جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,590 بازدید, 186 پاسخ و 33 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
فاطمه: چتونه باز عین بُز شدین؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- تو از این کارها نمی‌کردی!
- ناراحتى الان؟ دوست نداری؟
- من غلط بکنم، لطفاً همیشه همینجوری باش.
حالت موشکافانه به چهره‌ش داد و گفت:
- چجوری؟
سرم رو با حالت مظلومی کج کردم و گفتم:
- مهربون!
به اون حالتش چشم‌های ریز شده هم اضافه کرد و گفت:
- مگه قبلاً نبودم؟
نگاه ازش دزدیدم و خیره به آبمیوه گفتم:
- اوم چیزه، حالا توش سم که نریختی؟
با دندون‌های به هم فشرده گفت:
- چرا اتفاقاً! ریختم که بمیری یه ملتی از دستت راحت بشن.
گوشه‌های لبم چین خورد، لیوان رو بالا آوردم یه قُلپ خوردم و گفتم:
- عه، پس چه بهتر!
مبینا: چه‌قدر تو مسخره‌ای!
ترانه با کلافگی از حرف‌های ما گفت:
- تینا می‌خواستی تعریف کنی.
لیوان رو بین دست‌هام گرفتم و با چشم غره‌ای به فاطمه گفتم:
- مگه این قاتل حواس می‌ذاره واسه آدم؟ داشتم می‌گفتم از سلف که زدم بیرون رفتم روی اون صندلیِ جلوی شمشادها نشستم. یکم که گذشت صدای بحث کردن آرش با ساناز رو از پشت شمشادها شنیدم. اولش فکر کردم اشتباه می‌کنم ولی بیشتر که دقت کردم دیدم نه خودشونن.
فاطمه: تونستی بفهمی چی میگن؟
- آره، ساناز بهش گیر داده بود که کلاس رو بپیچونن باهم برن، همونجا بود که فهمیدم ساناز... .
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- دختر خالشه.
مبینا به سمتم چرخید و با هیجان گفت:
- جدی میگی؟!
در جوابش سرم رو تکون دادم. فاطمه با حالتی که انگار کشف مهمی کرده گفت:
- پس بگو چرا این دختره اینقدر راحت بهش می‌چسبه!
سونیا که از رفتار ما متعجب شده بود گفت:
- مگه نمی‌دونستین؟
نگاه تند و تیزی رو بهش انداختم و گفتم:
- نگو که تو می‌دونستی؟
خیلی ریلکس لب زد:
- آره خب، نگفته بودم؟
درمونده بهش خیره شدم و گفتم:
- نه ماهی قرمزِ من، اگه گفته بودی که من اونقدر بیخود تو خیالاتم غرق نمی‌شدم!
ترانه که از حرف‌های من آنچنان حیرت‌زده نشده بود گفت:
- خب باشه، مگه چیه حالا؟
با ناامیدی نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اینه که من هرکاری هم بکنم نمی‌شه اون تو چشم آرش نباشه.
- اوف خدایا! بیخود این رو نکن واسه‌ی خودت دليل. از کجا می‌دونی؟ شاید آرش دوستش نداشته باشه.
- تران! طرف دخترخالشه. مطمئناً از بچگی باهم بزرگ شدن، تو فامیل کلاً باهمن. قطعاً اون رو ول نمی‌کنه من رو بچسبه.
عصبی به سمت جلو نیم‌خیز شد و گفت:
- تینا باز جا زدی؟ اونموقع‌ها هم واسه‌ی امتحان مجازي‌ها تا می‌دیدی وقتت کمه و مسئله یکم سخته سریع بیخیالش می‌شدی، اصلاً عوض نمیشی تو!
بی‌حوصله گفتم:
- آره من همینم که هستم.
عصبی‌تر از قبل ادامه داد:
- یعنی چی؟ بابا یه‌کم بزرگ شو! شجاعت داشته باش و پا پس نکش. تو مگه از این پسره خوشت نمیاد؟
لب پایینم رو به دندون گرفتم، یعنی وقت اعترافه؟
ترانه تأکیدوار پرسید:
- آره یا نه؟
نفس عمیقی کشیدم و در یه آن گفتم:
- آره.
- آها حالا شد! پس جا نزن و تمام سعیت رو بکن که نظرش رو جلب کنی.
مبینا: ولی من فکر می‌کنم آرش کسی نیست که به همین راحتی نظرش جلب بشه؛ همین ساناز، مگه چی کم داره؟ تازه دختر خاله‌ش هم هست، ولی دیدین که چجوری از دستش فراریه.
ناامید حرفش رو تایید کردم که فاطمه با چهره‌‌ای متفکر گفت:
- به‌نظر من تینا نباید هیچ کاری بکنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
ترانه: آره من هم موافقم.
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- حالت خوبه؟ پس دو ساعته چی داری میگی که جا نزن و از این حرف‌ها؟
- این واسه‌ی وقتی بود که من پیش زمینه‌ای از آرش نداشتم.
- یعنی الان داری؟
به صندلیش تکیه داد و با لبخند شیطانی‌ای که روی لب‌هاش جا خوش کرده بود گفت:
- ببین تینا، با توجه به واکنش آرش در برابر ساناز و بقیه‌ی دخترها، این که سعی نکنی آویزونش بشی یا خودنمایی کنی باعث میشه به چشمش بیای.
فاطمه: آره دقیقاً، حرف من هم همینه.
متفکّر بهشون خیره شدم. خب آره درست میگن، من که اهل خودنمایی و این چیزها نیستم. پس همون بهتر که به رفتار عادی خودم ادامه بدم، شاید خدا زد پس کله‌ش و ازم خوشش اومد!
فاطمه بشکنی جلوی صورتم زد و گفت:
- کجا رفتی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- هیچی همینجام.
فاطمه: آره جون خودت، حداقل نیشت رو ببند باور کنیم خودت رو کنار آرش سر سفره‌ی عقد تصور نکردی.
با کوسن توی دستم کوبیدم به شونه‌ش و همگی خندیدیم.
- وای راستی این رو بگم، آرش به ساناز می‌گفت من رو ببینه که چه‌قدر واسه‌ی درسم تلاش می‌کنم خجالت بکشه، داشتم ذوق‌مرگ می‌شدم که ساناز گفت من واسه‌ش تور پهن کردم و گول من رو نخوره.
ترانه: غلط کرده! دختره‌ی عوضى. حالا آرش چی گفت؟
- آرش گفت بهم تهمت نزنه من اهل این حرف‌ها نیستم که من هم دوباره ذوق‌مرگ شدم.
بچه‌ها خندیدن و ترانه گفت:
- بفرما! هم اونجا ازت دفاع کرده هم اون‌موقع که غش کردی. این‌ها خودش نشونه‌ست. راستی واقعاً غش کردی؟ وای خاک برسرت باورم نمی‌شه!
سرش رو به سمت عقب برد و از ته دل می‌خندید.
سونیا: آره بابا، داشتم باهاش حرف می‌زدم یهو دیدم افتاد تو بغلم.
بچه‌ها می‌خندیدن و من حرص می‌خوردم.
- ای بابا! صد بار گفتم فشارم خیلی اومده بود پایین. خب آخه خدایی کسی که بیشتر از دوازده ساعت چیزی نخورده باشه و کل روز رو پای مقاله‌های انگلیسی در مورد سلول‌های ترشح کننده در کبد بوده باشه و از همه بدتر، یهو یه جانی بیاد اینجوری به رگبار ببندتش تا چه‌قدر می‌تونه دووم بیاره؟ شانس آوردم کارم به اورژانس نکشید.
فاطمه: بسه حالا نفس کم میاری دوباره غش می‌کنی، این دفعه دیگه با یه سِرم درست نمی‌شی باید تنفس مصنوعی بهت بدیم.
باز زدن زیر خنده، ای خدا من همین‌ها رو بتونم آدم کنم خیلیه.
ترانه همینطور که با موس لپ‌تاپش درگیر بود و نگاهش به دوربین نبود گفت:
- تقصیر خودت بوده که صبحونه نخوردی، آدم نمیشی تو. بچه‌ها من شارژ لپ‌تاپم داره تموم میشه بعداً باهاتون تماس می‌گیرم. من رو بیخبر نذارین، مواظب این تینای ما هم باشین باز غش نکنه. بوس‌بوس اَلفرار!
با حرص آمیخته به خنده گفتم:
- بیشعور! دستم هم بهت نمی‌رسه، ایش!
لپ‌تاپ رو بستم و متفکّر بهش خیره شدم.
سونیا: من هم آبمیوه می‌خوام.
نگاهی به لیوان که نصفش مونده بود انداختم. به سمت سونی گرفتمش و گفتم:
- گرم شد، زودتر می‌گفتی. حالا باز هم اگه می‌خوای بیا بخورش من نمی‌تونم دیگه.
پاشد اومد گرفتش و رفت داخل آشپزخونه یکم یخ ریخت توش. خوشم میاد اصلاً کم نمیاره. فاطمه با غرغر داد زد:
-می‌ذاشتی خودش بخوره بی‌حال افتاده اینجا، من واسه‌ی تو می‌گرفتم باز.
- ولش کن بذار بخوره، من بزور داشتم می‌خوردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
نگاهم به مبينا افتاد، تو فکر بود.
- مبین‌نت چرا ساکتی؟ به چی فکر می‌کنی؟
- تینا نمی‌خوام ناامیدت کنم، ولی می‌ترسم ضربه بخوری. تو خیلی حساس و احساساتی هستی اگه یه وقت... .
ادامه حرفش رو خورد، آهی کشید و گفت:
- راستش نگرانتم.
دست‌هاش رو گرفتم و گفتم:
- ولی من تا شماها رو دارم نگران نیستم. به‌قول اون خرسه تو اون تبليغه، پشتم گرمه. فوقش نمی‌شه، اونجوری درسته خیلی بد می‌شکنم ولی اگه شماها کنارم باشین از پا نمیُفتم. مرسی که نگرانمی، خیلی دوستت دارم!
کشیدمش توی بغلم. رفیق داشتن حس خیلی خوبیه، رفیقِ نگران داشتن از اون بهتر. در همین حین چشمم به سونی افتاد. لب‌هاش رو جمع کرده بود و یه جور خاصی نگاهم می‌کرد، با همون حالت برگشت و به فاطمه نگاه کرد که فاطمه گفت:
- فکرش هم نکن! من از این لوس بازی‌ها خوشم نمیاد.
- تو هم پاشو بیا اینجا.
اومد پیشم نشست. مبینا رو ول کردم و محکم بغلش کردم. اونقدر فشارش دادم که دادش در اومد:
- بسه تینی، له شدم!
همین‌طور که دست‌هام رو شل می‌کردم گفتم:
- می‌دونی من چند سال منتظر همچین لحظه‌ای بودم؟
هنوز کامل ازش جدا نشده بودم که این دفعه اون من رو گرفت و تو بغلش فشرد. خنديدم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم:
- چیشد؟ تو که داشتی له می‌شدی؟
- من یه چیزی گفتم، تو چرا سریع گوش میدی؟
فاطمه سری از تأسف تکون داد و همین‌طور که به آشپزخونه می‌رفت، گفت:
- محکم‌تر بگیرش یه‌وقت در نره، آخه این بچه بازی‌ها چیه شما... .
به بچه‌ها اشاره کردم و سه‌تامون از پشتِ سر پریدیم روی شونه‌ش و دست‌هامون رو دور گردنش حلقه کردیم. با شیطنت لبخندی زدم و گفتم:
- چیزی داشتی می‌گفتی؟
- بیاین کنار گردنم شکست.
- جامون خوبه.
- حداقل بذارین برگردم عین آدم بگیرین من رو.
ولش کردیم، برگشت و دست‌هاش رو باز کرد. چهارتایی هم رو بغل کردیم. همه‌شون می‌دونستن بغل کردن کسایی که دوستشون دارم آرومم می‌کنه، واسه‌ی همین اعتراضی نمی‌کردن. البته اگه غرغرهای فاطمه رو فاکتور بگیریم. یاد حرف‌هاشون به بیتا و اون‌موقع که داشتم به‌هوش می‌اومدم افتادم، با تمام احساسم گفتم:
- بچه‌ها، مرسی که امروز ازم دفاع کردین. خوشحالم که دارمتون.
فاطمه: دیگه هندیش نکن.
- نه جدی میگم. جلوی بیتا خودم که زبونم بند اومده بود. اگه شما نبودین خیلی اوضاع بدتر می‌شد واسه‌م.
مبینا: حرف‌هاشون خیلی سنگین بود واسه‌ی تو، نمی‌شد چیزی نگفت.
- آره، چیزی بهم نسبت دادن که فکرش هم نمی‌کردم.
سونیا: ولش کن تینی.
از فاطمه جدا شدیم و من ماتم‌زده نشستم روی مبلی که کنارم بود. فاطمه دستی روی شونه‌م زد و به آشپزخونه رفت. از اونجا داد زد:
- حالا نمی‌خواد ماتم بگیری، بذار کار غذا تموم شه می‌خوام یه چیزی نشونت بدم که مطمئنم باز ذوق مرگ میشی.
پرسشگرانه به سونی و مبینا نگاه کردم. از قیافه‌هاشون معلوم بود اون‌ها هم نمی‌دونن از چی حرف می‌زنه‌. ولی فکر نمی‌کنم الان چیزی بتونه من رو اونقدرها خوشحال کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
بالاخره کار فاطمه تموم شد و اومد نشست کنار من. گوشیش رو آورد و بعد از این‌که یه‌کم باهاش ور رفت گفت:
- آماده‌ای؟
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- وا! مگه می‌خوام آپولو هوا کنم؟
با یه لبخند شیطانی گفت:
- حالا می‌بینیم می‌خوای یا نه.
گوشی‌ رو جلوم گرفت و فیلمی رو پخش کرد. مبينا و سونی هم اومدن پشت سر ما وایستادن. این‌که کلاس خودمون بود، اون پسری هم که خیلی دستپاچه و مضطرب به‌نظر می‌اومد، آرش بود؟ تا یکی وارد کلاس می‌شد سر جاش نیم‌خیز می‌شد و وقتی می‌دید شخص مورد نظرش نیست کلافه خودش رو روی صندلی می‌‌انداخت. افکار امیدوارکننده رو کنار زدم و گفتم:
- منتظره سانازه، هه می‌ترسه چون سرش داد زده از دستش ناراحت شده باشه، می‌بینین؟ من هیچ شانسی ندارم.
فاطمه فیلم رو استپ کرد و گفت:
- فقط می‌تونم بگم خاک تو سرت! اصلاً لیاقت نداری بقیه‌ش رو ببینی.
بغضم گرفته بود و طولی نکشید که اشک‌هام روی صورتم راه گرفتن.
مبینا با کلافگی گفت:
- اه فاطمه تو که می‌دونی اشکش دم مشکشه، امروز که دیگه حساس‌تر هم شده. مسخره‌ بازی در نیار بقیه‌ش رو بذار ببینیم.
- نمی‌خوام ولش کن.
مبینا این‌بار عصبی گفت:
- تینا هیچی نگو بذار ببینیم چیه.
فیلم رو دوباره پخش کرد. یه‌کم که گذشت دیدم آرش مات و مبهوت به یه نفر خیره شده و ناگهان اون شخص توی کادر اومد. اون، منم؟! دهنم باز مونده بود و اشک‌هام سیل شده بودن. با بهت سرم رو به سمت فاطمه چرخوندم و گفتم:
- منتظر من بود؟ نگرانم بود؟
فاطمه: بله، حالا هی بگو ساناز. بیچاره چشم‌های قرمزت رو دید کپ کرد.
لبم رو به دندون گرفتم و گفتم:
- وای این یعنی فهمیده من حرف‌هاشون رو شنیدم؟
فاطمه: نمی‌دونم، ولی از کجا ممکنه فهمیده باشه؟
درمونده سرم رو توی دست‌هام گرفتم تا شاید یکم دردی که یهویی نمی‌دونم از کجا پیداش شده بود آروم شه. واقعاً نمی‌دونم از اتفاقات امروز خوشحال باشم یا ناراحت.
سونیا با خنده‌ای که سعی داشت بروزش نده گفت:
- تینی، فکر کنم مرحله‌ی اول رو پشت سر گذاشتی.
چشم‌های اشکیم رو به چشم‌هاش دوختم. از این‌که کسی جز من به این نتیجه رسیده باشه واقعاً خوشحال میشم. چون می‌تونم مطمئن باشم خیال‌بافی نمی‌کنم.
فاطمه: برای همین گفتم هیچ کار خاصی لازم نیست بکنی، تو فقط چون سعی نکردی جلب توجه کنی براش متفاوت شدی و این یعنی روی تو متمرکز شده.
با امید کوچیکی که توی دلم جوونه زده بود لب زدم:
- واقعاً؟
مبینا: آره دیگه، آرش کسیه که خیلی‌ها حاضرن هرکاری بکنن تا بهشون یه نگاه کنه. پس به‌نظرت چرا امروز اون اراجيف رو بهت نسبت دادن؟ حاضرم شرط ببندم نود درصد دخترهایی که توی زندگیش دیده همین‌جوری بودن. بعد یهو یه دختری که اصلاً اهل این چیزها نیست باهاش هم‌گروه میشه، تو خودت بودی فکرت درگیرش نمی‌شد؟
شوک شده خنده‌ای کوتاهی به لب‌هام اومد. حرف‌هاشون آرومم کرد. نمی‌دونم باید امیدوار باشم یا نه، ولی فقط خدا کنه این قضیه ختم به‌ خير بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
سکوت سنگین مون رو صدای ویبر‌ه‌ای شکست.
سونی تکونی تو جاش خورد و گوشی من رو از پشت سرش برداشت و گفت:
تینی گوشیت زنگ می‌خوره.
- کیه؟
- بذار ببینم، نوشته خانوم مسعودی.
دستم رو دراز کردم و گفتم:
۔ آخ‌آخ اصلاً یادم نبود! بدش من.
به سمتم پراش کرد و گفت:
- بدو بگیرش الان قطع میشه.
گوشی رو روی هوا گرفتم و تماس رو وصل کردم و روی اسپیکر گذاشتم.
- سلام پری جون!
- سلام تیناجان، خواب که نبودی؟
- نه خیالتون راحت بیدار بودم، خوبین شما؟ سها جان چه‌طوره؟
- خوبه اون هم سلام می‌رسونه.
- ای خدا! به جای من ببوسيدش. خوب شد خودتون زنگ زدین من کارتون داشتم ولی امروز یکم اتفاقات عجیب غریب واسه‌م افتاد یادم رفت بهتون زنگ بزنم.
صداش رنگ نگرانی گرفت و گفت:
- ای وای چیزی شده؟ آخه صدات هم یکم گرفته، اگه چیزی بود بهم بگی ها! مثل خواهر کوچیکمی خوشحال میشم کمکت کنم.
ناخودآگاه لبخندی از مهربونیش زدم و گفتم:
- خیلی ممنون پری جون، اگه مشکل حادی بود حتماً ازتون کمک می‌گیرم. ما که اینجا جز شما و امام رضا کسی رو نداریم. امروز دکتر راد بهم گفت بهتون بگم واسه‌ی فردا حتماً یه نوبت واسه‌تون خالی می‌کنن، منشی تماس می‌گیره باهاتون هماهنگ می‌کنه. گفتن حتماً جواب آزمایش‌هاتون هم ببرین.
- آره عزیزم منشی بهم اطلاع داد. من هم زنگ زدم هم حالی ازت بپرسم هم تشکر کنم.
- تشکر واسه چی؟ من که کاری نکردم، خودم هم اگه می‌تونستم باهاتون می‌اومدم ولی از شانس یه قرار درسی دارم.
فاطمه پوزخند زد که چشم غره‌ای واسه‌ش رفتم و ادامه دادم:
- ولی حتماً از دکتر راد راجع به جواب آزمایشاتتون می‌پرسم‌.
- مرسی عزیزم، واقعاً ممنونم ازت که اینقدر پیگیر ماجرای مایی. دیگه بیشتر از این مزاحمت نمی‌شم به دوست‌هات هم سلام برسون، شبت بخیر.
- خواهش می‌کنم، سلامت باشین شب خوش.
تماس رو قطع کردم و خودم رو روی کاناپه انداختم. در همون حال چشمم به فاطمه افتاد.
- تو اون وسط به چی خندیدی؟
با لبخند شیطنت‌آمیزی گفت:
- به این که قرارت با آرش بیشتر به یه قرار عاشقانه می‌خوره تا یه قرار درسی!
سونی هم با خنده گفت:
- آخ گفتی!
کوسنی که بغل دستم بود رو به سمتش پرت کردم ولی حیف که جاخالی داد.
- کوفت! رو آب بخندین.
وقتی من حرص می‌خورم بیشتر می‌خندن. خدایا اگه این‌ها رو آفریدی فقط به من بخندن بگو!

***

- میگم بخور!
مثل بچه‌ها دست به سی*ن*ه رو گرفتم و گفتم:
- من هم میگم نمی‌خوام.
عصبی شده بود ولی سعی کرد آروم حرف بزنه:
- تینا، از الان بهت بگم، بری اونجا غش و ضعف کنی ما دیگه نمیایم جمعت کنیم ها!
- خب چه‌کار کنم؟ دلم نمی‌خواد. من از روزی که واسه‌ی اولین بار رفتم مدرسه صبحونه نخوردم، معده‌م اول صبح فقط به اندازه یه استکان چایی ظرفیت داره. اصلاً یه کیک می‌ذارم تو کیفم واسه‌ی وقتی که گشنه‌م شد، خوبه؟
کلافه آهی کشید و لقمه‌ای که واسه‌م گرفته بود رو روی میز انداخت. مبينا لباس پوشیده وارد آشپزخونه شد با دیدن قیافه‌ی آویزونِ سونی خندید و گفت:
- تو هم موفق نشدی نه؟ ما که دیگه ناامید شدیم گفتیم هروقت خودش خواست بخوره.
سونی با حرص نگاهم می‌کرد که در جوابش نیشم رو باز کردم. ظرفیتش تکمیل شده بود، با همون حالت بلند شد به سمت اتاق رفت تا آماده بشه. من هم صدام رو توی سرم انداختم و گفتم:
- فاطمه؟ کجا موندی؟ بیا بخور بریم دیر شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
جزوه به دست وارد آشپزخونه شد و همون‌طور که ورق میزد پشت میز نشست.
- این چیه؟
- جزوه‌ی اون پسره‌ی بیشعوره.
با تعجب به مبینا نگاه کردم که ته چاییش رو سر کشید و گفت:
- محمد رو میگه.
- آها، بدبخت فرهمند به اون خوبی!
با شیطنت می‌خندیدم که با نگاه خشمگین فاطمه نیشم بسته شد.
- اهم، خب حالا مشکلش کجاشه؟
فاطمه: همه‌جاش! بیا ببین یه کلمه می‌فهمی چی نوشته؟ خط میخیش به کنار، همه چیز قروقاطیه. يجوری مثل این تصور کن که وسط بحث مربوط به معده یه فلش هست می‌رسه به کلیه!
دیگه نتونستم خنده‌م رو کنترل کنم. فاطمه خودش هم خنده‌ش گرفته بود.
- وای عین خودت، من هم اون‌ موقع‌ها نمی‌تونستم از جزوه‌های فیزیک و ریاضیت سر در بیارم. ولی به این آقای فرهمند نمی‌خورد اینقدر نامرتب باشه.
فاطمه با اخم گفت:
- برو بابا! من کجا اینجوری بودم؟ یادت نیست چه‌قدر تمیز و مرتب با دو رنگ خودکار می‌نوشتم؟ اونی که تو میگی مائده بود.
- آره یادمه، ولی تو هرچه‌قدر هم که مرتب می‌نوشتی باز جمله‌بندی‌هات یجوری بود که فقط خودت می‌فهمیدی. مبينا تو هم همین‌طور، من اگه جا می‌موندم پدرم در می‌اومد تا از نوشته‌های شما چیزی دست‌گیرم میشد!
همینطور که استکان چاییش رو برمی‌داشت انگشت اشاره‌ش رو به سمتم گرفت و گفت:
- این رو باهات موافقم، تو می‌نشستی انشا می‌نوشتی. اونقدر که حواست به فعل و انفعالات جمله‌هات بود که انگار واسه‌ش نمره می‌دادن.
مبينا با خنده تایید کرد:
- آخ راست میگی! فاطمه امتحان‌هاش رو یادته؟ میشد بهشون نوبل ادبیات بدی!
چشم غره‌ای رفتم و گفتم:
- هِرهِر! خب من روی جمله‌بندی‌هام حساسم. اصلاً من باید می‌رفتم ادبیات می‌خوندم. ولی نه! خوب شد نرفتم. پزشکی عشق است و بس!
فاطمه: خب حالا نمی‌خواد شعار بدی.
با چشم‌های ریز شده و یه لبخند شیطانی گفتم:
- راستی تو هم امروز با آقای فرهمند قرار درسی دارین، آره؟
با غیض چشم بست و گفت:
- تینا توروخدا هی من رو یاد اون پسره ننداز، داری میری رو اعصابم.
- خب مثلاً برم چی میشه؟
خواست از اون‌ور میز بهم نشون بده چی میشه که دست‌هام رو به معنی تسلیم بالا آوردم.
- غلط کردم! بشین بخور بريم.
بالاخره از خونه بیرون زدیم. تو راه از دور طلاییِ گنبد به چشمم خورد، چه‌قدر دلم خواست برم حرم! کاش الان میشد.
- بچه‌ها، میگم بیاین بعد از قرارهای درسی‌مون بریم حرم.
مبینا: آره خیلی وقته نرفتیم.
- اوهوم.
سرم رو به شیشه‌ی سرد ماشین چسبوندم و دیگه تا دانشگاه حرفی نزدم، یهویی دلم گرفته بود.

***

یکم انگشتم رو روی محل مورد نظر کشیدم و با جدیت گفتم:
- چاقو.
سریع چاقو رو به دستم دادن. برش عمیقی زدم و چاقو رو توی ظرف برگردوندم.
- گیره.
همزمان روی پیشونیم کشیدن.
- پنس.
پنس رو توی دستم گذاشتن.
- دکتر امیدی هست؟
همين‌طور که با دقت به اندام‌های داخلی نگاه می‌کردم، گفتم:
- اگه امیدی نبود، محال بود تیغ جراحی دستم بگیرم!
سرم رو بالا گرفتم و با همون جدیت بهش چشم دوختم. سکوت سنگینی حاکم شده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
بالاخره مقاومت شکسته شد و یهو جمع منفجر شد! مبینا که از خنده غش کرده بود گفت:
- وای بریم یه تست بازیگری بدیم.
فاطمه ادای من رو در می‌آورد خنده‌مون شدت می‌گرفت. اونقدر خندیده بودم اشکم در اومده بود.
- خیلی حال داد، ولی خدا به‌ خیر بگذرونه امروز گریه‌مون در نیاد.
خنده‌هامون که ته کشید با اکراه یه‌کم جنازه‌ی اون موجود سبز حال به‌هم‌زن رو این‌ور اون‌ور کردم و گفتم:
- خدایی از قورباغه چندش‌تر حیوون نبود بِدن تشریح کنیم؟
مبینا: همین رو بگو.
فاطمه با لذت و نیش باز انگشتش رو روی شکم قورباغه فشار داد و گفت:
- وای تینا این‌جاش رو ببین، عین اسلایم می‌مونه، فشارش میدی فرو میره بعد دوباره میاد بیرون.
سونیا: آخ آره چه‌قدر نرمه!
چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- ببندین جفتتون!
فاطمه بی‌توجه به حرف من به انگولک کردن اون قورباغه‌ی بدبخت ادامه داد و هی می‌آوردش تو صورت من تا ببینم. هروقت کاری که دوست نداشتم رو اینجوری لجوجانه ادامه می‌داد همون‌موقع واسه‌م عادی می‌شد. فکر کنم خودش هم این رو فهمیده بود و واسه‌ی همین این‌کار رو می‌کرد.
کلاس عملی که تموم شد به محوطه رفتیم و چهارتایی در سکوت روی چمن‌ها نشستیم. تا کلاس بعدیمون که خداروشکر آخرین کلاس امروز بود، یه ساعتی وقت داشتیم.همینطور که همه‌مون به افق خیره بودیم گفتم:
- بچه‌ها؟
فاطمه: هوم؟
سونیا: ها؟
مبینا: بله؟
از این‌که هرکدوم جواب متفاوتی دادن خنده‌م گرفت.
سونیا سرش رو به سمتم چرخوند و گفت: وا! چل شدی؟ صدا می‌کنی می‌خندی؟
فاطمه بدون تغییر حالتی زمزمه کرد:
- فایده نداره پاشم برم به این آرش خان بگم بیاد بگیرتت، رد دادی دیگه.
شبیه کره‌ای‌ها با اعتراض گفتم:
- یاا!
فاطمه: کوفت!
- اه ببین اونقدر چرت و پرت گفتین یادم رفت چی می‌خواستم بگم، آهان، می‌خواستم بگم هوس نوشابه کردم.
مبینا تک خنده‌ای کرد و گفت:
- خب به‌سلامتی، چشم ما روشن.
- یکی بره واسه‌م بگیره.
فاطمه از پررویی من متعجب شد و بالاخره سر چرخوند.
- نمی‌دونستم عضو تیم والیبال نشسته‌ای، دست نداری یا پا؟ خودت برو.
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
- پول هم ممکنه نداشته باشم.
با حرکت دست یه «خاک تو سرت» گفت و خواست کیف پولش رو از کوله‌ش در بیاره که سریع با خنده گفتم:
- نه بابا دارم، خواستم کلی بگم به‌جز ناتوانی جسمی ناتوانی مالی هم می‌تونه مانع این بشه که خودم برم.
کوله‌ش رو سرجاش پرت کرد و گفت:
- تینا اصلاً حوصله ندارم تواَم واسه من سخنرانی می‌کنی؟ اَه پاشو گمشو برو.
بلند شدم و همون‌طور که مانتوم رو می‌تکوندم گفتم:
- از اون محمد‌خان عصبانی‌ای، سر من چرا خالی می‌کنی؟
جامدادیش رو پرت کرد ب سمتم که جاخالی دادم، زبون درازی کردم و برای جون سالم به در بردن به حالت دو به طرف سلف حرکت کردم. خودم با خودم کلی به قیافه‌ی عصبيِ فاطمه خنديدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
وارد سلف شدم و به سمت پذیرش رفتم.
- سلام خانوم ثامنی.
- سلام دخترم.
- خسته نباشيد.
-‌ مرسی عزیزم شما هم همین‌طور.
- اوم یه نوشا... .
یادم افتاد از بچه‌ها نپرسیدم اون‌ها چیزی می‌خوان یا نه.
- چيزه، من الان برمی‌گردم.
یه گوشه وایستادم و سونی رو گرفتم. بعد از دو بوق جواب داد:
- جان؟
- سونی شماها چیزی نمی‌خواین؟
- اوم نمی‌دونم، بچه‌ها تینا میگه چیزی می‌خورین؟ آها پس تینی بی‌زحمت سه‌‌تا نسکافه.
- باشه پس فعلاً.
- می‌خوای بیام کمک؟
- نه خودم میام.
گوشی رو قطع کردم و توی جیبم گذاشتم. سفارش‌ها رو به خانوم ثامنی دادم و بعد از حساب کردن روی یکی از صندلی‌ها نشستم. بعد از تقریباً نیم ساعت شنیدم که خانوم ثامنی صدام می‌کنه، به سمتش رفتم و بعد از تشکر کردن سینی رو تحویل گرفتم. در همین حین گوشی توی جیبم زنگ خورد، الان تو این وضعیت همین رو کم داشتم. چون گرسنه‌م شده بود چندتا چیز دیگه هم سفارش داده بودم و درنتیجه الان یه سینی پر دستم بود. خودم رو زدم به اون راه و تصمیم گرفتم جواب ندم تا بعداً ببینم کی بوده. به راهم ادامه دادم ولی به در ورودی سلف که رسیدم نظرم عوض شد، اگه آرش باشه چی؟ یا شاید هم بچه‌هان که سفارش جدید دارن. تصمیم گرفتم جواب بدم مثل این‌که واجبه چون طرف بعد از دوساعت هنوز بیخیال نشده. کنار پله‌ها رفتم و رو به دیوار سعی کردم با یه دست سینی رو نگه دارم تا با دست دیگه‌م گوشی‌ رو جواب بدم. تمام حواسم به سینی بود واسه‌ی همین بدون توجه به اسم شخص تماس گیرنده دكمه‌ی اتصال رو زدم و گوشی رو بین شونه و سرم قرار دادم. همزمان با الو گفتنم دستی روی شونه‌م قرار گرفت، سریع برگشتم و با دیدن افراد پشت سرم ناخودآگاه هینی کشیدم و سینی از دستم ول شد. من و ساناز جیغ کوتاهی زدیم و شوکه از این اتفاق تا چند ثانیه مبهوت نگاهمون بین همدیگه، سینی پخش شده روی زمین و لباس‌های لک شده‌مون، در چرخش بود. ساناز زودتر از من به خودش اومد و با جیغ گفت:
- دختره‌ی روانی چه‌کار می‌کنی؟
اصلاً انگار خون‌رسانی به مغزم قطع شده بود که با این صدای جیغی که من رو مخاطب قرار داد به خودم اومدم، با من بود روانی رو؟
با حرص بهش نگاه کردم و گوشیم رو توی دستم گرفتم، بدون این‌که تماس رو قطع کرده باشم؛ تماسی که اصلاً نفهمیدم از طرف کی بود.
- با من درست حرف بزن.
- من هر طور که دوست داشته باشم با تو حرف می‌زنم.
پوزخندی زدم:
- خب این شعور كم تو رو می‌رسونه!
پر حرص لب زد:
- خفه شو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
بیتا جلو اومد و نگاهی به لک نسکافه‌ و سسی که روی کفش سفید ساناز افتاده بود، انداخت. رو به ساناز گفت:
- این همونی نبود که عموت از کانادا برات فرستاده بود؟
ساناز سری به تایید تکون داد و عصبی نگاهی به من انداخت. بيتا هم با حرص بهم خیره شد و گفت:
- تو که نمی‌تونی یه سینی رو توی دستت نگه داری توی دانشگاه علوم پزشکی چه غلطی می‌کنی؟ ببین چه گندی زدی! اصلاً می‌دونی از این‌ها چند تا بیشتر تو دنیا نیست؟ حتی از تویِ دست و پا چلفتی ارزششون بیشتره! هه هرچند که اصلاً فکر نمی‌کنم تو عمرت همچین چیزی تجربه کرده باشی.
دیگه داشت گریه‌م در می‌اومد. حق نداشت به من توهین کنه، الان داره من رو با یه جفت کفش مقایسه می‌کنه؟ اصلاً کی گفته من از این چیزها تو زندگیم ندیدم؟ من همیشه از نظر خودم بهترین وسایل و لباس‌ها رو داشتم و اگر دنبال اینجور چیزهای عجق وجق نیستم به‌خاطر اینه که خوشم نمیاد. خواستم جوابش رو بدم که باز ساکتم کرد:
- بهتره ساکت باشی و به این فکر کنی که چه‌طور می‌خوای گندکاریت رو تمیزش کنی.
چه‌طور به خودش اجازه داد من رو تحقیر کنه؟ سکوت هم حدی داره، صبر و تحمل هم حدی داره، از خود راضی بودن حدی داره! خب، بغض هم حدی داره. وای تینا! لعنت بهت اگه الان جلوی این‌ها یه قطره اشک بریزی. به گوشی توی دست عرق کرده‌م فشار می‌آوردم و لب بر می‌چیدم که مبادا سد این بغض بشکنه و سیلش آبروم رو ببره.
خدایا چرا هیچی به ذهنم نمی‌رسه که بتونم بزنم تو دهنش تا بفهمه با هرکس چجوری باید حرف بزنه؟ حس می‌کنم یه قفل کتابی بزرگ به مغزم زدن که هیچ دری توش باز نشه! کاش بچه‌ها اینجا بودن، منه احمق تنها از پس این افعی برنمیام.
- م...من چرا با...ید... .
خاک تو سرت تینا! حالا هم که زبون باز کردی به تته‌پته افتادی.
- به تو چه که کاسه‌ی داغ‌تر از آش شدی؟
نگاه پر بغضم رو به پشت سر اون دو تا ملکه‌ی عذابم انداختم، چشمم به قامت بلندی افتاد که بی‌اندازه به کسی که با عکس‌هاش سال‌ها ناراحتی‌هام رو رفع می‌کردم، شبیه بود. خدا جونم مرسی که هستی!
ساناز مثل بچه‌های لوسی که باباشون رو پیدا می‌کنن به سمت آرش رفت و گفت:
- آرش! ببین با کفش و لباس‌هام چه‌کار کرد.
هه، جالبه! اون فقط یه‌کم کفش عزیزش کثیف شده بود و اینقدر شاکی بود، منی که انگار تمام سینی روم خالی شده‌بود چی باید می‌گفتم؟
آرش با چهره‌ای که خشم ازش می‌بارید اما سعی داشت خودش رو ریلکس نشون بده لب زد:
- خب به درک!
اونقدر غلیظ گفت که ساناز جا خورد و من تازه متوجه گوشی روی گوش آرش شدم. نگاهی به صفحه‌ی گوشی خودم انداختم که اسم مین‌هو روش خودنمایی می‌کرد. سرم رو که بلند کردم میخ نگاهش توی دیوار نگاهم فرو رفت. یه‌جور خشم و نگرانی همزمان رو توی نگاهش به خودم حس کردم. بخاطر این‌که جوابش رو ندادم عصبی بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
مترجم انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
242
2,087
مدال‌ها
2
همون‌طور که گوشی رو از روی گوشش برمی‌داشت، نگاه از من گرفت و به بیتا دوخت. چنان چشم‌هاش توبیخ‌گر شده بودن که من هم یه‌کم ترسیدم! ولی فقط یه‌کم، این چشم‌ها بیشتر شبیه منبع آرامشم بودن تا وسیله‌ای برای ترس. بیتا زیر نگاهش طاقت نیاورد و زبون باز کرد:
- آرش لطفاً تو دخالت نکن.
- دخالت نکنم که هر غلطی دلت خواست بکنی؟
بیتا: ببین اصلاً این قضیه... .
نذاشت حرفش رو بزنه چشم‌هاش رو بست و با حرص و صدایی که سعی داشت کنترلش کنه گفت:
- من به تو چی گفته بودم؟
بیتا: من...خب...من... .
کلافه پوفی کشید و ادامه داد:
- باشه.
به سمت سلف عقب‌گرد کرد که با صدای محکم آرش سرجاش موند:
- در ضمن!
تو چشم‌هاش زل زد و زیرلب گفت:
- بعداً جواب این حرف‌هات رو می‌گیری.
اگه بگم دود از كله بيتا بلند می‌شد دروغ نگفتم! با حرص قدم برداشت و ساناز هم به تبعیت از اون بعد از این‌که نگاهی دلخور به آرش و نگاهی پر از خشم و کینه به من انداخت، به سمت سلف رفت. خدایا ممنونتم که فرشته‌ی نجاتم رو فرستادی و حقم رو گرفتی.
- تینا؟كجا موندی تو؟ چی‌شدی؟
سرم رو به سمت صدا که برگردوندم مهلتش ندادم، بلافاصله خودم رو تو بغلش انداختم و باز اشک‌هام سیل شدن.
آرش:
- آا... دوستتون یه‌کم حالش خوب نیست، مواظبش باشین.
دست تو جیب و سر به زیر رفت. از حس خوبی که توجه‌ش بهم داده بود گریه‌م شدت گرفت، حتی اگه این توجه توهم من باشه، باز هم دوست دارم که باورش کنم.
فاطمه: تینا چی‌شده؟ حرف بزن داری نگرانم می‌کنی.
خودم رو بیشتر بهش فشردم و فقط هق زدم:
- فاطمه... .
- اَه زیر لفظی می‌خوای؟ بگو چه مرگت شده؟

***

یه ساعتی میشد که بزور بچه‌ها رو راهی کلاس کرده بودم. غمزده و دِپرس دست زیر چونه‌م زده بودم و به عبور و مرور دانشجوها نگاه می‌کردم. خودم هم نفهمیدم چی‌شد که سینی از دستم ول شد و اون اتفاقات افتاد. واقعاً نمی‌تونم منطق و فهم آدم‌هایی مثل ساناز و بیتا رو درک کنم؛ چه‌طور تونست به من بگه یه جفت کفش از تو با ارزش‌تره؟ چرا فکر می‌کنن چون وضع مالی‌شون از ما بهتره ما فقیریم و هیچی تو زندگی‌مون ندیدیم؟
اَه، هرچی بیشتر بهش فکر می‌کنم بدتر نمی‌فهمم! گوشیم رو در آوردم تا نیم‌ساعتی که تا پایان کلاس مونده بود رو کمتر به اون دو ملکه‌ی عذابم فکر کنم. رمز رو که زدم روی صفحه‌ی تماس‌ها مونده بود، با نوک انگشت اشاره‌‌م روی اسم مين‌هو رو نوازش کردم. یاد اون لحظه‌ای افتادم که آرش گوشی به دست وارد صحنه شد. چه‌قدر محکم و با جذبه بیتا رو توبیخ می‌کرد و من، چه‌قدر در مقابلش ضعیف و بی‌دست و پا بودم! از یادآوری سکوت بیخودم حرصم گرفت. چرا من از خودم دفاع نکردم؟ چرا هرچی که لایقش بود بارش نکردم؟ چرا بغض کرده بودم؟ چرا مثل بچه‌ها به تته‌پته افتادم؟ و از همه مهم‌تر، چرا من ازش ترسیدم؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین