جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط امیراحمد با نام [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,179 بازدید, 148 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [آخرين سقوط] اثر «امیراحمد کاربر انجمن‌ رمان بوک»
نویسنده موضوع امیراحمد
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط امیراحمد
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
- این غیر ممکنه! در این مورد کاملاً مطمئنی؟ اگه دروغ بگی اون‌وقت دستور میدم... .
شخص با صدایی که به بی‌خیالی شباهت دارد می‌گوید:
- باور کنین یا نه ژنرال، من اون رو صحیح و سالم دیدم. درست روبه‌روم وایساده‌بود و داشت تو جلسه‌ی ستاد از نقشه‌ی جنگیش بر علیه شما می‌گفت.
با خشم و صدای بلندی می‌گویم:
- گرگ سفید هنوز زندست؟! این غیر ممکنه! اون درست جلوی چشمم کشته شد، خودم یه گلوله تو سرش خالی کردم. چطور ممکنه که زنده باشه؟!
شخص با حالت بی‌خبری می‌گوید:
- اونش رو دیگه نمی‌دونم، این‌رو باید از خودش بپرسید.
با عصبانیت از جایم بلند می‌شوم. کمی در اطراف اتاق و نزدیک میزم قدم می‌زنم و به فکر فرو می‌روم. سپس با حالت سؤالی می‌گویم:
- تونستی چیزی از نقشه‌ش سر در بیاری یا نه؟ تو اونجا بودی، باید چیزی در مورد نقشه‌ی جنگیش بدونی.
شخص آب دهانش را به آرامی به پایین قورت داده و با خونسردی به صحبت کردنش ادامه می‌دهد:
- آره، من اونجا همراه بقیه تو ستاد بودم.
با نگرانی و خشم شدیدی می‌گویم:
- پس بگو، نقشش چی بود؟
- چیز زیادی نگفت، فقط یه چیزایی در مورد جابه‌جایی نیرو‌ها و تاکتیک جنگیش برای حمله‌ی غافلگیرانه صحبت کرد، بعدم چندتا تصویر از موقعیت مکانی و پست‌های نظامی حساس و حیاتی شما نشون داد.
- اون تصویر‌ها رو از کجا تونسته گیر بیاره؟! این غیر ممکنه!
- قبل از تموم شدن جلسه گفت که با کمک یه نفر تونسته به جعبه‌ی سفید و محموله‌های داخل اون ست پیدا کنه و قراره به زودی برای به دست آوردنش اون رو تو محل نا‌مشخصی ملاقات کنه.
دستم را مشت می‌کنم و خشمگینانه ضربه‌‌ی محکمی به روی میز کارم می‌زنم. از عصبانیت به سختی می‌توانم خودم را کنترل کنم. دلم می‌خواهد هر وسیله‌ای که در اتاقم قرار دارد را با قدرت بشکنم. سریع سیگاری از داخل کشوی میز در می‌آورم، آن را روشن می‌کنم و محکم دود سیگار را به داخل ریه‌هایم می‌کشانم و به بیرون پخش می‌کنم.
- مرتیکه عوضی، حدس می‌زدم کار خودش باشه! ایرادی نداره این بار باهاش کاری می‌کنم که دیگه زرنگ بازی به سرش نخوره.
- خبر دیگه‌ای هم براتون دارم ژنرال.
در حالی که دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم روبه‌ او خشمگینانه می‌گویم:
- خب، بگو منتظره چی هستی؟
- در مورد اون پایگاهیه که دشمنتون تو اون شهر متروکه دایر کرده!
- خب؟!
شخص پس از مدتی سکوت مرده را می‌شکند و با نگرانی می‌گوید:
- اون‌ها تونستن مقدار زیادی از منبع اورانیوم رو تو این مدت استخراج کنن. طبق آخرین تحقیقاتم قراره منابع استخراج‌شده رو همراه با کامیون‌های بزرگ به یه نیروگاه اتمی منتقل کنن، احتمالاً نیمه شب این اتفاق بیفته.
- نیروگاه اتمی؟ یعنی اون‌ها واقعاً می‌خوان از سلاح ممنوعه برای رسیدن به پیروزی استفاده کنن؟!
- نمی‌دونم ژنرال، شاید.
- چیزی از محل نیروگاه و سطح امنیتیش دستگیرت نشد؟
- فعلاً دارم تحقیق می‌کنم، به محض اینکه بفهمم بهتون خبر میدم ژنرال. حالا اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم، می‌دونین که اگه اون‌ها بفهمن من رو... .
- خیلی خب، مرخصی. سریع برگرد اونجا.
- اطاعت ژنرال، راستی به قولی که دادی پایبند هستی که؟
- نگران نباش، تو کمک کن من به چیزی که می‌خوام برسم، در عوضش چیزی که می‌خوایرو بهت میدم. شایدم بهتر از اون، کاری کنم که سِمَت رهبری توی انجمن ستاد به تو برسه!
- باشه، موفق باشی ژنرال.
فرد در مقابلم احترام نظامی می‌کند، سپس از اتاق خارج می‌شود و درب را می‌بندد. به نزدیکی پنجره می‌روم و دوباره به فضای بیرون نگاهی می‌اندازم، باران و رعد و برق همچنان برقرار است. در حین سیگار کشیدن ذهنم در فکر نیروگاه، جعبه‌ی سفید و نقشه‌ی جنگی که بر علیه مواضعم کشیده شده، غرق می‌شود... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
***
(بی‌نام)
- چه عجب! بالاخره به هوش اومدی. داشتم به این فکر می‌کردم که یه جا خاکت کنم.
با زحمت زیادی چند بار چشمان خسته و خواب‌آلودم را باز می‌کنم، سقف فرسوده و چوبی در مقابل دیدگانم قرار می‌گیرد. درد شدیدی در سرم احساس می‌کنم. گلویم از تشنگی و کم آبی شدید، خشک شده‌است.
- آب،آ‌...آ...آب.
-بیا این قمقمه‌ی آب رو بگیر پسر، باید خیلی تشنه باشی.
قمقمه‌ی آب را با عجله گرفته و با عطش شدیدی آب را می‌نوشم، مقداری از آن حین این کار بر روی یقه‌ی لباسم می‌ریزد و آن را کمی خیس می‌کند. قمقمه‌ی آب را روی صورتم قرار داده و مقدار دیگری از آب را روی صورتم می‌ریزم و دستی به سر و صورتم می‌کشم. چشمان خیسم را کمی باز و بسته کرده و نگاهی به اطراف می‌اندازم. بر روی تخت چوبی فرسوده‌ای قرار گرفته‌ام. نور ضعیفی از چراغ لامپ به اطراف تابیده و روشنایی ضعیفی به وجود آورده‌است، اما نه در حدی که بتوانم به خوبی همه‌جا را تشخیص دهم. پنجره‌‌ای نیمه شکسته با چوب‌های تکه‌تکه‌شده و وصل‌شده به آن، در روبه‌رویم قرار دارد. چهره‌ی پیرمردی هشتاد ساله در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. در این تاریکی نمی‌توانم به خوبی چهره‌اش را تشخیص دهم.
- ممنون، داشتم از تشنگی می‌مردم!
- قابلت رو نداشت پسر. خب، تعریف کن بگو ببینم اهل کجایی،؟ به قیافت نمیاد مال این اطراف باشی. از لباست مشخصه که یه نظامی هستی، درسته؟
- آره، این‌طور به نظر میاد.
- خوب، اسمت چیه؟
سؤالی که بارهاست به ذهنم آمده و آن را مرور کرده‌ام.
- خب، من، اسمم...
- اسمت چی؟
- خب، یه خرده مسخرست، اما من اسمم رو به یاد نمیارم.
- اشکالی نداره، مهم نیست، زیاد به خودت فشار نیار. زود باش بلند شو. لباس‌هات خیلی پاره و فرسوده هستن، به نظرم بهتره عوضشون کنی.
او لباس و شلواری نظامی را به نزدیکی پایم می‌اندازد.
- زود لباس و شلوارت رو عوض کن. آینه، اونجا، اون گوشه‌ست، هر وقت کارت تموم شد بیا طبقه‌ی پایین‌.
- خیلی خب، باشه.
پیرمرد از روی صندلی چوبی و کهنه‌ای که در مقابلم قرار دارد بلند می‌شود و به طرف در خروجی اتاق می‌رود.
- من کجام؟ چطور سر از این‌جا درآوردم؟
پیرمرد در جای خود می‌ایستد، رو به من می‌کند و کمی اسلحه‌ی دوربین دارش را روی شانه‌هایش تنظیم می‌کند‌.
- وسط بیابون پیدات کردم، کم‌کم داشتی نفسای آخرو می‌کشیدی، با اینکه بقیه مخالفت کردن و می‌خواستن همون‌جا ولت کنم، اما دلم به حالت سوخت و آوردمت اینجا، خونه‌ی خودم.
- من...بیابون... .
- آره، عجیبه یعنی چیزی یادت نمیاد پسر؟!
- تنها چیزی که یادم میاد این بود که محکم با صورت به زمین خوردم و یه چیزی بالای سرم بود.
- خب، اون چیز من بودم. بگذریم، حرف زدن کافیه. زود لباسات رو عوض کن و بیا طبقه‌ی پایین. فقط سریع این کار رو انجام بده.
پیرمرد پشت به من می‌کند و به طرف در خروجی اتاق می‌رود و در را پشت سرش می‌بندد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
با دست سالمم سرم را محکم می‌گیرم، درد شدیدی سرم را تسخیر کرده‌است. به خواب عجیبی که دیدم فکر می‌کنم، اما این خواب به خاطره بیشتر شباهت داشت. اشخاصی مرا ژنرال خطاب می‌کردند. شخصی که به نظر برایم جاسوسی می‌کرد از دشمن دیرینه‌ام سخن می‌گفت. جریان جعبه‌ی سفید چه بود؟ یعنی چه چیز ارزشمندی در آن بود که من این‌گونه از دزدیده شدن آن خشمگین شده‌بودم؟
یعنی در این حد آن محموله‌ها مهم بودند که به‌خاطرش قصد داشتم در عملیات خطرناکی شرکت کنم؟ گرگ سفید دیگر چه کسی بود؟ یعنی ممکن است هنوز زنده باشد؟ جریان نیروگاه و آن خائن چه بود؟ یعنی ویرانی محیط اطرافم به این مسائل مربوط است؟ درد شدید سرم مرا از توجه به سوالات منصرف می‌کند. با زحمت، دست سالم و زخمی‌ام را از سرم دور کرده و قمقمه‌ی آب را به گوشه‌ای می‌اندازم. دست سالمم را اهرم بدنم می‌کنم و از جایم بلند می‌شوم. کمی تعادلم را از دست داده و به زمین می‌خورم. از جایم بلند شده و به طرف آینه‌ای که در مقابلم قرار دارد، می‌روم. روبه‌روی آینه‌ی فرسوده و خاک خورده می‌ایستم و برای نخستین بار چهره‌ام را نگاه می‌کنم. نقاب سبزرنگ نظامی همه‌‌جای صورتم را پوشانده‌است. فقط دو چشم و دهانم در زیر نقاب پیدا و آشکار است. نقاب نظامی را در می‌آورم، ناگهان به محض درآوردن آن کمی شوکه می‌شوم، سمت راست صورت و جمجمه‌ی اسکلت مانندم به جز چشم راستم کاملاً از بین رفته و فلز سیاه‌رنگی جای آن را گرفته‌است. زخمی عمیق شبیه به زخم چاقوی تیزی سمت چپ صورتم را فرا گرفته و تا بالای پیشانی و چشم و سرم امتداد دارد. مو‌های وسط سرم کاملاً ریخته و مقدار کمی از آن باقی مانده. لباس نظامی پاره‌شده را با زحمت در می‌آورم، با این اتفاق بیشتر شوکه می‌شوم. بخشی از پوست سی*ن*ه‌ام کاملاً از بین رفته و ماهیچه‌های سرخ‌رنگ آن پیدا و نمایان است، نیمی از بدنم را تکه فلز‌های به هم چسبیده، فرا گرفته‌است. زخم‌ها و خراش‌های دراز و عمیقی سراسر بدنم را تسخیر کرده‌است. جای گلوله و زخم چاقو در برخی جاها به وضوح پیدا و نمایان است. لباس نظامی زردرنگ و جدید را می‌پوشم و سراغ شلوار رفته و آن را با شلوار پاره‌ام جایگزین می‌کنم. در حین این کار زخم‌های گلوله و خراش‌های کوچک و بزرگی را روی پا‌هایم مشاهده می‌کنم. برخی جا‌ها را فلز سیاه‌رنگی تسخیر کرده و جای زخم‌های عمیق و قدیمی کاملاً پیدا و نمایان است. سؤالات بیشتری ذهنم را تسخیر می‌کنند. من چه کسی هستم؟ چرا بدنم با فلز سیاه‌رنگی ترکیب شده‌است؟ یعنی من یک رباتم؟ اگر ربات هستم چرا احساس خستگی و تشنگی دارم؟ چرا به آسانی درد را در سر و دیگر اعضای بدنم احساس می‌کنم؟
نگاهم به دست چپم که نیمی از آن زیر خراش‌های عمیق زخمی شده بود، می‌افتد، بر خلاف دیگر اعضای بدنم بر روی دست چپم خبری از تکه‌های به هم چسبیده‌ی فلز نیست... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
ذهنم در میان گردابی از سؤالات بی‌شمار غرق شده است. سر‌درد مانع می‌شود که بتوانم به خوبی روی افکارم تمرکز کنم. ناگهان صدای کوبیده‌شدن در از بیرون، رشته‌ی افکارم را پاره کرده و من را از توجه به سؤالات منصرف می‌کند.
- کارت تموم شد پسر یا نه؟
- آره، فقط یه لحظه صبر کنین، الان تموم میشه.
با دست‌پاچگی، سریع نقاب نظامی را دوباره به چهره‌ام می‌زنم و با کمر‌بند چرمی نیمه پاره‌ای شلوار نظامی‌ام را محکم می‌کنم. با عجله به طرف در خروجی می‌روم. پیش از آن که دستم روی قفل در برود، در با صدای قژ‌قژ باز می‌شود و دوباره چهره‌ی آن پیرمرد در مقابلم قرار می‌گیرد.
- زودباش، چرا انقدر لفتش دادی؟ سریع همراهم بیا طبقه‌ی پایین. راستی یادت نره وسایلت‌ رو همراه خودت بیاری. درست کنار کشویی که نزدیک تخت چوبیه قرار دارن.
آنقدر حواسم پرت شده‌بود که آن‌ها را فراموش کرده‌بودم.
- باشه، الان میرم برشون می‌دارم.
- خیلی‌خب، پس زودباش من طبقه‌ی پایین منتظرم.
پیرمرد پشت به من کرده و از پله‌ها با سرعت پایین می‌رود و در تاریکی اطراف ناپدید می‌شود. به طرف کشویی که در کنار تخت چوبی قرار دارد می‌روم و اسلحه رگبار و کوله‌پشتی‌ام را بر‌می‌دارم. آن‌ها را روی زمین و جلوی پایم می‌گذارم و جافشنگی را با زحمت می‌پوشم و فشنگ‌ها را به ترتیب در جا‌های مختلف آن قرار می‌دهم. کلت را پشت شلوارم قرار می‌دهم. کوله‌پشتی را روی شانه‌هایم می‌اندازم و آن را تنظیم می‌کنم. تصویر دختر بچه‌ای که از کامیون کمک‌های اولیه پیدا کردم را برداشته و در روشنایی کمی که در اطراف پخش شده، نگاهی به آن می‌اندازم. چهره‌ی او کمی برایم آشنا به نظر می‌رسد ناگهان تصاویری درست در جلوی چشمانم قرار می‌گیرد. تعادلم را کمی از دست داده و با سرگیجه در نزدیکی تخت چوبی می‌افتم. پس از مدتی تصاویر نمایان شده و می‌توانم همه‌چیز را ببینم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
***
( سادیا)
صدای پی‌درپی بوق خودرو‌ها در خیابان اعصابم را بهم ریخته و ماشین‌ها و کامیون‌ها همه‌جای خیابان‌های شهر را تسخیر کرده‌اند. عده‌ای وحشت‌زده با چمدان‌های بزرگی سوار بر کامیون‌‌ها و بالگرد‌های نظامی می‌شوند و تعدادی از راه‌ها توسط سربازانی سر تا پا مسلح و اسلحه به دست با لباس و شلوار‌های نظامی سبزرنگی که سوار بر جیپ‌ها و تانک‌های بزرگ و زرهی هستند مسدود شده‌است. یکی از سربازان با بلندگو از بقیه می‌خواهد که صف را رعایت کنند. چند سرباز درست روبه‌روی درب باند فرود پادگان نظامی می‌ایستند، گذرنامه‌ها و مجوز را از مردم عادی می‌گیرند و مشغول چک کردن آن‌ها می‌شوند. سپس هر گاه از درست بودن گذرنامه مطمئن شوند آن‌ را به صاحبش می‌دهند، صاحبان گذر‌نامه‌ها هم پس از معاینه شدن توسط پزشکان اجازه‌ی عبور برای سوار شدن در داخل کامیون یا بالگرد را دریافت می‌کنند.
ناگهان صدای شلیک گلوله و داد و فریاد در محیط اطراف پخش می‌شود. شخصی مضطربانه و نفس‌زنان به زحمت از لایه چند مامور بازرسی می‌گذرد اما پیش از رسیدن به کامیون یا بالگرد نظامی با شلیک گلوله‌ زمین می‌افتد، سپس توسط سرباز‌ها دستگیر و به جای نامعلومی برده‌می‌شود.
دلشوره شدیدی چنگ‌زنان دلم را آزار می‌دهد. حس خوبی ندارم و داخل ذهنم گمان می‌کنم که حادثه‌ی بدی در انتظار مردم این شهر نشسته‌است. مردمانی که نه تنها خودشان بلکه کل دنیا آن‌ها را یکی از بزرگ‌ترین و مرفه‌ترین مردم جهان می‌دانستند اکنون به‌خاطر خطر وقوع جنگ در تلاش بودند تا هر چیزی که سال‌ها برای به وجود آوردنش خون و عرق ریخته بودند را رها کنند و برای نجات خودشان به مناطق دیگر پناه ببرند. هیچ‌گاه این چنین آن‌ها را هراسان ندیده‌بودم.
خشمگینانه زیر لب ناسزا گفتم، از پنجره آپارتمان خانه‌ام دور شدم، به نزدیکی میز غذاخوری رفتم و رادیویی که روی میز بود را روشن کردم. ناگهان صدای زنانه و نگرانی را از رادیو شنیدم که گفت :
- از هم‌میهنای عزیزمون تقاضا داریم آرامش و خونسردی خودشون رو حفظ کنن و دست به کار احمقانه‌ای نزنن. نیرو‌های ارتش فقط برای کمک و حفظ امنیت شما به اینجا اومدن پس لطفاً باهاشون همکاری کنین تا... ت... تا کسی صدمه نبینه.
صدا کمی قطع و وصل می‌شود. اخم‌هایم را در هم می‌کشم و با چند ضربه‌ی کوتاه به رادیو صدای خش‌خش و قطع و وصل شدنش را کم می‌کنم:
- سخنان مبنی بر حمله به پایگاه ات... اتم... می تنها یک شایعه است. رئیس جمهور به صراحت اعلام کردن که... .
ناگهان صدا کاملاً قطع می‌شود. با عجله و دلشوره شدیدی به طرف تلوزیون می‌روم، آن را روشن می‌کنم و کانال اخبار را می‌آورم. تصاویر کمی خش‌خشی می‌شوند، اما نه در حدی که نتوانم آن را تشخیص دهم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
شخصی با کلاه و کُت و شلوار سیاه‌رنگی بر روی صندلی نشسته و مشغول صحبت در مورد مسئله مهمی است. خبرنگاری که در نزدیکی او نشسته، شروع به پرسیدن سؤال می‌کند.
خبر‌نگار: آیا سخنان مبنی بر اعلامیه‌ی جنگ کشور‌ها و حمله روس‌ها به پایگاه اتمیه منطقه ۴۰۱ حقیقت دارد رئیس جمهور هاول؟
شخصی که رئیس جمهور نامیده شد با بی‌توجهی و خشم شدیدی رو به خبر‌نگار می‌کند. صورت و پیشانی‌اش خیس عرق شده‌است و نگاهش کمی نگران کننده است. کمی دندان‌هایش را از عصبانیت روی هم فشار می‌دهد سپس با صدای خشنی شروع به صحبت می‌کند:
- خیر، این یک شایعه محض است. روسیه طبق معاهده‌ی کرملین توان یا جرئت این کار را ندارد. نه ما و نه دشمنان و رقیبانمان به هیچ پایگاه اتمی حمله نکرده‌ایم. این‌ سخنان برای تشویش اذهان عمومی به میان آمده و نه چیز دیگر.
خبرنگار: پس چه نظری در مورد سخنان سرگرد آگوستوس دارید؟
رئیس جمهور: با کمال احترام، من اهمیتی به سخنان آن شخص دیوانه نمی‌دهم. او اصلاً جاسوس دشمن است. قصد دارد تا میان ما و مردممان اختلاف بی‌اندازد! بر خلاف ادعا‌های دروغینش باید بگویم که ما در حال حاضر مشغول مذاکره با روسیه بر سر خروج فوری موشک‌ها و نیرو‌هایشان از کوبا هستیم تا روند تنش‌زدایی را افزایش دهیم پس... .
خبرنگار: یعنی سخن او مبنی بر فرمان شما جهت آمادگی برای تهاجم اتمی یا استفاده از هواپیمای روز قیامت کذب محض است؟!
رئیس جمهور: آری، با اطمینان می‌گویم که این فقط یک شایعه و دروغ بزرگ است و نه چیز دیگر. من هیچ‌گاه چنین دستوری نداده‌ام. همان‌طور که بار‌ها گفتم استراتژی من تلاش برای جلوگیری از افزایش تنش‌ بین ما و همسایگان دور و نزدیکمان است.
خبر‌نگار: بذارید سؤال مهم‌تری بپرسم، آیا میزان مواد رادیواکتیوی که در اطراف نیروگاه‌ها و مناطق مختلف از جمله شهر‌های این منطقه پخش شده برای ساکنین خطرناک هست یا خیر؟!
رئیس جمهور: کدام مواد رادیواکتیو؟! نمی‌فهمم این سخنان دروغ را شما از کجا آوردید؟!
خبرنگار: خود کارشناسانی که به آن ناحیه رفتند و تحقیقات لازم را انجام دادند ادعا می‌کنند که... .
رئیس جمهور: تحقیق کارشناسان به هیچ عنوان مدرک مهمی محسوب نمی‌شود، من اصلاً کارشناسی را که خودم تعیین نکرده باشم قبول ندارم. این‌ها همه دروغ و شایعه است!
خبر‌نگار: پس می‌تونم سؤال دیگری از شما بپرسم؟
رئیس جمهور: با کمال میل، سراپا گوشم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
خبرنگار: میشه دلیل جابه‌جایی و انتقال عده‌ی زیادی از غیر نظامیان همراه با خانواده و نزدیکانشون رو بگید؟!
رئیس‌جمهور نگاهی تند و خشن به خبر‌نگار می‌‌اندازد، دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد. صورتش به گونه‌ای است که انگار از عصبانیت شدید می‌خواهد منفجر بشود. پس از کمی تعلل، شروع به سخن گفتن می‌کند:
- بله، چرا که نه. ما دلیل محکمی برای این کار داریم. همان‌طور که می‌دانید متخصصینی که من در اختیار دارم توانستند راه درمانی را برای مقابله با مواد رادیواکتیو پیدا کنند! نتیجه‌ی آزمایشات ما کاملاً مثبت و تاثیرگذار بوده‌است و ما قصد داریم مردممان را از خطر رادیواکتیو مصون نگه داریم!
خبرنگار کمی شوکه می‌شود و با تعجب به رئیس‌جمهور نگاه می‌کند:
- چرا این سخنان رو قبلاً نگفتید؟! اگر یادمون باشه در مصاحبه‌ی قبلی گفتید که هیچ امیدی به پیدا کردن راهی برای مصون ماندن از مواد رادیواکتیو نیست و این سخنان همگی شایعه و درو... .
رئیس جمهور: خب، قبلاً گفتم، اکنون می‌گویم که شایعه‌ها حقیقت دارند! راستی کدام مصاحبه‌ی قبلی؟! من کی چنین سخنی را به زبان آوردم؟!
خبرنگار: جناب رئیس جمهور خود شما گفتید که... .
رئیس جمهور: نه من هرگز چنین سخنی را به زبان نیاوردم! اصلاً زمانمان کم‌کم روبه اتمام است لطفاً به سراغ سؤالات اصلی بروید و وقتم را بیهوده هدر ندهید.
خبرنگار با بی‌میلی برگه‌ی سؤالات را در دستانش جا‌به‌جا می‌کند، در حین این کار نگاهی به ساعت مچی‌ خود می‌اندازد و سپس با نگاه به برگه شروع به پرسیدن ادامه‌ی سؤالات می‌کند.
خبرنگار: گفتید بیانیه‌ی اعلان جنگ کشور‌ها شایعه و دروغ هست! آیا اتفاقی که چند روز پیش در پادگان صفر مرزی رخ داد هم تنها یک شایعه‌ست؟!
رئیس جمهور: بار‌ها گفتم که نه ما و نه دشمنانمان به دنبال جنگ و نا‌امنی نیستیم. جنگی در راه نخواهد بود! انفجار و حمله به آن پادگان مرزی تنها یک شایعه است و نه چیز دیگر!
خبرنگار: پس چه نظ... نظر...نظری درباره سخنان یکی از سربازان مجروح و آسیب دیده که از آن حادثه جان سالم به در برده دارید؟!
رئیس جمهور: با کمال احترام همان‌طور که قبلاً هم گفتم و اکنون هم می‌گویم و هیچ ابایی از گفتن این سخنان ندارم، من به چرندیات آن سرباز یا هر شخص دیگری که با کار‌ها و عقایدم مخالف باشد اهمیت نمی‌دهم!
خبرنگار: یعنی می‌خواید بگید که این هم شایعه‌ست جناب رئیس جمهور هاول؟!
رئیس جمهور: بله! صددرصد بدانید که یک شایعه بزرگ است!
خبر‌نگار از خشم کامل کمی کنترل خود را از دست می‌دهد و با صدایی سرشار از عصبانیت شروع به سخن صحبت می‌کند:
- یعنی‌ چه که اهمیتی نمی‌دید! شما در برابر مردمتون مسئول هستید و باید به سوالات پاسخ بدید!
رئیس جمهور: چی گفتی؟! چطور جرئت می‌کنی؟!
رئیس جمهور از روی صندلی بلند می‌شود و در حالی که با بی‌توجهی به حاضران مصاحبه را ترک می‌کند می‌گوید:
- متأسفانه وقت ما دیگر تمام شده، من باید به دیگر کار‌ها رسیدگی کنم.
رئیس جمهور به نزدیکی یکی از مشاورانش می‌رود و زیر لب با عصبانیت چیزی به او می‌گوید. مشاور نگاهی تند به خبر‌نگار می‌اندازد و همراه با او محل مصاحبه را ترک می‌کند. دیگر خبرنگاران با عجله از جای خود بلند می‌شوند و شروع به پرسیدن سؤال می‌کنند. سر و صدای بزرگی در سالن و محل مصاحبه به وجود می‌آید. عده‌ای از ماموران امنیتی با عجله و اسلحه به دست به طرف خبر‌نگاران می‌آیند و از نزدیک شدنشان به رئیس جمهور جلو‌گیری می‌کنند. رئیس جمهور با خشم و بی‌توجه به خبرنگاران محل را ترک می‌کند و بیرون از ساختمان داخل ماشین سیاه‌رنگ و امنیتی خود می‌شود. به محض سوار شدن، ماشین همراه با موتور‌ها و کامیون‌های امنیتی محل را ترک می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
ناگهان صفحه‌ی تلوزیون خش‌خشی شده و کاملاً سیاه و خاموش می‌شود. برق‌های خانه قطع شده و همه‌جا تاریک می‌شود. از ترس شدید جیغ بلندی می‌کشم. پایم در تاریکی به شیء عجیبی می‌خورد و تعادلم از دست رفته و محکم روی زمین و فرش قرمزرنگ خانه می‌افتم. درد شدیدی آرنج دستانم را فرا می‌گیرد. با آه و ناله از روی زمین بلند می‌شوم و نگاهی به اطراف می‌اندازم. به سختی می‌توانم در تاریکی چیزی را تشخیص دهم. کورمال‌کورمال با دستم در تاریکی به اطراف چنگ می‌زنم و با کمک یکی از ستون‌های دیوار کناری خانه از جایم بلند می‌شوم. صداهایی عجیب در تاریکی و در پشتِ در به پرده‌ی گوشم می‌خورد و دلهره و ترسم را بیشتر می‌کند. بغض گلویم را فشار داده‌است. دلم می‌خواهد از ته دل جیغ کشیده و فریاد بزنم، اما انگار شخصی دهانم را محکم بسته‌است. اشک سراسر چشمانم را فرا گرفته‌است. ناگهان در تاریکی درب خانه با چند ضربه‌ی محکم باز می‌شود. شخصی در تاریکی، دور و اطراف را نگاه می‌کند. مانند حیوانات روی چهار دست و پای خود می‌ایستد و اطراف را بو می‌کشد و زیر لب جملات عجیبی را به زبان می‌آورد. نوع و حالت رفتارش اصلاً به انسان عاقل و سالم نمی‌خورد. بیشتر به حیوان وحشی شباهت دارد تا انسان. ترس و دلهره‌ام بیشتر می‌شود. دست و پاهایم به لرزه افتاده‌است. با احتیاط و به آرامی چند قدم به جلو بر‌ می‌دارم. با صدایی سرشار از ترس و بغض شروع به صحبت می‌کنم:
- مامان؟ ما...مامان تویی؟
شخص بی‌توجه به من به دور و اطراف نگاهی می‌اندازد و با صدای خر‌خر ترس و دل‌آشوبم را بیشتر می‌کند. نمی‌توانم چیزی که جلوی چشمم قرار دارد را باور کنم. چشمانم را در تاریکی چند بار باز و بسته می‌کنم و با دستانم آن‌ها را می‌مالم و دوباره نگاه می‌کنم، اما انگار چیزی که می‌بینم کاملاً واقعی است! شخص نگاهش روی من قفل می‌شود. سرش را با حالتی عجیب می‌چرخاند و زبانش را بیرون آورده و روی لبان و سر و صورت خود می‌کشد. دندان‌های تیز و عجیبش در تاریکی به آسانی قابل مشاهده است. از ترس بدنم فلج شده‌است. مانند مجسمه در جای خود ایستاده و چشمانم روی او قفل شده‌است. آن شخص که نوع رفتارش بیشتر به حیوان شباهت دارد چند قدم به نزدیکی‌ام می‌آید. با ترس و کورمال‌کورمال چند قدم به عقب می‌روم. تپش قلبم با سرعت زیاد می‌شود. عرق، پیشانی‌ام را خیس کرده‌است. ترس سرتاسر اعضای بدنم را تسخیر کرده. ناگهان پشتم به دیوار خانه برخورد می‌کند. سعی می‌کنم تا جایی که می‌توانم از او دور شوم، اما فایده‌ای ندارد. شخص با عطش شدیدی آب دهانش را روی زمین می‌ریزد و آرام‌آرام با قدم‌های بلند به نزدیکی‌ام می‌آید. برای مدتی چهره‌ی ترسناک و خشن او در مقابل چشمانم قرار می‌گیرد. نیمی از صورت او به گرگینه شباهت دارد و نیم دیگر به انسان. با کمی دقت می‌فهمم که یک دست اضافه در کنار پهلویش قرار گرفته. سر‌ تا پایش را خون فرا گرفته و بوی گند عجیبی که از او به اطراف پخش می‌شود حالت تهوع را در من ایجاد می‌کند. شخص دهانش را تا آخر باز می‌کند و با غرش کوتاهی آب دهانش را به اطراف می‌اندازد و آن را به صورتم نزدیک می‌کند. با حالت ترس و تنفر و انزجار تا جایی که می‌توانم سعی می‌کنم صورتم را از او دور کنم، اما فایده‌ای ندارد. ناگهان شخص کمی به عقب رفته و به خود حالت تهاجمی می‌گیرد و دهانش را به صورتم نزدیک می‌کند. از ترس چشمانم را بسته و با قدرت، جیغ بلندی می‌کشم. ناگهان صدای شلیک گلوله‌ای هوا را می‌شکافد و رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند. با باز کردن چشمانم شوکه می‌شوم. آن شخص عجیب درست روبه‌رویم بر روی فرش قرمز رنگ خانه افتاده‌است و خون قرمز‌رنگی از پهلو و بخشی از سرش بیرون می‌ریزد. شخص با صدایی شبیه به آه و ناله بر روی زمین کمی تکان خورده و آرام می‌گیرد. با حیرت و ترس نگاهی به اطراف می‌اندازم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
شخصی در تاریکی با کلت کمری به نزدیکی‌ام می‌آید. با کمی‌ دقت متوجه می‌شوم که آن شخص مادرم است. یونیفرم و شلوار و کلاه آبی‌رنگ پلیس همراه با درجه‌های نظامی بر روی شانه‌هایش صلابت و ابهت خاصی به او داده‌است.
- سادیا، حالت خوبه؟! چیزی نیست بیا اینجا عزیزم.
با خوشحالی و عجله به طرف او می‌دوم و به نزدیکی‌اش می‌آیم. به محض نزدیک شدنم من را در آغوش می‌گیرد. بغضم ترکیده و چشمانم زیر گریه خیس می‌شوند. اشک از گونه‌ و چشمانم سرازیر می‌شود. مادرم با دست به آرامی به پشت کمرم ضربه کوتاهی زده و از من می‌خواهد دست از گریه کردن بردارم.
- مامان... او...او...اون چی بود؟! چرا می‌خواست... .
پیش از آن‌که حرفم تمام شود با دستانش محکم سر و صورتم را می‌گیرد و با چشمان آبی‌رنگش به من زل می‌زند. نوع نگاهش کمی نگران‌کننده است. پس از کمی تعلل زبانش را روی لبانش می‌کشد و شروع به حرف زدن می‌کند.
- مهم نیست اهمیتی نده. اون چیزی نبود! فقط... ف...ف...فقط، خب اون...
نگاهش به گونه‌ای است که انگار تردید دارد در مورد آن سخنی بگوید و می‌خواهد چیزی را پنهان کند.
- اصلاً بی‌خیال شو، فکر کن چیزی ندیدی، خب؟! ما باید سریع اینجا رو ترک کنیم. عجله کن وقت زیادی نداریم.
- چی؟ اینجا رو ترک کنیم اما پس مدرسه چی میشه؟! دوستام؟! اون‌ها باید... اصلاً عمو کجاست؟!
به ناگاه نگاهش کمی خشن می‌شود و بلند سرم فریاد می‌کشد:
- لازم نیست به این چیزا فکر کنی سادیا، عموی لعنتیت... اصلاً اون... .
از ترس کمی شوکه شده و قدمی به عقب می‌روم. او نگاهش را به دیوار کناری می‌اندازد و پس از کمی تعلل با صدایی که به ناراحتی شباهت دارد سخن می‌گوید.
- معذرت می‌خوام دخترم من نمی‌خواستم...
او به نزدیکی‌ام آمده و دوباره من را در آغوش می‌گیرد. پس از مدتی من را رها کرده و دستم را گرفته و با عجله و اضطراب شدیدی به طرف درب خروجی حرکت می‌کند.
- توی راه همه‌چیز رو برات توضیح میدم، اما الان باید خیلی سریع اینجا رو ترک کنیم.
به سرعت همراه با او از پله‌ها پایین می‌روم و از آپارتمان خانه‌ام خارج می‌شوم. او من را سوار ماشین پلیس می‌کند و کمر‌بندم را با زحمت زیادی می‌بندد.
شخصی با سر تاس که شلوار و لباس و کلاه آبی‌رنگ پلیس را پوشیده در صندلی راننده نشسته‌است. به نظر یکی از همکاران مادرم است. با کمی دقت متوجه می‌شوم که او استیو است. او را خیلی وقت پیش از زمانی که مادرم در اداره پلیس مشغول به کار شد می‌شناسم. استیو سرش را چرخانده و با نگرانی نگاهی به من و سپس ساعت مچی‌اش می‌اندازد.
- حالت خوبه سادیا؟!
- ممنون، بهترم.
مادرم سریع درب صندلی عقب را می‌بندد سپس خود نیز سوار صندلی شاگرد می‌شود و با بستن درب از استیو می‌خواهد که سریع حرکت کند.
- چرا انقدر لفتش دادین؟! چیزی تا شروع حمله نمونده. اون جونور‌های عجیب همه‌جا هستن اگه سریع به اون پادگان نرسیم...
مادرم نگاه تندی به او می‌اندازد و با خشم سرش فریاد می‌کشد.
- دهنت رو ببند استیو فقط سریع حرکت کن، خودم می‌دونم که دیر شده لازم نیست به من مدام هر چیزی رو گوش‌زد کنی، فهمیدی یا نه؟!
- خیلی‌خب، باشه چرا عصبانی میشی؟!
استیو سریع دنده را عوض می‌کند و ماشین با غرش کوتاهی به حرکت می‌افتد. از طریق شیشه‌ی کناری به اطراف نگاهی می‌اندازم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
349
7,250
مدال‌ها
2
***
(بی‌نام)
چشمانم را به سرعت چند بار باز و بسته می‌کنم و در تاریکی و نور کمی که به اطراف پخش شده، نگاهی به دور و برم می‌اندازم. درد شدیدی در سرم ایجاد شده‌است. با دست سالمم سرم را محکم می‌گیرم و چند ضربه‌ی کوتاه به آن می‌زنم، اما بی‌فایده است. شدت درد به گونه‌ای است که سرم می‌خواهد منفجر شود. کمرم گویی بی‌حس شده‌است. دستم را از سرم دور کرده و آن را اهرم بدنم می‌کنم و با آه و ناله و چند فریاد کوتاه از روی تخت چوبی بلند می‌شوم. سرم را کمی به راست و چپ با سرعت می‌چرخانم و چشمانم را چند بار باز و بسته می‌کنم. سؤالات مرتب در ذهنم تکرار می‌شوند.
- آن دختر بچه چه کسی بود؟ این خاطره بود یا رویا؟ خاطرات این دختر‌ بچه چه ارتباطی با من دارد؟
سر‌درد مانع می‌شود که بتوانم به سؤالات فکر کنم و پاسخ درستی برای آن‌ها پیدا کنم. آخرین قرص مسکن را در دهان انداخته و آن را جویده و قورت می‌دهم. سر‌دردم کمی از بین می‌رود. ناگهان صدایی که کمی به خشم و عصبانیت شبیه است، پرده‌ی گوشم را پاره می‌کند.
- کارت تموم شد یا نه؟ چرا انقدر لفتش میدی پسر؟ جمع کردن وسایل مگه چقدر طول می‌کشه؟
- باشه، الان میام چرا داد می‌زنی؟!
با عجله و دستپاچگی تصویر دختر بچه را داخل جیب شلوار نظامی‌ام قرار می‌دهم و وسایلم را همراه با اسلحه رگبار و کوله‌پشتی و دوربین نیمه سالم برداشته و به طرف درب و پله‌های طبقه پایین حرکت می‌کنم. در حین پایین آمدن از پله‌ها تعادلم را از دست داده و محکم از پله‌ها به طرف پایین پرتاب می‌شوم و با صورت بر روی زمین می‌افتم. درد شدیدی سراسر اعضای بدنم را فرا می‌گیرد. چشمانم را چند بار باز و بسته می‌کنم. سرم را با زحمت بالا آورده و با آه و ناله و فریاد کوتاهی از جایم بلند می‌شوم. ناگهان چهره‌ی خشن پیر‌مرد همراه با شخصی دیگر که انگار به یک زن بیست و یک ساله‌ای شباهت دارد جلوی چشمانم قرار می‌گیرد. زن با نگاه تندی رویش را از من بر‌گردانده و به طرف میز غذاخوری می‌رود و بر روی صندلی که در کنار میز قرار دارد می‌نشیند. پیرمرد با عصبانیت جملاتی را زیر لب می‌گوید و سپس به طرف یکی از پنجره‌ها رفته و از زیر چوب‌های به هم پیوسته به محیط بیرون نگاهی می‌اندازد. پس از مدتی با صدای بلندی شخصی را فریاد می‌زند:
- جیکوب! جیکوب!
شخصی از اتاقی که در گوشه‌ی سمت چپ آشپزخانه قرار گرفته با سرعت بیرون می‌آید. نور کم و تاریکی شدید اجازه نمی‌دهد که بتوانم از این فاصله به خوبی چهره‌اش را تشخیص دهم. شخص با عجله از اتاق خارج شده و به نزدیکی من می‌آید، اما درست به محض دیدنم کمی جا می‌خورد طوری که انگار انتظار دیدن من را نداشته‌است. ریش قهوه‌ای‌رنگ و دراز صورتش را پوشانده و زخم‌های عمیقی بر کنار گونه و چشم چپش وجود دارد. لباس چهار‌خانه‌ی زردرنگ همراه با شلوار سیاه‌رنگی پوشیده و مو‌های قهوه‌ای‌رنگش به آسانی با وجود نور کم و تاریکی شدید قابل مشاهده است. شخصی که جیکوب نامیده شد نگاهی به پیر‌مرد می‌اندازد و شروع به حرف زدن می‌کند:
- در خدمتم، با من کاری داشتین؟ راستی این یارو دیگه کیه؟ وسط بیابون پیداش کردی؟
- آره، صحبت در مورد این غریبه رو بذار برای بعد، فعلاً باید راجبع به موضوع مهمی باهات صحبت کنم. راستی دِیو و دنیِل کجان؟ چرا هنوز نیومدن؟!
ناگهان صدای رعد و برق رشته‌ی افکارم را پاره می‌کند و باعث می‌شود که از ترس قدمی به عقب بروم.
- از من می‌پرسی؟! فک کنم... خوب اگه یادم باشه اون‌ها رفتن تا شیر آب رو چک کنن، آخه چند ساعتی میشه که آب قطع شده!
- چی؟ اما من که همین الان از اونجا اومدم! تازه آب هم که قطع نشده! اصلاً از کی مسئولیت چک کردن شیر آب با اونا شده؟!
جیکوب با تعلل و نگرانی نگاهی به اطراف می‌اندازد سپس با صدایی که به اعتراض و کمی عصبانیت شباهت دارد شروع به صحبت می‌کند:
- من از کجا بدونم؟! اونا اصلاً افراد تو هستن اون‌وقت داری از من سراغشون‌ رو می‌گیری؟! راستی این غریبه اینجا چی می‌خواد اصلاً چطوری... .
پیرمرد با خشم سر او فریاد می‌زند:
- گفتم که بعداً راجبش حرف می‌زنیم الان مسئله‌ی مهم‌تری...
ناگهان زن با عصبانیت شروع به حرف زدن می‌کند:
- چه مسئله‌ی مهمی؟! حق با جیکوبه این عوضی اینجا چی‌کار می‌کنه؟! باز می‌خوایی یه اتفاق بد برامون بیفته؟ فراموش کردی چی به سر تامس و...
- ما راجع بهش حرف نمی‌زنیم کاتیا! یه بار راجع بهش صحبت کردیم. تمومش کن.
- یعنی چی که حرف نمی‌زنیم؟! یادت رفته تا الان چند نفر رو از دست دادیم؟!
پیرمرد خشمگینانه به نزدیکی او می‌آید و سرش فریاد می‌کشد:
- اونا افراد من بودن فهمیدی یا نه؟! لازم نیست در این مورد بهم نظر بدی من خودم بهتر می‌دونم باید چی‌کار کنم!
زن پس از کمی سکوت از جایش بلند شده و شروع به صحبت می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین