جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,601 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۳۹

هانا (زمان حال)

دستی در صورتم می‌کشم تا اشک‌ها را پاک کنم اما بی‌فایده بود. انگار دلم تصمیم گرفته بود بیش از این‌ها خود را خالی کند که به چشمانم دستور داده بود این‌گونه ببارند. فین‌فین کنان می‌گویم:
- اون روز اگه ماهان متوجه نبود من نشده بود و دنبالم نیومده بود، یا خودم یه کاری دست خودم می‌دادم یا رامین.
گویی حرف‌هایم عجیب این مرد از خود راضی را تحت تاثیر قرار داده بود که بی‌حرف نگاهم می‌کرد! کمی بعد با دیدن حال خرابم مرا در آغوش می‌کشد و اجازه می‌دهد اشک‌هایم لباس جدیدش را خراب کنند. من آن هانای همیشگی نبودم؛ وگرنه همه می‌دانستند حتی اگر پسری از روی دل رحمی، دستم را می‌گرفت کارش با کرام‌الکاتبین بود. اما این‌‌بار فرق می‌کرد! بردیا عجیب آرامشی را به من می‌داد که حتی در خانه پدرم هم تجربه‌اش نکرده بودم. البته اگر بتوان اسمش را گذاشت پدر! بردیا می‌گوید:
- می‌دونی هانا؛ آدم‌ها دو دسته‌ان. دسته اول کسایی هستن که وقتی در حقشون ظلم میشه به قانون مراجعه می‌کنن....
خودم را عقب می‌کشم و به ادامه حرفَش گوش می‌دهم که ادامه می‌دهد:
- دسته دوم کسایی هستن که می‌ذارن تا توی یه دنیای دیگه خدا حقشون رو بگیره.
اوه! پس بردیا خدا را می‌شناخت! اگر الان می‌پرسیدم بی‌ادبی بود. پس باید اجازه می‌دادم تا حرفش تمام شود و سپس می‌پرسیدم.
بردیا: من جزء هیچ‌کدوم از این دسته‌ها نیستم هانا! من خودم حق رو می‌گیرم! خودم مستقیم به درک واصل می‌کنم.
منظورش از این حرف‌ها چه بود را نمی‌دانم! اما جالب بود. او همیشه خلاف قوانین همه‌جا عمل می‌کرد؛ و فکر می‌کنم این دلیل موفقیتَش بود! رو به بردیا می‌گویم:
- تو خدا رو می‌شناسی؟!
بردیا با اطمینان می‌گوید:
- معلومه! مگه میشه کسی خالق خودش رو نشناسه!؟
ابرو‌هایم بالا می‌پرد و می‌گویم:
- یعنی تو مسلمونی!؟
بردیا تک خنده‌ای می‌زند و می‌گوید:
- نه! مسلمون نیستم. یعنی آدمی به گناهکاری من لیاقت مسلمون بودن رو نداره!
بردیا آدم مرموزی بود. هیچ‌کَس نمی‌دانست در دلش چه می‌گذرد. همیشه آدم غیر قابل پیش‌بینی بود! برای عوض کردن جو سنگینی که بینمان بود بردیا می‌گوید:
- اسم زن بابات چیه؟
آهی همراه با افسوس می‌کشم و می‌گویم:
- اسمش رو بابا که نمیشه گذاشت، ولی اسم زنش مهتابه!
بردیا ابرو‌هایش را بالا می‌اندازد و در فکر فرو می‌رود. چند دقیقه‌ای بینمان سکوت بود و هیچ‌کداممان حرف نمی‌زدیم که با سردی چیزی مانند کلت روی سرم، خشک می‌شوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۴۰

بردیا:

با حس سردی کلت روی سرم و چنگی که هانا به بازویم با ترس می‌زند، اخم‌هایم درهم می‌شود. اما در همین زمان صدای لوکا می‌آید:
- بگید کی هستین!
هانا که صدای لوکا را شنیده بود و فهمید که همه‌ ترسش از اشتباه لوکا است، با حرص می‌گوید:
- پسره‌ی دیوونه، نصف شبی جنی شدی؟
لوکا با فهمیدن اشتباهش دو کلت را از روی سرمان برمی‌دارد و هم‌زمان می‌گوید:
- اخه این‌جا جای نشستنِ؟ آدم اشتباه می‌کنه دیگه!
هانا بلند می‌شود و می‌ایستد؛ رو به من با کلافگی می‌گوید:
- این سالم نیست بردیا! مشکل داره.
بعد به لوکا که در حال گذاشتن اسلحه‌ها پشت کمرش بود، می‌گوید:
- اصلاً می‌گیم که ما دزد بودیم، کدوم دزدی میاد بشینه رو پشت بوم؟!
می‌ایستم و از بیشتر شدن این دعوا جلوگیری می‌کنم، جواب هانا را این‌گونه می‌دهم:
- تو از یسری چیز‌ها خبر نداری، لوکا درسته اشتباه کرد؛ ولی کار درستی کرد.
سپس لوکا را در آغوش می‌گیرم و از او به خاطر حواس جمع‌اش تشکر می‌کنم.

***
روز بعد...


هانا زودتر از من آماده شده و حالا به منی که دراز کشیده بودم، غر میزد:
- بردیا پا شو دیگه! یادته روز اول می‌خواستم برم شرکت، چون دیر حاضر شدم نذاشتی با هم بریم؟! ال...
اگر می‌گذاشتَمَش بیشتر حرف می‌زد. به همین خاطر با صدایی که خواب بمَش کرده بود می‌گویم:
- هانا! ببند دهنت رو لطفا. من امروز شرکت نمیرم.
هانا ناباور می‌گوید:
- یعنی چی نمیرم؟! می‌دونی من از ساعت چند حاضرم!؟
روی تخت می‌نشینم و انگشتانم را در موهایم فرو می‌کنم. این دختر اگر امروز شرکت نمی‌رفت هم خودش را کچل می‌کرد، هم من را. می‌ایستم و در حالی که به سمت سرویس می‌روم می‌گویم:
- بگو لوکا ببرتت. من امروز میرم شرکت قطعا کامپیوتر؛ یکم دیر میام اون‌جا.
هانا با خوش‌حالی می‌پرد و بدون خداحافظی می‌رود. سری با تاسف برایش تکان می‌دهم و به داخل سرویس می‌روم.
آبی به صورتم می‌زنم که صدای در اتاق بلند می‌شود و نشان از آمدن منشی شخصی‌ام می‌دهد. سریع در را باز می‌کنم و بیرون می‌روم که می‌گوید:
- سلام رئیس صبح بخیر!
سری تکان می‌دهم و او کت و شلواری که دستش بود را آویزان می‌کند.
نیم ساعتی که می‌گذرد من لباسم را پوشیده بودم و منشی درحال بستن کرواتم بود. قدش از من کوتاه تر بود و در حالی که به چشمان من زل زده بود، کروات را می‌بست. از پررویی‌اش پوزخندی در دلم می‌زنم و برای این‌که از رو برود من هم به او خیره می‌شوم. چند ثانیه‌ای از نگاهمان نگذشته بود که در با ضرب باز شد و هانا گریه کنان به طرفم آمد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۴۱

بردیا:

خودش را در آغوشم می‌اندازد و محکم می‌زند زیر گریه؛ چنان خود را به من می‌فشرد، گویی می‌خواهد درون من حل شود و از این زندگی کوفتی نجات پیدا کند. با اخم دست دور کمرش حلقه می‌کنم و هم‌زمان از لوکایی که دم در با تعجب ایستاده بود، می‌پرسم:
- چی‌ شده؟!
هانا بیشتر از قبل می‌لرزد. انگار کسی با اسلحه بالای سرش ایستاده بود و قصد کشتنش را داشت! این حالت‌های عجیبش نشان از چه می‌داد؟! شاید با لوکا بحث کرده بود و این مرد بی‌اعصاب رو به رویم چیزی گفته بود؟! لوکا قبل از این‌که بیشتر تجزیه و تحلیل کنم دهان باز می‌کند:
- نمی‌دونم! وارد خیابون اصلی که شدیم. شروع کرد لرزیدن و گفت که برگردیم!
چه‌شده که این‌گونه حال این دخترک را دگرگون ساخته؟! آن انرژی اول صبحَش را فقط بمب اتمی می‌توانست خراب کند.
با دستور من، منشی و لوکا اتاق را ترک می‌کنند. من می‌مانم و هانایی که قصد نداشت دست از لرزیدن بردارد. آن‌قدر می‌لرزید که لحظه‌ای فکر کردم تشنج به سراغش آمد. با زور او را از خودم جدا می‌کنم و به صورت رنگ پریده‌اش نگاهی می‌اندازم؛ خدای من! حالش خیلی افتضاح بود. شاید هم افتضاح‌تر از افتضاح! با نگرانی تکانش می‌دهم و می‌گویم:
- آروم باش دختر! بیا بشین ببینم چی‌شده!؟
روی تخت می‌نشانمش و از داخل کشو یک شکلات به دست می‌گیرم. با این حالی که او داشت می‌دانستم حتی توان باز کردن شکلات هم ندارد. شکلات را نزدیک لبش می‌گیرم و هم‌زمان می‌گویم:
- بیا این رو بخور، شبیه مرده‌ها شدی!
بالاخره لبانش را از هم فاصله می‌دهد و شکلات را در دهانش نگه می‌دارد. کاش زود‌تر تعریف می‌کرد، با این حالی که او داشت خطر سکته زیاد بود! هانا با بازدمی که تکه‌تکه بیرون می‌آمد، یک کلمه می‌گوید:
- مهتاب...!
مهتاب!؟ مهتاب چه کرده بود که این دختر به این حال و روز افتاد؟! با صدایی که کمی بالا رفته بود می‌گویم:
- مهتاب چی دختر!؟ بگو دیگه جون به لبم کردی!
هانا دوباره بغض می‌کند و با چانه‌ای لرزان می‌گوید:
- سرم داد نزن!
نفسی عمیق می‌کشم و دلم به حال مظلومیتش می‌سوزد. دستان سردش را به آغوش دستان گرم خودم دعوت می‌کنم و با صدایی آرام می‌گویم:
- معذرت می‌خوام! حواسم نبود. حالا بگو چی‌شده؟!
شکلات اثر خود را کرده بود و کمی هانا را سرحال آورده بود. این‌بار کامل می‌گوید:
- دیدمش! بردیا دیدمش! اومده دوباره بشه سوهان روح من! اومده بشه آیینه دقم!
اگر چه دیدن مهتاب در این نزدیکی تعجب آور بود، اما واقعاً دیدنَش چیزی نبود که هانا بخواهد حال خود را این‌گونه به هم بریزد!
- تو فقط از دیدن مهتاب این‌طوری شدی؟ مگه وقتی اومدین ایتالیا مهتاب همراه‌تون نبود که حالا از دیدنش حمله عصبی بهت دست بده!؟
هانا اکسیژن بیشتری را به ریه‌هایش هدیه می‌دهد. انگار می‌خواست حرف‌هایش را کنار هم بچیند. چند ثانیه بعد دوباره لب باز می‌کند:
- چرا اومده بود! اما وقتی دیدمش تازه به این فکر کردم که من هدفم چی بود از بیرون اومدن؟ خب توی همون تیمارستان می‌موندم!
متوجه منظورَش نمی‌شدم. هدفش چه بود!؟ بیرون آمده بود که چه کند!؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۴۲

بردیا:

هنوز هانا چیزی نگفته بود که منشی در اتاق را می‌زند و وارد می‌شود.
- رئیس جلسه دیر میشه.
نگاهی به او می‌اندازم؛ خالی از حرف؛ می‌دانستم از حسادت آمده بود. رفتار امروز صبح‌ش نشان‌گر همه چیز بود. از نگاهم حساب کار دستش می‌آید و خود را جمع و جور می‌کند. پوف کلافه‌ای می‌کشم، به این امید که امروز هانا به شرکت بی‌کِی (طراحی لباس) می‌رود، می‌خواستم به بقیه کارها برسم اما متاسفانه تمام معادلاتم به هم خورد! لوکا را بلند صدا می‌کنم که در کسری از ثانیه می‌آید.
- لوکا میشه امروز تو بری بی‌کی؟ هانا حالش خوب نیست!
قبل از این‌که لوکا چیزی بگوید هانا می‌ایستد و درحالی که سعی می‌کرد جلوی سرگیجه‌اش را بگیرد، می‌گوید:
- نه‌نه! خودم میرم. حالم بهتره.
خواستم مخالفت کنم که بی‌توجه به من به طرف در رفت، منشی را کنار زد و به سمت راه پله‌ها رفت. خدای من! این از منشی پررو جدید، این هم از هانا لجباز!

***

به چهار جلسه رفتم و به جرئت می‌گویم که حتی یک کلمه از هیچ‌کدامشان را متوجه نشدم! همه‌ی ذهنم پِی حرف هانا بود. هدف هانا چه بود!؟ با صدای لوکا به خودم می‌آیم.
- بردیا! میای بریم جایی که حرف بزنیم؟
با این‌که دلم می‌خواست زودتر به خانه بروم و از هانا منظور سوال صبحَش را بپرسم، اما قبول کردم. به شدت به حرف‌هایش و نصیحت‌هایش احتیاج داشتم. این بود که قبول کردم و با هم به سمت پشت بوم بی‌ال (قطعات کامپیوتر) رفتیم.
لوکا: بردیا! تو واقعاً عاشق هانا شدی؟
نفسم را صدا دار بیرون می‌کنم و این‌بار حقیقت را برایش می‌گویم:
- آره! ولی دلیلش رو نپرس که هنوز خودم هم نمی‌دونم.
لوکا مکثی می‌کند و می‌پرسد:
- یعنی تصمیمت جدیه؟
به آسمان خراش‌های رو به رویم می‌نگرم و جوابش را این‌گونه می‌دهم:
- تصمیم من اره اما هانا رو نمی‌دونم!
تعجب کردنش را بدون این‌که نگاه کنم متوجه می‌شوم. حق داشت خیلی تعجب آور بود!
- یعنی میگی امکانش هست که اون جوابش منفی باشه؟
نمی‌دانم در وصف صدایم چه بگویم فقط می‌توان بازگو کنم که به شدت ارام بود و این از منی که همیشه با تحکم صحبت می‌کردم بعید بود!
- اره امکانش هست. اون با تمام دخترهایی که دور و اطرافمون دیدیم فرق می‌کنه.
می‌دانستم در چشم لوکا، هانا با بقیه دخترها فرقی نمی‌کرد. لبخند تلخی می‌زنم و می‌گویم:
- می‌دونی لوکا، گاهی وقت‌ها، وقتی به این فکر می‌کنم که یه روز با هم ازدواج می‌کنیم، مثل پسر‌های دبیرستانی سر ذوق میام.
لوکا چشمانش را روی هم فشار می‌دهد و از این ناتوانی برادرش در برابر یک دختر آه پر سوزی می‌کشد. اولش فکر کردم دیگر چیزی نمی‌گوید، برای همین می‌خواستم پیشنهاد رفتن را بدهم که صدای لوکا بلند شد:
- پس بهش بگو!
گنگ سرم را به سمتش می‌چرخانم و می‌گویم:
- چی؟!
بردیا با اطمینان می‌گوید:
- با این‌که اصلاً ازش خوشم نمیاد ولی باید قبول کنم همین الان چشم خیلی‌ها دنبالش هست. برای همین تو زودتر دست بجنبون.
_ منظورت چیه؟
لوکا از این همه گنگ بودنم کلافه می‌شود و می‌گوید:
- منظورم همینه پسر خوب! برو بهش بگو. از کجا معلوم اون هم دلش با تو نبود؟
نمی‌دانم راه خانه را چه‌گونه رفتیم فقط یادم می‌آید دل تو دلم نبود تا زودتر به او بگویم.
وارد خانه که می‌شویم، مستقیم به سمت اتاقش می‌روم و در را باز می‌کنم. با لبخندی می‌خواهم چیزی بگویم اما با دیدنش که درحال جمع کردن لباس‌هایش بود، لبخند روی لبانم خشک می‌شود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۴۳

راوی:

بردیا جلوی در می‌ایستد و آن‌قدر در شُک است که نمی‌تواند چیزی بگوید! هانا سرش را بالا می‌آورد و با دیدن بردیا لبخند کم‌رنگی کنج لبش جا می‌گیرد. رو به بردیا می‌گوید:
- سلام! بیا بشین می‌خوام یه چیزی بگم.
و با دست به کنار خودش روی تخت اشار می‌کند. بردیا اخم کوچکی می‌کند و درحالی که به سمت تخت می‌رود، می‌گوید:
- میشه بپرسم داری چی‌کار می‌کنی؟
هانا جوابی نمی‌دهد تا بردیا کنارش بنشیند. با نشستن بردیا، هانا می‌گوید:
- امروز صبح حرف‌هام ناقص موند! راستش دیدن مهتاب برای من یه تلنگر شد.
بردیا اخم‌هایش را بیشتر در هم می‌کشد. اما هانا لبخندش را فقط کمی پر‌رنگ تر می‌کند و می‌گوید:
- اگه یادت باشه بهت گفتم که مهتاب مادر واقعی من نبوده!
بردیا باز هم فقط با اخم به زمین نگاه می‌کند که هانا ادامه می‌دهد:
- من دفترچه خاطرات رضا رو پیدا کردم، درمورد آساره نوشته بود. یعنی مادر واقعی من!
بردیا می‌ترسید! از ادامه حرف‌های هانا می‌ترسید!
- من تو زندگیم هیچ‌وقت هیچ‌کسی رو نداشتم بردیا! حتی ماهان هم از روی ترحم با من خوب بود. واسه اولین بار می‌خوام از یکی بپرسم که چرا من رو نخواست؟
بردیا در دل برای هانا تاسف می‌خورد و با خود می‌گوید《 دور و برت رو نگاه کن! یکی هست که به جای تمام کسایی که نخواستنت می‌خوادت!》 هانا ادامه می‌دهد:
- می‌خوام بپرسم کجا بود اون مهر و عطوفت مادرانه که آساره برای من خرج نکرد؟! می‌خوام بپرسم چرا رفت و هانا اصلاً براش مهم نبود؟
بردیا س*ی*نه‌اش سنگین می‌شود و با صدایی که خشم داشت می‌گوید:
- چرا گذشته رو رها نمی‌کنی هانا؟ چرا نمی‌خوای در زمان حال باشی؟
هانا دست بردیا که رگ‌هایش از عصبانیت بیرون زده بود را می‌گیرد و بین دست‌های خودش می‌گذارد. خون در رگ‌های بردیا خشک می‌شود! حتی جرئت این‌که برگردد و نگاه کند را هم نداشت، می‌ترسید شاید خواب باشد این همه مهربانی هانا با او!
- می‌دونم بردیا! باور کن کلی بهش فکر کردم! اما بالاخره باید بفهمم تاوان چی رو دارم پس میدم؟ باید بفهمم دلیل این همه عذاب چی بوده؟
بردیا اصلاً هانا را درک نمی‌کرد. اصلاً نمی‌فهمید ته حرف‌های هانا چه بود! بردیا با غمی پنهان در چشمانش به هانا نگاه می‌کند و می‌گوید:
- این‌ها رو میگی که به چی برسی هانا؟ ته این حرف‌هات چیه؟
هانا لبخندش را عمیق‌تر و تلخ‌تر می‌کند؛ فشاری به دست بردیا می‌دهد و می‌گوید:
- من هیچ‌وقت طعم محبت رو نچشیده بودم. این هشت ماه برام بهترین رفیق بودی بردیا! من هیچ‌وقت رفیقی مثل تو نداشتم.
دو موضوع برای بردیا گنگ بود. یک، به این زودی هشت ماه گذشته بود؟! و دو، هانا او را به چشم رفیق می‌دید؟
- بابت تمام ثانیه‌های این هشت ماه ازت ممنون بردیا! ولی من می‌خوام برگردم ایران و پیدا کنم آساره‌ای رو که هانا را بی‌رحمانه دور انداخت!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۴۴

بردیا:

س*ی*نه‌ای که سنگین شده بود را سعی در خالی کردنش داشتم. دیگر حتی دستی که در دست هانا هم بود را حس نمی‌کردم! در این هشت ماه کلی تلاش کردم تا به او فکر نکنم، اما فهمیدم که دلباخته شدم. حالا بعد از هشت ماه، درست لحظه‌ای که قصد اعتراف داشتم او می‌خواست برود؟! به کجا؟ دنبال کشی که خیلی وقت پیش هانا را فراموش کرده بود؟ چرا این دختر همین اندک غروری که برایش باقی مانده را نگه نمی‌دارد؟
- بردیا می‌شنوی چی میگم؟
نه نمی‌شنیدم، علاقه‌ای هم به شنیدن نداشتم! چرا او نمی‌خواست دست از سر گذشته بکشد؟
- بردیا حالت خوبه!
با شنیدن صدای نگرانش نگاهی به صورتش می‌اندازم؛ نگران رفیقش شده بود؟ نگران منی که به او اصلاً به چشم رفیق نگاه نمی‌کردم؟
- بردیا میشه یه چیزی بگی؟
دستی که در دستش بود را مشت می‌کنم و می‌گویم:
- متوجهم! گفتی که مثل یه رفیق بودم برات اره؟
سری به عنوان تایید تکان می‌دهد و سکوت می‌کند. شاید در دل داشت از خود می‌پرسید مگر باید بیشتر از این باشی؟
و نمی‌دانست چطور این قلب را با هر حرکتش می‌لرزاند!
- برای اخرین بار به عنوان رفیق، یه نصیحت بهت می‌کنم.
چشم می‌دوزد بر من و منتظر نگاهم می‌کند.
- دست از این گذشته چرکین بکش! اگه ان‌قدر خودت رو غرق در گذشته کنی، چیز‌هایی که می‌تونستی توی زمان حال و آینده داشته باشی از دست میدی!
غیر مستقیم به او می‌گفتم تا شاید خودش متوجه بشود. شاید کمی بفهمد نگاه‌های من، کارهای من هیچ‌کدام از فاز رفیق بازی نیست! من دوست دارم لعنتی!
- من همین الان هم چیزی ندارم که بخوام از دستش بدم! یه دونه بردیا هست که می‌دونم همیشه هست! می‌دونم که می‌مونه!
می‌خواستم به او بگویم لعنتی بردیا هست، ولی تو داری میری! بردیا ماند، ولی تو داری میری!
- من میرم بردیا اما برمی‌گردم! قطعاً نمی‌تونم باقی عمرم رو کنار زنی بگذرونم که خیلی وقت پیش‌ها من رو نخواست.
من این رفتن و برگشتن‌هایش را نمی‌خواستم! کاش تا همیشه می‌ماند!
- حواست هست چی میگم؟
دیگه حوصله، حتی خود هانا را هم نداشتم. برای همین می‌گویم:
- یکم خسته‌ام! صبح صحبت کنیم؟
سری تکان می‌دهد و دستم را رها می‌کند. دستی که از بیرون گرم و از درون یخ زده بود. کتم را که همان اول روی تخت انداخته بودم چنگ می‌زنم و به بیرون اتاق قدم برمی‌دارم. فضای خانه سنگین بود! کرواتم را باز می‌کنم و در همان راهرو می‌اندازم. به سالن که می‌رسم، لوکا کنارم می‌ایستد.
- جواب مثبت رو گرفتی شاه داماد؟
- نه!
از در خانه خارج می‌شوم که لوکا هم پشت سرم می‌آید.
- یعنی چی نه! جواب منفی داد؟
کاش خدا امشب یک کلید در اختیار من قرار می‌داد تا می‌توانستن صدای همه‌ی اطرافیانم را قفل کنم.
روی صندلی که در آلاچیق بود می‌نشینم و دوباره جواب لوکا را می‌دهم:
- نه!
_ میشه بپرسم وقتی نه جواب منفی داده نه مثبت تو از چی ان‌قدر ناراحتی؟
می‌خواستم بگویم از این‌که تو ان‌قدر حرف می‌زنی! اما نگفتم. انگار کم صحبتی هانا، به من هم سرایت کرده بود!
- اصلاً درمورد خواستگاری چیزی نگفتم بهش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۴۵

لوکا گیج می‌گوید:
- احمقی تو پسر؟ یعنی چی هیچی نگفتم؟
یا من احمق بودم که حوصله حرف زدن نداشتم یا لوکا احمق بود که ان‌قدر حرف می‌زد.
_ یعنی این‌که وقت نشد بگم! اصلاً گفتنش درست نبود!
- اون همه ساعت پس چی‌کار کردی تو اون اتاق؟
کنار که می‌نشیند، سر روی شانه‌اش می‌گذارم و به باران نم‌نم خیره می‌شوم.
_ می‌خواد بره لوکا! به کسی که بار و بندیلش ر‌و بسته که از ایتالیا بره، ابراز احساسات کنم؟
لوکا می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌توانست! او هم مثل من باورش نمی‌شد.
- چون با من خیلی دعوا کرده می‌خواد بره؟
آهی از سر افسوس می‌کشم. می‌دانستم لوکا هم مثل من دوست نداشت که او برود.
_ نه می‌خواد بره دنبال مادرش.
لوکا سوالی می‌پرسد:
- مادرش؟
آن شب زیر بارانی که در هر دقیقه بیشتر اوج می‌گرفت، تعریف کردم ماجرای غمگین زندگی هانا را....

***

راوی:

لوکا پس از شنیدن عذاب‌هایی که هانا کشیده بود، با ترحمی واضح می‌گوید:
- می‌دونی بردیا، اون هم حق داره. کل زندگیش رو خراب کردن. باید حق داشته باشه که بخواد بره دنبال حقیقت.
بردیا چشمانش را روی هم فشار می‌دهد و با عجز می‌گوید:
- می‌دونم! خودم می‌دونم. اما این دل لامصب حالیش نمیشه برادر من! بارها و بارها پیش خودم تکرار کردم که یه روزی بالاخره هانا میره، و هربار دلم از فکر کردن بهش گرفت.
لوکا او را درک نمی‌کرد! حق هم داشت او که تا حالا عاشق نشده بفهمد عاشقی چه در بی‌درمانیست.
_ بردیا! پس فکر کنم این آخرین دیدارهات با هانا باشه. بیا حداقل این آخرین‌هارو خاطره خوش بساز براش!
- خاطره خوش چیه؟ من از درد هجر آینده می‌نالم، تو از خاطره خوش حرف می‌زنی؟
لوکا ضربه‌ی آرامی به شانه‌اش می‌زند و می‌گوید:
- با این‌که اصلاً ازش خوشم نمیاد، ولی پسر! تو بخندونش، خانوادش به اندازه کافی اشکش رو در آوردن!
شاید بردیا بی‌منطق بود که می‌خواست هانا تا ابد پیش او باشد! بردیا بی‌منطق بود که به او از احساساتش نگفت؛ شاید هانا باشنیدن حس او قید همه چیز را می‌زد و با او می‌ماند! لوکا و بردیا، هردو به سمت اتاق هانا می‌روند. تصمیم گرفته بودند فکرشان را عملی کنند! وارد اتاق می‌شوند که هانا با دیدن بردیا، ذوقی در دلش می‌نشیند!
لوکا: جمع کن بریم.
هانا می‌پرسد:
- جایی قرار بود بریم؟
بردیا دخالت می‌کند و می‌گوید:
- بیا بریم، خودت می‌فهمی!
آن شب، آن سه، بدون توجه به گذشته‌اشان به دل جاده زدند. از لحظاتشان بهترین استفاده را کردند و هر ثانیه‌اش لبخند بر روی لب‌های هانا نشاندند. بی‌خبر از آینده‌ای که در انتظارشان بود....
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۴۶

از رقص مجبوری لوکا تا دراز کشیدن زیر آن باران، همه‌اش لبخندی بر روی لب‌های این دخترک بی‌پناه بود! چرا زندگی به او روی خوشش را نشان نمی‌داد تا کمی استراحت کند؟ او عذاب خواهر ماهان بودن را پس می‌داد، یا دختر رضا بودنش را؟ حالا که بعد از نوزده سال کسی می‌خواست هوای تازه به ریه‌هایش هدیه دهد، حقش این بود؟ بردیا با غمی که در دل داشته هانا را در آغوش گرفته بر روی تختش می‌گذارد و همان‌جا کنار تخت به چهره‌ی غرق در خوابش نگاه می‌کند. لبخندی تلخ روی لبانش می‌نشیند و با سری پایین، آرام زیر لب تکرار می‌کند:
- بی‌چاره من! بی‌چاره تو!
سپس بلند می‌شود و نیم نگاهی به هانا می‌اندازد. می‌شود او را به همین تخت بست تا نرود؟ در اتاق را که آرام می‌بندد، افکارش خالی می‌شود از هر تخیلی و فقط چشمان یک نفر در ذهنش نقش می‌بندد! هانا! دختری که در این مدت فکر و ذهنش که هیچ، قلبش را هم درگیر خود کرده بود. حالا هم این‌گونه بی‌رحمانه می‌خواست برود!

***

دو مرد با کت و شلوار مشکی و ژستی بی‌حس رو به روی دختری ایستاده بودند که آخرین خداحافظی‌هایش را در فرودگاه می‌کرد!
- حالا دیگه وقت رفتنه! بابت همه چیز ممنون.
رو به لوکا می‌کند و نیم‌چه لبخندی می‌گوید:
- حتی بابت اون شب که اسلحه کشیدی روی سرمون!
لوکا صورتش را به سمت راست می‌چرخاند و تک خنده‌ی با بغضی می‌زند. هانا، بردیا را خیلی ناگهانی در آغوش می‌گیرد و قطره اشکی از چشم چپش می‌چکد. بردیا هم سریع به خود میاید و او را در آغوش می‌فشرد. چرا چنین می‌کرد با خودشان؟
بعد از بردیا نوبت لوکا بود که بغل خداحافظی را تجربه کند.
- در نبودم حواست به بردیا باشه! نذار پیپ بکشه براش خوب نیست!
بغض را دم رفتن به آن‌ها هدیه می‌داد. بغضی که هی با لبخند خورده میشد. بردیا یاد زمانی می‌افتد که با هانا جدال داشت سر پیپ کشیدنش. حتی وقتی که هانا تمام پیپ‌ها را قایم کرده بود تا او دیگر نکشد!
شماره‌ی پرواز را که می‌گویند، دیگر وقت رفتن است! وقت درد هجر است! هانا می‌رود و بردیا چشم می‌دوزد به هواپیما. چند وقتی می‌گذرد و بردیا هنوز نگاه می‌کند به هواپیمایی که بلند شد به قصد رفتن به ایران!
- داداش دیگه وقتشه بریم!
بردیا از فکر بیرون می‌آید و گیج می‌گوید:
- چی؟... ها! بریم.
از فرودگاه بیرون می‌آیند ولی دل بردیا جا مانده بود. همان‌جا رو به رو پنجره سرتاسری جا ماند بود! کل راه را سکوت می‌کند و به جای خانه راه شرکت را دستور می‌دهد. می‌خواست خودش را آن‌قدر در کار غرق کند تا یادش برود دخترک مو بلند بی‌وفا را! اما چه شرکت رفتنی؟ شرکتی که جای‌جایش خاطرات هانا را داشت؟
پشت میزش می‌نشیند و برگه‌هایی را برمی‌دارد که خیلی وقت پیش مطالعه شده بودند. اسنادی را نگاه می‌کند و دسته بندیشان می‌کند‌ آن‌هایی که دیگر نیازی به بودنشان نبود، و آن‌هایی که آن‌قدر مهم بودند باید یه کپی هم از آن‌ها داشته باشد. درحال ورق زدن صفحه جدیدی بود که چیزی او را غرق در افکار جدید می‌کند! امضای انگلیسی هانا پای آن سند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
47

هر چه می‌خواست از او فرار کند، او بیشتر به سمتش می‌آمد. حالا که رفته بود چرا یادگاری‌هایش از ذهن بردیا بیرون نمی‌رفت؟
بردیا کلافه سرش را روی ساعد خم شده‌اش که روی میز بود، می‌گذارد و زیر لب آرام با خود می‌گوید:
- توی زندگیم هر چی خواستم، داشتم. این دختر با من چی‌کار کرد؟
و از آن طرف هانا! خودش خواسته بود برگردد و حالا...! دلتنگی که خیلی زود به سراغش آمد، امانش را بریده بود. از خود سوال می‌کرد که این چه حسی‌ است؟ انگار چیزی را در فرودگاه رو به روی پنجره‌ای شیشه‌ای جا گذاشته بود و هر چه می‌گشت پیدایش نمی‌کرد! در این زمان چه کسی را نفرین می‌کرد؟ رضا را که هیچ‌وقت برای او پناهی نبود؟ یا آساره را که کودکش را بی‌رحمانه ترک کرده بود؟
در کل ساعاتی که هواپیما در آسمان پرواز می‌کرد هانا بیدار بود. هیچ‌ چیز خوش‌حالش نمی‌کرد. فقط بودن در کاخ بزرگ و سفید نمایی که بردیا بر دیوارش تکیه کرده بود را می‌خواست! همان کاخی که پشت بامش شاهده زندگی‌نامه او بود، همان بردیایی که جای تک‌تک فامیل‌ها را برایش پر کرده بود!
سر انجام پس از ده ساعت پرواز و فقط یک توقف، پا بر خاک ایران می‌گذارد. همان خاکی که روزی با اشک ترکش کرده بود! دیگر جایی برای ماندن نداشت پس به سمت هتل حرکت کرد. پول تاکسی نداد و پیاده به سمت هتل رفت؛ اشکی از چشم چپش چکید! او در دیار خود به هتل می‌رفت. او در شهر خود کسی را نداشت و این غمگین‌ترین حقیقت دنیا بود.

***

لوکا:

با این‌که هیچ زمان رفتار خوبی با هانا نداشتم، اما نمی‌توانم بگویم جایش اصلاً در خانه خالی نبود! یک هفته پیش در چنین روزی چنان صدای قهقه‌های هانا بالا بود، گویی که هیچ‌غمی ندارد! و این دختر پر بود از غم‌های گفته نشده!
روی کاناپه رو به رو راه پله‌ها نشسته بودم تا بردیا بیاید اما اکنون چهار ساعت تمام از برگشتن از شرکت و رفتن بردیا به اتاقش می‌گُذشت ولی هنوز بردیا بیرون نیامده بود! بارها خدمتکار‌ها را به دنبالش فرستاده بودم و او همه را بدون جواب پس فرستاده بود. یک نگهبان وارد می‌شود و می‌گوید:
- قربان! منشی رئیس اومدن.
اجازه‌ی ورود دادم و منتظر منشی شرکت بودم اما با مدیر برنامه‌های بردیا رو به رو شدم! دختره‌ی احمق بی‌غرور. با این‌که می‌دانست بردیا با هیچ دختری وارد رابطه نمی‌شود اما باز هم هر روز، به هر بهانه‌ای به این‌جا می‌آمد! با شوق به دور و برش نگاه کرد و من در دل برای ساده بودنش افسوس خوردم. لابد داشت خود را در لباس خانم این خانه بودن تصور می‌کرد و نمی‌دانست بردیا برای رفتن چه کسی این‌گونه خود را حبس کرده!
- اگه دید زدنت تموم شد بگو چی‌کار داری.
من بودم که این‌طور حواسش را سر جایش می‌اوردم تا کمتر خیال‌بافی کند.
- اِهم... من اومدم بردیا رو ببینم.
اخم‌هایم را در هم می‌کنم و می‌گویم:
- حرف دهنت رو بفهم! کسی به تو نگفته نباید رئیست رو به اسم صدا کنی؟
پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- من و بردیا این حرف‌ها رو نداریم منتها شما خیلی کم‌تر از اونی هستی که بفهمی!
اولین سیلی که روی صورتش می‌نشیند جواب بی‌احترامی است که به بردیا می‌کند. اما دومی به خاطر ندانستن حدش است!
با اشک به سمت پله‌ها می‌رود و راه اتاق بردیا را پیش می‌گیرد؛ با هدف جلوگیری از اپ به سمتش می‌دوم و قبل از این‌که به اتاق بردیا برسد کتفش را می‌گیرم و به عقب می‌کشم. جیغی از سر بازی می‌کشد که ثانیه‌ای بعد سبب باز شدن در اتاق بردیا و عربده کشیدنش شود:
- چه خبره این‌جا؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
48

دختر ترسیده شروع به گریه و زاری می‌کند.
- روی من دست بلند می‌کنه!
بردیا بازویش را می‌گیرد و درحالی که به سمت پله‌ها هلش می‌دهد می‌گوید:
- حالا تا یه دور هم از من کتک نخوردی گمشو!
اما آن احمق بی‌غرور با گریه دست دور گردن بردیا حلقه می‌کند و با هق‌هق می‌گوید:
- ولی من دوست دارم!
بردیا با نفرت دستان او را از خودش جدا می‌کند و دوباره هلش می‌دهد.
- اما من ندارم! گمشو از خونم بیرون وگرنه میگم جنازه‌ات رو ببرن!
کی می‌خواست دست از حقارت بکشد و بداند که بردیا او را نمی‌خواهد؟ او نه اولین دختری بود که این‌گونه برای بردیا له‌له می‌زد و نه آخری! این خانه دختران زیادی را دیده بود که با ذوق می‌آمدند و با گریه می‌رفتند. حالا این منشی هم به لیست آن‌ها اضافه شده بود. صدای دویدن و گریه که می‌آید، تأسفی برای هانا می‌خورم. او مردی را از دست داده بود مانند بردیا! و این بزرگ‌ترین شکست در زندگی‌اش است.
کلافه دستی در موهایش می‌کشد و به سمت در اتاق می‌رود، قبل از این‌که وارد شود می‌گویم:
- بردیا....
اما قبل از این‌که حرف کامل شود در به رویم بسته می‌شود!
- الان نه لوکا! امروز اصلاً حوصله ندارم.
و زیر لب طوری که من نشنوم ادامه می‌دهد:
- فردا هم همین‌طور! پس فردا هم همین‌طور!
چه کردی با او هانا؟ چه کردی؟

***

هانا:

خسته با مرد رو به رویم بحث می‌کردم و او هر لحظه یک جواب می‌داد:
- خانم محترم! من نمی‌تونم اطلاعات شخصی یک نفر رو به شما بدم!
عاجزانه می‌گویم:
- آقا شما به من گوش کن! میگم من باید این خانم رو هرجور شده پیدا کنم.
مرد ابرویی بالا می‌اندازد و با لبخند محو می‌گوید:
- هرجور شده؟
با تصور این‌که دلش به حالم سوخت است تند‌تند سر تکان می‌دهم که می‌گوید:
-پس باید یکم سر کیسه رو شل کنی!
سرم از جوابش سوتی کشید! می‌دانستم که درخواست رشوه می‌داد. اما مگر چاره‌ی دیگری داشتم؟
کمی دستانم لرزش گرفت و تُن صدایم آرام شد.
- من الان همچین مقدار پولی ندارم! میشه یکم بهم فرصت بدید تا براتون بیارم؟
به پشتی صندلی‌اش تکیه می‌دهد و بی‌خیال جواب می‌دهد:
- هرجور راحتی!
با دست و پایی که می‌لرزید آرام و بدون خداحافظی به سمت در خروجی می‌روم. لعنتی! پول داشتم اما، بقیه خرج و مخارج چه میشد؟ هتل همین نزدیکی‌ها بود برای همین سریع رسیده، و به سمت اتاقم حرکت کردم. روی زمین نشستم و برگه‌ای برداشتم. تمام خرج‌هایی که باید میشد را نوشتم و قیمت‌هاشان را جمع زدم. متأسفانه بیشتر از مقداری که همراه داشتم میشد و این بد بود! خیلی بد! این یعنی هانا از صبح باید دنبال کار بگردد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین