جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,601 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۲۹

لوکا:

وقتی بردیا به اتاقش رفت به دو بادیگارد پشت در می‌گویم:
- عین سیخ همین جا واینستید زنگ بزنین یه بادیگارد بیاد تو اتاقش باشه.
و بعد بدون منتظر بودن برای جواب به سمت اتاق طراح چیارا می‌روم. باید به او اخطار می‌دادم که بردیا از دستش خیلی عصبانی است. اما همین که دستم روی دستگیره می‌نشیند موبایلم شروع به زنگ خوردن می‌کند. کلارا بود! پس حتما به این معناست که وقت آمدن هانا رسیده است. اول به بردیا پیام می‌دهم که به دنبال هانا می‌روم و بقیه‌اش را خودش باید حل کند. قرار بود بردیا تمام طراح ها را به اتاق کنفرانس بیاورد و آن ها را آماده کند.
سوار ماشین می‌شوم و به راننده می‌گویم که به سمت خانه برود. هرچند خانه برای کاخ بزرگ بردیا کم بود اما عادت کرده بودم که این کلمه را به کار ببرم. جلوی خانه که می‌رسم به گوشیه کلارا تک می‌زنم و دقایقی بعد هانا با تیپی بسی شیک به همراه دو بادیگارد از در آهنی خانه خارج می‌شود. از ماشین پیاده می‌شوم و کنار می‌ایستم تا هانا سوار شود. رو به دو بادیگارد می‌گویم:
- لازم نیست شما بیاین خودم هستم.
و سوار ماشین کنار هانا می‌نشینم. طوری خودم را روی صندلی شکل می‌دهم که عمدا به او نزدیک باشم تا عکس العمل او را ببینم. قرار بود کارهایی را انجام و سوالاتی را در طول راه بپرسم که نتایجش را آخر به بردیا گزارش دهم. هانا اخم کوچکی می‌کند و خودش را آن ور تر دور تر از من می‌کشاند. ابرویی بالا می‌اندازم و نا محسوس به بردیا پیام می‌دهم که آزمون اول قبول شد. سپس رو به هانا می‌پرسم:
- خوبی تو؟
با همان اخم کوچک خیلی سرد جواب می‌دهد:
- ممنون.
با پررویی می گویم:
- بردیا اذیتت کرد به خودم بگو.
سپس با چشمک و لبخندی تقریبا محو ادامه می‌دهم:
- هوات رو دارم.
اخمش را غلیظ تر می‌کند:
- نه آقای کارول من رو اذیت می‌کنن نه دلیلی می‌بینم به شما بگم.
شانه هایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- بعداً پشیمون نشی بعد بیای بگی وای لوکا من....
با دیدن دست مشت شده‌اش ادامه‌ی حرفم را نمی‌گویم و دوباره به بردیا پیام می‌دهم:
- این خیلی سفته.
با دیدن این‌که به شرکت نزدیک هستیم فکری به سرم زد و خیلی یهویی دستم را روی دست مشت شده‌اش می‌گذارم! اما ناگهان طرف راست صورتم بی‌حس می‌شود! و تا به خودم می‌آیم طرف چپ صورتم هم به همان سرنوشت دچار می‌شود. سپس هانا با صدایی که از شدت خشم می‌لرزید می‌گوید:
- احمق بار آخرت باشه به من دست می‌زنی.
و چون به شرکت رسیده بودیم راننده پس از ایستادن در را برای هانا باز می‌کند و هانا سریع پیاده می‌شود، اما من هنوز به دو سیلی که خورده بودم فکر می‌کردم. انتظار داد و هوار را داشتم اما سیلی را نه! با صدای راننده به خودم می‌آیم و پیاده می‌شوم، همزمان شماره بردیا را می‌گیرم که بعد از سریع جواب دادنش می‌گویم:
- آقا این دختره خیلی ادعای پاکی داره.
می‌توانستم ابروی بالا رفته‌ی بردیا را از پشت تلفن ببینم،که گفت:
- چه‌طور؟
جواب می‌دهم:
- تو گفتی من دوتا مرحله رو انجام بدم اما من یه کار دیگه هم کردم.
صدایش کنجکاوتر شد و گفت:
- چیکار کردی دیوونه؟
می‌دانستم با پایان جمله‌ام قبرم کنده شده اما گفتم:
- دستم رو گذاشتم روی دستش.
با چی بلندی که بردیا گفت موبایل را از ‌گوشم فاصله می دهم که می‌گوید:
- هانا رسید پیش من بقیش رو پیام بفرست خاک بر سر.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۳۰

بردیا:

پیام لوکا را می‌خوانم، او قسم جان خودم را خورده بود و گفته بود که قصد بدی نداشته و فقط خواسه هانا را امتحان کند. بدون اینکه جوابی به او بدهم گوشی را درون جیب داخلی کتم می‌گذارم و روبه تمام طراح‌ها می‌گویم:
- این شما و این مدل جدیدمون هانا.
هانا با قدم های استوار به سمت میز بزرگ آمد و به کارکنان که به احترامش ایستاده بودند می‌گوید:
- سلام! امیدوارم حالتون خوب باشه، بفرمایید بشینید.
و خودش روی صندلی که دقیق کنار من بود می‌نشیند. بقیه هم به دنبال او می‌نشینند. چه‌قدر برخوردشان با هانا عالی بود! البته فکر می‌کنم این هانا بود که با عزت نفسی که داشت باعث میشد همه به او احترام بگذارند. هانا می گوید:
- من هانا‌ام و از آشنایی با شما خوش‌بختم. امیدوارم روزهای خوبی رو در کنار هم بگذرونیم و موفقیت‌های روز افزون داشته باشیم.
همه از خوش صحبتی هانا لبخندی زدند. رو به هانا می‌گویم:
- خوش آمد می‌گیم بهتون خانوم هخامنش.
و بعد یکی‌یکی طراح‌ها را به هانا معرفی می‌کنم. بعد از معرفی طراح‌ها، هانا را به منشی می‌سپارم و می‌گویم که همه‌ی بخش های شرکت را نشانش دهد. خودم هم به سمت اتاقم می‌روم و بعد از نشستن پشت میز، موبایل را از جیبم خارج می‌کنم. همان لحظه لوکا شروع به زنگ زدن می‌کند.
من: بله لوکا
لوکا: بردیا داداش، جان خودت من منظور بدی نداشتم.
صدایش را روی اسپیکر می‌گذارم و در حالی که در لپ‌تاپ ایمیل‌ها را باز می‌کنم، می‌گویم:
- می‌دونم داداش اشکال نداره.
لوکا کمی دیگر صحبت می‌کند و بعد گوشی را قطع می‌کند. با شماره شرکت با منشی تماس می‌گیرم و می‌گویم:
- هانا تا دو دقیقه دیگه اتاقم باشه.
ثانیه‌ای بعد تقه‌ای به در میخورد. با فکر این‌که هانا است اجازه‌ی ورود می‌دهم که به جایش گابریلا وارد می‌شود. و شروع به حرف زدن می‌کند:
- سلام مجدد رئیس! به قول مدل جدید امیدوارم حالتون خوب باشه.
و بعد خودش به این حرف بی‌مزه‌اش می‌خندد. آرنج‌هایم را روی میز می‌گذارم و درحالی که دستانم را در هم گره می‌کنم می‌گویم:
- گابریلا، من برای اینکه حرف بزنی بهت حقوق نمی‌دم برو کارات رو انجام بده.
گابریلا که از صبح درس گرفته بود می‌گوید:
- اجازه می‌دید بشینم؟
لیست خرید هایی که برای شرکت باید انجام میشد را نگاه می‌کنم و در حالی که امضایشان می‌کردم می‌گویم:
- نه
گابریلا آمد حرفی بزند که چیارا از پشت سر او مثل گاو سرش را پایین می‌اندازد، در را بدون اجازه گرفتن باز می‌کند و با صدای بلند می‌گوید:
- بردیا
اخم هایم را در هم می‌کشم که ریلکس می‌گوید:
- ببخشید حالا یادم رفت در بزنم.
اخمم غلیظ تر می‌شود و می‌گویم:
- فکر کردی اینجا خونه خاله‌است منم پسرخاله؟ جدا از اینکه در نزدی با اجازه کی رئیست رو به اسم صدا می‌کنی؟
با پررویی تمام می‌گوید:
- حالا چی‌ شد مگه از طلاهای اسمت ریخت؟
او فکر کرده بود چه کسی است که این‌طور حرف می‌زد؟ شماره حراست را می‌گیرم و با فریاد می‌گویم:
- بیاین این رو از شرکت من بندازین بیرون تا جنازش رو این وسط ننداختم.
هردویشان از ترس سرجایشان میخکوب شدند. چند دقیقه بعد دو نگهبان آمدند و بازوهای چیارا را که تقلا می‌کرد او را ببخشم گرفتند و بردند. گابریلا می‌گوید:
- رئیس اجازه مرخص شدن می‌دید؟
با دستم به در اشاره می‌کنم و تلفن شرکت را برمی‌دارم‌، با منشی تماس می‌گیرم و می‌گویم:
- خانم مگه من به شما نگفتم هانا بیاد اتاقم؟ پس چی‌کار می‌کنید؟
منشی می‌گوید:
- ببخشید رئیس آسانسور ها خراب شدن هانا خانم طبقه ششم هست تا بیان برسن طبقه هشت کمی طول می‌کشه.
پوفی می‌کشم و می‌گویم:
- چرا این رو زودتر نگفتین؟
صدایش آرام و خجالت زده می‌شود و می‌گوید:
- شرمنده رئیس حواسم نبود.
گوشی را سرجایش می‌گذارم. در این شرکت هیچ‌ک.س حواسش به هیچ چیز نبود. به لوکا پیام می‌دهم اتاق چیارا را خالی کند و همه وسایلش را به اضافه حقوق این ماهش به او برگردانده شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۳۱

هانا:

چند وقتی بود که در شرکت بردیا مشغول کار بودم اما امروز چون کمر درد بدی داشتم بردیا مرا با خود نبرده بود. گوشی را از روی عسلی کنار تخت بر‌می‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم. پس از چندی جواب می‌دهد و می‌گوید:
- بله هانا؟
از این‌که کسی جواب تلفن بدهد و جمله‌اش را با بله شروع کند متنفر بودم اما می‌گویم:
- سلام خوبی؟
چیزی نمی‌گوید و منتظر حرف بعدی‌ام می‌‌ماند. و من حس مزاحم بودن بهم دست می‌دهد. در حالی که کمی از اعتماد به نفسم کم می‌شود می‌گویم:
- کجایی؟
بردیا: شرکت.
باشه‌ای می‌گویم و قطع می‌کنم چه‌قدر حوصله‌ام سر رفته بود! طی یک تصمیم آنی بلند می‌شوم و به سمت باغ پشت خانه می‌روم. به باغ که می‌رسم قدم‌هایم را آهسته می‌کنم و درحالی که از هوا لذت می‌برم به محیط نگاه می‌کنم. اما چیزی نظرم را به خودش جلب می‌کند! دری که با چمن پوشانده شده بود و تقریباً استتار کرده بود. با کنجکاوی به سمت در می‌روم و آرام بازش می‌کنم اما با دیدن صحنه رو به رویم ضربان قلبم بالا می‌رود و تعجب در چشمانم پدیدار می‌شود. مردی به صندلی بسته شده بود و معلوم بود حسابی کتک خورده اما یک انسان به این شکل در انباری مخفی بردیا چه می‌کند؟ وارد انباری می‌شوم و درحالی که به سمت صندلی می‌روم با صدایی که سعی می‌کردم نلرزد می‌گویم:
- آقا حالتون خوبه؟
سرش را بالا می‌آورد و برق چشمانش قلبم را از ترس به لرزه در می‌آورد. با پوزخند و صدایی خشک شده می‌گوید:
- پس تویی!
ابرویم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- مگه من کی هستم؟
مرد با چشمانی که انگار براندازم می‌کرد، می‌گوید:
- سوگلی جدید بردیا خان.
سوگلی؟ من؟ سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم:
-چرند نگو! تو کی هستی؟ این‌جا چی می‌خوای؟
مرد پوزخندی می‌زند، با ترحمی مصنوعی می‌گوید:
- آخ! دختر بی‌چاره، می‌دونی بردیا کیه؟
اخمی می‌کنم و می‌گویم:
- جز یه رئیس شرکت مگه چیز دیگه باید باشه که من بی‌خبرم؟ حرف رو نپیچون تو کی هستی؟
قهقه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- یه رئیس شرکت؟ دختر جون بد سرت کلاه رفته.
اخمم غلیظ تر می‌شود و می‌گویم:
- چه‌طور؟
با تحقیر گفت:
- اون یه مافیاست. یه مافیای خیلی خطرناک، احمق جان!
چیزهایی را که می‌شنیدم باور نمی‌کردم. نمی‌دانم چه کردم فقط یادم می‌آید به او گفتم که چرند نگوید و با حالی خراب از آن‌جا به اتاقم بازگشتم. من اینجا چی‌کار می‌کردم؟ آیا تمام حرف‌های بردیا راست بود؟ حرف های آن مرد چی؟ چیزی از درونم فریاد زد (درمورد بردیا درست فکر کن.... اون تو رو نجاتت داده هانا) خدای من! شغل، لوکا، این خانه، پول، ماشین همه و همه از بردیا بود و من فکر می‌کردم مال شرکت است؟ آه چه احمق بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۳۲

هانا:

نمی‌دانم چه‌قدر گذشت اما تمام دقایقش را به تاج تخت تکیه دادم و به بردیایی فکر کردم که بردیای دیگری بود. با خود فکر می‌کردم و می‌پرسیدم (آیا این همان بردیاست؟ همان مرد مهربانی که من دو ماه بود که می‌شناختَمَش؟ همان کسی که دختری بی‌پناه را جا داده بود بدون هیچ چشم داشتی؟) در تمام این دو ماه بردیا کوچک‌ترین نظری به من نداشت و این باعث شده بود نتوانم این بردیایی که از مافیا بودَنش می‌گفتند را درک کنم. خدای من! با صدای در به خودم می‌آیم و ملافه را در دستانم مچاله می‌کنم، بردیا در حالی که دستانَش در جیب شلوارش بود می‌گوید:
- هانا خوبی؟ میگن واسه ناهار نرفتی پایین، شام هم که نخوردی!
آب دهانم را قورت می‌دهم و درحالی که در چشمانَش دنبال نشانه‌ای بودم با صدای آرامی می‌گویم:
- میل نداشتم.
بردیا با نگاه دقیقی در صورتم متوجه می‌شود چه‌شده و من باز هم از بردیای رو به رویم متحیر می‌شوم. بردیا در چشمانم خیره می‌شود و می‌گوید:
- هانا خیلی کامل و صادقانه بگو چی‌شده!
چه می‌گفتم؟ به بردیایی که این‌گونه با چَشمانش نگاهم می‌کرد چه می‌گفتم؟ جواب یک کلمه‌ای را به او می‌دهم:
- هیچی.
بردیا نفس کلافه و عمیقی می‌کشد، سپس می‌گوید:
- هانا حوصله ناز کشیدن ندارم بهم بگو چی‌شده حلش کنیم.
ناز کشیدن؟ او فقط بلد بود بُکُشد. در ذهنم می‌آید که من حرف‌هایی را که باید به رضا می‌گفتم را نگفتم. حرف‌هایی را که باید به مهتاب می‌زدم را نزدم. حقیقت‌هایی را که باید برای ماهان تعریف می‌کردم تعریف نکردم. جلوی رامینی که باید می‌ایستادم نایستادم! اما این‌بار می‌گفتم، این‌بار جلوی مرد‌ترین مردی که دیده بودم می‌گفتم! شاید برای او مهم باشد، شاید حرف‌های هانا برای اولین بار برای کسی مهم باشد. به صورتش نگاه می‌کنم و می‌گویم:
- بردیا، تو یه مافیایی؟!
بردیا را سکوتی در بر می‌گیرد انگار داشت جملاتم را تجزیه و تحلیل می‌کرد. اما یک دفعه چشمانش سرد می‌شود و بالای سرم محکم می‌ایستد! سردی چشمانش را حتی در برف‌های سنگین تهران هم ندیده بودم! این همان مرد مهربان بود؟ بردیای مهربان بود که این‌گونه چشمانش سرد شده بود؟ بردیا می‌گوید:
- اره! هستم، تفاوتی ایجاد می‌کنه؟
حالا دیگر قورت دادن آب دهانم هم برایم سخت بود. قفسه سی*ن*ه‌ام بالا و پایین میشد و می‌ماندم در این‌که من ان‌قدر جلوی این مرد ضعیف هستم! بردیا می‌پرسد:
- کی این رو به تو گفته؟
سکوت می‌کنم. اگر می‌گفتم رفتم توی باغ پشت خانه‌ات و در انبار مخفی‌ات را باز کردم و با مردی که به اسارتش کشیده بودی حرف زدم چه فکری درباره‌ی من می‌کرد؟ با دیدن این‌که صحبتی نمی‌کنم دستش را کنار صورتم روی تاج تخت می‌گذارد و می‌گوید:
- هانا یه حرف رو دوباره تکرار نمی‌کنم، کی همچین حرفی رو به تو زده؟ اصلاً با اجازه کی با کسی حرف زدی؟
ترسیدم، از این‌که حرف‌هایش ترسناک‌تر شود و فاصله‌اش را نزدیک‌تر کند. برای همین با صدایی که کمی می‌لرزید می‌گویم:
- اون مردی که توی انباری هست.
ابرو‌هایش بالا می‌پرد و زیر لب می‌گوید:
- اون مردی که توی انباری هست!
بعد سَرش را بالا می‌گیرد و به من که حالا پاهایم را از تخت آویزان کرده بودم نگاه می‌کند، پس از چند ثانیه با صدای بلند نام لوکا را صدا می‌زند و لوکا در صدم ثانیه در را باز می‌کند و داخل می‌آید. بدون این‌که اجازه‌ی حرف زدن به بردیا بدهد می‌گوید:
- جان داداش؟ باز این کاری کرده؟
پرخاشگرانه می‌ایستم و رو به رویش قرار می‌گیرم سپس دست به کمر می‌گویم:
- یه جوری میگی باز، انگاری روزی هزار بار من خراب کاری می‌کنم؛ تو جمع می‌کنی.
لوکا به سر تا پایم نگاهی می‌کند و می‌گوید:
- از تو انجام هیچ کاری بعید نیست. دختری که بدون نام و نشونی توی خونه کسی بشینه نوبرِ والا، هر لحظه منتظرم یه گندی بالا بیاری!
هیچ کداممان به بسه‌های آرامی که بردیا می‌گفت توجه نمی‌کردیم. نیش‌خندی به صورت مسخره‌اش می‌زنم و می‌گویم:
- هر کاری هم کنم حداقل روی دختر مردم چشم ندارم.
لوکا با حالت چندشی به صورتم نگاه می‌کند و می‌گوید:
- کاش چیز خوبی هم بودی آدم روی تو چشم داشته باشه توهمی.
دهانم را پر می‌کنم تا چیزی بگویم اما با صدای فریاد بردیا که می‌گفت بسه صدای هر دویمان خفه می‌شود اما باز هم با نفرت به هم نگاه می‌کردیم! بردیا می‌گوید:
- مثل موش و گربه به جون هم افتادین. چه خبرتونه؟
صدایی از ما در نمی‌آید که بردیا می‌گوید:
- لوکا می‌دونی امروز چی‌شده؟
لوکا به سمت بردیا برمی‌گردد و با یک تای ابرویی که بالا داده بود می‌پرسد:
- چی؟
بردیا می‌گوید:
- هانا انباری مخفی رو پیدا کرده، رفته داخل انباری؛ جوئل هم بهش گفته که هویت واقعی من چیه!
لوکا نیش‌خندی همراه با ابروهایی که بالا می‌انداخت می‌زند و می‌گوید:
- از اولش هم باید کارش رو یک سره می‌کردیم.
واقعاً جلوی من از کشتن یک نفر صحبت می‌کردند؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۳۳

هانا:

از آن دو که رو به رویم می‌ایستادند و از قتل صحبت می‌کردند گلایه می‌کردم، اما نمی‌دانستم روزی خواهد رسید که من هم جزئی از این‌ها باشم شاید خطرناک‌تر!

***
وارد شرکت می‌شوم و مستقیم به سمت اتاق بردیا می‌روم اما قبل از این‌که وارد شوم منشی که مثل من تازه آمده بود می‌گوید:
- سلام عزیزم، اگه دنبال رئیس می‌گردی امروز نیست!
متعجب می‌شوم، خودم دیده بودم که بردیا صبح زود با گفتن این‌که به شرکت می‌رفت خانه‌اش را ترک کرده بود! رو به منشی می‌گویم:
- من که این‌جا اتاقی ندارم میشه تا اومدن بردیا برم تو اتاقش؟
منشی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- برو فدات شم اما بردیا کلاً امروز نمیاد.
ابرویی بالا می‌اندازن و زیر لب می‌گویم:
- دیگه چه راز پنهانی از من داری بردیا خان مافیا؟
وارد اتاق می‌شوم و پشت میزش می‌نشینم. اوه خدای من! چه‌قدر این صندلی راحت بود! البته که یک نفر به دارایی بردیا کمتر از این هم در حد خودَش نمی‌دید. گوشی را برمی‌دارم و شماره بردیا را می‌گیرم، بردیا گوشی‌اش همیشه در دسترسش بود اما می‌گذاشت خوب پشت خط انتظار بمانی بعد جواب می‌داد! صدایش در گوشم می‌پیچد:
- سلام خانم هخامنش!
ابرو‌هایم بالا می‌پرد و می‌گویم:
- علیک سلام آقای رئیس! میشه بپرسم شما کجایی؟
بردیا انگار که دارد چیزی را جا به جا می‌کند و هم‌زمان با من صحبت می‌کند، می‌گوید:
- شرکتم، چه‌طور؟
ابرو‌هایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- اخه من الان شرکتم و هرچی نگاه می‌کنم نمی‌بینمت!
معلوم بود که تا الان مشغول کاری بوده و با حرف من یک دفعه ایستاده، بعد با صدای جدی می‌گوید:
- کی به تو گفته من فقط همون شرکت رو دارم؟
تعجب کرده بودم و هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم، حسم اصلاً قابل توصیف نبود، اما بردیا باز هم با همان حالت می‌گوید:
- چرا تعجب کردی خانم مدیر عامل؟
برای این‌که اندکی بحث را بپیچانم می‌گویم:
- جریان خانم مدیر عامل چیه دیگه؟
بردیا می‌گوید:
- پشت میز نشستن خیلی بهت میاد!
سرم را بالا می‌گیرم و در گوشه و کناره‌های سقف دنبال دوربین یا حداقل چیزی شبیه آن می‌گردم اما هیچ چیز نظرم را جلب نمی‌کند! بردیا می‌گوید:
- دنبالش نگرد پیدا نمی‌کنی. اما باز هم میگم مدیر عامل بودن خیلی بهت میاد!
لبخندی می‌زنم، بعد از نوزده سال کسی پیدا شده بود تا از من تعریف کند و این بسیار برایم خوش‌آیند بود. بردیا که می‌بیند من حرفی نمی‌زنم خودش می‌گوید:
- هانا تو خیلی خوش شانسی!
من که ذوق مرگ شده بودم از تعریف هایش می‌گویم:
- بردیا اگه ادامه بدی من از ذوق پس می‌افتم.
صدای لبخندش به گوشم می‌رسد که می‌گوید:
- جدی میگم! من داشتم دنبال یه مدیر عامل جدید می‌گشتم ولی به کسی اعتماد نداشتم. تا این‌که تو خیلی غیر عمد این پست رو برای خودت دزدیدی.
بابت تعریف‌هایش تشکر می‌کنم و او هم کمی بعد تلفن را قطع می‌کند. لبخندی می‌زنم و دوربین گوشی را باز می‌کنم، عکسی پشت میز از خودم می‌گیرم تا به یادگار برایم بماند.
دقایقی گذشت که در اتاق زده شد. سریع بلند شدم و روی صندلی دیگری نشستم تا هر ک.س که هست نگوید دختره‌ی ندید بدید سریع نشست پشت میز رئیس. منشی وارد می‌شود و می‌گوید:
- سلام مجدد خانم مدیر عامل، خواستم خبر بدم فردا حتماً برای تحویل پستتون بیاید.
و بعد از حَرفش می‌رود، با تعجب به جای خالی‌اش نگاه می‌کنم. همین‌قدر ساده؟ من دوست نداشتم با پارتی بازی پست بگیرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۳۴

هانا:

تمام وسایلم را روی زمین پرت می‌کنم و مثل همیشه به تاج تخت تکیه می‌زنم، بردیا در اتاق را باز می‌کند و می‌گوید:
- هانا! چرا مثل زن‌هایی که شوهر کارگرشون مرده با سه تا بچه بیوه شدن میای غمبرک می‌زنی!؟
در حالی که تمام دوران زندگی‌ام برایم مرور می‌شود می‌گویم:
- من نه شوهر کارگرم مرده نه با سه تا بچه بیوه شدم، من فقط می‌ترسم بردیا!
کنارم روی تخت می‌نشیند و با لحنی آرام اما همراه با حرص می‌گوید:
- هانا جان! دختر خوب، از چی می‌ترسی؟ این‌که پست بگیری؟!
سرم را به تاج تخت تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم، حالم خوب نبود و تنها کسی که دلیلش را می‌دانست خدا بود. به بردیا که منتظر جواب از سوی من بود می‌گویم:
- از پست گرفتن نمی‌ترسم بردیا، من کل زندگیم در حال از دست دادن بودم. تو هیچی از زندگی من نمی‌دونی!
بردیا دستم را در دستَش می‌گیرد و فشاری به استخوان بی‌نوایم وارد می‌کند.
بردیا: خب حرف منم همینه! بگو تا بدونم.
دستم را از دستش بیرون می‌کشم و گردنم را به سمتش می‌چرخانم، می‌پرسم:
- چرا باید بدونی بردیا؟ چرا؟ من واسه بابام مهم نبودم، واسه داداشم نبودم، واسه پسر عموم نبودم، من حتی برای مامانم هم مهم نبودم! چرا تو باید بدونی؟ چرا برای تو باید مهم باشه؟
آمد حرفی بزند اما من شلافه‌تر از این حرف‌ها بودم؛ برای همین مانع حرفَش می‌شوم و می‌گویم:
- من وقتی چند ماهم بوده مادر واقعیم ولم کرده! و برای هیچ‌کَس مهم نبود که سر من چی میاد. چرا باید برای یک غریبه که از قضا مافیا هم هست مهم باشه؟ من... .
دستَش را روی دهانم می‌گذارد و می‌گوید:
- دختر چرا ان‌قدر شلافه‌ای؟ الان فقط بهم بگو مشکلت چیه که ناراحتی، بقیه‌اش به قول خودت به من چه.
سرم را پایین می‌اندازم و با گوشه لباسم بازی می‌کنم. بردیا منتظر به من نگاه می‌کند که می‌گویم:
- من رتبه کنکورم خوب بود اما وقت نکردم برم دانشگاه! چرا یک نفر که تحصیلات دانشگاهی نداره باید مدیر بشه؟ می‌ترسم نتونم پستم رو نگه دارم.
بردیا اخم کم‌‌رنگی می‌کند و می‌گوید:
- کی بهت گفته فقط کسایی که دانشگاه رفتن می‌تونن برن سرکار؟ همین منشی من نود درصد کارهارو انجام میده ولی دانشگاه نرفته! رفتار تعیین می‌کنه مغز چه‌قدر حالیش هست نه دانشگاه.

***
شش ماه بعد...

همه در تکاپو بودند این روز‌ها کسی وقت نداشت. بردیا زمان یک شو را داده بود و هر فردی مشغول کارهای خودش بود. منشی اعلام کرد که بردیا همه مدل‌ها و طراح‌ها را در کارگاه خواسته است. با رفتن به کارگاه مدل‌های زیادی را می‌بینم و در کمال تعجب خیلی از مدل‌ها رنگ و رو رفته ایستاده بودند! از منشی که کنارم ایستاده بود پرسیدم:
- نباید یکم حداقل آرایش داشته باشن؟
منشی آرام طوری که بقیه نشنوند می‌گوید:
- رئیس واسه شو خیلی حساسه، میگه بدون آرایش بیان که تشخیص بدم چه آرایشی به لباسشون میاد.
ابرویی بالا می‌اندازم که بردیا می‌گوید:
- این شو نسبت به شو‌‌های قبلی حساس‌تره! خوب حواستون رو جمع کنید که آبروم نره!
و بعد از کلی سخنرانی درمورد راه رفتن و طراحی کردن، رو به من می‌گوید:
- خانوم هخامنش شما از این شو معاف هستید ولی به عنوان مدیر عامل لطفا رو روند کار نظارت کنید.
چشمی می‌گویم و از همه می‌خوام سرکارهایشان باشند و وقتی مطمئن می‌شوم همه چیز درست سرجایش است به سمت اتاق بردیا می‌روم، در را می‌زنم و پس از کسب اجازه وارد می‌شوم. تمام برگه‌ها را که در دستم بود رو به رویش قرار می‌دهم و می‌گویم:
- این‌ها رو مطالعه کنید و هر موقع امضا کردید بگید ببرم.
پشتم را به او می‌کنم تا بروم اما مچ دستم را می‌گیرد و مرا به طرف خود می‌کشد. با تعجب اول نگاهی به دستش و بعد نگاهی به خودَش می‌کنم که می‌گوید:
- هانا من...‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۳۵

هانا:

امروز، روز شو بود و همه‌ی ما پشت پرده در تکاپو بودیم. اولین مدل که رفت روی صحنه صدای چیک‌چیک عکس‌ها بلند می‌شود. حواسم را جمع کرده بودم و روی کار همه زوم زیادی داشتم، مدل دوم شروع به آماده شدن می‌کند که بردیا وارد اتاق می‌شود و رو به منشی می‌گوید:
- بگو مدل بعدی سریع آماده بشه.
منشی سراسیمه دور و اطرافش را نگاه می‌کند که بردیا اخم‌هایش را در هم می‌کشد و دوباره می‌گوید:
- نگو که نیست! مگه همه با هم نیومدن؟!
منشی آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد و می‌گوید:
- رئیس به جان پسرم گفت سریع خودش رو می‌رسونه!
بردیا با فریاد می‌گوید:
- هزار دفعه بهت گفتم مدل‌ها رو به حال خودشون رها نکن! حقوق می‌گیرن که چی بشه؟
سکوت مرگباری اتاق را پر کرده بود که بردیا کلافه دندان قروچه‌ای می‌کند و می‌گوید:
- حالا قرار بود کدوم لباس رو تن کنه؟!
منشی با دستی که می‌لرزید به لباس ته اتاق که آویزان بود اشاره می‌کند؛ اوه خدای من! اوضاع خیلی خراب بود! بردیا با فریاد می‌گوید:
- این‌که لباس اصلی امشب بود!
صدای پیامک گوشی منشی همه توجه‌ها را در بر می‌گیرد، منشی بلافاصله پیام را باز می‌کند و با خواندنش رنگش سفید می‌شود. یعنی در آن پیام چه بود؟! بردیا گوشی را از دست منشی می‌کشد و پیام را نگاه می‌کند، با سرک کشیدن متن پیام را می‌خوانم و چشمانَم گرد می‌شود! مدل اصلی امشب پیام داده بود:
- من نمیام! به بردیا خان بگو مغرور بودنت کار دستت داد.
بردیا رگ گردن و پیشانی‌اش از شدت خشم بیرون می‌زند. برای این‌که نگرانی‌اش را کم‌تر کنم می‌گویم:
- اشکال نداره، دنیا که به آخر نرسیده بردیا! می‌گیم یه مدل دیگه بپوشه.
بردیا سر تا سر اتاق را نگاه می‌کند، بعد از اندکی بردیا و منشی به یک‌دیگر نگاه می‌کنند و بعد نگاهشان را سمت من سوق می‌دهند! با تعجب می‌پرسم:
- چیه؟ چرا به من نگاه می‌کنید؟!
منشی لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- آخه مدل جدید رو پیدا کردیم!
لبخند استرسی می‌زنم و می‌گویم:
- نه من نه! آخه می‌دونی من اصلاً آمادگیش‌ رو ندارم! چرا خودت نمی‌ری؟!
بردیا بازویم را می‌گیرد و به سمت آرایشگر‌ها هول می‌دهد و هم‌زمان می‌گوید:
- چون فقط تو باید بری.
بعد رو به آرایشگرها می‌گوید:
- آرایش اون احمق رو روی هانا پیاده کنید.

***
بردیا:

به سمت مهمان‌ها که رو به روی استیج ایستاده‌ بودند می‌روم و کنار لوکا می‌ایستم، با آمدن چند نفر دیگه غرق در صحبت می‌شویم. که صدای دست بالا می‌رود! سرم را به طرف استیج می‌چرخانم و با دیدن هانا در آن لباس ابرو‌هایم بالا می‌پرد! با خود می‌گویم:
- مرسی ابله که نیومدی، من امشب عالی‌ترین شو رو به مردم نشون دادم.
می‌توانستم لبخند محوم را مخفی کنم؟! چیک‌چیک عکس‌ها بلند شده بود، اما هانا که نمی‌توانست تا ابد آن‌جا بماند. به محض برگشت هانا، با عذر‌خواهی به پشت صحنه می‌روم و در اتاق گریم را باز می‌کنم. با دیدن هانا که می‌خواست آرایشش را پاک کند، می‌گویم:
- پاک نکن! با همین لباس‌ها بیا بریم.
هانا با گفتن چشم به سمتم آمد، بازویم را به طرفش می‌گیرم، او هم با نیم‌چه لبخندی بازویم را می‌گیرد و با هم روی سکو می‌رویم، صدای دست‌ها بار دیگر بالا می‌رود که میکرفون را در دست می‌گیرم و می‌گویم:
- از تمامی دوستان که به فشن شو من تشریف آوردند تشکر می‌کنم! با امید موفقیت‌های بیشتر.
هانا هم با گرفتن میکروفون و تشکر کردن، به این شو پایان می‌دهد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۳۶

بردیا:

شب عالی بود! لباس‌ها را با بالاترین قیمت فروختم، و خوش‌حال از این موفقیت در ماشین کنار هانا می‌نشینم. راننده شروع به حرکت می‌کند که رو به هانا می‌گویم:
- امروز بزرگ‌ترین موفقیتم توی زندگی بود!
هانا سوالی به سمتم برمی‌گردد و می‌پرسد:
- چرا؟
چه سوال مسخره‌ای! با صورتی خنثی به سمتش برمی‌گردم و می‌گویم:
- چی چرا؟!
هانا کامل رو به رویم می‌نشیند و می‌گوید:
- سه تا شرکت داری، مافیا هم هستی، آدم هم به اسارت می‌کشی و می‌کُشی! کسی هم نمی‌فهمه؛ چرا باید فروش یه لباس ان‌قدر برات موفقیت آمیز باشه؟
خیلی بهم برخورده بود! اخم‌هایم را در هم می‌کشم و می‌گویم:
- اصلاً گذاشتی من منظورم رو واضح بهت بگم؟
هانا هم مانند خودم اخم‌هایش را در هم می‌کشد و می‌گوید:
- منظور چی رو واضح بگی؟!
سر در گم می‌گویم:
- هانا تو از چی ناراحتی؟ هوم؟ چی ناراحتت کرده که باعث این رفتارها شده؟
هانا نفس عمیقی می‌کشد و آرام‌تر می‌شود. سپس با ولوم صدایی که کمتر شده بود می‌گوید:
- من... من فقط یه سوال دارم؟!
چه سوالی بود که این‌گونه هانا را مشغول کرده بود؟ و باعث این رفتار زننده‌اش شد؟ با کنجکاوی و اخم‌های درهم می‌پرسم:
- چیه سوالت؟!
هانا در چشمانم خیره می‌شود و سعی می‌کند صداقت را پیدا کند. بعد از خیره شدن می‌پرسد:
- سر جوئل چی اومد؟
مات به صورتش نگاه می‌کنم. چرا هانا باید همچین چیزی را بپرسد؟ اما با جرقه‌ای که در مغزم زده می‌شود اخمم را باز می‌کنم و می‌گویم:
- فقط یه راه وجود داره تا جوابت رو بدم!
این بار هانا بود که اخم می‌کرد. نگاهی به من که حق به جانب نشسته بودم می‌کند و می‌پرسد:
- چه شرطی؟
لبخند محوی روی لبانم می‌نشیند، با چاشنی هیجانی جوابش را این‌گونه می‌دهم:
- ببین بیا با هم یه معامله‌ای کنیم! من جواب این سوالت رو میدم در عوض تو جواب سه تا سوال من رو میدی.
هانا یک تای ابرویش را بالا می‌برد و می‌گوید:
- قبوله به شرطی که تو هم جواب سه تا از پرسش‌های من رو بدی!
قبوله‌ای می‌گویم و بعد هردو می‌نشینیم و لبخند پیروزمندانه می‌زنیم.
هانا می‌گوید:
- اول تو می‌پرسی یا من؟
بدون این‌که به سمتش برگردم جوابش را می‌دهم:
- این‌جا، جای مناسبی نیست. بذار برسیم.

***

بعد از دو ساعت هر دو روی پشت بام نشسته بودیم، و از بالا به ماه بزرگ و ستاره‌های دور و برش نگاه می‌کنیم. اول هانا می‌پرسد:
- من اول سه سوالم رو شروع می‌کنم. اولی: سر جوئل چی اومد؟
نفسم را با صدا بیرون می‌دهم و می‌گویم:
- هر کَس که توی تیم من میاد یه قرار داد رو امضاء می‌کنه. در بند آخر این قرار داد نوشته شده تاوان خ*یانت مرگه.
رنگ از رخسار هانا می‌پرد! انگار می‌توانست ذهنم را بخواند و از ادامه‌ی حرفم می‌ترسید! اما من بی‌توجه به ماه نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- جوئل خ*یانت کرد هانا! و خودش این قرار داد رو امضاء کرد. وقتی این‌کار رو کرد یعنی قبول کرده که بمیرِ.
هانا نفس با ترسی می‌کشد و برای خلاص شدن از باقی حرفم می‌گوید:
- دومی: خ*یانت جوئل چی بود؟
سوال‌های سختی نمی‌پرسید اما مقصود این سوال‌هایش را نمی‌دانستم! با این حال جواب می‌دهم:
- تو نوشیدنیم قرص ریخت!
هانا سکوت می‌کند، اما با سوال بعدی‌اش زبانم قفل می‌شود!
- چرا من رو آوردی به خونه خودت؟!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۳۷

بردیا:

این سوال قابل پاسخ‌گویی نبود! نمی‌خواستم حال هانا را عوض کنم؛ دهانم را باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما هانا به سمتم می‌چرخد و می‌گوید:
- بردیا! من و تو معامله کردیم، دروغ نمی‌خوام بشنوم!
به سمتش برمی‌گردم و در حالی که نگاهم بین چشمان و دهانش در گردش بود، می‌گویم:
- تو تا حالا از من دروغ شنیدی؟! من یه بار جواب این حرفت رو ندادم؟
هانا می‌گوید:
- گفتی بردیا! ولی جواب اصلی رو ندادی! یه حرفی زدی در حد این‌که من سوال پیچت نکنم.
باهوش بود و سریع می‌فهمید، نمی‌توان او را دست به سر کرد و من نمی‌دانستم این موضوع خوب است یا بد. اما حالا که می‌خواست بفهمد به او می‌گفتم؛ حالا که اصرار می‌کرد، می‌گویم:
- هانا! توی زندگی هر نفر یکی باید باشه تا بهش ترحم کنه. اما همون ترحم ممکنه باعث خیلی چیزها بشه. الان هم اگه راستش رو می‌خوای من فهمیدم کسی دنبالت نمیاد و بهت ترحم کردم!
هانا کمی نگاهم می‌کند و بعد سرش را پایین می‌اندازد. اما حقیقت همین بود! حقیقت همیشه تلخ است و این تقصیر من یا هانا نبود! قبل از این‌که هانا بیشتر گریه و زاری کند، می‌گویم:
- حالا نوبت منه! جر زنی هم نداریم.
اشکی که از چشم چپش می‌چکد را پاک می‌کند و بعد می‌گوید:
- باشه؛ بپرس.
سوال اولم را با بی‌رحم می‌پرسم:
- چرا توی تیمارستان ولت کردن و هیچ‌کَس قرار نبود دنبالت بیاد؟
کمی غیر منصفانه بود از او که این‌گونه حالش بد بود این سوال را بپرسم، اما مگر او وقتی درمورد شغل من می‌پرسید من چیزی به او گفتم؟
هانا نفس پر دردی می‌کشد و می‌گوید:
- کسی که تمام عمرم فکر می‌کردم مادرمِ، نبود! نامادریم از اول قصدش همین بود؛ می‌خواست من رو از سر راهش برداره. که موفق هم شد.
سوال بدی را کنجکاوی می‌پرسم:
- رامین کیه؟!
هانا مات به من نگاه می‌کند، بعد می‌گوید:
- لعنتی این سوال‌ها رو از کجا میاری؟!
شانه‌ای بالا می‌اندازم که اندکی بعد جواب می‌دهد:
- پسر عمومِ.
پسر عمویی که حتی با اسمش دختر عمویش می‌لرزد؟! چون بسیار کنجکاو شده بودم می‌پرسم:
- باهات چی‌کار کرده!؟ که این‌طوری حتی اسمش هم به لرزه درت میاره؟!
هانا سعی در قورت دادن بغضش داشت اما ترکید! انگار گلوی هانا از این بغض‌ها زیاد رد کرده بود و این‌بار تحمل نداشت! با گریه می‌گوید:
- من فقط سیزده سالم بود بردیا! حق یه بچه سیزده ساله این نبود!
چه کرده بودند با او؟! با همان دختر سیزده ساله‌ای که خودش می‌گوید چه کرده بودند؟! این‌بار بدون این‌که من چیزی بگویم خودش ادامه می‌دهد:
- سیزده سالم بود که حرف‌های زن عمو شروع شد! درمورد عقد دختر عمو، پسر عمویی که در آسمان بسته بودن. اما رامین یکی دیگه رو دوست داشت.
فین‌فینی می‌کند و می‌گوید:
- به هر زوری که شد، رفتن خواستگاری دختری که رامین عاشقش بود! البته واسه من هم‌چین روز خوبی هم نبود؛ من هم توی سن بلوغ بودم! کراش زده بودم روی رامین.
اوه! پس این وسط یه مثلث عشقی وجود داشته! با ادامه حرف هانا از فکر و خیال بیرون می‌آیم:
- توی دوره نامزدی بودن، من نمی‌دونم دقیق چی‌شد ولی رامین و ماهانی که مثل برادر بودن شده بودن دشمن خونی! تا این‌که یه روز خبر اومد دختره مُرد! یه حالی شد توی خانواده که بیا و ببین.
بادی می‌آید و موهای هانا را می‌رقصاند. هانا که دیگر کمتر گریه می‌کرد، آهی می‌کشد و می‌گوید:
- تمام این‌ها که گذشت، رامین با من خوب شد. اما این‌بار من بودم که نمی‌خواستم با رامین باشم. دلم نمی‌خواست واسه بقیه گزینه دوم باشم. هرچی از رامین اصرار، از من انکار!
کاش می‌توانستم رامین را ببینم و بابت قطره‌قطره اشک‌های مظلومانه هانا، عذابش بدهم! حتی از فکرش هم روحم جلا پیدا می‌کند. هانا دوباره حالش دگرگون می‌شود و با بغضی آشکار می‌گوید:
- تا این‌که از پدر بی‌غیرتم اجازه گرفت با هم بریم کرج، برای دورهمی!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,762
مدال‌ها
6
۳۸

هانا:

به یادآوری خاطرات آن روز برایم سخت بود! روز‌هایی که هیچ چیز جزء بدبختی به همراه نداشت. تحمل این خاطرات آن‌قدر برایم زیاد بود که باقی‌مانده‌اش از چشمانم بیرون می‌زند!
بردیا سکوت کرده بود و فقط در انتظار بقیه حرف من بود. از او به خاطر این سوال ممنون بودم! تاکنون هیچ‌کَس از من نپرسید تا من هم کمی درد و دل کنم و ناراحتی‌هایم را با کسی تقسیم کنم؛ اما او امروز پرسیده بود! و باارزش‌ترین کار را برایم کرده بود. رو به او که منتظرانه سکوت کرده بود می‌گویم:
- اولش می‌ترسیدم! می‌دونستم ادم بی بند و باری مثل رامین قطعاً دوست‌های دختر و پسرش هم هستن. تا این‌که رسیدم و به کل تصوراتم به هم ریخت!
بردیا کنجکاو شده بود. انگار زندگی یک دختر بی‌چاره عجیب برای این مرد از خود راضی جالب بود. انگار تاکنون داستانی با این حجم از بدبختی نشنیده بود! از بی‌کسی خودم آهی می‌کشم و ادامه می‌دهم:
- کسی اون‌جا نبود! تنهای تنها بودیم! من، با یک آدم مریضِ بیمار!
دستانَم را کنار سرم می‌گذارم و محکم فشار می‌دهم. سردرد بدی به سراغم آمده بود و می‌دانستم حاصل از به یاد آوردن آن اتفاق است. بردیا می‌پرسد:
- آروم باش هانا! بقیه‌ش؟!
دم پر بغضی می‌کشم و شروع به تعریف، حداقل برای ارام گیری دل خودم می‌کنم.

***

فلش بک به چهار سال پیش... ( از زبان هانا)


با ترس به آن خانه خالی و رامین که با نیش‌خند مرا نگاه می‌کرد، می‌نگرم. سعی می‌کنم خودم را آرام کنم و با خود می‌گویم: 《 ترس به دلت راه نده هانا! احتمال دوست‌هاش تو راه موندن!》با مِن‌مِن این سوال را از رامین می‌پرسم:
- دوست‌هات...ک...کی می‌رسن؟!
رامین پوزخند صدا داری می‌زند که بیشتر شبیه بُز می‌شد تا یک آدم مغرور! آرام به سمتم می‌آید که یک قدم عقب می‌روم. شالی که از روی سرم افتاده بود را می‌کشد و روی زمین می‌اندازد؛ حالا دیگر موهایم افشان شده دورم ریخته بودند و رامین درحالی که گیس‌های به رنگ شکلاتم را پشت گوشم می‌اندازد، با لحنی به ظاهر مهربان اما با نفرت می‌گوید:
- چرا کوچولو؟ از این‌که تنها با من باشی می‌ترسی؟!
من همیشه همین بودم! اگر مثل سگ هم از چیزی می‌ترسیدم، به زبان نمی‌آوردم! برای همین دستَش را از کنار گوشم پس می‌زنم و می‌گویم:
- فکر می‌کنم کمتر از اونی باشی که بخوام از تنها بودن باهات بترسم!
رامین لبخند طعنه امیزی می‌زند که رفته‌رفته تبدیل به قهقه می‌شود. قهقه‌ای که حال دلم را بد خراب می‌کرد و بیشتر از این مرد رو به رویم می‌ترسیدم! رامین می‌گوید:
- آفرین هخامنش! آفرین! ثابت کردی یه هخامنش واقعی هستی!
بعد در حالی که چشمانش قرمز و لحنش با نفرت و ترسناک می‌شد، دستش را به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهد و در نزدیکی صورتم، آرام می‌گوید:
- دروغ گفتن رو بلدی! آفرین! اما غلط می‌کنی دروغ میگی! اون هم وقتی که مثل گنجشک داری می‌لرزی!
راست می‌گفت می‌لرزیدم! اما نمی‌خواستم قبول کنم. باخت جلوی این نامرد را نمی‌خواستم بپذیرم. پس برای فرار کردن از دستش سریع سمت کوله‌ام می‌روم و بعد از برداشتنش، در یکی از دو اتاق آن‌جا را باز می‌کنم. اما به محض این‌که وارد می‌شوم رامین پشت سرم می‌آید و درحالی که در را قفل می‌کند، می‌گوید:
- آفرین! اتاق خوبی رو انتخاب کردی!
نفسم می‌رود. حتی فکر کردن به کاری که می‌خواست انجام بده برایم زجر‌آور و دردناک بود! رامین از غافلگیری‌ام استفاده کرد و محکم مرا به کمد دیوار کوبید. دری که تک‌تک استخوان‌هایم را درگیر کرده بود، امانم را بریده بود. رامین با تنفری که من دلیلش را نمی‌دانستم می‌گوید:
- اِه! دردت اومد؟ اره هانا کوچولو؟
و قبل از این‌که من چیزی بگویم، خودش داد می‌زند:
- به درک! به درک که دردت اومد! مگه وقتی اون به خاطر ضربه‌‌ای به اون محکمی مُرد، کسی ککش گزید؟
نمی‌دانستم از چی صحبت می‌کند! کدام ضربه محکم؟ دوباره خودش عربده می‌کشد:
- کسی واسش مهم نبود وقتی داداش بی‌شرف تو همین کار رو باهاش کرد! کسی جواب قلب من عاشق رو نداد!
چه ربطی به ماهان داشت؟! مگه مُردن نامزد رامین به ماهان لاید مربوط می‌شد؟ قبل از این‌که بیشتر فکر کنم مشت و لگد‌های رامین روی تنم می‌نشیند! و من نمی‌دانستم تاوان چه چیزی را می‌دهم!
خوب که حرصش خالی می‌شود مرا ول می‌کند اما قبلش، خم می‌شود و آرام در گوشم می‌گوید:
- خوب خودت رو آماده کن که امشب قراره دیگه دختر نباشی!
 
بالا پایین