Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,762
- مدالها
- 6
۲۹
لوکا:
وقتی بردیا به اتاقش رفت به دو بادیگارد پشت در میگویم:
- عین سیخ همین جا واینستید زنگ بزنین یه بادیگارد بیاد تو اتاقش باشه.
و بعد بدون منتظر بودن برای جواب به سمت اتاق طراح چیارا میروم. باید به او اخطار میدادم که بردیا از دستش خیلی عصبانی است. اما همین که دستم روی دستگیره مینشیند موبایلم شروع به زنگ خوردن میکند. کلارا بود! پس حتما به این معناست که وقت آمدن هانا رسیده است. اول به بردیا پیام میدهم که به دنبال هانا میروم و بقیهاش را خودش باید حل کند. قرار بود بردیا تمام طراح ها را به اتاق کنفرانس بیاورد و آن ها را آماده کند.
سوار ماشین میشوم و به راننده میگویم که به سمت خانه برود. هرچند خانه برای کاخ بزرگ بردیا کم بود اما عادت کرده بودم که این کلمه را به کار ببرم. جلوی خانه که میرسم به گوشیه کلارا تک میزنم و دقایقی بعد هانا با تیپی بسی شیک به همراه دو بادیگارد از در آهنی خانه خارج میشود. از ماشین پیاده میشوم و کنار میایستم تا هانا سوار شود. رو به دو بادیگارد میگویم:
- لازم نیست شما بیاین خودم هستم.
و سوار ماشین کنار هانا مینشینم. طوری خودم را روی صندلی شکل میدهم که عمدا به او نزدیک باشم تا عکس العمل او را ببینم. قرار بود کارهایی را انجام و سوالاتی را در طول راه بپرسم که نتایجش را آخر به بردیا گزارش دهم. هانا اخم کوچکی میکند و خودش را آن ور تر دور تر از من میکشاند. ابرویی بالا میاندازم و نا محسوس به بردیا پیام میدهم که آزمون اول قبول شد. سپس رو به هانا میپرسم:
- خوبی تو؟
با همان اخم کوچک خیلی سرد جواب میدهد:
- ممنون.
با پررویی می گویم:
- بردیا اذیتت کرد به خودم بگو.
سپس با چشمک و لبخندی تقریبا محو ادامه میدهم:
- هوات رو دارم.
اخمش را غلیظ تر میکند:
- نه آقای کارول من رو اذیت میکنن نه دلیلی میبینم به شما بگم.
شانه هایم را بالا میاندازم و میگویم:
- بعداً پشیمون نشی بعد بیای بگی وای لوکا من....
با دیدن دست مشت شدهاش ادامهی حرفم را نمیگویم و دوباره به بردیا پیام میدهم:
- این خیلی سفته.
با دیدن اینکه به شرکت نزدیک هستیم فکری به سرم زد و خیلی یهویی دستم را روی دست مشت شدهاش میگذارم! اما ناگهان طرف راست صورتم بیحس میشود! و تا به خودم میآیم طرف چپ صورتم هم به همان سرنوشت دچار میشود. سپس هانا با صدایی که از شدت خشم میلرزید میگوید:
- احمق بار آخرت باشه به من دست میزنی.
و چون به شرکت رسیده بودیم راننده پس از ایستادن در را برای هانا باز میکند و هانا سریع پیاده میشود، اما من هنوز به دو سیلی که خورده بودم فکر میکردم. انتظار داد و هوار را داشتم اما سیلی را نه! با صدای راننده به خودم میآیم و پیاده میشوم، همزمان شماره بردیا را میگیرم که بعد از سریع جواب دادنش میگویم:
- آقا این دختره خیلی ادعای پاکی داره.
میتوانستم ابروی بالا رفتهی بردیا را از پشت تلفن ببینم،که گفت:
- چهطور؟
جواب میدهم:
- تو گفتی من دوتا مرحله رو انجام بدم اما من یه کار دیگه هم کردم.
صدایش کنجکاوتر شد و گفت:
- چیکار کردی دیوونه؟
میدانستم با پایان جملهام قبرم کنده شده اما گفتم:
- دستم رو گذاشتم روی دستش.
با چی بلندی که بردیا گفت موبایل را از گوشم فاصله می دهم که میگوید:
- هانا رسید پیش من بقیش رو پیام بفرست خاک بر سر.
لوکا:
وقتی بردیا به اتاقش رفت به دو بادیگارد پشت در میگویم:
- عین سیخ همین جا واینستید زنگ بزنین یه بادیگارد بیاد تو اتاقش باشه.
و بعد بدون منتظر بودن برای جواب به سمت اتاق طراح چیارا میروم. باید به او اخطار میدادم که بردیا از دستش خیلی عصبانی است. اما همین که دستم روی دستگیره مینشیند موبایلم شروع به زنگ خوردن میکند. کلارا بود! پس حتما به این معناست که وقت آمدن هانا رسیده است. اول به بردیا پیام میدهم که به دنبال هانا میروم و بقیهاش را خودش باید حل کند. قرار بود بردیا تمام طراح ها را به اتاق کنفرانس بیاورد و آن ها را آماده کند.
سوار ماشین میشوم و به راننده میگویم که به سمت خانه برود. هرچند خانه برای کاخ بزرگ بردیا کم بود اما عادت کرده بودم که این کلمه را به کار ببرم. جلوی خانه که میرسم به گوشیه کلارا تک میزنم و دقایقی بعد هانا با تیپی بسی شیک به همراه دو بادیگارد از در آهنی خانه خارج میشود. از ماشین پیاده میشوم و کنار میایستم تا هانا سوار شود. رو به دو بادیگارد میگویم:
- لازم نیست شما بیاین خودم هستم.
و سوار ماشین کنار هانا مینشینم. طوری خودم را روی صندلی شکل میدهم که عمدا به او نزدیک باشم تا عکس العمل او را ببینم. قرار بود کارهایی را انجام و سوالاتی را در طول راه بپرسم که نتایجش را آخر به بردیا گزارش دهم. هانا اخم کوچکی میکند و خودش را آن ور تر دور تر از من میکشاند. ابرویی بالا میاندازم و نا محسوس به بردیا پیام میدهم که آزمون اول قبول شد. سپس رو به هانا میپرسم:
- خوبی تو؟
با همان اخم کوچک خیلی سرد جواب میدهد:
- ممنون.
با پررویی می گویم:
- بردیا اذیتت کرد به خودم بگو.
سپس با چشمک و لبخندی تقریبا محو ادامه میدهم:
- هوات رو دارم.
اخمش را غلیظ تر میکند:
- نه آقای کارول من رو اذیت میکنن نه دلیلی میبینم به شما بگم.
شانه هایم را بالا میاندازم و میگویم:
- بعداً پشیمون نشی بعد بیای بگی وای لوکا من....
با دیدن دست مشت شدهاش ادامهی حرفم را نمیگویم و دوباره به بردیا پیام میدهم:
- این خیلی سفته.
با دیدن اینکه به شرکت نزدیک هستیم فکری به سرم زد و خیلی یهویی دستم را روی دست مشت شدهاش میگذارم! اما ناگهان طرف راست صورتم بیحس میشود! و تا به خودم میآیم طرف چپ صورتم هم به همان سرنوشت دچار میشود. سپس هانا با صدایی که از شدت خشم میلرزید میگوید:
- احمق بار آخرت باشه به من دست میزنی.
و چون به شرکت رسیده بودیم راننده پس از ایستادن در را برای هانا باز میکند و هانا سریع پیاده میشود، اما من هنوز به دو سیلی که خورده بودم فکر میکردم. انتظار داد و هوار را داشتم اما سیلی را نه! با صدای راننده به خودم میآیم و پیاده میشوم، همزمان شماره بردیا را میگیرم که بعد از سریع جواب دادنش میگویم:
- آقا این دختره خیلی ادعای پاکی داره.
میتوانستم ابروی بالا رفتهی بردیا را از پشت تلفن ببینم،که گفت:
- چهطور؟
جواب میدهم:
- تو گفتی من دوتا مرحله رو انجام بدم اما من یه کار دیگه هم کردم.
صدایش کنجکاوتر شد و گفت:
- چیکار کردی دیوونه؟
میدانستم با پایان جملهام قبرم کنده شده اما گفتم:
- دستم رو گذاشتم روی دستش.
با چی بلندی که بردیا گفت موبایل را از گوشم فاصله می دهم که میگوید:
- هانا رسید پیش من بقیش رو پیام بفرست خاک بر سر.
آخرین ویرایش: