جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,001 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
به طرف بیمارستانی که پدرم در آن بستری بود، رفتم. چون تنها و از تمام دار دنیا فقط او را داشتم. اگر او را از دست می‌دادم دیگر چرا باید می‌ماندم و ادامه می‌دادم. سعی کردم غم درونم را پنهان کنم تا او نفهمد. به او که رسیدم خواب بود، به آن چهره تکیده و صورت رنگ پریده که تمام موهای سر و صورتش به‌خاطر شیمی‌ درمانی ریخته بود زل زدم. بی‌صدا روی در اتاق کشیده شدم و دو زانو نشستم آرنج یک دستم را روی زانو تکیه دادم و سرم را میان ساق دستم گذاشتم و بی‌صدا اشک می‌ریختم. پرستاری که برای تعویض سرم پدرم آمده بود وضعیت اسفبار مرا که مشاهده کرد، دلش برایم سوخت دست مرا گرفت و با دلداری سعی می‌کرد آرامم کند. مرا در آغوشش گرفت و من در آغوش او زارزار می‌گریستم. مرا به بیرون از اتاق برد و در اتاقی خالی روی تخت نشاند سعی می‌کرد جرعه‌ای آب به من بنوشاند. بی‌چاره هرکاری می‌کرد که آرامم کند. آن شب جهنمی نیز گذشت؛ شبی که غربت بی‌کسی و بی‌پولی‌ام را با غروری له شده گذراندم، شبی که نفرت در وجودم از دکتر امینی و مادرش چنان شعله می‌کشید که خاموش شدنی نبود.
دو روز از آن ماجرا گذشت دربه‌در دنبال پول خسارت مواد آزمایشگاهی بودم. این طرف پدرم داشت روی تخت ذره‌ذره آب می‌شد و من باید هزینه‌های درمان او را جور می‌کردم آن طرف هم این بلایی که روی سرم آوار شده بود، داشت کمرم را خرد می‌کرد. هزینه مواد را با بدبختی از نگار و دوست پسرش قرض کردم. در این بین دکتر حمید امینی و هر کدام از کارکنان شرکت به من زنگ می‌زدند جواب‌ آن‌ها را نمی‌دادم. دکتر پدرم از من خواسته بود برای پیوند مغز استخوان آزمایش بدهم که اگر گروه خونی ما به هم می‌خورد پیوند را انجام دهند اما از اقبال بد؛ گروه خونی ما یکی نبود و پدرم با گروه خون اُو منفی در انتظار پیوند مغز استخوان قرار گرفت. روزگار هیچ‌جوره روی خوش به من نشان نمی‌داد. دربه‌در دنبال اهدا کننده می‌گشتم. نگار و دوست‌پسرش هم آزمایش دادند؛ اما گروه خونی آن‌ها هم به پدرم نمی‌خورد. در خانه کنار تخت پدرم نشسته بودم، گوشی‌ام را در دست گرفتم و پیامکی به دکتر حمید امینی دادم که شماره حساب را برایم بفرستند تا خسارت را به حساب آن‌ها واریز کنم. همین که پیامم ارسال شد سیل تماس‌هایش سرازیر شد، رد تماس دادم و پیام دادم:
- لطفاً شماره حساب را فقط پیامک کنید ممنون!
پاسخ داد:
- باید رو در رو صحبت کنیم.
جواب دادم:
- حرفی باقی نمونده آقای دکتر.
دوباره سیل تماس‌هایش سرازیر شد. که همه بی‌جواب ماندند. گوشی همراهم را در دستم فشردم و صورت استخوانی پدرم را بوسیدم و گفتم:
- من میرم بیمارستان کار دارم. باز هم بهت زنگ می‌زنم. تو رو خدا مواظب خودت و حالت باش باباجان!
لب‌های خشکیده‌اش را از هم باز کرد و گفت:
- به سلامت بری دخترم.
لبخندی زدم به بیرون از خانه رفتم آفتاب بی‌رمق زمستانی چشمانم را زد. کف دستم را حایل کردم تا چشمانم به نور عادت کند. بعد با یک تاکسی به بیمارستان طالقانی رفتم، روپوشم را تن کردم. تا شب خبری نبود جز همان کارهای تکراری که وظیفه‌ام بود، انجام دهم. بیماری در انتظار تزریق بود که کار او را انجام دادم سر سرنگ را در سطل مخصوص انداختم که نگاهم در آستانه در اتاقم به جمال حسام و حمید روشن شد. جا خوردم و قلبم با ریتم تندی شروع به تپیدن کرد، حمید لبخند گرم و گیرایی زد که باز هم دلم را می‌لرزاند و گفت:
- خانم دکتر چند لحظه وقت دارید؟
روی برگرداندم و به سردی گفتم:
- لازم نبود تا این‌جا بیاید فقط یه شماره حساب باید می‌دادید.
حسام صدا صاف کرد و گفت:
- راستش موضوع هزینه نیست.
او را نادیده گرفتم و به سردی گفتم:
- هر چی که هست دیگه نمی‌خوام چیزی بشنوم.
لبخند تمسخرآمیزی زد و سکوت کرد، حمید با اشاره چشم او را دعوت به آرامش کرد. تزریق دوم بیمار را می‌خواستم انجام دهم بنابراین بدون هیچ خجالتی با گستاخی تمام گفتم:
- ببخشید!
و در را روی هر دوی آن‌ها بستم، صدای خنده ریز و پچ‌پچ آن‌ها را از پشت در می‌شنیدم و اعصابم متشنج می‌شد. تزریق مریض که تمام شد مریض به بیرون از اتاق رفت و در را که باز کرد فقط حمید پشت در بود. لرزشی زیر پوستی را حس می‌کردم و قلبم باز با ریتم غیر یک‌نواختی شروع به تپیدن کرد. به خودم نهیب زدم و موضعم را حفظ کردم، طلبکارانه نگاهش کردم و جواب نگاهم را با یک لبخند گرم و صمیمی داد و گفت:
- با من که قهر نیستی خانم دکتر!
سرسنگین جواب دادم:
- مشکل چیه؟
با شوخی گفت:
- آهان! بالاخره تو این جمله توافق کردیم که مشکل چیه!
نگاهش کردم داخل شد و در را بست و گفت:
- چرا تماس‌های ما رو جواب نمی‌دادید؟
گفتم:
- مشکل این بود؟
- نه ما تماس می‌گرفتیم که مشکل رو حل کنیم.
رفتم گوشه‌ی اتاق دست به سی*ن*ه ایستادم به تخت اشاره کردم که او بنشیند، او هم نشست و گفت:
- راستش من اون روز از توی فاکتورهای پیگیری کردم و فهمیدم شرکت آزمایشگاهی اشتباهی اون دارو رو به ما داده.
متعجب نیم‌خیز شدم و گفتم:
- یعنی اشتباه از اون‌ها بوده؟
لبخندی زد و بله کش‌داری گفت و ادامه داد:
- مثل این‌که کارشناس فروش دوتا درخواست از دوتا شرکت تحقیقاتی داشته و اشتباهی این رو برای ما یادداشت کرده. سر همین مواد رو پس فرستادیم و جایگزینش رو که می‌خواستیم به ما دادند.
از شنیدن این خبر انگار که دنیا را به من داده بودند، با خوش‌حالی از جا برخاستم و درحالی که گویا قند در دلم آب می‌شد لبخندی از سر رضایت بر لبم نقش بست و خوشحال گفتم:
- خداروشکر.
او هم خندید و گفت:
- برای این زنگ می‌زدیم که به شما بگیم خانم دکتر، تو رو خدا ما رو ببخشید! اشتباه از ما بوده معذرت می‌خوایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
لحنش مرا به خنده وا داشت ادامه داد:
- خب من از جانب خودم از شما معذرت می‌خوام که باعث شدیم یک سری دغدغه‌ها و مشکلات به ذهن شما اضافه بشه و این‌که... .
اشاره به بیرون کرد و گفت:
- آقای دکتر هم اومدند معذرت خواهی کنند!
درحالی که ذاتاً آدم کینه‌جویی بودم و به همین سادگی هر چیزی را نمی‌بخشیدم رو ترش کردم و گفتم:
- رفتاری که ایشون با من داشتند واقعاً غیرقابل بخششه!
حمید لب گزید و گفت:
- هرکسی ممکنه اشتباه کنه.
- بله دقیقاً به همین خاطر حاضر نیستم با ایشون صحبت کنم.
در همین هنگام حسام با روپوش سفید وارد شد، اصلاً نگاهش نکردم و خطاب به حمید گفتم:
- اون روز به فرض این‌که ممکن بود من اشتباه کرده باشم. ایشون چه برخوردی با من داشتند‌؟
هردو نگاه هم کردند، نیشخند تمسخرآلود حسام حرصم را بالا می‌آورد، حمید گفت:
- بله قبول دارم یه جاهایی ما اشتباه کردیم.
نیم‌نگاهی به صورت حسام کردم که با چشمان سبز خود مرا می‌کاوید. با تمسخر و با طعنه گفتم:
- راحت نمی‌تونم ایشون رو ببخشم، خصوصاً این‌که بهم توهین کردند که بی‌عرضه و بی‌مسئولیتم.
حسام خنده‌ای از سر تمسخر زد و روی از من گرفت و بعد دوباره به من زل زد و گفت:
- باشه. شما الان دارید تلافی می‌کنید؟ کلیدهایی که اون‌طوری پرت کردید روی میزم رو یادتون رفته؟
هر دو هم‌دیگر را با لجبازی برانداز کردیم. حمید گفت:
- خانم دکتر، هرکسی اشتباه می‌کنه باید عذرخواهی هم بکنه! یه جاهایی آدم از روی عصبانیت و حالا مشکلاتی که به سرش اومده بهش فشار میاد چیزی میگه که نباید بگه. بخشش رو برای این روزها گذاشتند.
سکوتی حکم فرما بود، حمید با خنده گفت:
- بگیم سکوت علامت رضاست یا نه؟
هر دو نیشخندی از سر شیطنت زدند که نادیده گرفتم و با این وجود ابداً دلم از دل‌خوری از حسام پاک نمی‌شد. با این‌که من هم یک آدم کینه‌جویی بودم و به راحتی هر حرف و هر حرکتی از دلم پاک نمی‌شد اما چون حمید آن‌قدر اصرار می‌کرد و برای او احترام خاصی قائل بودم و برای این‌که حسام را کمی بسوزانم رو به حمید گفتم:
- فقط به خاطر شما آقای دکتر من کوتاه میام و این قضیه و رفتار ایشون رو می‌بخشم.
حسام ابروهایی بالا داد و با نیشخند کج تمسخرآمیزش گویا دهان‌ کجی به من می‌کرد. در همین دقیقه دکتر حسام امینی را پیچ کردند، حسام که رفت حمید گفت:
- خب حالا مورد دوم این‌که... برگردید سرکار که کلاً به شما احتیاج داریم.
به حمید گفتم:
- فراموش ‌کنید آقای دکتر من دیگه نمی‌تونم با دکتر امینی کار کنم.
- خانم دکتر شما یه کارمند فوق‌العاده دقیق و فوق‌العاده تلاش‌گرید. ما هم مثل شما کارمند پیدا نمی‌کنیم که با وجود این همه مشکلاتی که داشته همه‌ چی رو درست انجام بده، لطفاً روی ما رو زمین نزنید. باور کنید آقای مهندس جمشیدی هم مثل شما دقیق نیست. این چند روز که جای شما یکی رو فرستاده بود حسام رو دیوانه کرده بود.
- به نظرم که هم‌چین کارآموزی برای آقای دکتر امینی خیلی هم زیاده.
خندید و گفت:
- کوتاه بیاید دیگه خانم دکتر!
سپس سعی کرد متقاعدم کند که به آزمایشگاه برگردم با این‌که به این کار خیلی محتاج بودم؛ اما حاضر به برگشت به آن‌جا و دیدن روی حسام نبودم. از او اصرار بود و از من انکار! دست آخر هم گفت:
- عجله نکنید! یک هفته من به شما فرصت فکر کردن میدم ولی امیدوارم که همکاریتون رو با ما قطع نکنید فعلاً من میرم، خدانگه‌دار.
بعد از مدت‌ها این تنها خبر خوبی بود که شنیدم، روان خسته‌ام چه‌قدر آرامش گرفت. برای لحظاتی امید به زندگی در من چند برابر شد.
چند روز بعد از این ماجرا در بیمارستان در حال پیگیری کارهای پدرم بودم که دکترش مرا صدا کرد و بعد از توضیح مختصری از شرایط بیماری پدرم گفت:
- در ارتباط با اهدا مغز استخوان، در بانک سلول‌های بنیادی داخلی موردی نیست که فاکتورهای ژنتیکیش به پدرتون بخوره و آنتی بادی‌های اون‌ها با آنتی بادی پدرتون متفاوته و پیوند رو پس می‌زنه! از بانک سلول‌های بنیادی خارجی امکانش هست که بتونیم گیر بیاریم ولی هزینه‌اش زیاد میشه.
از شنیدن این حرف‌ها رنگ به رخم نمانده بود. با شانه‌هایی آویزان و کمری که درجوانی خمیده می‌شد، از اتاق دکتر خارج شدم قدم‌هایم روی زمین کشیده می‌شد به محوطه بیمارستان رفتم روی یک نیمکت سبز فلزی سرد ولو شدم. دوباره اشک‌هایم جریان گرفتند، افکار موحشی شروع به جولان دادند در مغزم کردند. دربه‌در باید دنبال اهدا کننده می‌گشتم تازه اگر گروه خونی او و پدرم به هم می‌خورد فاکتورهای دیگری هم موثر بودند که پیوند پس نزند نباید ناامید می‌شدم. برای پدرم باید هر کاری بکنم.
در این بین شروع به چاپ آگهی‌هایی کردم. چند روز هم گذشت ؛اما کسی زنگ نزد و فقط دو بار عده‌ای سودجو زنگ زدند و رقم‌های پیشنهادی بالایی دادند. درمانده و بیچاره هر روز جلوی پدرم خودم را نگه می‌داشتم و طوری وانمود می‌کردم که همه‌ چی مرتب است؛ ولی پا از اتاقش فراتر که می‌گذاشتم دنیا به روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد.
گوشی‌ام را از کیفم درآوردم، قصد داشتم به یکی از همان افراد سودجو زنگ بزنم. نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم تا پدرم ذره‌ذره جلوی چشمانم آب شود. پولش را هم به هر طریقی که شده جور می‌کردم فقط پدرم نجات پیدا کند و همین برایم کافی است‌. در بین تماس‌های اخیر نگاهم به شماره مادر حسام افتاد که چند وقت پیش دوباره تماس گرفته بود که بداند نظر من راجع به پیشنهادش تغییر کرده است یا نه و من او را بی‌پاسخ گذاشته بودم. مکثی کردم، روی از گوشی‌ام برگرفتم. سرم را رو به آسمان بلند کردم، پیشنهاد آن روز مادرش دائم در گوشم زنگ می‌زد. رفتار آن روز حسام مقابلم تجسم می‌شد و ندایی شیطانی هی مرا به سوی او می‌کشاند.
با حالت انزجاری سر تکان دادم و گفتم:
- لعنت به شیطون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
از محوطه بیمارستان خارج شدم. دائم حرف‌های آن روز مادرش در ذهنم تکرار می‌شد و پشت سر آن نداهایی از درونم شعله می‌کشید:
- دختر تا کی می‌خوای دست روی دست بذاری؟ پدرت داره رو تخت بیمارستان جون میده و تو به فکر این دکتر اجنبی هستی؟ به فرض این‌که تحقیقات پیش بره مگه ندیدی مادرش چی گفت؟ گفت با این امکانات به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسه. مگه نمی‌بینی مواد آزمایشگاهی‌ گرونه و به خاطر تحریم وارد نمیشه. دانشگاه هم این‌ها رو تامین نمی‌کنه و این‌ها دارن از جیب خودشون مایه می‌ذارن. بعد هم چه فرقی داره این‌جا تحقیقات انجام بشه یا اون‌جا مهم اینه که دکتر امینی بالاخره تو خاک آمریکا می‌تونه آزمایشات رو تکرار کنه و به هدفش برسه!
بعد ندایی دیگر از وجدانم، شروع به کوبیدن افکار چند لحظه قبل کرد:
- تو چه‌طور می‌تونی تلاش یه عده رو به خاطر خودخواهی خودت و مادر حسام به باد بدی؟ مگه فقط اونه که داره تحقیق می‌کنه؟ حمید و دکتر هاشمی و دکتر امامی، دارند جون می‌کنن. به بودجه‌ای که خرج شده فکر کن، جدا از اون مریض‌هایی مثل پدرت چی؟ اون‌ها باید داروهایی گرون قیمت بخرند!
من از شدت ناراحتی و سردرگمی به خودم می‌پیچیدم معلق در هوا بودم. گویا در یک فضای تهی و ظلمانی در حال سقوط بودم. سلانه‌سلانه به طرف بیمارستان و اتاق پدرم رفتم. نگاهم که به روی پدرم لغزید دوباره همان افکار شیطانی شروع به جنب و جوش در درونم کردند که همان لحظه گوشی‌ام زنگ خورد و نگاهم روی تماس دکتر حمید امینی خیره گشت. مردد برای پاسخ دادن به گوشی خیره شدم و در نهایت با تردید آن را باز کردم. صدای گیرای او در گوشم طنین انداخت:
- سلام خانم دکتر.
با مکث طولانی گفتم:
- سلام خوب هستید آقای دکتر؟
- ممنون، خانم دکتر! خوبید؟ پدرتون بهتره؟
- خداروشکر خوبه.
- خب خانم دکتر من یه کم زودتر از موعد مقرر زنگ زدم، راستش کارها خوب پیش نمیره قصد ندارید برگردید؟
دوباره مکث طولانی کردم فکر کرد قطع شده، با تردید گفت:
- الو... الو... .
بعد از یک مکث طولانی، تا قبل از این‌که او فکر کند ارتباط ما قطع شده گفتم:
- امروز تا آخر وقت به شما جواب میدم من الان یه‌کم درگیرم شرمنده!
- نه خواهش می‌کنم پس امروز تا آخر وقت منتظر تماستون هستم.
خداحافظی کردیم باز نگاهم روی پدرم لغزید که لباس بیمارستان به تنش زار می‌زد. لب‌هایم را به هم فشردم و از بیمارستان خارج شدم. دوباره بی‌هدف کوچه به کوچه خیابان به خیابان به راه افتادم آسمان گرفته بود و از آن برف ریزی شروع به باریدن کرد. من اما بی‌اهمیت فقط فکر می‌کردم و می‌رفتم و می‌رفتم، به پدرم فکر می‌کردم به مادر حسام، به حسام، به حمید و در نهایت به پدرم! به کاری که می‌خواهم بکنم! نمی‌دانم چه‌قدر گذشت چه‌قدر طول کشید؛ اما پاهایم دیگر نای رفتن نداشتند و مقنعه و سر شانه‌هایم را غباری از برف گرفته بود. صورتم از فرط سرما یخ‌زده بود و دستانم گزگز می‌کرد. رفتم و روی صندلی ایستگاه اتوبوس ولو شدم، با دستان سرد و منجمدم گوشی‌ام را درآوردم و به شماره پرفسور امین‌زاده خیره شدم. چند دقیقه‌ای به همین منوال گذشت هرقدر فکر می‌کردم در ترازوی عقلم نجات پدرم سنگینی می‌کرد تا توجه به خواسته‌های دیگران! بالاخره تصمیمم را گرفتم و دستم را روی آن کشیدم. چندین بوق پی‌درپی خورد و صدای مردی در آن پیچید. شوکه شدم و گفتم:
- عذر می‌خوام اشتباه گرفتم.
سریع قطع کردم. در پی پیدا کردن شماره او از بین شماره‌های ناشناس گوشی‌ام را کاویدم اما انگار شماره خودش بود و من اشتباه نکرده بودم. دوباره کنجکاو شماره را گرفتم. صدای همان مرد پیچید با تردید گفتم:
- عذر می‌خوام این گوشی برای خانم امین‌زاده نیست؟
مرد جواب داد:
- بله مال پرفسوره ایشون رفتند آمریکا. من وکیل خانوادگی ایشون هستم گویا ایشون منتظر تماسی بودند از من خواستند گوشی رو روشن نگه دارم. شما خانم... امم... خانم... .
با تردید گفتم:
- صفاجو هستم!
تند گویا چیزی یادش آمده باشد گفت:
- بله، خانم صفاجو! چرا خانم دیر تماس گرفتید؟
با لکنت گفتم:
- مشکل داشتم.
-شماره‌تون همینه؟
- بله همینه!
- میگم با شما تماس بگیرند. احتمالاً از آمریکا خودشون مستقیم با شما تماس بگیرند.
- سپاس‌ گذارم.
بعد از قطع کردن ته دلم خالی شد. انگار که در یک باند بزرگ مافیا شروع به کار کردم. احساس بد توام با سنگینی ته دلم را آشوب کرد. هوا رو به تاریکی می‌رفت و سوز سرما هر لحظه بیشتر می‌شد، لرز تمام وجودم را گرفته بود. تا نیمه‌های شب منتظر تماس او بودم، داشتم ناامید می‌شدم که بالاخره تماس گرفت. صدای سرخوشش در گوشم پیچید:
- سلام، این‌که چه‌طور شد با اون همه سرسختی قبول کردید غیرقابل حدسه!
سرفه‌های خشکی کردم و بی‌مقدمه گفتم:
- سلام... اممم... خواستم بدونم هنوز سر حرف‌هاتون هستید؟
- اگه شما از کمک به من دریغ نکنید. بله هستم.
- من فقط زندگی پدرم رو می‌خوام و دیگه هیچی!
خنده‌ای کوتاه زد و گفت:
- باشه مشکلی نیست، شما هم باید تا پایان تحقیقات کمکم کنید. تا اون‌جا که می‌دونم گزارشات روزانه کارهایی که کردند به دست شما می‌رسه تا اون‌ها رو بایگانی کنید از اون‌جا که از تمام روال کار و پژوهش اطلاع پیدا می‌کنید، باید همه‌ی روند کار رو برای من ارسال کنید تا مادامی که هنوز کار به پیشرفت نرسیده. فقط همین کار رو می‌خوام؛ اما اگر احیاناً داروها و روش تحقیقاتی روی حیوانات آزمایشگاهی جواب داد، دارویی رو می‌فرستم که باید به اون نمونه‌های آزمایشگاهی که به درمان پاسخ دادند، تزریق کنید تا اثر ویروسی که داخل نمونه تزریق شده خنثی بشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
با سرفه‌هایی گلویم را می‌خراشیدند، جواب دادم:
- اما این‌طوری که نمیشه، بالاخره اون‌ها با آزمایش و گرفتن نمونه خون موش‌هایی که تلف شدند، متوجه اثر دارو می‌شند و من به دردسر می‌افتم!
- نگران نباش! دارو یه نوع آنتی‌ بادیه که اثر ویروس رو با ضد اینترفرون خنثی می‌کنه. یه جورایی ویروس نمی‌تونه اینترفرون آزاد کنه. من حواسم به این چیزها هست فقط من باید ترکیبات اینترفرون ویروس کشت شده رو با گزارشاتی که ارسال می‌کنید بفهمم.
- درعوضش شما چی‌کار می‌کنید؟
- اولین حسن نیت من انتقال پدرت به آمریکا برای ادامه درمانشه. می‌تونی شروع کنی به کارهای خروج پدرت، آقای دکتر افراسیابی از دوستان من بهت کمک می‌کنند.
- باشه موردی نیست!
- پس توافق کردیم؟
- بله.
- فردا آقای افراسیابی برای ‌یک‌ سری کارها سراغ شما میان که خودشون با شما تماس می‌گیرند و اطلاع میدند.
او قطع کرد و من با وجدانی که پای روی آن گذاشته بودم به حمید اطلاع دادم که به آزمایشگاه تحقیقات برمی‌گردم.
صبح گوشی‌ام که زنگ خورد گویا بدنم به زمین چسبیده بود. بدنم به شدت درد می‌کرد و سرفه‌های خشک و حال بد و بی‌رمقم نشان از یک سرماخوردگی سخت را می‌داد. عطسه و سرفه‌های پی‌درپی، آبریزش بینی امانم را بریده بود. باید زودتر به آزمایشگاه می‌رفتم، با حالی بد چند عدد قرص و شربت برای خودم تجویز کردم و به طرف آزمایشگاه به راه افتادم. آن‌قدر کرخت بودم که روی صندلی اتوبوس خوابم برد. با سر و صدای راننده که با یکی از مسافران بحث می‌کرد، از خواب پریدم. دو ایستگاه دیگر پیاده شدم و سلانه‌سلانه تا آزمایشگاه پیاده رفتم، از زور بیماری پی‌درپی چشمانم پر از آب می‌شد. صدای سرفه‌های خشکم سکوت آزمایشگاه را می‌شکست، ابتدا به سمت اتاق حمید رفتم که نبود سپس به سمت اتاق حسام به راه افتادم. تقه‌ای به در اتاق حسام زدم نگاهم به تابلو روی در اتاقش که نام "پژوهش‌گر مسئول" را نوشته بود افتاد، جوابی نشنیدم. دوباره سرفه‌های خشک گلویم را می‌خراشیدند و با هر بار سرفه گویا جان از بدنم می‌خواست خارج شود. روی برگرداندم که به طرف لابی آزمایشگاه بروم که او را دیدم که از اتاق کشت با روپوش‌ استریل بیرون آمد، سرفه‌هایم او را متوجه خودش کرد. همان‌طور که مرا دید به داخل آزمایشگاه رفت و پس از چند دقیقه درحالی که روپوش سفیدش را در دست داشت، از آن‌جا بیرون آمد و به طرف اتاقش رفت. به سردی و با صدای گرفته با حالتی که هنوز دل‌خوریم را نشان می‌داد، سلام دادم. درحالی که کلید را در اتاقش می‌چرخاند نگاه دقیقی به من انداخت گفت:
- سلام سرما خوردید؟
به سردی پاسخ دادم:
- یه‌کم!
پوزخندی زد وگفت:
- از یه‌کم بیشتره البته!
به داخل اتاق رفت به دنبالش کنار در اتاقش ایستادم اشاره کرد تا وارد شوم. چند عطسه پی‌درپی زدم که بدنم را کمی به عقب کشید. درحالی که ماسکم را به روی صورت و بینی‌ام جابه‌جا می‌کردم با صدایی گرفته گفتم:
- کلید اتاقم رو می‌خواستم.
روی صندلی‌اش پشت میز آرام گرفت تبلتش را برداشت و بی‌اعتنا به من گفت:
- دست دکتر هاشمیه، ایشون تو لابی آزمایشگاه‌اند بهتره وارد اون‌جا نشید.
پس باید منتظر می‌ماندم آن هم با آن حال! که دوباره ادامه داد:
- بهتره بازم برگردید مرخصی و بعد این‌که خوب شدید بیاید بقیه هم مریض نمی‌شند. نهایت برای پیگیری کارهای عقب افتاده هم باید خودتون برنامه‌ریزی کنید یا با مهندس جمشیدی هماهنگ کنید.
جوابش سرفه‌های خشک پی‌درپی من بود سری به علامت تایید تکان دادم و روی برگرداندم تا بروم که با صدایش مرا متوقف کرد.
- بهتره این دارویی که می‌نویسم رو بگیرید تا زودتر خوب بشید.
برگشتم و نگاه به او کردم روی یک تکه کاغذ چیزی نوشت و با حرکت انگشتانش آن را روی میز رو به طرف من کشید که آن را بردارم. متقابلاً گفتم:
- ممنون احتیاجی نیست. فکر می‌کنم می‌دونم چی حالم رو بهتر می‌کنه.
به طرف در رفتم بدون این‌که نسخه‌ای را که برایم پیچیده بود را بردارم کارم گرچه بی‌ادبانه بود؛ ولی اصلاً از کارم پشیمان نبودم. از آزمایشگاه که بیرون رفتم دربه‌در به دنبال داروخانه گشتم و به اندازه پولم چندتایی قرص و آمپول گرفتم. آمپول‌ها را زدم. با آن حال بد دیگر نمی‌توانستم به ملاقات پدرم بروم، بنابراین با زدن زنگ کوتاهی از حالش مطمئن شدم. همچنین شیفت درمانگاهم را جابه‌جا کردم و به خانه رفتم بدون این‌که چیزی بخورم خوابیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
با صدای زنگ تلفنم از خواب بیدار شدم هنوز بدن درد داشتم، به زور چشم گشودم نگاهم به شماره ناشناسی افتاد، با صدای خش‌داری پاسخ دادم:
- بله؟
- سلام، افراسیابی هستم.
هول از جایم برخاستم و گفتم:
- بله بفرمایید!
-کجا می‌تونم شما رو ببینم؟
- امروز؟
- اگه امکانش هست؟
- راستش کمی ناخوشم، اگه امکان داره یه روز دیگه باشه ممنون میشم.
- موردی نداره... برای روز دوشنبه می‌تونید ساعت ده به این آدرسی که می‌فرستم براتون حضور پیدا کنید؟
- بله... بله حتماً!
- آدرس رو براتون می‌فرستم عافیت باشه، خدانگه‌دار.
تشکر کردم و دوباره مثل میت دراز کشیدم و بی‌هوش شدم. تا مدت‌ها بعد از آن روز وجدانم را سرکوب می‌کردم، آرامشم کاملاً از دست رفته بود. هر بار با ندای وجدانم به هم می‌ریختم، هر بار که پشیمان می‌شدم دست به گوشی‌ام می‌بردم تا با آقای افراسیابی تماس بگیرم و بگویم پشیمان شده‌ام که چهره پدر بیمارم مقابلم مجسم می‌شد. ذره‌ذره آب می‌شدم به حمید نگاه می‌کردم، خجالت می‌کشیدم به دکتر امامی و هاشمی نیز همین حس را داشتم. هر بار دستم به وسایل آزمایشگاه می‌خورد یا گزارش‌هایی را در سیستم ذخیره می‌کردم عذاب می‌کشیدم؛ اما چه باید می‌کردم‌؟ حالا که روزگار روی خوش برای من نمی‌خواست من هم صداقتم را کنار گذاشتم. این سرنوشتی بود که باید با آن می‌جنگیدم از هر راهی! مهم پدرم بود که باید او را نجات می‌دادم.
در یک کافه منتظر آقای افراسیابی بودم. طولی نکشید که مرد کت و شلواری که ادکلنی با بوی شیرین و خنکی زده بود به کنار میزم آمد و با لحن محترمانه‌ای گفت:
- سرکار خانم دکتر صفاجو؟
لبخند محوی زدم و از سرجایم بلند شدم و با او سلام و احوال پرسی کردم. کیف سامسونت چرم خود را روی میز گذاشت و ادامه داد:
- من وکیل خانوادگی پرفسور امین‌زاده هستم. پیگیری کارهای ایشون در داخل کشور به عهده منه، در ارتباط با قرارداد کاری‌تون هم من مطلع از همه ماجرا هستم. سپس برگه‌هایی از کیفش خارج کرد و صندلی را به عقب کشید و نشست.
چند سرفه خشک و شدید گلویم را سوزاند. سرماخوردگی‌ام تقریباً بهبود یافته بود؛ ولی هنوز سرفه‌هایم به قوت خویش باقی بودند. او نگاه گذرایی به من انداخت و گفت:
- خب شروع کنیم؟
با‌ تکان سر تایید کردم او ابتدا تعدادی سفته مقابل من گذاشت و گفت:
- این سفته‌ها جهت ضمانته طبق این تفاهم‌نامه‌ای که من آماده کردم.
متعجب گفتم:
- تفاهم نامه؟
لبخند کجی زد و گفت:
- نگران نباشید می‌تونید اول این برگه‌ها رو مطالعه کنید.
سپس با احترام آن‌ها را مقابلم گذاشت، این‌طور که معلوم بود مادر حسام سفت و سخت همه‌چیز را سنجیده بود. برای لحظه‌ای از کارم پشیمان شدم. برگه‌ها را با تردید گرفتم و خواندم، گویا سفته‌ها را فقط در صورتی که من به تعهداتم عمل نکنم به اجرا می‌گذاشت. مبلغ سفته‌ها به اندازه هزینه درمان پدرم و باقی هزینه‌هایی که در اختیارم می‌گذاشت بود. مبلغی سرسام‌آور که ته دلم را خالی کرد.
بعد از خواندن آن‌ها گفتم:
- من فقط سفته‌ها رو در قبال هزینه درمان پدرم امضا می‌کنم. باقی منافعی رو که برای من در نظر گرفتن لغو کنید.
چند سرفه زدم او گفت:
- باشه، هرطور میل شماست. پس من مجبورم یه قرارداد دستی بین شما و موکلم تنظیم کنم.
حرفی نزدم، او تندتند روی برگه مقابلش آن‌چه می‌خواست را نوشت و مقابلم قرارداد و گفت:
- مطالعه کنید و امضا بزنید.
ابتدا قرار داد را خواندم و بعد امضا کردم و بعد او مقداری از هزینه سفته‌ها کسر کرد و سفته‌هایی به میزان هزینه درمان و انتقال پدرم را مقابلم گذاشت. متعجب به مبلغ نجومی آن نگریستم و گفتم:
- درمان پدر من انقدر هزینه می‌بره؟
- با توجه شرایط اَرز و این‌که ایشون زیر نظر مجرب‌ترین دکترها قراره معاینه بشه، هزینه پیوند و عمل و باقی هزینه‌ها در این حدود میشه.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از مکث کوتاهی خودکار را در دستم فشردم و گفتم:
- پدر من الان احتیاج به پیوند داره کی می‌تونید شرایط رفتنش رو مهیا کنید؟
- حقیقتاً یه مقدار معطلی برای ویزا داریم، سعی می‌کنم در کمترین زمان ممکن پدرتون رو راهی کنم.
سفته‌ها را پیش کشیدم و امضا زدم، پشت آن‌ها را هم پشت‌نویسی کردم و تحویل آقای افراسیابی دادم. دیگر نمی‌خواستم به وجدانم گوش دهم آن‌چه مهم بود پدرم بود و بس! تا بیمارستان پدرم پیاده گز کردم، به پدرم فکر می‌کردم به کاری کردم و به بودجه‌ای که داشت هدر می‌رفت. به تلاشی که قرار بود بی‌نتیجه شود، من داشتم چه‌ کار می‌کردم؟ فقر باعث شده بود که وقیح شوم. تا کجاها پیش بروم؟ من که به اصطلاح با هدف نجات جان آدم‌ها پزشک شده بودم و همیشه سعی می‌کردم در تشخیص و یادگیری پزشکی بهترین باشم، الان با وقاحت تمام به خاطر درست کردن شرایطم به بقیه خ*یانت می‌کردم. اشک‌هایم دوباره جریان گرفتند، بغض‌آلود گفتم:
- راه دیگه‌ای ندارم!
با آستینم اشک‌هایم را پاک کردم و وارد محوطه بیمارستان شدم. به نزد پدرم رفتم که داشت صبحانه می‌خورد، تا مرا دید لبخند بی‌جانی روی لب‌هایش نقش بست. با نگرانی آغوشش را باز کرد و حالم را پرسید، در آغوش گرمش فرو رفتم و هم‌زمان به این اندیشیدم که اگر آن کار را نمی‌کردم او را و این آغوش را به خطر می‌انداختم. من حتی به اشتباه هم که شده باید از جان او محافظت کنم. از او جدا شدم و پیشانی‌اش را بوسیدم و خوب یادم است اولین زنجیره‌ی دروغ بزرگ زندگیم را برای فریب پدرم بافتم که بعد از آن ریسمانی از دروغ‌ها را بافتم و بافتم و خودم را به قعر چاه بدبختی سقوط دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
لبخندی زدم و گفتم:
- یه خبر خوب دارم بابایی!
مشتاق نگاهم کرد و گفت:
- بفرما خانم دکتر؟
- از طریق یکی از همکارهام تونستم یه راهی باز کنم که برای ادامه درمان بری خارج.
پدرم متعجب نگاهم کرد و گفت:
- فرگل چی داری میگی هزینه‌اش پس چی؟
- نگران هزینه‌اش نباش!
- مگه میشه فرگل؟ تو همین‌جوری هم داری از پا می‌افتی. فکرشم نکن! ابداً فکرشم نکن!
با کلافه‌گی گفتم:
- بابا من همین‌جوری هم دارم هزینه درمان رو میدم حالا چه فرقی می‌کنه داخل کشور یا خارج کشور؟ مهم خوب شدن توئه!
لجوجانه گفت:
- همین‌جا منتظر پیوند مغز استخوان می‌مونم. دیگه هم نمی‌خوام چیزی درباره‌اش بشنوم.
- بابا چرا لج می‌کنی؟ هزینه پیوند اون‌جا دقیقاً همونی درمیاد که من باید خرج بیمارستان این‌جا و هزینه اهدا کننده مغز و استخوان رو بدم. شما نگران هزینه نباش، من تونستم وام بگیرم و با وام مشکل هزینه حل میشه. بعد هم کافیه شما سلامتی‌تون رو پیدا کنید، باباجان همه چی درست میشه کاش مشکل ما فقط پول بود. پول چیزیه که بالاخره جور میشه. سلامتی شما مهم‌ترین خواسته من از زندگیمه.
پدرم با رنجیدگی گفت:
- فرگل! اصلاً لزومی به این کارها نیست بگو داری چه فکری می‌کنی؟ چی به سرت زده؟ کی گفته اصلاً من باید برای درمانم به خارج از کشور بروم؟ اوضاع من انقدر حاده؟
در حالی که سعی می‌کردم آرام باشم و خونسرد گفتم:
بابا چه حرف‌هایی می‌زنی؟ خدا نکنه من می‌خوام زیر نظر یه دکتر حاذق تو آمریکا درمون بشی یکی از همکارهام وقتی شرایط شما رو فهمید، گفت مادرش تو آمریکاست و با یه دکتر خوب تو آمریکا آشنا هست که می‌تونه کمک‌مون کنه. منم ازش خواهش کردم یه کاری برای ما بکنه بابا تو خوب بشی برای من کافیه خواهش می‌کنم نه نیار!
بعد دست روی دست پدرم گذاشتم و آن را فشردم و با التماس گفتم:
- اصلاً شاید خودت خوب شدی و این وام رو با هم دادیم. بابا نه نیار! خواهش می‌کنم!
پدرم با ناراحتی مردد به صورتم زل زد چشم از او چرخاندم تا درونم را نخواند.کمی بعد گفت:
- فرگل راستش رو بگو مشکل خیلی حاده؟ دکتر چیزی گفته؟
رو به او گفتم:
- نه باباجون من چیزی رو پنهون نمی‌کنم. من فقط می‌خوام شما از این بند و فلاکت زودتر راحت بشید و سلامتی‌تون رو پیدا کنید.
- پس همین‌جا درمانم رو ادامه میدم. بی‌خودی خرج روی گردن خودت و من نذار، خودت هم پزشک این مملکتی اگه مریض‌هات بهت اعتماد نکنند خوشت میاد؟ تو مملکت خودمون اگه عمرم به دنیا باشه هم می‌تونم خوب بشم.
سعی کردم از نقطه ضعف پدرم استفاده کنم تا او را قانع کنم. اشک در چشمانم نشست و گفتم:
- بابا من فقط سلامتی شما رو می‌خوام. ببین من غیر از تو، تو این دنیا مگه کسی رو دارم؟ تمام زندگی من برای شماست. من و شما غیر هم کی رو داریم؟ مگه می‌تونیم ثانیه‌ای بدون هم زندگی کنیم؟
پدرم سکوت کرد و به پتویش چشم دوخته بود، متقابلاً با دیدن گریه من برق اشک در چشمانش درخشید، از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- باور کن از طریق دکتر امینی تونستم یه راهی برای مداوات پیدا کنم توروخدا نه نیار ببین همه چی داره درست میشه. من به خاطر تو و سلامتیت، شده تا کره‌ی ماه هم برم این کار رو می‌کنم. به من نه نگو! می‌دونی چقدر برای این‌که این موقعیت رو جور کنم بالا و پایین رفتم؟
پدرم با نارضایتی که در چهره‌اش بود، به سکوتش ادامه داد دستش را که در دستم بود بالا بردم و بوسیدم اشک‌هایم از روی گونه‌ام سر خوردند، با همان وجدان دردی که از همان آغاز این تصمیم مرا زجر می‌داد خجالت‌زده در دلم گفتم: بابا معذرت می‌خوام، معذرت می‌خوام که بهت دروغ میگم!
خدا مرا ببخشد چه‌طور با وقاحت به چشمان پدرم، عزیزترین کَسم نگاه کردم و این همه دروغ گفتم. آن روز کلی با پدرم حرف زدم و به سختی او را قانع کردم که خواسته‌ام را قبول کند. از بیمارستان خارج شدم، آزمون پره اینترنی آخر هفته بود و پانزده روز دیگر سال جدید از راه می‌رسید هوای آفتابی، نوید نزدیک شدن بهار را می‌داد. برای کسی که زندگی‌اش را سراسر سرمای زمستان برگرفته بود و هیچ دل‌خوشی نداشت، واکنشی هم نسبت به هیچ اتفاق دیگری که در تقویم رسمی ثبت شده بود نداشت. نه شوق بهار و نه ذوق چیز دیگری... . کتابم را بستم و به صندلی تکیه دادم کش و قوسی به بدنم دادم و بعد دو انگشتم را روی گوشه چشمم فشار دادم. نگار سر از کتاب گرفت و به صورت من خیره شد و گفت:
- وای هرچی به امتحان نزدیک‌تر می‌شیم من استرس بیشتری می‌گیرم.
بی‌تفاوت گفتم:
- من که امیدی ندارم به قبولی برا همین استرس ندارم. چون خودت می‌دونی که چی‌ها به روزم اومده.
- اِی بابا تو این حرف رو بزنی من چه امیدی داشته باشم؟
- بیا نریم نتیجه که معلومه!
بعد خنده‌ای کردم و به او نگاه کردم. نگار با تمسخر گفت:
- فرهاد از اون موقع که من تو پاتولوژی بودم ولم نمی‌کرد هی سوال می‌کرد پره اینترنی کی دارید؟ هرچی هم نزدیک شدیم به امتحان مثل یه روز شمار برای من بود حالا من بگم نمیرم ببین چه قشقرقی راه بندازه.
خندیدم و آهسته گفتم:
- خوبه من از این فرهادها ندارم، تو برو امتحان بده از تجربه‌هات برای من بگو.
- جدی‌جدی نمی‌خوای بیای؟
- والله من هیچی نخوندم نگار. می‌بینی که وضعم رو! اون سه چهار تا پاره کتاب هم که خوندم تو شب‌های کاریم بوده که یا مریض می‌اومد نمی‌ذاشت خوب بخونم یا از شدت خواب به حالت غش می‌افتادم باز نمی‌فهمیدم چی خوندم. این روزهای آخرم که به خاطر وضع پدرم و پیدا کردن اهدا کننده و فشردگی راندهای بیمارستان و استرس امتحان‌ها خصوصاً امتحان دکتر هدایتی وقتی برای خوندن نداشتم. تنها موفقیتم پاس شدن بخش اعصاب و روان لعنتی بود.
- وضعیت پیدا کردن اهدا کننده به کجا رسید؟
- هیچ! فعلاً همون‌جوریه. با وام تونستم از طریق یکی از دکترهای بابام یه راهی جور کنم تا پدرم رو ببریم آمریکا برای ادامه معالجه‌اش!
نگار هاج و واج ماند و با تعجب شروع به سین جین کردن نمود و مجبور شدم برای از سر باز کردن او یک مشت دروغ به خوردش دهم، خصوصاً این‌که نمی‌خواستم بداند مهره‌ی اصلی این راهم دکتر امینی و مادرش بوده، او هم در حالی که قانع نشده بود حرف‌های پدرم را تکرار کرد، و من همان دلایلی که برای پدرم گفته بودم را به او زدم بالاخره قانع شد و البته خوش‌حال هم شد. اما من هر بار با گفتن این دروغ‌ها وجدانم را به جان خودم می‌انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
هر دو برای صرف ناهار از کتابخانه دانشگاه بیرون زدیم، با هم یک سری از مطالب را مرور می‌کردیم و هر از گاهی با هر اشتباهی که می‌کردیم کمی استرس می‌گرفتیم و دست‌پاچه می‌شدیم. فردا روز امتحان بود و بالاخره از این کابوس پره اینترنی نجات پیدا می‌کردیم.
روز بعد نگار با چشمان سرخ که حاکی از آن بود دیشب را نتوانسته بود بخوابد مقابل من قرار گرفت و گفت:
- فرگل من خیلی استرس دارم.
با لحن بی‌تفاوتی گفتم:
- اِی بابا نگار بی‌خیال! یه چیزی میشه دیگه، مرگ که نیست بسپار به خدا. نشد هم که نشد، شش‌ماه از دست درس راحت میشی برو حال کن!
- نگاه کن با کی اومدیم سیزده به در! دوست ما رو چه خوش‌خیاله. خانواده‌ام و فرهاد پوست من رو می‌کَنن تو اون‌ وقت میگی شش‌ماه برم عشق و حال؟
- اِی بابا تو هم، فرهاد! فرهاد! خب با فرهاد هم قطع رابطه کن. این هم راه حل می‌خواد؟
این را گفتم و با شیطنت به او خندیدم چپ‌چپ نگاهم کرد، دست به دور گردنش حلقه زدم و گفتم:
- هرچی بلدی جواب بده اگر هی بخوای به قبولی فکر کنی، هی استرس می‌گیری. نگار تو آزمون رو خوب میدی چون تلاشت رو کردی و خوندی. این همه استرس واسه چیه؟ به حال روز من نگاه کن! اگه خدای نکرده جای ما عوض می‌شد چی‌کار می‌کردی؟ یه‌کم به من نگاه کن اعتماد به نفس بگیر.
لبخندی زد، کمی به هم دلداری دادیم و بعد به طرف صندلی خودم رفتم و منتظر شروع آزمون شدم.
بعد از اتمام وقت مراقب برگه‌ها راجمع کرد، بیشتر صندلی‌های اطراف من خالی بودند. خیلی‌ها قبل از اتمام وقت پاسخنامه‌ها را تحویل داده بودند. از حوزه امتحانی که بیرون آمدم به دنبال نگار می‌گشتم، تا او را کنار پارکینگ دانشگاه یافتم. لبخندی روی لبم نقش بست به طرفش رفتم هر دو هم‌دیگر را در آغوش گرفتیم، گفتم:
- چه‌طور بود خانم دکتر فرزام؟
- بد ندادم، البته نمیشه مطمئن گفت. هرچی رو میگی خوب دادم گَند می‌زنی.
- سوال‌ها بد نبودند متوسط رو به سخت بود نسبت به تست‌های سال قبل امسال بهتر بود.
با هم سوار ماشین نگار شدیم و به خانه رفتیم. برای مدت‌ها کمی احساس سبکی و آرامش می‌کردم بعد از یک دوش، پتو و بالش خود را برداشتم و به خواب رفتم. خوابی دل‌چسب و خوشایند که مدت‌ها از چشمانم ربوده شده بود. سال تحویل را کنار پدرم در کنار تخت پدرم در خانه گذراندم و اولین آرزوی سالم و تنها آرزوی من سلامتی پدرم بود تا زمانی که جواب آزمون بیاید با کارهای نیمه‌وقتم سرم گرم بود و بیشتر وقتم را در کنار پدرم در خانه می‌گذراندم. بالاخره به سختی پدرم را متقاعد کردم و به دنبال ویزای پدرم رفتیم، قرار بود تا چند وقت دیگر پدرم به آمریکا برود. آزمایشگاه خصوصی حسام به خاطر مسافرت دو تا از پژوهشگران تقریبا راکد بود؛ اما حسام‌ از من و دکتر هاشمی که به مسافرت نرفته بودیم، خواست که از هفتم فروردین به آزمایشگاه بیاییم.
کلافه از اتوبوس پیاده شدم، تهران خلوت‌تر از روزهای دیگر شده بود. وارد آزمایشگاه تحقیقات شدم کلید را در در چرخاندم گویا هنوز کسی نیامده بود، برق‌ها را روشن کردم به دستگاه‌ها سر زدم و تعدادی از آن‌ها که باید روشن می‌شد، را روشن کردم. موش‌های آزمایشگاهی را نگاه کردم، آن بیچاره‌ها هم سرطان داشتند. مدتی به آن‌ها و تکاپوی آن‌ها خیره شده بودم، همان‌طور که با دقت به آن‌ها نگاه می‌کردم، متوجه حضور شخصی در آزمایشگاه شدم. هری دلم ریخت چهره حسام مقابل چشمانم شکل گرفت که کتش را به روی دستش انداخته بود و مرا می‌نگریست. دست روی قلبم گذاشتم و نفسی بیرون دادم و گفتم:
- سلام وای ترسیدم آقای دکتر!
با تکان سر و نیشخندی جواب داد:
- سلام نمی‌خواستم مزاحم خلوت‌تون با موش‌ها بشم دیگه ببخشید.
اول سالی که با طعنه‌های او شروع بشود تا آخر سال را خدا بخیر کند! لبخند کجی حاکی از تمسخر به لبم نشاندم و گفتم:
- داشتم حال شما رو از این‌ها می‌پرسیدم. چون شنیده بودم از دیروز دارید میاید آزمایشگاه.
متقابلاً از کنایه من لبخندی به لب زد و گفت:
- عجب! خب حالا چی‌ها گفتند بهتون؟
قدم‌زنان به من و محفظه شیشه‌ای نگه‌داری موش‌ها نزدیک شد، کنارم ایستاد و به موش‌ها نگاه کرد. روی از او برگرفتم و به موش‌ها خیره شدم و با تمسخر گفتم:
- والله که خیلی از دست شما شاکی‌اند!
خندید و سی*ن*ه‌به‌سی*ن*ه من ایستاد، چشمان سبز خوش‌رنگش تقریباً هم‌رنگ پیراهن سبز تیره خوش‌رنگی بود که به تن داشت. به من خیره شد و گفت:
- خب یه‌کم از این توانایی بالقوه‌تون استفاده کنیم. نگفتند حال‌شون چه‌طوره؟ درد دارند یا نه؟
از این‌که مرا دست می‌انداخت و لذت می‌برد زورم گرفت و گفتم:
- نه بیشتر از این‌که از مریضی شاکی باشند از شما شاکی‌اند.
کتش را روی میز آزمایشگاه انداخت و به طرف روپوشش رفت و آن را به تن کرد و خندید و گفت:
- خب پس امروز باید یه انتقام اساسی هم از اون‌ها بگیرم هم از شما!
بی‌توجه به حرفش گفتم:
- تعجبی نکردم... این کار همیشگی‌تونه آقای دکتر!
سری تکان داد و گفت:
- خلاصه این‌که اگه زودتر می‌گفتید، زبون حیوانات رو بلدید زودتر از این‌ها ازتون کمک می‌خواستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
نیشخندی زد و روی از من برگرداند من اما واقعاً دیدم کِش‌دار کردن این موضوع بی‌فایده است و او کم نمی‌آورد. خواستم به اتاقم بروم که گفت:
- فعلاً هر کاری دارید رو رها کنید و این‌جا به من کمک کنید.
ناچار به خواست او روپوشم را پوشیدم، او به اتاق کشت ویروس رفت و بعد از ده دقیقه برگشت. از من خواست دستگاه انکوباتور را حاضر کنم، نمونه‌های کشت شده را داخل انکوباتور گذاشتم. او زیر میکروسکوپ درحال نگاه کردن به نمونه خون‌ِ موش‌ها بود. یک سری وسایل را از من خواست که آماده کنم بعد از میکروسکوپ فاصله گرفت و به نزدیکم آمده و دو تا از مواد را داخل لوله آزمایش ریخت و تکان داد رو به طرف من گرفت و گفت:
- داخل شِیکر بذار.
این کار را کردم سپس خودش محتویات آن را وارد سرنگ کرد و آمپول را رو به طرف من گرفت و با نیشخندی به من خیره شد، متعجب او را نگریستم و گفتم:
- خب؟
با خنده گفت:
- بذار یه‌کم هم این بیچاره‌ها از تو شاکی بشند!
بعد از چند ثانیه که هر دو به چشمان هم زل زده بودیم، تازه منظورش را گرفتم و کف دستم را به علامت نفی رو به او گرفتم و گفتم:
- اصلاً... اصلاً فکرش رو هم نکنید‌.
چند قدم به عقب رفتم او خنده‌کنان به طرف من آمد و گفت:
- نه! باید امتحان کنی مگه میشه من فقط آدم بده این قضیه باشم؟ یه‌کم از دوست‌شون هم رو دست بخورند بد نیست. بیا... بیا... لوس نشو!
- آقای دکتر من نمی‌تونم، اصلاً نمی‌تونم موش بگیرم دستم چی دارید می‌گید... اصلاً فکرش رو هم نکنید. تو رو خدا بی‌خیال بشید.
مچ دستم را گرفت. خشکم زد آمپول را به دستم داد و گفت:
- برو آمپول‌شون رو بزن. بیچاره‌ها درد می‌کشند. مگه زبون‌شون رو بلد نیستی؟ الان باید صدای ناله‌هاشون رو بشنوی دیگه.
به زور مرا به طرف شیشه نمونه‌ها روانه کرد. هر چه‌قدر التماس می‌کردم، بیشتر لذت می‌برد و می‌خندید. در شیشه را باز کرد و گفت:
- زود باش دیگه!
دستم را با ترس و لرز دراز کردم تا یکی از موش‌ها را بگیرم. پوزه موش هنوز به نزدیکی انگشتم نرسیده بود که دستم را با وحشت کشیدم و دست‌پاچه گفتم:
- من نمی‌تونم‌‌.
- خانم دکتر نگید که از موش‌ها می‌ترسید که باور نمی‌کنم. پس کلاس‌های تشریح رو چه‌طوری پاس شدید! این ادا و اطوارها به بچه‌های پزشکی نمیاد!
سر و صدای ما همه آزمایشگاه را پر کرده بود و سکوت آزمایشگاه را می‌شکست. خنده‌ای زد و دستش را به طرف یکی از موش‌ها برد آن را میان دو انگشتانش اسیر کرد. موش بیچاره در میان دستانش دست و پا می‌زد و او با قدرت انگشتانش او را بی‌حرکت نگه داشته بود. با دست دیگرش مچ دستم را گرفت و گفت:
- بیا بگیرش، فرار نکنه بیا!
خودم را به عقب کشیدم و ملتمس گفتم:
- تو رو خدا آقای دکتر! من نمی‌تونم، حالم بد میشه فرار می‌کنه از دستم دردسر میشه براتون.
او خنده‌کنان موش را در میان دستم جا داد و انگشتان دستم را تنظیم کرد و گفت:
- بگیرش دیگه. نترس! مگه رفیقت نیست؟ حواست باشه انگشتت رو گاز نگیره!
بدن نرم و نحیف موش در دستانم وول می‌خورد، حتی صدای قلبش را هم زیر انگشتم حس می‌کردم. بدنم مور مور شد، او آمپول را برداشت و به موشی که در دستان من بود تزریق کرد. آن‌قدر به هم نزدیک شده بودیم که صدای نفس‌های حسام را می‌شنیدم. نفسم را در سی*ن*ه حبس کرده بودم از آن همه نزدیکی معذب بودم. کارش که تمام شد موش بیچاره را درون محفظه شیشه‌ای رها کردم. با لبخندی نگاه عمیقش را به من دوخت، برای دومین بار نگاهم را از فاصله نزدیک به چشمان سبز او دوختم و باز یاد حرف نگار افتادم که از چشمان سبز او روز اولی که او را در بیمارستان دیده بودم، تعریف می‌کرد. انصافاً چقدر چشم‌های گیرایی داشت! دست‌پاچه شدم، چشم از او برداشتم و چند گام از او فاصله گرفتم. او خونسرد گفت:
- دیدی؟ اِنقدرها هم وحشتناک نبود!
لبخندی زدم و دوباره با اعتماد به نفس تمام به چشمانش زل زدم و گفتم:
- هیچ فرصتی رو برای انتقام گرفتن از دست ندید.
خنده‌ای کرد و سر تکان داد و گفت:
- خواستم یه‌کم از نزدیک حس‌شون کنید، جای این‌که از دور نگاه‌شون کنید. این کجاش انتقام‌جویی بود؟
شیطنت نگاهش باعث شد نتوانم خنده‌ام را کنترل کنم، درحالی که به سختی خودم را کنترل می‌کردم گفتم:
- خدا کنه نیت‌تون همون باشه.
این را گفتم و بدون این‌که منتظر جوابش باشم دستکش‌های یک‌بار مصرف را درآوردم و از اتاق آزمایشگاه بیرون زدم، به اتاق کارم رفتم و مشغول کار شدم. حدود ساعت دو بود که صدای قدم‌های او را از کنار در اتاقم شنیدم، سرم را بالا گرفتم از کنار در اتاقم رد شد و به داخل اتاقش رفت. نگاه به ساعت کردم فلاسک چای را که با خودم از خانه آورده بودم را برداشتم و مقداری چای برای خودم ریختم، عطر هل و زعفرانی که در چای ریخته بودم اتاق را پر کرد. مردد بودم که برای او هم چای ببرم یا نه؟ دست آخر دلم نیامد و فنجان دیگری چای ریختم و به طرف اتاقش رفتم، تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. نگاهش را سوی من دوخت و تبلتش را روی میز گذاشت و لبخندی زد. لبخند محوی زدم و گفتم:
- خسته نباشید!
پاسخم را داد و فنجان چای را مقابلش قرار دادم. مکثی کرد و نگاهی مرموز به آن انداخت؛ اما چیزی نگفت. کمی از نگاهش تعجب کردم بابت چایی که برایش برده بودم، تشکر کرد. داشتم از اتاقش خارج می‌شدم که گفت:
- خانم دکتر کار خاصی نیست، می‌تونید برید.
تشکر کردم و به اتاقم رفتم بدون این‌که تعلل کنم از ترس این‌که از سر مودش برگردد و چای را نخورده دور ریختم و آماده رفتن شدم.
از اتاقم که بیرون آمدم، دیدم جلوی پنجره اتاقش ایستاده و به محوطه بیرون چشم دوخته است. درحالی که لیوان چای را در دست داشت و به نزدیک صورتش برده بود. آهسته گفتم:
- خسته نباشید پس من میرم.
صورتش را کمی متمایل به من کرد و گفت:
- همچنین!
آن روز هم گذشت. بعدها که فکرش را می‌کردم اتفاقات امروز مرا به خنده می‌انداخت. این را فهمیده بودم که او در پس این رفتار جدی و مغرورانه، یک پسر بچه تخس و شیطان نیز در درون خود داشت که هر از گاهی به آن شخصیت بزرگسالانه او غلبه می‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
چند روز بعد روپوشم را از تن بیرون آوردم و خمیازه کشان از درمانگاه بیمارستان بیرون آمدم، نگاه به ساعت مچی‌ام کردم ساعت حدود ده و نیم شب بود. نگاهم را به آسمان بی‌ستاره و تاریک انداختم و به طرف ایستگاه اتوبوس به راه افتادم دیگر خبر از غلغله‌های دم عید نبود و جمعیت زیادی در خیابان‌ها و اتوبوس‌ها دیده نمی‌شد. با اولین اتوبوسی که آمد سوار و روی صندلی ولو شدم تا خانه راه زیادی بود، فکرهای مختلفی از ذهنم می‌گذشت که گوشی تلفنم به صدا در آمد. آن را برداشتم صدای نگار در گوشم پیچید که هیجان‌زده گفت:
- سلام خوبی فرگل؟
گفتم:
- سلام، خیر باشه نگار؟
- جواب پره اینترنی اومده.
کنجکاو گفتم:
- خب؟ نگاه کردی؟
- آره من قبول شدم.
لبخندی زدم و گفتم:
- خب خدا رو شکر!
- تو چی؟ هنوز ندیدی؟
- نه، تازه از درمانگاه دارم بر می‌گردم خونه.
- اطلاعاتت رو داری بگو من پای لپ‌تابم برات نگاه کنم.
- آره تو گوشیم یادداشتش کردم. هر چند امیدی نیست؛ ولی خب نگاهش کن ببین چی ازش در میاد .
- اطلاعاتت رو بگو انشاءالله که تو هم قبولی!
- یادداشت کن.
بعد از مدتی مکث جیغ کوتاهی کشید و گفت:
- وای فرگل تو محشری قبول شدی تبریک میگم.
با گفتن این حرف نگار، استرس چند لحظه قبلم تبدیل به موجی از دل‌گرمی و شادی شد. گفتم‌:
- از کارنامه‌ام عکس بگیر بفرست ببینم چی‌کار کردم.
- فرگل چقدر خوش‌حالم خدا می‌دونه. بالاخره کابوس پره اینترنی تموم شد. پیش بسوی اینترنی!
- والله نگار از اون‌جایی که من تو رو می‌شناسم دو روز دیگه دوره اینترنی برات میشه کابوس و هی در گوش من غر می‌زنی.
صدای خنده‌ی شاد و بی‌دغدغه‌اش در گوشم طنین انداز شد، از خنده‌ی او حس خوبی به من دست داد. با وجود این مشکلات این خبرهای خوب هر چند کوچک، مثل رنگی بود که به دنیای سیاه و سفید من می‌زدند. مانند انوارهای خورشیدی بودند که از پشت ابرهای تاریک آسمان زندگی‌ام، به یک‌باره ظاهر می‌شدند و دنیا را برایم روشن می‌کردند و مرا از ورطه‌های ناامیدی بیرون می‌آوردند.
متوجه پشت خطی شدم دیدم حسام دارد زنگ می‌زند. از نگار خداحافظی کردم و پاسخ او را دادم:
- سلام آقای دکتر.
گویا صدای شفاف و سرخوش من او را متوجه کرده باشد گفت:
- سلام خانم د‌کتر خیر باشه، به نظر خوش‌حال‌اید؟
خنده‌ای کوتاه کردم و گفتم:
- بله! قبل از تماس شما خبر خوبی شنیدم. کاری داشتید؟
- بله خواستم بهتون بگم دکتر زندی برای هفته دیگه میاد ایران و اگه برای پدرتون وقت ویزیت می‌خواید با عمو صحبت کردم.
از حرفش کمی شوکه شدم! درد وجدانم مرا می‌کوبید. فکر نمی‌کردم او چنین چیزی را در خاطرش داشته باشد؛ اما دیگر نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود و من قدم در راهی گذاشته بودم که راه بازگشت نداشت. مادرش قول داده بود که پدرم زیر نظر مجرب‌ترین پزشک آنکولوژی آمریکا درمان شود. وسوسه و طمعم بر درد وجدانم فائق آمد و من‌من‌کنان به دروغ گفتم:
- اوم... راستش... بابا قراره برای درمان بره آمریکا. یکی از نزدیکان‌مون تونسته وقت بگیره... بابا این هفته راهی میشه!
او از شوک حرفم سکوت کرد و من دوباره گفتم:
- البته بابت لطفی که به من داشتید فوق‌العاده ممنونم. یعنی... نمی‌دونم چه‌طور تشکر کنم.
او خونسرد گفت:
- نه‌... نه! من هم خیلی خوشحال شدم. چقدر خوب که این اتفاق داره می‌افته. راستش عمو به من گفت دکتر زندی قراره به ایران بیاد و من یاد شما افتادم. پس به‌خاطر این‌که پدرتون برای معالجه داره میره آمریکا انقدر خوش‌حالید!
لبخندی زدم و گفتم:
- نه! یعنی آره! ولی الان یه خبر خوب دیگه بهم دادند که انتظارش رو نداشتم.
مکثی کردم و درحالی که ذوق این خبر در دلم ولوله‌ای به پا کرده بود و می‌خواستم آن را با کسی در میان بگذارم ناخودآگاه از دهانم پرید:
- آخه پره اینترنی قبول شدم.
- تبریک میگم. پس دیگه از استیجری در اومدید.
- ممنون. شما اولین کسی هستید که این خبر رو بهش دادم.
مکث کوتاهی کرد، قبل از این‌که برداشت اشتباه به ذهنش خطور کند گفتم:
- البته اون هم به خاطر این شد که تو لحظه‌ای که خبر برای من داغ بود و دوست داشتم به یه کسی این خبر رو بدم، شما زنگ زدید و اولین نفر شدید.
خنده‌ای کرد و گفت:
- باشه من که چیزی نگفتم خانم دکتر! شما همیشه دنبال جبهه گرفتنید.
در پاسخش خندیدم و چیزی نگفتم.
او هم ادامه داد:
- به هرحال برای شما خوش‌حال شدم. موفق باشید.
پاسخ دادم:
- در هر صورت از پیگیری‌تون خیلی ممنونم.
- خواهش می‌کنم. پیروز باشید. خداحافظ!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
994
6,523
مدال‌ها
2
تشکر کردم و قطع کردم. باید به پدرم می‌گفتم. قبل از رسیدن به خانه طاقت نیاوردم و به او زنگ زدم و کلی با او صحبت کردم. طفلی در خانه منتظرم بود، او هم مثل من این خبر خوب دلش را گرم به زندگی کرد. چقدر از من تعریف کرد و قربان صدقه‌ام رفت، چقدر دلم می‌خواست حالش خوب بود و با هم جشن کوچکی در بیرون از خانه می‌گرفتیم. به خانه که رسیدم آغوش پُر مهرش را برایم گشود و پیشانیم را بوسید، مدام به من افتخار می‌کرد. چهره تکیده و بدن لاغر و فرتوت از بیماریش قلبم را به درد می‌آورد؛ اما همین که توانسته بودم چهره‌ی تکیده و رنگ‌پریده‌اش را غرق شادی کنم به خود می‌بالیدم. آرزو می‌کردم هر چه زودتر سلامتیش را باز یابد و زندگی‌مان روال عادی به خود بگیرد، قطره‌قطره آب شدن او مرا هم ذوب می‌کرد.
صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم با چشمانی که هنوز پرده خواب روی آن سایه انداخته بود و درست نمی‌دیدند به شماره افتاده روی گوشی همراهم خیره شدم. آقای افراسیابی بود تند و با صدای خش‌داری گفتم:
- سلام آقای افراسیابی.
- سلام دخترم. ببخشید مثل این‌که خواب بودید تماس گرفتم که بگم ویزای پدرت آماده است... بهتره گذرنامه‌اش رو هم سریع آماده کنی که پدرت برای ادامه درمان هرچه زودتر بره.
خواب از سرم پرید، خوش‌حال گفتم:
- گذرنامه‌اش وقت داره فکر کنم.
- خوبه اگه نیاز به تمدید نداره لطفاً به دفتر حقوقی من مراجعه کنید که کارهای انتقالش رو انجام بدم.
- فقط آقای افراسیابی، پدرم تنها چه‌طور بره؟
- من خودم هم همراهش میرم.
- خب خداروشکر. ممنون از لطفی که به من کردید.
- از پرفسور امین‌زاده تشکر کنید.
نام او بدنم را مور مور کرد، مکثی کردم و ادامه دادم:
- در اولین وقت ممکن مدارک رو خدمت‌تون میارم.
پس از خداحافظی دستی به موهای بلند در هم فرو رفته‌ام کردم و خوش‌حال و سرحال از خواب بلند شدم قبل از بیدار شدن پدرم بعد از یک دوش مختصر، سر میز صبحانه به نزد پدرم رفتم صورتش را بوسیدم و گفتم:
- کم‌کم باید آماده سفر بشی بابا.
آثار تردید و نگرانی در چهره پدرم نمایان شد، سعی کردم او را دلداری بدهم. بیچاره برای این‌که فکر مرا پریشان نکند حرفی نزد، صحبت‌های ما به درازا کشید. از هر دری حرف زدیم از قبولی در آزمون، از سفرش از آزمایشگاه و برخوردهای بین من و حسام و از هرچیزی که سعی می‌کردم ذهن پدرم را از فکرهای منفی منحرف کنم.
بعد از خروج از بیمارستان ایمیلم را چک کردم. چند پیام از پرفسور امین‌زاده دریافت کرده بودم که در آن‌ها در مورد بیمارستانی که قرار بود پدرم در آن‌جا معالجه شود، اطلاعاتی نوشته بود و حتی نام دکتری که پدرم قرار بود زیر نظر او معالجه شود را نوشته شده بود. در قبالش خواسته‌هایش را از من دوباره گوش‌زد کرده بود که باید طبق دستوراتش مو به مو انجام می‌دادم. قرار بود تمام گزارش‌های اخیر به صورت یک فایل برای او ارسال شود. گزارشات نمونه‌ها و مواد تزریقی و نوع ویروس آناکلوید همگی و همگی را از من می‌خواست. از آن‌جا که تمام گزارش‌های روزانه برای ثبت در کامپیوتر و ارسال به واحد تحقیقاتی دانشگاه الزامی بود، همگی به دست من می‌رسیدند و کاری بی‌دردسر بود. تنها هراس من از این بود که اگر کار به نتیجه می‌رسید، چه‌طور داروی ضد اینترفرون را به نمونه‌ها تزریق کنم که کسی متوجه نشود.
تمام‌ روز را به حسام فکر کردم و به کاری که شروع کرده بودم و به خاطر پدرم باید ادامه می‌دادم. دیگر هیچ‌چیز و هیچ‌کَس جز پدرم برایم مهم نبود، فردا باید به آزمایشگاه دانشگاه می‌رفتم و گزارشات تحقیقاتی را برای مادر حسام ایمیل می‌کردم... .
امروز به آزمایشگاه دانشگاه ‌رفتم، وقتی وارد آزمایشگاه دانشکده شدم دکتر هاشمی و حسام هر دو در لابی آزمایشگاه درحال کار کردن بودند. کمی دست‌دست کردم تا بالاخره به طرف آن‌ها رفتم، سلام دادم نگاه‌ هر دوی آن‌ها سوی من گشت و جواب دادند.
حسام ثانیه‌ای نتواست تحمل کند و با دیدن من لبخند شیطنت‌باری زد و گفت:
- موش‌ها سراغ‌تون رو از من می‌گرفتند. راستی دوست من یه کاسکو داره طفلی افسردگی گرفته، هی پَرهاش رو با نوکش می‌کَنه. یه سر بیا با اون هم حرف بزن شاید بفهمی دردش چیه!
دکتر هاشمی متعجب نگاه من کرد درحالی که از حرف‌های حسام چیزی دستگیرش نشده بود. سعی کردم به خودم غلبه کنم و برای رسیدن به هدفم رو به سوی او کردم و با لحن شوخی گفتم:
- دیشب خواب دیدم اون موشی که تزریق کردیم مرده، اومده بودم مطمئن بشم خوابم درست تعبیر نشده باشه.
دکتر هاشمی گفت:
- دیروز من آزمایشگاه خودمون بودم فعلاً تو این چند روز موشی نمرده.
حسام قدم‌زنان به طرف من آمد، دست‌پاچه شدم. واقعاً نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم و هدف خودم را عملی کنم. گفتم:
- دکتر میشه گزارش‌های مربوط به این اواخر رو به من بدید که تایپ‌شون کنم. چون یه خرده کار دارم، می‌خوام زودتر انجامش بدم که خیالم راحت باشه و کارها عقب نمونه.
او خونسرد گفت:
- بله مشکلی نداره.
باید گزارش‌ها را برای مادرش می‌فرستادم. حسام تعدادی برگه از کیفش بیرون آورد که نتایج و روند تحقیقش را نوشته بود و همچنین نتایج آزمایش‌های نمونه‌ها را در این دو سه روز اخیر را ثبت کرده بود، بیچاره خبر نداشت که دارد مار در آستینش پرورش می‌دهد.
آن روز هم گذشت، گزارش‌ها را سریع تایپ کردم و از سیستم دانشگاه اطلاعات را به ایمیل مادر حسام فرستادم. دیگر به خوب و بد کارم توجهی نداشتم، گویا انقدر وجدانم را سرکوب کرده بودم و حرف‌های تکراری شنیده بودم که دیگر گوشم از هرچه سرزنش، پر شده بود. دیگر نه از نگاه کردن به حسام می‌گریختم و نه عذاب وجدان نسبت به او و باقی همکاران مرکز تحقیقاتی داشتم.‌ آدمی طبیعتش این است وقتی کار غیراخلاقی را در ابتدا شروع می‌کند وجدانش لحظه‌ای خاموش نمی‌شود، اما همین که به این کار عادت کرد، رفته‌رفته چراغ انسانیتش نیز خاموش خواهد شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین