Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,796
- مدالها
- 6
پارت نه
راوی:
رضا خان غرور وارد بدنش میشود و با خود فکر میکند که هانا رتبه برتر بودنش را مدیون او هست.
چرا؟
محبت های زیادی که خودش و زنش کرده بودند را میگفت؟
همان محبت هایی که هانا هیچوقت به چشمم ندید؟
به خدای احد و واحد ذرهای از موفقیت های هانا مربوط به او نمیشد.
رضا خان ذرهای به هانا فکر نمیکرد.
اگر هم تا الان توی خانه نگهش داشته بود فقط به دلیل موفقیت هایش بود، وگرنه رضا هخامنش بدون دلیل کاری را برای کسی انجام نمیداد.
تلفن رضا با مدیر تمام میشود که کسی وارد اتاق میشود سرش را بالا میگیرد و با چهرهی ماهان روبرو میشود.
هرچقدر که به هانا بیمحلی میکرد به همان اندازه عاشق ماهان بود.
- به به پسر گلم!
ماهان فقط دو کلمه جواب میدهد:
- سلام بابا.
رضا از جایش بلند میشود و ماهان را در آغوش میگیرد.
ماهان میپرسد:
- چند دقیقه قبل اومدم دیدم داری تلفنی حرف میزنی، وایستادم تا تلفنت تموم بشه، حالا کی بود؟
رضا با بیخیالی میگوید:
- مدیر مدرسهی هانا بود.
ماهان دل نگران میشود و تند میپرسد:
- اتفاقی که برای هانا نیوفتاده بود؟
- نه بابا چه اتفاقی، زنگ زده بود که بگه هانا المپیاد قبول شده.
ماهان لبخندی میزند او از ته دل هانا را دوست داشت و به این فکر افتاده بود که به عنوان هدیه چه برای او بخرد بهتر است.
پس سریع از پدرش خداحافظی میکند و با سارا تماس میگیرد.
- جانم ماهان
ماهان از صدای سارا لبخندی میزند و میگوید:
- سارا خانم مژدگونی بده!
سارا با لحن شیرینی میگوید:
- مژدگونیتون جدا، چیشده؟
- هانا المپیاد رتبه آورده!
سارا که هیجان در آغوشش گرفته بود میگوید:
- بابا دمش گرم! از دست من کمکی برمیاد؟
- گفتم که تو بهتر میدونی سلیقه دخترا چیه بیای بریم باهم یه چیزی براش بخریم.
سارا موافقتش را اعلام میکند و یک ساعت بعد آن زوج جوان باهم در پاساژ برای خرید کردن حاضرند.
***
بعد از کلی خرید داخل ماشین مینشینند.
- خرید با تو اینطوریِ که میام یه چیز بخرم با ده تا پلاستیک برمیگردم.
سارا قهقهای میزند و میگوید:
- نمیخریدی خب.
- د آخه تو قیافه خودتو وقتی از یه چیزی خوشت میاد ندیدی که، چنان چشماتو مظلوم میکنی که فقط شمر میتونه بهت نه بگه.
سارا با جرقهای که در ذهنش میخورد میگوید:
- ها راستی هانا امروز امتحان پایان دوره داره حتما بیارش از اون ورم ببریمش رستوران شام مهمون تو باشیم.
با گفتن جمله آخر لبخند ژکوندی میزند و پلک هایش را تندتند تکان میدهد.
ماهان خندهای میکند و با گفتن کلمهی پررو بحث را میبندد.
تا خود مقصد سارا صحبت میکند و ماهان با دل و جون به حرف هایش گوش میدهد. شاید که نه حتما هرکسی به عشقی مانند عشق سارا و ماهان نیاز داشت.
همان قدر صمیمی، همان قدر زیبا و همان قدر دوست داشتنی.
راز عشقشان یک جمله بود.
آن ها زن و شوهر نبودند رفیق هم بودند.
راوی:
رضا خان غرور وارد بدنش میشود و با خود فکر میکند که هانا رتبه برتر بودنش را مدیون او هست.
چرا؟
محبت های زیادی که خودش و زنش کرده بودند را میگفت؟
همان محبت هایی که هانا هیچوقت به چشمم ندید؟
به خدای احد و واحد ذرهای از موفقیت های هانا مربوط به او نمیشد.
رضا خان ذرهای به هانا فکر نمیکرد.
اگر هم تا الان توی خانه نگهش داشته بود فقط به دلیل موفقیت هایش بود، وگرنه رضا هخامنش بدون دلیل کاری را برای کسی انجام نمیداد.
تلفن رضا با مدیر تمام میشود که کسی وارد اتاق میشود سرش را بالا میگیرد و با چهرهی ماهان روبرو میشود.
هرچقدر که به هانا بیمحلی میکرد به همان اندازه عاشق ماهان بود.
- به به پسر گلم!
ماهان فقط دو کلمه جواب میدهد:
- سلام بابا.
رضا از جایش بلند میشود و ماهان را در آغوش میگیرد.
ماهان میپرسد:
- چند دقیقه قبل اومدم دیدم داری تلفنی حرف میزنی، وایستادم تا تلفنت تموم بشه، حالا کی بود؟
رضا با بیخیالی میگوید:
- مدیر مدرسهی هانا بود.
ماهان دل نگران میشود و تند میپرسد:
- اتفاقی که برای هانا نیوفتاده بود؟
- نه بابا چه اتفاقی، زنگ زده بود که بگه هانا المپیاد قبول شده.
ماهان لبخندی میزند او از ته دل هانا را دوست داشت و به این فکر افتاده بود که به عنوان هدیه چه برای او بخرد بهتر است.
پس سریع از پدرش خداحافظی میکند و با سارا تماس میگیرد.
- جانم ماهان
ماهان از صدای سارا لبخندی میزند و میگوید:
- سارا خانم مژدگونی بده!
سارا با لحن شیرینی میگوید:
- مژدگونیتون جدا، چیشده؟
- هانا المپیاد رتبه آورده!
سارا که هیجان در آغوشش گرفته بود میگوید:
- بابا دمش گرم! از دست من کمکی برمیاد؟
- گفتم که تو بهتر میدونی سلیقه دخترا چیه بیای بریم باهم یه چیزی براش بخریم.
سارا موافقتش را اعلام میکند و یک ساعت بعد آن زوج جوان باهم در پاساژ برای خرید کردن حاضرند.
***
بعد از کلی خرید داخل ماشین مینشینند.
- خرید با تو اینطوریِ که میام یه چیز بخرم با ده تا پلاستیک برمیگردم.
سارا قهقهای میزند و میگوید:
- نمیخریدی خب.
- د آخه تو قیافه خودتو وقتی از یه چیزی خوشت میاد ندیدی که، چنان چشماتو مظلوم میکنی که فقط شمر میتونه بهت نه بگه.
سارا با جرقهای که در ذهنش میخورد میگوید:
- ها راستی هانا امروز امتحان پایان دوره داره حتما بیارش از اون ورم ببریمش رستوران شام مهمون تو باشیم.
با گفتن جمله آخر لبخند ژکوندی میزند و پلک هایش را تندتند تکان میدهد.
ماهان خندهای میکند و با گفتن کلمهی پررو بحث را میبندد.
تا خود مقصد سارا صحبت میکند و ماهان با دل و جون به حرف هایش گوش میدهد. شاید که نه حتما هرکسی به عشقی مانند عشق سارا و ماهان نیاز داشت.
همان قدر صمیمی، همان قدر زیبا و همان قدر دوست داشتنی.
راز عشقشان یک جمله بود.
آن ها زن و شوهر نبودند رفیق هم بودند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: