Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,764
- مدالها
- 6
پارت۱۹
راوی:
مهتاب لباسش را در ساک میگذارد و ماهان از ساک بیرون میآورد، همزمان سعی میکند مادرش را قانع کند. اما مهتاب تصمیمش را گرفته بود او داشت از طریق هانا به آرزو هایش میرسید.
ماهان: مامان یلحظه به من گوش بده. اینجا هم بخدا کلی دکتر خوب داره که هانا درمان بشه. چرا دوری ایجاد میکنی.
مهتاب با گریه های الکی میگوید:
- ماهان نمیبینی بچم چقدر حالش بده برو نگاش کن تو اتاق ببین لباساشو چجوری پوشیده. نمیرم بمیرم که هانام خوب بشه میام.
ماهان هرچه میگفتی فایدهای نداشت. در آخر تسلیم شد زیرا فکر میکرد مادرش واقعا هانا را دوست دارد اما نمیدانست که با چه آدم کثیفی خواهرش را میفرستد.
ماهان و سارا، رضا و زنش و هانا را به فرودگاه میرسانند. سارا به چهرهی مظلوم و بغض کردهی هانا نگاه میاندازد و اشکش از گوشه چشم چپش میچکد.
هانا با التماس رو به ماهان میگوید:
- داداش تو رو خدا نذار من برم.
ماهان اشکش را پاک میکند و با لبخند مصنوعی میگوید:
- زود برمیگردی آبجی خیلی زود.
کسی نمیدانست. شاید قرار بود این آخرین دیدار ماهان با خواهر کوچکش باشد.
***
هانا:
چشمانم را باز میکنم و با محیط نا آشنایی رو به رو میشوم. اینجا کجا بود؟ مغزم که از کار نیوفتاده بود میدانستم اینجا اتاق من نیست. چیزی شبیه بیمارستان بود اما در بیمارستان هر اتاقی بالای چهار تخت داشت، اینجا دو تخت بود یکی من و یکی دیگر که اصلا برایم مهم نبود کیست.
به سمت در میروم و مشتانم را محکم روی در میکوبم و همزمان میگویم:
- هی یکی این درو باز کنه با شماهام
نور قرمز بالای در با صدایی نسبتا بلند به رنگ سبز عوض میشود.
زنی با یونیفورم سفید وارد میشود و به من که پشت در بودم با تعجب نگاه میکند و به زبان ایتالیایی میگوید:
- مگه تو نباید به اون تخت بسته شده باشی؟
به عقب هلش میدهم و به سمت راهرو میروم، زن به دنبالم میآید و من سرعتم را بیشتر میکنم. با صدای مزخرفش شروع به جیغ زدن میکند و این باعث میشود چند پرستار و دو نگهبان به سمت من بیایند.
بعد از کلی دویدن بلاخره مرا میگیرند و به تخت میبندند. پرستار آمپولی را تزریق میکند که خواب عمیقی را به چشمانم میدهد، در لحظه آخر نگاهم به تخت کناری که خالی بود میافتد.
***
بردیا:
به بزن و برقص هایشان نگاه میکردم و بیشتر به این پی میبردم که نیاز به هوای تازه دارم.
از آن کاخ پر سر و صدا بیرون میآیم و به کسایی که دور میز های دایرهای ایستاده بودند و بساط عیش و نوش را انداخته بودند نگاهای میکنم.
چرا هیچکدام برایم جذابیتی نداشت؟
همهی آن ها دخترانی بودند که در آرایش غلیظ غرق بودند با موهای کوتاه پسرانه.
دلم میخواست بعد از چند وقت دختری را با موهای بلند و ارایش ملایم بیینم. اما کو؟
کاش میتوانستم یک سری به ایران بزنم و از زیبایی مردُمش که فیض بردم دوباره به ایتالیا برگردم.
با صدای جوئل که اسمم را صدا میکرد به سمتش برمیگردم.
جوئل: بارا
اخمی به او میکنم و میگویم:
- توی اون کلهت مغزه یا نخود پخته شده؟ کی بهت اجازه داد وسط ملاعام اینجوری منو صدا کنی؟
جوئل که دست راستم بود، تا کمر خم میشود و عذر خواهی میکند. سپس یکی از جامهایی که در دستش بود را به طرفم میگیرد و میگوید:
- بیا یکم بزن
جام را میگیرم که تلفنم شروع به زنگ خوردن میکند. درحالی که آرام از جوئل دور میشوم جواب دکترم را میدهم.
دکتر بدون مقدمه و اجازه حرف زدن به من میگوید:
- بردیا خوب گوش کن بدون اینکه سه بکنی ببین چی میگم. اون جامی که جوئل بهت داده یه مادهای ریخته توش اگه خوردی یا جات توی قبرستونه یا تیمارستان.
اخمهایم را درهم میکنم و میپرسم:
- یعنی چی؟
دکتر با کلافگی میگوید:
- یعنی همین پسر خوب. الان داره نگاهت میکنه پس الکی چهارتا چرت و پرت بگو و شروع کن.
به ناچار میگویم:
- نه بابا اختیار داری اجازه ماام دست شماست.
《درحال بلغور کردن جملات》
دکتر: آفرین بردیا، حال حواسش پرت شده جوری وانمود کن که انگاری اون پیک رو خوردی. بعد برو پیشش ازش بخواه که بازم برات بیاره. تهش تظاهر میکنی حالت بده و زنگ میزنی لوکا بیاد دنبالت.
راوی:
مهتاب لباسش را در ساک میگذارد و ماهان از ساک بیرون میآورد، همزمان سعی میکند مادرش را قانع کند. اما مهتاب تصمیمش را گرفته بود او داشت از طریق هانا به آرزو هایش میرسید.
ماهان: مامان یلحظه به من گوش بده. اینجا هم بخدا کلی دکتر خوب داره که هانا درمان بشه. چرا دوری ایجاد میکنی.
مهتاب با گریه های الکی میگوید:
- ماهان نمیبینی بچم چقدر حالش بده برو نگاش کن تو اتاق ببین لباساشو چجوری پوشیده. نمیرم بمیرم که هانام خوب بشه میام.
ماهان هرچه میگفتی فایدهای نداشت. در آخر تسلیم شد زیرا فکر میکرد مادرش واقعا هانا را دوست دارد اما نمیدانست که با چه آدم کثیفی خواهرش را میفرستد.
ماهان و سارا، رضا و زنش و هانا را به فرودگاه میرسانند. سارا به چهرهی مظلوم و بغض کردهی هانا نگاه میاندازد و اشکش از گوشه چشم چپش میچکد.
هانا با التماس رو به ماهان میگوید:
- داداش تو رو خدا نذار من برم.
ماهان اشکش را پاک میکند و با لبخند مصنوعی میگوید:
- زود برمیگردی آبجی خیلی زود.
کسی نمیدانست. شاید قرار بود این آخرین دیدار ماهان با خواهر کوچکش باشد.
***
هانا:
چشمانم را باز میکنم و با محیط نا آشنایی رو به رو میشوم. اینجا کجا بود؟ مغزم که از کار نیوفتاده بود میدانستم اینجا اتاق من نیست. چیزی شبیه بیمارستان بود اما در بیمارستان هر اتاقی بالای چهار تخت داشت، اینجا دو تخت بود یکی من و یکی دیگر که اصلا برایم مهم نبود کیست.
به سمت در میروم و مشتانم را محکم روی در میکوبم و همزمان میگویم:
- هی یکی این درو باز کنه با شماهام
نور قرمز بالای در با صدایی نسبتا بلند به رنگ سبز عوض میشود.
زنی با یونیفورم سفید وارد میشود و به من که پشت در بودم با تعجب نگاه میکند و به زبان ایتالیایی میگوید:
- مگه تو نباید به اون تخت بسته شده باشی؟
به عقب هلش میدهم و به سمت راهرو میروم، زن به دنبالم میآید و من سرعتم را بیشتر میکنم. با صدای مزخرفش شروع به جیغ زدن میکند و این باعث میشود چند پرستار و دو نگهبان به سمت من بیایند.
بعد از کلی دویدن بلاخره مرا میگیرند و به تخت میبندند. پرستار آمپولی را تزریق میکند که خواب عمیقی را به چشمانم میدهد، در لحظه آخر نگاهم به تخت کناری که خالی بود میافتد.
***
بردیا:
به بزن و برقص هایشان نگاه میکردم و بیشتر به این پی میبردم که نیاز به هوای تازه دارم.
از آن کاخ پر سر و صدا بیرون میآیم و به کسایی که دور میز های دایرهای ایستاده بودند و بساط عیش و نوش را انداخته بودند نگاهای میکنم.
چرا هیچکدام برایم جذابیتی نداشت؟
همهی آن ها دخترانی بودند که در آرایش غلیظ غرق بودند با موهای کوتاه پسرانه.
دلم میخواست بعد از چند وقت دختری را با موهای بلند و ارایش ملایم بیینم. اما کو؟
کاش میتوانستم یک سری به ایران بزنم و از زیبایی مردُمش که فیض بردم دوباره به ایتالیا برگردم.
با صدای جوئل که اسمم را صدا میکرد به سمتش برمیگردم.
جوئل: بارا
اخمی به او میکنم و میگویم:
- توی اون کلهت مغزه یا نخود پخته شده؟ کی بهت اجازه داد وسط ملاعام اینجوری منو صدا کنی؟
جوئل که دست راستم بود، تا کمر خم میشود و عذر خواهی میکند. سپس یکی از جامهایی که در دستش بود را به طرفم میگیرد و میگوید:
- بیا یکم بزن
جام را میگیرم که تلفنم شروع به زنگ خوردن میکند. درحالی که آرام از جوئل دور میشوم جواب دکترم را میدهم.
دکتر بدون مقدمه و اجازه حرف زدن به من میگوید:
- بردیا خوب گوش کن بدون اینکه سه بکنی ببین چی میگم. اون جامی که جوئل بهت داده یه مادهای ریخته توش اگه خوردی یا جات توی قبرستونه یا تیمارستان.
اخمهایم را درهم میکنم و میپرسم:
- یعنی چی؟
دکتر با کلافگی میگوید:
- یعنی همین پسر خوب. الان داره نگاهت میکنه پس الکی چهارتا چرت و پرت بگو و شروع کن.
به ناچار میگویم:
- نه بابا اختیار داری اجازه ماام دست شماست.
《درحال بلغور کردن جملات》
دکتر: آفرین بردیا، حال حواسش پرت شده جوری وانمود کن که انگاری اون پیک رو خوردی. بعد برو پیشش ازش بخواه که بازم برات بیاره. تهش تظاهر میکنی حالت بده و زنگ میزنی لوکا بیاد دنبالت.
آخرین ویرایش: