جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Maryam Taheri با نام [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 22,095 بازدید, 691 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [جای خالی پر او] اثر «مریم طاهری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Maryam Taheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ASAL.

تا اینجا نظرتون درباره‌ رمان چیه؟

  • خیلی دوسش دااارم

  • هنوز نسبت بهش خنثی‌م

  • بدنیست

  • تا ببینیم در ادامه چی میشه...


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
گفتم ترنم.
ناباور با صدایی که خودم به زور می‌شنیدم زمزمه کردم:
-‌ نه... نه متین تو این‌کار رو نکردی.
سرم‌ رو به چپ و راست تکون دادم:
- نه تو نمیتونی این‌کار رو با من کرده باشی. تو این‌کار رو نکردی.
نگاه بیتفاوت آراد لحظه‌ی اخر اومد جلو چشمم و ادامه دادم:
- تو همه‌ی زحمات من‌ رو به فنا ندادی متین.
جلو رفتم و یقش‌رو چسبیدم. متوجه ریختن اشک‌هام پشت سر هم نبودم:
- بگو... بگو که نکردی این‌کار رو بگو که این ظلم‌ رو نکردی در حق من وقتی می‌دونستی همه‌ی این‌ها نقشه‌ست، همه‌ی این‌ها بازیِ، وقتی می‌دونستی چه‌قدر تو رو دوست دارم، وقتی می‌دونستی دارم زجر می‌کشم. بگو که خراب نکردی همه‌چی‌ رو متین بگوو.
صدام داشت می‌رفت بالا که با گرفتن دست‌هام و ازاد کردنش از دوره یقه‌ش من‌ رو از خودش جدا کرد و مهر تایید زد رو همه‌ی حرف‌هام. یخی نگاهم کرد:
- کردم این‌کار رو، هم به خواست خودم بود هم به خواست عموت.
دلم شکست بیشتر از همه، از عمو که چنین ظلمی رو در حقم روا داشت وقتی می‌دونست دارم تو این خونه زجر می‌کشم.
- عموت گفت که دیگه تموم کنیم این بازی‌ رو. سخته ولی هرجور شده می‌کشمت بیرون از این منجلاب. فعلاً مجبورم سکوت کنم در برابر حرف‌های آراد و سر خم کنم اما؛ مطمئن باش روزی که از این خونه ببرمت نفست‌ رو می‌گیرم ترنم، هیچ نرمشی در کار نخواهد بود. بسه هرچی این‌جا موندی و اطلاعات جمع کردی، به قدر کافی همه از وجودت نفع بردن حالا نوبت منه. زمان می‌بره، به قولی دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. بالاخره گیرت میارم و اون‌وقت دیگه هیچ‌کَس نمی‌تونه تو رو ازم بگیره، منتظرم باش.
چشمکی زد و رفت. رفت و تنهام گذاشت بین اون حجم از نفهمیدن و ناباوری، ناباوری حرف‌هایی که زده بود. زهرش‌ رو ریخته بود و الان داشت می‌رفت. زخم زد و ولم کرد رفت که بره و بعداً بیاد بیشتر زخم بزنه. پاهام تحمل وزنم‌ رو نداشت. روی مبل خودم‌ رو رها کردم. نه... نه... نه خدایا نمیشه، نمیشه من نمی‌تونم به این راحتی‌ها کوتاه بیام، من نمی‌تونم ول کنم همه چی‌ رو وقتی این همه خوب پیش رفتم، وقتی این همه اطلاعات به دست اوردم، وقتی تونستم دوتا از سر دسته‌ها رو شناسایی کنم و دستگیر بشن. نمیشه، نمی‌تونم به این آسونی بیخیال این همه زحمتی که کشیدم بشم اجازه نمیدم متین با تبر بی‌اوفته به این درختی که کاشتم. ابداً ول نمی‌کنم من این موقعیتی که دارم‌ رو، باید با آراد صحبت کنم، بهترین کار همینه.
از دور شادی رو دیدم که داشت نزدیکم میشد و واسم دست تکون میداد. رد اشک‌ رو صورتم پاک کردم و سعی کردم عادی جلوه بدم. باید منتظر آراد می‌موندم باید همه‌چیز اون‌جور که من می‌خواستم پیش می‌رفت نه اون‌جور که عمو و متین می‌خواستن. حتی نه اون‌جور که آراد می‌خواست. باید اول باهاش صحبت کنم و باید پلن بچینم. من فکرِ این‌جاها رو کرده بودم اما؛ باورم نمیشد بخواد چنین اتفاقی بیوفته. من واسه همه چی پلن و نقشه دارم بی‌ این‌که کسی ازش خبر داشته باشه. من ترنم افخم تا از آراد صبوری یه عاشق روانی که به هیچ‌کَس و هیچ‌چیز جز من و داشتن من فکر نمی‌کنه نسازم ول کن نیستم، کوتاه نمیام و پا پس نمی‌کشم. این جنگه تن به تنیه
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
که خیلی وقت پیش تو شیپوره جنگش دمیدم و حالا اون جنگ شروع شده... .
ساعت از دو هم گذشته بود و آراد نیومده بود. شروین بیش‌ از پنجاه بار زنگش زد ولی جواب نداد، جواب منم نمی‌داد. وقتی تعجب کردم که شاپور بهم زنگ زد و سراغ آراد رو گرفت وقتی فهمید منم خبری ندارم ازش متعجب شد از این غیب زدنش چون به گفته‌ی این‌ها از این عادت‌ها نداشته آراد و این دسترس نبودن من‌ رو ناراحت که نمی‌کرد هیچ اتفاقاً خیلی هم خوشحال می‌کرد چون مشخص می‌کرد الان دلش تنهایی می‌خواد تا با این موضوع کنار بیاد. مشخصه تاثیر گذاشتم روش که این‌جوری فرار می‌کنه از همه، فقط باید خیلی هوشمندانه رفتار کنم نباید منکر حرف‌های متین بشم چون این‌جوری همه چیز خراب‌تر میشه، دو راه بیشتر روبه‌روم نیست یا میمونم و ادامه میدم یا با متین همراه میشم و میرم و آراد رو می‌سوزونم از این رفتن، اون‌قدر که پشیمون بشه از کرده‌اش و بخواد که برگردم، بگه که برگردم و واسه این هرکاری کنه... دور نیست مطمئنم این روزها رو خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کنم می‌بینم و زندگی می‌کنم فقط همه و همه‌ش بستگی داره به مکالمه‌ی امشبمون... صدای بوق ممتدد ماشین‌ رو بعد از اون باز شدن در توسط نگهبان‌ها نشون از ورودش میداد. ماشینش‌ رو که دیدم از اتاقم زدم بیرون، بالای پله‌ها وایستادم و وقتی صدای درب ورودی رو شنیدم، اون یه ردیف پله رو هم طی کردم و رسیدم بهش که داشت میومد سمته پله‌ها. این اون آرادی نبود که صبح رفته بود بیرون از خونه، کتش رو دستش بود کرواتش باز شده دور گردنش بود. دکمه‌ی لباس‌هاش تا وسط سی*ن*ه‌ش باز بود. موهاش ژولیده و به هم ریخته بود، سرش‌ رو انداخته بود پایین و نزدیکم میشد که ایستادم جلوش هنوز متوجه من نبود، با دیدن دمپایی‌های سفید عروسکیم سرش‌ رو اورد بالا. چشم‌های به خون‌بارش‌ رو که دیدم وا رفتم ولی نه از قرمزی چشم‌هاش، از کوه یخی که توش بود، از پشت یه شیشه‌ی یخی نگاهم می‌کرد. اتیش وجودش دیگه نمی‌سوزند به جاش سوز سرماش می‌سوزند تا مغزه استخونت‌ رو حتی اخم هم نداشت با بی‌تفاوت‌ترین نگاهی که ازش دیده بودم نگاهم می‌کرد سردِ سرد. بوی الکل رو میشد تشخیص داد از این فاصله اما نگاهش هوشیار بود، مدلِ راه رفتنش هم نرمال بود.
حرف که زد بیشتر یخ زدم. گوله یخ پرت می‌کرد از دهنش انگار به جا کلمات:
- نخوابیدی چرا؟
الان موقع کز کردن یه گوشه نبود الان موقع این نبود که بذارم دسته تقدیر واسم بنویسه الان موقع این بود که با سیاست خودم دست به کار شم خودم تقدیرم‌ رو بنویسم خودم آیندم‌ رو بسازم و رقم بزنم با یه لحن اروم گفتم:
- بدون تو خوابم نبرد... یعنی نگرانت بودم... موبایلت‌هم که جواب نمی‌دادی.
نیش خندی زد و زمزمه‌وار خیره به من گفت:
- خوابت نمی‌برد؟ نگران بودی؟
پوزخند صدا داری زد و بی‌ اهمیت بهم خواست از کنارم رد بشه که کتفش‌ رو گرفتم.
اخم‌هاش توهم رفت، اول نگاهی به پنجم که دوره بازوش قفل شده بود کرد بعد با چشم‌هام. قدمه رفته رو من جبران کردم و جلوش دوباره ایستادم:
- باید باهم حرف بزنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
سرد گفت:
- فعلاً خوابم میاد می‌خوام بخابم بعدا اگه شد حرف می‌زنیم.
خواست دوباره راهش‌ رو کج کنه و بره که سی*ن*ه جلوش سپر کردم و محکم و جدی خیره به چشم‌هاش گفتم:
- گفتم باید حرف بزنیم.
با همون اخم‌ها اما سرد و یخی گفت:
- در چه مورد؟
بی‌تعارف و جدی با اخم‌های توهم مثل خودش گفتم:
- درمورد متین.
پوزخند گوشه‌ی لبش‌ رو معنی نکردم واسه خودم. اخم‌هاش که باز شد دوباره رفت تو غالب همون آدم بی‌تفاوت. سر تکون داد و گفت:
- حرف بزنیم.
راه، راه پله رو در پیش گرفت. درب‌ رو باز کرد و وارد شد، پشت سرش وارد شدم و در‌ب‌ رو بستم. کتش‌ رو انداخت رو مبل، کرواتش‌ رو کشید و انداخت زیره پاش. دکمه‌های لباسش‌ رو باز کرد کامل و لباسش‌ رو از شلوارش بیرون کشید. نگاهم‌ رو از سی*ن*ه‌ی ستبرّ سفید عضلانیش گرفتم و دوختم به چشم‌هاش. بی‌توجه به من دکمه‌های سر آستینش‌ رو باز کرد، کمربندش‌ رو هم در آورد و پرت کرد یه گوشه از اتاق. رفت و پشت پنجره ایستاد. نگاهم نمی‌کرد تو طول انجام این‌کارها و این من‌ رو اذیت می‌کرد و کار‌ رو واسم سخت‌تر... .
صداش‌ رو که شنیدم بهش نزدیک‌تر شدم:
-‌خب بگو ببینم چی میخوای بگی؟
کنارش دوقدم عقب‌تر ایستادم و گفتم:
- امروز حضور متین تو این خونه تعجب برانگیز بود واسم.
- همین‌طور خوشحال کننده.
جاخوردم اما به رو خودم نیاوردم. برگشت و با چشم‌های ریز شده نگاه دقیقش مشغول وارسیم شد.
می‌خواست با نگاهش بفهمه چی درونم می‌گذره‌. موفق شد یا نه رو نمی‌دونم ولی بی‌توجه به حرفش پرسیدم:
- در مورد چی صحبت کردین امروز با متین؟
مسخره تک خندی زد و با تای ابروی بالا پریده سمتم کامل چرخید و گفت:
- یعنی نمی‌دونی تو؟!
غافل‌گیرش کردم این‌ رو وقتی جفت ابروهاش بالا پرید فهمیدم:
- می‌دونم. درمورده من حرف زدین اما؛ می‌خوام بدونم چی گفتین.
- مشتاقی بدونی چی‌ها گفتیم؟
- کنجکاوم بدونم چی پشت سرم گفتین.
- می‌خوای بدونی چی گفتیم که چی بشه؟
- می‌خوام بدونم چه تصمیمی گرفتین سره خود واسه زندگی من.
- یعنی می‌خوای بگی از این تصمیم خوشت نیومده؟!
- کلاً خوشم نمیاد دیگران تصمیم بگیرن واسه زندگی شخصیم.
خیره بهم، به عمق چشم‌هام نگاه می‌کرد. سرمای وجودش بد سردم می‌کرد اما آتیش این انتقامه که من‌ رو توی همه‌ی این سردی‌ها تا حالا گرم نگه داشته. سکوتش که طولانی شد گفتم:
- اون‌دفعه من‌ رو به خودت حواله کردی سره خود، مثله یه کالا نادیده‌م گرفتی، بی‌ این‌که نظرم‌ رو بپرسی حکم کردی و راهه پس و پیشم‌ رو بستی. این‌بار وعده‌ی من‌ رو به یکی دیگه میدی و می‌ندازیم تو بغل یکی دیگه؟! من‌ رو با توپ جابه‌جا گرفتی مگه؟
- یعنی می‌خوای بگی خوشت نمیاد از این بغل؟
منظورش متین بود. مثله خودش بحث‌ رو پیچوندم:
- بحث این
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
نیست. حرفم این‌که چرا واسه زندگی من تصمیم می‌گیری؟ این جرات‌ رو از کجا اوردی؟ مگه غیر از یه رابطه‌ی کاری داریم ما باهم که حقِ این‌ رو به خودت میدی؟!
بله این است قدرت کلمات. باید یه جوری بهش می‌فهموندم که این رابطه‌ای که ما داریم همه‌‌ش الکیه و چیزی بین ما نیست تا به خودش بیاد.
اخم‌هاش که فرو رفت توهم فهمیدم تیرم به هدف خورده. بازوم که اسیره پنجه‌ی مردونش شد به جای این‌که بترسم لذت بردم، بی‌پروا و پررو زل زدم تو چشم‌هاش.
از زیر دندون‌های به هم چفت شده‌ش غرید:
- خودت‌ رو خیلی بزرگ تصور کردی یا من‌ رو دسته کم که این‌جور میگی؟ نترس شدی کوچولو حرف‌های گنده گنده میزنی. یادت رفته وقتی که پات‌ رو گذاشتی تو این باند بهت گفتم دیگه زندگی خصوصی نداری؟ نمی‌دونی مگه وقتی پا می‌ذاری تو خونه‌ی آراد یعنی همه‌چیت به اون ربط داره؟ حالا این حضور داشتن چه اجباری باشه چه اختیاری فرقی نداره تو صورت مسئله. یادت رفته نه؟
فشار دستش زیاد بود اما خم به ابروم نیاوردم که فکر نکنه کم اوردم حق به جانب گفتم:
- دفعه‌ی قبل فرق می‌کرد با این‌بار، اون‌بار واسه نجات جونم حکم کردی و من چون بهت مدیون بودم چیزی نگفتم ولی این‌هم یادت باشه که تو فقط به خاطره من نه، به خاطر منافعت این‌کار رو کردی اما؛ این‌دفعه به هیچ‌وجه نمی‌تونی یه دلیل محکمه پسند بیاری واسه من که چرا بی‌ این‌که نظر من‌ رو بپرسی و یا با من صحبت کنی قول من‌ رو به یکی میدی! چی‌کاره‌ی منی که من‌ و پست می‌کنی واسه متین؟ هیچ جوره نمی‌تونی متقاعدم کنی که حق با تو بوده و این‌بار هم برای نجات جونم این‌کار رو کردی.
کلافه بود و این‌ رو وقتی با دست آزادش چنگ زد تو موهاش فهمیدم اما؛ لحن و صداش عادی بود:
- خیلی خب باشه.
رهام کرد و یه قدم ازم فاصله گرفت. از روی شلوارش به هردوتا جیب‌هاش چنگ زد‌، دنبال باکس سیگارش می‌گشت، وقتی فهمید سیگار تو کدوم جیبشه دست کرد و باکس و فندک‌ رو بیرون کشید. یه سیگار گوشه لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد. دمی گرفت و دودش‌ رو تو صورتم فوت کردم. اخم کردم که گفت:
- اوکی قبول می‌کنم که کارم دور از منطق بود اما؛ الان ازت می‌پرسم و خوش دارم کامل و درست به سوال‌هام جواب بدی، بی‌ این‌که تفره بری.
کامه‌ دیگه‌ای از سیگار گرفت:
- چرا نگفته بودی به متین بی میل نیستی؟
جا خوردم. مثل این‌که متین بد گره زده همه‌ی رشته هام‌ رو به هم:
- چون بی میل بودم.
با یه تای ابروی بالا پریده گفت:
- یعنی می‌خوای بگی هیچ حسی به متین نداشتی و نداری؟!
- دروغ نمیگم. بی‌میل نبودم یعنی اگه پیشنهاد دوستی میداد اون زمان‌ها شاید قبول می‌کردم یا نهایت می‌گفتم باید فکر کنم اما الان که توی این موقعیتم به این چیزها فکر نمی‌کنم اتفاقاً اگه الان بیاد بگه بیا من وارده رابطه شو بی‌ این‌که فکر کنم میگم من اهل این‌جور روابط نیستم.
به سیگارش اون‌قدر پک‌های محکم زد که خیلی سریع به ته رسید. انداختش رو زمین و با کفشش خاموشش کرد. یهو سرش‌ رو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
بالا اورد و گفت:
- یعنی میگی خیلی پاک و معصومی و تا حالا دوست پسری نداشتی؟!
کنایه و طعنه تو لحنِ صداش موج میزد.
- نمی‌دونم پاکی و معصومیت‌ رو به چی تعبیر می‌کنی اما محض اطلاعت باید بگم من تاحالا دوست‌پسری نداشتم، یعنی کلاً اهل این‌چیزها نبودم البته شایدم بودم نمی‌دونم ولی در کل تایمش‌ رو نداشتم.
حس کردم یه برقی تو چشم‌هاش نشست حین گفتن این‌ها اما، سرعتش خیلی زیاد بود این برق درست به سرعت درخشش یه ستاره‌ی دنباله دار. دروغ نگفتم من تا حالا دوست‌پسری نداشتم، جز اون رابطه‌ی کوچیکی که با میتن داشتم ولی اون‌هم در قالب دوست‌پسر دوست‌دختری نبود. صمیمی بودیم باهم و وقتی متین اعلام کرد خوشش میاد ازم و بی‌جوابی من‌ رو دید با عمو صحبت کرد و بعد از اون‌هم که نامزد کردیم... .
- یعنی الان باور کنم خوشت نمیاد از متین؟
این‌جا همون جای حساس کار بود:
- موضوع خوش اومدن یا خوش نیومدن من نیست.
اخم‌هاش سریع رفتن تو هم. حرفم‌ رو کامل کردم:
- موضوع اینه که من زندگیم جوری نیست که بشه و بخوام با یه نفر تو رابطه برم. رابطه‌ای که مطمئنم نه اون توش ارامش داره و نه‌ من.
- پس خوشت میاد ازش.
خبیث شدم. گاهی بد نبود، حسادت یه مرد رو برنگیخت و غیرتش‌ رو قلقلک بدی تا بشه یه تلنگر واسه حسش.
- خب متین ادمه بدی نیست گفتم که اگه توی این موقعیت نبودم و برمی‌گشتم به عقب جا واسه فکر کردن به شروع یه رابطه باهاش رو داشتم اما؛ حالا زندگیم درست مثله یه غلافه پیچیده و گره خورده به‌همه.
- چشه زندگیت مگه؟
تک خندی زدم:
- مثل این‌که متوجه اوضاع نیستی! زندگی من یه جوری بهم پیچیده که دیگه اگه خودم‌ هم بخوام نمی‌تونم این پیچیدگی‌ رو از هم باز کنم. حالا فکرش‌ رو بکن میون این همه پیچیدگی بخوام تشگیل زندگی هم بدم.
حس کردم یه ردی از درد نشست تو نگاهش
ادامه دادم:
- اصلا همه‌ی این‌ها به کنار تو متوجه موقعیتی که توش هستیم نیستی انگار! من وقتی دوست‌دختره توام هرچند الکی و در لفظ چه‌جوری می‌تونم برم با یکی دیگه؟ سردار و شاپور رو فراموش کردی که قوله من رو میدی به یکی دیگه؟ نمیشه آراد، بودن با متین واسه من غیرممکنه. با وجود سردار و شاپور غیرممکن‌تر میشه زندگی واسم اگه بفهمن دروغ بوده هرچی بین من و تو بوده... .
کلافه دستی تو موهاش کشید و چرخید سمت پنجره. به بیرون زل زد و گفت:
- درست می‌کنم کم‌کم همه چی‌ رو، فرصت می‌خوام ولی. باید فکر کنم به همه چی، یه راهی هست که بشه این رابطه رو به اتمام برسونم.
دوباره سمت من چرخید. تورم رگ‌های رو شقیقش نشون دهنده‌ی میگرن شدیدش بود، نفس‌های سینگینش نشونه‌ی خشم سرکوب شده‌ی درونش بود، مکث کرد... دو دل بود واسه گفتن یه چیز، این‌ رو از نگاه ‌بیقرارش که کل صورتم‌ رو میکاوید خوندم. من آراد رو خیلی وقت بود از بَر بودم. من این مرد‌ رو خوب می‌شناسم الان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
دیگه. بالاخره لب باز کرد و حرف زد:
- همه چی‌ رو اگ درست کنم می‌خوای بری باهاش؟ یعنی اگه بهت پیشنهاد بده قبول می‌کنی؟
خواستم لب باز کنم که انگشت اشاره‌ش رو به نشونه ‌ی سکوت بالا اورد و خودش ادامه داد:
- خوب فکر کن هیچ خطری تهدیدت نمی‌کنه، اصلاً فکر کن یه زندگی عادی داری و این رابطه تاثیری رو شغلت نداره، یعنی وقتی کنار متینی واسه منم کار می‌کنی بدون هیچ مشکلی.
-‌ چنین چیزی امکان نداره.
- تو فرض کن ممکن شده، اصلا فکر کن ممکنش کردم.
- نمیدونم.
- تصمیمت‌ رو بگیر.
- باید با خوده متین حرف بزنم.
- نزدی مگه امروز.
- زدم ولی متقاعد نشدم واسه بودن باهاش، یعنی مدل حرف زندش به دلم ننشست، حال نکردم با این‌جور پیشنهاد دادنش.
- اگه درست بیاد و بگه دوستت داره و می‌خواد که باهاش باشی و به دلت بشینه حرف‌هاش چی؟
- اون موقع تصمیم می‌گیرم فکر کنم درموردش.
نگاهش دوباره یخی شد. هرچند که یخی بود اما کولاک نداشت ولی با این حرفم دوباره کولاک شروع شد... سری تکون داد و گفت:
- باشه حل می‌کنم من همه چی‌ رو، باقیش هم می‌سپرم به متین و تو هرکاری خواستین بکنید. فقط... .
سکوت کرد، منتظر نگاهش کردم، یه قدم جلوتر امد، کل صورتم‌ رو از نظر گذورند و با یه لحن آروم و گرم که برخلاف نگاهش بود گفت:
- هر تصمیمی بگیری من پشتت‌ام یعنی اگه بخوای با متین باشی حل می‌کنم همه‌ چی‌ رو سنگ‌های جلو پاتون رو برمی‌دارم و راهتون رو هموار اگر هم نخوای دیگه متین‌ رو نمی‌بینی و این ماجرا کلاً ختم میشه. فقط همون‌جور که گفتم به زمان نیاز دارم، نمی‌دونم چه‌قدر ولی درست می‌کنم همه چی‌ رو. این بازیه مسخره و نقش بازی کردن داره منم خسته می‌کنه وقتشه دیگه تموم کنیم این داستان‌ رو.
سری تکون دادم و موافقتم رو اعلام کردم.
***
- متین چرا متوجه نیستی؟ من‌ رو چرا درک نمی‌کنی تو؟ این بود حمایت‌هات؟ این بود هرچی بشه پشتم بودن‌هات؟ تو که بدتر داری همه چی‌ رو خراب می‌کنی.
فنجون قهوه‌ش‌ رو برداشت و جرعه‌ای ازش رو نوشید. از این همه خونسردیش لجم می‌گرفت وقتی من داشتم مثل اسپند روی آتیش بالا پایین می‌پریدم و جلیز و ویلیز می‌کردم. رسماً من‌ رو تو مشتش گرفته بود و داشت کنترلم می‌کرد، هیچ چاره‌ای هم نداشتم جز به سازش رقصیدن. متین واقعاً دیونه شده و همون‌طور که گفته هیچ رحم و مروتی نداره این‌بار با من. خسته از کل‌کل‌هایی که این چند روز باهم داشتیم و هربارش به هیچ‌ کجا رسیدن ختم میشد، نشستم رو مبل و سرم‌ رو بین دست‌هام فشردم. ظاهراً راهی به جز بودن با متین ندارم. مخصوصاً هم که آراد واقعاً داره هرکاری می‌کنه که اعلام کنه رابطمون تموم شده‌اس. دیشب سردار و شاپور رو دعوت کرد این‌جا‌ و الکی یهو پاپیچ من شد و بحث کرد. من سکوت کرده بودم اما اون ول کن نبود. داد میزد و می‌گفت خسته شده از این رابطه و زندگی کوفتی که ما داریم، خسته شده از گیره‌سه‌پیچ دادن‌های من.، اخه دیشب مدام سیگار می‌کشید و شادی رو به سرفه می‌نداخت اما نه شروین چیزی می‌گفت و نه شادی منم یه کلام فقط بهش گفتم که «آراد جان بسه چه‌قدر سیگار میکشی» همین،‌ همین‌ رو گفتم و شد آغاز جنگ جهانی. اون‌قدر داد و بیداد کرد که اخرش با یه عذر خواهی رفتم تو اتاقمون. هدفش‌ رو می‌دونستم، می‌خواست خراب کنه همه‌ چی‌ رو تو چشم شاپور و سردار. داشت کم‌کم من‌ رو هل میداد سمت متین. صاف وایستادم و تو چشم‌هاش زل زدم، با
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
پوزخندی نظاره‌گر حال‌زارم بود.
محکم سر تکون دادم و گفتم:
- متین خودت میدونی چقدر دوستت دارم، نیازی ندارم بگم این‌ رو دیگه چون خودت می‌دونی من هدفم از نزدیکی به آراد چی بوده و چی هست، باشه قبول امروز میرم و به آراد میگم من پیشنهاد دوستی متین‌ رو قبول کردم یا نه، اصلاً خودت برو بهش بگو.
جدی تر ادامه دادم:
- اما این‌ رو بدون هیچ‌چیز و هیچ‌کَس حتی عمو نمی‌تونه من‌ رو متوقف کنه. من هرگز تسلیم خواسته و اراده‌ی شما نمی‌شم. با توهمراه میشم اما ول کن این ماجرا نیستم حتی اگه آراد هم عاشق من نشه من تا این باند رو با سردسته‌ش سرنگون نکنم نمی‌گذرم، ول کن نیستم. قسم به جون میثم که واسه اون اومدم تو این راه قسم به عذاب و دردی که این همه سال کشیدم نمی‌گذرم از باعث این همه رنج، نمی‌گذرم متین. هیچ‌کَس نمی‌تونه جلو دارم بشه، این‌ رو به تو میگم که بری و به عموم هم بگی، اگه سعی کنید من‌ رو دور کنید از این جریان مطمئن باشید به آراد میگم من یه نفوذی تو گروهش بودم، این‌جوری داغم رو دل تو واسه همیشه میمونه و عموم این‌بار مطمئن که دخترش‌ رو کشتن، دیگه امیدی نداره اون‌وقت واسه برگشت من، یه کورسوی امیدی هم نیست که بگه زنده‌ست مثل میثمم.
اون‌قدر سرد و خشک گفته بودم این جملات‌ رو که خودمم باورم نمیشد. چشم‌هاش دو دو میزد، مشخص بود ترسیده. بلند شد چیزی بگه که دستم‌ رو بالا اوردم به نشونه‌ی سکوت:
- نه، حرف نزن متین، برو به آراد بگو که قبول کرد به عمو هم موبه‌موی حرف‌هام‌ رو بگو. قسم راستم‌ رو خوب می‌دونید، بگو که‌ قسم جون میثمت‌ رو خورده. برو بگو اما خودتم یادت نره من جدیم تو این موضوع.
عقب گرد کردم و راه افتادم سمت ساختمان. بس بود هرچی سکوت کرده بودم و کوتاه اومده بودم در برابر این‌ها. می‌دونم با آراد هم چه‌جوری تا کنم، چنان بسوزونمت که خودت بگی برگرد. خودت کاری کنی من برگردم، حالا بشین به تماشا و ببین چیکار می‌کنه این دختره عاصی باهاتون.
***
آراد کلافه دستی تو موهاش کشید. اصلاً دلیل این جمع سه نفره رو نمی‌دونستم، مشخص بود آراد هم چیزی نمی‌دونه که این‌جوری تو سکوت خیره به شاپوره. لب‌هاش‌ رو تر کرد و نگاه دقیقی به من انداخت و بعد رو به شاپور گفت:
-‌ حوصلمون سر رفت شاپور بگو حرفت‌ رو. گفتی بیام که ببینم و یاد بگیرم مدل قهوه خوردنت‌ رو؟!
با این حرف آراد شاپور خنده‌ی سر داد و فنجون قهوه‌ش‌ رو گذاشت رو میز
شاپور:
- خیلی خب باشه پسر. تو که قبلاً صبورتر بودی. چته حالا؟ جن تو پاچته‌؟
آراد چپ‌چپی نگاهش کرد که خودش ادامه داد:
- بینتون شکرابه یا نیست‌ رو خبر ندارم و نمی‌دونم برام‌ هم مهم نیست. گفتم بیایین این‌جا که بگم باید اماده بشین واسه یه مهمونی خیلی مهم، این مهمونی هر پنج سال یک‌بار برگزار میشه به درخواست افعی.
با اوردن اسم افعی چشم‌هام برق زد از خوشحالی اما حواسم‌ رو جمع ادامه‌ی حرفه‌های شاپور کردم
شاپور:
- تو اون مهمونی اشخاص فوق‌العاده مهم حضور دارن. بعضی‌هاشون رو می‌شناسی بعضی‌هاشون رو نه، این‌که جز این باندن یا نه رو فقط من می‌دونم و سردار، به گفته‌ی سردار دوتا از مهم‌ترین‌ها حضور دارن تو این مهمونی اما؛ نگفته و نمیگه. باید حسابی حواست‌ رو جمع کنی و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
خودت‌ رو بیاری به چشمشون آراد. این مهمونی خیلی واست سرنوشت ساز می‌تونه باشه. افعی می‌دونه تو جانشین منی اما؛ سردار جانشینی هنوز واسه خودش انتخاب نکرده. میگم مهه این مهمونی واسه این میگم که احتمال زیاد داره که سردار تو رو به عنوان جانشین خودش انتخاب کنه چون هیچ‌کَس‌ رو نداره. معتمدش منم، معتمد منم تو. سلسله مراتب‌هم که حساب کنیم این تاج و تخت به تو میرسه، کم حرفی نیست می‌خوام شش دنگ حواست‌ رو بدی واسه اون‌ شب، یا بهتر بگم شش دنگ حواستون رو بدین واسه اون‌ شب.
به آراد نگاه کردم خیلی جدی به شاپور زل زده بود، تو فکر بود، منم تو فکر بودم. این مهمونی خیلی مهم بود و من ابداً نباید این‌ رو از دست میدام به هیچ‌وجه. دیشب متین به آراد گفته بود که من و اون باهم وارد رابطه شدیم و باهم حرف زدیم در این باره اما محال بذارم، نذاره من تو این مهمونی شرکت کنم، هرجوری بود باید یه راهی پیدا می‌کردم.
با صدای شاپور از آراد چشم گرفتم و سر چرخوندم سمت شاپور که این‌بار هردومون رو مخاطب قرار داد:
-‌ دلیل این‌که گفتم فرقی نمی‌کنه واسم که قهرین یا اشتی اینه که اون شب شما دوتا باید باهم حضور داشته باشین این‌ رو من نه سردار خواسته، گفته اون شب، شب سرنوشت سازیه واسه همه‌ی افراد حاضر توی اون مهمونی. هر کدوم یه جوری خودشون رو به نمایش می‌گذارن، شماهم قراره همین کار رو کنید و چیزی که من می‌خوام مشخصه.
سکوتش که طولانی شد. آراد تکیه از مبل گرفت و آرنجش‌ رو تیکه داد به زانوش، دست‌هاش‌ رو توهم قفل کرد و گفت:
-‌ و من اگه نخوام حضور پیدا کنم تو اون مهمونی چی؟
شاپور:
- دست خودت نیست، افعی همه رو دعوت کرده. می‌دونی که دعوت کردنش یعنی تو رو خونده و حضورت اجباریه، چه بسا تو رو با دوست‌دخترت هم دعوت کرده.
لبخندی که داشت می‌اومد رو لب‌هام بشینه رو به زور مهار کردم.
آراد:
-‌و اگر نخوام خودنمایی کنم چی؟
- این دسته خودته اما مطمئن باش سِمَت مهمی رو از دست میدی، تو که نمی‌خوای تا اخر عمر فقط وارد کننده جنس باشی! می‌خوای؟!
آراد مستاصل بهش نگاه کرد. از جاش بلند شد، پشت به ما روبه پنجره ایستاد و سیگاری روشن کرد. بی‌ این‌که برگرده سمتمون گفت:
- چی می‌خوای شاپور؟ اون‌ رو بگو.
شاپور اول به من نگاهی انداخت، با نیش شل گفت:
- می‌خوام اون شب یه رقصه دونفره‌ی عالی داشته باشید.
آراد شاکی و عصبی با چشم‌های به خون نشسته و اخم‌های گره‌کور خورده برگشت سمتش چیزی بهش بگه که شاپور دستش‌ رو اورد بالا، از جاش بلند شد و گفت:
- چاره‌ای نداری آراد، چه بخوای و چه نخوای اون شب توی اون مهمونی تو مجبوری ما رو دعوت کنی به تماشای یه رقصه معرکه و دیدنی با همسرت. می‌دونم بلدی برقصی، می‌دونم بلدین برقصین اما؛ من از این رقص‌ها نمیخوام. اون یه مهمونیه بالماسکه‌س کسی، کسی رو نمی‌شناسه در بَدو ورود. واسه همین می‌خوام همه‌ی حواس‌ها رو جمع خودت کنی با اون رقص، رقصی که از فردا شروع می‌کنید به تمرین اون‌هم نه خودتون به تنهایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
با یه مربی کار کشته و حرفه‌ای. می‌خوام بی‌نقص انجام بدین این‌کار رو، نمی‌دونم اون‌ شب کی حضور داره اما سردار گفت مهمه، مهم‌های سردار هم مهمن، الکی حرف نمی‌زنه. دلم می‌خواد بدرخشین اون شب، به تنهای نمی‌تونی از پس این‌کار بر بیایی که همه بشینن به تماشای یه نمایش ازت پس، به کمک ترنم نیاز داری واسه همین رقص‌ رو واست انتخاب کردم، نه دردسری داره و نه خطری در عین حال تاثیر گذار هم هست به شرطی که غد بازی درنیاری، رگ غیرتت نزنه بالا و عملی کنی چیزی که میگم‌ رو.
نفس‌های آراد سنگین بود، همچنان وحشی و عصبی به شاپور زل زده بود. من ولی لال شده بودم رسماً، مگه کی قرار بود تو اون مهمونی باشه که شاپور این‌جوری حکم می‌کرد واسه آراد؟ مگه چه‌قدر مهم بود اون فرد که چنین مهمونی تشکیل داده بودن واسش؟ اصلا این چه‌جور مهمونیه که هر پنج سال یک‌بار برگزار میشه؟! مخم درحال انفجار بود از فشار سوال‌های زیاد. هرجوری که بود آراد باید قبول می‌کرد که باهم برقصیم، من باید خودی نشون می‌دادم توی اون مهمونی کوفتی .تنها چیزی که اذیتم می‌کرد ماجرای دیشب بود، ای کاش لال شده بودم و پری‌ روز به متین نمی‌گفتم بره به اراد به من پیشنهادش رو قبول کردم چون امکان این‌که قبول کنه این درخواست‌ رو بیشتر بود. نگاه آراد که برگشت سمتم، پرت شدم به دیشب... .
تو الاچیق نشسته‌م، ساعت حدود دوازده و این‌هاعه و من هنوز خوابم نبرده. با باز شدن دروازه‌های اهنی شروین و آراد وارد شدن. چند شبی میشه که دیر برمی‌گشتن از شرکت. شادی این اواخر خیلی خوابالو شده و سریع میره که بخوابه... .
وقتی من‌ رو دیدن شروین واسم دست تکون داد از اون فاصله منم باهاش بای‌بای کردم و لبخندی بهش زدم، زیر لب باهم چند کلمه حرف زدن و بعد از اون شروین رفت داخل. چند‌ وقتی هست که مصرف سیگارش زیاده شده، نشست رو مبل‌روبه‌رویم، تو سکوت به هم نگاه می‌کردیم. سیگارش که تموم شد خم شد و اون‌ رو تو زیر سیگاری روی میز خاموش کرد و دوباره صاف نشست. پای راستش‌ رو انداخت روی پای چپش، دست راستش‌، رو گذاشت روی پاش، دست چپش‌ رو هم بالا اورد و گذاشت رو لبه‌ی پشتی مبل. این یکی از حالت‌های نشستنش بود. به دسش که روی مبل بود نگاه می‌کردم، صداش‌ رو که شنیدم چشم دوختم به چشم‌هاش، به چشم‌هایی که سرمای توش زیاده، خیلی زیاد. حس می‌کنم کولاک میاد توش، برف و بوران پرت میکرد سمتت وقتی باهات حرف میزد به جای کلمات.
- تبریک میگم بهت
منظورش‌ رو فهمیدم پس متین کار خودش‌ رو کرده بود.
سکوتم که طولانی شد ادامه داد:
- معلومه خوب تونسته تو این یکی دوهفته رو مخت کار کنه که اوکی رو بهش دادی.
بازهم سکوت رو ترجیح دادم، می‌خواستم بیشتر گوش کنم ببینم چه‌جوری گله می‌کنه و غر میزنه.
- می‌بینم که‌ همچین هم بدت نمی‌اومد از وارده یه رابطه شدن، همچنین‌ هم بی‌میل نبودی نسبت به متین، حالا می‌فهمم اون جبهه گرفتنت‌ رو، اون شبی که بهت گفتم چرا باهاش رقصیدی.
وقتش بود که سکوت‌ رو بشکنم:
- تصمیم الانم هیچ ربطی به گذشته نداره. من اگر‌ تصمیمی گرفتم واسه الان بوده هیچ
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Maryam Taheri

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Dec
727
2,102
مدال‌ها
2
وقت تا حالا نشده باتوجه به گذشته‌ی افراد و حرف‌هایی که قبلاً زدن، کاری رو انجام بدم. من تو لحظه زندگی می‌کنم. نه گذشته واسم مهمه نه آینده، که اگر بود گذشتم‌ رو رها نمی‌کردم، یه گوشه نشسته بودم حسرت کَس‌ها و چیزهایی که از دست دادم‌ رو می‌خوردم و به این موفیقت نمی‌رسیدم و یا اگر به فکر آینده بودم این‌جا نبودم چون می‌ترسیدم این خلاف یه روزی خِرَم‌ رو بگیره. بعدم مگه تو خودت این‌ رو نمی‌خوای که از شَر من راحت شی؟
پوزخندی زد و عمیق نگاهم کرد که خودم ادامه دادم:
- بیخود نبود اون داد و بیدادت الکی سره من دیگه مگه نه؟ می‌خوای من‌ رو شوت کنی یه سمت دیگه الکی بهونه نکن که من راضیم از این‌کار. خسته شدی از وجود من تو خونت تو اتاقت تو تک‌تک لحظه‌هات تو زندگیت نگو نه، تو خودت‌ هم از خداته که هرچه سریع‌تر تموم کنیم این بازی مسخره رو.
تیز نگاهم می‌کرد. می‌خوست راست و دروغ حرفم‌ رو تشخیص بده از چشم‌هام مثل همیشه. منم مطمئن از خود زل زدم به چشم‌هاش.
- من از تو نه بلکه از این بازی مسخره خسته شدم. وجود تو کنار من فقط مایه‌ی دردسره واست، واسم، واسمون. بهتره کم‌کم با همین دعواهای کوچولو تفاهم نداشتن‌هامون‌ رو ناسازگاریمون رو کنار نیومدنمون باهم رو نشون بدیم. به هرحال تا اخر عمرمون که نمی‌تونیم ادامه بدیم این نقش بازی کردن‌ رو. بعدم من تو رو شوت نمی‌کنم سمت یکی دیگه، تو اگه با متین‌ هم باشی اگه همه هم بفهمن من و تو کات کردیم و رابطه‌ی دروغینمون تموم شده با من کار می‌کنی و کارمون تحت‌تاثیر این مشکلات قرار نمی‌گیره. بعدم مگه مجبورت کردم که بری با متین؟ من حرفی نزدم درمورد رابطتت، کاری هم نکردم که بخوام تو رو از خودم برونم فقط دارم کاری می‌کنم که فکر کنن رابطه‌ی عاشقونمون رو به اتمامه، نه رابطه‌ی کاریمون. الان‌هم مگه به اجبار قبول کردی درخواست متین‌ رو؟
این‌جا جای حساسی بود، این‌جا همون دوراهی بود که این چند روز درموردش فکر کرده بودم. باید تصمیم‌ رو می‌گرفتم، باید یا این‌طرفی می‌شدم یا اون‌ طرفی. قطعاً الان آراد هیچ حسی به من نداره یا اگه داره به خودش اعتراف نکرده چون اگه حسی بود که ازش مطمئن بود محال بود بذاره من دَر برم از دستش، شده بود به زور من‌ رو نگه میداشت کناره خودش و دست و پام‌ رو می‌بست که مجبور نشه به من حرفی از احساسش بزنه ولی وقتی این‌جوری من‌ رو آزاد گذاشته یعنی خودش‌ هم تو دوراهی گیر کرده. الان باید تصمیم مهم رو می‌گرفتم. خب من که قطعاً بیخیال این داستان نمی‌شم و ساده نمی‌گذرم از این داستان ولی اگه بخوام الان بمونم فقط خودم‌ رو سبک می‌کنم باید یه جوری بهش بفهمونم که دلم این‌جاست ولی از این مدل زندگی هم خسته شدم، باید از راه حسادت وارد بشم. مرد‌ها رو این یه مورد خیلی حساسن مخصوصاً وقتی که مقایسه بشن با بقیه... .
تو سکوت خیره بهش غرق افکار خودم بودم که با صداش به خودم اومدم.
- نگفتی مگه به اجبار قبول کردی این درخواست‌ رو؟
اخم‌هاش حسابی تو هم بود ولی از شدت اون سرما کم شده بود... .
- معلومه که نه. من هیچ‌وقت تاحالا کاری رو از سره اجبار انجام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین