جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,196 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
49

خسته و کلافه از دوندگی‌های زیاد، که همه‌ی آن‌ها بی‌حاصل بود، روی نیمکت پارک می‌نشینم. به رفت و آمد‌های مردم خیره می‌شوم و دنبال راهی می‌گردم برای سر کار رفتن! یک دختر که تحصیلات دانشگاهی ندارد دنبال کاری می‌گشت که حقوق بالایی داشته باشد! کمی پررو بودم اگر چنین چیزی می‌خواستم. ناگهان صدای بردیا در گوشم اکو می‌شود «کی بهت گفته فقط کسایی که دانشگاه رفتن می‌تونن برن سرکار؟» جرقه‌ای در ذهنم می‌خورد پس دفترچه را از کیفم برمی‌دارم و یکی‌یکی تمام کارهایی که بلد بودم را می‌نویسم. باتوجه به این ویژگی‌ها، من می‌توانستم مترجم باشم. یا هم می‌توانستم معلم ریاضی در آموزشگاه‌ها باشم.
بین انتخاب دو به شک بودم که با دیدن فرودگاه رو به رو سریع بلند شدم و به آن طرف خیابان رفتم. وارد شدم و خواستم با منشی درگاه حرف بزنم، اما با دیدن او که کلافه سعی می‌کرد با یک زن خارجی حرف بزند ابرو‌هایم بالا می‌پرد.
- ?When does the first plane leave «اولین هواپیما کی حرکت می‌کنه؟»
زن کلافه این جمله رو تکرار می‌کرد:
- !I can not speak English «من نمی‌تونم انگلیسی حرف بزنم!»
جلو می‌روم و با سلام رو به منشی می‌گویم:
- خانم میگن که اولین هواپیما چه ساعتی حرکت می‌کنه!
زن با نفس‌نفس چیزی سرچ می‌کند و سپس می‌گوید:
- میشه بهشون بگید اولین هواپیما یک ساعت دیگه یعنی ساعت چهار حرکت می‌کنه؟
سری تکان می‌دهم و به خواسته‌ی او عمل می‌کنم. بعد از این‌که زن خارجی بلیطش را به کمک من می‌گیرد، رو به منشی می‌گویم:
- مگه این‌جا مترجم ندارید؟
زن با خستگی می‌گوید:
- رئیسمون خیلی آدم سخت گیریه! مترجممون همین امروز صبح اخراج شد.
صدای مردی توجه هر دوی ما را به خودش جلب می‌کند:
- که این‌طور!
زن با ترس می‌ایستد و می‌گوید:
- سلام رئیس.
رئیس گفتنشان مرا یاد بردیا می‌اندازد و فشار دل‌تنگی قلبم را له می‌کند.
- خانم! شما برای گرفتن بلیط اومدید؟
رئیس است که این سؤال را از من می‌پرسد. گلویی صاف می‌کنم و می‌گویم:
- راستش رو بخواید من دنبال کار اومدم!
رئیس ابرویی بالا می‌اندازد و در حالی که می‌رود، می‌گوید:
- دنبالم بیاید.
پشت سرش می‌روم و در دل دعا می‌کنم که مرا قبول کند. وارد اتاق که می‌شویم، با اجازه او روی صندلی می‌نشینم.
- خب خانم خودتون رو معرفی کنید!
- من هانا هخامنش هستم. مترجمی رو خیلی خوب بلدم ولی نه فقط زبان انگلیسی.
مرد از روی تعجب نگاهم می‌کند و می‌گوید:
- عجب! زبان دیگه‌ای هم بلدید؟
صدایش می‌گوید که باورش نمی‌شود. پس من دوباره به صدایم اطمینان می‌بخشم و جوابش را می‌دهم:
- بله من به زبان روسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی هم مسلط هستم.
ایتالیایی! بار دیگر در امروز یاد بردیا می‌کنم که عجیب این روزها به او احتیاج دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
50

- می‌تونم مدرکتون رو هم ببینم؟
با یادآوری مدرک، مکثی می‌کنم. مدرک زبان‌هایم در خانه رضا خان بود. کمی این دست و آن دست می‌کنم و می‌گویم:
- راستش... راستش من به مدارکم دسترسی ندارم!
رئیس نیم‌ نگاهی به من می‌اندازد و می‌گوید:
- خانم من رو مسخره خودتون کردید؟ نه به اون اعتماد به نفس اولتون، نه به این من‌من کردن الان!
راست هم می‌گفت. حرکت بسیار ضایع‌ای بود.
- من بدون مدرک نمی‌تونم قبولتون کنم، بفرمایید بیرون!
ناراحت می‌خواستم بلند شوم اما با یادآوری سایت آموزشگاه، خوشحال دوباره می‌نشینم و درحالی که رمز گوشی را باز می‌کنم، می‌گویم:
- یه لحظه اجازه بدید، الان مدارکم رو نشون میدم.
مرد خودکارش را روی میز پرت می‌کند و در حالی که به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهد، پوفی می‌کشد.
سایت آموزشگاه را باز می‌کنم و با زدن کد ملی، پنج مدرکم بالا می‌آید. گوشی را به دست مرد می‌دهم که او با پوزخندی موبایل را از دستم می‌کشد. مردک روانی!
- با این‌که نمی‌تونم به این مدارک اعتماد کنم و اجازه بدم توی فرودگاه به این بزرگی کار کنید، اما می‌خوام نتیجه این همه ادعا رو ببینم.
او داشت پز فرودگاهش را به من می‌داد؟ منی که با فروختن لباسی که در ایتالیا به تن داشتم می‌توانستم خودش را با دوتا کلیه‌اش بخرم و بندازم جلوی سگ نگهبان بردیا؟
حسی درونم گفت «هرکی بودی، وقتی از ایتالیا برگشتی، دیگه نیستی!» لبخند تلخی می‌زنم و در دل می‌گویم:
- آخ بردیا! آخ تو کی بودی که با نبودنت حس می‌کنم یتیم شدم؟

***

حقوق ماه اول، و ماه دوم را دست نزده بودم تا روی هم جمع شوند. بعد هم خانه‌ای اجاره کردم، تا ابد که نمی‌شد در هتل ماند. خانه‌ای که تا حد امکان از جایی که ممکن بود آشنا ببینم دور بود.
با صدای زنی که سلام می‌کند به خودم می‌آیم:
- سلام! خیلی خوش آمدید. چه‌جوری می‌تونم کمکتون کنم.
تمام این‌ها را به زبانی جز فارسی زده بودم. کار هر روز ما همین بود. تظاهر کردن به پر انرژی بودن تا مسافران راضی باشند، درحالی که شاید حتی آن ته‌ته‌های بدنت هم انرژی وجود نداشته باشد. آن زن که رد کارش می‌رود، صدایی از نزدیکی‌هایم حس می‌کنم:
- اون مدل شرکت بی‌کِی نیست؟
نفسم در سی*ن*ه حبس می‌شود. مرا می‌گفتند! شالم را مرتب می‌کنم و سعی می‌کنم عادی جلوه کنم، اما مگر صدایشان می‌گذاشت:
- نگاه کن عاطی خودشه!
عاطی که از پر حرفی‌های کناری‌اش خسته شده بود می‌گوید:
- ای بابا! مهسا تو هم یه چیزی میگی! این روزها کم از این آدم‌ها نیست که میرن عمل می‌کنن، شبیه افراد معروف بشن.
معروف؟ من؟ من فقط یک بار روی استیج بردیا رفته بودم و حالا آن‌ها از معروفیت حرف می‌زدند؟
- آخه خیلی شبیهشه!
_ مهسا دختره مدیرعامل شرکت بردیا کارولِ! اخه کی از یه شرگت بزرگ به یه فرودگاه میاد؟
آن‌ها گفتند و من تازه فهمیدم، حماقت بزرگم را! من بردیا را در کنار خود داشتم و برگشته بودم تا آساره را پیدا کنم؟ بردیا را گذاشته بودم و برگشتم تا مادر بی‌رحمم را ببینم؟ دلم می‌خواست از ته دل، وسط این همه انسان از احمقی خودم داد بکشم؛ اما فایده‌ای نداشت! من حالا دگر دوماه بود که پل‌های پشت سرم را شل کرده بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
51

لوکا:

به نرده‌ی پله‌ها تکیه کرده بودم، بردیا دو روز است که از اتاق بیرون نیامده! بردیایی که شاید در تمام این سال‌ها به زور به سمت اتاقش می‌رفت، حالا دو روز است که خورد و خوراک ندارد و در آن زندان مانده بود! زندانی که، زندان‌بانش کسی جز خود او نبود.
چند نفس عمیق می‌کشم تا دست از تصمیم عجولانه‌ام بکشم اما به یک‌باره، لگدی به در اتاقش می‌زنم و با وارد شدن در را پشت سرم می‌بندم.
صدایی که از خشم می‌لرزید، این‌گونه حرف‌ها را برای او ردیف می‌کند:
- تو بردیا کارولی! کلی کار و مواد و محموله رو دستته! اون وقت نشستی برای یه دختر، خودکشی می‌کنی؟
چیزی نمی‌گوید. فقط روی صندلی، رو به روی تخت نشسته و چشمانش را به من دوخته است.
-به خودت بیا پسر! جمع کن این مسخره بازی‌ها رو! رفت؟ گور پدرش که رفت!
جواب تمام این یقه جر دادن‌های من این بود:
- اشتباه فکر کردم.
چشمانم را در حدقه می‌چرخانم. او احمق‌ترین آدمی بود که دیده‌ام!
روی تختش می‌نشینم و می‌گویم:
- با من حرف بزن بردیا! بهم بگو ولی یادت باشه این آخرین روز عزاته!
سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید:
- با خودم فکر کردم این دختر پناهی نداره. گفتم میره، دو هفته نشده برمی‌گرده. شد سه ماه لوکا! سه ماه!
لبانم را با زبان تَر می‌کنم؛ رفتن هانا، حتی برای من هم سخت بود. درسته بیشترین دعوا را با من داش، اما من از قصد با او دعوا می‌کردم! او دختر سر سختی بود. اگر همه با او خوب رفتاری می‌کردند، سر سختی‌اش را از دست می‌داد.
- هانا با رفتنش روی دل هممون داغ گذاشت، اما به نظرت کی ضرر کرد؟
سرش را بالا می‌گیرد:
- منظورت چیه؟
آرنج‌هایم را روی زانو می‌گذارم و می‌گویم:
- برگشت ایران که مامانش رو پیدا کنه، و بردیا رو از دست داد. تو چی؟ یکی از هزارتا دختر خوشگل اطرافت رو از دست دادی. کی ضرر کرد؟
سکوتش یعنی حرف‌هایم تاثیر گذار بوده. باید از فکر این دختر بیرون می‌آمد! فردا شب جلسه سری بود؛ او نباید می‌گذاشت همین‌قدر راحت این جلسه را از دست بدهد.
- تو میگی من چی‌کار کنم؟
صدایش مرا از افکارم دور می‌کند. اما چون جوابش را از قبل داشته‌ام، می‌گویم:
- من تا حالا عاشق نشدم، اما می‌دونم بردیا کسی نیست که حتی با این‌که عاشق هست، به راحتی کسی رو نمی‌بخشه!
چیزی که نمی‌گوید بلند می‌شوم و پشت به او، قدم‌زنان می‌گویم:
- حالا هم من میرم، ولی این آخرین روز فکر کردنت به هاناست.
می‌روم و به جمله‌ی آخرش توجهی نمی‌کنم:
- چه شد در من نمی‌دانم، فقط دیدم پریشانم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
52

سر ساعت شش و نیم که بردیا همیشه بیدار می‌بود، به سمت اتاقش می‌روم. انتظار یک مردی را داشتم که غمبرک زده، روی تخت از بی‌خوابی سر درد است! اما با یک بردیایی رو به رو شدم که حاضر و آماده، ادکلنش را استفاده می‌کند!
- صبح شما هم بخیر!
تیکه انداخته بود. قصدش این بود مرا به خود بیاورد، که موفق شد.
- صبح بخیر جناب! سحر خیز شدی.
ادکلن را روی میز می‌گذارد که صدای تق در اتاق می‌پیچد.
- چیزی شده؟ وایستادی من رو نگاه می‌کنی!
با این حرفش به سمتم برمی‌گردد و من با دیدنش ابروهایم بالا می‌پرد. کت و شلوار جدید! او که معتقد بود به اندازه کافی لباس دارد، لباس جدید خریده بود؟ از دیروز تا امروز ان‌قدر تغییر کرد؟
- من دارم نگرانت میشم لوکا!
پلکی می‌زنم و در حالی که هنوز به بردیای تغییر یافته فکر می‌کنم، می‌گویم:
- ها؟ آها! نه تو فکر بودم.
_ تو فکر چی؟
اگر می‌گفتم کت و شلوارت کمی ضایع بود! پس می‌گویم:
- تو! چیز خاصی نبود. بریم؟
هومی می‌گوید و جلو‌تر از من به راه می‌افتد. راستش را اگر بخواهید، با این‌که به این بردیای جدید عادت نداشتم، اما از او خوشم آمده بود! دیگر حرفی از هانا نمی‌زد. انگار او هم مانند هانا فراموشش کرده بود! فراموشیی که لایق عشق زیاد بردیا نبود!
- لوکا همون‌جا واینستا!
سریع به خودم می‌آیم و به سمتش حرکت می‌کنم. دیگر مانند قبل آرام و در فکر راه نمی‌رفت! حالا محکم و استوار، و بی‌خیال راه می‌رفت. گویی که هیچ غمی ندارد! و چه کسی می‌دانست دل پر غم او را؟
- آقا! خبرنگارها دم خونه جمع شدن.
بالاخره فهمیده بودند. در کل این دو_سه ماه سعی کرده بودم متوجه نبود هانا و بردیا نشوند. اما امروز لو رفتیم.
- اشکال نداره. باهاشون مصاحبه می‌کنم.
بردیا! مصاحبه؟
پا بیرون در می‌گذاریم که خبرنگارها حمله می‌کنند.
- آقای کارول درسته که شما می‌خواید در شرکت‌ها رو ببندید؟
- جناب کارول درسته که شما می‌خواید از ایتالیا برید؟
بردیا: سلام دوستان! صبح همگی بخیر. گفته‌های شما هیچ‌کدوم درست نیست. من سرکارم هستم و قرار نیست وطنم رو ترک کنم!
سؤال‌های دیگر کلیشه‌ای و بی‌دلیل بود. اما سؤال بعدی نگاه من و بردیا را به هم می‌دوزد.
- آقای کارول! مدل و مدیر عامل شما، هانا هخامنش، در ایران دیده شده! آیا این رو تایید می‌کنید؟
نه! امروز وقتش نبود. حداقل حالا که قرار بود به خاطره‌ها سپرده شود!
- جناب کارول میشه جواب بدید؟
بردیا، گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید:
- مدل من، یه دختر جوون هست، که مقدار انرژی زیاد ندارن! برای همین بعد از کلی کار، نیاز به یک استراحت داشتن. ایشون مرخصی رفتن. در همین ایتالیا! نه جای دیگه.
و با گفتن برای امروز بسه به طرف ماشین می‌رود. آمدن هانا، سایه سیاهی بود بر روی زندگی بردیا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
53
هانا:

شد! بالاخره شد و من آدرس آساره را پیدا کردم. آدرس مادر بی‌رحمم را! حالا رو به روی در خانه‌اش ایستاده‌ام و در حال جنگ و جدال با خودم هستم. مغزم دستور حرکت به دستانم می‌داد اما قلبم تند‌تند مخالفت می‌کرد. آن‌قدر دستانم بی‌حس بودند که می‌خواستم بدون در زدن برگردم! دیدن آساره چه فایده‌ای برای من داشت؟ برگردم و برم در ایتالیا، کنار بردیا، که شاید الان بزرگ‌ترین آرزویم دیدن دوباره اوست!
با باز شدن در از فکر به همه چیز در آمدم.
- سلام!
صدای زنی بود، زنی در حدود چهل_چهل و پنج سال.
- خانم؟ حالتون خوبه؟
فهمیدم که بدون حرف زدن به او خیره شدم و او حس بدی نسبت به من دارد.
- معذرت می‌خوام. سلام!
زن کمی اخم‌هایش را در هم می‌کند:
- با کسی کار دارید؟
جوابش را می‌دهم:
- میشه بیام داخل؟
زن نگاهی به سر تا پایم می‌اندازد. لباس‌هایی سراسر مشکی با ماسک و عینک دودی!
- خب اگه با کسی کار دارید، بگید!
نفس عمیقی می‌کشم. کم خودم استرس داشتم این زن هم، هی اضافه‌ترش می‌کرد!
- میشه بیام داخل با هم حرف بزنیم؟
زن با تردید عقب می‌کشد تا من وارد شوم. با نفس کشیدن اعتماد به نفس جمع می‌کنم و این‌بار محکم به سمت در اصلی خانه قدم برمی‌دارم. خانه تقریباً کوچیکی داشتن، اما باغچه رو به روی خانه پر از گل‌های رنگارنگ بود.
داخل خانه می‌شوم و با نگاه سرتاسری کنار تلویزیون که پشتی و کناره انداخته شده بود، می‌ایستم.
زن می‌گوید:
- بفرمایید.
همان‌جا می‌نشینم. زن هم با آوردن چایی و میوه، رو به رویم می‌نشیند. نگاهم به سمت طاقچه می‌رود، گلی خوش‌رنگ و خوش‌بو روی طاقچه بود. بوی خوبش کل خانه را گرفته بود.
- اسمش هاناست.
به سمتش برمی‌گردم و می‌گویم:
- معذرت می‌خوام، متوجه نشدم!
زن با ابرو به طاقچه اشاره می‌کند. حالا دگر چشمانش رنگ غم داشتند.
- گل رو میگم! اسمش هاناست.
لبخندی می‌زنم و سرم را پایین می‌اندازم.
- می‌تونید عینکتون رو دربیارید!
با من بود که هنوز عینک به چشم، وسط خانه نشسته بودم.
- فعلاً وقتش نیست!
چیزی نمی‌گوید و سرش را پایین می‌اندازد.
- من هفده سالم بود که ازدواج کردم. سال بعدش دو تا دختر به دنیا آوردم! دو تا قرص ماه.
پس او نمی‌توانست آساره احمدی باشد! من تنها بچه‌ آساره بودم.
من هم سعی می‌کنم، هم صحبت او شوم:
- جدی؟ الان کجا هستن؟
می‌خواهد چیزی بگوید که دختری، با حوله تک‌پوش از راه می‌رسد.
- مامان شما دوباره یکی رو دیدی، شروع کردی به درد و دل کردن؟
چشم دختر که به من می‌خورد، ابروهایش بالا می‌پرد! به احترامش می‌ایستم و سلامی می‌کنم.
- علیک سلام. بفرمایید.
کنار مادرش می‌نشیند و یک استکان چای از سینی طلایی رنگ برمی‌دارد.
- شما رو من تا حالا ندیدم! از اقوام بابا مجتبی هستید؟
دخترک این سؤال را از من پرسیده بود. خنده استرسی می‌کنم و می‌خواهم چیزی بگویم که مادرش شروع به حرف زدن می‌کند:
- داشتم می‌گفتم! اسم یکی رو گذاشتم هلن. و مثل جونم ازش مراقبت کردم!
یکی رو؟ پس خواهر هلن چه؟
- عجب! پس با اون یکی چی‌کار کردید؟
زن اشک در چشمانش حلقه زد:
- به جای اون یکی یه گل کاشتم! از اون هم مثل جونم مراقبت کردم.
هلن جرعه‌ای از چایش می‌نوشد و می‌گوید:
- ای بابا! مامان آساره؟ ول کن قدیم رو!
مامان آساره؟ حرف‌های زن مثل یک پازل در کنار هم چیده می‌شوند! اسم آن یکی دخترش را هانا گذاشته بود. هانا اسم من بود و اسم او آساره! پس هلن خواهر من است!
زن گوشه چشمم را پاک می‌کند و هیچی نمی‌گوید.
با مِن‌مِن می‌پرسم:
- شما... شما آساره احمدی هستید؟
زن با تعجب می‌گوید:
- بله. چه‌طور؟
هلن هم با دقت به مکالمه گوش می‌دهد. و من کمی با تعلل، ماسک و عینکم را برمی‌دارم.
- من هاناام!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
54

سکوت حکمران در خانه، حس خوبی به من منتقل نمی‌کند. اما آن‌قدر در این ثانیه‌های سکوت، اعتماد به نفس جمع کرده بودم، که می‌توانستم از همه چی به این زن، که مامان آساره هلن بود و مجهول‌ترینِ زندگی من، بگویم. دق و دلی دل‌تنگیم را هم سر او در بیاورم.
- اشتباه گرفتی عزیزم، خواهر من پیش پدرش زندگی می‌کنه.
نگفت پدرم! گفت پدرش، و نمی‌دانست رضا برای هر دو ما آدم بی‌ارزش بود.
- برعکس خیلی درست اومدم! من هاناام. خواهر تو. و دختر مادر بی‌رحمت.
بی‌رحم را که می‌گویم، صدای شکستن بغض آساره در سکوت خانه می‌پیچد. صدای شکستنش آشنا بود. مثل شکستن بغض دخترک هجده ساله‌ای، که از درد بی‌مادری زجه میزد.
- نگو هانای من! نگو مادر!
اشک‌های من هم در چشمانم حلقه زدند. اما درد قلبم زیاد بود!
- چرا نگم؟ مگه غیر از اینه؟ یکی رو برداشتی، تا پای جون براش زحمت کشیدی، اون یکیم دادی زیر دست مهتاب. که هر روز کتک بخوره.
صدای گریه زن، نشان از شکستنش می‌داد. اما من از درون شکستم. خیلی وقت بود که کمر هانای بیست ساله دیگر صاف نشده بود!
- فرستادیش زیر دست رضا خان، که برادرزادش قصد تعرض داشته باشه بهش! فرستادیش تا توی بیست سالگی پیرش کنی.
حالا دگر اشک‌های هلن هم چکه می‌کرد. از بی‌چارگی خواهرش گریه می‌کرد؟
اشک‌ها می‌ریخت اما لرزشی در صدا نبود!
- موفق شدی! هر روز شاهد پیر شدنم، هستم.
هلن اشک‌هایش را پاک می‌کند و با صدای بغض آلود می‌گوید:
- الان اومدی که چی بگی؟ چرا مامانم رو عذاب میدی؟
می‌گوید و من از درون بیشتر می‌شکنم. او مادر داشت! و من آمده بودم حال و روز خوششان را بر هم بزنم؟
خنده تلخی می‌کنم و با پاک کردن اشک‌هایم، می‌گویم:
- الان اومدم یه سوال بپرسم و برم! نه ارثیه می‌خوام، نه عذر خواهی!
آساره گلوله‌های آبی‌اش را پاک می‌کند و به من چشم می‌دوزد.
- چرا من رو هیچ وقت نخواستی؟ مگه فرق من با هلن چی بود؟
ثانیه‌ها که می‌گذرد و جوابی نمی‌شنوم، می‌فهمم غرورم را الکی خورده کرده‌ام.
- مثل این‌که جوابی نداره! من دیگه میرم. ان‌شاا... کنار یکی یدونت زندگی خوبی داشته باشی!
پا می‌شوم به قصد رفتن که آساره با عجز می‌گوید:
- نرو مادر! نرو بیشتر از این داغونم نکن!
کاش توانایی داشتم و به او می‌گفتم که نگوید مادر! من نه مادر کسی بودم، و نه فرزند!
- بیا بشین کنارم، بیا بشین بهت بگم منم بهتر از تو نبودم.
کنارش نه، رو به رویش، سر جای قبلی‌ام می‌نشینم.
- هفده سالگی ازدواج کردم، رضا می‌گفت دیوانه‌وار عاشقمه! وقتی هجده سالم شد دوتا بچه چند روزه تو بغلم داشتم. دوتا دسته گل.
آهی که از گفتن دست گل شنیده می‌شود، مال من بود. آخه کدام دسته گل؟
- چند ماهی بیشتر نداشتین که یک روز یه زن از در وارد شد. با تعجب فقط به رضا نگاه می‌کردم. اون هم متحیر بود. مهتاب با یه پسر پنج ساله، دقیقاً شبیه رضا اومده بود.
احتمال ماهان را می‌گفت. برادر بی‌مرام من!
- از روزی که اومد، زندگی من شد جهنم! همه می‌دونستن رضا چه‌قدر پسر دوسته. دو هفته بعد از اومدن مهتاب، رضا دادخواست طلاق داد.
با سکوتش، آرام می‌گویم:
- از دست گلی که میگی، جز دوتا تیکه ساقه، فکر نکنم چیزی مونده باشه.
گریه‌ می‌کند و ادامه می‌دهد:
- به خدا تو رو هم داشتم با خودم می‌بردم! اما رضا اومد گفت الا و بلا، هانا رو باید به من! نمی‌خواستم، اما به زور با قانون تو رو با خودش برد!
بعد با مظلومیتی دیگر، خاطه‌ی بدش را مرور کرد:
- من خیلی گریه کردم هانا، بهم گفت تو مردی! روزی فهمیدم زنده‌ای که جواب کنکورت اومد.
هجده سال بعد! هجده سال گذشته بود و او فهمید کودکی دارد که دیگر کودک نبود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
55

بردیا:

تاریکی! همه‌جا سیه پوش بود؛ تنها تضاد این سیاهی، نور چراغ مطالعه رو میز است. بار دگر نگاهی به برگه روی میز می‌اندازم، بار چندم بود که می‌خواندمش؟ سوم؟ چهارم؟ پنجم؟ شایدم دهم! نمی‌دانم اما خیلی خوانده بودمش، بندبندش را از حفظ می‌توانستم بگویم.
دست‌هایم دگر توانایی نگه داشتن برگه نداشتند. به صندلی تکیه می‌کنم که خم می‌شود. خوبه! حالا می‌توانستم کمی فکر کنم. به ها... . نه! به او نباید فکر می‌کردم. من قول داده‌ام و پایش مردانه می‌ایستم!
خم می‌شوم سمت موبایل، و با برداشتنش اولین اعلان را می‌خوانم.
پنجاه و چهار تماس بی‌پاسخ از لوکا! چهار تماس از خانه و یک عالمه تماس دیگر. حال جواب دادن یا زنگ زدن به هیچ‌کدام را نداشتم. پس به گوگل می‌روم و داغ‌ترین خبرها را می‌خوانم:
- ایلان ماسک... .
ردش می‌کنم و بعدی را هم نخوانده، ورق می‌زنم. اما روی خبر بعدی می‌مانم:
- خانم مدلی که در فرودگاه دیده شد.
با کنجکاوی کلیک می‌کنم که صفحه باز می‌شود:
- طبق عکسی که در فضای مجازی پخش شد، هانا هخامنش، مدیر عامل و مدلینگ شرکت بی‌کی در ایران دیده شد.
عکسی را که پیوست حرفش زده بود را نگاه می‌کنم. هانا رفته بود تا در فرودگاه کار کند؟ او بود همان دخترک باهوشی که من دیده بودم؟
- در پی این خبر ما به مصاحبه با بردیا کارول پرداختیم اما ایشان بودن مدیرعاملشان را در ایران تکذیب کردند و گفتند... .
هنوز ادامه‌اش را نخوانده بودم نام لوکا روی صفحه گوشی نمایان شد. مکافات در راه بود!
- بله لوکا؟
صدایم هم ضعیف بود، هم خش‌دار! علائم خستگی بود یا کم‌خوابی؟ شاید از گشنگی بود!
- معلوم هست تو کجایی؟
صدای من آرام و صدای او خشمگین و فریاد زنان بود!
- باید جایی باشم؟
لوکا که مطمعناً دندان‌هایش رو به شکستن بود، می‌گوید:
- نسیه جواب من رو نده بردیا! ساعت دو شرکت تعطیل شده و تو هیچ گوری نیستی!
چشمانم را روی هم می‌گذارم و با آرامش جواب می‌دهم:
- هیچ‌کَس بهت نگفته نباید سر من داد بزنی؟
اما او طوفانی‌تر از آن بود که حرف‌های من برایش اندک اهمیتی داشته باشد:
- چرت و پرت تحویل من نده! میگم کجایی که الان ساعت دو صبحه؟
_ شرکتم!
- خر فرض کردی من رو؟ در همه شرکت‌ها قفله.
آب دهانم را قورت می‌دهم و می‌گویم:
- به سرایدار گفتم در رو قفل کنه. من امشب این‌جا می‌خوابیدم، صبح هم دوباره همه می‌اومدن.
با حرص می‌گوید:
- بله! کاملاً مشخصه می‌خوابیدی که صدات داره از خستگی بی‌داد می‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
56

کاش بس می‌کرد!
- لوکا! متوجهی داری با کی حرف می‌زنی؟
تک خنده عصبی می‌کند و بعد می‌گوید:
- دِ آخه احمق! دِ آخه روانی! گفتم بهش فکر نکنی، نگفتم خودتو جر بده با کار کردن.
اخطار گونه صدایش می‌کنم:
- لوکا داری از حدت می‌گذری.
بدون جواب دادن گوشی را قطع می‌کند.
چه شد که هانا آمد؟ چه شد که این‌گونه تمام من را به باد داد؟
صداهایی اطرافم، از دور می‌شنوم.
- دستتون درد نکنه! نه خودم میرم، کلیدها رو براتون میارم.
لوکا بود! این پسر، کله شق‌تر از مافیای ایتالیا بود!
در با ضرب باز می‌شود و بعد از قفل کردن دوباره‌اش فریاد می‌زند:
- تو داری چی‌کار می‌کنی؟
نگاهی با سر تا پایش می‌اندازم و بی‌تفاوت می‌گویم:
- خب؟
کف دستانش را روی میز می‌گذارد و خم می‌شود. صدایش کمی آرام شده بود.
- چرا این‌طوری می‌کنی؟
پیپ را از کشو برمی‌دارم و می‌گویم:
- چه‌طوری می‌کنم؟
سرش را پایین می‌اندازد و نفس عمیقی می‌کشد.
- من فکر کردم... فکر کردم... .
بین حرفش می‌پرم:
- فکر کردی چی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
هوفی می‌کشد و می‌گوید:
- فکر کردم، رفتی ایران!
خنده‌ایی می‌کنم و با همان خنده مسخره می‌گویم:
- اون نیومد ایتالیا، من برم ایران؟
بعد هم لبخندم را جمع می‌کنم و می‌گویم:
- مسخره‌‌ است!

***

هانا:

یک ماه از آمدنم به خانه مادرم می‌گذشت. یک ماهی که بیشتر از قبل از رضا متنفر شدم. من حقیقت رو درباره زندگیم فهمیده بودم. این‌که چه‌قدر به خاطر کارهای اشتباهش زندگی من به سیاهی کشیده شد؛
- هانا!
صدای مامان، مرا از دریای افکارم بیرون می‌کشد.
- بله؟
از در خانه با من صحبت می‌کند، اما من از بیدار شدن هلن می‌ترسم. این یک ماه، هر شبش را با اشک خوابید.
- چرا این‌جا نشستی مادر؟
_ همین‌طوری! هلن خوابید؟
- آره، بچم آروم و قرار نداره.
هومی می‌گویم و مامان که سکوت مرا می‌بیند با گفتن:
- زود بیا داخل، سرده!
می‌رود. دلم تنگ شده بود برای بردیا. به اندازه کل دنیا دلم برای دیدنش لک زده بود! دلم برای نشستن زیر آلاچیق، و بحث کردن با او تنگ بود. همان بحث‌هایی که آخرش با لبخند بردیا پایان می‌یافت.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
57

حتی دلم برای لوکا هم تنگ شده بود. برای دعواهای پر سر و صدایمان. برای اسلحه کشی‌هایمان؛ برای گریه‌های مصنوعی من تا پایان یابد این دعوا. دعواهایی که همیشه بازنده‌اش من بودم.
در تمام عمرم کسی به خوبی بردیا و لوکا از من حمایت کرد؟
کسی مثل بردیا را دگر دیدم، که این‌گونه برادرانه برای دختر غریب مردم، جان بدهد؟
من از او آن‌قدر محبت دیدم، که از پدرم ندیدم!
این افکار را درحالی دارم که شرشر اشک‌هایم روان است!
- هانا!
صدای مامان است! مگر همین پنج دقیقه پیش این‌جا نبود؟
- هانا با توام!
سرم را بالا می‌گیرم و با صدایی که ناشی از بغض می‌لرزد می‌گویم:
- بله؟
صدایش فریاد مانند است.
- بیا داخل، چرا نشستی زیر بارون؟ یک ساعته نشستی!
باران؟ نگاهم به آسمان می‌رود. او هم مثل من دل‌تنگ بود؟
سرم را به سمت ابرها می‌کنم و آرام می‌گویم:
- شما دلتون برای کی تنگ شده؟
باران شدت گرفت، یا من توهم می‌زنم؟
- هانا بدو بیا داخل!
دلم این هوا را می‌خواست، پس به مامان جواب می‌دهم:
- شما برو، منم الان میام.
با رفتن مامان، من هم با صدای بلند کنار ابرها گریه می‌کنم. نمی‌دانم آن‌ها از چه برای من می‌نالنند، اما من از دل‌تنگی‌ام، با قطره‌قطره اشک‌ها برایشان می‌گویم.
نیم ساعتی که می‌گذرد با لباس‌های خیس به خانه می‌روم. به سمت دومین اتاق خانه، که متعلق به من بود می‌روم و با همان لباس‌ها زیر پتو می‌خزم.
- هانا. پاشو چرا با لباس خیس خوابیدی؟
پتو را کنار می‌زند و مرا مجبور به بلند شدن می‌کند. پس از این‌که با زور لباس‌هایم را پوشیدم، دوباره به سمت همان جایی که قبلاً خوابیده بودم می‌روم.
مامان هم می‌خواهد از اتاق بیرون برود که با صدای گریه من دوباره برمی‌گردد و کنارم می‌نشیند.
- هانا! چرا همش گریه می‌کنی مادر من؟ فکر می‌کنی نمی‌دونم هر شب درحال گریه کردنی؟
هر شب کارم همین بود. یاد بردیا افتادن و گریه کردن.
جوابی برای مامان نداشتم، پس با صدای گرفته شده‌ای، آرام می‌‌گویم:
- شده دل‌تنگ شوی، چاره نیابی جز اشک؟
من به این چاره، بی‌چاره دچارم هر شب!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
58

ابرها هنوز از آسمان کنار نرفته‌اند. اما شدت بارششان کم‌تر شده است.
آرام و بی‌حوصله چایی را هم می‌زنم.
- چرا ناراحتی؟
سرم را بالا می‌گیرم و به هلن که این سؤال را پرسیده بود، نگاه می‌کنم.
- دیشب تا صبح زیر بارون بوده.
مامان جای من جواب هلن را داد. هلنی که خود هر شب با گریه می‌خوابد، از من می‌پرید که چرا ناراحتم.
- چرا هر شب گریه می‌کنی؟
این سؤال را از هلن می‌پرسم. و کسی نبود که همین پرسش را از من داشته باشد.
- برای من مربوط به گذشته‌اس!
من خودم ناراحتی‌های بسیار تحمل کرده بودم؛ و از این‌که ببین خواهرم هم ناراحت است، حس انزجار داشتم.
- چرا بی‌خیال این گذشته نمی‌شی؟
مامان وسط بحث می‌پرد:
- دعوا نکنین، صبحانتون رو بخورین.
کمی از چایی را می‌نوشم و بعد از روی زمین بلند می‌شوم.
ممنونی که حتی خودم هم به زور شنیدمش را می‌گویم و به سمت حیاط می‌روم.
این لبه باغچه اجازه فکر کردن به من می‌دهد. به من احمقی که از خرابی پل‌های پشت سرم خبری نداشتم.
- چرا همیشه این‌جا می‌شینی؟
هلن هم کنار من نشسته بود و من آن‌قدر غرق در افکارم بودم که متوجه حضورش نشدم.
- من خراب کردم هلن! خراب کردم!
هلن که انگار هم صحبت پیدا کرده بود می‌گوید:
- خیلی بهترِ زندگیت رو خودت خراب کنی، نه این‌که یکی دیگه خرابش کنه.
منظور او هومن بود. نامزد سابقش! همانی که یک هفته بعد از مراسم نامزدی خیانـ*ت کرده بود!
- می‌ترسم هلن! می‌ترسم با خرابی من، یه نفر دیگه هم خراب شده باشه.
هلن آرنج‌هایش را روی زانو می‌گذارد و می‌گوید:
- من نمی‌دونم از چی حرف می‌زنی هانا. ولی قبل از این‌که خراب‌تر بشه باید درستش کنی.
اوه! حق با هلن بود. قبل از این‌که بیشتر خودم را خراب کنم از دوری بردیا، باید می‌رفتم.
اما اول باید مقدمه رفتن از خانه مادرم را می‌چیدم. او بعد از بیست سال فرزندش را دیده بود، و با همین یک ماه و خورده‌ای بی‌خیال من نمی‌شد.
 
بالا پایین