- Dec
- 727
- 2,102
- مدالها
- 2
گفتم ترنم.
ناباور با صدایی که خودم به زور میشنیدم زمزمه کردم:
- نه... نه متین تو اینکار رو نکردی.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
- نه تو نمیتونی اینکار رو با من کرده باشی. تو اینکار رو نکردی.
نگاه بیتفاوت آراد لحظهی اخر اومد جلو چشمم و ادامه دادم:
- تو همهی زحمات من رو به فنا ندادی متین.
جلو رفتم و یقشرو چسبیدم. متوجه ریختن اشکهام پشت سر هم نبودم:
- بگو... بگو که نکردی اینکار رو بگو که این ظلم رو نکردی در حق من وقتی میدونستی همهی اینها نقشهست، همهی اینها بازیِ، وقتی میدونستی چهقدر تو رو دوست دارم، وقتی میدونستی دارم زجر میکشم. بگو که خراب نکردی همهچی رو متین بگوو.
صدام داشت میرفت بالا که با گرفتن دستهام و ازاد کردنش از دوره یقهش من رو از خودش جدا کرد و مهر تایید زد رو همهی حرفهام. یخی نگاهم کرد:
- کردم اینکار رو، هم به خواست خودم بود هم به خواست عموت.
دلم شکست بیشتر از همه، از عمو که چنین ظلمی رو در حقم روا داشت وقتی میدونست دارم تو این خونه زجر میکشم.
- عموت گفت که دیگه تموم کنیم این بازی رو. سخته ولی هرجور شده میکشمت بیرون از این منجلاب. فعلاً مجبورم سکوت کنم در برابر حرفهای آراد و سر خم کنم اما؛ مطمئن باش روزی که از این خونه ببرمت نفست رو میگیرم ترنم، هیچ نرمشی در کار نخواهد بود. بسه هرچی اینجا موندی و اطلاعات جمع کردی، به قدر کافی همه از وجودت نفع بردن حالا نوبت منه. زمان میبره، به قولی دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. بالاخره گیرت میارم و اونوقت دیگه هیچکَس نمیتونه تو رو ازم بگیره، منتظرم باش.
چشمکی زد و رفت. رفت و تنهام گذاشت بین اون حجم از نفهمیدن و ناباوری، ناباوری حرفهایی که زده بود. زهرش رو ریخته بود و الان داشت میرفت. زخم زد و ولم کرد رفت که بره و بعداً بیاد بیشتر زخم بزنه. پاهام تحمل وزنم رو نداشت. روی مبل خودم رو رها کردم. نه... نه... نه خدایا نمیشه، نمیشه من نمیتونم به این راحتیها کوتاه بیام، من نمیتونم ول کنم همه چی رو وقتی این همه خوب پیش رفتم، وقتی این همه اطلاعات به دست اوردم، وقتی تونستم دوتا از سر دستهها رو شناسایی کنم و دستگیر بشن. نمیشه، نمیتونم به این آسونی بیخیال این همه زحمتی که کشیدم بشم اجازه نمیدم متین با تبر بیاوفته به این درختی که کاشتم. ابداً ول نمیکنم من این موقعیتی که دارم رو، باید با آراد صحبت کنم، بهترین کار همینه.
از دور شادی رو دیدم که داشت نزدیکم میشد و واسم دست تکون میداد. رد اشک رو صورتم پاک کردم و سعی کردم عادی جلوه بدم. باید منتظر آراد میموندم باید همهچیز اونجور که من میخواستم پیش میرفت نه اونجور که عمو و متین میخواستن. حتی نه اونجور که آراد میخواست. باید اول باهاش صحبت کنم و باید پلن بچینم. من فکرِ اینجاها رو کرده بودم اما؛ باورم نمیشد بخواد چنین اتفاقی بیوفته. من واسه همه چی پلن و نقشه دارم بی اینکه کسی ازش خبر داشته باشه. من ترنم افخم تا از آراد صبوری یه عاشق روانی که به هیچکَس و هیچچیز جز من و داشتن من فکر نمیکنه نسازم ول کن نیستم، کوتاه نمیام و پا پس نمیکشم. این جنگه تن به تنیه
ناباور با صدایی که خودم به زور میشنیدم زمزمه کردم:
- نه... نه متین تو اینکار رو نکردی.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم:
- نه تو نمیتونی اینکار رو با من کرده باشی. تو اینکار رو نکردی.
نگاه بیتفاوت آراد لحظهی اخر اومد جلو چشمم و ادامه دادم:
- تو همهی زحمات من رو به فنا ندادی متین.
جلو رفتم و یقشرو چسبیدم. متوجه ریختن اشکهام پشت سر هم نبودم:
- بگو... بگو که نکردی اینکار رو بگو که این ظلم رو نکردی در حق من وقتی میدونستی همهی اینها نقشهست، همهی اینها بازیِ، وقتی میدونستی چهقدر تو رو دوست دارم، وقتی میدونستی دارم زجر میکشم. بگو که خراب نکردی همهچی رو متین بگوو.
صدام داشت میرفت بالا که با گرفتن دستهام و ازاد کردنش از دوره یقهش من رو از خودش جدا کرد و مهر تایید زد رو همهی حرفهام. یخی نگاهم کرد:
- کردم اینکار رو، هم به خواست خودم بود هم به خواست عموت.
دلم شکست بیشتر از همه، از عمو که چنین ظلمی رو در حقم روا داشت وقتی میدونست دارم تو این خونه زجر میکشم.
- عموت گفت که دیگه تموم کنیم این بازی رو. سخته ولی هرجور شده میکشمت بیرون از این منجلاب. فعلاً مجبورم سکوت کنم در برابر حرفهای آراد و سر خم کنم اما؛ مطمئن باش روزی که از این خونه ببرمت نفست رو میگیرم ترنم، هیچ نرمشی در کار نخواهد بود. بسه هرچی اینجا موندی و اطلاعات جمع کردی، به قدر کافی همه از وجودت نفع بردن حالا نوبت منه. زمان میبره، به قولی دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره. بالاخره گیرت میارم و اونوقت دیگه هیچکَس نمیتونه تو رو ازم بگیره، منتظرم باش.
چشمکی زد و رفت. رفت و تنهام گذاشت بین اون حجم از نفهمیدن و ناباوری، ناباوری حرفهایی که زده بود. زهرش رو ریخته بود و الان داشت میرفت. زخم زد و ولم کرد رفت که بره و بعداً بیاد بیشتر زخم بزنه. پاهام تحمل وزنم رو نداشت. روی مبل خودم رو رها کردم. نه... نه... نه خدایا نمیشه، نمیشه من نمیتونم به این راحتیها کوتاه بیام، من نمیتونم ول کنم همه چی رو وقتی این همه خوب پیش رفتم، وقتی این همه اطلاعات به دست اوردم، وقتی تونستم دوتا از سر دستهها رو شناسایی کنم و دستگیر بشن. نمیشه، نمیتونم به این آسونی بیخیال این همه زحمتی که کشیدم بشم اجازه نمیدم متین با تبر بیاوفته به این درختی که کاشتم. ابداً ول نمیکنم من این موقعیتی که دارم رو، باید با آراد صحبت کنم، بهترین کار همینه.
از دور شادی رو دیدم که داشت نزدیکم میشد و واسم دست تکون میداد. رد اشک رو صورتم پاک کردم و سعی کردم عادی جلوه بدم. باید منتظر آراد میموندم باید همهچیز اونجور که من میخواستم پیش میرفت نه اونجور که عمو و متین میخواستن. حتی نه اونجور که آراد میخواست. باید اول باهاش صحبت کنم و باید پلن بچینم. من فکرِ اینجاها رو کرده بودم اما؛ باورم نمیشد بخواد چنین اتفاقی بیوفته. من واسه همه چی پلن و نقشه دارم بی اینکه کسی ازش خبر داشته باشه. من ترنم افخم تا از آراد صبوری یه عاشق روانی که به هیچکَس و هیچچیز جز من و داشتن من فکر نمیکنه نسازم ول کن نیستم، کوتاه نمیام و پا پس نمیکشم. این جنگه تن به تنیه
آخرین ویرایش توسط مدیر: