Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,816
- مدالها
- 6
49
خسته و کلافه از دوندگیهای زیاد، که همهی آنها بیحاصل بود، روی نیمکت پارک مینشینم. به رفت و آمدهای مردم خیره میشوم و دنبال راهی میگردم برای سر کار رفتن! یک دختر که تحصیلات دانشگاهی ندارد دنبال کاری میگشت که حقوق بالایی داشته باشد! کمی پررو بودم اگر چنین چیزی میخواستم. ناگهان صدای بردیا در گوشم اکو میشود «کی بهت گفته فقط کسایی که دانشگاه رفتن میتونن برن سرکار؟» جرقهای در ذهنم میخورد پس دفترچه را از کیفم برمیدارم و یکییکی تمام کارهایی که بلد بودم را مینویسم. باتوجه به این ویژگیها، من میتوانستم مترجم باشم. یا هم میتوانستم معلم ریاضی در آموزشگاهها باشم.
بین انتخاب دو به شک بودم که با دیدن فرودگاه رو به رو سریع بلند شدم و به آن طرف خیابان رفتم. وارد شدم و خواستم با منشی درگاه حرف بزنم، اما با دیدن او که کلافه سعی میکرد با یک زن خارجی حرف بزند ابروهایم بالا میپرد.
- ?When does the first plane leave «اولین هواپیما کی حرکت میکنه؟»
زن کلافه این جمله رو تکرار میکرد:
- !I can not speak English «من نمیتونم انگلیسی حرف بزنم!»
جلو میروم و با سلام رو به منشی میگویم:
- خانم میگن که اولین هواپیما چه ساعتی حرکت میکنه!
زن با نفسنفس چیزی سرچ میکند و سپس میگوید:
- میشه بهشون بگید اولین هواپیما یک ساعت دیگه یعنی ساعت چهار حرکت میکنه؟
سری تکان میدهم و به خواستهی او عمل میکنم. بعد از اینکه زن خارجی بلیطش را به کمک من میگیرد، رو به منشی میگویم:
- مگه اینجا مترجم ندارید؟
زن با خستگی میگوید:
- رئیسمون خیلی آدم سخت گیریه! مترجممون همین امروز صبح اخراج شد.
صدای مردی توجه هر دوی ما را به خودش جلب میکند:
- که اینطور!
زن با ترس میایستد و میگوید:
- سلام رئیس.
رئیس گفتنشان مرا یاد بردیا میاندازد و فشار دلتنگی قلبم را له میکند.
- خانم! شما برای گرفتن بلیط اومدید؟
رئیس است که این سؤال را از من میپرسد. گلویی صاف میکنم و میگویم:
- راستش رو بخواید من دنبال کار اومدم!
رئیس ابرویی بالا میاندازد و در حالی که میرود، میگوید:
- دنبالم بیاید.
پشت سرش میروم و در دل دعا میکنم که مرا قبول کند. وارد اتاق که میشویم، با اجازه او روی صندلی مینشینم.
- خب خانم خودتون رو معرفی کنید!
- من هانا هخامنش هستم. مترجمی رو خیلی خوب بلدم ولی نه فقط زبان انگلیسی.
مرد از روی تعجب نگاهم میکند و میگوید:
- عجب! زبان دیگهای هم بلدید؟
صدایش میگوید که باورش نمیشود. پس من دوباره به صدایم اطمینان میبخشم و جوابش را میدهم:
- بله من به زبان روسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی هم مسلط هستم.
ایتالیایی! بار دیگر در امروز یاد بردیا میکنم که عجیب این روزها به او احتیاج دارم.
خسته و کلافه از دوندگیهای زیاد، که همهی آنها بیحاصل بود، روی نیمکت پارک مینشینم. به رفت و آمدهای مردم خیره میشوم و دنبال راهی میگردم برای سر کار رفتن! یک دختر که تحصیلات دانشگاهی ندارد دنبال کاری میگشت که حقوق بالایی داشته باشد! کمی پررو بودم اگر چنین چیزی میخواستم. ناگهان صدای بردیا در گوشم اکو میشود «کی بهت گفته فقط کسایی که دانشگاه رفتن میتونن برن سرکار؟» جرقهای در ذهنم میخورد پس دفترچه را از کیفم برمیدارم و یکییکی تمام کارهایی که بلد بودم را مینویسم. باتوجه به این ویژگیها، من میتوانستم مترجم باشم. یا هم میتوانستم معلم ریاضی در آموزشگاهها باشم.
بین انتخاب دو به شک بودم که با دیدن فرودگاه رو به رو سریع بلند شدم و به آن طرف خیابان رفتم. وارد شدم و خواستم با منشی درگاه حرف بزنم، اما با دیدن او که کلافه سعی میکرد با یک زن خارجی حرف بزند ابروهایم بالا میپرد.
- ?When does the first plane leave «اولین هواپیما کی حرکت میکنه؟»
زن کلافه این جمله رو تکرار میکرد:
- !I can not speak English «من نمیتونم انگلیسی حرف بزنم!»
جلو میروم و با سلام رو به منشی میگویم:
- خانم میگن که اولین هواپیما چه ساعتی حرکت میکنه!
زن با نفسنفس چیزی سرچ میکند و سپس میگوید:
- میشه بهشون بگید اولین هواپیما یک ساعت دیگه یعنی ساعت چهار حرکت میکنه؟
سری تکان میدهم و به خواستهی او عمل میکنم. بعد از اینکه زن خارجی بلیطش را به کمک من میگیرد، رو به منشی میگویم:
- مگه اینجا مترجم ندارید؟
زن با خستگی میگوید:
- رئیسمون خیلی آدم سخت گیریه! مترجممون همین امروز صبح اخراج شد.
صدای مردی توجه هر دوی ما را به خودش جلب میکند:
- که اینطور!
زن با ترس میایستد و میگوید:
- سلام رئیس.
رئیس گفتنشان مرا یاد بردیا میاندازد و فشار دلتنگی قلبم را له میکند.
- خانم! شما برای گرفتن بلیط اومدید؟
رئیس است که این سؤال را از من میپرسد. گلویی صاف میکنم و میگویم:
- راستش رو بخواید من دنبال کار اومدم!
رئیس ابرویی بالا میاندازد و در حالی که میرود، میگوید:
- دنبالم بیاید.
پشت سرش میروم و در دل دعا میکنم که مرا قبول کند. وارد اتاق که میشویم، با اجازه او روی صندلی مینشینم.
- خب خانم خودتون رو معرفی کنید!
- من هانا هخامنش هستم. مترجمی رو خیلی خوب بلدم ولی نه فقط زبان انگلیسی.
مرد از روی تعجب نگاهم میکند و میگوید:
- عجب! زبان دیگهای هم بلدید؟
صدایش میگوید که باورش نمیشود. پس من دوباره به صدایم اطمینان میبخشم و جوابش را میدهم:
- بله من به زبان روسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی هم مسلط هستم.
ایتالیایی! بار دیگر در امروز یاد بردیا میکنم که عجیب این روزها به او احتیاج دارم.
آخرین ویرایش: