- Jul
- 555
- 4,220
- مدالها
- 2
بغضهایم ته نشین شدند و اویی که در هر اشک مرا
از غم پاک میساخت کجاست؟
او چرا نیست؟ چشمهای آتشش و دستهای آب...
نیست! در حرارت نبودش غریبانهترم از غم!
من با دستهایی آلوده به خندهی مضحک
و تنهاتر از جملههای تنها و کوتاهِ خود؛
نشستهام! خراب بر زمین خاکی! مخروبهای...
دیوان پریش! اسیرِ اسید! قلبم دارد چنان دختری که تمام چهرهاش پودر شد و خون چکید و او را زشت خواندند، میسوزد!
از غم پاک میساخت کجاست؟
او چرا نیست؟ چشمهای آتشش و دستهای آب...
نیست! در حرارت نبودش غریبانهترم از غم!
من با دستهایی آلوده به خندهی مضحک
و تنهاتر از جملههای تنها و کوتاهِ خود؛
نشستهام! خراب بر زمین خاکی! مخروبهای...
دیوان پریش! اسیرِ اسید! قلبم دارد چنان دختری که تمام چهرهاش پودر شد و خون چکید و او را زشت خواندند، میسوزد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: