جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,167 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,569
مدال‌ها
2
پدرم را که خاک کردند، میل به زندگی کردن در من هم به همراه پدرم زیر خروارها خاک مدفون گشت. تمام مراسمات خاک‌سپاری پدرم به کمک حسام و نگار و حمید انجام شد. با وجود این‌که کسی را نداشتیم؛ اما هر کسی من و پدرم را می‌شناخت از دوست و آشنا و همکار همه به تشییع جنازه پدرم آمده بودند.
من اما مثل یک جنازه سرد روی زمین کنار قبر پدرم خمیده شده بودم تا با او وداع کنم. دستانم به خاک قبرش گره خورده بود و نگاه ماتم‌زده‌ام به جای نامعلوم خشکیده بود و به این می‌اندیشیدم که بعد از پدرم دیگر از زندگی چه ارزشی دارد؟ دیگر چرا باید می‌ماندم؟ برای چه می‌جنگیدم؟ او رفت و بهانه‌ی زندگی‌ من هم را با خود به خاک برد. پدرم مُرد و تمام وجود مرا هم با خودش به خاک سپرد، نگار و زهرا برای دلداری کنارم نشسته بودند و بازویم را با نگرانی می‌فشردند. حال رقت‌بارم اشک در چشمان همه نشانده بود، عاقبت اواخر مراسم خاک‌سپاری میان دستان نگار و زهرا فروپاشیدم. درحالی که همه تلاش داشتند مرا به هوش بیاورند من در تمنای تمام شدن نفس‌های زندگی‌ام دست و پا می‌زدم.
بعد از تشییع جنازه و مراسمات فوت پدرم تا یک هفته نگار و زهرا کنار من بودند و به من که جنازه متحرک بودم می‌رسیدند، در این بین نیلو هم به درخواست حمید به کنار من آمد، چند روزی را با من ماند و به نگار و زهرا کمک می‌کرد. حسام و حمید هم دورا دور کنترل همه چیز را بدست گرفته بودند و لطف‌ خود را از من دریغ نکردند؛ اما تا کی اسباب زحمت بقیه می‌شدم؟ بالاخره باید کمی به خودم می‌آمدم تا بیشتر از این باعث زحمت آن‌ها نشوم. لذا کمی بر احساساتم فائق آمدم و آن‌ها را راهی زندگی خودشان کردم و به دروغ گفتم که به خواست دوست صمیمی پدرم در شیراز، قرار است سری به آن‌جا بزنم. همین که رفتند در ماتم‌کده خود دوباره غرق شدم، دیگر بعد از مرگ پدرم چه انگیزه‌ای برای زندگی داشتم؟ قلب پدرم که از حرکت ایستاد به دنبالش میل زندگی کردن در من هم خاموش شد. دیگر برای چه می‌جنگیدم؟ به امید کی به خانه برمی‌گشتم؟ پناه من چه کسی بود؟ پدرم و مادرم مرا در این دنیا تنها و بی‌کَس رها کردند و رفتند و من برای چه باید ادامه می‌دادم؟ دیگر امیدی در من نمانده بود، دنیا سراسر برای من تاریک بود. با آخرین رمق خود به حمام رفتم و با همان موهای خیس پریشان شده، روی کاناپه دراز کشیدم. در آن روزها فقط صدای گریه‌های من در آن خانه طنین‌انداز بود. تلفن خانه و پس از آن هر روز بی‌وقفه زنگ می‌خورد؛ اما من حوصله گوش دادن به دلداری‌های هیچ‌کَس را نداشتم. بنابراین آن را از فیش کشیدم، گاهی صدای زنگ در خانه را می‌زدند و به دنبال آن صدای حسام یا حمید یا نگار را از پشت در می‌شنیدم که می‌گفتند، می‌دانند در خانه هستم و دروغ گفته‌ام که به شیراز رفته‌ام. چرا که همسایه‌ها به آن‌ها گفته بودند صدای گریه‌ام را شنیده‌اند. آن‌ها با نصیحت‌هایشان خواهش می‌کردند که با خودم این کار را نکنم و در را باز کنم؛ اما هیچ التفاتی به التماس‌ها و خواهش‌های پشت در نکردم و همواره خودم و مادر حسام را مقصر مرگ پدرم می‌دانستم، برای این قضیه عذابی بی‌پایان می‌کشیدم. همچنان زانوی غم بغل کرده و در ماتم خود فرو رفته بودم تا شب فرا رسید و چون جسم تهی و توخالی خواب مرا می‌ربود و فردای آن روز چشم به دنیایی می‌گشودم که سراسر تاریک و پر از درد و ناراحتی بود و باز از نو می‌گریستم. به خاطر کارهای احمقانه‌ای که کردم و باعث شدم پدرم برای پیوند به آمریکا برود. به جای این‌که او را درمان کنم باعث مرگش شدم، شاید اگر این کارها و این اشتباه بزرگ را نمی‌کردم او الان زنده بود. از این فکرها صدای ضجه‌هایم دوباره در خانه طنین‌انداز می‌شد، به یاد روزی که پدرم رفت و من نتوانستم او را نجات دهم می‌افتادم و می‌سوختم. افسوس روزهای با هم بودن را می‌خوردم برای آن‌ها دل‌تنگی می‌کردم. عذاب این‌که باعث مرگ پدرم کارهای اشتباه من بود، گلوگیرم کرده بود و خودم را مستحق مرگ می‌دانستم. چنان گریه می‌کردم که انگار همین امروز بود که پدرم را جلوی چشمانم برده بودند. قاب عکس پدر و مادرم را در آغوش گرفتم و با گریه التماس‌کنان به آن تکه عکس بی‌جان می‌گفتم:
- دیگه نمی‌خوام زندگی کنم، نمی‌خوام ادامه بدم. بعد از شما دیگه امید به هیچی ندارم خواهش می‌کنم بیاید و منم ببرید.
روز بعد هم در سکوت گذشت، روز بعدش هم همین‌طور! دو روز گریه نکردم و در سکوت فقط به مرگ می‌اندیشیدم. در این چند روز چیزی از حلقم پایین نرفته بود و داغ از دست دادن پدرم نه تنها با گذشت زمان سبک‌تر نمی‌شد، بلکه سنگین‌تر و نفس‌گیرتر شده هم بود.
ماتم‌زده به نقطه نامعلومی خیره بودم و فقط به این فکر می‌کردم که چه‌طور به همه چیز پایان دهم. فکر خودکشی هر چه بیشتر در ذهنم ریشه می‌دواند، تا این‌که بالاخره بر من غلبه کرد. در این سه روزی که اعتصاب غذا کرده بودم و بدون لب زدن به آب و غذا گوشه‌ای از خانه بی‌حال مچاله شده بودم. با چشمانی که از ضعف سیاهی می‌رفت، عاقبت تصمیم خود را برای رفتن هرچه زودتر از این دنیا قطعی کردم. دلم می‌خواست زودتر به این فلاکت پایان دهم، هنوز کیسه قرص و داروهای پدرم گوشه‌ی اتاقش بود. خم شدم و به آن‌ها نگاه کردم، روی زمین نشستم. جایی که پدرم همیشه می‌خوابید، درحالی که مثل ابر بهار می‌گریستم دست بردم و یک مشت قرص را در حلقم ریختم و بطری باقی‌مانده قرص‌ها از دستم لغزید و به روی زمین سرنگون شد و روی فرشها ریخت. بی‌توجه به آن‌ها بی‌جان روی همان زمین به پهلو دراز کشیدم، من لایق مرگ بودم. این من بودم که زندگی پدرم را از او گرفتم، قطرات اشک از گوشه‌ی چشمم غلتید و از استخوان بینی‌ام به روی زمین چکه می‌کرد. بی‌هیچ حرفی فقط به مرگ می‌اندیشیدم و به نابود کردن خودم از روی زمین! بی‌گمان امروز این اتفاق می‌افتاد و روحم این زندگی سرتاسر بدبختی و فلاکت را ترک می‌کرد. بی‌حال چشمانم را بستم تا قرص‌ها اثر کنند. به لحظات بعد فکر کردم، به مرگم و این‌که آیا همسایه‌ها از قطع شدن ناله‌های من از مردنم با خبر می‌شدند یا جسدم قرار بود مانند زندگیم بوی تعفن به خود بگیرد تا آن‌ها مطلع شوند؟! چند ساعت بعد از دل‌درد شدیدی به خودم می‌پیچیدم و چند قطره اشک از زور دردی که در دلم می‌پیچید، از چشمانم به روی استخوان بینی‌ام غلتیدند. بعد از چند ساعت دیگر دل دردم کمتر شد و بدنم مثل سنگ به زمین چسبیده بود. صدای زنگ در، سکوت مرگ‌بار خانه را می‌شکست و کسی دوباره میان زنگ‌های در، مشت به در می‌کوفت و صدایم می‌کرد. داشتم دست مرگ را می‌گرفتم و به دیار باقی می‌رفتم. بدنم مثل سنگ به زمین چسبیده بود، با این‌حال پشیمانی و ترس عجیبی داشتم. این لحظه‌های آخر بود و بعد از آن دنیا را نخواهم دید، گوش‌هایم کم‌کم داشت سنگین می‌شد. حالت تهوع شدیدی داشتم؛ اما اثر خواب آلودگی قرص‌ها برایم قوی‌تر شدند و در پی آن چشمانم به سیاهی شب شد. کرختِ‌کرخت شدم و درحالتی نیمه‌هوشیار داشتم با دنیا وداع می‌کردم... .
سیلی‌های بی‌دردی را روی صورتم حس می‌کردم، بدن بی‌جانم تکانی خورد. حتی جان بازکردن چشم‌هایم را نداشتم، انگار کسی داشت مرا از آن خواب دل‌نشین و تونل تاریکی که به آن پناه جسته بودم بیرون می‌کشید. از کل حواس پنج‌گانه‌ام گوش‌هایم و حس لامسه بود که کم و بیش کار می‌کرد. تنها آواهای نامفهومی از اطرافم حس می‌شد، دستی موهایم را از روی صورتم کنار زد. همهمه‌ای در اطرافم حس می‌کردم، انگشت کسی را روی گردنم قرار گرفت که نبض آن را می‌گرفت و به دنبال آن صدای ناآشنایی گفت که اورژانس خبر کرده است. حس کردم بدنم که مثل سنگ شده بود از روی زمین کنده شد و اسمم توسط کسی مدام صدا می‌شد، آب سردی به صورتم ریختند. ناله‌ای خفیف از ته حلقومم برخاست. بدنم روی دست‌های کسی تاب می‌خورد و صدای آشنایی غرولندکنان گفت:
- با خودت چی‌کار کردی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,569
مدال‌ها
2
به زور مقدار زیادی آب به حلقم ریختند و کسی با تشر سعی داشت مقدار زیادی آب وارد حلقم کند، پلک‌هایم نیمه‌باز شدند. نمی‌دانستم چند روز در این حالت بودم و چه‌قدر خوابیدم. تصویر محو دو نفر را می‌دیدم که بالای سرم خم شده بودند و کسی مرا در آغوشش گرفته بود و سعی داشت مرا نیم‌خیز کند و آب به گلویم بریزد. حتی جان بالا آوردن دست‌هایم را نداشتم، تنها با تکان دادن سرم سعی می‌کردم مانع از ریختن آب به حلقم شوم. اما بالاخره کار خودش را کرد و به زور توانست کاری کند که محتویات معده‌ام بالا بیاید. تن بی‌جانم داشت روی کاشی‌های سرد حمام ولو می‌شد که سریع مرا در آغوش گرفت و با عجله مرا از حموم بیرون آورد و چیزی تنم کردند. حتی نمی‌توانست مرا روی پا نگه دارد، زانوهایم می‌لرزید و هی در میان دستانش وا می‌رفتم و او با کمک کسی هی مرا نگه می‌داشت. سرفه‌های خشن می‌کردم، چشمانم هی سیاهی می‌رفتند و تار و تار بود. تنها چیزی که در آن لحظه در سرم پر شده بود، عطر تلخ و خنک خوش‌بوی پیراهن او بود. دیگر حتی دستم یاری نمی‌کرد او را پس بزنم، بدنم عجیب سنگین شده بود و اگر او مرا رها می‌کرد نقش زمین می‌شدم. نه دست و پایم جان داشت و نه چشمانم به وضوح می‌دیدند. چشم باز کردم تا او و کسی که در کنارش بود را ببینم؛ اما از شکاف باریک پلک‌هایم چهره‌‌ها محو و تار بود. از کل حواس پنج‌گانه‌ام گوش‌هایم بود که کار می‌کرد و حرف‌های نامفهوم اطرافم را به حالت آواهای بی‌معنی می‌شنیدم. حس کردم بدنم روی تخت گذاشته شد، و از روی زمین بلند شد. حتی جان تکان خوردن و لب گشودن نداشتم که اعتراض کنم، آرزو داشتم پایم به بیمارستان نرسد و هر کسی هست که تلاش می‌کند نجاتم دهد در کارش ناکام بماند و من همان‌جا در ماشین تمام کنم. با این حال خواب‌آلودگی، حالت تهوع و دل درد شدید اجازه مردنم را نمی‌داد. ناله‌های خفیفی می‌کردم، فقط می‌خواستم هر کسی که هست مرا رها کند تا بمیرم و از این درد جان‌کاه خلاص شوم.
سر و صدا و همهمه‌ای در اطرافم شنیده می‌شد که نشان می‌داد وارد محیط شلوغی شده‌ام و بدنم را روی تخت با سرعت بیشتری را حرکت دادند. از دل‌دردی شدید ناله می‌کردم و اشک می‌ریختم، پالسی به درون دهانم گذاشتند و مجبورم می‌کردند مقدار زیادی آب بخورم و تمام محتویات درون معده‌ام را خالی کردند. کمی بعد بی‌جان روی تخت به پهلو مرا خواباندند و سوزشی روی پوستم حس کردم و خوابی عمیق مرا ربود.
یک روز تمام میان خماریِ داروهای بی‌هوشی چشم می‌گشودم و می‌بستم، حال خوشی نداشتم و آن‌قدر گیج و منگ بودم که حواسم کار نمی‌کرد. روز دوم اواخر شب چشم که گشودم یک‌بار پلک زدم، دوبار، سه بار تا همه چیز را بهتر دیدم. بدنم به تخت چسبیده بود و حتی جان تکان خوردن نداشتم. حس می‌کردم فلج شده‌ام و بدنم حس ندارد، سعی کردم تکانی بخورم دهانم مزه تلخی داشت. هیچ چیز را به خاطر نمی‌آوردم و فقط سوزشی را در دستم حس می‌کردم نور ضعیفی که در اتاق می‌تابید و محیط را روشنایی ملایمی بخشیده بود. سر برگرداندم، کسی که کنار تختم خوابیده بود را دیدم، سرتاسر اطرافم را پرده‌ی آبی رنگی گرفته بود. اصلاً نمی‌فهمیدم کجا هستم! هنوز کمی گیج بودم که چرا روی تخت خوابیده‌ام؟ ماسک سبز رنگ پلاستیکی شکلی روی صورتم بود و صدای یکنواخت بوقی از دستگاه کنارم شنیده می‌شد. مدت زیادی طول کشید تا حس گیجی و خواب‌آلودگی‌ام با باز شدن و بسته شدن مکرر پلک‌هایم میان خواب و بیداری از بین برود. عاقبت تا حدی به خودم آمدم و سر را برگرداندم و محیطی که در آن بودم را شناختم، بی‌رمق چشم چرخاندم دستم در دستان کسی بود. یک نفر کنار تختم سرش را گذاشته بود، یک زن مشکی پوش بود. دستم که در دستش تکان خورد به یک‌باره از جا پرید و نگاهم به نگاه نگار گره خورد. نگار نگران از جا برخواست گویا تمام رگ و پی گردنش از بد خوابیدن گرفته بود، کش و قوسی به گردنش داد و نگران دستی به پیشانی‌ام کشید و با نگرانی گفت:
- به هوش اومدی؟ حالت خوبه فرگل؟ درد نداری؟
گنگ با چشمانی نیمه‌باز نگاهش می‌کردم درحالی که توان پاسخ دادن به او را نداشتم. وضعیتم را چک کرد، درحالی که سعی می‌کردم چیزی به خاطر بیاورم نگاه مبهمم را به او دوختم و زندگی‌ام چون فیلمی که روی دور تند زده باشند از جلوی چشمانم گذشت. قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم غلتید و به سختی لب‌های خشکیده‌ام را تکان دادم و نالیدم گفتم:
- چرا من هنوز نفس می‌کشم؟ چرا نذاشتید بمیرم؟
نگار شماتت بار گفت:
- ما رو راهی کردی که خودت رو از زندگی راحت کنی؟ واقعاً که فرگل کار زشتی کردی، پدرت به این حال و روز تو راضی نیست.
دوباره گویی داغ دلم تازه شده بود گریه از سر دادم پشت هم اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم غلتید و به روی بالش ریخت، در خودکشی هم من یک آدم بی‌عرضه بودم. نگار دستم را فشرد و گفت:
- فرگل می‌دونم سخته... ولی چی‌کار باید کرد؟ مرگ جزیی از زندگی بشره! باید دست از کسایی که دارند میرند بکشیم.
با هق‌هق گفتم:
- کاش اول من می‌مردم، کاش جای پدرم من می‌مردم نگار! من باعث مرگ بابام شدم. من فرستادمش اون‌جا که خوبش کنم ولی کشتمش. چه‌طور با این عذاب تا آخر عمر زندگی کنم؟
نگار تلاش می‌کرد آرامم کند، در این بین زهرا با تماس نگار با عجله به اتاقم آمد و هر کسی به طریقی سعی داشت آرامم کند و من که دوباره داغ دلم تازه شده بود شیونی به پا کرده بودم. دست آخر آرام بخشی که زهرا به من تزریق کرد، سبب شد همه چیز در چشمم تیره و تار شود و موجی از خواب وجودم را در آرامش گرفت.‌
صبح کمی حالم بهتر بود حسام به اتاق آمد، در حالی که هنوز گیج بودم به چشمان سبز نگرانش خیره شدم که درحال معاینه رو به من گفت:
- با قرص خوردن می‌خواستی خودکشی کنی که در رو باز نمی‌کردی؟
یاد عطر خنک پیراهن او افتادم و فهمیدم خراب شدن نقشه‌ام زیر سر چه کسی است. پتو را تا روی صورتم به حالت قهر و عصبانیت کشیدم و گفتم:
- چرا نجاتم دادید؟
- ببین خانم دکتر! می‌دونم همه چیز برات سخت گذشته؛ ولی قطعاً روح و پدر و مادرت از کارهای تو دارند زجر می‌کشند.
- این‌بار رو موفق شدید ولی دفعه بعدی در کار نیست.
پتو را از روی صورتم کنار داد و چشم در چشم نگاهم کرد و با تحکم گفت:
- تا مادامی که این فکرها از سرت نیافته داروهایی رو بهت میدم که مجبوری تو همین اتاق مثل یه مرده متحرک زندگی کنی. پس کاری نکن داروهای خواب‌آور بهت تزریق کنم که بیافتی یه گوشه و فقط بخوابی.
با خشم گفتم:
- پس فکر کردید الان چی‌ام؟ زنده‌ام؟ به خیال‌تون من زنده‌ام؟ منم با پدرم مردم. فقط جسمم نفس می‌کشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,569
مدال‌ها
2
حسام قامتش را راست کرد، نگاهش را به من دوخت و گفت:
- باشه! میل خودته، ولی یه درصد فکر کن مثل الان نمردی و فلج مغزی شدی یا نمی‌دونم یه قسمت بدنت از کار افتاد و علیل شدی! اون‌وقت می‌خوای چه کار کنی؟ به شرایط خودت فکر کن، کسی رو داری مثل خودت که پروانه‌وار دور پدرت می‌چرخیدی، دور تو هم بچرخه؟ زندگی رو به خودت بیشتر از این سخت نکن.
حرفی نزدم با پشت دستم اشک‌هایم را پاک کردم بینی‌ام را بالا کشیدم و بعد گفتم:
- مرخصم کنید، می‌خوام برم خونه.
ابرویی بالا داد و گفت:
- بذار دکترت بیاد معاینه‌ات کنه شاید فردا عصری مرخص بشی. چیزی هست که بخوای برات بیارم؟
- هیچی فقط بذار برم خونه.
سری تکان داد و رفت. کمی بعد زهرا به کنارم آمد و تلاش می‌کرد مرا که آهسته‌آهسته اشک می‌ریختم، دلداری دهد.
فردای آن روز سر ظهر غذا را آوردند، به سختی و زور و اجبار حسام از آن کمی خوردم. ساعت سه نیز با اصرار و خواهش من به دکترم توانستم او را متقاعد کنم تا مرخصم کند، حسام با این‌که مایل نبود و مخالفت می‌کرد خودش رفت و کارهای ترخیص مرا انجام داد و بعد از بیرون آمدن از بیمارستان درِ جلوی ماشینش را باز کرد و اشاره کرد داخل شوم. با حالی که هنوز ضعف و سرگیجه داشتم بی‌هیچ مخالفتی سوار ماشینش شدم. خودش هم سوار شد و کیسه داروها را روی داشبورد گذاشت و حرکت کرد. سرم را به شیشه تکیه دادم و به خیابان‌ها چشم دوختم باران می‌بارید، و برف‌پاک‌کن ماشین حسام بی‌وقفه کار می‌کرد و صدای جیرجیر آن سکوت میان ما را درهم می‌شکست. از شیشه ماشین دیدم خیابان‌هایی که می‌رود سمت خانه ما نیست، بی‌حوصله و بی‌رمق گفتم:
- ببخشید فکر کنم دارید راه رو اشتباه میرید.
- نه راه رو درست میریم.
- از این‌جا راه نداره. دارید راه رو طولانی می‌کنید.
نیم‌نگاهی به من کرد و گفت:
- میریم خونه من.
شوک‌زده به او خیره شدم و بعد با سردی و تحکم گفتم:
- لطف کنید من رو پیاده کنید آقای دکتر، از این‌جا خودم میرم خونه.
- تا وقتی که حالت بهتر بشه و روال زندگی عادی دستت بیاد تو خونه من می‌مونی.
با ناراحتی و صدایی که می‌لرزید گفتم:
- میرم خونه خودم همین که گفتم.
او هم با تحکم گفت:
- میریم خونه من همین که من میگم!
دستم را به طرف دستگیره در گرفتم اما قفل بود، رنجیده گفتم:
- لطفاً نگه دارید آقای دکتر! من نمی‌خوام خونه شما بیام.
بی‌توجه به من گفت:
- تو نرمال نیستی یه بلایی سر خودت میاری!
با گستاخی تمام گفتم:
- فکر کردید این‌جا آمریکاست؟ خونه شما بیام بلایی سرم نمیاد؟
نگاهی از آینه به من انداخت و بدون این‌که به او بربخورد گفت:
- اتفاقی بین ما نمی‌افته، شما یه بیماری و منم که دکترتم دارم ازت مواظبت می‌کنم غیر این هم نیست.
- آقای دکتر خواهش می‌کنم باعث دردسر خودتون نشید، ناچارم نکنید به پلیس زنگ بزنم.
کلافه گفت:
- خانم دکتر من فقط و فقط دارم به وصیت پدرتون عمل می‌کنم، قطعاً اون روزی که فال‌گوش وایستاده بودید باید شنیده باشید که پدرتون از من چی خواست!
با گستاخی بی‌حد و لحن خشنی گفتم:
- پدر من گفت دخترم رو ببر خونه‌ات؟ پدرم هیچ‌وقت همچین حرفی نزده.
با عصبانیت گفت:
- گفتم هیچ اتفاقی نمی‌افته، شما تا زمانی که رو به راه بشید خونه من می‌مونید.
با ناراحتی و صدای لرزانی گفتم:
- واقعاً توجیه مسخره‌ای بود آقای دکتر بار آخره که میگم... .
به یک‌باره با خشم ترمز کرد سرم به شیشه ماشین جلو خورد، بهت‌زده جابه‌جا شدم و به او زل زدم. چند بوق پی‌درپی در اعتراض به ماشین جلویی زد که به یک‌باره توقف کرده بود.
با سماجت دستگیره در ماشینش را کشیدم و با تحکم گفتم:
- من رو همین‌جا پیاده کنید یا من رو ببرید خونه خودم!
با ناراحتی و لحن نیش‌داری گفت:
- تو فکر کردی من به تو نظر خاصی دارم که میگم بریم خونه‌ی من؟ من فقط‌فقط از سر دل‌سوزی و مسئولیت‌پذیریم دارم این کار رو می‌کنم.
از حرفش تا سر حد انفجار رسیدم و گفتم:
- شما فکر کردی من با شما می‌تونم زیر یه سقف، یه لحظه دووم بیارم؟
با تمسخر خندید و گفت:
- مگه قراره با من ازدواج کنی؟ یه چند روز مهمون منی بعدم به سلامت.
- نمی‌خواد به من لطف کنید همین الان همین‌جا من رو پیاده کنید و ‌اِلّا هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید.
- این کار رو نمی‌کنم چون اگه بری خونه یه مصیبت تازه برای خودت درست می‌کنی.
با عصبانیت فریاد زدم:
- میگم نگه دار!
بدون توجه به فریاد من خونسرد گفت:
- دیگه رسیدیم.
بعد ترمز کرد و مقابل در بزرگ ویلایی با شکوهی ایستاد، ریموت را زد و در باز شد. هاج و واج به او خیره شدم، انگار جدی‌جدی به خانه‌اش رفتیم. ماشینش وارد حیاط بزرگ و پر دار و درختی شد، من که محو تماشای حیاط و شکوه آن خانه ویلایی لوکس انتهای باغ شده بودم همه‌چیز از یادم رفت. ماشین از توقف ایستاد، به خودم آمدم و با عصبانیت بی‌حدی گفتم:
- آقای دکتر! این کار شما رو به دردسر می‌اندازه، هرچی دیدید از چشم خودتون دیدید.
بی‌تفاوت به من از ماشین پیاده شد. به دنبال موبایلم تمام جیب‌هایم را گشتم، اما چیزی پیدا نکردم. به طرف من آمد و در را باز کرد و گفت:
- اول بیا پائین. بعد به پلیس اطلاع بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,569
مدال‌ها
2
با خشم گفتم:
- من همراه شما جایی نمیام.
- تا الان که اومدی! راهی نمونده.
- موبایلم کو؟
در عقب خودرویش را باز کرد و خم شد از عقب کیفش را برداشت و خونسرد گفت:
- نمی‌دونم دفعه آخری که بهت زنگ زدم گفت خاموشه. بعد هم من و دکتر فرزام جسد بی‌جونت رو تو خونه پیش اون همه قرصی که رو زمین ریخته بودی پیدا کردیم.
با حرص و تُن صدایی که بلند شده بود تهدیدکنان گفتم:
- یا من رو همین الان می‌برید خونه یا این‌جا داد و بیداد می‌کنم آبروتون بره.
از ماشین پیاده شد و بی‌تفاوت چشم به من دوخت و گفت:
- داد بزن مثلاً این‌جوری ... .
و فریاد زد:
- آی مردم کمک! کمک! یه نفر داره این‌جا من رو می‌خوره.
بعد با تمسخر به من چشم دوخت و شانه‌ای بالا داد و خونسرد گفت:
- پدرت گفت مغروری ولی فکر نمی‌کردم تا این حد مغرور باشی، البته نگفت یه دنده‌ای اون هم باید بهم می‌گفت!
- من از این‌جا تکون نمی‌خورم.
‌- میل خودته، سردت شد اون بخاری ماشین رو بزن یخ نکنی من رفتم.
کیفش را بر روی شانه انداخت و به طرف ویلا به راه افتاد و من بهت‌زده دور شدن او را تماشا کردم، زیرلب گفتم:
- یعنی چی؟ فکر کرده این‌جا آمریکاست؟ دختر مردم رو دزدیده میگه بیا زوری‌زوری تو خونه من بمون، آره بعدش هم سر به نیستم کنی. پدر ساده‌ی من... آخ پدر ساده من چی‌کار کردی؟
از ماشین پیاده شدم و به طرف در رفتم هر چه گشتم قفل در را پیدا نکردم و با در ریموتی در کلنجار بودم. باران قطع شده بود و باد سردی می‌وزید هوا داشت تاریک می‌شد و باغ و آن بوته‌های گل‌سرخ در هاله‌ای از تاریکی فرو می‌رفت و در اثر وزش باد و تکان آن‌ها، گویا چیزی در لابه‌لای آن‌ها می‌خزید. او هم که رفته بود، به دنبال راه فرار همه‌جا را گشتم. بدنم هنوز ضعف داشت و چشمانم هی تاریک و روشن می‌شد و نفس‌هایم به شمار افتاده بود و حالم زیاد خوش نبود. سرفه‌های پی‌درپی کردم و به دیوارها نگاه کردم. از دیوار هم که نمی‌توانستم بالا بکشم، عجب خانه‌ای بود. مثل قلعه‌های جادویی قصه‌ها می‌ماند که از در آن وارد می‌شدی و تا ابد در آن زندانی می‌شدی، بود.
خسته دوباره به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم تا شب نشستم و خودم را خوردم. چراغ‌های ویلا که روشن شد، یک شکوه باور نکردنی به ویلا می‌داد. اگه ویلا را می‌فروختند به نظرم تا هفت نسل می‌خوردند و کسی گرسنه نمی‌ماند. عجب زندگی عالی داشت، ان‌قدرها هم فکر نمی‌کردم پولدار باشد.
تاریکی و صدای هیاهوی باد لابه‌لای درختان مرا می‌ترساند و قبض روح می‌شدم. هوا دوباره بارانی و طوفانی شد و هر از گاهی صدای رعد و برقی سهمگین قلبم را از جا می‌کند، لابه‌لای درختان آن‌جا انگار چیزی می‌خزید و من تک و تنها در ماشین بودم‌. بدجور می‌ترسیدم، هر آن منتظر چیزی بودم. از ترس در ماشین را قفل کردم و سعی کردم بر ترسم غلبه کنم؛ اما هیاهوی باد و طوفان در بازی با شاخسارهای درختان نمی‌گذاشت بر ترسم غلبه کنم. حتی با وجود قفل بودن در ماشین باز می‌ترسیدم مثل فیلم‌های هالیوودی یه چیز یک دفعه به شیشه ماشین بخورد و من از ترس همانجا سکته کنم. کم‌کم جثه‌ی کسی را از دور دیدم. حسام بود که چتر بدست سلانه‌سلانه به طرف ماشین می‌آمد خودم را جمع و جور کردم و زود قفل در ماشین را باز کردم تا فکر نکند ترسیدم، قیافه حق به جانب و ترش‌رویی به خود گرفتم. به ماشین که رسید در سمتِ راننده را باز کرد و بی‌توجه به من از بغل صندلی خودش پلاستیکی را برداشت و نشان به من داد و گفت:
- جا گذاشته بودم.
از خونسردی بی‌نهایتش عصبانی شدم و با لحن معترضی گفتم:
- آقای دکتر! من رو ببرید خونه.
با کلافه‌گی سر تکان داد و گفت:
- یعنی آفرین! آخر لجبازیی... بسه دیگه خانم دکتر! بهت گفتم اتفاقی نمی‌افته تو، تو طبقه بالا استراحت می‌کنی و من پایینم. هیچ همدیگه رو نمی‌بینیم. نگران چی هستید؟ فکر کردی با یه حیوون طرفی که هر لحظه بهت حمله می‌کنه؟ بیاید پایین دیگه شورش رو در نیارید. دو سه روزی این‌جا بمونید بعد برید، چرا لج می‌کنید؟
سکوت مرا دید، در ماشین را محکم به هم کوفت و رفت. با رعد و برقی که زد قلبم از جا کنده شد، اگر شب آن‌جا می‌خوابیدم قطعاً قلبم از ترس باز می‌ایستاد. ناچار در را باز کردم و با ترس چند قدم جلو رفتم، باران می‌بارید و باد سرما را به جان نحیفم رسوخ می‌داد. او برگشت و مرا دید که از ماشین پیاده شدم، ایستاد تا به او برسم. وقتی به او رسیدم چتر را به دستم داد و ابرویی با تمسخر بالا داد و گفت:
- انتظار لجبازی بیشتر از این رو داشتم.
درحالی که به عقب به نگاه می‌کردم و نمی‌دانستم تصمیم درستی گرفته‌ام یا نه؟ دوباره سربرگرداندم و به چشمان او زل زدم و گفتم:
- تا قطع شدن بارون این‌جا می‌مونم بعدش خواهش می‌کنم من رو تا یه مسیری ببرید باید برم خونه.
نفسش را با حرص بیرون داد و به من زل زد و گفت:
- من تا فردا صبح از خونه بیرون نمی‌رم.
کلافه نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- باشه، تا فردا صبح فقط!
خونسرد شانه بالا داد و گفت:
- مشکلی نیست.
وارد خانه‌اش شدیم. نگاهم در بدو اول به خانه‌ای که بی‌شباهت به کاخ شاه نبود، متحیر شد. لوسترها و تابلوهای گرانقیمت، فرش‌های نفیس، مبل‌های سلطنتی دسته طلایی با طرح‌های زیبا! همه‌چیز که در نوع خودش تک و بی‌نظیر بود. هر کاری کردم نگاهم را جلوی او کنترل کنم، نتوانستم و فقط به در و دیوار نگاه می‌کردم. او بی‌توجه به من به پله‌هایی که در وسط سالن به طبقه‌ای دوبلکس رو به بالا هدایت می‌شد، اشاره کرد و گفت:
- برید بالا، می‌تونید تا شام آماده بشه تو اتاق استراحت کنید.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- شام رو تو اتاق‌تون می‌خورید یا پایین؟
من که هنوز گنگ بودم، گفتم:
- نمی‌دونم.
رفت به آشپزخانه و با لیوان آبی برگشت گفت:
- تا شام زیاد مونده برید بالا، این کیسه قرص‌هاتون هم ببرید این هم یه لیوان آب.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,569
مدال‌ها
2
لیوان آب را مردد از دستش گرفتم درحالی که با لیوان آب و کیسه قرص‌ها در دستم، به بالای پله‌ها می‌رفتم و با تعجب به اطراف نگاه می‌کردم، به او گفتم:
- ممنون
به طرف بالا رفتم. زندگی مجللی که در خواب هم نمی دیدم، این‌جا به طور واقعی داشتم می‌دیدم. واقعاً تصور نمی‌کردم عکس‌هایی که در اینترنت از خانه‌های لوکس دیده بودم، در ایران هم باشد. زیر لب با بهت به خودم گفتم:
- این پسره چرا دکتر شده؟ عجب خنگیه! مردم دکتر می‌شند که پول‌دار شند این پول‌داره دنبال چی بوده خدا می‌دونه؟ جالب‌تر از همه این‌که حقوق رزیدنت‌ها خیلی ناچیزه، واقعاً وقتی او این حقوق رو می‌گیره به اون نمی‌خنده؟ فکر کنم این حقوق پول خرد توی جیبش هم به حساب نمیاد.
دوباره با تحیر طبقه بالا را از نظر گذراندم و گفتم:
- خدایا این‌ها به خونه‌های ما چی میگن؟ لونه موش؟
طبقه دوم هم مشابه طبقه‌ی بالا پر از وسایل لوکس و گران‌بها با سه تا اتاق در یک سالن مدور بود، و یک بخش از دیوار را یک نمای شیشه‌ای رو به باغ تشکیل داده بود. درحالی که گیج و متحیر بودم به اتاق اول رفتم در را باز کردم یک اتاق کوچک با پنجره‌ای رو به باغ، دومی هم مشابه آن و یک تراس اضافه‌تر داشت. سومی هم کمی بزرگ‌تر از قبلی‌ها بود. نمی‌دانم با این‌که اقامتم آن‌جا موقت بود، ولی اتاق دوم که تراس رو به باغ داشت را انتخاب کردم. روی تخت آن نشستم که نرم بود و فرو رفتم. بعد بلند شدم و از در شیشه‌ای تراس رو به باغ به شکوه باغ باران‌زده در روشنایی کم‌سوی چراغ‌ها خیره شدم و با لبخند کجی گفتم:
- عجب جاییِ! واقعاً بهشت دیگه چه‌جوریه؟ این‌ها ان‌قد لاکچری تو این دنیا زندگی می‌کنند، اصلاً به بهشت اعتقاد دارند؟
در تراس را باز کردم، وارد تراس شدم صدای ریزش باران و برقی بی‌صدا آسمان را برای لحظه‌ای روشن کرد. باد موهایم را که از زیر روسری‌ام بیرون آمده بود روی پیشانیم پریشان ساخت و نوای برگ‌های درختان در جدال با غوغای باد و باران به گوش می‌رسید. صحنه‌ی شگفت‌انگیز باغ باران‌زده از قاب تراس آن خانه‌ی لوکس مثل یک قطعه‌ی نمایش هنری زیبا به نظر می‌آمد.
دوباره به داخل اتاق خزیدم، نزدیک به یک ساعت در استرس و آشوب دست و پا می‌زدم و سرگردان اطراف اتاق می‌چرخیدم و در و دیوار آن را نگاه می‌کردم و به این فکر می‌کردم که کار اشتباهی کردم با او به این خانه آمدم یا نه؟ پشیمانی و ترس و عذاب وجدان لحظه‌ای دست از سرم برنمی‌داشت. در اتاق را قفل کردم و گوشه تخت نشستم و هی ناخن خوردم. مدتی بعد صدای حسام را شنیدم که از پایین پله‌ها آمد:
- خانم دکتر! تشریف بیارید شام آماده است.
خواستم پایین نروم، اما رفتارم دور از ادب می‌شد. روسری‌ام را جلوی آینه‌ی میز آرایش منبت درست کردم و کلافه دستی به صورتم کشیدم و با تردید و دست و پایی لرزان به پایین رفتم. از پله‌ها که پایین رفتم حسام داشت میز را می‌چید.دلم آشوب بود و عذاب وجدان از تصمیم نابه‌خردانه‌ام مرا رها نمی‌کرد. درحالی که با انگشتان دستم بازی می‌کردم به او نگریستم که خونسرد به من نگریست و با دست اشاره کرد و صندلی را به عقب داد و گفت:
- بفرمایید، دست‌پختم زیاد جالب نیست ولی قابل تحمله.
مانده بودم چه کنم؟ با اکراه و خجالت جلو رفتم. نشستم و او روبه‌روی من نشست چه‌قدر معذب بودم. غذایی که گذاشته بود سوپ و ماهی و میگو سوخاری بود، گفت:
- غذای دریایی دوست دارید؟
کمی جابه‌جا شدم روی صندلی خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
- بله، ممنونم، من مزاحم... .
حرفم را برید و گفت:
- شما با خواست خودتون نیامدید، بفرمایید لطفاً تعارف نکنید.
مقداری از ظرف سوپ‌خوری، سوپ برایم ریخت و بعد دیس ماهی را به طرفم گرفت. با خجالت تکه‌ای ماهی روی بشقابم گذاشتم و او هم مقداری ماهی و مخالفاتش را برای خودش کشید و بعد از خوردن چند قاشق سوپ با کارد چنگال به جان تکه ماهی درون بشقابش افتاد و آن را برید و تکه‌ای در دهان گذاشت. داشتم خوردن او را تماشا می‌کردم، که متعجب به من نگاه کرد و با خنده گفت:
- شما با نگاه کردن به غذا خوردن بقیه سیر میشید؟
سرخ شدم و قاشق را برداشتم. جرات نمی‌کردم چیزی بخورم، می‌ترسیدم دارویی خواب‌آور به آن ریخته باشد. آن‌وقت چه خاکی بر سرم باید می‌ریختم؟ چه اشتباهی مرتکب شدم که به خانه‌ی او پا گذاشتم. قاشقم را با تردید برداشتم و در حال جدال با آن افکارم بودم که بخورم یا نه!
که او گفت:
- دوست ندارید؟
دست‌پاچه او را نگریستم که به من زل زده بود. از ترس و از سر رودربایسی چند قاشق سوپ را هول در حلقم فرو کردم و گفتم:
- چرا‌چرا!
به خودم دل‌داری دادم و گفتم:
- دختره خنگ! خودش هم داره از همین‌ها می‌خوره کدوم داروی بیهوشی؟ این‌طور بود که خودش هم غش می‌کرد؟
ای کاش از آن قسمت ماهی که خودش برداشته بود جدا می‌کردم، بعد از خوردن چند تکه ماهی زود از خوردن دست کشیدم. بیچاره او بی‌خبر از افکار موحشی که راجع به او داشتم دوباره دیس را مقابلم گرفت، انکارکنان گفتم:
- نه اصلاً، ممنون.
- برای شما وقت روانشناس گرفتم.
متحیر نگاهم را به او انداختم و گفتم:
- روانشناس دیگه برای چی آقای دکتر؟
دست از خوردن کشید و به صندلی‌اش تکیه داد و با آن چشمان سبزش به من خیره شد و خونسرد گفت:
- خانم دکتر شما واقعاً احتیاج به تراپی دارید، بهتره پیشنهاد من رو رد نکنید.
لجوجانه و با تحکم که سرسختی‌ام را نشان می‌داد گفتم:
- نه‌نه! اصلاً فکرش رو هم نکنید.
با تحکم گفت:
- هست... از فردا هم باید اون‌جا باشید. فردا عصر میام دنبال‌تون باید برید.
در دلم گفتم لج کردن با او بیشتر او را ترغیب می‌کند، فردا یک‌جوری گم و گور می‌شوم. بی‌خیال سکوت کردم و بعد بلند شدم و جهت کمک بشقاب‌ها را جمع کردم، اصرار داشت که این کار را نکنم خلاصه با اصرار میز را جمع کردم.
و بعد تند و سریع با گفتن شب بخیر به اتاقم رفتم و در را قفل کردم کلید را روی در گذاشتم و دراور کنار تخت را بلند کردم و پشت در گذاشتم. همه‌اش منتظر بودم خواب ناگهانی مرا از پا بیاندازد. گوشه تخت نشستم و در تاریکی اتاق شروع به ناخن جویدن کردم. نزدیک به یک ساعت مدام درمورد او و شخصیت او در جدال بودم و تمام این افکار منفی ناشی از عدم شناخت او و شخصیت گنگ او برای من بود. بعد کم‌کم وقتی دیدم با خیالات و اوهام‌های مسخره و بی‌پایه و بی‌اساسی دارم کار خیر او را قضاوت می‌کنم، از او خجالت کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,569
مدال‌ها
2
بلند شدم نگاه به قرص‌هایم انداختم یکی از آن‌ها را خوردم. با این‌حال روی تخت دراز کشیدم و با فکر پدرم و اشک ریختن برای او، چندی بعد از تاثیر قرص‌ها میان گریه به خواب رفتم.
وقتی از خواب بیدار شدم که نور روز تا وسط اتاق می‌تابید با هول و هراس از خواب بیدار شدم روسری به سرم کردم با چشمانی که از خواب زیاد متورم شده بود، نگاه به ساعت کردم ساعت یازده ظهر بود. متحیر از این‌ بودم که چه‌طور این همه خوابیدم، که قطعاً تاثیر خواب آور قرص‌های دیشب بود. دراور کنار تخت را از پشت در برداشتم و به سرجایش گذاشتم و قفل در را با احتیاط باز کردم و پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفتم. از نرده‌های طبقه بالا آویزان شدم و به طبقه پایین نگریستم. صدایی نمی‌آمد. تک سرفه‌ای کردم و بعد که دیدم خبری نیست در‌به‌در به دنبال سرویس بهداشتی گشتم که گوشه سالن بود، صورتم را شستم و دوباره پاورچین پاورچین بیرون آمدم و سرکی کشیدم و بعد با صدایی که از شدت خواب دورگه شده بود گفتم:
- آقای دکتر؟
جوابی نیامد با اکراه به آشپزخانه سرکی کشیدم. درِ آشپزخانه به حیاط باز می‌شد با احتیاط به طرف در رفتم. تلاءلو نور خورشید در آب استخر زمردی رنگ جلوی ساختمان چشم را خیره می‌کرد، باغ در صبح جلوه‌ی دیگری داشت. ماشین حسام نبود قطعاً او به بیمارستان رفته بود. به داخل رفتم خواستم بروم وسایلم را بردارم و بروم؛ اما نه پولی به همراه داشتم نه کیفی و نه سر و وضعی درست و حسابی و جدا از آن بی‌ادبی بود که بدون تشکر و بی‌سر و صدا بروم. از سویی موبایلم را نیاورده بودم که با او تماس بگیرم و تشکر و خداحافظی کنم شماره‌اش را هم حفظ نبودم. وارد خانه که شدم نگاهم به میز افتاد که صبحانه مرا چیده بود، آهسته به آن‌جا نزدیک شدم یاداشتی را دیدم که نوشته بود:
- سلام خانم دکتر. صبح بخیر! من باید برم بیمارستان صبحونه شما رو روی میز چیدم. احتمالاً برای ظهر بیام خونه اگه کاری داشتید با من تماس بگیرید.
و شماره‌اش را پایین کاغذ نوشته بود.
کمی صبحانه خوردم و بعد میز را جمع کردم و شماره‌اش را برداشتم مردد به طرف تلفن رفتم که با او تماس بگیرم اما نگاهم به ساعت افتاد، طولی نمی‌کشید که ظهر می‌شد بنابراین بهتر بود کمی تحمل کنم. برای این‌که حوصله‌ام سر نرود به حیاط ویلا رفتم و کمی گشتم. زرق و برق آن‌جا کمی چشمم را گرفته بود و داشتم فکر می‌کردم که روزی دکتر شوم و چه زندگی برای خودم بسازم؛ اما بعداً به افکار خودم خندیدم. بعد به حسام فکر کردم از افکار و رفتار دیروزم شرمنده شدم، من چه‌قدر رفتار و افکارم زشت بود. جدا از دیروزش، او کلی در مورد پدرم و حتی برگزاری مراسم ختمش به من کمک کرده بود و من با گربه‌صفتی با او برخورد تندی کرده بودم، حتماً در دلش به من می‌گوید که چه‌قدر این دختر نمک‌نشناس است. همین دیروز بود که نگران درمان پدرش بودم و مراسم ختم پدرش را راست و ریست کردم، خودش را از مرگ نجات دادم، افکارم و رفتارم هم واقعاً شرم آور بود.
مدتی طول کشید و من روی صندلی تاب‌دار نشستم، بوی چمن‌های باران خورده مشامم را نوازش می‌داد و باغ سرسبز چون تکه‌ای از بهشت جلوه می‌نمود، منتظر حسام شدم. با یاد پدرم اشک‌هایم از زیر چشمان بسته‌ام سرریز شدند. هنوز باورم نمی‌شد که او را از دست داده بودم. هنوز نمی‌توانستم این کابوس واقعیت را باور کنم، آرزو داشتم هر آن‌چه در این روزها لمس کرده بودم کابوس باشد و من هرچه زودتر هوشیار شوم. در آن حال و هوای رقت‌بار میان گریه درحالی که هنوز احساس خواب آلودگی می‌کردم نفهمیدم کی خوابم برد.
- خانم دکتر؟ خانم دکتر؟
به یک‌باره هراسان از خواب پریدم و چهره حسام را مقابلم دیدم. روی تاب جابه‌جا شدم و او دست‌پاچه از این‌که حس کرده بود مرا ترسانده معذرت خواهی کرد. با خجالت گفتم:
- ببخشید... من خوابم برد منتظر شما بودم ولی نفهمیدم کی خوابم برده؟
لبخند بی‌جانی روی لب‌هایش نقش بست و گفت:
- نه شما ببخشید من شما رو ترسوندم.
کیفش را روی شانه جابه‌جا کرد از روی تاب پایین آمدم و گفتم:
- قرص‌ها خیلی خواب‌آور بودند من قصد داشتم صبح زود از این‌جا برم وقتی بیدار شدم دیدم ساعت یازده ظهره، منتظر شدم که شما بیاید و تشکر کنم و زحمت رو کم کنم.
درحالی رو به ویلا می‌رفتیم حسام در را باز کرد و تعارف کرد داخل شوم، داخل شدم در را بست و گفت:
- برای رفتن چه عجله‌ایه ؟
کتش را آویزان چوب لباسی کرد و نگاهش را به من دوخت، دست‌پاچه گفتم:
- نه دیگه تو این مدت باعث زحمت شما شدم.
و بعد با تردید و خجالت گفتم:
- آقای دکتر ... .
روی برگرداند و به من خیره شد و گفت:
- بله، چیزی شده؟
با خجالت و شرمندگی در حالی که از نگاه کردن به او می‌گریختم بریده‌بریده گفتم:
- شما تو این مدت خیلی به من لطف داشتید، من واقعاً... نمی... دونم ...چه‌طوری ... .
سکوتی بین ما حکم‌فرما شد نگاهش کردم، لبخندی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم. هرکسی جای من بود ...

حرفش را بریدم و گفتم:
- نه! هرکسی این کارها رو نمی‌کنه. شما دل بزرگی دارید، من واقعاً ازتون بابت رفتارم معذرت می‌خوام.
- اشکال نداره شرایط روحی خوبی ندارید، رفتارتون قابل درکه.
- ممنون امیدوارم بتونم لطف‌تون رو جبران کنم.
خونسرد گفت:
- خب پس جبرانش کن!
متعجب و بهت‌زده به او خیره شدم، او مصمم گفت:
- اشتباه دیروزتون رو جبران کنید.
دست‌پاچه شدم این‌پا و آن‌پا کردم و گفتم:
- یعنی‌چی؟ منظورم اینه که چه‌طوری... خب... .
- دو روز دیگه بیشتر بمونید. این‌طوری من مطمئن میشم وضع روحی‌تون روبه‌راهه و خیالم راحت میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,569
مدال‌ها
2
- آقای دکتر تا این‌جا من خیلی به شما زحمت دادم. از وقتی که پدرم تو بیمارستان بستری شد تا حالا جز مزاحمت و زحمت به گردن شما چیزی نداشتم، بیشتر از این مزاحم‌تون نمیشم اجازه بدید رفع زحمت کنم.
درحالی که آستینش را بالا می‌زد و به سمت سرویس بهداشتی می‌رفت گفت:
- اصلاً و ابداً مزاحمتی ندارید. لطفاً این فکرها رو نکنید.
- اما... .
برگشت و گفت:
- فرگل من نه به عنوان دوست و نه به عنوان همکار و نه به عنوان هیچ چیز دیگه‌ای، فقط به عنوان یک پزشک خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم به حرف من گوش کن و تا وقتی حالت رو به راه نشده از این‌جا به خونه خودت نرو. اون‌جا تو رو یاد خاطرات پدر مرحومت می‌اندازه و تحمل زندگی رو برات سخت می‌کنه.
- من خوبم آقای دکتر، الان شما بیماری تو من می‌بینید؟
- نه ولی همین که برگردی به خونه‌تون به همون حال روز می‌افتید. هنوز داغ پدرتون تازه است و شما هنوزم توان روبه‌رو شدن با واقعیات رو ندارید.
سکوتی حکم‌فرما شد و بعد با حال منقلبی که سعی داشتم مهارش کنم گفتم:
- قول میدم کاری نکنم که نگران بشید. شما سر من خیلی منت دارید، دیگه خواهش می‌کنم بیشتر از این من رو شرمنده نکنید.
سری تکان داد و کلافه گفت:
- آدمی که لجبازه رو باید چه‌طور قانع کرد؟
سکوت کردم نگاهش را به من دوخت. چه‌قدر پیراهن سفید به او می‌آمد، ته ریش‌های مشکی‌اش صورت سفید و خوش فرمش را جذابتر کرده بودند و آن دو تیله سبز چشمانش از هر زمان دیگر خوش‌رنگ‌تر نشان می‌داد. سکوت کردم و بعد گفت:
- هرطور میل‌تونه خانم دکتر عصر تشریف می‌برید؟ چون باید به مطب روانشناس بریم.
دوباره بنای انکار را گذاشتم و اصرار کردم که احتیاجی به این کار نیست، به سختی توانستم او را قانع کنم که بالاخره قبول کرد و گفت:
- باشه! من دیگه بحث کردن رو نتیجه بخش نمی‌بینم، امیدوارم کم‌کم با واقعیات کنار بیاید و مرگ پدرتون رو بپذیرید. امروز خودم شما رو می‌رسونم خونه ولی قبلش باید ناهار چیزی میل کنید بعد برید.
به سرویس بهداشتی رفت و آبی به صورتش زد و درحالی که صورتش را با حوله خشک می‌کرد به طرف تلفن رفت و سفارش غذا داد، بعد گفت:
- کی می‌خواید برگردید بیمارستان؟ بهتره که هر چه زودتر به دانشگاه برگردید.
سری تکان دادم و گفتم:
- از فردا شروع می‌کنم.
حوله را سرجایش گذاشت و درحالی که تای آستینش را باز می‌کرد گفت:
- آزمایشگاه کی میاید؟
حرف از آزمایشگاه که زد، روح و روانم به یک‌باره به هم ریخت حالم منقلب شد. تمامی اتفاقات اخیر مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد شد متوجه تغییر حالت من شد و گفت:
- چیزی شده؟
خودم را جمع و جور کردم و با بغضی پنهان در گلو گفتم:
- برای آزمایشگاه آماده نیستم، میشه کمی دیرتر بیام؟ یا بهتون خبر میدم که میام یا نه.
متعجب نگاهی به من انداخت و گفت:
- مگه تصمیم دارید نیاید؟
دست‌پاچه گفتم:
- هنوز تصمیم نگرفتم.
سری تکان داد و روی مبل نشست و تلویزیون را روشن کرد. سکوتی بین ما حکم‌فرما شد، اشاره کرد بشینم. روی از او برگرفتم و روی یکی مبل‌ها با اکراه و خجالت جا گرفتم، صدای اخبار نیم‌ روزی سکوت بین ما را می‌شکست که در این لحظه صدای زنگ در ما را متوجه کرد. حسام آیفون را برداشت و دکمه را فشار داد، چند دقیقه بعد به انتهای سالن رفت و در نهایت دیدم در دیگری در آن سوی سالن قرار دارد و من احمق دیروز دنبال دری می‌گشتم که داخل خانه بود. حسام کیسه غذا را گرفت و به داخل آمد نگاهی به من کرد و گفت:
- من میز رو می‌چینم.
- اجازه بدید کمک‌تون کنم.
هر دو باهم میز را چیدیم و سر میز نشستیم، ناهار در سکوت سنگینی صرف شد و بعد از جمع کردن میز به اتاق رفتم و قرص‌هایم را برداشتم. دوباره از آن تراس شیشه‌ای به حیاط زل زدم و بعد بیرون آمدم و به حسام پیوستم. حسام مرا به خانه‌ام رساند و همراهم به جلوی در واحد آمد، قفل در خانه عوض شده بود و آثار شکستگی قفل قبلی روی در مشهود بود، او گفت:
- شرمنده سری آخر که اومدیم یه خراب‌کاری‌هایی کردیم. شما تو این مدت در رو روی هیچ‌کدوم از ما باز نکردید، این اواخر هم همسایه‌ها به ‌من گفتند صدای گریه‌تون دو روزه نمی‌اومده. برای این‌که مطمئن بشم حال‌تون خوبه یا نه با کمک یکی از همسایه‌ها قفل رو شکستم، حالا قفل رو عوض کردم.
کلید را به طرف من گرفت. لبخند کم‌جانی زدم و گفتم:
- نه اشکالی نداره! کم‌کم دیگه باید خونه رو تحویل بدم.
متعجب گفت:
- مستاجرید؟
سری به علامت تایید تکان دادم کلید را در قفل چرخاندم، وارد خانه که شدم غم عالم به دلم ریخت. نبود پدرم در آن خانه چه‌قدر بد حس می‌شد، خانه بوی پدرم را می‌داد. چشمه‌ی اشکم جوشید و روی صورتم اشک روان شد، تندتند سعی کردم اشک‌هایم را با کف دستم مهار کنم حسام با لحنی دلسوزانه گفت:
- هنوز هم میگم خانم دکتر بیاید یه چند روزی... .
به میان حرفش دویدم و گفتم:
- نه! بالاخره که باید باهاش رو در رو بشم، تا یه ماه دیگه که خونه رو تخلیه می‌کنم و از این‌جا میرم کمی با خودم کنار اومدم.
_بذارید حداقل یک دوره روانشناس ... .
حرفش را بریدم و سرسختانه گفتم:
- نه آقای دکتر! شما خیلی به من محبت دارید ولی باور کنید با خودم کنار میام حداقل به شما این قول رو میدم.
لحن مطمئن و محکم من کمی از نگرانی‌اش کاست. سپس سری تکان داد و گفت:
- من میرم... فقط اگه مسئله‌ای پیش اومد خواهشاً رودربایسی نکنید و با من تماس بگیرید.
لبخندی تشکرآمیزی زدم و گفتم:
- ممنون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,569
مدال‌ها
2
او هم بعد از کمی دلداری دادن من رفت و درحالی که هنوز بوی عطرش در راهرو استشمام می‌شد. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و دوباره ماتم تمام وجودم را در برگرفت و عذاب بی‌پایان این‌که مقصر مرگ پدرم من بودم رهایم نمی‌کرد. دوباره با صدای ضعیفی های‌های گریستم. که صدای زنگ در مرا به خودم آورد تند و هراسان اشک‌هایم را پاک کردم، ترسیدم حسام باشد. آهسته گفتم:
- کیه؟
صدای مرد دیگری از پشت در آمد.
در را باز کردم و چشمم به جمال آقای عبدی، صاحب‌خانه‌، درکنار پسرش که یک معتاد و لات‌ لاابالی بود روشن شد. آقای عبدی اول کمی من‌من کرد و تسلیت گفت؛ اما بعد کمی به قفل در خانه گیر داد و رنجیده اشاره به خسارتش کرد و درباره تخلیه خانه صحبت کرد که گفتم تا دو هفته دیگر خانه را تخلیه می‌‌کنم. او رفت ولی نگاه کِش‌دار پسرش به دلم بد افتاد، در را روی او بستم و ترسیدم. آن شب برخلاف دیشب خوابم نمی‌برد، فکر حسام و کارهایی که با او کردم، قولی که پدرم از من گرفته بود، مادر حسام و آزمایشگاه داشت دیوانه‌ام می‌کرد. اما چیزی که در آن مصمم بودم این بود که بالاخره خودم را باید آماده گفتن حقیقت کنم. چرا که مادرش هم به اندازه من در مرگ پدرم مقصر بود‌ و هر دو باید تاوان کاری که کردیم را پس بدهیم. به زور ساعت سه نیمه‌شب چشم بستم.
صبح با هزار زور و جان کندن به بیمارستان رفتم زهرا به طرفم آمد، کسانی که مرا می‌شناختند به سراغم آمدند و تسلیت گفتند. به معاونت رفتم کلی بالا و پایین شدم تا وضعیتم درست شد، بعد درحالی که به طرف بخش خودم می‌رفتم، با حمید سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم. عجیب است، هنوز آن احساس زیر پوستی را نسبت به او داشتم. حال و احوالم را پرسید و بعد کمی دلداریم داد، از او خداحافظی کردم و گوشی قلب را دور گردنم انداختم و فشارسنج را در دستم گرفتم. مورنینگ را از دست داده بودم بنابراین کارهای اینترنی‌ام را شروع کردم از پانسمان زخم‌ها بگیر تا تعویض سوند و ساکشن و پیگیری آزمایشات بیمار و چک کردن خلاصه پرونده مریض‌ها و معاینه مریض‌های جدید! روز شلوغی بود و تا ظهر اجازه فکر کردن به داغ پدرم را نداد. گزارش امروز را نوشتم، درحالی که خمیازه می‌کشیدم از راهرو پیچیدم که با کسی سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم. یک قدم به عقب رفتم که حسام را روبه‌رویم دیدم، لبخندی زد و گفت:
- سلام خانم دکتر خوب هستید؟
لبخند پررنگی روی لب‌هایم نقش بست، با او احوال پرسی کردم. حالم را پرسید و رفت و نگاه مرا با خود تا زمانی که از دیدم پنهان شود، به دنبال خود کشاند. باید کم‌کم حساب کتاب‌های هزینه‌هایی را که برایم کرده بودند را انجام می‌دادم و همه را پس می‌دادم. باز به کار نیمه‌وقت احتیاج داشتم؛ اما با وجود طرح کارورزی کاری از دستم بر نمی‌آمد. عصر بعد از تحویل شیفتم، به چند تا درمانگاه سر زدم تا کار تزریقات را برای وقت‌هایی که شیفت شب نیستم انجام دهم. این‌طوری علاوه بر این‌که کمک هزینه‌ای برایم می‌شد، مرا لختی از فکر کردن به داغ پدرم هم نجات می‌داد. خلاصه این‌که شب خسته و کوفته به خانه برگشتم و بدون خوردن شام که از تنهایی از گلویم پایین نمی‌رفت، با چشمانی اشک‌آلود خوابیدم.
روزها روال تکراری به خود گرفته بودند و من کم‌کم با غم از دست دادن پدرم اندکی کنار آمدم. در این بین کارم را در درمانگاه‌ها شروع کردم. دوباره به بخش تحقیقات رفتم و کارهای ناتمام را تمام کردم، تصمیم داشتم با مادر حسام صحبت کنم و قضیه سفته‌ها را حل کنم. دیگر به آن‌جا نروم و کم‌کم حسام را از واقعیت ماجرا آگاه کنم. بخش کارورزی دوره داخلی هم تمام شد و وارد بخش زنان شدم، برنامه‌ریزی کردم که در وقت‌های بی‌کاری‌ام مطالعاتم را شروع کنم. در این چند روز نیمه‌شب‌ها که از درمانگاه به خانه می‌آمدم، حس می‌کردم سایه‌ای مرا تعقیب می‌کند. چندین بار از ترس تا خانه دویده بودم، شب‌ها در را قفل می‌کردم. از تنهایی می‌ترسیدم، از تاریکی که تمام زندگیم را گرفته بود. نمی‌دانم چرا ادامه می‌دادم! حالا که پدرم نبود چه انگیزه‌ای برای ادامه‌ی زندگی داشتم. هنوز وصیت آخر پدرم بر سرم مشت می‌کوفت هنوز باری روی دوشم بود که باید حلش می‌کردم، لااقل باید کارم را جبران می‌کردم.
به آقای افراسیابی زنگ زدم، با او صحبت کردم با لحن دلسوزانه‌ای مرگ پدرم را تسلیت گفت، از او خواستم که از پرفسور امین‌زاده بخواهد که با من تماس بگیرد. حوالی ساعت دو بعد از ظهر بود که پرفسور امین‌زاده تماس گرفت، او هم همان حرف‌های آقای افراسیابی را برای من تکرار کرد که بعد از کمی من‌من کردن ادامه دادم:
- می‌خوام بخش تحقیقات رو رها کنم.
خنده‌ای کرد و گفت:
- خانم دکتر کارشون با ما تموم شده تصور کرده ما هم کارمون با ایشون تموم شده! نه خانم دکتر طبق روال قبل عمل کنید.
- ولی من نمی‌خوام ادامه بدم.
- باید ادامه بدید، شما قراره این راه رو تا آخر برید.
با گستاخی تمام گفتم:
- پرفسور من به خاطر این قضیه دارم تاوانش رو پس میدم... پدرم رو به خاطر این قضیه از دست دادم. کار من از اول اشتباه بود هر چند که شما هم تو این قضیه بی‌تقصیر نبودید، کارها تو روال خودش داشت پیش می‌رفت با سهل‌انگاری شما بود که پدرم موضوع رو فهمید و... .
متقابلاً با همان لحن گستاخانه من و کوبنده‌تر حرفم را برید و گفت:
- این‌که راجع به این قضیه با پدرتون صداقت نداشتید مشکل من نیست خانم دکتر مشکل شما بوده. درضمن فراموش نکنید ما از شما سفته داریم و علاوه بر این من می‌تونم به خاطر خیانتی که به پسرم تو بخش تحقیقاتی کردید راحت مدرک پزشکی‌تون‌ رو تعلیق کنم یا حتی از اعتبار ساقط کنم بدون این‌که پای خودم وسط باشه پس بهتره که با من در نیافتید.
خشم تمام وجودم را در برگرفت، هر کار کردم او را قانع کنم تهدیم کرد. با او هرطور صحبت می‌کردم جری‌تر می‌شد و تهدیدهایش کوبنده‌تر! این‌طور که معلوم بود موضوع با پرداخت هزینه‌ها حل نمی‌شد و او دستی بالاتر از هزینه‌ها داشت و راحت می‌توانست، خود را از این قضایا کنار بکشد و مرا یکه و تنها در این منجلاب رها کند. به شدت سر این قضیه به هم ریختم، در باتلاقی گیر کرده بودم که داشت مرا در خود می‌کشید. ترس از زندان و بی‌آبرویی و ساقط شدن اعتبار مدرک پزشکی‌ام که دیگر حالا تنها دارایی من بود و با جان کندن داشتم بدستش می‌آوردم، سبب شد که به زورگویی‌هایش گردن دهم. همین ترس‌ها سبب عقب راندن من و به صرافت از گفتن حقیقت و عمل به وصیت پدرم شد. بدبختانه این بود که من مدرکی دال بر این‌که او مرا ترغیب به این کار کرده بود نداشتم، تفاهم‌نامه‌ای که آقای افراسیابی به من داده بود فقط امضای من روی آن بود. من باید برای گفتن حقیقت به حسام باید دلیل و مدرکی رو می‌کردم تا باور کند مادرش در پشت این قضایا هست و من هیچ مدرکی دلیل بر شریک جرم بودن او نداشتم. پس خیلی واضح بود که می‌توانست از این قضیه شانه خالی کند و مرا از این پرتگاه سقوط دهد. آن روز تمام ذهنم را این قضیه پر کرد، راهی بیشتر از این نداشتم. من توی باتلاقی خودم را انداختم که هر لحظه مرا در خود فرو می‌برد، از طرفی دوباره عذاب وجدانم شروع به کوبیدنم کرد که چه‌طور می‌توانم با وصیت آخر پدرم و حسام و لطف‌هایی، که در حق من کرده این کار را کنم. اما در نهایت به این نتیجه رسیدم که شروع به جمع کردن مدارک علیه مادرش کنم، تا وضعیت خراب‌تر نشده لااقل با پایین رفتنم، او را هم پایین بکشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,569
مدال‌ها
2
ساعت اندکی از نیمه‌شب گذشته بود که شیفت درمانگاه را تحویل دادم و با فکری داغون و روحی زخمی و هزار لعنتی که هر لحظه به خودم و تصمیم اشتباهم می‌دادم، به سوی خانه رفتم. در تاریکی شب از کوچه پس کوچه‌های محله می‌گذشتم که دوباره حس کردم سایه‌ای تعقیبم می‌کند. چشم چرخاندم جثه‌ی تاریک کسی را دیدم که چون شبحی در تاریکی، در کوچه پشتی محو شد. بر سرعت قدم‌هایم افزودم دست در جیبم کردم و نگاه به گوشی‌ام کردم، می‌خواستم شماره پلیس را بگیرم اما کارم معنا نداشت. نکند که من دچار توهم شده باشم بنابراین با ترس و لرز تا خانه به گام‌هایم شتاب دادم، دوباره دست بردم و گوشی‌ام را نگاه کردم لیست مخاطبینم را باز کردم. همه را نظر گذراندم این بار کسی را در لیست شماره‌هایم جز حسام مورد اعتماد پیدا نکردم، چند بار بوق خورد. یک‌نفس تا در خانه دویدم؛ اما تا به نزدیکی خانه رسیدم تماسم را قطع کردم و با استرس کلید را در درب آپارتمان چرخاندم و وارد شدم در را بستم نفس راحتی کشیدم. با استرس و دستانی لرزان دستم را روی دیوار می‌کشیدم و نفس‌نفس‌‌زنان کلید برق را زدم، راهرو روشن شد پله‌ها را دوتا یکی طی کردم. پشت سرم کسی کلید را در درخانه چرخاند، تصور کردم یکی از همسایه‌های واحد بالایی است. بدون این‌که به عقب نگاه کنم، به جلوی در خانه رسیدم. کلید را با دستانی لرزان در در واحد چرخاندم در این حین برق راهرو خاموش گشت. همراهم زنگ زد، حسام بود. کلید را روی در رها کردم و مردد این‌که چه جوابی به او بدهم، آن را گشودم و گفتم:
- سلام. ببخشید آقای دکتر شرمنده من این موقع شب زنگ زدم.
در را هل دادم که داخل خانه شوم حس کردم کسی پشت سرم قرار دارد، برگشتم و جثه مرد تنومندی را در تاریکی پشت سرم دیدم. از ترس هین بلندی کشیدم و تکان سختی خوردم، حسام با نگرانی گفت:
- چی شد؟ خانم دکتر؟! الو...الو... .
زبانم بند آمده بود و دست و پایم آشکارا می‌لرزید تا قبل از این‌که به خودم بجنبم دهانم را گرفت و گوشی را از دستم قاپید و من در میان بازوان کلفت او شروع به دست و پا زدن کردم. مرا به داخل خانه برد و در را به هم کوفت و من همچنان در آغوشش دست و پا می‌زدم. درحالی که تقلا می‌زدم دستش را از جلوی دهانم به کنار بکشم، صدای حسام مضطرب از گوشی شنیده می‌شد. گوشی‌ام را با دست دیگرش خاموش کرد و مرا هل داد و پشتم به دیوار خورد. چاقویی نزدیک شکمم فشار داد و گفت:
- صدات دربیاد جونت رو می‌گیرم.
درحالی که داشتم قبض روح می‌شدم با صدای لرزانی گفتم:
- تو کی هستی؟ گم شو بیرون تا داد نزدم.
به طرفم حمله‌ور شد و از گلویم گرفت راه نفسم بند آمد و با صدای چندشی و دهانی که از آن بوی گند سیگار می‌آمد، گفت:
- گفتم صدات دربیاد با این چاقو تکه پاره‌ات می‌کنم.
و چاقو را به گلویم نزدیک کرد. بدون ترس از مرگ درحالی که تقلا می‌زدم او را از خود دور کنم و خودم را نجات دهم. همان‌طور که راه نفسم را بسته بود، فشار چاقو را به گلویم بیشتر کرد و گفت:
- خانم دکتر! نمی‌خوای که گلوت مثل همون‌هایی که سلاخی‌شون می‌کنی پاره بشه که. بگو پول‌هات کجاست؟
به زور درحالی که سعی می‌کردم دستان سنگین و پر قدرتش را از گلویم جدا کنم گفتم:
- من پول ندارم عوضی! ولم کن.
خودش را به من نزدیک‌تر کرد و با یک دستش فکم را فشار می‌داد و با دست دیگرش چاقو را به طرف شکمم گرفت، فشار چاقو به شکمم بیشتر شد و هر آن حس می‌کردم به درونم شکمم فرو می‌رود. به سختی دستش را که مسلح بود را گرفتم و سعی می‌کردم آن را مهار کنم، گفتم:
- گم شو از این‌جا بیرون. به بد جایی زدی بدبخت! من اگه پول داشتم تا این وقت شب بیرون نبودم.
درحالی که سر چاقو جدال داشتیم، بیشتر از قبل به من نزدیک شد. فشار پنجه‌های قدرتمندش را روی گلویم بیشتر کرد و گفت:
- پولت هم نبود خودت هم قبولی‌.
رنگ از رخم پرید و دست و پایم بیشتر شروع به لرزیدن کردن. درحالی که از ترس و به سختی نفس‌نفس می‌زدم، او فشار چاقو را بیشتر کرده بود. سوزشی در شکمم حس می‌کردم، سعی کردم تمرکز کنم. سمت راست کمی آن طرف‌تر گلدان سفالی را نزدیک خودم دیدم. درحالی که با یک دستم دستش را که مسلح بود گرفته بودم و سعی می‌کردم آن را از بدنم دور کنم، دست دیگرم را در تاریکی تکان دادم و با حرکتی سریع قبل از این‌که بفهمد چه فکری در سرم است، به گلدان چنگ زدم و آن را به گردنش کوبیدم. اما از جایش تکان نخورد. سوزش شدیدی را روی شکمم حس کردم، که جیغم را در آورد. به خودم پیچیدم و دست در محل سوزش گذاشتم و او با تمسخر گفت:
- فکر کردی شوخی می‌کنم؟ شکمت رو در آن واحد سفره می‌کنم. دست از پا خطا نکن و صدات هم در نیاد و اِلّا دل روده‌ات رو می‌ریزم رو فرش خونه‌ات.
چاقو را روی گردنم گذاشت و با لگدی مرا هل داد و به زمین انداخت، درحالی که مچ دستم را محکم در چنگ داشت. روی زمین بهت‌زده ولو شدم و کِشان‌کِشان با ترس عقب‌عقب می‌رفتم و با گریه التماسش می‌کردم نزدیکم نشود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,006
6,569
مدال‌ها
2
قطره اشکی از شدت عجز و بیچارگی از گوشه‌ی چشمم جاری شد. از ته قلبم خدا را برای نجاتم صدا زدم که به یک‌باره صدای چرخش کلید به روی در ما را متوجه کرد، به دنبال آن در باز شد و جثه کسی در دو لنگه میان برزخ تاریکی خانه و روشنایی راهرو نمایان شد. در حالی که نور امیدی در دلم می‌درخشید با صدایی که آخرین رمقم را نشان می‌داد، زیر آن دستهای پهن جیغی زدم. او جنبید و مرا بلند کرد و گردنم را میان بازوی پهنش اسیر و چاقو را روی گلویم گذاشت و گفت:
- جلو بیای خرخره‌اش رو می‌برم!
صدای آشنای حسام موجی از شادی و‌ دل‌گرمی را در قلبم فرود آورد که گفت:
- چاقو رو بذار کنار و اِلا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!
او عقب‌عقب می‌رفت و مرا به دنبال خودش می‌کشاند و حسام بی‌واهمه جلو آمد و به کنار دیوار رفت برق را روشن کرد. نور لامپ چشم هر دوی ما را زد و در این فرصت حسام خم شد و گلدان را به سر مرد کوبید. به طرف او حمله برد و دستی که چاقو داشت را پیچاند و من از دستش رها شدم. درحالی که نفسم در نمی‌آمد، جیغ بلندی زدم و کمک خواستم به طرف راهرو رفتم. حسام و پسر صاحب‌خانه با هم گلاویز شدند و او در فرصتی حسام را هل داد، حسام به دیوار خورد و او بدون لحظه‌ای درنگ به طرف در دوید. مرا از کنار در هل داد محکم پشتم به دیوار خورد و حسام به دنبال او از پله‌ها روان شد. صدای همهمه از طبقه بالا شنیده می‌شد. تمام بدنم از وحشت می‌لرزید به دنبال حسام که در پی آن پسر رفته بود، دویدم. سوزشی که روی شکمم حس می‌کردم را نادیده گرفتم و بالاخره او را دیدم که با سرعت دنبال پسر صاحب‌خانه می‌دوید؛ اما او تیز پاتر از حسام فرار کرد. حسام روی زانو خم شد و نفسی تازه کرد و به طرف من آمد، دستم را روی شکمم گرفته بودم و حس می‌کردم دستم خیس و لزج شده. اشک‌هایم روان شدند، چه‌قدر خوب شد که او زود رسید. او که مثل یک فرشته نجات به دادم رسیده بود، سراسیمه به طرفم آمد و نفس‌نفس‌زنان نگران گفت:
- چیزی که نشده؟ بهت صدمه زد؟
درحالی که به زور چهره او را در تاریکی می‌دیدم، با صورتی اشک‌آلود گفتم:
- شناختمش.
سر و صداهای همسایه‌ها میان راهرو پیچید و همه با کنجکاوی بیرون ریختند، چند لحظه بعد پلیس ۱۱۰ آمد و وارد خانه من شدند. چاقوی پسر صاحب‌خانه را که روی زمین افتاده بود، انگشت نگاری کردند. با این‌که مانتو مشکی در تنم بود و زخمم دیده نمی‌شد؛ اما دست‌آخر در پنهان کردن زخمم از دید حسام ناکام ماندم و او با دیدن کف دست خونی من وحشت زده گفت:
- به کجات صدمه زده؟!
با آرامش سعی کردم از نگرانی او بکاهم، بنابراین گفتم:
- چیزی نیست. یه خراش ساده است.
با عصبانیت گفت:
- یه خراش ساده ان‌قدر خون میاد؟ زود باش بریم بیمارستان.
تلاش کردم او را مجاب کنم که چیزی نیست، ابتدا به پاسگاه رفتیم و شکایت کردیم. هویت طرف را گفتم و بعد از کارهای پزشک قانونی، قرار بود برای دستگیری او اقدام کنند. نزدیکی‌های صبح بود و درحالی که زخم پانسمان شده‌ام درد می‌کرد، حسام مرا به خانه خود رساند. شب وحشتناکی بود، خدا را شکر که این کابوس تمام شد. او غرولندکنان و سرزنش‌بار گفت:
- این همه مدت تعقیبت می‌کرده دختره کم عقل باید بلایی سرت می‌اومد که به من می‌گفتی؟! اگه نمی‌رسیدم که تکه‌پاره‌ات کرده بود.
من فقط در سکوت اشک‌هایم را پاک می‌کردم. او ادامه داد:
- شانس آوردی من امشب بیرون بودم و خودم رو تونستم زود برسونم. بخت باهات یار بود اگه کلید رو پشت در جا نذاشته بودی نمی‌دونم چی می‌خواست پیش بیاد.
آن شب پر استرس هم گذشت چند روز بعد از این قضیه وقتی از بیمارستان برمی‌گشتم، حوالی ساعت سه بعدازظهر بود که آقای عبدی صاحب‌خانه را جلوی در آپارتمان دیدم. خشمگین شدم رو ترش کردم گویا منتظر من بود تا مرا دید به طرفم آمد و برعکس انتظارم که فکر می‌کردم برای معذرت‌خواهی آماده است، با حالت تهاجمی شکلی از او برخورد کردم.
- وایستا ببینم خانم صفاجو. پلیس‌ها ریختن خونه‌ی من دنبال پسرم می‌گردن، گفتند شما شکایت کردید... برای چی؟
با عصبانیت رو به او گفتم:
- برای چی؟ واقعاً می‌پرسید برای چی؟ اون شب باید بودید و می‌دیدید پسرتون با من چی‌کار کرد.
با چهره‌ی حق به جانب فریاد زد:
- خانم جمع کن بساطت رو... راه دیگه‌ای برای نجات خودت نداری؟ دیدی وقتت داره تموم میشه و منم نمی‌خوام تمدیدش کنم برای من رفتی پاپوش درست کردی؟ با کدوم شاهد داری میگی پسر من این کار رو کرده؟ اجاره رو دو ماه درمیان با هزار و یک زنگ و تماس می‌ریختید، کلی با تو اون پدر مریضت راه اومدم حالا واسه من دُم درآوردی؟ من آبرو دارم جلو در همسایه! زود میری شکایتت رو پس می‌گیری و اِلا جل و پلاست رو می‌ریزم تو خیابان که پیش همه ملت آبروت بره.
از گستاخی او به سر حد انفجار رسیدم و خشمگین‌تر از قبل گفتم:
- آقای عبدی پسر معتاد شما دو سه شب پیش به خونه من حمله کرده با چاقو من رو تهدید کرده بود، اگه همکارم نمی‌رسید جنازه من رو تو خونه باید جمع می‌کردید. جای این که بیاید معذرت‌خواهی کنید و رضایت بگیرید حالا دارید تهدیدم هم می‌کنی؟ رضایت که نمیدم هیچ تا پسرتون رو زندان نیاندازم خیالم راحت نمیشه! حالا تشریفتون رو ببرید برای دو هفته دیگه هم لطفاً پول ودیعه خونه رو آماده کنید شما منت هم بکشید من دیگه تو این خونه نمی‌موندم.
غضب‌آلود و با چشمانی از حدقه بیرون زده به طرفم جهید و دست تهدیدش را بالا برد و گفت:
- تو روز روشن داری به من و خانواده‌ام بهتان می‌زنی؟ ببین دختر، شکایتت رو پس گرفتی که گرفتی! نگرفتی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. کاری می‌کنم که به دست و پاهام بیافتی.
وارد آپارتمان شدم و با سرسختی و عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
- مگه این‌که خوابش رو ببینی! نه تنها پسر لاابالی‌ات رو می‌اندازم زندان که آب خنک بخوره بلکه دیه چاقوکشی و صدمه‌ای رو هم که به من زده رو تا قرون آخر ازتون می‌گیرم.
در را محکم به روی او کوفتم، اعصاب و روانم را به هم ریخت. پشت سرم کلید به داخل در انداخت و خشمگین داخل شد و عربده کشید:
- من نامردم اگر جل و پلاس تو رو توی کوچه نریزم‌، تو یه اَلف‌ بچه داری برای من شاخ و شونه می‌کشی؟ صبر کن تا بهت حالی کنم دنیا دست کی می‌چرخه.
با خشم میان فریادهایش توپیدم:
- هر غلطی دلت می‌خواد بکن، دستت به جایی نمی‌رسه.
از صدای فریاد ما همسایه‌ها کم و بیش بیرون آمدند، او دست تهدیدش را برای من بالا می‌برد و در مقابل میانجی‌گری همسایه‌ها گفت:
- من با تو و اون پدر مریض حالت خیلی راه اومدم؛ ولی مثل این‌که نمک به حرومید. خوبی که نمی‌فهمی هیچ، تازه تو صورت آدم چنگ می‌اندازید. صبرکن تا بهت نشون بدم دنیا دست کیه ضعیفه، نامردم اگه این بی‌حرمتی‌ات رو بی‌جواب بذارم.
بدون این‌که جوابش را بدهم میان همهمه بقیه به داخل خانه خزیدم و در را محکم به هم کوفتم، با خشم دو دستم را با کلافه‌گی به صورتم کشیدم. اشک به چشمانم نشست، هنوز صدای تهدیدهای او از پشت در می‌آمد و همسایه‌ها سعی داشتند او را متقاعد کنند که کوتاه بیاید. حالا که پدرم مرده بود هر کسی از هرجایی قد علم می‌کرد و برای من شاخ و شانه می‌کشید. ای کاش پدرم بود، چرا من داشتم ادامه می‌دادم؟ دیگر زندگی برایم چه مفهومی داشت؟ این همه جنگیدن برای چه بود؟ اصلاً من دیگر تنهایی چطور می‌توانستم زندگی کنم؟ ای کاش همان شب پسرش با چاقو مرا کشته بود.
پشت هم اشک می‌ریختم پشت در مچاله شده بودم و درحالی که ساز و برگی جز اشک برای آن همه بیچارگی نداشتم.
کمی طول کشید تا سر و صداها خاموش شد. از گریه کردن دست برداشتم کیفم را از روی زمین برداشتم و با گام‌هایی کشیده و بدنی که از شدت هق‌هق تکان می‌خورد، به اتاقم رفتم. خانه کمی به هم ریخته بود. خانه را جمع و جور کردم، به اتاق پدرم رفتم. هنوز عطرش در خانه پراکنده بود، دوباره درمانده گوشه‌ای مچاله شدم و به پهنای صورتم بر بی‌کسی و از دست دادن پدرم و این زندگی بیهوده اشک می‌ریختم‌. عکس پدر و مادرم را گرفتم دستم و زیرلب گفتم:
- خسته‌ام... خیلی خسته‌ام.
و مدام این حرف را تکرار می‌کردم و می‌گریستم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین