- Jun
- 349
- 7,250
- مدالها
- 2
- این غیر ممکنه! در این مورد کاملاً مطمئنی؟ اگه دروغ بگی اونوقت دستور میدم... .
شخص با صدایی که به بیخیالی شباهت دارد میگوید:
- باور کنین یا نه ژنرال، من اون رو صحیح و سالم دیدم. درست روبهروم وایسادهبود و داشت تو جلسهی ستاد از نقشهی جنگیش بر علیه شما میگفت.
با خشم و صدای بلندی میگویم:
- گرگ سفید هنوز زندست؟! این غیر ممکنه! اون درست جلوی چشمم کشته شد، خودم یه گلوله تو سرش خالی کردم. چطور ممکنه که زنده باشه؟!
شخص با حالت بیخبری میگوید:
- اونش رو دیگه نمیدونم، اینرو باید از خودش بپرسید.
با عصبانیت از جایم بلند میشوم. کمی در اطراف اتاق و نزدیک میزم قدم میزنم و به فکر فرو میروم. سپس با حالت سؤالی میگویم:
- تونستی چیزی از نقشهش سر در بیاری یا نه؟ تو اونجا بودی، باید چیزی در مورد نقشهی جنگیش بدونی.
شخص آب دهانش را به آرامی به پایین قورت داده و با خونسردی به صحبت کردنش ادامه میدهد:
- آره، من اونجا همراه بقیه تو ستاد بودم.
با نگرانی و خشم شدیدی میگویم:
- پس بگو، نقشش چی بود؟
- چیز زیادی نگفت، فقط یه چیزایی در مورد جابهجایی نیروها و تاکتیک جنگیش برای حملهی غافلگیرانه صحبت کرد، بعدم چندتا تصویر از موقعیت مکانی و پستهای نظامی حساس و حیاتی شما نشون داد.
- اون تصویرها رو از کجا تونسته گیر بیاره؟! این غیر ممکنه!
- قبل از تموم شدن جلسه گفت که با کمک یه نفر تونسته به جعبهی سفید و محمولههای داخل اون ست پیدا کنه و قراره به زودی برای به دست آوردنش اون رو تو محل نامشخصی ملاقات کنه.
دستم را مشت میکنم و خشمگینانه ضربهی محکمی به روی میز کارم میزنم. از عصبانیت به سختی میتوانم خودم را کنترل کنم. دلم میخواهد هر وسیلهای که در اتاقم قرار دارد را با قدرت بشکنم. سریع سیگاری از داخل کشوی میز در میآورم، آن را روشن میکنم و محکم دود سیگار را به داخل ریههایم میکشانم و به بیرون پخش میکنم.
- مرتیکه عوضی، حدس میزدم کار خودش باشه! ایرادی نداره این بار باهاش کاری میکنم که دیگه زرنگ بازی به سرش نخوره.
- خبر دیگهای هم براتون دارم ژنرال.
در حالی که دندانهایم را روی هم فشار میدهم روبه او خشمگینانه میگویم:
- خب، بگو منتظره چی هستی؟
- در مورد اون پایگاهیه که دشمنتون تو اون شهر متروکه دایر کرده!
- خب؟!
شخص پس از مدتی سکوت مرده را میشکند و با نگرانی میگوید:
- اونها تونستن مقدار زیادی از منبع اورانیوم رو تو این مدت استخراج کنن. طبق آخرین تحقیقاتم قراره منابع استخراجشده رو همراه با کامیونهای بزرگ به یه نیروگاه اتمی منتقل کنن، احتمالاً نیمه شب این اتفاق بیفته.
- نیروگاه اتمی؟ یعنی اونها واقعاً میخوان از سلاح ممنوعه برای رسیدن به پیروزی استفاده کنن؟!
- نمیدونم ژنرال، شاید.
- چیزی از محل نیروگاه و سطح امنیتیش دستگیرت نشد؟
- فعلاً دارم تحقیق میکنم، به محض اینکه بفهمم بهتون خبر میدم ژنرال. حالا اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم، میدونین که اگه اونها بفهمن من رو... .
- خیلی خب، مرخصی. سریع برگرد اونجا.
- اطاعت ژنرال، راستی به قولی که دادی پایبند هستی که؟
- نگران نباش، تو کمک کن من به چیزی که میخوام برسم، در عوضش چیزی که میخوایرو بهت میدم. شایدم بهتر از اون، کاری کنم که سِمَت رهبری توی انجمن ستاد به تو برسه!
- باشه، موفق باشی ژنرال.
فرد در مقابلم احترام نظامی میکند، سپس از اتاق خارج میشود و درب را میبندد. به نزدیکی پنجره میروم و دوباره به فضای بیرون نگاهی میاندازم، باران و رعد و برق همچنان برقرار است. در حین سیگار کشیدن ذهنم در فکر نیروگاه، جعبهی سفید و نقشهی جنگی که بر علیه مواضعم کشیده شده، غرق میشود... .
شخص با صدایی که به بیخیالی شباهت دارد میگوید:
- باور کنین یا نه ژنرال، من اون رو صحیح و سالم دیدم. درست روبهروم وایسادهبود و داشت تو جلسهی ستاد از نقشهی جنگیش بر علیه شما میگفت.
با خشم و صدای بلندی میگویم:
- گرگ سفید هنوز زندست؟! این غیر ممکنه! اون درست جلوی چشمم کشته شد، خودم یه گلوله تو سرش خالی کردم. چطور ممکنه که زنده باشه؟!
شخص با حالت بیخبری میگوید:
- اونش رو دیگه نمیدونم، اینرو باید از خودش بپرسید.
با عصبانیت از جایم بلند میشوم. کمی در اطراف اتاق و نزدیک میزم قدم میزنم و به فکر فرو میروم. سپس با حالت سؤالی میگویم:
- تونستی چیزی از نقشهش سر در بیاری یا نه؟ تو اونجا بودی، باید چیزی در مورد نقشهی جنگیش بدونی.
شخص آب دهانش را به آرامی به پایین قورت داده و با خونسردی به صحبت کردنش ادامه میدهد:
- آره، من اونجا همراه بقیه تو ستاد بودم.
با نگرانی و خشم شدیدی میگویم:
- پس بگو، نقشش چی بود؟
- چیز زیادی نگفت، فقط یه چیزایی در مورد جابهجایی نیروها و تاکتیک جنگیش برای حملهی غافلگیرانه صحبت کرد، بعدم چندتا تصویر از موقعیت مکانی و پستهای نظامی حساس و حیاتی شما نشون داد.
- اون تصویرها رو از کجا تونسته گیر بیاره؟! این غیر ممکنه!
- قبل از تموم شدن جلسه گفت که با کمک یه نفر تونسته به جعبهی سفید و محمولههای داخل اون ست پیدا کنه و قراره به زودی برای به دست آوردنش اون رو تو محل نامشخصی ملاقات کنه.
دستم را مشت میکنم و خشمگینانه ضربهی محکمی به روی میز کارم میزنم. از عصبانیت به سختی میتوانم خودم را کنترل کنم. دلم میخواهد هر وسیلهای که در اتاقم قرار دارد را با قدرت بشکنم. سریع سیگاری از داخل کشوی میز در میآورم، آن را روشن میکنم و محکم دود سیگار را به داخل ریههایم میکشانم و به بیرون پخش میکنم.
- مرتیکه عوضی، حدس میزدم کار خودش باشه! ایرادی نداره این بار باهاش کاری میکنم که دیگه زرنگ بازی به سرش نخوره.
- خبر دیگهای هم براتون دارم ژنرال.
در حالی که دندانهایم را روی هم فشار میدهم روبه او خشمگینانه میگویم:
- خب، بگو منتظره چی هستی؟
- در مورد اون پایگاهیه که دشمنتون تو اون شهر متروکه دایر کرده!
- خب؟!
شخص پس از مدتی سکوت مرده را میشکند و با نگرانی میگوید:
- اونها تونستن مقدار زیادی از منبع اورانیوم رو تو این مدت استخراج کنن. طبق آخرین تحقیقاتم قراره منابع استخراجشده رو همراه با کامیونهای بزرگ به یه نیروگاه اتمی منتقل کنن، احتمالاً نیمه شب این اتفاق بیفته.
- نیروگاه اتمی؟ یعنی اونها واقعاً میخوان از سلاح ممنوعه برای رسیدن به پیروزی استفاده کنن؟!
- نمیدونم ژنرال، شاید.
- چیزی از محل نیروگاه و سطح امنیتیش دستگیرت نشد؟
- فعلاً دارم تحقیق میکنم، به محض اینکه بفهمم بهتون خبر میدم ژنرال. حالا اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص بشم، میدونین که اگه اونها بفهمن من رو... .
- خیلی خب، مرخصی. سریع برگرد اونجا.
- اطاعت ژنرال، راستی به قولی که دادی پایبند هستی که؟
- نگران نباش، تو کمک کن من به چیزی که میخوام برسم، در عوضش چیزی که میخوایرو بهت میدم. شایدم بهتر از اون، کاری کنم که سِمَت رهبری توی انجمن ستاد به تو برسه!
- باشه، موفق باشی ژنرال.
فرد در مقابلم احترام نظامی میکند، سپس از اتاق خارج میشود و درب را میبندد. به نزدیکی پنجره میروم و دوباره به فضای بیرون نگاهی میاندازم، باران و رعد و برق همچنان برقرار است. در حین سیگار کشیدن ذهنم در فکر نیروگاه، جعبهی سفید و نقشهی جنگی که بر علیه مواضعم کشیده شده، غرق میشود... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: