- Jun
- 983
- 6,470
- مدالها
- 2
بالاخره بعد از یک هفته دویدن و بالا و پائین شدن، همهی کارها انجام شدند. در این چند روز آنقدر استرس کنفرانس را داشتم که با کابوس کنفرانس خواب به چشمانم حرام شده بود. صبح زود بیدار شدم و به سرویس بهداشتی رفتم آبی به صورتم زدم و به آینه نگریستم حلقه سیاهی دور چشمانم ایجاد شده بود. دیشب بعد از تحویل شیفت تزریقاتم دیگر نای درس خواندن نداشتم و تسلیم خواب گشتم؛ اما با این وجود غبار خستگی این روزها در تنم بود و صورتم را رنگ پریده نشان میداد. خودم را تسلی دادم که برای حفظ کردن کارم چارهای جز این ندارم. دست بردم لوازم آرایشم را برداشتم، تندتند کرم پودر را به صورتم زدم و هماهنگ روی صورتم پخش کردم. صورت زرد و بیحالم زیر لایهای از آرایش پنهان شد. لایهای از موهای با رنگ روشنم را از مقنعه بیرون آوردم. چشمان عسلی رنگ و درشتم از فرط بیخوابی قرمز شده بودند و میسوختند. در کنار آن مژههای بلندی که به ریمل آغشته بودند، خماری چشمانم را دو چندان کرده بود. دست آخر رژ مات خوشرنگی را به لبم زدم و از پدرم که تازه از خواب بیدار شده بود خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
یک دستم به موبایل و یک دستم به تبلت بود، تا به سالن جلسات رسیدم. نگار آنجا بود و قبل از من یک سری کارها را انجام داده بود. داشتم میکروفون و پروژکتور را چک میکردم که پسر خوشچهره و قد بلندی وارد شد. در همان وهله اول نگاه من و نگار را به خودش خیره کرد. با متانت خاصی لبخندی زد و گفت:
- خانم دکتر صفاجو حضور دارند؟
من هنوز مات او بودم و سوالش را در ذهنم حلاجی میکردم؛ اما جوابی پردازش نمیشد. نگار با لبخند ویژهای گفت:
- بله ایشون هستند.
با نیشگون ریز نگار به خودم آمدم و دستپاچه گفتم:
- بفرمائید؟
لبخندی متین روی لبهایش نقش بست که جذابیتش را دو چندان میکرد. کتش را روی دستش جابهجا کرد و گفت:
- من امینی هستم. با هم راجع به کنفرانس تلفنی صحبت کرده بودیم.
قطعاً مرد جوانی که روبهرویم ایستاده بود. همان دکتر امینی بود که در تمام این مدت با او هماهنگیهای لازم را میکردم. هاج و واج به او نگریستم و با لکنت گفتم:
- بله... بله!
لبخند گرمی به لبهایش جان بخشید و داخل سالن شد و گفت:
- ببخشید تمام این زحمتها گردن شما و دوستتون افتاد! انشاءالله که بتونیم جبران کنیم.
اصلاً نمیدانستم باید چه واکنشی نشان دهم. کاملاً دستپاچه و شرمزده بودم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
- بله... یعنی نه! خواهش میکنم کاری نکردیم.
کتش را روی یکی از صندلیها گذاشت و رو به من و نگار که مات او شده بودیم کرد و گفت:
- خب چه کارهایی کردید؟ چه کارهایی مونده که باید انجام بدیم؟
با دستی لرزان یک لایه از موهایم را به داخل مقنعه هل دادم و گفتم:
- همه چی رو چند روزه داریم درست میکنیم. همه چی حله دیروز چند نفر اومدند پروژکتورها رو تنظیم کردند. الان هم من دارم بررسی میکنم مشکلی نباشه، باز حالا شما میخواید خودتون چک کنید ببینید چیزی کم و کسری نداشته باشه.
به طرف من آمد استرسم بیشتر شد. او به چهرهام دقیق شد و با همان لبخند زیبایش گفت:
- چشم حتماً، باز هم ممنون از زحماتتون! این دو سه روزه فرصتش پیش نیامد ملاقاتتون کنم و هم از زحماتتون تشکر کنم.
لبخند کم جانی در پاسخش زدم، او برای چک کردن به طرف سن رفت و من به طرف نگار رفتم، نگار طاقت نیاورد و سریع نیشگون ریزی از بازویم گرفت و گفت:
- خودشه! پسرعموی اون یکی امینیه! رزیدنت سال دوم مغز و اعصابه! اصلاً وقار و شخصیت و جذابیت از سر و روی اون میباره. باورم نمیشه فرگل! نونت افتاد تو روغن! دختر اینم جزء اعضای تحقیقاته!
درحالی که دست و دلم میلرزید گفتم:
- این پسر پرفسور امینیه؟! چرا تا حالا اون رو تو بیمارستان ندیدیم نگار؟! تازه دارم بهت حق میدم که انقدر سنگ اینها رو به سی*ن*ه میزدی! صداش هم از پشت تلفن خیلی با شخصیت بهنظر میرسید.
نگار متحیر مرا نگریست بعد دستم را گرفت و مرا به بیرون از سالن جلسات کشید. هر دو کمی از سالن جلسات دور شدیم و شروع به سر به سر گذاشتن هم دیگر کردیم. نگار با شیطنت دستم را فشرد و گفت:
- فرگل باورم نمیشه این تویی چه عجب! یکی بالاخره چشمت رو گرفت.
خندیدم و گفتم:
- این یکی به دلم خیلی نشست. ببینم حلقهای چیزی دستش نبود؟ معمولاً این جور پسرها رو تو بچگی نشون میکنند نصیب ما نمیشن!
نگار از حرف من ریسه رفت و گفت:
- بیا بریم که تا تنور داغه من بچسبونم و این لعنتی جذاب رو برای تو جور کنم تا نظرت برنگشته.
به شوخی گفتم:
- آره موافقم.
- نه، مثل این که یک چیزیت شده.
هر دو با شوخی و خنده به سالن جلسات برگشتیم، هر دو حفظ ظاهر کردیم و دوباره سرگرم کار شدیم و هر از گاهی زیرچشمی دکتر امینی را نگاه میکردیم و با چشم و ابرو با نگار در موردش زیرپوستی صحبت میکردم. در حال مرتب کردن پکیجها صحبتهایی بین ما رد و بدل شد و بیشتر او را شناختیم. متوجه شدم پروژه تحقیقاتی با حمایت پدر و ایده پسرعمویش شکل گرفته است. برخلاف پسرعمویش، آدم خشک و عبوسی نبود و رفتارهایش خیلی موقر و به دور از هر گونه تکبر بود. گرچه چهره یکی غربی و دیگری شرقی بود؛ اما هر دو از لحاظ ظاهری در یک سطح بودند و به قول نگار در چشم همه دخترها بودند. نگار آهسته به من گفت:
- این پسرعموی اون رزیدنتی بود که دو هفته پیش به جای اتندمون باهاش کلاس داشتیم. دیدی! بچهها حتی رد این رو هم گرفتند و ما از دنیا عقبیم.
در این بین کمی صحبتهای ما حول و حوش تیم تحقیقاتی چرخید. شخصیت خاکی و به دور از تکبر حمید او را در چشم من جذابتر از چهرهاش کرده بود و در دلم نفوذ کرد. در عین صمیمی بودن کاملاً با وقار و با شخصیت بود. مدتی بعد دست از کار کشیدم و خسته روی یکی از صندلیهای ردیف اول سالن نشستم و گفتم:
- خیلی خستهم و احتیاج به خواب دارم.
دکتر نگاه گذرا به چهرهام کرد و گفت:
- توی این مدت ما خیلی به شما زحمت دادیم. من و حسام و دکتر هاشمی انقدر سرمون این روزها شلوغ بود که فرصت نکردیم به کمکتون بیایم. خدا رو شکر با اینکه دست تنها بودید با دوستتون سنگ تموم گذاشتید. واقعاً ممنونم.
تا خواستم صحبت کنم نگار دست پیش گرفت و شروع کرد به تعریف و تمجید کردن، به طرز باور نکردنی داشت سعی میکرد مرا در چشم دکتر امینی فرو کند.
یک دستم به موبایل و یک دستم به تبلت بود، تا به سالن جلسات رسیدم. نگار آنجا بود و قبل از من یک سری کارها را انجام داده بود. داشتم میکروفون و پروژکتور را چک میکردم که پسر خوشچهره و قد بلندی وارد شد. در همان وهله اول نگاه من و نگار را به خودش خیره کرد. با متانت خاصی لبخندی زد و گفت:
- خانم دکتر صفاجو حضور دارند؟
من هنوز مات او بودم و سوالش را در ذهنم حلاجی میکردم؛ اما جوابی پردازش نمیشد. نگار با لبخند ویژهای گفت:
- بله ایشون هستند.
با نیشگون ریز نگار به خودم آمدم و دستپاچه گفتم:
- بفرمائید؟
لبخندی متین روی لبهایش نقش بست که جذابیتش را دو چندان میکرد. کتش را روی دستش جابهجا کرد و گفت:
- من امینی هستم. با هم راجع به کنفرانس تلفنی صحبت کرده بودیم.
قطعاً مرد جوانی که روبهرویم ایستاده بود. همان دکتر امینی بود که در تمام این مدت با او هماهنگیهای لازم را میکردم. هاج و واج به او نگریستم و با لکنت گفتم:
- بله... بله!
لبخند گرمی به لبهایش جان بخشید و داخل سالن شد و گفت:
- ببخشید تمام این زحمتها گردن شما و دوستتون افتاد! انشاءالله که بتونیم جبران کنیم.
اصلاً نمیدانستم باید چه واکنشی نشان دهم. کاملاً دستپاچه و شرمزده بودم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
- بله... یعنی نه! خواهش میکنم کاری نکردیم.
کتش را روی یکی از صندلیها گذاشت و رو به من و نگار که مات او شده بودیم کرد و گفت:
- خب چه کارهایی کردید؟ چه کارهایی مونده که باید انجام بدیم؟
با دستی لرزان یک لایه از موهایم را به داخل مقنعه هل دادم و گفتم:
- همه چی رو چند روزه داریم درست میکنیم. همه چی حله دیروز چند نفر اومدند پروژکتورها رو تنظیم کردند. الان هم من دارم بررسی میکنم مشکلی نباشه، باز حالا شما میخواید خودتون چک کنید ببینید چیزی کم و کسری نداشته باشه.
به طرف من آمد استرسم بیشتر شد. او به چهرهام دقیق شد و با همان لبخند زیبایش گفت:
- چشم حتماً، باز هم ممنون از زحماتتون! این دو سه روزه فرصتش پیش نیامد ملاقاتتون کنم و هم از زحماتتون تشکر کنم.
لبخند کم جانی در پاسخش زدم، او برای چک کردن به طرف سن رفت و من به طرف نگار رفتم، نگار طاقت نیاورد و سریع نیشگون ریزی از بازویم گرفت و گفت:
- خودشه! پسرعموی اون یکی امینیه! رزیدنت سال دوم مغز و اعصابه! اصلاً وقار و شخصیت و جذابیت از سر و روی اون میباره. باورم نمیشه فرگل! نونت افتاد تو روغن! دختر اینم جزء اعضای تحقیقاته!
درحالی که دست و دلم میلرزید گفتم:
- این پسر پرفسور امینیه؟! چرا تا حالا اون رو تو بیمارستان ندیدیم نگار؟! تازه دارم بهت حق میدم که انقدر سنگ اینها رو به سی*ن*ه میزدی! صداش هم از پشت تلفن خیلی با شخصیت بهنظر میرسید.
نگار متحیر مرا نگریست بعد دستم را گرفت و مرا به بیرون از سالن جلسات کشید. هر دو کمی از سالن جلسات دور شدیم و شروع به سر به سر گذاشتن هم دیگر کردیم. نگار با شیطنت دستم را فشرد و گفت:
- فرگل باورم نمیشه این تویی چه عجب! یکی بالاخره چشمت رو گرفت.
خندیدم و گفتم:
- این یکی به دلم خیلی نشست. ببینم حلقهای چیزی دستش نبود؟ معمولاً این جور پسرها رو تو بچگی نشون میکنند نصیب ما نمیشن!
نگار از حرف من ریسه رفت و گفت:
- بیا بریم که تا تنور داغه من بچسبونم و این لعنتی جذاب رو برای تو جور کنم تا نظرت برنگشته.
به شوخی گفتم:
- آره موافقم.
- نه، مثل این که یک چیزیت شده.
هر دو با شوخی و خنده به سالن جلسات برگشتیم، هر دو حفظ ظاهر کردیم و دوباره سرگرم کار شدیم و هر از گاهی زیرچشمی دکتر امینی را نگاه میکردیم و با چشم و ابرو با نگار در موردش زیرپوستی صحبت میکردم. در حال مرتب کردن پکیجها صحبتهایی بین ما رد و بدل شد و بیشتر او را شناختیم. متوجه شدم پروژه تحقیقاتی با حمایت پدر و ایده پسرعمویش شکل گرفته است. برخلاف پسرعمویش، آدم خشک و عبوسی نبود و رفتارهایش خیلی موقر و به دور از هر گونه تکبر بود. گرچه چهره یکی غربی و دیگری شرقی بود؛ اما هر دو از لحاظ ظاهری در یک سطح بودند و به قول نگار در چشم همه دخترها بودند. نگار آهسته به من گفت:
- این پسرعموی اون رزیدنتی بود که دو هفته پیش به جای اتندمون باهاش کلاس داشتیم. دیدی! بچهها حتی رد این رو هم گرفتند و ما از دنیا عقبیم.
در این بین کمی صحبتهای ما حول و حوش تیم تحقیقاتی چرخید. شخصیت خاکی و به دور از تکبر حمید او را در چشم من جذابتر از چهرهاش کرده بود و در دلم نفوذ کرد. در عین صمیمی بودن کاملاً با وقار و با شخصیت بود. مدتی بعد دست از کار کشیدم و خسته روی یکی از صندلیهای ردیف اول سالن نشستم و گفتم:
- خیلی خستهم و احتیاج به خواب دارم.
دکتر نگاه گذرا به چهرهام کرد و گفت:
- توی این مدت ما خیلی به شما زحمت دادیم. من و حسام و دکتر هاشمی انقدر سرمون این روزها شلوغ بود که فرصت نکردیم به کمکتون بیایم. خدا رو شکر با اینکه دست تنها بودید با دوستتون سنگ تموم گذاشتید. واقعاً ممنونم.
تا خواستم صحبت کنم نگار دست پیش گرفت و شروع کرد به تعریف و تمجید کردن، به طرز باور نکردنی داشت سعی میکرد مرا در چشم دکتر امینی فرو کند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: