جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Sanai_paiiz با نام [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 15,232 بازدید, 232 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [هانای من باش] اثر «فاطمه ثنا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Sanai_paiiz
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Sanai_paiiz
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
59

بردیا:

پشت میز می‌نشینم و با صاف کردن گلویم می‌گویم:
- خب! شروع می‌کنیم.
تمام سالن را سکوت مطلقی فرا گرفته بود.
گوشی روی میز زنگ می‌خورد و منشی با گذاشتن آن روی بلندگو، به من اشاره می‌کند.
- بله؟
نگهبان جواب می‌دهد:
- آقا، یکی از کارکنان اومده. کارتش رو غیر فعال کردیم.
نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم. عقربه‌های نقره‌ای نشان از ده دقیقه تأخیر می‌داد!
صدایم را دوباره صاف می‌کنم و می‌گویم:
- راهش نده. این رو هم تو پرونده کاریش ذخیره کن.
بعد هم گوشی را قطع می‌کنم و دوباره سر جایش می‌گذارم.
- رئیس، ده دقیقه تأخیر زیاده؟
نگاهی به مهندس وین می‌اندازم. نفس عمیقی می‌کشم و انگشتانم را در هم قفل می‌کنم.
- دیر اومدن اشتباهه! چه یک دقیقه، چه ده دقیقه!
حرف معنای طعنه داشت. مخاطب حرفانم کسی بود که در این جمع حضور نداشت.

***

یک هفته بعد...

نیمه شب بود و تنها صدا، صدای سگ‌های نگهبان و خش‌خش برگ‌های زیر پایمان بود.
شب مهمی بود! مخصوصاً برای من!
- آماده‌ای؟
جلوی در رسیده بودیم. سری تکان می‌دهم و لوکا با تعظیم کردن، در را باز می‌کند.
بوی سیگار در بینی‌ام می‌پیچد و سپس رخ‌های نیمه نمایانشان، مشخص می‌شود.
- خوش آمدی! بردیا خان مافیا!
سری تکان می‌دهم و صندلی را از کنار میز گرد می‌کشم.
مرد، کام دیگری از سیگارش می‌گیرد و می‌گوید:
- شب بزرگیه! یه سور به ما نمی‌دی؟
پوزخندی می‌زنم. با اشاره به لوکا، سورشان رو به رو قرار می‌گیرد.
زردی لامپ بالای سرمان، خوب برق چشمانشان را نمایان می‌کند. مرد با برقی که از چشمانش خاموش نمی‌شد، می‌گوید:
- این عالیه!
به جای من، لوکا جواب می‌دهد:
- و امیدواریم به همون مقدار شما کارتون رو درست انجام داده باشید!
مرد با خوشحالی سری تکان می‌دهد و به دستیارش اشاره می‌کند.
- پسر، اطلاعات رو بده به بردیا خان!
این سه مرد، زیر دست‌های پدربزرگم بودند. پدربزرگی که به سمت قاچاق رفته بود، و حالا اطلاعات انبار، کامیون‌ها، خانه‌های امن و خلاصه همه چیزش در دستان مرد‌های رو به رو بود. با گرفتن این اطلاعات امشب، بردیا خان بودن من به همه آن‌ها ثابت می‌شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
۶٠

برگه‌های آچار که تعداد زیادی بودند را، جلویم می‌گذارد. نگاه کوتاهی بر صفحه اولش می‌کنم، اما باز چشمانم را به آن مرد می‌دوزم. نمی‌خواستم متوجه این‌که چه‌قدر این برگه‌ها برایم ارزش دارند بشوند و بیشتر اخاذی کنند.
لوکا برگه‌ها را برمی‌دارد، اما برعکس من با دقت نگاهشان می‌کند. مردی دیگر نگاهی به اسلحه رو میز می‌کند و با پوزخندی می‌گوید:
- خیلی خرج نکردی بردیا خان؟ فکر می‌کنی ما اسلحه کم داریم؟
تک خنده‌ای می‌زنم و به بالا سرم یعنی لوکا نگاهی می‌اندازم. معنای این نگاه را او خیلی خوب می‌فهمید. لوکا اسلحه را از جلویش برداشت، که دوستش از زیر میز ضربه‌ای به پایش می‌زند و می‌گوید:
- احمق! این‌ها هر اسلحه‌ای نیستن!
سپس دسته اسلحه‌ی خودش را نشان می‌دهد و می‌گوید:
- این‌ها مارک لولا هستن! می‌دونی از این‌ها تو ایتالیا وجود نداره؟ همشون قاچاق میشن به خارج از کشور!
مرد نگاهی به من می‌اندازد؛ انگار باورش نمی‌شد. این اسلحه‌ها را خودم قاچاق می‌کردم و هیچ‌کَس جز خودم و لوکا از این اسلحه‌ها نداشت. او به بخت خودش پشت پا زده بود!
لوکا در جواب نگاه‌های خیره مرد، پوزخندی می‌زند و می‌گوید:
- البته! ما به هر کسی دو بار فرصت نمی‌دیم!
از روی صندلی بلند می‌شوم و برگه‌‌ای جلویشان قرار می‌دهم. یک بار دگر هم گفته بودم، تاوان خ*یانت مرگه! باید هر سه اثر انگشت می‌زدند، که هیچ‌کَس از اتفاقات این اتاقک خبردار نمی‌شود و کسی خ*یانت نمی‌کند.
لوکا استامپ قرمز را جلویشان قرار می‌دهد. حتی قرمز بودن استامپ هم نشانه بود. نشانه خونشان!
پس از اطمینان از مهر کردن برگه، آن را به دست لوکا می‌دهم، و بی‌حرف از اتاق خارج می‌شوم. کمی که دور می‌شویم، لوکا کنارم می‌ایستد و می‌گوید:
- حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
همان‌طور که به قدم زدن ادامه می‌دادم و سعی می‌کردم صدای جیرجیرک‌ها را نادیده بگیرم، جوابش را می‌دهم:
- اتفاقاً هیچ کاری ‌نمی‌خوام انجام بدم. اما از اون‌جایی که پدربزرگم آدم نرمالی نیست، بد نیست چهارتا نقطه ضعف داشته باشیم ازش!
و بعد هم با لبخند محوی، چشمکی به حرفم پیوست می‌کنم.
نفس عمیقی از بوی شکوفه‌ها می‌کشم. بویشان مانند بوی شامپو هانا بود! دخترک بی‌وفای من! دختری که دل‌نبستن را یادم داده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
61

صبح روز بعد...

کرواتم را می‌بندد و سپس با طنازی دست روی شانه‌هایم می‌گذارد. آن‌قدر هنگام کروات بستن دست روی س*ی*نه‌ام کشیده بود، که بی‌زار بودم از ریخت و قیافه‌اش.
تمام تازه کارتا همین حرکت زننده را اجرا می‌کردند. کاش می‌توانستم همان‌طور که جوئل به درک سپرده شد، این‌ها را هم را پیش دوستمان، عزرائیل بفرستم!
- می‌دونی منشی قبل از تو چرا اخراج شد؟
لبخند اغواگرانه‌ای می‌زند و با لحن آرامی می‌گوید:
- قطعاً شما آدمی نیستید که با بی‌عدالتی کاری کنید! به هر دلیلی اخراج شده، حقش بوده.
نیش‌خندی می‌زنم. بازی با کلمات! خوب بلد بود چه‌گونه حرف بزند.
- پس طنازی هم بلدی؟
این را خیلی نزدیک گفتم؛ لبانم درست کنار گوشش قرار گرفته بود و لحن آرامم سعی در رام کردنش داشت.
- آره! ولی نه برای هر کسی.
دروغ می‌گفت! مثل سگ! همین دیروز در کنار سه نفر دیده بودمش! انگار همه برای او کیس حساب می‌شدند.
- عجب!

***

قدم‌های عادی من تند بودند و او برای رسیدن به من مجبور بود بدود!
- رئیس! رئیس! یه دقیقه وایسید دیگه! اَه!
اخمی می‌کنم و وقتی به من می‌رسد می‌گویم:
- مگه من نوکر پدرتم که با من این‌طوری حرف می‌زنی؟
مظلوم می‌گوید:
- چی گفتم مگه رئیس؟
اخمم غلیظ‌تر می‌شود:
- غلط می‌کردی چیزی بگی!
بعد هم درحالی که به راهم ادامه می‌دهم می‌گویم:
- شما اخراجی!
پا به زمین می‌کوبد و با گریه می‌گوید:
- شما هم خیلی خودشیفته‌اید!
حرفش را به کتفم می‌گیرم و در اتاق مدیریت را باز می‌کنم.
نگاهی به صندلی مدیرعامل می‌کنم و درحالی که زیر لب می‌گویم 'بی‌لیاقت' پشت میز خودم می‌نشینم.
صدای در می‌آید:
- بیا داخل.
لوکا وارد می‌شود.
- سلام.
سری تکان می‌دهم و می‌گویم:
- کارت رو بگو، که امروز کلی کار سرم ریخته!
روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید:
- اوم! اومدم یه سوال بپرسم و برم.
سرم را از توی کاغذ‌ها در میاورم و دستانم را قفل شده رو به رویم قرار می‌دهم.
- خب!
نفس عمیقش از مردد بودنش خبر می‌داد.
- اگه هانا برگرده چی؟
چه حرف مفتی بود برای صبح من!
- خب برگرده! که چی؟
تکه‌تکه می‌گوید:
- خب... جایگاهش! جایگاهش پیش تو قراره چی باشه؟
اکسیژن را برای تازه کردن ریه‌هایم به بینی می‌کشم و از دهان خارجش می‌کنم.
- هانا دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونه جایگاه قبلی رو پیش من داشته باشه! نه به خاطر این‌که رفت. نه! اشتباه نکن.
مصمم‌تر روی صندلی ژست می‌گیرم و ادامه می‌دهم:
- هانا دختر قوییه! خیلی قوی! ولی زاده نشده که با مشکلات من دست و پنج نرم کنه. اسلحه بفهمه چیه؟ کار باهاش چه‌طوریه؟ دشمن چیه؟ دشمنت اگه پدربزرگت باشه یعنی چی؟
از لیوان روی میز کمی آب می‌خورم.
- حالا قدرت من از شش ماه پیش خیلی بیشتر شده! حالا دشمنام بیشترن! هانا هیچ‌وقت نمی‌تونه شریک زندگی من باشه! چون ضعیفه! انتخاب هانا از همون اول هم اشتباه بود.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
61

بعد از رفتن لوکا، دوباره برگه‌ها را برمی‌دارم که گوشی روی میز زنگ می‌خورد! پوفی می‌کشم و جواب می‌دهم:
- بله؟
منشی دست‌پاچه می‌گوید:
-رئیس! خبرنگارها!
اخمی می‌کنم و می‌گویم:
- خبرنگارها چی؟ جون بِکَن دیگه!
از این‌که با استرس و کند‌کند حرف می‌زد، متنفر بودم.
- یه عالمه... خبرنگار در شرکت جمع شدن! می‌خوان با شما حرف بزنن!
نچی می‌کنم و زیر لب می‌غرم:
- خاک تو سر من که منشیم تویی! الان میام.

***

هانا:

یک ماه بودکه تصمیمم را عملی نکرده بودم، اما کم‌کم لباس‌ها را درون چمدان ریخته بودم. کاش کسی بود هلم می‌داد به طرف مامان تا به او بگویم! گوشی شروع به زنگ خوردن می‌کند. به سمت تخت خم می‌شوم و با برداشتنش جواب همکارم در فرودگاه را می‌دهم:
- الو؟ سلام عزیزم.
صدای نازکش در گوشم می‌پیچد:
- سلام هانا خانم. خوبی؟ بی‌معرفت رفتی کلاً حاجی حاجی مکه؟
می‌خندم و جوابش را می‌دهم:
- جان تو سرم خیلی شلوغ بود.
_ ای حروم! باور کن کل این مدت مرخصیت رو خوابیده بودی!
چون واقعیت را گفته بود، با صدای بلندتری می‌خندم.
- کوفت نخند! راستی زنگ زدم یه سؤال بپرسم ازت.
خنده‌ام را می‌خورم اما هنوز لبخندش بر لبم مانده.
- جانم بپرس.
_ ماهان هخامنش می‌شناسی؟
همان تکه لبخند هم از لبم می‌پرد! ماهان هخامنش را نمی‌شناختم؟ غلط می‌کردم برادرم را نشناسم!
- چه‌طور؟
شراره با بی‌خیالی می‌گوید:
- هیچی! امروز با یه آقایی به نام رامین هخامنش اومدن این‌جا، بلیط گرفتن برای روم!
رامین! ماهان! آن دو به روم می‌رفتند برای چه؟
- اتفاقاً پرسیدن کسی به نام هانا هخامنش این‌جا بوده؟ منم گفتم اگه فرد مهمی بودن حتماً ازت خبر داشتن به خاطر همین گفتم نه!
خدای من! آن دو قطعاً عکس‌های من را دیده بودند! بدبخت شدم!
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
باید همین امروز به مامان می‌گفتم و آماده رفتن می‌شدم.
- باشه عزیزم، فقط یه لطفی در حقم می‌کنی؟
هومی می‌کند و می‌گوید:
- حتماً عزیزم! جانم؟
درحالی که چمدان را بیرون می‌کشم و بقیه وسایلم را جا می‌دهم، می‌گویم:
- یه استعفا نامه از طرف من بنویس بده به رئیس؛ یه بلیطم برای روم آماده کن. هر چی زوتر بهتر!
بعد از شنیدن تأیید او و خداحافظی، گوشی را با عجله روی زمین می‌اندازم و وسایلم را یکی‌یکی درون چمدان جا می‌دهم.
- داری چی‌کار می‌کنی هانا؟
صدای مامان است! حالا وقتش بود، که همه چیز را برای او تعریف کنم.
- با توام! داری چی‌کار می‌کنی؟
گلویم را صاف می‌کنم که هلن سراسیمه از آشپزخانه به اتاق می‌آید.
- چی‌ شده مامان؟
با آرامش می‌گویم:
- یه لحظه بشینید، بهتون بگم.
مامان طلبکارانه رو به روی من می‌نشیند و چشم می‌دوزد.
- وقتی خونه رضا بودم خیلی عذاب کشیدم. یکی از عذاب‌های بزرگ من رامین بود!
هلن روی زمین می‌نشیند و درحالی که روی چمدان دست می‌کشد، گوش می‌سپارد.
- رامین، من رو تحت شکنجه‌های روحی و جسمی زیاد می‌ذاشت! نمونش... .
و کف دستم را نشانشان می‌دهم. همان رد چاقویی که رامین کشید. همان خون‌هایی که ماهان قول داد دگر ریخته نمی‌شوند و بارهای دیگر هم ریخته شد!
- تا این‌که یه روز ماهان رفت مسافرت، همون روز من رو نشوندن پای سفره عقد! با چادر نماز گل‌گلی. نمی‌دونم رفیق ماهان چه‌طور من رو دید که رفت و ماهان خبر داد. دقیق لحظه‌ای که به زور می‌خواستم بله بگم، سر رسید.
اشکی از چشمم می‌چکد. اما الان برای گریه کردن دیر بود.
- به هر طریقی شد، عمو رامین رو فرستاد لندن. اما خب! دورادور، کادوهاش رو برام می‌فرستاد.
توی همون چند سالی که رامین نبود، خوب درس خوندم! کنکورم رو که قبول شدم، به خودم اومدم دیدم مریضم... دیدم همش اطرافم توهمه!
هلن دستم را در دستش می‌گیرد و سعی می‌کند محبت خواهرانه را این‌طور ابراز کند.
- بیماریم افسردگی حاد بودبود. ممکن بود در روز یک باز از اتاق بیام بیرون. بقیش رو خواب بودم. اما مهتاب، برای رسیدن به آرزوش، من رو فرستاد تیمارستان.
هلن هینی می‌کشد، و مامان گریه می‌کند.
- نه این‌جا که دسترسی داشته باشم! نه! ایتالیا.
با یاد بردیا نفس عمیقی می‌کشم که انگار عطرش، ریه‌ام را پر می‌کند.
- یه هم‌اتاقی داشتم، یه پسر بود. هیچ واکنشی به هم دیگه نشون نمی‌دادیم، جز مواقعی که کمکم می‌کرد. وقتی از تیمارستان آزاد شدم، همون بهم کمک کرد.
لبخندی بر لب هلن بی‌شرف می‌آید.
- همون‌جا رفتم سرکار! مامان، بردیا خیلی بهم کمک کرد. از رسانه‌ها دورم کرد، که یه وقت جای من رو پیدا نکن! که یه وقت دوبار اذیتم نکنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
راوی:

خودش که لطف‌هایی که بردیا در حقش کرده بود را دوره‌ می‌کرد، اشک در چشمانش حلقه میزد.
اما نمی‌دانست چه به روز بردیا آورده است. نمی‌دانست همان قدر که بردیا معرفت به خرج داد، او بی‌معرفتی به خرج داده بود. بی‌خبر بود بردیا را کوبانده؛ اما روزی خواهد رسید، که برای دیدن محبت‌های قدیمی بردیا اشک‌ها خواهد ریخت! اشک‌ها خواهد ریخت!
- ته تمام این حرف‌ها چیه؟
آساره از دختری که تازه چند ماهی میشد که دیده بودش، چنین سؤالی می‌کند. هانا را به تته پته می‌اندازد:
- خب... من اون‌جا خیلی راحت بودم، تنها فکرم هم برگشتن و دیدن مادرم بود.
کمی مکث می‌کند و سپس با تردید می‌گوید:
- حالا که شما رو پیدا کردم، باید... باید... .
نفسش را آزاد می‌کند و سریع ادامه می‌دهد:
- باید برگردم!
صدای چی بلند آساره و هلن در خانه می‌پیچد. و سپس سکوتی مرگبار حکم‌ران خانه می‌شود.
- همینی که گفتم، حالا وقتش شده که برگردم همون جایی که بودم. من به این‌جا تعلق ندارم، فقط هلن می‌تونه تا ابد دختر این خونه باشه.
آساره اخم‌هایش را در هم می‌کشد و می‌گوید:
- چی‌چی میگی برای خودت؟ می‌خوای از کنار خانوادت بری پیش پسره غریبه؟
هانا با خود کلنجار می‌رود تا درست حرف بزند و دل مادرش را نشکند.
- مامان! پسره غریبه، خیلی بیشتر از پدرم کمکم کرده. برعکس بردیا از خیلی‌ها برای من آشناتره!
گوشی‌اش به صدا در می‌آید و همکارش ساعت بلیط رزروی را اعلام می‌کند. آساره غم‌برک زده گوشه خانه می‌نشیند. حق را به هانا می‌داد، با چیزهایی که از بردیا گفت، خیلی بیشتر از مادرش به دردش خورده بود. حالا هم اگر می‌رفت حق داشت، اما دل آساره چه؟ چه‌گونه برگردد و فکر کند که هانایی وجود ندارد؟ چه‌گونه به گل هانا آب دهد و با خود فکر کند دارد از دخترش مراقبت می‌کند؟
صدای هلن و هانا بلند می‌شود:
- بابا هلن! درک کن. می‌فهمی دارم بهت میگم من اون‌جا یه زندگی دیگه دارم؟ ها؟ می‌فهمی دلم داره از دلتنگی تنها رفیقم می‌ترکه؟
هلن در جواب تمام حرف‌های منطقی هانا می‌گوید:
- من بعد از هجده سال فهمیدم که یه خواهر دارم! بعد خواهرم خیلی راحت بعد از چند ماه می‌خواد جمع کنه بره ایتالیا؟ به بقیه فکر نمی‌کنه؟ با خودش نمی‌گه مامانم از دوریم دق می‌کنه؟
صدای خنده‌های عصبی هانا به گوش می‌رسد. و با تمسخر به هلن می‌گوید:
- مامانم هجده سال از دوریم دق نکرد. بقیش هم نمی‌کنه!
حرفش زهر داشت، ولی واقعیت بود. چه‌طور توانسته بود هجده سال دوری را تحمل کند. اما دیگر نمی‌توانست؟
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
حرف‌هایش چه بودند جز حق؟ چه بودند جز حقیقت؟ خود آساره‌ هم قبول داشت. حالا که در چهره هانا می‌نگرید، با خود فکر می‌کرد چه‌گونه هجده سال توانست هجر او را به دور بکشد؟ وقتی مظلومیت هانا را می‌دید، دوست داشت زمین دهان باز کند و او را ببلعد.
اما دگر پشیمانی سودی نداشت... هانا خیلی وقت بود زخم‌هایش را به خاطر اشتباه مادر و پدرش خورده بود. کاش هیچ‌وقت نفهمد! نفهمد عذاب بسیاری به خاطر برادرش کشیده و خودش خبر ندارد! کاش هیچ‌وقت نفهمد!
- بیا مامان! رنگ به رخسار نداری... .
هانا لیوان شربتی را جلوی آساره می‌گیرد. چه می‌گفت مقابل این قلب مهربان؟ روی حرف زدن هم داشت؟
آساره لیوان شربت را در دست می‌گیرد و می‌گوید:
- روم سیاهه جلوت مادر! سیاهه.
هانا نمی‌گوید حق داری، نمی‌گوید کاش سیاه‌تر شود، با مهربانی حرف می‌زند:
- گذشت مامان آساره، گذشت.
هلن درحالی که با دستانی قفل شده به دیواره تکیه می‌دهد، می‌گوید:
-یعنی واقعاً می‌خوای بری؟ اصلاً ما برات مهم نیستیم؟
هانا دو به شک بود. قلبش داد می‌کشید «دوری بردیا!» مغزش می‌گفت«مادرت را تازه پیدا کردی!»
یهو در ذهنش جرقه‌ای زد و جواب هلن را داد:
- اره میرم. اما... .
هلن با کنجکاوی می‌پرسد:
- اما چی؟
- اما شما هم میاید.
آساره و هلن با شک به قیافه جدی هانا نگاه می‌کنند.
- می‌فهمی چی میگی؟ ما بیایم کجا مادر من؟ خونه مردم؟
هلن دخالت می‌کند:
- حق با مامانه هانا! تو امشب بلیط داری، ما حتی هنوز ویزا و پاسپورت هم نگرفتیم.
هانا خیلی منطقی جواب می‌دهد:
- خب من میرم، اون‌جا یه خونه آماده می‌کنم که سربار بردیا نباشیم. شما هم درخواست پاسپورت و ویزا بدید و بیاید.
لبخند رضایت بر لب هلن میاید و آساره در فکر فرو می‌رود، هنوز حتی به پدرش قضیه آمدن هانا را نگفته بود! هر چند گفتنش هم فایده نداشت، وقتی او ان‌قدر راحت سال‌ها پیش او را به خانه راه نداده بود.
- پس من دیگه کم‌کم کارام رو ردیف می‌کنم و منتظر شما هم می‌مونم.
اما کاش نمی‌رفت! نمی‌رفت و نمی‌دید بردیای جدید را! هانا هنوز مافیا بودن بردیا را درک نکرده بود؛ حالا می‌خواست آن بردیای جدید را ببیند؟ طاقتش را نداشت. قطعاً هانا در برابر این بردیا خیلی ضعیف بود، خیلی!

***

- وقتی استخدامت می‌کردم، هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یه روز بخوام بهت بگم که نری.
لبخندی به رئیس می‌زنم و می‌گویم:
- ایشاا... یکی بهتر از من رو برای کارتون پیدا می‌کنید.
هومی می‌گوید. اما انگار که یه چیزی یادش آمده باشد سر بلند می‌کند و می‌پرسد:
- میشه این دم آخری یه سؤال بپرسم و یه جواب صادقانه بشنوم؟
سری تکان می‌دهم و حتماً زیر لب تکرار می‌کنم.
- این تویی؟
عکسی در گوشی‌اش نشانم می‌دهد که برگ‌هایم می‌ریزد. من بودم! همان عکس روی استیج، همان عکسی که بعدش به همراهی بردیا دعوت شده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
آب دهانم را قورت می‌دهم. این آخر خط بود؟ اصلاً خط جالبی نبود!
- خانم هخامنش؟
لرزان بله‌ای می‌گویم که دوباره می‌پرسد:
- میگم این شمائید؟ این خانم که روی استیج هست؟
انگار اگر نمی‌گفت روی استیج من فکر می‌کردم جز تماشاچی‌ها مرا دیده.
جوابش را چه می‌دادم؟ چه می‌گفتم خدایا؟ اما... گناه که نکرده بودم! روی استیج رفتن که گناه نبود.
- بله، من هستم.
ابرو‌هایش بالا می‌پرد و چنان ثانیه سکوت اتاق مسخره‌ی، قهوه‌ایش را دربرمی‌گیرد.
- حالا می‌خواید برگردید اره؟ برید به همون شرکت؟
اگر می‌گفتم و او خبر می‌داد چه؟ رسانه‌ها می‌ترکیدند!
- هیچی معلوم نیست. یعنی اصلاً نمی‌دونم قراره چی بشه.
دروغ که کنتور نمی‌انداخت!
- بسیار خب!
می‌ایستد و دستش را به سمتم دراز می‌کند:
- با روم ارتباط خیلی خوبی دارم. کمکی خواستی به عنوان یه دوست روم حساب کن.
اگر بردیا بود می‌دید که دست در دستش می‌گذارم، قطعاً تکه‌ گوشت‌هایم را جلوی سگ‌ها می‌انداخت تا دیگر غلط اضافه نکنم.
حالا دیگر وقت رفتن بود. از تمام همکارها خداحافظی کردم و به طرف مقصد اصلی خودم رفتم. دیدم از پشت پنجره‌ شیشه‌ای برایم دست تکان می‌دهد و یادم آمد، بردیایی که پشت پنجره شیشه ایستاده بود. بردیایی که شاید الان درگیر اسلحه‌های قاچاقی‌اش بود... .

***

- مسافرین عزیز، به مقصد خود رسیدیم. از این‌که شرکت هواپیمایی دارلا را انتخاب کردید متشکرم. لطفاً... .
دیگر به بقیه حرف‌های زن گوش نمی‌کنم و زمین نگاه می‌کنم. فرود می‌آمدیم و این یعنی فقط چند ساعت تا دیدن بردیا مانده بود. دست‌هایم می‌لرزد. یعنی واکنشش چه خواهد بود؟

***

بردیا:

دست در جیبم می‌زنم و کنار نمای سفید رنگ خانه می‌ایستم. منتظر راننده بودم تا برسد اما انگار امروز دلش می‌خواست بمیرد که ان‌قدر دیر می‌آمد.
- بردیا! بردیا!
صدای عجله مانند لوکا مرا به عقب می‌کشاند. کنارم می‌ایستد و در آی‌پدش، کلیپی نشانم می‌دهد.
- بردیا کارول، پول‌دارترین مرد ایتالیا، چند وقت پیش ادعا کرد که مدیرعامل او، هانا هخامنش درون کشور درحال استراحت است.
سپس فیلم‌هایی از صحنه مصاحبه نشان می‌دهد.
- اما امروز صبح، ما درحالی هانا هخامنش را دیدیم که از فرودگاه خارج میشد.
عکس‌های هانا، با آن شال و عینک ستش را نشان می‌دهد.
- حرف‌های چه کسی واقعیت دارد؟ بردیا کارول، یا خبرنگارها که ادعا دارند پشت هانا هخامنش رمز و راز بزرگی است؟
لوکا فیلم را قطع می‌کند و به من که به او نگاه می‌کردم، می‌نگرد. هانا؟ او آمـ... .
چیزی با شدت مرا به عقب هدایت می‌کند، و محکم به خود می‌فشارد. عطر شکوفه‌ها! برای جلوگیری از زمین خوردنم پایم را یک قدم آن ورتر می‌گذارم.
صاحب این عطر، قصد بیرون آمدن از قفسه س*ی*نه مرا ندارد؟
دست روی پهلوهایش می‌گذارم و سعی در جدا کردن از خودم می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
هر چه تلاش می‌کنم، بی‌فایده‌ است. گویی او سال‌ها مرا ندیده و الان می‌خواهد رفع دلتنگی کند.
- باشه بانو، کُشتیش!
هانا با هق‌هق سر از روی شانه‌ام برمی‌دارد و من خیره‌ی چشمان سرخش می‌شوم.
نگاهش که به لوکا می‌خورد، گریه‌اش اوج بیشتری می‌گیرد. لوکا متعجب می‌گوید:
- چته دیوانه؟ مطمئنی چیزی نزدی؟
بینی‌اش را بالا می‌کشد و هق‌هق کنان می‌گوید:
- من دلم خیلی تنگ شده بود.
نگفتم دل من بیشتر. نگفتم هر روز پشت عکس‌هایت نوشتم. نگفتم دل تو تنگ شده بود، اما دل بی‌چاره‌ی من، همان روز از ندیدن تو ترکید!
- بیشتر شبیه دخترهای لوس شدی تا دل‌تنگ.
لوکا خدمتکار را صدا می‌کند تا چمدان هانا را ببرد.
چه‌قدر دیر آمده بود. چه‌قدر دیر! اگر چند ماه پیش می‌آمد با آغوش باز پذیرای او بودم، اما امروز نه! امروز اگر چه قلبم از دیدنش محکم می‌زند، ولی وارد شدن هانا به زندگی من، یعنی نابود شدن زندگی خودش!
لوکا و هانا به سمت خانه می‌روند و من به سمت ماشین برای رفتن به سرکار. حدأقل این‌گونه قرار نیست هانا را ببینم و تمام قول و قرارهایم با خود را به باد دهم.

***

پشت میز می‌نشینم و نفسی می‌گیرم تا ذهن مشغولم را خالی کنم. سپس تلفن را وصل می‌کنم و به منشی می‌گویم:
- بگو جلسه تو اتاق خودم باشه.
مغزم نمی‌کشد. نمی‌دانم این حال بی‌قرارم برای چیست. اما حس و حال کودکی را دارم که وسط بازار شلوغ گمشده و می‌داند کسی به دنبالش نمی‌آید. این حس همان روزی که هانا رفت به سراغم آمد و تا امروز ادامه داشت. کاش سایه سیاهش را از زندگی‌ام برمی‌داشت.
تقه‌ای به در می‌خورد. با فکر به این‌که مهمان‌ها هستند اجازه می‌دهم، اما منشی وارد می‌شد و می‌گوید:
- رئیس! این پاکت برای شماست.
ابروهایم را در هم می‌کشم و می‌پرسم:
- این از کجا اومد؟
- واستون پستش کرده بودن.
سری تکان می‌دهم و پاکت را از جلویم برمی‌دارم.
- آهان راستی! مهمون‌ها به دلیل تأخیر هواپیماشون، نیم ساعت دیرتر میان.
سری تکان می، دهم و با کنجکاوی پاکت را باز می‌کنم. با باز شدن پاکت، مقدار زیاد عکس روی میز می‌ریزد. متعلق به هانا بود!
دانه به دانه ورق می‌زنم و همه را با دقت نگاه می‌کنم. یکی در اتاق دستش را در دست مردی گذاشته بود و می‌خندید. عکس دیگر در جایگاهی ایستاده بود و با کسی حرف می‌زد.
این‌ها همه در ایران گرفته شده بودند. مگر نگفته بود که به دنبال مادرش می‌رود؟ مادرش در فرودگاه بود یا در دست آن مرد؟ عکس آخر هم از تابلوی فرودگاه بود. فرودگاه دارلا.
عکس‌ها را درون پاکت می‌گذارم و دست روی رگ برآمده‌ام می‌کشم.
دوباره تقه‌ای به در می‌خورد و مهمان‌ها وارد می‌شوند. با احترام می‌ایستم و احوال پرسی می‌کنم. همه درکنار مدیرعامل‌ها به اتاق آمده بودند. و من نگران بودم تا از هانا بپرسند.
- جناب کارول، مدیرعاملتون نیستن؟
از همان چیزی که می‌ترسیدم به سرم آمده بود. دهان باز می‌کنم تا چیزی بگویم که کسی در را باز می‌کند و با صدای بلند می‌گوید:
- سلام!
خود دیوانه‌اش بود. با همه سلام و احوال پرسی می‌کند و سپس در کنار من می‌نشیند. نگاهش که به نگاهم برخورد می‌کند، با دیدن چشمان سرخم ابروهایش بالا می‌پرد. کاش این‌ها نبودند تا سرش را از روی تنش جدا کنم.
 
موضوع نویسنده

Sanai_paiiz

سطح
4
 
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
Jul
1,657
10,816
مدال‌ها
6
اگر بگویم کل جلسه را هیچ نفهمیدم و هانا به جای من صحبت کرد، راست‌ترین حرف عمرم را زده‌ام. کاش حدأقل جرم خودش را زیادتر نمی‌کرد. آن‌وقت شاید یک تخفیفی به حالش می‌کردم؛ اما حالا، با این عکس‌ها، هرگز!
- جناب کارول!
صدای هانا باعث می‌شود سر به سمتشان بچرخانم.
- بله. گوشم با شماست.
هانا لبخند زورکی می‌زند و می‌گوید:
- جناب فرمودند قرارداد رو همین امروز ببندیم؟
عجله، آن‌ هم برای یک قرارداد زیادی مشکوک بود.
- خیر! برای بستن قرارداد با شما تماس می‌گیرم.
مردها نگاهی به یکدیگر می‌کنند و با کمی تعلل می‌ایستند. دست دراز می‌کنند و پس ابراز خوش‌حالی از دیدن ما، به سمت در می‌روند. ثانیه‌ها اندازه عمرها می‌گذرند اما در آخر در بسته می‌شود.
گوشی را برمی‌دارم و شماره منشی را می‌گیرم.
- به همه بگو امروز زودتر برن. هیچ‌کَس توی شرکت نباشه، همه برن خونه.
بعد بدون شنیدن صدای او، گوشی را دوباره سرجایش می‌گذارم. هانا هم در سکوت به دیوانگی من خیره شده بود.
- میشه بپرسم داری چی‌کار می‌کنی؟
به ساعت مچی‌ام نگاهی می‌کنم و کوتاه جواب می‌دهم:
- خیر!
او هم متحیر خیره می‌شود. این همه آرامش، آرامش قبل از طوفان بود. می‌دانستم یهو درونم زلزله‌ای می‌شود و آوارم بر سر هانا خواهد ریخت.
نفس عمیقی می‌کشم و با خود می‌گویم« فقط ده دقیقه صبر کن تا شرکت خالی بشه؛»
- بردیا! چرا بی‌هدف زل زدی به پنجره؟
خون‌سرد جواب می‌دهم:
- از کجا می‌فهمی بی‌هدفه؟
دستانم را در جیب می‌کنم و بدون توجه به او باز هم به ساختمان‌های رو به رو نگاه می‌کنم. صدای در می‌آید و سپس صدای منشی در اتاق می‌پیچد:
- جناب کارول! شرکت خالی شد، من هم دارم میرم.
سری تکان می‌دهم. کمی هم صبر می‌کنم تا منشی هم برود.
- بردیا من اصلاً نمی‌فهممت!
ابرو بالا می‌اندازم و درحالی که آرام‌آرام به سمتش می‌روم، جواب ‌می‌دهم:
- هوم؛ ولی اتفاقاً من خودم رو خیلی خوب می‌فهمم.
قدم‌ها تا جایی جلو می‌روند که او ترسیده قدم عقبی می‌گذارد.
- بردیا خواهش می‌کنم، این‌کار‌ها برای چیه؟
 
بالا پایین