جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,786 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
پارت نه

راوی:

رضا خان غرور وارد بدنش می‌شود و با خود فکر می‌کند که هانا رتبه برتر بودنش را مدیون او هست.
چرا؟
محبت های زیادی که خودش و زنش کرده بودند را می‌گفت؟
همان محبت هایی که هانا هیچوقت به چشمم ندید؟
به خدای احد و واحد ذره‌ای از موفقیت های هانا مربوط به او نمی‌شد.
رضا خان ذره‌ای به هانا فکر نمی‌کرد.
اگر هم تا الان توی خانه نگه‌ش داشته بود فقط به دلیل موفقیت هایش بود، وگرنه رضا هخامنش بدون دلیل کاری را برای کسی انجام نمی‌داد.
تلفن رضا با مدیر تمام می‌شود که کسی وارد اتاق می‌شود سرش را بالا می‌گیرد و با چهره‌ی ماهان روبرو می‌شود.
هرچقدر که به هانا بی‌محلی می‌کرد به همان اندازه عاشق ماهان بود.
- به به پسر گلم!
ماهان فقط دو کلمه جواب میدهد:
- سلام بابا.
رضا از جایش بلند می‌شود و ماهان را در آغوش می‌گیرد.
ماهان می‌پرسد:
- چند دقیقه قبل اومدم دیدم داری تلفنی حرف میزنی، وایستادم تا تلفنت تموم بشه، حالا کی بود؟
رضا با بی‌خیالی می‌گوید:
- مدیر مدرسه‌ی هانا بود.
ماهان دل نگران می‌شود و تند می‌پرسد:
- اتفاقی که برای هانا نیوفتاده بود؟
- نه بابا چه اتفاقی، زنگ زده بود که بگه هانا المپیاد قبول شده.
ماهان لبخندی می‌زند او از ته دل هانا را دوست داشت و به این فکر افتاده بود که به عنوان هدیه چه برای او بخرد بهتر است.
پس سریع از پدرش خداحافظی می‌کند و با سارا تماس می‌گیرد.
- جانم ماهان
ماهان از صدای سارا لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- سارا خانم مژدگونی بده!
سارا با لحن شیرینی می‌گوید:
- مژدگونیتون جدا، چی‌شده؟
- هانا المپیاد رتبه آورده!
سارا که هیجان در آغوشش گرفته بود می‌گوید:
- بابا دمش گرم! از دست من کمکی برمیاد؟
- گفتم که تو بهتر میدونی سلیقه دخترا چیه بیای بریم باهم یه چیزی براش بخریم.
سارا موافقتش را اعلام می‌کند و یک ساعت بعد آن زوج جوان باهم در پاساژ برای خرید کردن حاضرند.

***
بعد از کلی خرید داخل ماشین می‌نشینند.
- خرید با تو این‌طوریِ که میام یه چیز بخرم با ده تا پلاستیک برمی‌گردم.
سارا قهقه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- نمی‌خریدی خب.
- د آخه تو قیافه خودتو وقتی از یه چیزی خوشت میاد ندیدی که، چنان چشماتو مظلوم می‌کنی که فقط شمر می‌تونه بهت نه بگه.
سارا با جرقه‌ای که در ذهنش می‌خورد می‌گوید:
- ها راستی هانا امروز امتحان پایان دوره داره حتما بیارش از اون ورم ببریمش رستوران شام مهمون تو باشیم.
با گفتن جمله آخر لبخند ژکوندی میزند و پلک هایش را تندتند تکان می‌دهد.
ماهان خنده‌ای می‌کند و با گفتن کلمه‌ی پررو بحث را می‌بندد.
تا خود مقصد سارا صحبت می‌کند و ماهان با دل و جون به حرف هایش گوش می‌دهد. شاید که نه حتما هرکسی به عشقی مانند عشق سارا و ماهان نیاز داشت.
همان قدر صمیمی، همان قدر زیبا و همان قدر دوست داشتنی.
راز عشقشان یک جمله بود.
آن ها زن و شوهر نبودند رفیق هم بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
پارت ده

راوی:

ماهان یک آموزشگاه داشت که زبان ایتالیایی، انگلیسی، روسی، اسپانیایی و فرانسوی در اون تدریس می‌شد؛ به همین علت هانا به تمام این زبان ها مسلط بود و این آخرین امتحان بود که مدرک زبان ایتالیایی به او تعلق می‌گرفت.
هانا سربلند از امتحان بیرون می‌آید و سوار ماشین ماهان می‌شود.
سارا خوشحال می‌گوید:
- خب هانا خانم قراره ما امشب بریم رستوران به حساب ماهان، هرچی دوست داشتی سفارش بده!
تبسمی روی لب های هانا می‌نشیند و جواب می‌دهد:
- میشه من حساب کنم زنگ بزنیم عمو و زن عمو هم بیان؟
سارا مهربان جواب میدهد:
- چرا که نه عزیزم! فقط پسرشون چی؟
- به عمو میگم که با ماهانم خودش میفهمه اون نباید بیاد.
دیگر حرفی زده نمی‌شود تا رستوران.
میز پنج نفره‌ای را انتخاب میکنند و می‌نشینند تا عمو و زن عمو بیایند.
سارا با دیدن گارسون می‌گوید:
- من میگم سفارش ندیم تا عمو هم برسه!
ماهان لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- هانا سلیقه‌ی همه رو از حفظه میدونه چی باید سفارش بده.
سارا به طرف هانا می‌چرخد و با تعجب میگوید:
- واقعا هانا؟ خب مثلا در مورد سلیقه های من چی میدونی؟
هانا لبخندی می‌زند و تمام خوراکی هایی که سارا دوست داشت را می‌گوید. سارا ابرو هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:
- آفرین هانا خانم، ولی فکر نکن حواسم نبود منو جمع بستی! بابا من دیگه زن داداشتم کی میخوای اسممو صدا بزنی؟
هانا با تبسم می‌گوید:
- سارا خانم، شما از من بزرگترین بلاخره احترامتون واجبه.
سارا دهانش را باز می‌کند تا چیزی بگوید اما با دیدن عمو و همسرش دستش را برایشان تکان می‌دهد و چیزی نمی‌گوید.
آن شب با تمام خاطراتش می‌گذرد ولی هانا که خبر ندارد از اتفاقات شوم پیش رویش.

***
چند ماه بعد...

هانا:

امروز روز کنکور بود.
ساعت هفت صبح بود و ساعت نه شروع جلسه بود.
کارت ورود به جلسه و مداد و پاکن را درون دستم گرفتم آنجا اجازه‌ی اینکه کیفم را داخل ببرم نداشتم و کسی همراهم نمی‌آمد به همین دلیل کیفم را برنداشتم.
تاکسی اینترنتی را خبر می‌کنم تا بیاید و خودم از خانه بیرون می‌زنم.
سوار ماشین می‌شوم و دعا می‌کنم تا اگر پدر و مادر خوبی به من نداده است حداقل آینده‌ی خوبی بدهد.
جلوی حوزه‌ی امتحانی‌ام پیاده می‌شوم و با صلوات وارد جلسه می‌شوم.
او خدای مهربان است.
او کسی است که تمام تنهایی های مرا دیده است قطعا قرار نبود بگذارد آینده‌ام شبیه گذشته‌ام شود.
من می‌دانم، من به او اعتماد دارم.

***
راوی:

ماهان و سارا وارد خانه‌ی رضا خان می‌شوند مثل اینکه مهتاب تازه از خواب بیدار شده بود که چشم‌هایش پف کرده بود.
ماهان و سارا سلام می‌کنند و بعد روی مبل ها می‌نشینند.
سارا از مهتاب سوال می‌کند:
- مامان جون هانا کجاست؟
- چه میدونم والا مادر، لابد خوابیده تو اتاقش، نمیدونم باید از دستش چیکار کنم! این بچه چرا سر به راه نمیشه؟
سارا می‌پرسد:
- چطور؟
- یه دوست قدیمی دارم که یه پسر داره اسمشم علیِ، پسره سر کارِ، دستش تو جیب خودشه، قول داده ازدواج که کنن خونه هم بسازه ولی نمی‌دونم این دختر کله خر چرا تو گوشش نمیره؟! میگه نمی‌خوامش.
سارا متعجب می‌گوید:
- وا مامان جون! هانا که الان وقت ازدواجش نیست.
ماهان دخالت می‌کند:
- مامان دیگه اسمی از اون پسره‌ی مفنگی نشنوم تو این خونه.
سارا با تعجب می‌پرسد:
- معتاده؟
مهتاب زود پاسخ می‌دهد:
- نه بابا، بیچاره فقط سیگار می.کشه که اونم کم‌کم ترک می‌کنه.
سارا دهانش از این همه بی‌خیالی مهتاب باز می‌ماند اما بدون حرف به سمت اتاق هانا می‌رود.
در را باز می‌کند و با جای خال‌اش روبه رو می‌شود.
ماهان را صدا می‌کند و پس از ثانیه‌ای ماهان می‌آید.
- ماهان هانا نیست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
پارت یازده

راوی:

ماهان داخل اتاق را سرک می‌کشد و همزمان می‌پرسد:
- یعنی چی که نیست؟
برگه ای روی میز تحریر خود نمایی می‌کند.
سارا برگه را بر‌می‌دارد.
- وای ماهان!
- چی‌شده؟
- هانا امروز کنکور داشت.
ماهان تازه دو هزاری‌اش جا می‌افتد و با شتاب برگه را از سارا می‌گیرد.
کپی کارت ورود به جلسه‌اش بود.
ماهان سریع نام حوزه را می‌خواند و با شتاب به سمت سالن می‌رود سارا هم پشت سرش، ماهان سویچ هایش را برمی‌دارد و دوتایی به سمت ماشین می‌روند.
ماهان با سرعت زیاد می‌رفت و سارا که خودش هم استرس هانا را داشت چیزی نمی‌گفت.

***

هانا با حالی بد از سالن خارج می‌شود.
حالت تهوع امانش را بریده بود و به خاطر کمبود انرژی و معده‌ی خالی دیگر حال راه رفتن نداشت‌.
گوشی اش را که به مادر هم کلاسی‌اش داده بود می‌گیرد و به سمت در خروجی می‌رود‌.
قدم اول را بر می‌دارد اما برای قدم دوم حس از دست و پایش می‌رود، پس به دیوار کنار در حوزه تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد و با خود تکرار می‌کند که کاش خدا معجزه‌ای کند و ماهان به دنبالش بیاید.
مثل اینکه خدا خیلی هانا را دوست داشت که همان لحظه ماشین ماهان جلوی پایش ترمز می‌زند.
ماهان کنار خواهر کوچکش می‌نشیند و اسمش را صدا می‌زند:
- هانا حالت خوبه؟
هانا بی رمق نگاهی به او می‌کند و می‌گوید:
- میشه بریم؟
ماهان دست هانا را می‌گیرد و بدون حرف او را به سمت ماشین هدایت می‌کند.
هانا خسته سلامی به سارا می‌کند اما بدون اینکه جوابی بشنود از حال می‌رود.
سارا نام حضرت عباس را می‌گوید و در را باز می‌کند و کنار او می‌نشیند.
با واکنش نشان ندادن او سرش را روی پایش می‌گذارد و همزمان که سیلی های آرامی به صورت هانا می‌زند به ماهان می‌گوید که به سمت بیمارستان برود.

***

هانا:

چشمانم را به سختی باز می‌کنم و به ماهان پریشان می‌نگرم.
آرام اسمش را صدا می‌زنم که به طرف من برمی‌گردد و همزمان می‌گوید:
- جان دل ماهان خوبی خواهری؟
چشمانم را باز و بست می‌کنم تا حرفش را تایید کنم
کنارم می‌نشیند و می‌گوید:
- چجوری اسم خودمو بزارم مرد وقتی دکتر بهم میگه خواهرتون از ضعف اینطوری شده؟ مگه تو اون خونه کوفتی غذا نیست هانا؟ یعنی چی تو نزدیک به دو روزه غذا نخوردی؟
جوابش را می دهم:
- دیروز ظهر که درس می‌خوندم بعدشم خوابم برد. دیشبم تا قبل اینکه بابا بیاد مامان بحث خواستگاری دوستشو پیش کشید، بهش گفتم که نمی‌خوام گفت پس تا وقتی که جواب مثبت ندی حق نداری غذا بخوری در آشپز خونه هم قفل کرده بود.
ماهان با دستانش صورتش را می‌پوشاند و در همان حالت می‌گوید:
- مگه یه کارت از بابا دستت نبود بهت پول می‌داد؟! تا جایی من میدونم قدر خرید غذا بود.
حالم کوک نبود و دلم یک غذای خانگی مشتی میخواست اما کی بود که برای من غذا درست کنه؟ درسته، هیچکس!
جواب ماهان را می‌دهم:
- کارت رو مامان گرفت گفت یا جواب مثبت یا هیچی.
ماهان سرش را تکان می‌دهد و چند بار کلمه‌ی وای را تکرار می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
پارت دوازده

راوی:

ماهان همراه سارا، هانا را به خانه‌ی خودش می‌برد و از سارا می‌خواهد تا برای خواهرش سوپ بپزد.
با سرعت به سمت خانه‌ی رضاخان می‌رود و همزمان شماره‌ی پدرش را می‌گیرد.
از آنجا که سوگلی رضا بود سریعا پاسخش را می‌گیرد.
- جانم پسرم.
ماهان با اعصابی داغون و با عصبانیت می‌گوید:
- کجایی رضاخان؟
رضا که از این نوع حرف زدن ماهان جا خورده بود می‌گوید:
- خیر باشه پسر! رضا خان چیه دیگه!؟
ماهان دندان‌هایش را روی هم چفت می‌کند و می‌گوید:
- با من کل‌کل نکن مرد، هرجا هستی تا ده دقیقه‌ی دیگه خونه باش!
و بدون اینکه منتظر جواب او بماند تلفن را قطع می‌کند.
رو به روی خانه ترمز می‌گیرد و در ماشین را به هم می‌کوبد.
بدون زدن قفل مرکزی دستش را روی دکمه‌ی آیفون می‌گذارد و چند بار پشت سرهم روی دکمه می‌کوبد.
مهتاب با استرس در را باز می‌کند و در دلش صلواتی می‌فرستد که هانا جریان خواستگاری را به ماهان نگفته باشد، ولی خیلی وقت است کار از کار گذشته بود.
ماهان وارد خانه می‌شود و با صدای بلند می‌گوید:
- کجایید شماها هان؟ بیاید جواب کاراتونو بدید دیگه برای چی صداتون در نمیاد؟
رضا که تا الان روی مبل نشسته بود از جایش بلند می‌شود و می‌گوید:
- علیک سلام پسر، چه خبرته صداتو انداختی پس کلت.
ماهان با چشمانی قرمز به او نگاه می‌کند و با صدای بلند می‌گوید:
- اسم خودتو گذاشتی مرد؟ تو غیرت داری؟ تو حالیت میشه تعصب یعنی چی؟ تو می‌دونی دخترت الان کجاست؟
مهتاب روی پایش می‌کوبد و می‌گوید:
- بازم این دختر! بازم این دختر! کی می‌خواد سایه‌ی شومش رو از سر ما برداره؟
ماهان به سمت مهتاب می‌چرخد و با لحنی مالامال از تاسف می‌گوید:
- تو می‌فهمی وجدان چیه؟ چطور دلت میاد با اون دختر مظلوم این‌طوری رفتار کنی؟
رضا عصبی می‌گوید:
- بسه ماهان! اگه چیزی هست بگو ما هم بدونیم، الکی از راه رسیدی داد و بیداد می‌کنی، ما تو در و همسایه آبرو داریم.
ماهان هیستریک می‌خندد و رو به رضا می‌گوید:
- می‌خوای بدونی؟ می‌خوای بدونی زنت به دختر هجده سالت غذا نمیده؟ می‌خوای بدونی دکتر تو چشمای من نگاه می‌کنه و میگه خواهرت از ضعف این‌طور شده؟
رضا مبهوت به ماهان نگاه می‌کند و بعد رو به مهتاب می‌گوید:
- راست میگه مهتاب؟
مهتاب که حالا دیگر راه فراری نداشت با استرس و اندک انرژی که برایش باقی مانده بود آرام اسم پسرش را صدا می‌کند.
ماهان سویچ هایش را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- آرزوی مرگ کن رضا خان هخامنش! که امروز دخترت کنکور داشت و به جای این‌که مهمون محبتت کنیش مهمون بیمارستان کردیش.
و از آن خانه کذایی بیرون می‌زند.
شماره‌ی کسی را می‌گیرد و بعد از جواب دادن آن بدون سلام می‌گوید:
- ببین می‌خوام شماره‌ی یه نفرو برام پیدا کنی اسمش زیبا فامیلش ملکی.
و با گفتن جمله‌ی منتظر خبرت می‌مانم تلفن را قطع می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
پارت سیزده

سارا:

به هانا که معذب روی مبل نشسته بود نگاه می‌کنم و با خود فکر می‌کنم چطور مهتاب وقتی او را این‌گونه اذیت می‌کند قلبش به درد نمی‌آید؟
برای ثانیه‌ای از ذهنم عبور می‌کند که شاید واقعا‌ً هانا دل‌بند او نباشد، وگرنه هیچ‌کَس نمی‌تواند با فرزندش چنین برخوردی داشته باشد.
اما سریع افکارم را پس می‌زنم اگر فرزند مهتاب نیست پس فرزند چه کسی ست؟
با لبخند سرم را تکان می‌دهم و سوپ را درون کاسه سوپ خوری می‌ریزم.
هانا را صدا می‌کنم و از او می‌پرسم:
- هانا جون، سوپت رو توی آشپزخونه می‌خوری یا بیارم برات همون جا؟
صدای قدم‌هایش که به سمت آشپزخانه می‌آید، به گوش می‌رسد و هم‌زمان می‌گوید:
- دستتون درد نکنه سارا خانم، ببخشید توی زحمت افتادین.
صندلی را برایش عقب می‌کشم و درحالی که خودم رو‌ به رویش می‌نشینم، با اعتراض می‌گویم:
- اِه! دوباره که گفتی سارا خانم. از این به بعد چیزی جز سارا نمی‌خوام ازت بشنوم.
هانا جوابم را کوتاه می‌دهد:
- چشم سارا خانم.
خودش هم از حرفش تعجب کرده بود که لحظه‌ای مکث کرد. با صدای خنده‌ی بلند من، او هم زد زیر خنده.
حتی خندیدنش هم با متانت بود و این او را جذاب‌تر نشان می‌داد.
ماهان از در وارد می‌شود و درحالی که سعی می‌کرد نشان دهد اتفاقی نیوفتاده است می‌گوید:
- به به جمعتون جمعِ گلتون کمه.
با خنده به سمتش بر‌ می‌گردم و می‌گویم:
- خلمون کم بود آقا ماهان!
ماهان درحالی که یک سیب از جا میوه‌ای بر‌می‌دارد به شوخی می‌گوید:
- من آخرش تو رو طلاقت میدم.
ابروهایم را بالا می‌اندازم و می‌گویم:
- می‌دونستی برای دادن مهریم باید جفت کلیه‌هاتو بفروشی؟
ماهان با همان حالتی که خودم صحبت می‌کردم می‌گوید:
- می‌دونستی دیه تو یک چهارم مهریته؟
دمپایی‌ام را به سمتش پرتاب می‌کنم و می‌گویم:
- بلبل درازی نکن.
هانا به دعوای زرگری ما دو نفر می‌خندید و من با خود فکر می‌کنم اگر پسر بودم حتماً او را می‌گرفتم.
- خواهرم رو خوردی.
به سمتش برمی‌گردم و می‌گویم:
- داشتم فکر ‌می‌کردم خوشا به حال اونی که با هانا ازدواج می‌کنه.
ماهان گازی از سیبش می‌زند که نصف سیب می‌رود. هم‌زمان می‌گوید:
- فعلا که خوش به حال اونی شده که با داداش هانا ازدواج کرده.
می‌خندم و پرویی حواله‌اش می‌کنم.
او هم با بالا انداختن شانه هایش و گفتن کلمه‌ی والا بحث را می‌بندد.
رو به هانا می‌گویم:
- هانا جون برو بخواب تو اتاق ما. برای ناهار بیدارت می‌کنم.
هانا که انگاری از خدایش بود با گفتن کلمه‌ی چشم راه اتاق را در پیش می‌گیرد.
با رفتن هانا رو به ماهان می‌گویم:
- چی‌شد رفتی خونه بابات؟
ماهان با نفرت می‌گوید:
- هیچی بابا یه مشت بی‌مصرف و بی‌ملاحظه‌ان. نمی‌دونم مشکل مامان با این بچه چیه.
منم دیگر سؤالی نمی‌کنم تا بیشتر از این اعصاب ماهان بی‌چاره هم خورد نشود.
من این پسر را از بر بودم و می‌دانستم این آرامشش فقط ظاهریست. از درون در یک مرداب بود که هرچه بیشتر دست و پا می‌زد بیشتر درون مرداب فرو می‌رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
۱۴
هانا:
از روی تخت با عجله بلند می‌شوم گرچه چشمانم هنوز خواب داشت اما مغزم کارهای مهمتری داشت. راستی هفته‌ی پیش عروسی ماهان و سارا بود، چقدر هردویشان ماه شده بودند در آن لباس‌ها. اما نکته مهم اینجا بود که مامان به رضاخان می‌گفت هانا دختر من نیست که بخواهم همانند ماهان برایش وقت بگذارم. این مغزم را درگیر کرده بود. به همین دلیل روز بعد از عروسی چند تار مو از مامان را برای آزمایش دی ان ای بردم و امروز جواب آزمایش آمده بود. لباس‌هایم را پوشیدم که نگاهم به تقویم افتاد. امروز اعلام نتایج کنکور بود. از خانه بیرون می‌زنم و قدم زنان به سمت چهار راه بعدی می‌روم روبه روی آزمایشگاه یک کافینت بود که می‌توانستم اول نتیجه زحماتم را مشاهده کنم.
وارد کافینت می‌شوم بعد از گفتن رمز درخواست پرینت کارنامه می‌کنم. برگه را تحویل می‌گیرم و با تعجب به رتبه‌ام نگاه میکنم چندبار چشمانم را باز و بسته می‌کنم تا مطمئن شوم خواب نیستم و بعد از اطمینان از بیدار بودن قطره اشک شادی همراه با لبخندم می‌آید بعد از تشکر بابت تبریک از کافینت بیرون می‌زنم. دوباره نگاهی به برگه‌ام می‌اندازم (هانا هخامنش رتبه ۲ کشوری) از خیابان رد می‌شوم و به سمت آزمایشگاه می‌روم.
من: سلام خسته نباشید جواب آزمایش هانا هخامنش اومده میخواستم اونو بگیرم.
پرسنل با خوش رویی گفت:
- سلام ممنون از شما آزمایشتون چی بود؟
من: دی ان ای
پرسنل با گفتن کلمه یه لحظه دنبال برگه گشت سپس برگه را به من تحویل داد.روی برگه را نگاه کردم از آنجایی که بلد بودم آزمایشات را بخوانم متوجه شدم که من دختر مهتاب هستم و هیچی نمیتونه اینو عوض کنه.از آزمایشگاه بیرون می‌زنم و همزمان شماره‌ی سارا را می‌گیرم.
سارا: جانم هانا؟
با شادی می‌گویم:
- سلام سارا جون خوبی مژده گونی بده.
سارا که از شنیدن صدای شادم خوشحال شده بود میگوید:
- ای شیطون، چی شده؟
با خوشحالی می‌گویم:
- نتایج کنکور اومده سارا شدم رتبه دو کشوری.
سارا جیغی از خوشحالی می‌کشد، صدای ماهان که می‌گوید چیه چی‌شده، به گوش می‌رسد.بعد از سارا با ماهان صحبت می‌کنم او هم می‌گوید که جایزه قبول شدنم پیش او محفوظ است. از آن جایی که فکر می‌کردم بابام امروز باید خانه باشد بعد از رسیدن به خانه به سمت اتاق کارش می‌روم اما با جای خالی‌اش رو به رو می‌شوم.
خواستم در را ببندم اما دفترش روی میز به من چشمک می‌زند.آدم فضولی نبودم اما این دفع واقعا کنجکاو بودم تا بدانم در آن دفتر چه نوشته شده است. پس به سمت میز می‌روم و در دفتر را باز می‌کنم.
نوشته های بابا:
از این‌که آساره از زندگی‌ام رفته و مهتاب آمده خیلی خوشحالم. من واقعا پسرم ماهان را دوست دارم و از اینکه چهارسال از کنار او بودن را از دست داده‌ام متاسفم.

چشمانم از دیدن صفحه دوم گرد می‌شود.
با این‌که مهتاب مادر هانا نیست اما خیلی با او خوب رفتار می‌کند امیدوارم هانا قدر مادر هرچند ناواقعی‌اش را بداند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
۱۵
راوی:
هانا چیز هایی را که می‌خواند باور نمی‌کرد. چگونه او دختر مهتاب نیست وقتی که همین الان جواب آزمایش مثبتش را گرفته بود؟گوشی در دستش می‌لرزد و هانا جواب می‌دهد.هانا با صدای لرزانی می‌گوید:
- بله؟
زن پشت تلفن: همراه خانم هانا هخامنش؟
هانا: بله بفرمایید.
زن: سرکار خانم شما آزمایش دی ان ای گرفتید مثل اینکه آزمایشتون با یه نفر دیگه قاطی شده در واقع جواب ازمایش شما منفیه و نمونه شما هیچ شباهتی به نمونه تحویل گرفته شده نداره.
موبایل از دست هانا لیز میخورد و روی زمین سقوط می‌کند. در اتاق باز می‌شود و قامت مهتاب نمایان می‌شود. هانا به سرعت به طرفش می‌رود و می‌گوید:
- مامان بگو که تو مامان منی بگو که همش خوابه بگو همه دروغ میگن.
مهتاب با تعجب می‌گوید:
- چی میگی بچه؟ برو اونور ببینم. بابات کجاست؟
هانا بی توجه به جملات مهتاب می‌گوید:
- بهم نگو بچه، بگو دخترم، بگو که من دخترتم، بگو همه اینا یه خوابه بگو که تمام حرف‌های توی دفترچه دروغه.
مهتاب اول مبهوت و بعد با خباثت نگاهش می‌کند و می‌گوید:
- اوف بلاخره فهمیدی؟ همه‌ی این‌ها راسته
تو دختر من نیستی خداروشکر. دختر یه احمق دیگه‌ای که حتی اونم تورو نخواست.
و قهقه‌ی بلندی می‌زند. هانا دست هایش را روی گوش ها می‌گذارد. قلبش نمی‌خواست باور کند اما مغزش هی این حقیقت را در سرش می‌کوبید. نیم ساعتی می‌شود که هانا سعی دارد بگوید که این خواب است و به همان اندازه مهتاب حقیقت را در سرش می‌کوبید.
هانا به سمت مهتاب می‌رود بازوهایش را در دست می‌گیرد و عاجزانه زمزمه می‌کند:
- مامان مهتاب!
مهتاب هانا را محکم می‌کوبد به دیوار پشت سرش،و درد بدی در سر هانا می‌پیچد. موهای هانا بلند بود و این فرصت خوبی برای مهتاب بی‌رحم بود. پس موهای هانا را دور دستش می‌پیچد و تا می‌تواند می‌کشد. پناه بی پناه حس می‌کرد که اگر کمی دیگر موهایش کشیده شود و سرش سختی دیوار را تحمل کند برای همیشه این دنیا را ترک خواهد کرد. مهتاب بی‌رحمانه کتک هایش را روی تن او فرود می‌آورد که صدای در آمد و این توجه مهتاب را جلب می‌کند، پس مثل مادر های نگران کنار هانا می‌نشیند و می‌پرسد:
- حالت خوبه مامان جان؟
هانا که حالت جنون زدگی داشت اکنون خودش سرش را به دیوار می‌کوبید. مهتاب سر هانا را در آغوش می‌گیرد و اجازه خود زنی به او نمی‌دهد. رضا خان وارد اتاق می‌شود و مشاهده می‌کند که چه‌گونه مهتاب نگران هاناست و هانا چگونه پسش می‌زند.
مهتاب با چشمانی پر از اشک الکی می‌گوید:
- رضا از در اومدم دیدم اینطوریه چرا این بچه اینجوری می‌کنه با خودش.
رضا بی‌رحمانه دست مهتاب را می‌کشد به طرف خودش سپس رو به هانا با تهدید می‌گوید:
- ببین من رو! می‌خوای خودکشی هم که بکنی تو اتاق من انجام نده نمی‌خوام هروقت میام اینجا یاد تو بیوفتم.
رضا دست مهتاب را می‌گیرد و بیرون می‌رود ثانیه آخر مهتاب ابرو هایش را برای هانا بالا می‌اندازد و می‌رود.هانا حرکاتش دیگر دست خودش نبود. موهایش را چنگ می‌زند و از ته دلش جیغ فرا بنفشی می‌کشد.به سمت اتاقش می‌رود اما چشمانش سیاهی رفته و سرگیجه‌ای سراغش می‌آید. دستش را به دست گیره می‌گیرد و بعد از چند دقیقه که حالش دوباره خوب می‌شود، وارد اتاق می‌شود. سرش را روی بالشتش می‌گذارد و خوابی عمیق او را در آغوش می‌گیرد تا همدم تنهایی هایش باشد.

***
سارا:

خورشید داشت آخرین تلاش‌هایش را برای روشن نگه داشتن زمین می‌کرد اما حکومت او داشت برای مدتی کم به پایان می‌رسید. با ماهان به سمت خانه‌ی پدری‌اش می‌رویم. دلم عجیب برای آن دخترک باهوش شاد لک زده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
۱۶
سارا:
وارد خانه‌ی رضا خان می‌شویم و نبود هانا ذوق مرا کور می‌کند.بعد از سلام و حال احوال پرسی روی مبل دو نفره کنار ماهان ‌می‌نشینم و رو به مهتاب می‌گویم:
- مامان جان هانا کجاست؟
مهتاب با اعتراض می‌گوید:
- هر وقت میای این‌جا، اول بسم ا... از این دختر سوال می‌کنی بذار برسی.
با خجالت سرم را پایین می‌اندازم که ماهان دستم را در دستش می‌گیرد و فشار خفیفی به آن وارد می‌کند. لبخندی به رویش می‌زنم و به کوسن پشت سرم تکیه می‌دهم.مهتاب چایی و میوه می‌آورد و من با دیدن توت فرنگی های داخل ظرف یاد هانا می‌افتم که چقدر عاشق این میوه‌اس پس رو به بقیه با لبخند کوچکی می‌گویم:
- من دیگه واقعا نمی‌تونم تحمل کنم.
و به سمت اتاق هانا می‌روم. قبل از ورود تصمیم می‌گیرم کمی اذیتش کنم پس بدون در زدن وارد می‌شوم و با دیدن هانا در آن وضعیت خشکم می‌زند. هانا تیکه کوچکی از آینه شکسته شده را در دست گرفته و در دو سانتی متری رگ گردنش نگه داشته.سریع به سمتش می‌روم، آینه را از دستش می‌گیرم و با تعجب می‌گویم:
- چیکار می‌کنی دختره‌ی دیوونه؟
آرام و با عجز زمزمه می‌کند
- چرا نمی‌ذارید خودمو خلاص کنم؟
سپس نگاهی به چهره‌ام می‌اندازد و بغض می‌کند. با تعجب به تک تک حرکاتش نگاه می‌کنم؛ او دختری نبود که به راحتی بغض کند. با گذاشتن سرش روی قفسه س*ی*ن*ه‌ام و حلقه کردن دستانش دور کمرم، به راحتی متوجه می‌شوم در این خانه اتفاقاتی افتاده که بد دل هانا را پر کرده است. بغلش می‌کنم. اکنون احساس می‌کنم خواهر نداشته‌ی خودم را در آغوش گرفته‌ام و منتظرم تعریف کند! بدی‌هایی که در حقش شده را. روی تخت می‌نشینم و اشاره می‌کنم تا سرش را روی پایم بگذارد. سرش را روی پایم می‌گذارد و پاهایش را دراز می‌کند. دستم را درون موهایش فرو می‌کنم و لبخندی از لختی‌اش می‌زنم.
متوجه اشک هایش می‌شوم. هر دانه که از
چشمانش می‌بارد مرا به مظلوم بودن این دختر مطمئن‌تر می‌کرد.آرام زمزمه می‌کنم:
- چی به سرت آوردن آخه دختر.
هانا مانند کودکی ده ساله می‌گوید:
- منو زد سارا خیلی بد.
در حالی که از ناراحتی او من هم ناراحت شده بودم می‌پرسم:
- کی قربونت برم کی همچین جرئتی کرده.
اشکی دیگر از چشمش می‌بارد و میگوید:
- مهتاب، سارا مهتاب
حدسش را زده بودم جز آن عفریته کی از هانا متنفر بود؟ بیشتر پی‌گیر ماجرا می‌شوم و می‌پرسم:
- چرا هانا؟
رو به رویم می‌نشیند و می‌گوید:
- دلیل کدوم یکیشو بهت بگم؟ کدوم روز رو؟
جوابش را می‌دهم:
- همه رو عزیزم همه رو
داغ دلش تازه میشود و همراه با اشک میگوید:
- پنج سالم بود سارا، دیدم که دختر همسایه به مادرش میگه مامان الناز چون اسمش الناز بود.
کنجکاو می‌شوم و با خود فکر می‌کنم که چه در این موضوع بود که انقدر هانا را اذیت کرده بود؟
هانا: منم خب دلم می‌خواست همین قدر شیرین به نظر بیام اومدم خونه، مهتابو صدا زدم مامان مهتاب، میدونی چیکار کرد؟
سرم را به علامت چی تکان می‌دهم که دستش را روی گونه اش میگذارد و میگوید: - زد تو گوشم؛ هنوز صدای ترک خوردن قلبمو میشنوم سارا. می‌دونی چرا زد؟
خنده ی تلخی می‌کند و می‌گوید:
- چون می‌گفت من لیاقت بردن اسمشو ندارم. سارا به یه بچه پنج ساله گفت من که مادرت نیستم تو منو مامان صدا می‌کنی؟
با تعجب می‌گویم:
- یعنی بابات هیچی نگفت؟
هانا پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- مهتاب بهش گفت که من داشتم ماهان رو می‌زدم، می‌دونست بابا روی ماهان حساسه. بابا هم من رو زد دقیق جایی که زنش زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
۱۷
سارا:
این دختر امنیت جانی و روحی در اینجا نداشت و من هرچه فکر می‌کردم
نمی‌توانستم راه حلی برای نجاتش پیدا کنم.برای دلداری به او می‌گویم:
- اشکالی نداره در عوض ماهان خیلی دوست داره
هانا سکوت می‌کند و من از او می‌خواهم تا آبی به صورتش بزند و با هم به طرف مهمان خانه می‌رویم.بعد از اینکه ماهان خواهرش را بغل می‌کند و جویای احوال او می‌شود، یک دفعه می‌گوید:
- راستی هانا خانوم تبریک میگم جواب زحماتت رو گرفتی ما رو هم سر بلند کردی.
رضا با کنجکاوی می‌پرسد:
- قضیه چیه؟
ماهان با تعجب می‌گوید:
- مگه هانا بهتون نگفت؟
رضا که از نسیه حرف زدن ماهان خسته شده بود می‌گوید:
- چیزی بوده که باید میگفت؟

***
راوی:
سارا لبخندی می‌زند و رو به رضا خان می‌گوید:
- دخترتون رتبه دوم کنکور شده، شما خبر ندارین؟!
رضا و مهتاب با تعجب به هانا نگاه می‌کردند و در مغزشان نمی‌گنجید که او رتبه برتری باشد.ماهان به چهره‌ی هانا با دقت نگاه می‌کند و به این پی می‌برد که چطور هانا قبول شده و به رضا خان نگفته؟ قطعا دلیل محکمی در این اتفاق بود.
رضا خان که از این اتفاق خرسند بود کارت عابر بانکش را به مهتاب می‌دهد و به او می‌گوید:
- برو از شیرینی های مورد علاقه‌ی هانا بخر یه چند تا جعبه دیگه هم بگیر که به همسایه ها بدیم، منم صبح ببرم اداره به همکارام بدم.
مهتاب کارت را می‌گیرد و درحالی که هنوز در شک است به سمت اتاقش می‌رود تا لباسش را عوض کند. می‌ترسید! ماهان پسر زیرکی بود می‌دانست که این .پنهان کاری هانا دلیل دارد. و از اینکه دلیلش را بفهمد می‌ترسید.مهتاب به سمت در می‌رود که رضا خان صدایش می‌کند:
- مهتاب برای هانا توت فرنگی هم بخر.
مهتاب با حرص بدون گفتن پاسخی بیرون می‌رود و سوار ماشین می‌شود.مهتاب در راه فکر می‌کند چگونه این مانع بزرگ به نام هانا را از سر راهش بردارد؟ کمی فکر برای مغز مریض مهتاب کافی بود تا پی ببرد که چه نقشه کثیفی باید پیاده کند.مهتاب که اکنون فهمیده بود چه کند لبخندی روی لبش می‌نشیند و به قصد خرید از ماشین پیدا می‌شود‌.

***
رضا خان هانا را در آغوش می‌گیرد و می‌پرسد:
- چرا زودتر بهمون نگفتی دختر گلم؟
هانا پوزخندی در دلش می‌زند اما با حفظ ظاهر می‌گوید:
- حواسم نبود دیشب دیر خوابیده بودم از بیرون اومدم رفتم خوابیدم نشد که بگم.
سارا که تا حدودی از داستان خبر داشت و می‌دانست صبح بعد از تماس هانا با او قطعا اتفاقی افتاده‌است، بدون حرف زیر چشمی به ماهان که در فکر بود نگاه می‌کند. سپس صلواتی در دل می‌فرستد و از خدا می‌خواهد که عاقبت این دختر را به خیر کند.
می‌بینم آن شکفتن شادی را
پرواز بلند آدمیزادی را
آن جشن بزرگ روز آزادی را
کیوان خندان به سایه می‌گوید
دیدی؟ به تو می‌گفتم.
آری تو همیشه راست می‌گفتی...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,796
مدال‌ها
6
۱۸
هانا:
آرام آرام به سمت اتاق مهتاب قدم برداشته و در اتاقش را باز می‌کنم. به طرف کشو کمد می‌روم و به سمت خودم می‌کشَمش، به لباس ها نگاه می‌کنم و با دیدن خوکی که روی لباس می‌دَود قیچی را برمی‌دارم و دنبالش میکنم به محض اینکه این لباس به چند تیکه نامساوی تقسیم می‌شود، خوک شروع به دویدن روی لباس دیگری می‌کند.
نمی‌دانم چند لباس قطعه قطعه شد اما به خودم که می‌آیم مهتاب را در چهار چوب در می‌بینم که در حال جیغ کشیدن است.
با شنیدن صدای جیغش کنترل مثانه‌ام را از دست می‌دهم و ثانیه‌ای بعد شلوار و فرش زیر پایم خیس می‌شود.مهتاب که هنوز متوجه شیرین کاری اصلی‌ام نشده بود با جیغ و ناله کنار جسد لباس هایش می‌آید و همزمان با صدای مزخرفش می‌گوید:
- چیکار کردی دختره‌ی احمق اینارو یه بارم نپوشیده بودم.
بعد مثل یک سگ شروع می‌کند به بو کشیدن و با شک می‌گوید:
- این بوی چیه؟
نگاهش به شلوارم می‌افتد و چشمانش درحالی که هر لحظه گرد و گرد تر می‌شد جیغ فرابنفشی می‌کشد.
مهتاب: چیکار کردی هانا
تیکه‌ای از پارچه های لباس را درون دهانش جا می‌دهم و با صورتی جمع شده می‌گویم:
- دهنتو ببند دیگه اَه، روانی چقدر جیغ می‌زنه.
به سمت اتاقم می‌روم در حمام را باز می‌کنم و با لباس شخصی دوش می‌روم.همزمان با آهنگی که پخش نمی‌شد شروع به رقصیدن زیر دوش می‌کنم اما سردی آبش اذیتم می‌کرد.لوله‌ی شیر دوش را می‌گیرم و درحالی که به طرف خودم می‌کشیدَمش با صدایی حاصل از عصبانیت می‌گویم:
- چطور جرئت می‌کنی منو اذیت کنی هان؟ بزنم لوله هاتو از جا در بیارم؟
بلاخره موفق می‌شوم تا لوله ها را از هم جدا کنم، سپس بدون اینکه آب را ببندم به سمت لباس های وسط اتاق می‌روم و یک جوراب خرسی سفید ساق بلند با یک جوراب رنگی رنگی ساق بلند می‌پوشم.شلوار صندبادی گشادی می‌پوشم و یک از پاچه هایش را تا حد امکان بالا می‌کشم. پیرهنم را با دکمه های یکی درمیان می‌پوشم و به سمت تخت می‌روم، خودم را مانند جنازه روی تخت می‌اندازم.چند دقیقه بعد در خواب عمیقی فرو می‌روم.

***
راوی:

مهتاب با خواهرش صحبت می‌کرد و می‌خندید. وقتی خواهرش از هانا می‌پرسد، مهتاب با پوزخند جواب می‌دهد:
- فکر می‌کنی چش شده؟ خیلی تو چشم رضا رفته بود. کاری کردم که هم از چشم رضا هم از چشم زندگی بیفته.
خواهرش چیزی می‌گوید که دوباره مهتاب جواب می‌دهد:
- اسکیزوفرنی گرفته، دلیلشم استرسایی بود که تو این چند وقت بهش وارد کردم. نمی‌دونی چه لذتی داره دیدن بدبختیش.
مهتاب تلفن را قطع می‌کند چون صدای در نشان از آمدن رضا می‌داد. مهتاب یک استکان چایی می‌آورد و با طنازی کنار رضا می‌نشیند. بعد چهره‌اش را به حالت غمگینی در می‌آورد و می‌گوید:
- رضا! دیدی که این چند وقت هانا چه‌جوری شده؟
رضا با اعصبانیت می‌گوید:
- اسم این عقب مونده رو جلوی من نیار.
مهتاب ادامه جمله‌اش را می‌گوید:
- رضا الان این چیزا مهم نیست بلاخره بچته. بیا ببریمش خارج تحت درمان. می‌ذاریمش یه تیمارستان بعد چند وقتم میریم دنبالش. وقتی خوب درمان شده بود.
رضا با بیخیالی می‌گوید:
- همین مونده بگن رضا خان هخامنش دخترشو تیمارستان برده.
مهتاب: خب ما به هیچ‌کَس نمی‌گیم حتی به ماهان. در عوض می‌گیم پیش بهترین دکترها توی ایتالیا بردیمش.
رضا در فکر فرو می‌رود. آن‌قدر پول جمع کرده بود و داشت که بخواهد برود و چند وقتی را سر کار نباشد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین