- Jun
- 994
- 6,523
- مدالها
- 2
به طرف بیمارستانی که پدرم در آن بستری بود، رفتم. چون تنها و از تمام دار دنیا فقط او را داشتم. اگر او را از دست میدادم دیگر چرا باید میماندم و ادامه میدادم. سعی کردم غم درونم را پنهان کنم تا او نفهمد. به او که رسیدم خواب بود، به آن چهره تکیده و صورت رنگ پریده که تمام موهای سر و صورتش بهخاطر شیمی درمانی ریخته بود زل زدم. بیصدا روی در اتاق کشیده شدم و دو زانو نشستم آرنج یک دستم را روی زانو تکیه دادم و سرم را میان ساق دستم گذاشتم و بیصدا اشک میریختم. پرستاری که برای تعویض سرم پدرم آمده بود وضعیت اسفبار مرا که مشاهده کرد، دلش برایم سوخت دست مرا گرفت و با دلداری سعی میکرد آرامم کند. مرا در آغوشش گرفت و من در آغوش او زارزار میگریستم. مرا به بیرون از اتاق برد و در اتاقی خالی روی تخت نشاند سعی میکرد جرعهای آب به من بنوشاند. بیچاره هرکاری میکرد که آرامم کند. آن شب جهنمی نیز گذشت؛ شبی که غربت بیکسی و بیپولیام را با غروری له شده گذراندم، شبی که نفرت در وجودم از دکتر امینی و مادرش چنان شعله میکشید که خاموش شدنی نبود.
دو روز از آن ماجرا گذشت دربهدر دنبال پول خسارت مواد آزمایشگاهی بودم. این طرف پدرم داشت روی تخت ذرهذره آب میشد و من باید هزینههای درمان او را جور میکردم آن طرف هم این بلایی که روی سرم آوار شده بود، داشت کمرم را خرد میکرد. هزینه مواد را با بدبختی از نگار و دوست پسرش قرض کردم. در این بین دکتر حمید امینی و هر کدام از کارکنان شرکت به من زنگ میزدند جواب آنها را نمیدادم. دکتر پدرم از من خواسته بود برای پیوند مغز استخوان آزمایش بدهم که اگر گروه خونی ما به هم میخورد پیوند را انجام دهند اما از اقبال بد؛ گروه خونی ما یکی نبود و پدرم با گروه خون اُو منفی در انتظار پیوند مغز استخوان قرار گرفت. روزگار هیچجوره روی خوش به من نشان نمیداد. دربهدر دنبال اهدا کننده میگشتم. نگار و دوستپسرش هم آزمایش دادند؛ اما گروه خونی آنها هم به پدرم نمیخورد. در خانه کنار تخت پدرم نشسته بودم، گوشیام را در دست گرفتم و پیامکی به دکتر حمید امینی دادم که شماره حساب را برایم بفرستند تا خسارت را به حساب آنها واریز کنم. همین که پیامم ارسال شد سیل تماسهایش سرازیر شد، رد تماس دادم و پیام دادم:
- لطفاً شماره حساب را فقط پیامک کنید ممنون!
پاسخ داد:
- باید رو در رو صحبت کنیم.
جواب دادم:
- حرفی باقی نمونده آقای دکتر.
دوباره سیل تماسهایش سرازیر شد. که همه بیجواب ماندند. گوشی همراهم را در دستم فشردم و صورت استخوانی پدرم را بوسیدم و گفتم:
- من میرم بیمارستان کار دارم. باز هم بهت زنگ میزنم. تو رو خدا مواظب خودت و حالت باش باباجان!
لبهای خشکیدهاش را از هم باز کرد و گفت:
- به سلامت بری دخترم.
لبخندی زدم به بیرون از خانه رفتم آفتاب بیرمق زمستانی چشمانم را زد. کف دستم را حایل کردم تا چشمانم به نور عادت کند. بعد با یک تاکسی به بیمارستان طالقانی رفتم، روپوشم را تن کردم. تا شب خبری نبود جز همان کارهای تکراری که وظیفهام بود، انجام دهم. بیماری در انتظار تزریق بود که کار او را انجام دادم سر سرنگ را در سطل مخصوص انداختم که نگاهم در آستانه در اتاقم به جمال حسام و حمید روشن شد. جا خوردم و قلبم با ریتم تندی شروع به تپیدن کرد، حمید لبخند گرم و گیرایی زد که باز هم دلم را میلرزاند و گفت:
- خانم دکتر چند لحظه وقت دارید؟
روی برگرداندم و به سردی گفتم:
- لازم نبود تا اینجا بیاید فقط یه شماره حساب باید میدادید.
حسام صدا صاف کرد و گفت:
- راستش موضوع هزینه نیست.
او را نادیده گرفتم و به سردی گفتم:
- هر چی که هست دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
لبخند تمسخرآمیزی زد و سکوت کرد، حمید با اشاره چشم او را دعوت به آرامش کرد. تزریق دوم بیمار را میخواستم انجام دهم بنابراین بدون هیچ خجالتی با گستاخی تمام گفتم:
- ببخشید!
و در را روی هر دوی آنها بستم، صدای خنده ریز و پچپچ آنها را از پشت در میشنیدم و اعصابم متشنج میشد. تزریق مریض که تمام شد مریض به بیرون از اتاق رفت و در را که باز کرد فقط حمید پشت در بود. لرزشی زیر پوستی را حس میکردم و قلبم باز با ریتم غیر یکنواختی شروع به تپیدن کرد. به خودم نهیب زدم و موضعم را حفظ کردم، طلبکارانه نگاهش کردم و جواب نگاهم را با یک لبخند گرم و صمیمی داد و گفت:
- با من که قهر نیستی خانم دکتر!
سرسنگین جواب دادم:
- مشکل چیه؟
با شوخی گفت:
- آهان! بالاخره تو این جمله توافق کردیم که مشکل چیه!
نگاهش کردم داخل شد و در را بست و گفت:
- چرا تماسهای ما رو جواب نمیدادید؟
گفتم:
- مشکل این بود؟
- نه ما تماس میگرفتیم که مشکل رو حل کنیم.
رفتم گوشهی اتاق دست به سی*ن*ه ایستادم به تخت اشاره کردم که او بنشیند، او هم نشست و گفت:
- راستش من اون روز از توی فاکتورهای پیگیری کردم و فهمیدم شرکت آزمایشگاهی اشتباهی اون دارو رو به ما داده.
متعجب نیمخیز شدم و گفتم:
- یعنی اشتباه از اونها بوده؟
لبخندی زد و بله کشداری گفت و ادامه داد:
- مثل اینکه کارشناس فروش دوتا درخواست از دوتا شرکت تحقیقاتی داشته و اشتباهی این رو برای ما یادداشت کرده. سر همین مواد رو پس فرستادیم و جایگزینش رو که میخواستیم به ما دادند.
از شنیدن این خبر انگار که دنیا را به من داده بودند، با خوشحالی از جا برخاستم و درحالی که گویا قند در دلم آب میشد لبخندی از سر رضایت بر لبم نقش بست و خوشحال گفتم:
- خداروشکر.
او هم خندید و گفت:
- برای این زنگ میزدیم که به شما بگیم خانم دکتر، تو رو خدا ما رو ببخشید! اشتباه از ما بوده معذرت میخوایم.
دو روز از آن ماجرا گذشت دربهدر دنبال پول خسارت مواد آزمایشگاهی بودم. این طرف پدرم داشت روی تخت ذرهذره آب میشد و من باید هزینههای درمان او را جور میکردم آن طرف هم این بلایی که روی سرم آوار شده بود، داشت کمرم را خرد میکرد. هزینه مواد را با بدبختی از نگار و دوست پسرش قرض کردم. در این بین دکتر حمید امینی و هر کدام از کارکنان شرکت به من زنگ میزدند جواب آنها را نمیدادم. دکتر پدرم از من خواسته بود برای پیوند مغز استخوان آزمایش بدهم که اگر گروه خونی ما به هم میخورد پیوند را انجام دهند اما از اقبال بد؛ گروه خونی ما یکی نبود و پدرم با گروه خون اُو منفی در انتظار پیوند مغز استخوان قرار گرفت. روزگار هیچجوره روی خوش به من نشان نمیداد. دربهدر دنبال اهدا کننده میگشتم. نگار و دوستپسرش هم آزمایش دادند؛ اما گروه خونی آنها هم به پدرم نمیخورد. در خانه کنار تخت پدرم نشسته بودم، گوشیام را در دست گرفتم و پیامکی به دکتر حمید امینی دادم که شماره حساب را برایم بفرستند تا خسارت را به حساب آنها واریز کنم. همین که پیامم ارسال شد سیل تماسهایش سرازیر شد، رد تماس دادم و پیام دادم:
- لطفاً شماره حساب را فقط پیامک کنید ممنون!
پاسخ داد:
- باید رو در رو صحبت کنیم.
جواب دادم:
- حرفی باقی نمونده آقای دکتر.
دوباره سیل تماسهایش سرازیر شد. که همه بیجواب ماندند. گوشی همراهم را در دستم فشردم و صورت استخوانی پدرم را بوسیدم و گفتم:
- من میرم بیمارستان کار دارم. باز هم بهت زنگ میزنم. تو رو خدا مواظب خودت و حالت باش باباجان!
لبهای خشکیدهاش را از هم باز کرد و گفت:
- به سلامت بری دخترم.
لبخندی زدم به بیرون از خانه رفتم آفتاب بیرمق زمستانی چشمانم را زد. کف دستم را حایل کردم تا چشمانم به نور عادت کند. بعد با یک تاکسی به بیمارستان طالقانی رفتم، روپوشم را تن کردم. تا شب خبری نبود جز همان کارهای تکراری که وظیفهام بود، انجام دهم. بیماری در انتظار تزریق بود که کار او را انجام دادم سر سرنگ را در سطل مخصوص انداختم که نگاهم در آستانه در اتاقم به جمال حسام و حمید روشن شد. جا خوردم و قلبم با ریتم تندی شروع به تپیدن کرد، حمید لبخند گرم و گیرایی زد که باز هم دلم را میلرزاند و گفت:
- خانم دکتر چند لحظه وقت دارید؟
روی برگرداندم و به سردی گفتم:
- لازم نبود تا اینجا بیاید فقط یه شماره حساب باید میدادید.
حسام صدا صاف کرد و گفت:
- راستش موضوع هزینه نیست.
او را نادیده گرفتم و به سردی گفتم:
- هر چی که هست دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
لبخند تمسخرآمیزی زد و سکوت کرد، حمید با اشاره چشم او را دعوت به آرامش کرد. تزریق دوم بیمار را میخواستم انجام دهم بنابراین بدون هیچ خجالتی با گستاخی تمام گفتم:
- ببخشید!
و در را روی هر دوی آنها بستم، صدای خنده ریز و پچپچ آنها را از پشت در میشنیدم و اعصابم متشنج میشد. تزریق مریض که تمام شد مریض به بیرون از اتاق رفت و در را که باز کرد فقط حمید پشت در بود. لرزشی زیر پوستی را حس میکردم و قلبم باز با ریتم غیر یکنواختی شروع به تپیدن کرد. به خودم نهیب زدم و موضعم را حفظ کردم، طلبکارانه نگاهش کردم و جواب نگاهم را با یک لبخند گرم و صمیمی داد و گفت:
- با من که قهر نیستی خانم دکتر!
سرسنگین جواب دادم:
- مشکل چیه؟
با شوخی گفت:
- آهان! بالاخره تو این جمله توافق کردیم که مشکل چیه!
نگاهش کردم داخل شد و در را بست و گفت:
- چرا تماسهای ما رو جواب نمیدادید؟
گفتم:
- مشکل این بود؟
- نه ما تماس میگرفتیم که مشکل رو حل کنیم.
رفتم گوشهی اتاق دست به سی*ن*ه ایستادم به تخت اشاره کردم که او بنشیند، او هم نشست و گفت:
- راستش من اون روز از توی فاکتورهای پیگیری کردم و فهمیدم شرکت آزمایشگاهی اشتباهی اون دارو رو به ما داده.
متعجب نیمخیز شدم و گفتم:
- یعنی اشتباه از اونها بوده؟
لبخندی زد و بله کشداری گفت و ادامه داد:
- مثل اینکه کارشناس فروش دوتا درخواست از دوتا شرکت تحقیقاتی داشته و اشتباهی این رو برای ما یادداشت کرده. سر همین مواد رو پس فرستادیم و جایگزینش رو که میخواستیم به ما دادند.
از شنیدن این خبر انگار که دنیا را به من داده بودند، با خوشحالی از جا برخاستم و درحالی که گویا قند در دلم آب میشد لبخندی از سر رضایت بر لبم نقش بست و خوشحال گفتم:
- خداروشکر.
او هم خندید و گفت:
- برای این زنگ میزدیم که به شما بگیم خانم دکتر، تو رو خدا ما رو ببخشید! اشتباه از ما بوده معذرت میخوایم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: