جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kosarvalipour با نام [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,570 بازدید, 62 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kosarvalipour
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour

خوانندگان گرامی سطح رمان رو چجوری ارزیابی می کنید؟

  • عالی😇

  • خوب🙃


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
سوگل دست‌هایش را به نشانه‌ی «خاک بر سرت» تکان می‌دهد و وارد نشیمن می‌شود که می‌بیند همه‌شان آن‌جا به‌جز گیتی و آلما که ظاهراً به کمک گیتی رفته بود، نشسته‌اند.
- سلام.
همه جواب سلام‌اش را می‌دهند و آیهان از جایش بلند می‌شود.
- سوگل خانم من باید باهاتون خصوصی حرف بزنم.
سوگل سرش را تکان می‌دهد و باشه‌ای با حالت تعجب می‌گوید. به سمت تنها اتاقی که در خانه بود راه می‌افتند که آیهان در را می‌بندد. به‌نظر می‌رسد نمی‌خواهد کسی صحبت‌شان را بشنود؛ شاید هم این خواست مهران بود!
سوگل: من منتظرم.
آیهان شروع به صحبت می‌‌کند:
- ببینین من نمی‌دونم چی بین شما و مهران گذشته و قصد دخالت هم ندارم، اما به‌عنوان یک طرف بی‌طرف، خواستم بگم که من این پنج سال رو کنار مهران بودم و می‌دیدم که حتی نمی‌دونست شما زنده‌این! ولی به این چیز‌ها کاری ندارم و روابط خصوصی شما نه به من و هیچ‌کدوم‌مون ربطی نداره و خودتون باید حل‌شون کنین، فقط نمی‌خوام توی مسائلی که قراره پیش رو مون باشن تأثیر بذارن. بنابراین من تأیید می‌کنم که اون پرستار واقعاً دروغ گفته! و این چیز عادی‌ای نیست که اون بخواد همچین دروغی بگه و دو حالت داره یا مریض روانی بوده که امکان نداره، پس قطعاً برنامه‌ریزی شده بوده.
سوگل: راستش برای من هم عجیب بود، اون هیچ‌وقت دروغ نمی‌گفت، ولی می‌دونین؟ من جدیداً خیلی نسبت بهش بدبین شدم ولی خب حرف شما رو باور می‌کنم. الان باید چی‌کار کنیم؟
آیهان: فعلاً قرار بود من شما رو قانع کنم که این یه دروغ ساده نبود، بلکه قطعاً یه کار برنامه‌ریزی شده بود! ولی خب دلیلش رو نمی‌دونم و این چیزیه که باید بفهمیم. اگر امروز وقت داشته باشین، همین امروز شروع کنیم و اولین قدم‌مون رو برداریم‌.
- من مشکلی ندارم.
آیهان: پس بریم.
هر دو به سمت پذیرایی حرکت می‌کنند و فکر سوگل مدام مشغول بود. تصمیم به رفتن گرفته می‌شود و فرید پس از حدود نیم ساعت حاضر شدن، تصمیم می‌گیرد افتخار بدهد و از خانه خارج شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
بالاخره حرکت می‌کنند و در پارکینگ تازه بحث‌ و جدل‌ها شروع می‌شود.
یاسمن: با چی بریم دوستان و همراهان همیشگی؟ من که ماشینم گنجایش نداره!
آیهان: با ماشین من هم که جا نمی‌شیم. ۲۰۶ نهایتاً گنجایش پنج نفر رو داره و ما شش نفریم!
سوگل: منم که از هفت دولت آزاد اصلاً کلاً ماشین ندارم!
فرید: ماشین منم جا نمی‌شیم.
ناخودآگاه همه رد نگاه فرید را دنبال می ‌‌‌‌‌‌‌کنند و به کوییک سفید رنگ انتهای پارکینگ خیره می‌شوند.
مهران: این خرهاتون که هیچی‌ام توش جا نمی‌شه! با ماشین من می‌ریم.
همه به ماشین او نگاه می‌کنند که با دیدن پژوِ ۴۰۵ لبخندی روی لب‌هایشان شکل می‌گیرد‌.
فرید: لعنتی! چرا به فکر خودم نرسید؟ این اتفاق نادریه که هر ده قرن یه بار رخ میده!
مهران لبخند پت و پهنی می‌زند و اشاره‌ای به پیشانی‌اش می‌کند.
- چون این‌جا رو کلاً نداری! بریم.
فرید اخم غلیظی می‌کند و «بی‌شعوری» زیر ل*ب می‌گوید و قبل از همه سوار ماشین می شود. بعد از ده دقیقه به بیمارستان می‌رسند. این‌جا، یادآور خاطرات تلخ و طاقت‌فرسای گذشته بود‌. سوگل و مهران که هیچ رغبتی برای ورود دوباره به آن مکان منحوس و تجدید خاطرات نداشتند. بقیه هم قرار شد همه با هم نروند و یک نفر که آیهان است، اگر باشد کافی است. البته آن‌چنان به نظر می‌رسید که او از نظر عقلی از بقیه هم نرمال‌تر بود.
آیهان با قدم‌های محکم وارد بیمارستان می‌شود و به سمت میز پذیرش حرکت می‌کند.
- سلام؛ وقت به‌خیر! با یکی از پرستارهای این‌جا کار داشتم.
- اسم‌شون؟
- نازنین رافعی!
مسئول پذیرش به وضوح می‌لرزد و انگار می‌ترسد، یا نگران است. شاید هم این رفتار او آن‌قدر ها هم دستپاچه و نگران نباشد، و برای یک فرد عادی چندان تابلو ننماید، اما آیهان که شغل‌اش همین بود، به راحتی این را تشخیص می‌دهد. مسئول لبخند دستپاچه‌ای می‌زند.
- شما با ایشون نسبتی دارید؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
‌آیهان: خیر، یه کار شخصی داشتم. اگه صداشون بزنید ممنون می‌شم.
مسئول دستی به مقنعه‌اش می‌کشد و مثلاً، کمی آن را جلوتر می‌کشد و سعی می‌کند مسلط‌تر صحبت کند.
- ولی ایشون نزدیک به پنج ساله که هیچ خبری ازشون نیست! به پلیس هم گفتیم ولی خب هیچ نشونی ازشون پیدا نشده!
آیهان چند لحظه‌ای مات نگاه‌اش می‌کند، از شوک که بیرون می‌آید، مات و مبهوت سری تکان می‌دهد و «ممنون»ای زیر لب با صدای نه‌چندان رسا می‌گوید و از بیمارستان بیرون می‌زند. با ماشین که می‌رسد، کله‌ی دو متر دراز شده ی فرید، و نگاه پرسشگرش اولین چیزی‌ست که می‌تواند ببیند.
- بی‌تربیت! انگار بچه‌ست! ببر تو اون کله‌ی بی‌مغزتو اِ!
فرید هم ابتدا حرف‌اش را هضم و سپس با با عصبانیت می‌گوید:
- زهرمار! امروز تا همه به من می‌رسن از مغزم حرف می‌زنن! بابا نیوتن، بگو ببینیم چی کشف کردی؟!
آیهان سرش را تکان می‌دهد.
- فعلاً تقریباً هیچی! مثل این‌که از همون موقع غیبش زده و پیداش نکردن!
سوگل و مهران که همان‌طور دهان‌شان اندازه‌ی غار علیصدر باز شده بود، هر دو باهم می‌گویند:
- نمنه؟!
- همین دیگه! معلوم نیست چه بلایی سرش آوردن. ولی یه چیزی هم این وسط می‌لنگه. شما گفتین این دختره اسمش نازنین رافعی بود دیگه درسته؟ پس اون‌موقع قطعاً یه نسبتی با علی داره!
فرید: علی دیگه کیه شیطون؟ نکنه زن جدید گرفتی برادر زنته! تحویل بگیر یاسمن، من چند بار گفتم قبل ازدواج، طرفت رو خوب بشناس؟ بدون آگاهی و بصیرت، با عشق‌های کشکی و توجه به ظواهر ازدواج می‌کنین همین میشه دیگه!
یاسمن همان‌طور با دهان باز نگاه‌اش می‌کند و فقط و تند، تند پلک می‌زند که آیهان زودتر بحث را خاتمه می‌دهد.
- تو نمی‌تونی یه دقیقه اون دهنت رو ببنی ببینیم داریم چی‌کار می‌کنیم؟ یه دقیقه، فقط یه دقیقه محض رضای خدا جدی باش! علی رافعی اسم یه فردیه که چند شب پیش تو یه منطقه‌ای خارج از تهران جسدش رو پیدا کردیم. مرده بود؛ یعنی به قتل رسیده بود، با اسلحه! و چیز جالب اینه که اون یه زندانی فراری بود که به حکم حبس ابد محکوم شده بود. جرمش هم مربوط به مشارکت در قاچاق و فروش سنگ‌های قیمتی و عتیقه بود.
یاسمن: خب یعنی این‌که نخود، نخود هر که رود خانه‌ی خود! تنها سرنخ‌مون هم که از بیخ و بن درو شد. درسته؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
‌آیهان: نه، ولی هنوز یه امیدی هست‌... اون خانمی که مسئول پذیرش بود از صداش استرس و نگرانی معلوم بود، مطمئنم یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ست. قطعاً این یه ریگی به کفشش هست که این‌طوری رفتار می‌کرد. اون از یه چیزی خبر داره من مطمئنم.
فرید: خیلی خب بابا گانگستر گروه! الان باید چی‌کار کنیم؟
سوگل: این دیگه پرسیدن داره؟ هیچی، تعقیبش می‌کنیم ببینیم کجا میره! شاید یه سرنخی از این دختره نازنین پیدا کردیم‌.
آیهان هم با سر حرف او را تأیید می‌کند و او که تا حالا از پشت پنجره با آن‌ها حرف می‌زند، سوار ماشین می‌شود تا فکری برای وضعیت پیش‌آمده بکنند.
فرید: من که گشنمه! قرار بود نهار خونه‌ی ما مهمون باشید که خب نشد، الان هم نهار مهمون من، بریم یه‌جایی؟
مهران کاملاً غیر منتظره و بی‌ربط، کمی صدایش را بالا برد:
- فرید حرف نزن. آیدین زود فقط سرت رو ببر پایین می‌شناستت!
آیهان فوراً بدون آن‌که چیزی بداند سرش را به سمت پایین خم کرد و منتظر توضیح ماند.
مهران: مسئول پذیرشه. باید بریم دنبالش.
فرید: تو از کجا مسئول پذیرش رو می‌شناسی ناقلا؟
مهران فقط عاقل اندر سفیهه نگاه‌ش می‌کند که با زبان بی‌زبانی می‌گفت حیف الان وقت ندارم حسابت را برسم.
آیهان همان‌طور که سرش را کم‌کم بالا می‌آورد، مهران نیز ماشین را روشن می‌کند و کمی عقب‌تر از آن دختر به راه می‌افتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
‌گیتی برای اولین در بحث شرکت می‌کند.
- بچه‌ها، این‌ها تایم کاری‌شون الان تموم می‌شه؟ این مشکوک نیست؟
آیدین: قطعاً قراره یه اطلاعی به بالاسری‌هاش بده که یه نفر پِی نازنین رو گرفته. خوب شد گفتم کار شخصی دارم و هویت‌ام رو بهش نگفتم، وگرنه ممکن بود حساس بشن.
دیگر حرفی به‌جز جملات فرید که نشان از گرسنگی‌اش می‌داد بین جمع رد و بدل نمی‌شود تا چند دقیقه‌ی دیگر که ماشین آن دختر توقف می‌کند. کمی دورتر از آن مهران نیز ماشین را متوقف می‌کند و می‌گوید:
- آیهان رو که ببینه می‌شناسه، منم که به‌عنوان عاشق دلسوخته معرف حضور همه‌شون هستم، فرید، کار خودته! برو دنبالش ببین کجا میره.
فرید با شیطنت ابرویی بالا می‌اندازد.
- نچ! نمی‌رم. شرط داره دیگه، بعدش باید یکی بره نهار بخره یا اینکه بریم یه چیزی بخوریم‌.
گیتی: فرید کارد بخوره به اون شکمت!
همه با تعجب نگاه‌اش می‌کنند که لبخند دستپاچه‌ای می‌زند.
- چیز بدی گفتم؟ فکر کنم همین ضرب‌المثل بود، موقع گشنه بودن فرد و اصرار بی‌جاش بهش گفتن می‌کنن.
این‌بار همه از تعجب بیرون آمده می‌خندند که فرید با اطمینان از این‌که شرط‌اش را قبول می‌کنند، پیاده می‌شود و دنبال دختر می‌رود، اما هرچه می‌گردد، پیدایش نمی‌کند.
- یا حضرت شلغم! اگه این رو پیدا نکنم مهران من رو می‌خوره!
با دقت بیشتر این کوچه و آن کوچه می‌دود، و دست آخر نگاه‌اش به دختری می‌افتد که با قدم‌های تند به سمت خانه‌ای متروکه می‌رود. پشت یک ستون پناه می‌گیرد و بدون آن‌که صدایی ایجاد کند یا جلب توجه کند، با کمال کنجکاوی مشغول نظاره‌ی رفتار آن دختر مرموز می‌شود. دختر به آن سمت می‌رود و کاغذی را که چندین بار تا خورده است، از کیف‌اش بیرون می‌آورد و با دست‌هایی لرزان، روی آجرهای فرو ریخته‌ی خانه می‌گذارد و با قدم‌هایی لرزان، با سریع‌ترین سرعت ممکن به سمت ماشین‌اش می‌دود. فرید فوراً خودش را پنهان می‌کند و بعد با ترس آب دهان‌اش را فرو می‌فرستد. باید بر ترس‌اش غلبه می‌کرد؛ با اطمینان از این‌که کسی اطرافش نیست، پس از این‌که دختر کامل از آن‌جا می‌رود، آرام‌آرام و با ترس و لرز جلو می‌رود و کاغذ را بر می‌دارد و با دست‌های لرزان‌اش تایش را باز می‌کند که با دیدن جملات داخل آن چشمان‌اش گرد شده و ترس، تمام بند، بند وجودش را به اسارت می‌گیرد.
《یه‌نفر پیِ نازنین رو می‌گرفت، این بعد چندسال... خیلی عجیبه!
و این‌که فکر می‌کنم الان وقتشه.》
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
‌فوراً جملات آن کاغذ را به ذهن‌اش می‌سپارد و کاغذ را به همان‌جا می‌اندازد و به سرعت مکان را ترک می‌گوید. هنوز چند قدمی دور نشده است، که با صدای پشت سرش تمام بدنش یخ می‌بندد و چهار ستون بدنش می‌لرزد.
- بودی مهمون ما کارآگاه! کجا به این زودی؟!
جرأت این‌که به پشت سر برگردد را ندارد. تمام بدنش می‌لرزد و زبان‌اش از ترس قفل می‌شود. دلش می‌خواهد همین‌جا عین کودکان بنشیند و ساعت‌ها زار بزند. دل‌اش پر بود از بازی‌ها و تقدیرهایی که برایش رقم می‌خورد. مگر او چه‌کاره بود؟ مگر او چه گناهی داشت که پایش به این بازیِ کثیف کشیده می‌شد؟ شاید هم در این گوشه‌ی پرت دنیا می‌مُرد و حتی دوستانش هم دیگر هیچ‌وقت از او باخبر نمی‌شدند. سرش را تکان می‌دهد و سعی می‌کند افکار منفی را از خود دور کند؛ نباید می‌باخت و اجازه می‌داد زندگیِ پاک او را هم به این منجلاب بکشانند. نباید تسلیم می‌شد... لحظه‌ای چشم‌هایش را روی هم می‌فشارد و لحظه‌ی دیگر با تمام قوا به راه می‌افتد. در عمرش به این تندی ندویده بود. کوچه‌ها و پس‌کوچه‌ها را پشت سر هم طی می‌کند و به سرعت برق و باد می‌دود. اما صدای پشت سرش این‌ بار، باعث توقف دوباره‌اش نمی‌شود.
- این دفعه رو خودم می‌ذارم در بری ها کارآگاه! دفعه‌ی بعدی، برگشتی وجود نداره. تو هم می‌میری، تو هم مثل همه قربانی می‌شی کارآگاه!
فرید آب دهان‌اش را با ترس پایین می‌فرستد و فقط می‌دود. قدرت تفکرش را در آن لحظات کامل از دست داده بود.
صدای شلیک که پشت سرش می‌آید، لحظه‌ای قدم‌هایش را سست می‌کند. انگار می‌خواهد همان‌جا روی زمین پخش شود؛ نای ادامه دادن ندارد، از طرفی هم دوستان‌اش را گم کرده بود. داخل یکی از پس‌کوچه‌ها می‌پیچد و جایی امن پناه می‌گیرد. سپس تلفن‌اش را به سختی از جیب شلوار لیِ مشکی رنگ‌اش در می‌آورد و با گیتی تماس می‌گیرد با کلماتی بریده‌بریده که موجب نگرانی دوستان‌اش می‌شد سخنان‌اش را ادا می‌کند.
- من... من... دیگه... نا‌... ندارم... ب... بیاین... دن... دنبالم!
تلفن روی زمین می‌افتد و فرید نفس‌اش می‌گیرد. چشمان‌اش سیاهی می‌رود و دیگر چیزی نمی‌فهمد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
‌آیهان: ولی من نگرانم مطمئنم این بچه رفته صد درصد کار دست خودش داده!
گیتی که از این بحث‌های حوصله سربر حرصش می‌گرفت، تعارف و فلان هم که فرهنگ‌ ایرانی‌ها بود و او با وجود این‌که اصالتاً ایرانی بود اما در آمریکا بزرگ شده بود؛ فرهنگ و تمدن آمریکایی‌ها را در خود داشت و تعارف برایش معنی نداشت. رُک حرف‌اش را می‌زد.
- می‌شه بس کنید؟ صدای فرید تا حالا این‌جوری نبوده، من مطمئنم بازی و شوخی نیست و اون توی دردسر افتاده بعد شما دارید بحث می‌کنید که الکیه یا واقعی؟ واقعاً این‌جانب از رفتارهای بچگانه شما متأسف بود!
بعد هم به سرعت از ماشین پیاده می‌شود و با قدم‌های محکم و با صلابت به‌ سمت کوچه‌های روبه‌رویش راه می‌افتد. سوگل قبل از همه و بعد هم مهران و یاسمن و آیهان از ماشین پیاده می‌شود. آیهان به سمت گیتی پا تند می‌کند.
- صبر کنین گیتی خانم. فرید از اون‌طرف رفت؛ بیاید بریم از اون‌طرف.
گیتی رفتارهای همراهان‌اش را نمی‌فهمید و انگار با آن‌ها غریبه بود. دلش می‌گیرد از بی‌فکری آن‌ها! با قیافه‌ای رنجور نگاه‌شان کرد می‌کند اول از همه راه می‌افتد.
یاسمن در گوش سوگل زمزمه می‌کند:
- ولی من این رفتارهاش رو نمی‌فهمم!
سویل اخمی می‌کند و همان‌طور مثل یاسمن، سرش را نزدیک گوشِ او می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید:
- بس کن یاسمن! الان وقت این حرف‌ها نیست.
و سپس پا تند می‌کند تا به آیهان و گیتی و مهران می‌رسد. کوچه‌ها را مدام پشت سر هم با دلهره طی می‌کردند و با نبودن هیچ اثری از فرید، نگرانی و ترس‌شان هر لحظه بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود.
آیهان: صبر کنین؛ یه تیکه کاغذ این‌جا روی زمینه!
و خودش هم پس از حرف‌اش، منتظر عکس‌العمل بقیه نمی‌ماند و به سرعت خم می‌شود و کاغذ را بر می‌دارد و با دیدن محتویات نوشته شده روی آن، چشمان‌اش هر لحظه گردتر و گردتر می‌شود.
- همین کوچه رو تا ته برید، بپیچید سمت راست، دوست‌تون پشت تیر برقه!
مهران: فکر کنم سرکاریم!
یاسمن: پس این کاغذ و دست‌‌نوشته چی میگه؟
مهران: بعید نیست این هم کار خودِ پلیدش باشه... .
آیهان: بس کن مهران، تو چه‌قدر بدبینی! این کار خودشونه، قطعاً یه تله‌ست! من می‌ترسم بلایی سر فرید آورده باشن‌.
گیتی: من دست‌خط فرید رو می‌شناسم؛ افتضاحه، افتضاح! این دست‌خط، دست‌خط فرید نیست، خط دیماست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
‌یاسمن با تعجب پره‌های بینی‌اش را گشاد می‌کند و با چشم‌های قهوه‌ای رنگِ گرد شده‌اش نگاه‌اش می‌کند.
- من ۲۳ سال و اندی توی زندگی‌م زندگی کردم و زبان پارسی رو پاس داشتم، هنوز فرق بین خط دیما و شکسته رو تشخیص نمی‌دم؛ ولی خب تو کلاس میری به‌خاطر همین.
آیهان: من نمی‌دونم شماها منتظر چی هستین، من مطمئنم این یه تله‌ست ولی نمی‌تونم فرید رو تنها ول کنم! هر کی دوست داره با من بیاد.
مهران چشم‌هایش را در کاسه می‌چرخاند و نفس‌اش را کلافه بیرون می‌دهد؛ آن‌قدر از دست فرید شاکی هست، که کنون بدبینی‌اش را به اوج برساند. دست‌هایش را داخل جیب‌هایش فرو می‌کند و با لحنی کلافه می‌گوید:
- من حوصله ندارم دوباره این فسقله بچه اسکولم کنه! شما میرین برین!
آیهان می‌خواست قانع‌اش کند اما مهران می‌رود و آن‌طرف می‌ایستد و بی‌خیال نگاه‌شان می‌کند. آیهان هم ابرویش را بالا می‌اندازد و لب‌هایش را بدون آن‌که صدایی از حنجره‌اش خارج شود، حرکت می‌دهد.
- مشکلی نیست، نمی‌خوای نیا!
مهران هم متقابلاً نگاه‌ خونسردی حواله‌اش می‌کند و لب‌هایش را حرکت می‌دهد. ‌
- بکشیدم هم نمیام!
یاسمن که این صحنه را می‌بیند، هم‌زمان که چاقوی خردلی رنگ یادگاری را که پدرش برای این‌که همراه‌اش باشد به او داده بود را از کیف‌اش خارج می‌کند، با کنجکاوی می‌گوید:
- امروز و فردا هم فکر کنم این دو تا برادران افسانه‌ای می‌خوان با تلپاتی حرف بزنن! خاک تو سرمون سوگل!
و بعد هم بدون آن‌که منتظر حرفی از جانب کسی بماند، قبل از همه به سمت آدرس نوشته شده روی کاغذ حرکت می‌کند.
جسم بی‌جان فرید روی زمین، همانند ناقوسی بود که در ذهن همه تپیدن گرفته بود و با صدای گوش‌خراشی، بدبختی‌شان را به سرشان می‌کوبید. ‌
سوگل نتوانست خودش را کنترل کند. چشم‌هایش را می‌بندد با نهایت توان‌اش فریاد می‌زند:
- فرید؟
اما این نمی‌توانست شوخی باشد. آیهان که به این صحنه‌ها و اتفاقات عادت داشت، فوراً نبض فرید را می‌گیرد و تنها به گفتن یک جمله‌ی کوتاه اکتفا می‌کند.
- ضعیف می‌زنه!
یاسمن: باید به اورژانس زنگ بزنیم.
بعد هم بدون معطلی تلفن‌اش را در می‌آورد و با اورژانس تماس می‌گیرد. چند دقیقه‌ی بعد فرید را با برانکارد سوار آمبولانس می‌کنند و از آن‌جایی که به هیچ‌کدام‌شان اجازه‌ی سوار شدن ندارند، همه با ماشین پشت سر آن به سمت بیمارستان راه می‌افتند. این راه نه‌چندان طولانی، حس اضطراب و نگرانی را در دل‌شان تحکیم و ذهن‌شان را مشوش می‌کند. حس بدی است، هیچ‌کدام‌شان حتی نمی‌دانند چه بلایی سر فرید آمده است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
‌«۲ ساعت بعد - ساعت ۳ بعد از ظهر»
همگی به سمت پرستار به راه می‌افتند که مهران قانع‌شان می‌کند که یک نفر هم کافی‌ست؛ سپس خود به سمت پرستار پا تند می‌کند و حال فرید را جویا می‌شود.
- فعلاً نمی‌شه گفت علت چی بوده، ولی در همین حد می‌دونیم که از لحاظ فیزیکی هیچ اتفاقی براشون نیفتاده و هیچ جراحتی تو بدن‌شون دیده نمی‌شه. احتمالاً چیزی دیده و شنیدن که خیلی بد ترسیدن. ما که بیمار این‌طوری خیلی وقته نداشتیم، ولی معلومه خیلی بد ترسیدن. فشارشون پایین بود و غش کرده بودن، الان هم بهشون سرم زدیم و هنوز هم به هوش نیومدن.
مهران نگاهی به پشت سرش و چهره‌ی نگران بقیه می‌اندازد. با اشاره‌ی آیهان، متوجه می‌شود باید چه سوالی از پرستار بپرسد.
- ما می‌تونیم باهاش بعد به هوش اومدن صحبت کنیم؟
پرستار گردن‌اش را کمی تکان می‌دهد و مژه‌های کاشت شده‌اش را از شدت خستگی روی هم می‌فشارد. نگاه‌اش را از پرونده‌ی بیمار می‌گیرد و با لحن خسته و بی‌حالی می‌گوید:
- شدنش رو که می‌شه ولی خب بهتره صبر کنید تا یه‌کم حال‌شون بهتر شه، و ضمناً دکترشون تشخیص میدن احتمالاً تا یکی دو روز نتونن حرف بزنن، شوک سنگینی بهشون وارد شده. شما می‌دونید چرا این‌طوری شدن؟
گویا کم‌کم دارد کار به جاهای باریک کشیده می‌شود. مهران باید یک‌جوری این خانم پرستارِ کنجکاو را بپیچاند وگرنه قطعاً گند کار در می‌آید.
- نه خانم، ما هم چیزی نمی‌دونیم و این بیش‌تر نگران‌مون می‌کنه. فرید خیلی اهل شیطنته و خیلی تو این خرابه‌های اطراف شهر رفت و آمد می‌کنه، احتمالاً شوخی بچگانه‌ای بین خودش و دوست‌هاش بوده‌ باشه.
پرستار نگاهی به برگه‌هایی که در دست‌اش جای گرفته‌اند می‌اندازد و با دیدن سن بیمار، شانه‌ای بالا می‌اندازد و حرفی می‌زند که بیش‌تر معنی‌اش جمله‌ی «خر خودتی، ولی باز هم هر طور صلاحه!» را نشان می‌دهد.
- ولی من فکر نمی‌کنم شوخی بچگانه یه آدم رو این‌طوری کنه! قضیه خیلی جدی‌تر از این حرف‌هاست. به هرحال از این به بعد بیش‌تر بهش توجه کنین. من باید برم کار دارم، روز خوش.
این را می‌گوید و با ذهنی پر از سوال و اتفاقات گنگ، از مهران دور می‌شود و مهران را با انبوهی از کوه سؤالات همراهان‌اش تنها می‌گذارد. مهران همه‌چیز را بی‌کم و کاست برای بقیه تعریف می‌کند و اظهار نظرها شروع می‌شود.
آیهان: واقعاً عجیبه. معلوم نیست چه بلایی سرش اومده که به این حال و روز افتاده. ولی جای هیچ زخم و زیلی رو بدنش نبود، احتمالاً درگیری فیزیکی نداشتن. ولی صدای شلیک... .
صدای شلیک برای گیتی عادی بود. شاید در ایران عادی نباشد صدای شلیک گلوله آن هم در روز روشن و بی‌دلیل، اما برای گیتی که هر روز در یک گوشه از کشورش یک تیراندازی و قتل عام و جنایت را شاهد است، این ماجرا خیلی عادی جلوه می‌کند.
گیتی: یعنی این‌که کسی رو جلوی چشمش کشتن؟
سوگل با اضطراب ناخن‌هایش را میان دندان‌هایش می‌کشد و بی‌وقفه و بی‌امان مشغول جویدن‌‌شان می‌‌شود.
یاسمن: خُب الان باید چی‌کار کنیم؟
سوگل دستان لرزان‌اش را از دهان‌اش بیرون می‌آورد و با صدایی لرزان که تمام سعی‌اش را در قاطع و محکم نشان دادن‌اش می‌کند، آرام می‌گوید:
سوگل: هیچی، هر ک*س می‌ره خونه‌ی خودش تا فردا ببینیم چی می‌شه. ببینیم فرید حرفی می‌زنه یا نه!
و بعد هم چشمان خسته و سوزان‌اش را روی هم می‌فشارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
‌مهران: ولی نباید راجب کاغذی که روی زمین افتاده بود باهاش حرفی بزنیم، این همین‌طوریش هم داره سکته می‌کنه، تا قبل از این‌که قضیه رو کامل نفهمیدیم هیچ‌ک*س به فرید چیزی نگه. الانم شما برید، من خودم همین‌جا می‌مونم.
اما امشب انگار قرار بود برای همه‌شان اندکی سخت بگذرد. سوگل با افکاری پریشان از جمع خداحافظی و معذرت‌خواهی می‌کند و به خانه می‌رود و تمام ناراحتی‌اش این است که ای کاش همان‌جا می‌ماند، امّا چون نمی‌تواند جواب درست و حسابی به خانواده‌اش بدهد، بی‌خیال ای کاش‌ها می‌شود. یاسمن و آیهان هم که وضع‌شان همین است، هر کدام به خانه‌ی خودشان می‌روند. اما گیتی که نمی‌توانست همسرش را تنها بگذارد، همراه مهران که مستقل زندگی می‌کرد و دغدغه‌ی توضیح‌ دادن به خانواده را نداشت، در بیمارستان می‌مانند.
***
چشمان‌اش را به سختی باز می‌‌کند؛ نور خیره‌کننده‌ای که از پنجره به چشمان‌اش می‌تابد، باعث می‌شود چند بار چشمان‌اش را باز و بسته می‌کند تا به نور عادت کند. کم‌کم تصویر واضحی از اطراف‌اش برایش شکل می‌گیرد؛ گیتی با قیافه‌ای نگران و مضطرب، بالای سرش ایستاده است. می‌خواهد بگوید این‌جا کجاست، که با دیدن پرده‌ها و بوی الکل و تخت، متوجّه می‌شود که در بیمارستان است. امّا او این‌جا چه می‌کرد؟ کمی فکر می‌کند که یادش می‌افتد که دیروز آخرین چیزی که یادش است، تماس‌اش با گیتی‌ست و بعد از آن چیزی در یادش نمانده است. ل*ب‌های خشکیده‌اش را به زحمت تکان می‌دهد و تمام تلاش‌اش را برای تکلم می‌کند. اما یک کلمه بیش‌تر از دهانش خارج نمی‌شود.
- آب!
گیتی با خوش‌حالی نگاه‌اش می‌کند. با دستانی که از فرط ذوق و شادی می‌لرزند، لیوانی آب از داخل پارچ آب می‌ریزد و به دست فرید می‌دهد. سپس تخت را کمی‌ بلند می‌کند تا فرید بتواند آب‌اش را بنوشد.
یاسمن اخمی می‌کند و با حرص آشکاری در صدایش می‌گوید:
- لعنتی! مگه این باکلاس‌ها این‌جور مواقع نمی‌گفتن فعلاً آب برات ضرر داره؟
فرید سرش را می‌چرخاند تا ببیند صدای یاسمن از کجا می‌آید، که با دیدن چهار عدد کله که طوری به او می‌نگریستند که انگار که تا به‌حال آدم ندیده‌اند، اخم کم‌رنگی که بیش‌تر ناشی از سؤالات داخل سرش بود، روی پیشانی‌اش شکل می‌گیرد.
سوگل: خره، اون مال آدم‌هاییه که از عمل در اومدن! تازه اون هم بعضی‌هاشون، نه همه‌شون.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین