جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

برترین [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته پلیسی و جنایی توسط MHP با نام [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,829 بازدید, 75 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته پلیسی و جنایی
نام موضوع [رمان متلاشی] اثر «MahsaMHP نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MHP
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
روی کاناپه وسط پذیرایی جا گرفت و دستی به صورت سبزهِ بی‌موش کشید و دو ضربه کنارش روی کاناپه کوبید تا اون‌جا جا بگیرم.
از بین پرونده‌هایی که دستش بود یکی رو بیرون کشید و با ولوم صدای پایین شروع کرد:
-فرض کن داریم مانکن آدم صادر می‌کنیم، با این افرادی که الان می‌بینی دو ساله کار می‌کنیم؛ اما آخرین معامله انقدر بزرگ هست که برای اعتماد به ما می‌خوان فرد اصلی رو ببینن که اون تویی! شمیم واعظی... امضای تو زیر تمام پرونده‌ها هست و این بار جلوی خودشون امضا می‌زنی، به هیچ عنوان حرف نمی‌زنی چون تو از واشنگتن اومدی و مسلما زبونشون رو بلد نیستی.
گوشیش رو بالا گرفت و بعد از کمی ور رفتن باهاش عکس مرد لاغری رو جلوم گرفت.
حجت: این مرد اصالتا هندیه و تو رو به عنوان تک چشم می‌شناسه. وای! ساعت رو ببین، دیر شد... پاشو بریم.
پشتش راه افتادم و سوار ماشینی که نمی‌شناختم و گوشه حیاط بود شدیم.
شاید به تمام مریضی‌هام نفس تنگی هم اضافه شده که نفس‌هام کشیده و پر تمناست. گلوم رو چنگ زدم که نگاه ترسیده حجت سمتم کشیده شد.
حجت: نکنه آسم هم داری؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و پیشونیم رو به دریچه چسبوندم. بخشی از جاده کویر بود و بخش دیگه کوه و درخت‌های سر به فلک کشیده بودن. چشم‌هام داشتن گرم میشدن که ماشین با شدت ترمز کرد.
راننده: Sir, we ran out of gas. (آقا، بنزین تموم کردیم!)
حجت: خدا لعنتت کنه چرا قبلش نزدی؟ وسط این دشت از کجا بنزین بیارم؟
حالا آرامش رو حس می‌کردم، چون لازم نیست کاری که نمی‌خوام رو انجام بدم. برای مدتی از ماشین پیاده شدن و راننده با یه بطری و شلنگ گوشه خیابون از هر ماشینی که میگذشت بنزین طلب می‌کرد، آخرین نعره حجت بازگو کننده این بود که راننده رو اخراج کرده و اون هم شلنگ و بطری رو گوشه خیابون رها کرد و رفت. ماشینی پشت سرمون پارک کرد و در باز شد.
حجت: پیاده شو.
سوار ماشین پشتی شدم و بعد از اینکه از قفل بودن درها مطمئن شد خودشم سوار شد و چند کیلومتر بالاتر وارد بیابون شدیم که از همین‌جا نور ماشینی تو چشممون بود و عقب‌تر از همون ماشین ایستاد... .
حجت: اول تو پیاده شو. شخصیتت رو حفظ کن! در ضمن تو شمیمی یا همون تک چشم.
با اولین پایی که پایین گذاشتم پایین لباس مشکی به کل خاکی شد، این هم جز حفظ شخصیت محسوب می‌شد؟ چند قدم جلو رفتم که مردی سمتم اومد به هندی حرف هایی گفت و میونش حتی یه احوال پرسی دست و پا شکسته انگلیسی حوالم کرد و وقتی دید جوابش رو نمیدم خفه شد و روی صندلی پشت به چراغ پر نور ماشینش نشست.
کاری با من نداشتن پس نگاهم رو به زمین کشوندم تا اگر مار یا هر چیزی رو این خار و خاک‌ها بود بفهمم. کاغذ و خودکاری مقابلم گذاشتن، باید چه‌کارمی‌کردم؟ کاغذ رو برداشتم به ظاهر مشغول مطالعه شدم، جلو صورتم گرفتم و سرم رو سمت حجت چرخوندم، به فارسی لب زدم تا حجت لب خونی کنه« چه کار کنم»؟
مشغول مکالمه بود که میون حرف‌هاش دستش رو به حالت خودکار گرفت و دایره فرضی تو هوا کشید. باید امضا می‌کردم ولی کجاش؟ نمی‌تونستم حجت صداش کنم، عین بابا هم نمی‌تونستم پشت پیرهنش رو بگیرم و سمت خودم بکشونم پس دستم رو بالا بردم تا ساکت بشن در ثانیه همه نگاهشون سمتم کشیده شد، انگشت اشاره‌م رو به نشونه «بیا» خطاب به حجت تکون دادم و با صدای خفیف و لرزون پرسیدم:
-کجا امضا بزنم؟
با انگشت اشاره نقطه‌ای نشون داد و بعد سرم رو از گوشش فاصله دادم و با کمی مکث امضا زدم. مرد لاغر بلند شد و با خرسندی دور خودش چرخی زد و سمتم اومد و دستم رو گرفت و بوسید، در لحظه کلاه شنل رو از سرم پس زد که با صدای کشیده شدن ماشه بلند شدم.
مرد: मुझे माफ़ कर दो मैडम, मैं बेसब्री से इस पल का इंतज़ार कर रहा था, तुम्हारा ग्रहण देखने का पल। (من رو ببخشید بانو! من بی‌صبرانه منتظر این لحظه بودم، لحظه‌ای که ماه گرفتگی شما رو ببینم.)
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
راننده سمتش هجوم آورد و مقابل من ایستاد. قالب تهی کرده بودم، این مرد به من چی گفته بود مگه؟ حجت با دست بهم اشاره کرد که برم سوار ماشین بشم، کلاه شنل رو سرم انداختم و عقب نشستم. معدم اذیت می‌کرد، شاید برعکس من اذیتش می‌کردم... .
بعد از یه گفتمان کوتاه راننده و حجت هر سوار شدند و با دنده عقب به جاده اصلی برگشتیم. حجت نفس عمیقی کشید:
- چرا گذاشتی بهت دست بزنه؟
سکوت کردم و از گرما شنل رو در آوردم. لبخندی زد و آروم‌تر گفت:
- به عماد نگو... ترجیح میدم دلیل مرگم چنین چیز مسخره‌ای نباشه.
***
بعد از رب ساعت وارد شهر شدیم و با دیدن اولین هایپرمارکت به حرف اومدم:
- گشنمه.
حجت خم شد، مچ پاهاش رو ماساژ داد و سرش رو به صندلی کمک راننده فشرد.
حجت: میریم خونه شام می‌خوریم.
مردی به لباس رسمی هند پیراهن‌ رو دست انداخته بود و برای فروش هوار می‌کشید، تعدادی زن برای یه نوازنده می‌رقصیدند. جلو یه دکه که بالاش عکس خوک کشیده بود مردم صف کشیده بودن. حتی دو تا دختر بچه دست یه زن رو گرفته بودن و جلو لباس عروس فروشی بالا پایین می‌پریدن... .
خیابون دیگه‌ای نبود ازش بگذره؟ چرا این‌جا که ان‌قدر شلوغه؟ این یه واقعیت محض بود که حسرت می‌خورم، حسرت همه خوشی‌هایی که ازم گرفته شد.
قصد میون‌بٌر زدن داشت که داخل یه کوچه باریک پیچید و اولین چیزی که نگاه گذرام مهمونش شد، مردی با لباس کهنه و سرنگی که تو دستش بود. خب منظورم از خلوت چنین جایی هم نبود.
بعد از یه خیابون بالاتر، رسیدیم؛ برای خونه مجسمه زنی که کنار در بود رو نشونه گذاشته بودم؛ وارد حیاط خونه شدیم و بعد از پارک کردن پیاده شدم.
حجت: اول غذا یا این‌که بریم اتاقت رو نشونت بدم؟ کجا داری میری خودشون میارن!
بی‌توجه سمت آشپزخونه قدم برداشتم و در یخچال رو باز کردم، از موزی که تو جا میوه‌ای بود نگذشتم و برداشتمش. قبل از این‌که پوستش رو باز کنم در یخچال رو بستم و بهش تکیه زدم که با سه جفت چشم مواجه شدم. چرا این‌طوری نگاهم می‌کنن؟ مگه این‌جا خونه بابام نیست؟ تا متوجه نگاهم شدن به یه جای دیگه زل زدن و مشغول کارشون شدن.
حجت: اون‌ها به چنین رفتاری عادت ندارن.
پوست موزی که نمی‌دونستم کجا بندازم رو از دستم گرفت و در کمد زیر ظرفشویی رو باز کرد، انداخت تو سطل.
- دستت رو تو دستشویی بشور تا شام رو میارن.
من که نمی‌دونستم دستشویی کجاست؟ بلکه دقیقا جلوم ظرفشویی بود، آب رو باز کردم و با ریکا دستم رو شستم. خدمت‌کارها هم سعی می‌کردن نگاهشون رو بدزدن... .
حالا که از این معامله برگشتیم و همین‌قدر راحت بود، پس نیاز نیست از چیزی بترسم. کارشون هم که با من تموم شده و خیلی شیک بر‌می‌گردم پیش فرنا. قبلش باید از این‌جا لذت ببرم یا حداقل بخشی از گذشته‌م رو پیدا کنم.
از آشپزخونه بیرون زدم جلو حجت رو صندلیِ میز ناهارخوری جا گرفتم.
حجت: دست شستن تو اون سینک خیلی بی‌فرهنگیه ها. یادت نره بعد از غذا قرص‌هات رو بخوری.
غذاها رو زنی روی میز گذاشت و پسری با انواع نوشیدنی‌ها میز رو پر کرد. حجت دو از بطری‌ها رو از میز برداشت و دوباره دست پسر داد.
حجت: تا وقتی خانوم هستن لازم نیست نوشیدنی‌ الکلی بیاری.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
مشغول خوردن شدم که میونش یاد یه چیزی افتادم:
- کی برمیگردم؟
این مرد یا خودش رو زده کوچه علی چپ یا واقعا حواسش پرت غذاست:
- کجا؟
لیوان آب گاز دار رو برداشتم و سر کشیدم، دور دهنم رو پاک کردم و طبق عادت که غذام تموم میشد بشقاب رو کمی به جلو هل می‌دادم، هلش دادم و با لبخند پهن به حرف اومدم:
- کی برمی‌گردم ایران؟
قهقهه‌ای با خرسندی سر داد.
حجت: تا وقتی ان‌قدر پول انبار کنیم که چند نسل بعد از ما هم بخورن.
***
( آیهان)
دو تا دکمه بالای پیرهن رو باز کردم و کنارش نشستم. پرونده‌ها رو بالا پایین کردم... .
- ببین این شمیم واعظیه در صورتی که عماد دو تا دختر بیشتر نداره، فرنا و فریا که فرنا تا فردا عصر تو بیمارستان بستریه، فریا امروز ساعت 6:40 دقیقه با پرواز تهران_ هند سفر کرده. حالا هم که خبرش رسیده شمیم قصه‌مون سر مهم‌ترین قرار رفته.
سروش: استدلالت مدرک محکمی نداره آیهان، سیستم داره میگه فردی به اسم شمیم واعظی از واشنگتن رفته دهلی! زودتر از فریا هم رسیده.
- من نمی‌خوام دنبال یه آدم باشم که وجود خارجی نداره، همین فریا خوبه اینم بچه همون پدره.
سروش لپتاپ رو روی گل‌میز گذاشت و بالشت مبل رو بغل کرد:
- باز برگشتی سر خونه اول، ببین داداش من ما قصدمون فقط پیدا کردن آمین نیست. ما می‌خوایم به این بازی کثیف خاتمه بدیم.
ایستادم و بدون هیچ تسلطی روی حرفام داد کشیدم:
- تو پلیسی، تو این واشنگتن کوفتی پلیسی و به من هیچ ربطی نداره؛ من هفت ساله برادرم رو ندارم، لعنتی می‌فهمی؟ حتی سنگ قبری هم ازش ندارم.
درسته مرد بودم ولی دلیل قانع کننده‌ای برای جلوگیری از ریختن اشک‌ها نداشتم.
با پشت دست صورتم رو پاک کردم و دست به کمر مقابلش ایستادم.
- اصلا مگه قرار نبود بیاد واشنگتن چرا رفته دهلی؟ بیا راه کلیشه همیشگی رو در پیش بگیرم با ما معالمه کنن بعد دستگیر بشن... نمیشه؟
بدون این‌که جوابم رو بده روی مبل دراز کشید و چشمای عسلیش رو بست. من به بابام قول دادم آمین رو پیدا کنم، قبل از تولد سی سالگیش... .
وارد اتاقم شدم و پیرهنم رو در آوردم و بدون در آوردن شلوار رفتم زیر دوش ایستادم.
***
(6 سال قبل... 5 / 6 / 2010 )
- تو عادت نداری که ازم بخوای با هم قدم بزنیم!
بابا: از من متنفری؟
- مگه تو از خودت متنفر نیستی؟
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
بابا به دیوار تکیه داد و برگ‌های خشک رو زیرپاهاش له کرد:
- من هیچ‌وقت نمی‌خواستم پسرم رو از دست بدم. فقط سر یه انتخاب اشتباه... .
به سمتش قدم برداشتم و کنار گوشش زمزمه کردم:
- هر بار این رو یه انتخاب اشتباه معرفی میکنی، بهش بگو یه طمع! یا اصلا دیگه بهم دروغ نگو.
بابا: می‌خواستم دروغ بگم تا وقتی که خودم پیداش کنم.
یقه‌ش رو چسبیدم و نعره کشیدم که تو گوشِ شب زنگ زد:
- به این نتیجه رسیدی که عرضه‌ش رو نداری نه؟ آره؟
سرفه کرد، سرفه ممتد و پی در پی تا جایی که خون بالا آورد.
بابا: من فردا بلیط می‌گیرم و میرم ایران... ویلای قشم.
- حالت خوبه؟
بابا: خوبم، گلوم خراش برداشته؛ بعد از دو سه روز بر می‌گردم.

***
شلوار رو در آوردم و بعد از یه دوش گرفتن ساده از حمام زدم بیرون. دلم تنگ شده بابا... چرا تنهام گذاشتی؟ درباره من چی فکر کردی؟ بابا به قرآن که اونی که بی‌عرضه‌ست منم نه تو!
بغضم رو قورت دادم و به عکس روی میز کنار تخت خواب خیره شدم. عماد واعظی اگر آمین رو بهم برنگردونی داغ خانوادت رو به دلت می‌ذارم.
روی تخت خوابیدم و بعد از مدتی که خیره به عکس موندم چشم‌هام گرم شد و خوابیدم.
***
با صدای آواز رو مخ سروش اونم کله سحر از جا بلند شدم و شلوارکی از تو کمد برداشتم و تن زدم. از اتاق بیرون رفتم و داد زدم:
- خبر مرگت سروش! دهنت رو ببند.
سروش تو آشپزخونه مشغول ظرف شستن بود و دستش رو خشک کرد و رفت تو پذیرایی نشست.
- دیر بیدار شدی عزیزم، صبحانه هم تموم شد، تو کمدی که اسمش رو گذاشتی یخچال یکم شیرکاکائو مونده، بخور نمیری.
از تو کمد کنار یخچال یه کیک دو قلو در آوردم وبا همون شیرکاکائو خوردم. با دهن پر خطاب بهش گفتم:
- خبری نشد؟ الان تو اون خونه دو تا دختره؟
سروش: من تو خونه دوربین نذاشتم، کسی هم نذاشتم تعقیب کنه که الان فکر می‌کنی از همه چیز خبر دارم... باید دو تا باشن دیگه.
- خدایی تو چطوری پلیس شدی؟
سروش کابلی به تلوزیون و لپتاپ وصل کرد تا با تلوزیون کار کنه. پوست کیک رو دور انداختم و رفتم اتاق. مثل هر روز صبح نامه رو باید می‌خوندم تا مصمم‌تر بشم.

***
(شش سال قبل... 27 / 8 / 2010)
دست بابا که بهش سرم وصل بود رو گرفتم که بیدار شد. با اون دستش مثل این دو ماه سرم رو نزدیک خودش کرد و پیشونیم رو بوسید.
بابا: می‌دونی امکان داره فقط یه جسم بدون روح از اتاق عمل برگرده؟
لبخند زدم و سرم رو روی سینش گذاشتم:
- شاید یه مرد که دوباره داره موهاش رشد می‌کنه برگرده... .
 
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
بابا: یه جعبه تو کمد لباسیم هست، اگر برنگشتم برو سراغش.
لبخند تصنعی رو پهن کردم و به نشونه دلخوری ضربه آرومی به شونه‌ش زدم:
- اِ بابا! دو دقیقه اومدم حال کنیم‌ ها.
***
نیومد! هیچ‌وقت از اون اتاق بیرون نیومد، همون‌طور که خودش خبر داشت به ما یه جسم بدون روح تحویل دادن که قرار نبود دیگه زجر بکشه. نامه رو از کشو در آوردم و برای هزارمین بار خوندم:
- سلام مرد بزرگ من... وقت زیادی برای نوشتن این نامه ندارم، به اندازه دوش گرفتن مادرت. پس برات خلاصه‌ می‌نویسم. من سالِ قبل در دوم مارس با مردی به نام عماد واعظی شراکت کردم. من می‌خواستم شرکتی که در معرض ورشکستگی بود رو نجات بدم. اون از من خواست که شش ماه بعد پولش رو با سود برگردونم. فردی به نام حجت شاهی رقیب من شد و رو شرکتی که می‌خواست سرمایه گذاری کنه تاثیر گذاشت و من بازنده این میدون بودم، حجت شاهی رفیق عماد بود و من هیچ وقت خبر نداشتم. صدای آب میاد... مادرت داره بیرون میاد پس خلاصه بگم «عماد، آمین رو به جای پول از من دزدید بدون این‌که بفهمم» پیداش کن مرد بزرگ من. پیداش کن.

***
(فریا)
حجت: فامیلیم شاهی هست. بعد از اون تصادف پدرت دنبال زندگی خوب بود و من وکیلِ دوستش بودم و راهِ به دست آوردن اون زندگی که می‌خواد رو نشونش دادم.
یقه تیشرت گشاد رو بالا کشیدم تا سی*ن*ه‌م رو بپوشونه.
- عماد بازار تبدیل ارز داره... این می‌تونه چه ربطی به مانکن داشته باشه؟
حجت: بازم داری زیاد سوال می‌پرسی!
با تک‌خندی دستم رو به نشونه تسلیم بالا بردم.
-اوکی! دیگه نمی‌پرسم... بیشتر از خودت بگو؟ زن و بچه داری؟
نگاهش رو از پرونده‌ها دزدید به چشم‌هام زل زد:
- داشتن خانواده تو چنین زندگی نقطه ضعف محسوب میشه و من به نداشتنش افتخار می‌کنم.
سرم رو به نشونه تائید تکون دادم و ادامه چیپسم رو خوردم.
- گوشیت رو میدی؟ باید زنگ بزنم مامانم.
لبش رو به نشونه تمسخر کج کرد:
-باید؟ متاسفانه عماد گفته هیچ تماسی به ایران نداشته باشی.
سعی کردم چهره پر از تظاهرم رو حفظ کنم و با لبخند چیپسی که قرار بود بخورم رو تو دستم له کردم. حتی برای رفتن تاریخی به من نداده بود و فقط گفت می‌خوان بیشتر پول جمع کنن.
- باید چند تا مانکن بفروشیم که پولمون اون‌قدری که می‌خوایم بشه.
حجت: الان هشتصد هزارتا موجودی تتر داریم. 32 میلیون هم تو حساب‌هاست.
- د... دلار؟
حجت خندید و به پیشونیش کوبید... چیزی تو لپتاپ تایپ کرد:
-نه پس 32 میلیون تومن!
آب گلوم رو قورت دادم... برای مانکن؟ ان‌قدر میدن؟ شاید تو هر مانکن مواد مخدر باشه... لعنتی فهمیدم! از جا بلند شدم و متعجب جلو دهنم رو گرفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
- وای شما قدر پستین! دارید جوونا رو تباه می‌کنید.
حجت دهنش برای حرفی باز و بسته می‌شد و در آخر فقط زمزمه کرد:
- از کجا فهمیدی فریا؟ رفتی سر وقت اتاق من؟ آره؟
سرم رو به نشونه نه چپ و راست تکون دادم و دستم رو بند پشت گردنم کردم، من می‌دونستم پدر من ان‌قدر کثیفه ولی نه در این حد.
- من سراغ هیچی نرفتم هر احمقی می‌فهمه برای مانکن انقدر پول نمیدن، از ابروش نمی‌ترسه؟
حجت بلند شد و سمتم اومد که بی‌اختیار خواستم فرار کنم که دسترش رو دورم قفل کرد و دست و پا زدم.
- ولم کنید عوضی‌ها! ولم کنید. من شریک جرمتون نمیشم.
جلو دهنم گرفت که دندونم رو تو دستش فرو بردم که فریاد کشید و ولم کرد.
حجت: وحشی! ببین فریا این باید بین خودمون بمونه چون اونی که سرش میره بالای دار من نیستم تویی که امضات پایین هر پرونده‌ست.
جلو خودم رو گرفتم تا اشک نریزم، به قول فرنا این بخشی از قوی بودنه... دستی تو موهام کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- چرا مواد مخدر؟ چرا می‌خواد خانواده‌ش رو تباه کنه؟
حجت سمتم اومد و صورتم رو سمت خودش چرخوند با لبخندی که سعی در پنهون کردنش داشت، لب زد:
- تو الان گفتی مواد مخدر؟
جیغ کشیدم و سرم رو ازش فاصله دادم.
-آره! مواد مخدر... مگه غیر از اینه؟
خندید و نفس عمیق کشید:
- ن..نه نه! درسته. ما تو اون مانکن‌ها مواد مخدر می‌کنیم. ببین فریا همکاری کنی زود کارمون تموم میشه برمی‌گردی ایران.
مگه چاره دیگه‌ای داشتم؟ بلند شدم و سمت طبقه بالا رفتم که حجت هم دنبالم اومد، در اتاق رو باز کردم و مستقیما سمت قرص‌هام رفتم و بدون آب قرص رو قورت دادم.
حجت: خوبی؟
باز هم صداش تو گوشم به امواج کر کننده تبدیل شدن.
- برو بیرون.
روی تخت دراز کشیدم سعی کردم حواسم رو پرت کنم و نفس عمیق بکشم که دوباره صداش گوشم رو اذیت کرد:
حجت: الان میگم پزشک بیاد.
- نمی‌خواد؛ خوب میشم. فقط برو بیرون.
کاش می‌شد به عقب برگردم به شش سال پیش، به همون موقعی که تو اوج بچگی رامین گفت کاش عروسش بشم.

***
(شش سال قبل)
امشب تولد رامین بود. اون به من خیلی شباهت داشت چون چند سال پیش حافظه‌ش رو از دست داده بود. خاله ثریا میگه رامین تو بچگیش دزدیده شده و اون شوک باعث شد حافظه‌ش رو از دست بده.
بابا: خب یک دو سه میگم لامپ رو بزنید.
دوست‌های فرنا، مامان و بابا، خاله ثریا و عمو و دوست‌های رامین و بعضی پدرمادرهاشون که نمی‌شناختم.
بابا: یک... دو... سه!
- تولد تولد تولدت مبارک... .
بعد از این‌که شعمش رو فوت کرد اولین چیزی که گفت این بود که چقدر تو این لباس خوشگل شدم.
رامین: کاش بعدا عروس خودم بشی.
فرنا داشت سمتمون می‌اومد که خیلی کوتاه گفتم:
- تو داداشم می‌مونی آمین جون.
همیشه می‌گفت اسم آمین رو دوست داره، منم بی‌تعارف آمین صداش می‌زدم.
فرنا واقعا رامین رو دوست داشت، حتی بارها بهم گفته سعی می‌کنه بزرگ شدیم رامین رو مال خودش کنه... اما من واقعا نمی‌تونستم به این چیزها فکر کنم، گذشته حتی آینده رو هم سیاه کرده.
***
فرنا هم ضربه بزرگی خورد وقتی دو سال پیش خبر رسید رامین تصادف کرده و بعد از نه ماه تو کما بود و فرنا هم نه ماه تو بیمارستان زندگی کرد. چی میشه منم تصادف کنم و بمیرم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
از تنها چیزی که مطمئنم اینِ که بعد از مرگم هلیا بابا رو می‌کشه، قبل از اون باید گذشته رو به یاد بیارم و همه رو بنویسم... برای هلیا تا از کشتن عماد پشیمون نشه، برای فرنا که هلیا رو آدم بده نبینه؛ یا حداقل برای خودم که دلم برای عماد نسوزه.
چند بار از خودم و اطرافیان بپرسم من کیم؟ همه هویتم رو جلو چشم‌هام می‌گیرن، اما جواب این سوال یعنی گذشته و تفاوتش با الان... .
اگر حجت بعد از تصادف با عماد آشنا شده پس اون هم چیزی نمی‌دونه.
دیگه همه جا سیاه نبود و واضح می‌دیدم، تنها نفس‌ها اذیتم می‌کردن که برای هر دم باید دست به دامن شش‌ها می‌شدم.
مردی با چهره هندی وارد اتاق شد و پس از گفتمان کوتاه کتش رو در آورد و کیسه سرم رو به بالای تخت آویزون کرد و چند تا سرنگ توش فرو برد، سوزن سرم رو پشت دستم فرو کرد و با سوزشش چشمم رو فشردم؛ هر دو با هم از اتاق بیرون رفتن.
اگر جواب سوال «من کی بودم؟» رو ندارم، می‌تونم جواب «من کی هستم» رو داشته باشم دقیقا زمانی که همه چیز رو بدونم.
حجت فکر می‌کرد رفتم تو اتاقش و این‌ها رو فهمیدم... یعنی تو اتاقش اطلاعات بیشتری هست‌.
سَرم رو بالا گرفتم، با وجود پر بودن کیسه سٌرم خوابیدن جایز بود.
***
(آیهان)
- سروش این‌جا ثبت شده سال ۸۷ یه تصادف داشتن... این عماد هیچ چیزی جز یه ماشین به اسمش نبوده اما تا یکی دو سال ماشین خرید و بفروش می‌کنه، سرمایه اولیه که میلیاردی بوده هم معلوم نیست از کجاست؟ الان تو ایران چهار تا خونه داره، یه نمایشگاه ماشین و بازار ارز.
سروش: می‌دونم، قبلا در آورده بودم.
- چرت نگو! پس چرا به من نگفتی؟
سروش‌ لباس اداری رو تو تنش مرتب کرد:
- این تو پیدا کردن آمین هیچ کمکی نمی‌کنه. پاشو برو شرکت... .
آماده رفتن بودم و لپتاپ رو تو کیف گذاشتم اما در لحظه چیزی به یاد آوردم.
- شماره حجت رو داری؟ ایمیلش چی؟
سروش کفشش رو پا زد و با بی‌حوصلگی گفت:
- اکانت‌های اصلی به نام خودش نیست.
سد راهش شدم و جلوی در ایستادم.
- من میرم دهلی!
سروش پسم زد و دکمه آسانسور رو فشرد:
- سه روز دیگه به واشنگتن پرواز دارن.
در خونه رو بستم و قفل کردم. کفشم رو پا زدم و آستین پیرهن رو مرتب کردم:
- نمی‌تونم به امید تو بشینم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
برعکس همیشه حوصله نداشت که با یه «باشه» بحث رو فیصله داد، در آسانسور رو باز کرد و پشت سرش وارد شدم.
سروش با وجود نفوذش هیچ‌کاری رو پیش نبرد، از طرفی من کسی رو که با یه "اسم" ته زندگی کسی رو در بیاره نداشتم. باید برای فردا پرواز دهلی جور کنم.
جوری درگیر افکارش بود که جواب خداحافظی رو نداد و سوار ماشینش شد و رفت. پشت فرمون نشستم و مستقیم سمت شرکت روندم و اولین چیزی که چشمم رو اذیت کرد، کارمندی بود که بدون لباس رسمی پشت میزش نشسته بود. حوصله کلکل باهاش رو نداشتم چون معمولا بهترین دفاع رو مظلوم‌نمایی می‌دونه و من ازش انزجار دارم.
منشی شخصیم در اتاق رو باز کرد و سمت میزم اومد.
یاس: سلام، صبح‌بخیر... امروز ساعت ده یه جلسه با شرکت ال_دی دارید، افتتاحیه کتابخونه، سالن تئاتر و مجتمع خدماتی در بیستم ماه آینده صورت می‌گیره؛ امروز بعد از جلسه ال_دی تا وقت نهار برای برسی سازه‌ی کتابخونه میریم و این‌که گزارشات تیم... .
دستم رو بالا بردم تا سکوت کنه، من واقعا امروز برام مهم نبود که چه برنامه‌هایی دارم.
- برای فردا صبح یه پرواز دهلی رزرو کن تمام برنامه‌های سه روز رو هم به هفته بعد موکول کن.
گزارشات رو روی میز گذاشت و پرونده پروژه‌ها رو روی میز چید.
- چشم! لازمه من هم کنارتون باشم؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم، با دست به بیرون اشاره کردم و از اتاق بیرون زد.
یاس رفیق بچگی آمین بود، پا‌به‌پای من اومد و تو سر حال کردن شرکت از جون مایه گذاشت. حتی گاهی برای مامان نهار می‌بره، طبق رسومات ایرانی‌ها برای بابا خیرات میده؛ همین کارهاش بوده که باعث شده مامان بارها بگه کاش با یاس ازدواج کنم. چون ایرانی‌ هست، خانواده معتبری داره، با وجود ثروت پدرش داره به عنوان منشی من کار می‌کنه و صدها دلیل دیگه... .
***
(فریا)
امروز از ساعت ده صبح خبری از حجت نبود و می‌تونستم این رو به عنوان شکارِ لحظه در نظر بگیرم. پاورچین طبقه بالا رفتم و با توجه به عادت همیشگیش کلید رو با کمی فاصله زیر در می‌ذاشت. دستم رو روی سرامیک حرکت دادم تا دستم به فلز خنک کلید خورد، از زیر در بیرون کشیدم و روی در انداختم که با تک قفل باز شد. کمی لای در رو باز کردم و با سرک کشیدن وارد اتاق شدم و خواستم در رو ببندم که هل خورد و حجت از جلو در پسم زد و به سمتم قدم برداشت.
- خوش اومدی.
قبل از این‌که نزدیک‌تر بشه با پاشنه پا چرخی زدم و به میز توالات تکیه کردم، بازوم رو گرفت و سمت تخت کشوندم و خودش هم کنارم نشست.
- برای اومدن به اتاقم لازم نیست شبیه دزدها باشی.
موهام رو از روی شونه‌م پس زد و نگاهش چشم‌هام رو هدف گرفت.
حجت: پاشو کل اتاق رو بگرد یا اگر اومدی دنبال من کارت رو بگو.
از روی تخت بلند شدم و دستی به گردنم کشیدم تا عرق سرد رو پاک کنم:
- من اومدم دنبال تو... که بگم، که بگم... .
حجت دستم رو کشید و دوباره روی تخت نشوندم. چقدر تمایل داشت رو تختش بشینم؛ طبق معمول حرص و تنفر یا هر حسی رو تو لبخند ریختم و بروز دادم.
- که بگی؟
بی‌توجه به سردرگمی من، از زیر تخت آلبومی بیرون کشید و کمی با دستش خاک‌های خیالی رو پاک کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
حجت: خب کلا نگو، کارهای واجب‌تر داریم... مثل شناخت کسی که باهاش زندگی می‌کنی.
آلبوم رو باز کرد و اولین عکسی که پسری با مو چتری مشکی کنار یه زن و مرد نشسته بود، اشاره کرد:
- این منم. چهار سالگیم.
تو صفحه بعد هم عکس خودش تو چهار و پنج سالگی رو نشون داد. به نظرش این‌ها چه اهمیتی برام دارن؟
حجت: این عکس نوزادی و این یکی وقتی ۱۲ سالمه.
صفحات رو جلو برد و خودش تو حالت‌ها و سنین مختلف نشون داد تا رسید به نوزده سالگی:
- اینم که از کیک و شعمی که روش هست مشخصه نوزده سالم بوده. اون سال بدترین سال بود... وکالت می‌خوندم و حس می‌کردم خوشبخت‌ترینم که یه مرد از خدا بی‌خبر اومد و خودش رو عموم معرفی کرد و برادرش که مرده بود رو گفت پدر من هست، زنی که ام‌اس داشت رو با دی‌ان‌ای بهم ثابت کرد مادر اصلی منه‌. من مبهوت از خانواده‌‌ای که من رو از پدر و مادر اصلیم دزدیدن.
نگاهم رو از عکس به صورتش کشوندم که با آرامش و لبخند برام می‌گفت. انگار اصلا تلخ نیست و داره قصه میگه... .
حجت: ازشون فاصله گرفتم، الان شاید پانزده سال شده باشه.
دوست داشتم فقط همدردی کنم و فضول نباشم ولی متاسفانه کنجکاو بودم:
- خرجیت رو از کجا آوردی؟
آلبوم رو بست و زیر تخت جا داد. سمتم چرخید و با نگاه گذرایی ایستاد و سمت دریچه رفت.
حجت: تو یه لوازم یدکی کار کردم، بعد از لیسانس رفتم برای پول خوابگاه ندادن، نگهبان شیفتی یه شرکت شدم تا ارشد... بعد از ارشد هم دیگه با آگهی زدن وکیل این و اون شدم.
سرم رو به نشونه تائید تکون دادم که روی تخت دراز کشید:
- می‌دونم برای رفتن لحظه شماری می‌کنی، جمع و جورش میکنم تا یکی دو ماه دیگه بریم.
یکی دو تقه به در زده شد و صدای آمهی پشت بندش اومد:
- مِین بهی (منم/मैं भी)
حجت هول شده من رو از تخت بلند کرد و اون طرف تخت برد، پارچه رو تختی رو پس زد و زیر تخت جام داد.
حجت: ازت خواهش می‌کنم تا بیرون نرفته، نیا.
خودم رو اون طرف کشوندم تا بهشون دید داشته باشم. بعد از مرتب کردن لباسش با تک سرفه در رو باز کرد.
مشغول صحبت شدن و آلبوم رو زیر کمرم در آوردم و زیر سرم گذاشتم. لحظه‌ای ساکت شدن که سرم رو نزدیک بردم تا ببینم چی‌کار می‌کنن، آمهی با قصد بوسیدن حجت جلو می‌رفت که حجت با شوخ طبعی کنارش زد و بعد از یه مکالمه کوتاه بیرونش کرد.
از همون زیر تخت ریلکس زمزمه کردم:
- باهاش رابطه داری؟
حجت سمتم اومد و کنار تخت زانو زد:
- دختر بدی نبود... ولی دیگه نمی‌خوامش. بیا بیرون دیگه.
خودم رو بیرون کشیدم که قبل از بیرون اومدن آستینم به زیر تخت گیر کرد و هر چقدر کشیدم آزاد نشد.
- حجت در نمیاد.
پارچه رو تخت رو پس زد و به زیر تخت نگاه کرد:
- چی در نمیاد؟
هوفی کشیدم و بعد از کشیدن‌های‌ متوالی زمزمه کردم:
- آستینم به یه چیزی گیر کرده.
چراغ قوه گوشیش رو روشن کرد و زیر تخت انداخت... با اون دستش مشغول آزاد کردن آستینم بود که گوشی از دستش رها شد و صاف تو دماغم خورد، از درد سر بالا بردم که خوردم به تخت و درد پیشونی هم اضافه شد.
- خدا لعنتت کنه حجت، به خاطر دوست‌دخترِ تو به چه روزی افتادم.
آستین رو آزاد کرد و از زیرتخت بیرون اومدم و سرم رو بالا گرفتم که تو نزدیک‌ترین حالت به حجتی که خم شده بود قرار گرفتم و اونم مثل سست عنصرها حواسش رفت.
- هوی! برو اون‌ور می‌خوام بیام بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

MHP

سطح
10
 
[ معاونت کل ]
پرسنل مدیریت
معاونت کل انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
Aug
6,340
47,162
مدال‌ها
23
خودش رو عقب کشید و با نفس عمیق روی تخت نشست، تیشرتم رو پایین دادم، بعد از این که خودم رو بیرون کشیدم سمت در اتاق گرد کردم.
حجت: من و اون دختره رابطمون در حد حرفه... .
دست‌گیره در رو پایین کشیدم با لبخند بهش خیره شدم.
- به من چه.
واقعا احمقه که نمی‌دونه حتی اگر زن داشت من راحت‌تر بودم، باید خودم رو می‌شناختم و اولین قدمش پزشک قانونی بود... گذشته کثیف و مبهمم شاید مملو از دلایل محکم برای نابودی من باشه؛ این‌که من پاکیم رو از دست نداده باشم، میون کسایی که کلمه دختر براشون مفهومی نداشت تو ذهنم نمی‌گنجه... .
هنوز کامل در رو چفت نکرده بودم که دوباره وارد اتاق شدم:
- این‌جا پزشک قانونی داره؟
حجت چشم خمار از خوابش رو باز کرد و با صدایی که از ته چاه بیرون می‌‌اومد جواب داد:
- می‌خوای چی‌کار؟
کلافه سوال قبل رو پرسیدم که به دست چرخید و پتو رو روی خودش کشید.
- اگر داشته باشه هم نمی‌دونم کجاست، تا پس فردا صبر کن بریم واشنگتن اون‌جا هرکاری خواستی بکن.
در اتاق رو بستم، واشنگتن تو آمریکاست دیگه؟ من رو از جهنم ‌می‌خوان به جهنم تبعید کنن؟
وقتی آزادی نداشته باشی، مثل طوطی تو قفس... اگر تو باغ باشه بازم تو قفسه اگر تو انباری نم‌کشیده باشه بازم تو قفسه. تهش یه آه حسرت ‌می‌‌مونه از دیدن آزادی بقیه.
به رسم وفاداری و پای صاحب موندن تا وقتی خوبه که بی ‌پرِ پرواز پیدات کردن و خودشون پروازت دادن، نه وقتی که خودشون پرت رو چیده باشن. اون موقع‌ست که زمین خوردن از تو قفس بودن لذت بخش‌تر میشه... .
آمهی با عجله از پله‌ها بالا اومد که با دیدن من لبخند پهنی به صورتش نشوند و بغلم کرد. من مبهوت چطور می‌تونستم لبم رو برای لبخند کش بیارم؟
- تو میون این کفتارها ‌چی‌کار‌ می‌کنی؟
وقتی چشم‌هاش دو‌دو زدن و متعجب نگاهم ‌کرد خداروشکر کردم که فارسی بلد نیست.
بی‌حرف بازوش رو نوازش کردم و با شونه‌های افتاده و از زهوار در رفته سمت اتاق خودم راه کج کردم.
وارد اتاقم که درش نیمه باز بود شدم و مستقیم سمت کمد لباسی رفتم. این‌جا گرم‌تر از ایران بود و لازم نبود چند دست لباس رو هم بپوشی ولی از کمد پیرهن آستین بلند مشکی بیرون کشیدم و با تیشرت سفید عوض کردم.
از پله‌ها پایین رفتم در عرض چند ثانیه از عمارت بیرون زدم.
شاید سقف بلند عمارت و دیوارهای دورادور نمادین بودن و ذاتاً به آدم فشار می‌آوردن.
نفس عمیقی کشیدم و هوای آزاد رو بلعیدم.
من که این شهر رو بلد نبودم؟ پس فاصله گرفتن از عمارت فکر خوبی نیست، جلو در عمارت نشستم و زانو‌هام رو بغل گرفتم.
پسربچه‌ها بازی ‌می‌کردن، پیرمردها و بعضی جوونا گاری‌ میوه‌شون رو کشون‌کشون می‌بردن. دخترهای سر زنده کتاب به دست زیرچشمی پسر جوون اون‌طرف کوچه رو می‌پاییدن و تمام کاویدن ها با سکه‌ای که جلو پام انداختن، متوقف شد.
سرم رو بالا گرفتم که دیر شده بود و ندیدم کی انداخته که بگم « هر چی بدبخت باشم، هنوز گدا نشدم.»
با شروع وزیدن باد، سنگی از روی زمین برداشتم و میون در گذاشتم تا بسته نشه.
 
بالا پایین