جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,593 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
پارت۱۹
راوی:

مهتاب لباسش را در ساک می‌گذارد و ماهان از ساک بیرون می‌آورد، همزمان سعی می‌کند مادرش را قانع کند. اما مهتاب تصمیمش را گرفته بود او داشت از طریق هانا به آرزو هایش می‌رسید.
ماهان: مامان یلحظه به من گوش بده. اینجا هم بخدا کلی دکتر خوب داره که هانا درمان بشه. چرا دوری ایجاد می‌کنی.
مهتاب با گریه های الکی می‌گوید:
- ماهان نمی‌بینی بچم چقدر حالش بده برو نگاش کن تو اتاق ببین لباساشو چجوری پوشیده. نمیرم بمیرم که هانام خوب بشه میام.
ماهان هرچه می‌گفتی فایده‌ای نداشت. در آخر تسلیم شد زیرا فکر می‌کرد مادرش واقعا هانا را دوست دارد اما نمی‌دانست که با چه آدم کثیفی خواهرش را می‌فرستد.
ماهان و سارا، رضا و زنش و هانا را به فرودگاه می‌رسانند. سارا به چهره‌ی مظلوم و بغض کرده‌ی هانا نگاه می‌اندازد و اشکش از گوشه چشم چپش می‌چکد.
هانا با التماس رو به ماهان می‌گوید:
- داداش تو رو خدا نذار من برم.
ماهان اشکش را پاک می‌کند و با لبخند مصنوعی می‌گوید:
- زود برمی‌گردی آبجی خیلی زود.
کسی نمی‌دانست. شاید قرار بود این آخرین دیدار ماهان با خواهر کوچکش باشد.

***
هانا:

چشمانم را باز می‌کنم و با محیط نا آشنایی رو به رو می‌شوم. اینجا کجا بود؟ مغزم که از کار نیوفتاده بود می‌دانستم اینجا اتاق من نیست. چیزی شبیه بیمارستان بود اما در بیمارستان هر اتاقی بالای چهار تخت داشت، اینجا دو تخت بود یکی من و یکی دیگر که اصلا برایم مهم نبود کیست.
به سمت در می‌روم و مشتانم را محکم روی در می‌کوبم و همزمان می‌گویم:
- هی یکی این درو باز کنه با شماهام
نور قرمز بالای در با صدایی نسبتا بلند به رنگ سبز عوض می‌شود.
زنی با یونیفورم سفید وارد می‌شود و به من که پشت در بودم با تعجب نگاه می‌کند و به زبان ایتالیایی می‌گوید:
- مگه تو نباید به اون تخت بسته شده باشی؟
به عقب هلش می‌دهم و به سمت راهرو می‌روم، زن به دنبالم می‌آید و من سرعتم را بیش‌تر می‌کنم. با صدای مزخرفش شروع به جیغ زدن می‌کند و این باعث می‌شود چند پرستار و دو نگهبان به سمت من بیایند.
بعد از کلی دویدن بلاخره مرا می‌گیرند و به تخت می‌بندند. پرستار آمپولی را تزریق می‌کند که خواب عمیقی را به چشمانم می‌دهد، در لحظه آخر نگاهم به تخت کناری که خالی بود می‌افتد.

***
بردیا:

به بزن و برقص هایشان نگاه می‌کردم و بیشتر به این پی می‌بردم که نیاز به هوای تازه دارم.
از آن کاخ پر سر و صدا بیرون می‌آیم و به کسایی که دور میز های دایره‌ای ایستاده بودند و بساط عیش و نوش را انداخته بودند نگاهای می‌کنم.
چرا هیچکدام برایم جذابیتی نداشت؟
همه‌ی آن ها دخترانی بودند که در آرایش غلیظ غرق بودند با موهای کوتاه پسرانه.
دلم می‌خواست بعد از چند وقت دختری را با موهای بلند و ارایش ملایم بیینم. اما کو؟
کاش می‌توانستم یک سری به ایران بزنم و از زیبایی مردُمش که فیض بردم دوباره به ایتالیا برگردم.
با صدای جوئل که اسمم را صدا می‌کرد به سمتش بر‌می‌گردم.
جوئل: بارا
اخمی به او می‌کنم و می‌گویم:
- توی اون کله‌ت مغزه یا نخود پخته شده؟ کی بهت اجازه داد وسط ملاعام این‌جوری منو صدا کنی؟
جوئل که دست راستم بود، تا کمر خم می‌شود و عذر خواهی می‌کند. سپس یکی از جام‌هایی که در دستش بود را به طرفم می‌گیرد و می‌گوید:
- بیا یکم بزن
جام را می‌گیرم که تلفنم شروع به زنگ خوردن می‌کند. درحالی که آرام از جوئل دور می‌شوم جواب دکترم را می‌دهم.
دکتر بدون مقدمه و اجازه حرف زدن به من می‌گوید:
- بردیا خوب گوش کن بدون اینکه سه بکنی ببین چی میگم. اون جامی که جوئل بهت داده یه ماده‌ای ریخته توش اگه خوردی یا جات توی قبرستونه یا تیمارستان.
اخم‌هایم را درهم می‌کنم و می‌پرسم:
- یعنی چی؟
دکتر با کلافگی می‌گوید:
- یعنی همین پسر خوب. الان داره نگاهت می‌کنه پس الکی چهارتا چرت و پرت بگو و شروع کن.
به ناچار می‌گویم:
- نه بابا اختیار داری اجازه ماام دست شماست.
《درحال بلغور کردن جملات》
دکتر: آفرین بردیا، حال حواسش پرت شده جوری وانمود کن که انگاری اون پیک رو خوردی. بعد برو پیشش ازش بخواه که بازم برات بیاره. تهش تظاهر می‌کنی حالت بده و زنگ می‌زنی لوکا بیاد دنبالت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
۲۰
راوی:
بردیا به دختری که موهای پریشانش دورش رها شده بود نگاه می‌کند. شاید او هم برای چند ثانیه به زیبایی او پی برده بود.بردیا بی‌حوصله به دور و برش نگاه می‌کند و با خود آرزو می‌کند که کاش دخترک بیدار شود تا کمی این اتاق را شاد کند. از نظر بردیا این دختر با انرژی‌تر از بقیه دخترا بود فقط سه روز از آمدن این دختر به بیمارستان می‌گذشت اما دکتر کلی از آن پیش بردیا تعریف کرده بود.بردیا لعنتی حوالی دخترک کرد. زیرا قبلا ارزو کرده بود تا یک روز آن را ببیند به همین دلیل مقصر اینجا بودنش را دخترک می‌دانست.در این افکار بود که صدای آن دختر از جا پراندش.هانا به فرانسوی از او می‌پرسد که اسمش چیست، اما بردیا که فرانسوی بلد نبود چیزی نمی‌گوید و در سکوت تماشایش می‌کند.زیبا بود! همان دختر ایرانی جذابی که او می‌خواست! اما بردیا با خود،فکر کرد،دختر جذاب ایرانی که من می‌خواستم دیوانه نبود.پس سریع فکر هانا را از ذهنش بیرون می‌کند و به خواب می‌رود.هانا که می‌بیند پسر کناری‌اش اندازه بز حرف زدن بلد نیست دیگر چیزی نمی‌گوید. پرستار از در وارد می‌شود، وقت قرص هایش بود هانا در سکوت قرص را با لیوان آب می‌گیرد و می‌خورد.سپس رو به پرستار می‌گوید:
- میشه منو سوار اون ماشین کنی؟
و به پوستر روبه روی تخت اشاره می‌کند. پرستار دستش را در پیشانی‌اش می‌کوبد، سپس با گفتن کلمه نه اتاق را ترک می‌کند.
به محض رفتن پرستار هانا با عصبانیت تمام دارو و شربت های روی میز را می‌اندازد که باعث بلند شدن صدای بلندی می‌شود.بردیا که ترسیده بود از خواب بیدار می‌شود و به شیشه های جلوی پای هانا نگاه می‌کند. به سمتش می‌رود و بلندش می‌کند، روی تخت می‌گذاردش و زنگ پرسنل را می‌زند.دقیقه‌ای بعد پرستار می‌آید و از همکارش خواهش می‌کند تا سرایدار را صدا کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
۲۱
راوی:

روزها از آمدن هانا و بردیا به این تیمارستان می‌گذشت و هانا همیشه سعی می‌کرد با کمک پرستارها روند درمانش را ادامه دهد، به جز امروز! هانا امروز به شدت بد خلقی می‌کرد و داروهایش را نمی‌خورد، داروها را می‌شکست، جیغ می‌کشید و هم بردیا هم پرستارها را خسته کرده بود... وقت قرصش شد. پرستار که وارد می‌شود، هانا دوباره شروع به جیغ کشیدن می‌کند. بردیا که خسته شده بود به سمت پرستار می‌رود قرص‌های هانا را می‌گیرد و با داد پرستار را بیرون می‌کند. بی‌توجه به جیغ‌های هانا بلندش می‌کند روی تخت خودش می‌نشاند، و خودش روبه‌رویش می‌نشیند.
بردیا: عوض جیغ و داد کردن مثل آدم بگو مشکلت چیه؟ فکر کردی فقط خودت بلدی جیغ بزنی؟
هانا که اشک درون چشمانش حلقه زده بود، حالا متوجه می‌شود که پسر رو به رویش ایتالیایی بلد است. به همین خاطر شروع به حرف زدن می‌کند:
- دارن دیوونم میکنن. چرا یکی به من فکر نمی‌کنه؟
بردیا با تعجب می پرسد:
- خب چرا تا امروز دختر حرف گوش کنی بودی؟ قرصاتو سر وقت می‌خوردی، الان متوجه شدی می‌خوان دیوونت کنن؟
هانا با هق هق و اشک می‌گوید:
- امروز تولدمه، چرا هیچ‌کَس به من تبریک نمیگه؟
بردیا چشمانش را از احمقی و مظلومیت این دختر روی هم فشار می‌دهد. سپس با خود فکر می‌کند《 تمام این کارا فقط به خاطر تولدش بود؟》
بردیا اشک های هانا را پاک می‌کند و می‌گوید:
- تو رو می‌خواستن سوپرایزت کنن قرار بود منم بهت نگم ولی گفتم، تو هم الان دختر خوبی باش قرصات رو بخور به روی خودتم نیار که من بهت گفتم.
هانا که اکنون خوشحال شده بود، با شادی قرص را از بردیا می‌گیرد و سریع می‌خورد.
بردیا لبخندی می‌زند و رو به هانا می‌گوید:
- اسمت چیه؟
هانا جواب می‌دهد:
- هانا.
بردیا چون عادت داشت که دخترها سر حرف زدن را با او شروع کنند دیگر چیزی نمی‌گوید، اما پس از چند دقیقه متوجه می‌شود هانا هیچ واکنشی نسبت به حرف زدن با او انجام نمی‌دهد. پسر ابروهایش از تعجب بالا می‌پرد و بیشتر به این موضوع پی می‌برد که هانا خاص بود خیلی خاص! دختر با آبشار مویش به سمت تختش می‌رود تا بخوابد و بردیا گوشی خلافی‌اش را برمی‌دارد تا شماره دکتر را بگیرد.
دکتر: بله بردیا؟
بردیا: دکتر، هر چیزی برای یه جشن تولد مختصر نیاز هست بگیر بیا اتاق من.
و بدون این‌که فرصت حرف زدن به دکتر بدهد گوشی را قطع می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
۲۲
بردیا:
دکتر با چند نفر از پرستارها وارد اتاق می‌شود و تولد هانا را سوپرایز می‌کنند. من هم در گوشه‌ای آرام و بی‌صدا به ذوق قشنگ هانا نگاه می‌کنم و دلم برای معصومیت او به درد می‌آید. اما به یک‌باره علامت سوال بزرگی در ذهنم ایجاد می‌شود! او بعد از این تیمارستان کجا می‌رفت؟ تاکنون هیچ‌کَس برای دقیقه‌ای به ملاقات او نیامده بود و تا جایی که من می‌دانستم، مادر و پدرش در قید حیات بودند. اگر تاکنون کسی به دیدن او نیامده بود و از کشوری دیگر بود قطعاً جایی را برای ماندن نداشت. با صدای دکتر از جا می‌پرم و به سمتش برمی‌گردم.
دکتر: بردیا یه لحظه بیا.
به طرفش می‌روم و لحظه‌ای که رو به رویش می‌ایستم می گویم:
- بله دکتر؟
دکتر با کمی تعلل می‌گوید:
- بردیا دیگه بسه خیلی موندی باید برگردی ولی این دفعه قوی‌تر.
خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد، من چه‌گونه بدون هانا از این‌جا می‌رفتم؟ جرقه‌ای در ذهنم می‌خورد و روبه دکتر می‌گویم:
- باشه دکتر من آماده‌ام فقط باید قبلش یه کاری برام بکنی اگه می‌خوای من بیام.
دکتر با تعجب می‌پرسد:
- چی‌کار؟

***
راوی:
هانا با سرخوشی در حیاط تیمارستان قدم می‌زند، حس خوبی داشت! حس آزادی! نسیم خنک پاییزی نه تنها به جسمش بلکه به روحش هم می‌نشست. حالا کم‌کم روی خاطراتش فکر می‌کند و با خود می‌اندیشد که باید به دنبال آساره بگردد، همان زنی که رضاخان از رفتنش خوش‌حال بود! یا به عبارتی دیگر مادر واقعی هانا... وقت تفریح تمام می‌شود حالا باید به داخل تیمارستان باز می‌گشت. همان‌طور که به طرف در قدم می‌زد از خود می‌پرسد که یعنی چه کسی به دنبال او می‌آید؟ کاش حدأقل ماجرای آساره را به سارا گفته بود تا شاید او می‌رفت به دنبالش و خبرش را به هانا می‌داد‌. وارد اتاق که می‌شود با تخت خالی کناری‌اش مواجه می‌شود! هرچند او برای هانا چندان اهمیتی نداشت درحدی که هانا حتی به خودش زحمت نداد اسمش را بپرسد اما فکر می‌کرد حدأقل همین که با او در اتاق هست و تنها نیست خوب است. پرستار وارد می‌شود که هانا می‌پرسد:
- هم اتاقی من کجاست؟
پرستار با خوش‌رویی می‌گوید:
- اون دوره‌ی درمانش تموم شد از این‌جا رفت.
باد هانا خالی می‌شود و درحالی که لب ورمی‌چیند می‌گوید:
- خوش به حالش!
پرستار می‌پرسد:
- چرا؟
هانا: خانواده‌اش اومدن دنبالش دیگه، ولی دنبال من هیچ‌کَس نمیاد.
پرستار که خوب معنی حرف هانا را متوجه نمی‌شود می‌گوید:
- اشکال نداره عزیزم تو هم به زودی دوره درمانت تموم میشه و میری پیش خانواده‌ات.
سپس قرص‌های هانا را داده و بعد از اطمینان از خواب بودن او بیرون می‌رود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
۲۳

هانا:

چند روزی از رفتن هم اتاقی من می‌گذرد و من هم‌چنان در این دیوانه خانه مانده‌ام. در افکارم به همه چیز فکر می‌کنم و با خود می‌گویم شاید ماهان تا الان حتی در انتظار فرزندش باشد. اگرچه او به دنبال من نیامده بود، اما وقتی پدر واقعی من برای دیدن دخترش ذوقی نداشت قطعاً برادر نا‌تنی نمی‌توانست داشته باشد. در همین افکار بودم که در زده شد و پرستار آمد، در دستش میز چرخ داری بود که رویش مقداری وسایل بود و من حوصله آنالیز کردنشان را نداشتم. پرستار با لبخند می‌گوید:
- پاشو خوش‌گله که تو هم وقت رفتنته.
چشمانم از تعجب گرد می‌شوند و می‌گویم:
- منظورت چیه؟
پرستار لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- یعنی که باید کم‌کم خودت رو آماده کنی که صبح از این‌جا به سمت خونه قشنگتون میری.
لبخندی می‌زنم که شاید از روی ذوق زدگی، شاید از روی غم و شاید از روی تعجب بود. با خوش‌حالی با خود فکر می‌کنم شاید این ماهان است که به دنبال من آمده چون قطعاً مهتاب نمی‌گذاشت بابا من را دوباره به خانه بیاورد. بعد از خوردن آخرین قرص روی تختم دراز می‌کشم و سعی می‌کنم به صبح فکر کنم تا امید به زندگی کردن داشته باشم، اما ذهنم منحرف می‌شود به سمت چیز دیگری... آساره کجا بود؟ چرا این همه سال به دنبال دخترش نیامده بود؟ چرا من برایش مهم نبودم؟ آیا آساره هم مثل شوهرش همان‌قدر بی‌رحم و سنگد‌ل است؟
در باز می‌شود و دکتر که مردی خوب و دوست داشتنی بود به همراه چند پرستار وارد می‌شود.
دکتر برگه‌ای روی میز می‌گذارد و می‌گوید:
- هانا خانم لطفاً این برگه رو پر کنید.
می‌پرسم:
- این برگه چیه؟
پرستار پاسخ می‌دهد:
- وقتی که مریض‌هامون می‌خوان برن ما به عنوان آخرین تست این برگه رو می‌دیم بهشون تا پر کنن و ما از سلامتشون مطمئن بشیم.
می‌خواهم برگه را پر کنم که جرقه‌ای در ذهنم می‌خورد. پس روبه پرستار می‌گویم:
- ولی من یادم نمیاد این برگه‌ رو به هم اتاقیم هم داده باشید.
پرستار و دکتر نگاه معناداری به هم می‌اندازند و سپس پرستار با استرسی محو می‌گوید:
- اون فرق می‌کرد مریض سفارشیمون بود توی اتاق دکتر ازش گرفتیم.
یک تای ابرویم را بالا می‌اندازم و سپس با گفتن کلمه《آهان》بدون قانع شدن بحث را می‌بندم. برگه را که با سوال‌هایی هم‌چون دوست داری چه شغلی داشته باشی و چه کار کنی و... بود.

***
صبح روز بعد...

با خوش‌حالی لباس‌هایم را می‌پوشم و به این‌که این لباس‌های نو و گران قیمت از کجا آمده‌اند فکر نمی‌کنم، فقط به این‌که‌ خوش‌حالم فکر می‌کردم. از در تیمارستان با خداحافظی گرمی بیرون می‌آیم و با لیموزین مشکی رنگی مواجه می‌شوم. بدون توجه قدم‌هایی را برمی‌دارم و منتظر ماهان می‌مانم که از آن لیموزین، دو نره غول بیرون می‌آیند و بدون حرف زدن بازوهای مرا می‌گیرند و به طرف ماشین می‌برند. با تعجب درخواست کمک می‌کنم و با جیغ و داد کردن از آن‌ها می‌پرسم که معنی کارشان چیست؟ با تمام تلاش سعی می‌کنم به آن‌ها ضربه بزنم اما ککشان هم نمی‌گزد. در عقب را باز می‌کنند سپس مرا در آن ماشین به زور می‌نشانند. هم تعجب کرده بودم و هم می‌ترسیدم. من، هانا هخامنش، دختر جسور زندگی‌اش امروز ترسیدم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
۲۴

هانا:

نمی‌دانم چه‌شد و چه‌گونه من در آن ماشین از هوش رفتم اما وقتی به هوش آمدم در محیط خیلی ناآشنایی بودم. مغزم سوالی تعجب آور پرسید《نکند این کار مهتاب است و قصد دارد مرا برای همیشه از صفحه روزگار حذف کند!》
قلبم با ترس می‌خواست به این سوال جواب مثبت دهد که من موقعیت مکانی‌ام را جست‌ و جو کردم. آیا کسی که می‌خواست دیگری را بکشد او را در تختی به نرمی پر قو می‌گذاشت؟ قطعاً این دفع جواب منفی بود. روی تخت می‌نشینم که لامپ‌ها بدون این‌که من به آن‌ها دست بزنم روشن شدند. چشمانم را از روشنی زیادش جمع می‌کنم، کمی بعد چشمانم به نور عادت کرده و مرا راحت می‌کنند. سرم را روی بالشت می‌گذارم و قبل از به خواب رفتنم با خود تکرار می‌کنم《این‌ها همه‌ش یه خوابه وقتی بیدار بشم خونه خودمون توی تخت خودمم》

***
بردیا:

لوکا با تعجب و من با لبخند پیروزمندانه به صفحه مانیتور نگاه می‌کنم. لوکا به حیرت می‌پرسد:
- چه‌طوری آوردیش این‌جا؟ اگه خانواده‌اش بفهمن چی؟
پوکر به او نگاه می‌کنم و می‌گویم:
- یه بار بذار من از کارام لذت ببرم. خانواده‌ی د*ی*وثش اگه می‌خواستن زودتر می‌اومدن. بعدش هم تو خودت تحقیق کردی و گفتی خانواده‌اش براشون این دختر مهم نیست.
لوکا دست به کمر جواب می‌دهد:
- بله و اضافه کردم یه برادر داره که به شدت عاشقشه و اون ممکن دنبالش بیاد.
شونه‌ای بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- گ*و*ر پدرش به درک که میاد.
سپس بدون توجه به لوکا به خرس قطبی که آورده بودم نگاه می‌کنم. خیلی می‌خوابید باید فکری به حال خوابیدنش کنم. با ضربه‌ای که به دستم می‌خورد بر‌می‌گردم و به لوکا نگاه می‌کنم که با پررویی جواب می‌دهد:
- ‌سه ساعته دارم صدات می‌کنم دیگه. بیا زنگ زدن کارت دارن.
صدایم را صاف می‌کنم و گوشی را جواب می‌دهم،
- بله؟
لنزو جواب می‌دهد:
- رئیس جوئل آوردیم می‌تونید به انبار بیاید.
گوشی را سر جایش می‌گذارم و بعد برداشتن کتم رو به لوکا می‌گویم:
- یه نفر رو صدا می‌کنی بیاد. در اتاق رو قفل نکنید بذارید آزاد باشه اما یه لحظه ازش چشم بر‌ندارید. کوچک‌ترین حرکتش رو به من گزارش می‌دین مفهومه؟
لوکا که فهمیده بود حالا وقت رئیس بازیه من است تعظیم کوتاهی می‌کند و با گفتن چشم به دنبال من راه می‌آید. انبار پشت عمارت بود و چون در با گیاه پوشانده شده بود هیچ‌کَس متوجه این‌جا نمی‌شد. وارد می‌شوم و به جوئل که روی صندلی خوابش برده بود نگاه می‌کنم. با برداشتن سطل آب یخی که کنار در بود همه را روی سرش خالی می‌کنم، خیلی یهویی از خواب می‌پرد. دستانم را پشت سرم می‌بندم و دورش شروع به قدم زدن می‌کنم سپس پشت سرش می‌ایستم و دستانم را روی شونه‌هایش می‌گذارم. رو به لوکا که رو به روی ما ایستاده بود می‌کنم و می‌گویم:
- لعنتی چهره قشنگی داره مگه نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
۲۵

بردیا:

لوکا جواب می‌دهد:
- بله آقا.
دستم را روی چونه جوئل می‌گذارم و با این ور و اون ور کردن صورتش می‌گویم:
- به نظرت کجا رو از این صورت زیبا به عنوان یادگاری بردارم؟ چشمش خوبه؟
لوکا جواب می‌دهد:
- بله آقا.
دست از آنالیز کردن صورتش برمی‌دارم و با زدن دو ضربه با هر دو دستم روی کتف‌هایش می‌گویم:
- آقا جوئل بد نیست همه‌ش ما حرف می‌زنیم؟یکم هم تو بگو.
جوئل با ترس می‌گوید:
- آقا غلط کردم.
ابرو‌هایم را بالا می‌اندازم و دوباره دست به جیب رو به رویش قرار می‌گیرم و می‌گویم:
- آ آ نشد دیگه. چیزهایی که من می‌خوام باید بگی. خب مثلاً قانون‌ها رو بگو.
دوباره با ترس می‌گوید:
- کدوم قانون‌ها آقا.
رو به لوکا می‌گویم:
- کدوم قانون‌ها رو بگه؟
لوکا جواب می‌دهد:
- قانون قرداد خ*یانت بین رئیس و زیر دست.
لبخندی حاصل از به کار بردن کلمه زیردست می‌زنم، سپس رو به جوئل می‌گویم:
- خب حالا این قانون و قرداد چند تا بند داشت؟
جوئل: سه تا آقا، سه تا داشت.
سرم را تکان می‌دهم تا ادامه دهد.
جوئل: بند اول: زیر دست به هیچ عنوان نباید به رئیس خ*یانت کند.
در حالی که دست بسته جلویش قدم بر‌می‌دارم می‌گویم:
- و تو چی‌کار کردی؟
با ترس می‌گوید:
- غلط کردم آقا، غلط کردم خ*یانت کردم.
سرم را تکان می‌دهم و دوباره می‌گویم:
- بند دوم چی بود؟
جوئل: زیر دست نباید نسبت به رئیس سوءقصد داشته باشد.
ابرویم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- و بعد تو چی‌کار کردی؟
با عجز می‌گوید:
- غلط کردم و انجامش دادم.
من: حالا بند سوم چی بود؟
جوئل: تاوان خ*یانت مرگه.
آفرینی می‌گویم و شروع به قدم زدن می‌کنم.
سپس رو به لوکا می‌گویم:
- می‌دونی دارم به چی فکر می‌کنم؟
لوکا جواب می‌دهد:
- نه آقا!
من: دارم فکر می‌کنم لحظه‌ای که داشت همچین غلطی می‌کرد این بندها یادش بود؟
لوکا دوباره جواب می‌دهد:
- نه آقا!
به سمتش بر‌می گردم:
- چرا نه؟
لوکا جواب می‌دهد:
- پول چشم‌هاش رو کور کرده بود.
با دستم ضربه‌ای به شقیقه جوئل می‌زنم و می‌گویم:
- این اسکل من رو به پول فروخت؟
لوکا در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند می‌گوید:
- بله آقا!

***
هانا:
روی تخت می‌نشینم و به محیط دور و اطرافم نگاه می‌کنم. می‌ترسیدم! چرا تاکنون متوجه این‌که من در این خانه هر اتفاقی می‌تواند برای بی‌افتد نشده بودم؟ صحنه دوران دبیرستان و خانه کرج در ذهنم تکرار می‌شود و حمله عصبی به سراغم می‌آید. بدنم لرزش زیادی داشت و سردرد بدی به سراغم آمده بود. دردی در قفسه سی*ن*ه‌ام حس می‌کردم و تنگی نفس امانم را بریده بود. تمام نفسم و جرئتم را جمع می‌کنم و از ته دلم جیغ فرابنفشی می‌کشم اما یکدفعه متوجه غلطی که درحال انجام دادن هستم می‌شوم. اگر کار رامین باشد همین الان به این اتاق می‌آید و دوباره آن صحنه رامین بالای سرم تکرار می‌شود. در که با صدای بلندی به دیوار برخورد می‌کند دستانم را روی صورتم می‌گذارم و با عجز از رامین خواهش می‌کنم که بس کند. اما... بویی که می‌آمد عطر همیشگی رامین نبود! می‌خواهم سرم را بالا بگیرم و ببینم چه کسی است، که در بغل گرمی فرو می‌روم! دقیق نمی‌دانم چرا بدون نگاه کردن به صاحب این بغل شروع به گریه‌های شدیدتر می‌کنم، چیزی باعث شده بود فکر کنم اگر طعم آغوش مادر را نچشیده‌ام این بغل خیلی از ته دل است، هرچند برای مدت کمی اما حس کردم کسی هست که می‌توانم به او پناه ببرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
پارت۲۶

بردیا:

وقتی که کارم با جوئل تمام می‌شود، لوکا با چشمک می‌گوید که باید به ویلا برگردیم. سوالی که در ذهنم نقش بسته بود را می‌پرسم:
- اتفاقی براش افتاده؟
لوکا شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- میگن که داره مثل بید می‌لرزه و گریه می‌کنه.
با حالت دو کتم را از لوکا می‌گیرم و درحالی که به او می‌گویم دنبالم نیاید. خودم به سمت اتاقش می‌روم و در را محکم باز می‌کنم، نکند کسی چیزی به او گفته است؟ با شنیدن اسم رامین متوجه می‌شوم که من هیچ کسی به نام رامین نمی‌شناسم و این رامین که بود؟ به سمتش می‌روم و او را در آغوش می‌گیرم. هرچند که با شناخت‌هایی که از او داشتم قطعاً بعد گریه‌اش مرا فحش و کتک باران می‌کرد اما می‌دانستم الان نیاز به این آغوش دارد. گریه‌اش که تمام می‌شود، سرش را بالا می‌آورد و با چشمان اشکی و سرخ به من نگاه می‌کند. خدای من! این دختر زیبایی را در خود خلاصه کرده بود. با پرسیدن سوالش متوجه می‌شوم به گریه‌اش خاتمه داده است.
- من چرا این‌جام؟
با نگاه کردن به چشمانش می‌گویم:
- پس باید کجا باشی؟
درحالی که نگاهش را از من می‌گیرد و به در نگاه می‌کند می‌گوید:
- نمی‌دونم، هرجایی جز خونه هم اتاقی تیمارستانم.
چه‌قدر خوب چهره هارا در خاطرش می‌سپارد. چقدر این دختر باهوش بود!
هانا: اگه از روی ترحم این‌ کار رو کردی خیلی اشتباه کردی.
ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- چرا؟
دوباره نگاهش را از من می‌گیرد و به در نگاه می‌کند. این در چه داشت که او انقدر محوش بود؟
هانا: پس از روی ترحم این‌ کار رو کردی.
جوابش را می‌دهم. منتظر بودم بیشتر صحبت کند. باید بیشتر از این دختر می‌فهمیدم.
من: مثلاً که آره. چرا اشتباه کردم؟
هانا: لباس‌های شیک، خونه شیک، یه آدم پولدار! قطعاً تو با این همه دب دبه کب کبه باید دشمنم داشته باشی. اگه من جاسوس باشم چی؟
ابرو‌هایم را بالا می‌اندازم. هرچه می‌گذشت بیشتر کنجکاوش می‌شدم.
من: اگه من درمورد تو تحقیق کرده باشم چی؟
هانا: اگه من به اونی که گفتی تحقیق کنه پول داده باشم چی؟
من به لوکا گفته بودم. لوکا مثل برادرم بود!
جواب می‌دهم:
- اگه من به برادرم گفته باشم چی؟
هانا: اگه برادرت بهت خ*یانت کرده باشه چی؟
دهانم بسته می‌شود. این دختر خیلی زیرک و باهوش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
۲۷

بردیا:

هرکس که بود فکر می‌کرد که من عاشق این دختر شدم اما اشتباه بود! من فقط درموردَش کنجکاو بودم. از طرفی برای شرکت به او نیاز داشتم، قطعاً مدل خوبی می‌شود. با صدای لوکا از فکر خارج می‌شوم.
لوکا: عاشق شدی؟
با چهره‌ای پوکر به سمتش برمی‌گردم و می‌گویم:
- یه بار گفتم بازم میگم من فقط درمورد این دختر کنجکاوم.
لوکا مثل خودم جواب می‌دهد:
- اوکی. قبول و حالا بهم جواب بده چی باعث شده درموردش کنجکاو باشی؟
قطعاً این بار جوابی نداشتم اما نمی‌توانستم کم بیارم، می‌توانستم؟ پس جواب می‌دهم:
- به تو چه.
لوکا چپ‌چپ نگاهم می‌کند و با گفتن《بی‌تربیت》 رو از من برمی‌گرداند. به طرف اتاق هانا می‌روم، این کار هر روزم بود آمدن به اتاق هانا و با او صحبت کردن. در اتاق را باز می‌کنم ولی با دیدن صحنه رو به رویم سر جایم می‌ایستم. هانا در حال برداشتن کوله پشتیش بود با لباس‌های بیرونی‌اش! دست به کمر می‌ایستم و می‌پرسم:
- داری چی‌کار می‌کنی؟
هانا بدون نگاه کردن به من پاسخ می‌دهد:
- دارم میرم.
بازم می‌پرسم:
- اون رو که دارم می‌بینم، چرا داری میری؟
هانا دست به سی*ن*ه به طرفم می‌چرخد و می‌گوید:
- چرا باید بمونم؟ اونم تو خونه یه آدم غریبه.
چشمانم را در حدقه می‌چرخانم و می‌گویم:
- چرا نباید بمونی؟ گفتم که همه‌چی رو برات توضیح میدم.
هانا ابروهایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- یه شرط داره بمونم.
او آدمی نبود که شرط‌های راحتی بگذارد پس می‌گویم:
- چه شرطی؟
با لبخندی پیروزمندانه می‌گوید:
- توضیح بده. همین الان توضیح می‌خوام.
با تعجب می‌گویم:
- دختر تو چرا این‌قدر گیری؟
شونه که بالا می‌اندازد می‌گویم:
- اوکی بشین تا توضیح بدم.
روی تخت می‌نشیند و من تنها صندلی داخل اتاق را عقب می‌کشم و می‌نشینم.
من: توی اون تیمارستان وقتی که دیدمت متوجه متفاوت بودنت شدم. در واقع من اصلاً بیمار نبودم طبق یه نقشه مجبور بودم ادای کسایی رو در بیارم که مثلاً دیوانه‌ان و بیام به تیمارستان تا باورشون بشه دیوانه شدم.
هانا می‌پرسد:
- چی من متفاوت بود؟
تکیه می‌دهم و هم‌زمان می‌گویم:
- نسبت به بقیه باهوش‌تر بودی و این به دردم می‌خورد.
هانا: به چه دردت می‌خوردم؟
نفس عمیقی می‌کشم. چه‌قدر سوال می‌پرسید! جوابش را می‌دهم:
- من یه شرکت طراحی لباس دارم و به نظر می‌اومد مدل عالی باشی برام اما ممکن بود نخوای یا قبول نکنی پس من دزدیدمت تا مجبورت کنم.
هانا با طعنه می‌گوید:
- مرسی که نظر خودم هم پرسیدی.
با پررویی جواب می‌دهم:
- خواهش می‌کنم.
هانا بدون توجه به حرفم می‌گوید:
- پس فردا من‌ هم باید ببری.
خیلی این دختر زیرک بود. نکند فکر می‌کرد من درحال دروغ گفتن به او هستم؟ پس برای این‌که خیالش را راحت کنم می‌گویم:
- باشه میگم برات لباس بیارن.
هانا می‌گوید:
- من لباس یه نفر دیگه رو نمی‌پوشم.
پوزخندی به طرز فکرش می‌زنم و می‌گویم:
- نترس می‌خریم.
سری تکان داد و در فکر فرو رفت. لابد فکر می‌کرد قرار است از پول‌های خودش لباس بگیرد. پوزخندی به افکارش می‌زنم، من او را دزدیده بودم تا برای همیشه کنار من باشد و قرار نبود بگذارم از پول‌هایش استفاده کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,760
مدال‌ها
6
۲۸

بردیا:

صبح روز بعد با صدای در از خواب بیدار می‌شوم، و با چشمانی که علاقه‌ی عجیبی به خواب داشتند اجازه‌ی ورود می‌دهم. کلارا در را باز می‌کند و با صدای بسیار شادی می‌گوید:
- سلام صبح بخیر رئیس. بیاین صبح زیباتون رو شروع کنیم.
از شنیدن شر و ورهای هر روزش خسته شده بودم. به همین دلیل می‌گویم:
- چرندیاتت رو بذار برای بقیه، برای من فقط لباسام رو آماده کن و برنامه‌م رو بگو.
نه تنها به کلارا برنخورده بود بلکه ذره‌ای از چرت و پرت‌هایش را کم نکرد و گفت:
- رئیس امروز باید تم لباستون مشکی و طلایی باشه.
روی تخت می‌نشینم و می‌گویم:
- چرا باید هم‌چین اتفاقی بیوفته؟
درحالی که با قلم چیزی را در آی‌پد جا به جا می‌کند جواب می‌دهد:
- چون هانا خانم لباسش تم مشکی طلایی داره.
به سمت حمام می‌روم و می‌گویم:
- هم تو غلط کردی هم هانا خانم.
سپس در حمام می‌بندم و به این فکر می‌کنم این دختر احمق چه‌طور همچین حرفی به من می‌زند؟ همین مانده بود که از صبح تیتر خبرها من و هانا باشیم. هرچند کم‌کم همچین اتفاقی می‌افتاد اما اگر به همین سرعت به خبرنگارها نشان می‌داد برادر بی خاصیتش پیدا میشد و به دنبالش می‌آمد. من این دختر را فقط برای خودم می‌خواستم،حالا اسمش عشق یا هرچیز دیگری که می‌خواهد باشد، مهم نیست.
برعکس حرف کلارا لباس دیگری و با تم دیگری پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم.
سر میز صبحانه نشستم و به لوکا که بغل دستم نشسته بود می‌گویم:
- پس هانا کجاست؟
اما قبل از اینکه لوکا حرف بزند صدای هانا و تق‌تق کفش هایش بلند شد:
- من این‌جام
به سمت صدا برگشتم، آیا این عشق بود؟ که من در هر حالتی هانا را زیبا می‌دیدم، حتی در آن لباس شخصی خرگوشی سفید با کفش‌های پاشنه بلند طلایی؟ به لوکا نگاه می‌کنم، گرچه هانا هنوز زیبا بود اما مگر فکر کرده بود شرکت خانه خاله است؟ هنوز حاضر نشده بود و به این‌که من جلسه داشتم هم فکر نمی‌کرد. اخمی به او می‌کنم و می‌گویم:
- سلام خانم هخامنش.
سری تکان می‌دهد و مشغول لقمه گرفتن می‌شود. درحالی که هر ثانیه اخمم پررنگ تر می‌شود می‌گویم:
- قصد لباس پوشیدن نداری؟
آرام‌آرام لقمه‌اش را می‌جود و می‌گوید:
- صبحانه بخورم بعدش می‌پوشم.
من هانا را دوست داشتم در این شکی نبود، اما نکند این دوست داشتن باعث شده بود این‌قدر نسبت به حرف‌هایم بی‌توجه شود؟ اخم‌هایم را باز می‌کنم و درحالی که ریلکس لقمه را در دهانم می‌گذارم می‌گویم:
- پس جریمه‌ای.
لوکا و هانا هم‌زمان با چشم های گرد به من نگاه می‌کنند که بیخیال لقمه‌ام را قورت می‌دهم. هانا می‌پرسد:
- چه جریمه‌ای؟
کمی آب می‌خورم و می‌گویم:
- ده تا لقمه بیشتر نمی‌خوری.
لوکا با تعجب آرام می‌گوید:
- بردیا!
علاقه‌ی خیلی خاصی داشتم که به او بگویم زهر مار اما نمی‌شد. لقمه‌های هانا را شمردم و وقتی ده تا شد قبل از این‌که من چیزی بگویم خودش عقب کشید و گفت:
- من دارم میرم حاضر شم منتظرم می‌مونی؟
از روی صندلی بلند می‌شوم و می‌گویم:
- من کلی کار دارم که نیاز نیست تو باشی پس وقتی آماده شدی به کلارا خبر میدی و کلارا به لوکا زنگ می‌زنه تا لوکا به شرکت بیارتت.
سوار ماشین می‌شوم و آی‌پدی که در آن تمام کارهایی که باید امروز انجام می‌دادم را برمی‌دارم. اولین کار این بود که منشی شخصی استخدام کنم، کلارا قرار بود برای همیشه به نیویورک پیش نامزدش برود و درخواست انصراف داده بود. اما باید می‌ماند تا منشی جدید کارها را از او یاد بگیرد. در راه کلی با لوکا درمورد کارهایم حرف زدیم و از او مشورت گرفتم. با لوکا از دبستان دوست بودم و مثل برادرم بود. علاوه بر بادیگار من مشاور من هم بود که از مشورت‌هایش بهترین نتیجه‌ها را می‌گرفتم. وارد شرکت می‌شوم و بعد از سر تکان دادن نسبت به سلام منشی در اتاقم را باز می‌کنم و به سمت میزم می‌روم. هنوز سرجایم ننشسته بود که گوشی روی میز زنگ خورد. گوشی را برمی‌دارم:
منشی: جناب رئیس طراح گابریلا می‌خواد ببینتتون.
من: بگو بیاد.
در با دو تقه باز می‌شود و گابریلا داخل می‌آید، روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید:
- سلام رئیس صبحتون بخیر. مدل جدید رو آوردید؟ من خیلی منتظرم ببینمش، همه میگن کسی که سلیقه‌ی رئیس هستش قطعا فرشته‌ای ملکه‌ای چیزیه. البته من واسه این‌کار مناسب بودم اما می‌دونم چون جزء طراح‌های اصلی بودم من رو انتخاب نکردید که کارم سبک‌تر باشه مرسی که به فکرم هستید.
در جواب تمام حرف‌هاش می‌گویم:
- کی بهت اجازه داد بشینی؟
بادش خوابید و گفت:
- رئیس من این همه حرف زدم شما فقط متوجه این‌کارم شدید؟
در حالی که برگه‌های روی میز را امضا می‌کنم می‌گویم:
- اولاً تو همیشه حرف زیاد می‌زنی دوماً کسی حق نداره بدون اجازه من کاری انجام بده، مفهومه؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین