- Aug
- 6,340
- 47,162
- مدالها
- 23
روی کاناپه وسط پذیرایی جا گرفت و دستی به صورت سبزهِ بیموش کشید و دو ضربه کنارش روی کاناپه کوبید تا اونجا جا بگیرم.
از بین پروندههایی که دستش بود یکی رو بیرون کشید و با ولوم صدای پایین شروع کرد:
-فرض کن داریم مانکن آدم صادر میکنیم، با این افرادی که الان میبینی دو ساله کار میکنیم؛ اما آخرین معامله انقدر بزرگ هست که برای اعتماد به ما میخوان فرد اصلی رو ببینن که اون تویی! شمیم واعظی... امضای تو زیر تمام پروندهها هست و این بار جلوی خودشون امضا میزنی، به هیچ عنوان حرف نمیزنی چون تو از واشنگتن اومدی و مسلما زبونشون رو بلد نیستی.
گوشیش رو بالا گرفت و بعد از کمی ور رفتن باهاش عکس مرد لاغری رو جلوم گرفت.
حجت: این مرد اصالتا هندیه و تو رو به عنوان تک چشم میشناسه. وای! ساعت رو ببین، دیر شد... پاشو بریم.
پشتش راه افتادم و سوار ماشینی که نمیشناختم و گوشه حیاط بود شدیم.
شاید به تمام مریضیهام نفس تنگی هم اضافه شده که نفسهام کشیده و پر تمناست. گلوم رو چنگ زدم که نگاه ترسیده حجت سمتم کشیده شد.
حجت: نکنه آسم هم داری؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و پیشونیم رو به دریچه چسبوندم. بخشی از جاده کویر بود و بخش دیگه کوه و درختهای سر به فلک کشیده بودن. چشمهام داشتن گرم میشدن که ماشین با شدت ترمز کرد.
راننده: Sir, we ran out of gas. (آقا، بنزین تموم کردیم!)
حجت: خدا لعنتت کنه چرا قبلش نزدی؟ وسط این دشت از کجا بنزین بیارم؟
حالا آرامش رو حس میکردم، چون لازم نیست کاری که نمیخوام رو انجام بدم. برای مدتی از ماشین پیاده شدن و راننده با یه بطری و شلنگ گوشه خیابون از هر ماشینی که میگذشت بنزین طلب میکرد، آخرین نعره حجت بازگو کننده این بود که راننده رو اخراج کرده و اون هم شلنگ و بطری رو گوشه خیابون رها کرد و رفت. ماشینی پشت سرمون پارک کرد و در باز شد.
حجت: پیاده شو.
سوار ماشین پشتی شدم و بعد از اینکه از قفل بودن درها مطمئن شد خودشم سوار شد و چند کیلومتر بالاتر وارد بیابون شدیم که از همینجا نور ماشینی تو چشممون بود و عقبتر از همون ماشین ایستاد... .
حجت: اول تو پیاده شو. شخصیتت رو حفظ کن! در ضمن تو شمیمی یا همون تک چشم.
با اولین پایی که پایین گذاشتم پایین لباس مشکی به کل خاکی شد، این هم جز حفظ شخصیت محسوب میشد؟ چند قدم جلو رفتم که مردی سمتم اومد به هندی حرف هایی گفت و میونش حتی یه احوال پرسی دست و پا شکسته انگلیسی حوالم کرد و وقتی دید جوابش رو نمیدم خفه شد و روی صندلی پشت به چراغ پر نور ماشینش نشست.
کاری با من نداشتن پس نگاهم رو به زمین کشوندم تا اگر مار یا هر چیزی رو این خار و خاکها بود بفهمم. کاغذ و خودکاری مقابلم گذاشتن، باید چهکارمیکردم؟ کاغذ رو برداشتم به ظاهر مشغول مطالعه شدم، جلو صورتم گرفتم و سرم رو سمت حجت چرخوندم، به فارسی لب زدم تا حجت لب خونی کنه« چه کار کنم»؟
مشغول مکالمه بود که میون حرفهاش دستش رو به حالت خودکار گرفت و دایره فرضی تو هوا کشید. باید امضا میکردم ولی کجاش؟ نمیتونستم حجت صداش کنم، عین بابا هم نمیتونستم پشت پیرهنش رو بگیرم و سمت خودم بکشونم پس دستم رو بالا بردم تا ساکت بشن در ثانیه همه نگاهشون سمتم کشیده شد، انگشت اشارهم رو به نشونه «بیا» خطاب به حجت تکون دادم و با صدای خفیف و لرزون پرسیدم:
-کجا امضا بزنم؟
با انگشت اشاره نقطهای نشون داد و بعد سرم رو از گوشش فاصله دادم و با کمی مکث امضا زدم. مرد لاغر بلند شد و با خرسندی دور خودش چرخی زد و سمتم اومد و دستم رو گرفت و بوسید، در لحظه کلاه شنل رو از سرم پس زد که با صدای کشیده شدن ماشه بلند شدم.
مرد: मुझे माफ़ कर दो मैडम, मैं बेसब्री से इस पल का इंतज़ार कर रहा था, तुम्हारा ग्रहण देखने का पल। (من رو ببخشید بانو! من بیصبرانه منتظر این لحظه بودم، لحظهای که ماه گرفتگی شما رو ببینم.)
از بین پروندههایی که دستش بود یکی رو بیرون کشید و با ولوم صدای پایین شروع کرد:
-فرض کن داریم مانکن آدم صادر میکنیم، با این افرادی که الان میبینی دو ساله کار میکنیم؛ اما آخرین معامله انقدر بزرگ هست که برای اعتماد به ما میخوان فرد اصلی رو ببینن که اون تویی! شمیم واعظی... امضای تو زیر تمام پروندهها هست و این بار جلوی خودشون امضا میزنی، به هیچ عنوان حرف نمیزنی چون تو از واشنگتن اومدی و مسلما زبونشون رو بلد نیستی.
گوشیش رو بالا گرفت و بعد از کمی ور رفتن باهاش عکس مرد لاغری رو جلوم گرفت.
حجت: این مرد اصالتا هندیه و تو رو به عنوان تک چشم میشناسه. وای! ساعت رو ببین، دیر شد... پاشو بریم.
پشتش راه افتادم و سوار ماشینی که نمیشناختم و گوشه حیاط بود شدیم.
شاید به تمام مریضیهام نفس تنگی هم اضافه شده که نفسهام کشیده و پر تمناست. گلوم رو چنگ زدم که نگاه ترسیده حجت سمتم کشیده شد.
حجت: نکنه آسم هم داری؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و پیشونیم رو به دریچه چسبوندم. بخشی از جاده کویر بود و بخش دیگه کوه و درختهای سر به فلک کشیده بودن. چشمهام داشتن گرم میشدن که ماشین با شدت ترمز کرد.
راننده: Sir, we ran out of gas. (آقا، بنزین تموم کردیم!)
حجت: خدا لعنتت کنه چرا قبلش نزدی؟ وسط این دشت از کجا بنزین بیارم؟
حالا آرامش رو حس میکردم، چون لازم نیست کاری که نمیخوام رو انجام بدم. برای مدتی از ماشین پیاده شدن و راننده با یه بطری و شلنگ گوشه خیابون از هر ماشینی که میگذشت بنزین طلب میکرد، آخرین نعره حجت بازگو کننده این بود که راننده رو اخراج کرده و اون هم شلنگ و بطری رو گوشه خیابون رها کرد و رفت. ماشینی پشت سرمون پارک کرد و در باز شد.
حجت: پیاده شو.
سوار ماشین پشتی شدم و بعد از اینکه از قفل بودن درها مطمئن شد خودشم سوار شد و چند کیلومتر بالاتر وارد بیابون شدیم که از همینجا نور ماشینی تو چشممون بود و عقبتر از همون ماشین ایستاد... .
حجت: اول تو پیاده شو. شخصیتت رو حفظ کن! در ضمن تو شمیمی یا همون تک چشم.
با اولین پایی که پایین گذاشتم پایین لباس مشکی به کل خاکی شد، این هم جز حفظ شخصیت محسوب میشد؟ چند قدم جلو رفتم که مردی سمتم اومد به هندی حرف هایی گفت و میونش حتی یه احوال پرسی دست و پا شکسته انگلیسی حوالم کرد و وقتی دید جوابش رو نمیدم خفه شد و روی صندلی پشت به چراغ پر نور ماشینش نشست.
کاری با من نداشتن پس نگاهم رو به زمین کشوندم تا اگر مار یا هر چیزی رو این خار و خاکها بود بفهمم. کاغذ و خودکاری مقابلم گذاشتن، باید چهکارمیکردم؟ کاغذ رو برداشتم به ظاهر مشغول مطالعه شدم، جلو صورتم گرفتم و سرم رو سمت حجت چرخوندم، به فارسی لب زدم تا حجت لب خونی کنه« چه کار کنم»؟
مشغول مکالمه بود که میون حرفهاش دستش رو به حالت خودکار گرفت و دایره فرضی تو هوا کشید. باید امضا میکردم ولی کجاش؟ نمیتونستم حجت صداش کنم، عین بابا هم نمیتونستم پشت پیرهنش رو بگیرم و سمت خودم بکشونم پس دستم رو بالا بردم تا ساکت بشن در ثانیه همه نگاهشون سمتم کشیده شد، انگشت اشارهم رو به نشونه «بیا» خطاب به حجت تکون دادم و با صدای خفیف و لرزون پرسیدم:
-کجا امضا بزنم؟
با انگشت اشاره نقطهای نشون داد و بعد سرم رو از گوشش فاصله دادم و با کمی مکث امضا زدم. مرد لاغر بلند شد و با خرسندی دور خودش چرخی زد و سمتم اومد و دستم رو گرفت و بوسید، در لحظه کلاه شنل رو از سرم پس زد که با صدای کشیده شدن ماشه بلند شدم.
مرد: मुझे माफ़ कर दो मैडम, मैं बेसब्री से इस पल का इंतज़ार कर रहा था, तुम्हारा ग्रहण देखने का पल। (من رو ببخشید بانو! من بیصبرانه منتظر این لحظه بودم، لحظهای که ماه گرفتگی شما رو ببینم.)
آخرین ویرایش: