Sanai_paiiz
سطح
4
همیار سرپرست کتاب
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست کتاب
بازرس انجمن
ویراستار انجمن
ناظر کتاب
ناظر تایید
مولف تیم روزنامه
فعال انجمن
- Jul
- 1,657
- 10,816
- مدالها
- 6
59
بردیا:
پشت میز مینشینم و با صاف کردن گلویم میگویم:
- خب! شروع میکنیم.
تمام سالن را سکوت مطلقی فرا گرفته بود.
گوشی روی میز زنگ میخورد و منشی با گذاشتن آن روی بلندگو، به من اشاره میکند.
- بله؟
نگهبان جواب میدهد:
- آقا، یکی از کارکنان اومده. کارتش رو غیر فعال کردیم.
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. عقربههای نقرهای نشان از ده دقیقه تأخیر میداد!
صدایم را دوباره صاف میکنم و میگویم:
- راهش نده. این رو هم تو پرونده کاریش ذخیره کن.
بعد هم گوشی را قطع میکنم و دوباره سر جایش میگذارم.
- رئیس، ده دقیقه تأخیر زیاده؟
نگاهی به مهندس وین میاندازم. نفس عمیقی میکشم و انگشتانم را در هم قفل میکنم.
- دیر اومدن اشتباهه! چه یک دقیقه، چه ده دقیقه!
حرف معنای طعنه داشت. مخاطب حرفانم کسی بود که در این جمع حضور نداشت.
***
یک هفته بعد...
نیمه شب بود و تنها صدا، صدای سگهای نگهبان و خشخش برگهای زیر پایمان بود.
شب مهمی بود! مخصوصاً برای من!
- آمادهای؟
جلوی در رسیده بودیم. سری تکان میدهم و لوکا با تعظیم کردن، در را باز میکند.
بوی سیگار در بینیام میپیچد و سپس رخهای نیمه نمایانشان، مشخص میشود.
- خوش آمدی! بردیا خان مافیا!
سری تکان میدهم و صندلی را از کنار میز گرد میکشم.
مرد، کام دیگری از سیگارش میگیرد و میگوید:
- شب بزرگیه! یه سور به ما نمیدی؟
پوزخندی میزنم. با اشاره به لوکا، سورشان رو به رو قرار میگیرد.
زردی لامپ بالای سرمان، خوب برق چشمانشان را نمایان میکند. مرد با برقی که از چشمانش خاموش نمیشد، میگوید:
- این عالیه!
به جای من، لوکا جواب میدهد:
- و امیدواریم به همون مقدار شما کارتون رو درست انجام داده باشید!
مرد با خوشحالی سری تکان میدهد و به دستیارش اشاره میکند.
- پسر، اطلاعات رو بده به بردیا خان!
این سه مرد، زیر دستهای پدربزرگم بودند. پدربزرگی که به سمت قاچاق رفته بود، و حالا اطلاعات انبار، کامیونها، خانههای امن و خلاصه همه چیزش در دستان مردهای رو به رو بود. با گرفتن این اطلاعات امشب، بردیا خان بودن من به همه آنها ثابت میشد.
بردیا:
پشت میز مینشینم و با صاف کردن گلویم میگویم:
- خب! شروع میکنیم.
تمام سالن را سکوت مطلقی فرا گرفته بود.
گوشی روی میز زنگ میخورد و منشی با گذاشتن آن روی بلندگو، به من اشاره میکند.
- بله؟
نگهبان جواب میدهد:
- آقا، یکی از کارکنان اومده. کارتش رو غیر فعال کردیم.
نگاهی به ساعت مچیام میاندازم. عقربههای نقرهای نشان از ده دقیقه تأخیر میداد!
صدایم را دوباره صاف میکنم و میگویم:
- راهش نده. این رو هم تو پرونده کاریش ذخیره کن.
بعد هم گوشی را قطع میکنم و دوباره سر جایش میگذارم.
- رئیس، ده دقیقه تأخیر زیاده؟
نگاهی به مهندس وین میاندازم. نفس عمیقی میکشم و انگشتانم را در هم قفل میکنم.
- دیر اومدن اشتباهه! چه یک دقیقه، چه ده دقیقه!
حرف معنای طعنه داشت. مخاطب حرفانم کسی بود که در این جمع حضور نداشت.
***
یک هفته بعد...
نیمه شب بود و تنها صدا، صدای سگهای نگهبان و خشخش برگهای زیر پایمان بود.
شب مهمی بود! مخصوصاً برای من!
- آمادهای؟
جلوی در رسیده بودیم. سری تکان میدهم و لوکا با تعظیم کردن، در را باز میکند.
بوی سیگار در بینیام میپیچد و سپس رخهای نیمه نمایانشان، مشخص میشود.
- خوش آمدی! بردیا خان مافیا!
سری تکان میدهم و صندلی را از کنار میز گرد میکشم.
مرد، کام دیگری از سیگارش میگیرد و میگوید:
- شب بزرگیه! یه سور به ما نمیدی؟
پوزخندی میزنم. با اشاره به لوکا، سورشان رو به رو قرار میگیرد.
زردی لامپ بالای سرمان، خوب برق چشمانشان را نمایان میکند. مرد با برقی که از چشمانش خاموش نمیشد، میگوید:
- این عالیه!
به جای من، لوکا جواب میدهد:
- و امیدواریم به همون مقدار شما کارتون رو درست انجام داده باشید!
مرد با خوشحالی سری تکان میدهد و به دستیارش اشاره میکند.
- پسر، اطلاعات رو بده به بردیا خان!
این سه مرد، زیر دستهای پدربزرگم بودند. پدربزرگی که به سمت قاچاق رفته بود، و حالا اطلاعات انبار، کامیونها، خانههای امن و خلاصه همه چیزش در دستان مردهای رو به رو بود. با گرفتن این اطلاعات امشب، بردیا خان بودن من به همه آنها ثابت میشد.
آخرین ویرایش: