Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,762
- مدالها
- 6
۳۹
هانا (زمان حال)
دستی در صورتم میکشم تا اشکها را پاک کنم اما بیفایده بود. انگار دلم تصمیم گرفته بود بیش از اینها خود را خالی کند که به چشمانم دستور داده بود اینگونه ببارند. فینفین کنان میگویم:
- اون روز اگه ماهان متوجه نبود من نشده بود و دنبالم نیومده بود، یا خودم یه کاری دست خودم میدادم یا رامین.
گویی حرفهایم عجیب این مرد از خود راضی را تحت تاثیر قرار داده بود که بیحرف نگاهم میکرد! کمی بعد با دیدن حال خرابم مرا در آغوش میکشد و اجازه میدهد اشکهایم لباس جدیدش را خراب کنند. من آن هانای همیشگی نبودم؛ وگرنه همه میدانستند حتی اگر پسری از روی دل رحمی، دستم را میگرفت کارش با کرامالکاتبین بود. اما اینبار فرق میکرد! بردیا عجیب آرامشی را به من میداد که حتی در خانه پدرم هم تجربهاش نکرده بودم. البته اگر بتوان اسمش را گذاشت پدر! بردیا میگوید:
- میدونی هانا؛ آدمها دو دستهان. دسته اول کسایی هستن که وقتی در حقشون ظلم میشه به قانون مراجعه میکنن....
خودم را عقب میکشم و به ادامه حرفَش گوش میدهم که ادامه میدهد:
- دسته دوم کسایی هستن که میذارن تا توی یه دنیای دیگه خدا حقشون رو بگیره.
اوه! پس بردیا خدا را میشناخت! اگر الان میپرسیدم بیادبی بود. پس باید اجازه میدادم تا حرفش تمام شود و سپس میپرسیدم.
بردیا: من جزء هیچکدوم از این دستهها نیستم هانا! من خودم حق رو میگیرم! خودم مستقیم به درک واصل میکنم.
منظورش از این حرفها چه بود را نمیدانم! اما جالب بود. او همیشه خلاف قوانین همهجا عمل میکرد؛ و فکر میکنم این دلیل موفقیتَش بود! رو به بردیا میگویم:
- تو خدا رو میشناسی؟!
بردیا با اطمینان میگوید:
- معلومه! مگه میشه کسی خالق خودش رو نشناسه!؟
ابروهایم بالا میپرد و میگویم:
- یعنی تو مسلمونی!؟
بردیا تک خندهای میزند و میگوید:
- نه! مسلمون نیستم. یعنی آدمی به گناهکاری من لیاقت مسلمون بودن رو نداره!
بردیا آدم مرموزی بود. هیچکَس نمیدانست در دلش چه میگذرد. همیشه آدم غیر قابل پیشبینی بود! برای عوض کردن جو سنگینی که بینمان بود بردیا میگوید:
- اسم زن بابات چیه؟
آهی همراه با افسوس میکشم و میگویم:
- اسمش رو بابا که نمیشه گذاشت، ولی اسم زنش مهتابه!
بردیا ابروهایش را بالا میاندازد و در فکر فرو میرود. چند دقیقهای بینمان سکوت بود و هیچکداممان حرف نمیزدیم که با سردی چیزی مانند کلت روی سرم، خشک میشوم.
هانا (زمان حال)
دستی در صورتم میکشم تا اشکها را پاک کنم اما بیفایده بود. انگار دلم تصمیم گرفته بود بیش از اینها خود را خالی کند که به چشمانم دستور داده بود اینگونه ببارند. فینفین کنان میگویم:
- اون روز اگه ماهان متوجه نبود من نشده بود و دنبالم نیومده بود، یا خودم یه کاری دست خودم میدادم یا رامین.
گویی حرفهایم عجیب این مرد از خود راضی را تحت تاثیر قرار داده بود که بیحرف نگاهم میکرد! کمی بعد با دیدن حال خرابم مرا در آغوش میکشد و اجازه میدهد اشکهایم لباس جدیدش را خراب کنند. من آن هانای همیشگی نبودم؛ وگرنه همه میدانستند حتی اگر پسری از روی دل رحمی، دستم را میگرفت کارش با کرامالکاتبین بود. اما اینبار فرق میکرد! بردیا عجیب آرامشی را به من میداد که حتی در خانه پدرم هم تجربهاش نکرده بودم. البته اگر بتوان اسمش را گذاشت پدر! بردیا میگوید:
- میدونی هانا؛ آدمها دو دستهان. دسته اول کسایی هستن که وقتی در حقشون ظلم میشه به قانون مراجعه میکنن....
خودم را عقب میکشم و به ادامه حرفَش گوش میدهم که ادامه میدهد:
- دسته دوم کسایی هستن که میذارن تا توی یه دنیای دیگه خدا حقشون رو بگیره.
اوه! پس بردیا خدا را میشناخت! اگر الان میپرسیدم بیادبی بود. پس باید اجازه میدادم تا حرفش تمام شود و سپس میپرسیدم.
بردیا: من جزء هیچکدوم از این دستهها نیستم هانا! من خودم حق رو میگیرم! خودم مستقیم به درک واصل میکنم.
منظورش از این حرفها چه بود را نمیدانم! اما جالب بود. او همیشه خلاف قوانین همهجا عمل میکرد؛ و فکر میکنم این دلیل موفقیتَش بود! رو به بردیا میگویم:
- تو خدا رو میشناسی؟!
بردیا با اطمینان میگوید:
- معلومه! مگه میشه کسی خالق خودش رو نشناسه!؟
ابروهایم بالا میپرد و میگویم:
- یعنی تو مسلمونی!؟
بردیا تک خندهای میزند و میگوید:
- نه! مسلمون نیستم. یعنی آدمی به گناهکاری من لیاقت مسلمون بودن رو نداره!
بردیا آدم مرموزی بود. هیچکَس نمیدانست در دلش چه میگذرد. همیشه آدم غیر قابل پیشبینی بود! برای عوض کردن جو سنگینی که بینمان بود بردیا میگوید:
- اسم زن بابات چیه؟
آهی همراه با افسوس میکشم و میگویم:
- اسمش رو بابا که نمیشه گذاشت، ولی اسم زنش مهتابه!
بردیا ابروهایش را بالا میاندازد و در فکر فرو میرود. چند دقیقهای بینمان سکوت بود و هیچکداممان حرف نمیزدیم که با سردی چیزی مانند کلت روی سرم، خشک میشوم.
آخرین ویرایش: