جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ژولیت با نام [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,350 بازدید, 338 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
بالاخره بعد از یک‌ هفته دویدن و بالا و پائین شدن، همه‌ی کارها انجام شدند. در این چند روز آن‌قدر استرس کنفرانس را داشتم که با کابوس کنفرانس خواب به چشمانم حرام شده بود. صبح زود بیدار شدم و به سرویس بهداشتی رفتم آبی به صورتم زدم و به آینه نگریستم حلقه سیاهی دور چشمانم ایجاد شده بود. دیشب بعد از تحویل شیفت تزریقاتم دیگر نای درس خواندن نداشتم و تسلیم خواب گشتم؛ اما با این وجود غبار خستگی این روزها در تنم بود و صورتم را رنگ پریده نشان می‌داد. خودم را تسلی دادم که برای حفظ کردن کارم چاره‌ای جز این ندارم. دست بردم لوازم آرایشم را برداشتم، تندتند کرم پودر را به صورتم زدم و هماهنگ روی صورتم پخش کردم. صورت زرد و بی‌حالم زیر لایه‌ای از آرایش پنهان شد. لایه‌ای از موهای با رنگ روشنم را از مقنعه بیرون آوردم. چشمان عسلی رنگ و درشتم از فرط بی‌خوابی قرمز شده بودند و می‌سوختند. در کنار آن مژه‌های بلندی که به ریمل آغشته بودند، خماری چشمانم را دو چندان کرده بود. دست آخر رژ مات خوش‌رنگی را به لبم زدم و از پدرم که تازه از خواب بیدار شده بود خداحافظی کردم و بیرون رفتم.
یک دستم به موبایل و یک دستم به تبلت بود، تا به سالن جلسات رسیدم. نگار آن‌جا بود و قبل از من یک سری کارها را انجام داده بود. داشتم میکروفون و پروژکتور را چک می‌کردم که پسر خوش‌چهره و قد بلندی وارد شد. در همان وهله اول نگاه من و نگار را به خودش خیره کرد. با متانت خاصی لبخندی زد و گفت:
- خانم دکتر صفاجو حضور دارند؟
من هنوز مات او بودم و سوالش را در ذهنم حلاجی می‌کردم؛ اما جوابی پردازش نمی‌شد. نگار با لبخند ویژه‌ای گفت:
- بله ایشون هستند.
با نیشگون ریز نگار به خودم آمدم و دست‌پاچه گفتم:
- بفرمائید؟
لبخندی متین روی لب‌هایش نقش بست که جذابیتش را دو چندان می‌کرد. کتش را روی دستش جابه‌جا کرد و گفت:
- من امینی هستم. با هم راجع به کنفرانس تلفنی صحبت کرده بودیم.
قطعاً مرد جوانی که روبه‌رویم ایستاده بود. همان دکتر امینی بود که در تمام این مدت با او هماهنگی‌های لازم را می‌کردم. هاج و واج به او نگریستم و با لکنت گفتم:
- بله... بله!
لبخند گرمی به لب‌هایش جان بخشید و داخل سالن شد و گفت‌:
- ببخشید تمام این زحمت‌ها گردن شما و دوست‌تون افتاد! انشاءالله که بتونیم جبران کنیم.
اصلاً نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان دهم. کاملاً دست‌‌پاچه و شرم‌زده بودم. آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
- بله... یعنی نه! خواهش می‌کنم کاری نکردیم.
کتش را روی یکی از صندلی‌ها گذاشت و رو به من و نگار که مات او شده بودیم کرد و گفت:
- خب چه کارهایی کردید؟ چه کارهایی مونده که باید انجام بدیم؟
با دستی لرزان یک لایه از موهایم را به داخل مقنعه هل دادم و گفتم:
- همه‌ چی رو چند روزه داریم درست می‌کنیم. همه‌ چی حله دیروز چند نفر اومدند پروژکتورها رو تنظیم کردند. الان هم من دارم بررسی می‌کنم مشکلی نباشه، باز حالا شما می‌خواید خودتون چک کنید ببینید چیزی کم و کسری نداشته باشه.
به طرف من آمد استرسم بیشتر شد. او به چهره‌ام دقیق شد و با همان لبخند زیبایش گفت:
- چشم حتماً، باز هم ممنون از زحمات‌تون! این دو سه روزه فرصتش پیش نیامد ملاقات‌تون کنم و هم از زحمات‌تون تشکر کنم.
لبخند کم‌ جانی در پاسخش زدم، او برای چک کردن به طرف سن رفت و من به طرف نگار رفتم، نگار طاقت نیاورد و سریع نیشگون ریزی از بازویم گرفت و گفت:
- خودشه! پسرعموی اون یکی امینیه! رزیدنت سال دوم مغز و اعصابه! اصلاً وقار و شخصیت و جذابیت از سر و روی اون می‌باره. باورم نمیشه فرگل! نونت افتاد تو روغن! دختر اینم جزء اعضای تحقیقاته!
درحالی که دست و دلم می‌لرزید گفتم:
- این پسر پرفسور امینیه؟! چرا تا حالا اون رو تو بیمارستان ندیدیم نگار؟! تازه دارم بهت حق میدم که ان‌قدر سنگ این‌ها رو به سی*ن*ه می‌زدی! صداش هم از پشت تلفن خیلی با شخصیت به‌نظر می‌رسید.
نگار متحیر مرا نگریست بعد دستم را گرفت و مرا به بیرون از سالن جلسات کشید. هر دو کمی از سالن جلسات دور شدیم و شروع به سر به سر گذاشتن هم دیگر کردیم. نگار با شیطنت دستم را فشرد و گفت:
- فرگل باورم نمیشه این تویی چه عجب! یکی بالاخره چشمت رو گرفت.
خندیدم و گفتم:
- این یکی به دلم خیلی نشست. ببینم حلقه‌ای چیزی دستش نبود؟ معمولاً این جور پسرها رو تو بچگی نشون می‌کنند نصیب ما نمی‌شن!
نگار از حرف من ریسه رفت و گفت:
- بیا بریم که تا تنور داغه من بچسبونم و این لعنتی جذاب رو برای تو جور کنم تا نظرت برنگشته.
به شوخی گفتم:
- آره موافقم.
- نه، مثل این که یک چیزیت شده.
هر دو با ‌شوخی و خنده به سالن جلسات برگشتیم، هر دو حفظ ظاهر کردیم و دوباره سرگرم کار شدیم و هر از گاهی زیرچشمی دکتر امینی را نگاه می‌کردیم و با چشم و ابرو با نگار در موردش زیرپوستی صحبت می‌کردم. در حال مرتب کردن پکیج‌ها صحبت‌هایی بین ما رد و بدل شد و بیشتر او را شناختیم. متوجه شدم پروژه تحقیقاتی با حمایت پدر و ایده پسرعمویش شکل گرفته است. برخلاف پسرعمویش، آدم خشک و عبوسی نبود و رفتارهایش خیلی موقر و به دور از هر گونه تکبر بود. گرچه چهره یکی غربی و دیگری شرقی بود؛ اما هر دو از لحاظ ظاهری در یک سطح بودند و به قول نگار در چشم همه دخترها بودند. نگار آهسته به من گفت:
- این پسرعموی اون رزیدنتی بود که دو هفته پیش به جای اتندمون باهاش کلاس داشتیم. دیدی! بچه‌ها حتی رد این رو هم گرفتند و ما از دنیا عقبیم.
در این بین کمی صحبت‌های ما حول و حوش تیم تحقیقاتی چرخید. شخصیت خاکی و به دور از تکبر حمید او را در چشم من جذابتر از چهره‌اش کرده بود و در دلم نفوذ کرد. در عین صمیمی بودن کاملاً با وقار و با شخصیت بود. مدتی بعد دست از کار کشیدم و خسته روی یکی از صندلی‌های ردیف اول سالن نشستم و گفتم:
- خیلی خسته‌م و احتیاج به خواب دارم.
دکتر نگاه گذرا به چهره‌ام کرد و گفت:
- توی این مدت ما خیلی به شما زحمت دادیم. من و حسام و دکتر هاشمی ان‌قدر سرمون این روزها شلوغ بود که فرصت نکردیم به کمک‌تون بیایم. خدا رو شکر با این‌که دست تنها بودید با دوست‌تون سنگ تموم گذاشتید. واقعاً ممنونم.
تا خواستم صحبت کنم نگار دست پیش گرفت و شروع کرد به تعریف و تمجید کردن، به طرز باور نکردنی داشت سعی می‌کرد مرا در چشم دکتر امینی فرو کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
هر چه چشم غره رفتم؛ اما انگار نه انگار! گویا واقعاً جدی گرفته بود و سعی داشت هر طور شده مرا با او پیوند دهد. او هم گویا بلوف‌ها و حرف‌های صدمن یه غاز نگار باورش شده بود و با لبخند تحسین برانگیزی هر از گاهی نگاهم می‌کرد و من هم شرم‌زده سعی می‌کردم که تعریف‌های اغراق آمیز نگار را انکار کنم و نگار را ساکت کنم؛ اما خیر! او یکه تاز میدان شده بود. حمید که خام حرف‌های نگار شده بود گفت:
- حتماً با همکاری شما می‌تونیم یه تیم عالی داشته باشیم.
لبخندی زدم و به چشمان قهوه‌ای او خیره شدم و گفتم:
- البته! خوش‌حال میشم بتونم کاری بکنم و مفید باشم.
پس از اتمام کارها از هم جدا شدیم و من و نگار برای صرف غذا به سلف رفتیم. دو تا ژتون آزاد گرفتیم و غذا را به محوطه دانشگاه بردیم و مشغول صرف غذا شدیم. نگار گفت:
- ولی خدایی عجب دکتر با شخصیتیه. خیلی خاکی و با وقار!
- اوهوم، واقعاً ازش خوشم میاد.
- خب تورش کن دیگه دیوونه! این علف که به دهانت شیرین اومده.
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- تو که کمر همت بستی امروز هر طور شده من رو به این پسره قالب کنی‌ها! دختر اون حرف‌ها چی بود زدی؟ کلی اغراق کردی نگار، طرف می‌فهمه تو زیادی بزرگش کردی.
- خب دیوونه بد گفتم؟ بالاخره از پشتکارت گفتم و یه کم هم دروغ قاطیش کردم و گفتم.
- از یه کم بیشتر دروغ گفتی! من استریت* نیستم این چرت و پرت‌ها چی بود گفتی؟
- حالا اون که نمیره از آموزش دانشگاه بپرسه تو استریت هستی یا نه. بعد هم مگه ندیدی آب از لب و لوچه‌هاش می‌رفت، این اگه امروز از تو خواستگاری نکنه فردا حتماً میاد جلو در خونه‌ات! من میخم رو محکم کوبیدم بقیه‌اش با توئه که گند دماغ بازی درنیاری و طرف رو نپرونی.
- اِی بابا نگار ان‌قدر که تو تو فکر شوهر دادن منی بابام نیست.
- خب تو با این اخلاق نچسب و غرور مسخره‌ات می‌مونی می‌ترشی. من نگران اینم!
برای این که به بحث خاتمه دهم موضوع بحث را عوض کردم و گفتم:
- راستی دوست پسرت طرحش رو شروع کرده؟
نگار: آره بیچاره گردنش خرد شد از بس اون‌جا مریض میاد.
بطری آب معدنی را به لبم نزدیک کردم و گفتم:
- من یه زنگی به بابام بزنم. از صبح عشقم رو ندیدم.
- باشه راحت باش.
به پدرم زنگ زدم و بعد از قطع مکالمه با نگار به سالن جلسات رفتیم، دکتر امینی زودتر از ما در سالن جلسات مشغول بررسی لپتابش و وضعیت پروژکتور بود. با هم همه‌ چیز را چک کردیم. نور صفحه از روی پروژکتور به دیوار سن افتاد و به ترتیب شروع به عوض کردن اسلایدها و هماهنگ کردن برنامه‌ها با او کردم. حضورش عجیب در آن نزدیکی، برایم دلنشین بود. به کارتی که با بند آبی رنگی به گردنش انداخته بود نگریستم. "دکتر حمید امینی دستیار سال دوم تخصصی مغز و اعصاب" روی آن درج شده بود. پس از چک کردن همه چیز حمید رو به من گفت:
- خب پکیج‌ها آماده است که جلوی ورودی تحویل بدیم؟
- بله.
کمی بعد چندتا از همکلاسی‌ها و دوستانش به همراه دکتر هاشمی به جمع ما پیوستند و جمع صمیمانه‌ی آن‌ها سالن جلسات را پر سر و صدا کرده بود. یکی از آن‌ها با دوربین عکاسی که به گردن داشت چندتا عکس گرفت و آن یکی گویا قرار بود کمک دست نگار برای تحویل پکیج‌ها باشد و دیگری قرار بود پشت کامپیوتر اسلایدها را عوض کند. حمید روی سن، پشت میز در حال مرور متن سخنرانی بود. مدتی بعد پرفسور امینی و در کنارش دکتر حسام امینی، پسرعموی حمید و دکتر امامی به جمع ما پیوستند. کارت‌هایی که با بند آبی که نام مسئولیت آن‌ها را نوشته بود، را به آن‌ها تحویل دادم. نگاهم به کارت دکتر حسام امینی افتاد. هنوز از برخورد اولیه‌ای که با او داشتم دلگیر بودم و حتی از او متنفر بودم. نام مسئول بخش تحقیقات روی آن درج شده بود. با بی‌تفاوتی کارت را از من گرفت و مشغول صحبت با پسرعمویش شد. دکتر امامی مرا به پرفسور امینی و حسام معرفی کرد، از این که قرار بود به خاطر تحقیقات با پرفسور امینی در ارتباط باشم در پوست خودم نمی‌گنجیدم و این را یک شانس برای کمک کردن به پدرم می‌دیدم. باید هر طور شده بود رابطه‌ام را با حمید بهتر می‌کردم تا بتوانم به دکتر زندی دسترسی داشته باشم. صدای دکتر امامی افکارم را از هم گسیخت که رو به من گفت:
- همه چی مرتبه؟ کم و کسری نیست؟
لبخند کم‌جانی زدم و اشاره به حمید کردم و گفتم:
- با کمک دکتر امینی همه چی مرتبه نگران نباشید.
لبخندی از سر رضایت روی لب‌های دکتر امامی نقش بست. عینکش را روی صورتش جابه‌‌جا کرد. کمی بعد پرفسور از کنار من به طرف حمید که روی سن ایستاده بودند رفت و با پسرش مشغول صحبت شد. به پشت پرده سکوی سن رفتم تا همه‌چیز را در کنترل خود داشته باشم. به ساعت شروع جلسه نزدیک شدیم. ساعت چهار کم‌کم مهمان‌ها وارد شدند و هر یک با گرفتن پکیج به صورت نامرتب روی صندلی‌ها جا می‌گرفتند. من هم در پی بدو‌بدو و چک کردن موارد بودم. تا بالاخره کم و بیش سالن جلسات مملو از مهمان‌ها شدند و جلسه به طور رسمی آغاز شد. استرس عجیبی داشتم و همه‌اش می‌ترسیدم کار جایی خراب شود. برای همین مدام در حال چک کردن برنامه‌ها بودم. مدتی بعد حمید شروع به سخنرانی درباره تومور کرد و بیماری را به طور واضح شرح داد و پس از او پرفسور امینی به جایگاه آمد و صدای تشویق حضار سالن رو پر کرد. حمید بطری آب معدنی را از من گرفت. بعد از نوشیدن آب نیم نگاهی به پدرش که در حال سخنرانی بود، کرد.

* استریت: دانشجوی شاگرد اول پزشکی در چند مقطع پزشکی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
برای بررسی برنامه سخنرانی بعدی نزدیکم شد. هر دو به صفحه تبلت چشم دوخته بودیم و او فارغ از حال من در حال بررسی کردن برنامه‌ها از روی تبلت بود، زیرچشمی نگاهش کردم که تمام حواسش به ترتیب برنامه‌ها بود. کمی بعد با تشویق حضار به خودمان آمدیم و حمید از من فاصله گرفت و به طرف میز رفت و ادامه سخنرانی را به عهده گرفت و از دکتر امامی دعوت کرد تا صحبت‌های تکمیلی را ارائه دهد. تمام این مدت از گوشه سن حواسم به حمید بود و قد و بالایش، رفتارش و صحبت‌هایش را آنالیز می‌کردم. آن‌قدر نگاهش کردم که عاقبت سنگینی نگاهم را حس کرد؛ اما زود خودم را به آن راه زدم و در دلم کلی خودم را به باد سرزنش گرفتم. برای این که اشتباهم را بپوشانم با ظاهری بی‌تفاوت به طرف مسئول کامپیوتر رفتم که برنامه بعدی را اشتباه نکند و بعد نگاهم را روی حضار در سالن جلسات چرخاندم و سعی کردم فکرم را از بند او آزاد کنم. نگاهم به ردیف اول سالن جلسات افتاد که حسام نشسته بود و پا روی پا انداخته و با دقت محو صحبت‌های دکتر امامی شده بود. تصور نمی‌کردم که ایده پروژه از آن او باشد. جالب‌تر این‌که چرا این ایده را در ایران داشت دنبال می‌کرد در صورتی که در آمریکا تجهیزات و تکنولوژی‌های بهتر و پیشرفته‌تری در اختیار داشت. این سوال کاملاً برای من مبهم بود و ناخواسته به این فکر می‌کردم که چه انگیزه‌ای او را به این‌جا کشانده است؟ سخنرانی دکتر امامی هم تمام شد با همراهی تشویق حضار به جایگاه خود بازگشت و حسام به روی سکو رفت و ادامه صحبت‌ها را درباره نحوه درمان و ویروس درمانی از سر گرفت. ایده‌اش به نظرم جالب بود. با دقت به صحبت‌های او گوش دادم. حرف‌های او درباره روند اجرای پروژه و استفاده از ویروس‌ها برای از بین بردن بافت نوعی تومور گلیوبلاستوم فوق‌العاده جذابیت داشت و همه سر تا پا گوش شده بودند و غرق شنیدن صحبت‌های او بودند. زمانی که سخنرانی او تمام شد. صدای دست‌ زدن‌های منظم جمعیت حضار، بدرقه راه او شدند. او با همان صلابت همیشگی به سر جایش رفت و روی صندلی‌اش لم داد. حمید به جای او به جایگاه او رفت و ادامه صحبت‌ها و مدیریت باقی برنامه‌ها را به‌دست گرفت. دوباره نگاهم روی حسام گیر کرد و صحبت‌های نگار راجع به او مرا در فکر فرو برد. از فکر که بیرون آمدم نگاه او را روی خودم دیدم، اشاره‌ای به من کرد. دست‌پاچه به طرفش رفتم و برای این‌که بشنوم چه درخواستی دارد. روی صورتش خم شدم از این نزدیکی عطر خوش بوی او در مشامم پیچید و مرا مسـ*ـت کرد. هر دو چشم در چشم شدیم، چشمان سبز خوش رنگش در میان هاله‌ای از سایه‌ها سیرتر به نظر می‌رسید. آهسته با همان چهره‌ی مغرورش گفت :
- لطفاً آب.
یک بطری آب معدنی از نگار گرفتم و به طرف او رفتم، بطری را از دستم گرفت و تشکر سردی از من کرد. به طرف سن رفتم و به او فکر می‌کردم، جوری آدم را از بالا نگاه می‌کرد که انگار از خودش برتر کسی نیست. البته! شاید همه‌ی این قضاوت‌های منفی من ناشی از اولین برخورد من با او بود که هیچ جوره به دلم نمی‌نشست؛ ولی با این حال معلوم بود آدم دقیق و خوش‌ سلیقه‌ای است، عجب عطر مردانه خوبی زده بود.
پس از پذیرایی و بعد از سخنرانی مسئولان آزمایشگاه تحقیقاتی، حمید به جایگاه برگشت و سخنرانی پایانی را کرد. تمام این مدت فرصت این را داشتم تا خوب او را نگاه کنم، او در سخنان آخرش تقدیر و تشکر ویژه‌ای پشت تریبون از من و نگار نمود. بالاخره در ساعت هشت سالن جلسات خالی از حضار شد فقط تعدادی از اساتید و تعدادی از اعضا تیم تحقیقات و دانشجویان مشتاق با کوله‌باری از سوال باقی ماندند که با هم درباره‌ی موضوع طرح صحبت می‌کردند و من در پی یافتن فرصتی بودم که با پرفسور امینی مشکل پدرم را مطرح کنم و از او برای یافتن دکتر خوب کمک بگیرم. اما شرایط پیش نیامد و باید با بقیه می‌ماندیم تا بساط کنفرانس را برچینیم و زودتر به خانه‌هایمان برگردیم. ساعت ده شب نگار مرا به خانه رساند. خسته و خراب به طرف پدرم که داشت اخبار گوش می‌داد، رفتم. صورتش را بوسیدم و با آب و تاب تمام اتفاقات را برایش گفتم. از فردا پدرم کارش را از سر می‌گرفت. خودش هم از خانه نشینی خسته شده بود. ذهن من هم ناخواسته پر شده بود از حمید و با فکر کردن به او خیلی زود خواب مرا ربود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
در آزمایشگاه خصوصی بودم، کامپیوتر را خاموش کردم و نگاهی به ساعت کردم. باید خودم را به کلاسم که در بیمارستان تشکیل می‌شد، می‌رساندم. بنابراین به طرف اتاق حمید رفتم و تقه‌ای به در زدم. صدایش لرزه بر تنم انداخت، سعی کردم به خودم نهیب بزنم. وارد شدم به پایم برخاست، تمام رفتارش برایم زیبا و دلنشین بود خصوصاً این افتاده حالی او که مرا مجذوب خود کرده بود. لرزش ظریفی زیر پوستم را حس می‌کردم، لبخند گرم او بیشتر دست‌پاچه‌ام می‌کرد. سعی کردم بر هیجانات خودم غلبه کنم و آن‌ها را مهار کنم. اشاره کرد بنشینم بعد درحالی که مشغول ورق زدن برگه‌های پیش رویش بود، گفت:
- در خدمتم خانم دکتر!
- دکتر، امم... من برای ساعت چهار کلاس جبرانی دارم باید برم. اگر اشکالی نداشته باشه امروز زودتر از حضورتون مرخص میشم.
سرش را بالا گرفت و خونسرد گفت:
- نه چه اشکالی داره؟ راحت باشید. هر وقت کار داشتید می‌تونید بدون این که اطلاع بدید برید.
- ممنونم پس خدانگه‌دار.
بلند شدم و به سمت در رفتم که گفت:
- فقط خانم دکتر برای شنبه اون موادی که لیست کردم رو پیگیری کنید.
- چشم! با شرکت‌هایی که فروشش رو دارند، تماس گرفتم قرار شد دکتر امینی دز مواد رو تعیین کنه .
- پس یه لطفی کنید، قبل از این‌که برید برای این‌که کارها عقب نمونه از دکتر بخواید مقدارش رو تعیین کنه.
- چشم، خدانگه‌دار!
لبخند محسوسی روی لب‌هایم بود از اتاق که بیرون آمدم روبه‌رویم دکتر حسام امینی را دیدم که تازه از راه رسیده بود و کیف به دست همان طور مغرور و همان طور عبوس از کنارم گذشت و به طرف اتاقش رفت. بی‌تفاوت به اتاقم رفتم، حرف‌های آن روز نگار در گوشم زنگ می‌زد که با آب و تاب از خانواده‌ی پرفسور امینی صحبت می‌کرد. باید سعی می‌کردم رابطه‌ام را با حمید بهتر کنم تا بتوانم از طریق او به دکتر زندی دست پیدا کنم، هرطور شده باید پدرم سلامتیش را پیدا می‌کرد. کمی بعد برگه درخواست مواد را برداشتم و به طرف اتاق حسام رفتم کمی دل‌دل کردم رو‌به‌‌رو شدن با او همیشه سخت بود، آن‌قدر خشک و بی‌تفاوت بود که از او ناخودآگاه می‌ترسیدم. اتاقش دقیقاً چسب اتاق من بود و با یک شیشه رفلکس از اتاق من جدا می‌شد و از اتاق من به اتاق او که دید نداشت‌. تقه‌ای به در اتاقش زدم. صدایش شنیده شد. داخل اتاق شدم. سرش پایین و در حال نوشتن چیزی بود بدون این‌که سر بلند کند با همان لحن خشک و رسمی گفت:
- بفرمائید!
جسارتم را جمع کردم و گفتم:
- برگه درخواست یه تعداد از مواد آزمایشگاهی رو آقای دکتر امینی دادند و گفتند مقدارش باید توسط شما تعیین بشه.
سرش را بالا گرفت و به صندلی تکیه داد خیره به من نگاه کرد و پا روی پایش انداخت و مثل عصا قورت داده‌ها اشاره کرد به طرفش برم. با دست‌‌پاچگی و اکراه پیش رفتم و برگه را با احترام به او تحویل دادم. نگاهش را از روی صورت من به برگه‌ها دوخت و پس از مدتی سر بلند کرد و گفت:
- این مواد تو آزمایشگاه دانشگاه هست. احتیاجی نیست سفارش بدید.
- بله؛ ولی تو آزمایشگاه خودمون نداریم دکتر هاشمی خواستند که سفارش بدیم.
نگاه به ساعت مچی‌اش کرد و خونسرد جوابم را داد:
- نمی‌خواد. الان اگه تموم کردیم با آقای جمشیدی هماهنگ می‌کنم تشریف ببرید دانشگاه و یه مقدار ازش بگیرید که فردا دکتر هاشمی بتونه روش کار کنه. الانم وقت هست تا دانشگاه تعطیل نشده برید از آقای جمشیدی بگیرید بیارید آزمایشگاه.
- راستش برای دو ساعت دیگه نیستم. کلاس جبرانی... .
هنوز حرفم تمام نشده بود که از پشت میزش بلند شد و تعدادی برگه از روی میزش برداشت و با همان لحن خشک و توام با تحکم گفت:
- خانم دکتر آدم باید کاری رو که مسئولیتش رو قبول می‌کنه، درست انجام بده. لطف کنید همین امروز تا قبل از پایان ساعت اداری برید مواد رو بگیرید و بذارید آزمایشگاه که فردا کارهای تحقیقات عقب نمونه. اگه زود برید و برگردید شاید به کلاس‌تون برسید.
گُر گرفتم، نمی‌دانستم باید چه عکس‌العملی را از خودم بروز بدهم سعی کردم توجیهش کنم. دوباره با اصرار گفتم:
- آقای دکتر کار اداریش طول می‌کشه. این رو من اول صبح هم برم به زور تا ساعت دوازده ظهر بتونم تحویل بگیرم.
به میان حرفم دوید و با لجبازی خاصی شمرده‌شمرده گفت:
- می‌خواید از زیر کار در برید مسئله‌ای نیست. می‌تونم بگم کَ*س دیگه‌ای که وقتش از شما آزادتره بیاد کارهای ما رو انجام بده.
سکوتی بین ما حکم فرما شد هر دو چشم در چشم بهم زل زده بودیم او خشم را از چشم من مشاهده می‌کرد و من موجی از خونسردی و لجاجت را! در دلم گفتم:
- زبان نفهم! حیف که به این کار احتیاج دارم و اِلا کارت ارزونی خودت!
سکوت را شکستم و سری تکان دادم و با ناراحتی که سعی در پنهان کردنش داشتم گفتم:
- باشه! هرطور که شما امر کنید.
روی از او برگرفتم به طرف در رفتم هنوز دستگیره در را در دست نگرفته بودم که گفت:
- حتماً باید اون مواد فردا دست دکتر هاشمی باشه چون پرفسور امینی هم قراره برای کار روی نمونه بیاد آزمایشگاه، تاکید می‌کنم پشت گوش نیاندازید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
در حالی که پشتم به او بود، بعد از مکث کوتاهی از آن فضای خفقان‌آور خودم را نجات دادم و در را بستم. دندان‌هایم را طوری به هم فشار می‌‌دادم که از بیخ و بن تیر می‌کشید. مجبور بودم قید کلاس را بزنم آماده شدم و آژانس گرفتم و تا دانشگاه رفتم همان‌طور که تخمین زده بودم نامه‌ نگاری اداری برای خارج کردن مقدار مواد درخواستی از آزمایشگاه بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم طول کشید و چون آخر وقت اداری هم بود؛ نبود بعضی کارمندان سر پست خود، کار مرا بیشتر به عقب انداخت و من تا آخر وقت اداری با هزار و یک زور و بدبختی تا قبل از بسته شدن آزمایشگاه دانشگاه و رفتن آقای جمشیدی توانستم مقداری از آن مواد را از او بگیرم و در نهایت غروب به آزمایشگاه خصوصی دکتر امینی رسیدم. مواد را در آن‌جا گذاشتم تا فردا صبح کار دکتر هاشمی و پرفسور امینی لنگ نماند. نگاه به ساعت مچی‌ام کردم، حرص کلاس از دست داده‌ام را زیر لب با فحش دادن به حسام خالی کردم. مواد را داخل محیط آزمایشگاه گذاشتم و از لابی بیرون آمدم، هم‌ زمان حمید هم از اتاقش بیرون آمد و به خیال این‌که من به کلاسم رفته‌ام متعجب گفت:
- چرا دوباره برگشتید خانم دکتر؟
- مشکلی پیش اومد نتونستم برسم به کلاس.
- چه مشکلی؟
در همین لحظه گوشی‌اش زنگ خورد و با نگاه به صفحه‌ی گوشی‌اش لبخند پررنگی روی لبش نقش بست و با گفتن ببخشید از من فاصله گرفت و از پله‌ها پایین رفت و نگاه من را دنبال خود کشاند. سری با حرص تکان دادم و به طرف اتاق حسام راه افتادم تقه‌ای به در زدم و با شنیدن صدایش داخل شدم داشت کتش را می پوشید که برود. چه‌قدر خودخواهی‌هایش عصبی‌ام می‌کرد، سعی می‌کردم ناراحتی‌ام را پنهان کنم بنابراین گفتم:
- موادی که خواسته بودید رو آوردم تو اتاق آزمایشگاه گذاشتم. اومدم دُز مواد سفارشی رو بگیرم که درخواست اون رو هم انجام بدم.
درحالی که یقه کتش را مرتب می‌کرد بی‌تفاوت گفت:
- دُز مواد سفارشی رو تعیین کردم فقط حواستون باشه مقدارش اشتباه نشه و این که از ساخت اون کشوری باشه که کنارش نوشتم. اشتباه نکنید که همه هزینه و عواقبش با خودتونه.
بدون هیچ حرفی به سمت میزش رفتم کیفش را از سر میزش برداشت و به روی شانه انداخت و منتظر بود که من از اتاقش بیرون بروم با حرکت سریعی برگه را برداشتم و با نیم نگاه کلی به آن، به طرف در رفتم و با سردی گفتم:
- خسته نباشید.
متکبرانه سری تکان داد. در دلم باز او را به بد و بیراه بستم. لیست را در کیفم گذاشتم به ساعت نگاه کردم به کلاس نرسیدم بنابراین باید به درمانگاه می‌رفتم و شیفت کاریم را تحویل می‌گرفتم. به پدرم زنگ زدم و احوال او را جویا شدم شب نگار زنگ زد و با هم درمورد روزی که گذشت حرف زدیم و او دلداریم داد که خودم را ناراحت نکنم.
ساعت دوازده شب از درمانگاه به خانه رفتم. پدرم جلوی تلویزیون خوابش برده بود خسته روی مبل رو به رویش نشستم و به او زل زدم، در دلم چقدر احساس گناه می‌کردم. من تنهایی او را بیشتر از قبل کردم او غیر من کسی را نداشت؛ اما چاره‌ای نبود تا دکتر شدن و پولدار شدن من راه درازی بود و پدرم نیاز به درمان فوری و مهم داشت. بعضاً هزینه‌های شیمی‌درمان آن‌قدر زیاد بود که نمی‌توانستم قید کارهای نیمه‌ وقتم را بزنم. به هیچ قیمتی حاضر نبودم او را از دست بدهم حتی اگر قرار بود از عمر من کسر شود تا پدرم خوب شود دریغ نمی کردم. باید هر طور شده با حمید صحبت می‌کردم و از طریق او با دکتر زندی ارتباط می‌گرفتم. رفتم رختخواب او را در اتاقش پهن کردم و آهسته صدایش کردم. بیدار شد و البته به خاطر من کمی نشست و دیرتر به رختخواب رفت، کمی با هم صحبت کردیم. چه قدر دلم برای او و خودم می‌سوخت. این دنیا چه‌قدر بی‌رحم بود. بعد از آن هم کمی قهوه خوردم و کتاب‌های قطور را پیش رویم گذاشتم و تا اذان صبح شروع به خواندن کردم بعد از آن هم که هلاک خواب بودم، خوابیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
فردای آن روز صبح در راه‌رو دانشگاه با نگار می‌رفتیم که نگار حرف را به میثم کشاند و گفت:
- چند روز پیش اومده بود سراغ من و آدرستون رو پرسید گفت می‌خواد مستقیم بره با بابات حرف بزنه.
نفسم را با حرص بیرون راندم و گفتم:
- خب تو چی گفتی؟ بهم نگو که آدرسمون رو دادی که می‌کشمت!
- وا! معلومه که بدون اجازه تو چنین کاری رو نمی‌کنم، گفتم باز بیاد با خودت صحبت کنه... احتمالاً امروز می‌خواد باهات حرف بزنه.
با کلافگی نفسم را بیرون دادم و گفتم:
- من نمی‌دونم به چه زبونی بهش بفهمونم که فعلاً تا پدرم این حال و روز رو داره من قصد ازدواج ندارم.‌ نمی‌دونم فهمیدن این حرف خیلی سخته؟!
- تو پسره رو معلق نگه داشتی، هربار یه بهونه آوردی. طفلک دو ساله داره به تو التماس می‌کنه هی بهونه درس آوردی، بهونه بابات و مریضیش‌ رو آوردی، بهونه جهیزیه و نداری آوردی، اون هم که با همه شرایطتت کنار اومد. گفتی باید فکر کنی و بهتره قبل خواستگاری یه مدت رابطه داشته باشید، حالا هم زدی زیرش و هی بیچاره رو معلق نگه می‌داری و میگی داری راجع بهش فکر می‌کنی! خب اگه واقعاً پسره رو نمی‌خوای رک و راست برو بهش بگو انقدر بهونه نیار!
لب فشردم و گفتم:
- مگه نگفتم؟! دیدی خب چی‌کار کرد! حتماً باید تو صورتش نگاه کنم بگم ازت خوشم نمیاد؟ بهش دارم میگم قصد ازدواج ندارم این و بفهم! یعنی نمی‌خوامت... فهمیدن این خیلی سخته که محترمانه ردش کردم؟
- به نظر من که سخت می‌گیری فرگل! پسره هیچی کم نداره تو زیادی قُد و مغروری. اون دست روی هر کی بذاره ردش نمی‌کنن.
- خب بره بذاره. مگه من دست‌هاش رو به هم بستم؟
- به خدا که بستی. تو عشق و عاشقی رو نمی‌فهمی! آدم عاشق کوره هرچی هم بکنه نمی‌تونه فراموشت کنه. هرکسی بود تا حالا با اون بهونه‌های مسخره تو رو ول کرده بود رفته بود؛ ولی این طفلی رو از در انداختی بیرون از پنجره اومد تو میثم عاشقته فرگل!
- نگار این چرت و پرت‌ها چیه میگی؟ کدوم عشق و عاشقی؟! پسره یه توهمی زده بالاخره از سرش می‌افته.
نگار با تمسخر و لحن کنایه‌داری گفت:
- یعنی الان فکر و ذکر دکتر حمید امینی از سر تو افتاده؟
چپ‌‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- نگار باز به روی تو خندیدم؟ من کِی به اون فکر می‌کنم آخه؟
نگار خندید و گفت:
- ببین من رو گول نزن. خودم دقت کردم وقتی از اون حرف می‌زنی دل تو دلت نیست. ولی هی داری از من پنهونش می‌کنی.
چپ‌چپ نگاهش کردم و خواستم انکار کنم و ننه من غریبم بازی دربیاورم؛ اما خنده شیطنت‌بارش باعث شد نتوانم جدی باشم. او نیشگون ریزی از من گرفت و گفت:
- چیه؟ مگه بده آدم از کسی خوشش بیاد؟
درحالی که سعی می‌کردم او را از خود برانم گفتم:
- برای من یه کم استثنا قائل شو.
او هرچه سعی کرد گردنم بگذارد که من به حمید علاقه دارم، من زیر بار نرفتم و غرورم اجازه نداد اعتراف کنم. حقیقتاً این بود که غرورم پیش خودم هم اجازه نمی‌داد بپذیرم که من از حمید خوشم می‌آید و حتی به خودم هم دروغ می‌گفتم. دست آخر نگار کوتاه آمد و گفت:
- باشه بابا! فهمیدیم تو کلاً ازدواجی نیستی، اهل دوست‌پسر گرفتن و کیف جوانی کردن هم نیستی. اصلاً تو یگ پا راهبه‌ای... خوب شد؟!
- قربون آدم چیز فهم. بریم تا سر و کله میثم پیدا نشده.
با هم به بخش مغز و اعصاب رفتیم بعد از مورنینگ و گوش سپردن به شرح حال‌گیری اینترن‌ها و تجویزات پیشنهادی رزیدنت‌ها، برای راند آماده شدیم و سر تخت بیمار خود مشغول بررسی شرایط بیمار شدیم که اَتند بخش دکتر نجیب‌زاده وارد شد. همه آماده‌باش بودند، هرکسی کنار تخت مریض خودش ایستاده بود، من و نگار و حمیدی با هم بودیم که متوجه ورود دکتر حسام امینی شدم، لبخند پررنگی روی لب‌های اتند دوید و به چهره‌ی خشک او جان بخشید. طوری او را تحویل می‌گرفتند که هر کسی نمی‌دانست فکر می‌کرد حسام اتند است و دکتر نجیب‌زاده رزیدنت! همه با نگاهی مشتاق حسام را برانداز می‌کردند و نگار مدام زیر گوشم از فضائل او می‌گفت. در این لحظه با ورود میثم آن جمع همایونی هم تکمیل شد. صورتم را جمع کردم و زیر لب به نگار گفتم:
- هر دم از این باغ بری می‌رسد... .
نگار خنده‌ای کرد و گفت:
- حلال‌زاده است.
به آن‌ها سلام دادیم دکتر نجیب‌زاده گفت:
- خب من امروز دکتر امینی رو دیدم چه بهتر که زمان‌بندی کنیم و بیمارهای بیشتری ببینیم. برای همین از ایشون کمک خواستم و ایشون هم با کمال میل پذیرفتند. بعد نگاه دقیق به ما انداخت و گفت:
- خوبه تعداد زوج هست و راحت‌تر گروه‌بندی میشیم. خانم دکتر حمیدی و خانم دکتر فرزام شما همراه من بیاید و باقی هم همراه جناب آقای دکتر امینی.
چهره‌ی من دیدنی بود، من و میثم و دکتر امینی در یک راند! عجب انصافی داشت. دکتر امینی دست دور سی*ن*ه حلقه کرده بود نگار خنده ریزی کرد و با شوخی به میثم جوری اشاره کرد که فقط من بفهمم.
یک دستم را کلافه روی سرم گذاشتم. تحمل هر دو نفر آن‌ها برایم خیلی سنگین بود؛ اما چاره‌ای جز قبول آن نمی‌دیدم. حسام حرکت کرد و اشاره کرد به دنبالش برویم. میثم خودش را نزدیک من کرد و گفت:
- فرگل... .
به میان حرفش رفتم و گفتم:
- ببخشید آقای دکتر من امروز خیلی کار دارم.
این را گفتم و به راه رفتنم سرعت بخشیدم او پشت سرم با گام‌های بلند آمد و با سماجت گفت:
- فردا چی؟ وقت داری؟
دست‌هایم را مشت کردم و لبم را به هم فشردم و بعد با کمی مکث درحالی که سعی می‌کردم خونسرد باشم گفتم:
- کاری دارید؟
مظلومانه نگاهم کرد. در دلم عاجزانه نالیدم:
- خدایا آخه من چه‌طوری به این آدم بفهمونم؟ چه‌قدر آخه این آدم سمجه.
دوباره با سماجت گفت :
- فرگل بذار من با بابات راجع به شروع رابطه‌مون صحبت کنم. این‌طوری برای هر دوتامون بهتره!
حسام که چند قدم از ما جلوتر بود با آن گوش‌های تیزش شنید، مقابل راهرو کنار در اتاقی ایستاد و تا قبل از این که من جواب دهم گفت:
- آقای دکتر فعلاً وقت درسه. مسائل عشق و عاشقی بین‌تون رو همین جا بذارید لطفاً.
سپس در اتاق را باز کرد و داخل شد. سرخ و سفید شدم، سری با حالت کلافه‌گی تکان دادم و به تندی به میثم نگاه کردم و گفتم:
- شنیدید که چی فرمودند!
و بعد به قدم‌هایم شتاب بخشیدم و زودتر از او داخل شدم بعد سلام دادن به منشی به اتاق آقای دکتر رفتم. مریض‌ها یک به یک به نوبت داخل می‌شدند، آقای دکتر شروع به ویزیت یکی از مریض‌ها کرد و سوالاتی پرسید و پس از آن هم شروع به توضیح بیماری برای ما کرد. مریض بعدی توسط من معاینه شد و او با دقت به شرح حال‌گیری‌ام گوش می‌داد. حسام شروع به توضیحات بیماری کرد و درکنارش سوالاتی از من کرد. طوری سوال می‌کرد که انتظار داشت من در حد یک اینترن یا در حد خودش همه را بلد باشم. جواب‌های من قانعش نمی‌کرد و مدام توضیحات تکمیلی اضافه می‌کرد و تذکر می‌داد. با میثم که بدتر از من برخورد می‌کرد و اصلاً مراعات غرور آن بیچاره را جلو من و مریض نمی‌کرد.
پس از مدتی نگاه به ساعت مچی‌اش کرد و گفت:
- من یه عمل جراحی دارم کلاس شما هم به نظرم همه چیز گفته شد. بهتره به اتاق‌هایی که مریض‌ها بستری‌اند هم سری بزنید و تمام مطالبی که گفتیم رو مرور کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
با عجله دفترچه یادداشتم را از روی میزش برداشتم و در جیب روپوشم انداختم و با گفتن خسته نباشید به طرف در می‌رفتم که گفت:
- شما بمون خانم دکتر.
حسام با اشاره به میثم فهماند که می‌تواند برود. میثم نیم نگاهی به من و حسام کرد و رفت، من ماندم و حسام! با خونسردی از پشت میز بلند شد و گفت:
- سفارش مواد آزمایشگاهی که دادی یکی از داروها رو با ساخت ایتالیا گرفتید، من ازتون خواستم که ساخت اصل فرانسه باشه نه ساخت کشور دیگه .
- خب... خیلی پیگیری اون دارو رو کردم به‌خدا نبود. گفتند به خاطر مسائل تحریم وارد نمیشه و فوق‌العاده هزینه گزافی داره. با آقای دکتر امامی هم درمیان گذاشتم، من که سرخود سفارش ندادم. قرار بر این شد که ساخت ایتالیا رو بگیریم چون نسبت به باقی ساخت‌ها بهتره.
سری تکان داد و به عادت معهود دست در جیب شلوارش کرده بود و روپوش خود را به عقب زده بود و خیره به من اخم‌آلود گفت:
- قبل از هر چیزی با من هماهنگ کن.
- اما شما... .
چشم در چشم من زل زد و با لحن سرد توام با عصبانیت گفت :
- اما و اگر و ولی و... نداریم.
- شما حضور نداشتید اون روز!
- تو مسئول جفت و جور کردن این کارهایی پس باید برای هر کاری به کسی که ربط داره و مسئول و متخصص اون کاره در میان بذاری، باید با من تماس می‌گرفتی و هماهنگ می‌کردی!
ناراحت و دلخور سری تکان دادم و گفتم:
- چشم! بعد از این همین کار رو می‌کنم.
سری کج کرد و ابرویی بالا داد و گفت:
- حالا شد.
سپس با لحنی که دلخوری از آن می‌بارید گفتم:
- خسته نباشید.
خونسرد و با همان برودت کلامش گفت:
- من گفتم برید؟!
متحیر نگاهش کردم و گفتم:
- گفتید کلاس تمام شده.
- بله ولی کارم با شما تموم نشده.
از این‌که ادعای ریاست می‌کرد و آن‌قدر فخر می‌فروخت و به من به چشم یک کارگر و زیردست نگاه می‌کرد؛ چه‌قدر از خودش و شخصیتش و رفتارش منزجر بودم. ادامه داد:
- خانم دکتر هاشمی گویا نزدیک عروسی‌شونه و یه مدت کارهای آزمایشگاه ممکنه عقب بیافته. بنابراین یک هفته قراره فشرده کار بشه لطف کنید اون روزهایی که هستند برنامه رو یه طوری تنظیم کنید و به ایشون کمک کنید.
سری تکان دادم و سکوت کردم سرم پایین بود که گفتم:
- باشه!
سپس سرم را بالا گرفتم و به چشمان سبز او زل زدم چند ثانیه‌ای گذشت و منتظر دستور دیگه‌ای از سمت او بودم لبخند کج تمسخرباری روی لبش نقش بسته بود و ابرویی بالا داد و با اشاره دستش رو به در گفت:
- عجله داشتید برا رفتن که!
جنبیدم و خجالت زده گفتم:
- ببخشید. فکر کردم باز امر دیگه‌ای دارید.
این را گفتم و تکانی به خود دادم و مثل باد رفتم در را که بستم، در دلم گفتم:
- یعنی شکم آسمون پاره شده این مردتیکه افتاده پایین. آن‌قدر برای من ادعا داره. خوبه یه رزیدنتی که اون هم از آمریکا دیپورتت کردند.
همان‌طور در دلم به او می‌توپیدم و می‌رفتم که کسی بازویم را گرفت و مرا از افکارم بیرون کشید، نگار بود با تحیر گفت:
- کجایی؟
با خشم گفتم:
- دلم می‌خواد فقط این دکتر امینی رو زیر دو تا پاهام لهش کنم!
با خنده گفت:
- چی شده؟
با حرص گفتم:
- مردتیکه روانی از آمریکا دیپورت شده اومده این‌جا دق و دلیش رو سر من خالی می‌کنه. فکر می‌کنه من نوکر باباشم هی امر و نهی! هی امر و نهی! خجالت نمی‌کشه خوبه یه رزیدنت بیشتر نیست، طوری رفتار می‌کنه انگار با کلفت خونه‌شون رفتار می‌کنه. حیف که برای من بی‌چاره هزار تومانم پوله واِلّ این مردتیکه و کارش به فحش منم نمی‌ارزید‌.
خنده نگار بلند شد و گفت:
- باشه بابا چه‌قدر حرص می‌خوری!
- حرف بی‌منطق می‌زنه!
سپس ادایش را با دهان کجی درآوردم و نگار غش‌غش خندید و گفت:
- چی گفته مگه؟
- بابا یه دارو رو باید از نوع فرانسویش می‌گرفتیم، من ایتالیایی سفارش دادم تازه اونم سرخود سفارش ندادم با دکتر امامی هماهنگ کردم حالا به اون گیر داده!
همچنان غرولندکنان از محیط بیمارستان بیرون آمدیم که گیر میثم افتادم. پفی کردم و عصبی زیرلب طوری که نگار بشنود گفتم:
- علی ولمون کرد گیر ولی افتادیم.
نگار گفت:
- یه بار برای همیشه متقاعدش کن که به درد هم نمی‌خورید که نه خودت اذیت بشی نه اون بیچاره رو معلق نگه داری.
نگاه مطمئن نگار باعث شد که تردیدها را کنار بزنم و عزمم را جزم کنم و آب پاکی به روی دستهای میثم بریزم. سری تکان دادم و به نگار گفتم:
- من میرم ببینم چی پیش میاد.
نگار با لبخند با دستانش یه قلب بالا سرش درست کرد و گفت:
- موفق باشید.
میثم به سوی من آمد و اما در گفتن درخواستش تردید داشت. خودم پیش قدم شدم و به او پیشنهاد دادم که صحبت کنیم. خوش‌حالی در چشمانش، باز هم ترحمم را برانگیخت؛ اما این بار مغلوب احساساتم نشدم و تصمیم داشتم هر طور شده واقعیت احساسم را برایش بازگو کنم و او را متقاعد کنم از من دست بکشد. با هم به محوطه بیمارستان رفتیم و او دو لیوان نسکافه گرفت که در هوای پائیزی بخار داغ آن مشهود بود. سکوتی بین ما حکم فرما شد جرعه‌ای از نسکافه داغ را سر کشیدم و به محتویات درون آن خیره شدم میثم شروع کرد:
- ترم دو بود دقیقا سر کلاس دکتر رسولی، وقتی یه گروه شدیم رو یادتونه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
سری به علامت تایید تکان دادم که گفت:
- نمی‌دونم یه حس عجیبی تو وجود آدم ریشه می‌کنه، اولش هی سعی می‌کنی نادیده‌اش بگیری. تا نگاهت می‌چرخه همه‌جا و همه‌جا اون رو ببینید. لبخندش زیباترین لبخندیه که دیدی و حس نابی که تجربه می‌کنی از همه حس‌ها حسابش جداست. نمی‌دونم درک می‌کنید یا نه؟ ولی دلبسته کسی شدن حسی نیست که یک شبه به دل آدم بیافته و یک شبه هم با اختیار خودت از بین بره. بارها گفتید که قصد ازدواج ندارید، بارها گفتید که فقط ذهنتون درگیر مشکلات خودتون و بیماری پدرتونه، ببینید می‌دونم مشکلاتی دارید که به خاطرش قید ازدواج رو زدید و می‌دونم که شدیداً درگیر مسائل زیادی هستید حتی اگه مشکلی هم نباشه شما بخواید تا اتمام تحصیلات‌تون فقط روی درس هم تمرکز کنید قابل قبوله. من حاضرم همه جوره به خاطر شما کوتاه بیام.
سرم را بالا گرفتم و به او خیره شدم و با این‌که حس ترحمم را بر می‌انگیخت و قلباً دوست نداشتم باعث ناراحتیش شوم؛ اما این به صلاح هر دوی ما بود، گفتم:
- احساسات شما قابل درکه آقای دکتر، شما لطف زیادی به من داشتید ولی موضوع فقط مشکلات نیست. این‌که من صرفاً به خاطر پدرم و هر مسئله‌ی دیگه‌ای قصد ازدواج هم نداشته باشم هم نیست! یک‌بار هم سربسته راجع به این قضیه صحبت کردیم... اما شما دچار یه بحران احساسی شدید و تصمیم خوبی راجع به زندگی‌تون نگرفتید و من هم ناچار شدم برای نجات شما از اشتباه، از موضعم کوتاه بیام ولی چیزی درست نشد، همچنان موش و گربه‌بازی ما ادامه داره! بذارید یه‌کم با هم رو راست باشیم. شما برای من و نگار یه دوست خوب و یه همکلاسی قابل اطمینان‌اید. من واقعاً نمی‌تونم غیر از این حسی به شما داشته باشم. نمی‌خوام هم شما رو سردرگم و ناراحت کنم. بالاخره چه خوب چه بد تکلیف آدم با یک کلمه جواب مشخص بشه بهتره. متاسفم از این که توی این مدت شفاف نبودم. حقیقتش من آدم ترسویی هستم. تمام این مدت هزار تا بهونه آوردم چون می‌ترسیدم اگه با شما راجع به احساسم شفاف حرف بزنم، شما ناراحت بشید و دلتون بشکنه و خدای نکرده روحیه‌تون رو از دست بدید و من واقعاً این رو نمی‌خواستم. می‌دونم ممکنه به خاطر دروغ‌ها و بهانه‌جویی‌هام ناراحت بشید و شاید هیچ‌وقت من رو نبخشید؛ ولی امیدوارم درک کنید هر بهونه‌ای آوردم به خاطر خودتون بوده و تلاش کردم که شما رو قانع کنم که مسیرخودتون رو برید. من دوست ندارم به خاطر من از زندگی‌تون دست بکشید و راه روشن مقابل‌تون رو تاریک کنید. برای این‌جایی که هستید زحمت کشیدید. به خاطر من و احساساتی که به من دارید خواهش می‌کنم همه‌ چیز رو خراب نکنید، منطقی فکر کنید. مطمئن باشید دنیا باز هم انتخاب‌های بهتری پیش روی شما می‌ذاره.
در تمام این مدت سرش پائین بود و به لیوانش زل زده بود گویا خودش را برای این جواب آماده کرده بود. سری با ناراحتی تکان داد و گفت:
- شما واقعاً نمی‌خواید یه بار هم که شده یه شانس به من بدید؟ مشکل شما به خاطر شرایط‌تونه یا واقعاً می‌خواید بدون این‌که به من شانسی بدید همه چیز رو تموم کنید؟
- جدا از این‌که به خاطر شرایطم فعلاً قصد ندارم با کسی در رابطه باشم، این هم هست که دلم نمی‌خواد بیشتر از این سرگردان باشید. حس من فقط به شما، حس دوستانه است و این حس هم تغییر نمی‌کنه در واقع من توان پذیرش احساسات شما رو ندارم. شانس دوباره جز این‌که به شما صدمه بزنه نتیجه‌ی دیگه‌ای نمی‌تونه داشته باشه.
سکوتی طولانی و سنگین بین ما حکم فرما شد بعد از مدتی طولانی سکوتش را شکست و با حالتی رنجیده گفت:
- شاید نظرتون تغییر کرد، شاید... شاید نظرتون عوض بشه!
- آقای دکتر این چه اصراریه که دارید؟ احساسات شما کاملاً یک طرفه است. من نمی‌تونم نسبت به شما احساسی داشته باشم. واقعاً من رو ببخشید چون من باید به جای فرار کردن زودتر از این‌ها باهاتون راجع به احساسم صحبت می‌کردم.
از سرجایم بلند شدم و گفتم :
- بابت نسکافه و وقتی که گذاشتید ممنونم. من باید از حضورتون مرخص شم.
بلند شدم و راه رفتن را در پیش گرفتم. احساس بدی داشتم. میثم پسر خوب و موجهی بود ولی چه می‌توانستم بکنم. او از دید من یک همکلاسی بیشتر نبود و من ناخواسته با ترس‌هایم او را سرگردان کردم. هر بار از ترس شکسته شدن قلبش و جریحه‌دار شدن احساساتش، ترحم‌بار او را به بهانه‌های مختلف پس زدم؛ اما او هرگز دلیل پشت بهانه‌هایم را باور نکرد و ترجیح داد بهانه‌هایم را قبول کند. از خودم متنفر بودم از این‌که این‌ چنین به او آسیب زده بودم و تا چند روز حالم به خاطر این قضیه دگرگون بود و عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
کارت عروسی مقابلم گذاشته شد با لبخند پررنگی گفتم:
- وای دکتر هاشمی مبارک باشه، براتون آرزوی خوشبختی دارم.
لبخند پررنگی روی لب‌های دکتر هاشمی نقش بست و گفت:
- ممنون عزیزم انشاءالله از این اتفاق‌های خوب به زودی روزی خودت بشه. حتماً سر افرازمون کنید.
لبخند پررنگی زدم و گفتم:
- حتماً!
دکتر هاشمی گفت:
- حتماً با پارتنرت بیا!
متعجب گفتم:
- پارتنر؟
بعد با خنده ادامه دادم:
- حالا پارتنر از کجا پیدا کنم آخه؟!
خنده‌ای روی لب‌های او شکفت و چشمکی که زد گفت:
- بهتره زود جور کنی شاید بعدی تو باشی.
خنده‌ای نه چندان بلند کردم و گفتم :
- تا قسمت چی باشه.
در این مدت که در آزمایشگاه مشغول به کار شده بودم کاملاً با هم دوست شده بودیم، شخصیت متین و مهربان او مرا به شدت تحت تاثیر قرار داده بود. از قرار معلوم از خانواده استخوان‌دار و پولداری بود. فوقش را در دانشگاه برلین گذرانده بود و پس از آشنایی با همسرش برای ادامه تحصیل دکترا به ایران بازگشته بود. همسرش هم دانشجوی هم دوره خودش در رشته ویروس‌ شناسی بود. شخصیت دوست داشتنی و صمیمی‌اش بیش از هر چیز دیگری به دلم نشسته و همین باعث شده بود در این مدت کوتاه با هم گرم بگیریم. نگاه به کارت عروسی‌اش کردم، عروسی‌اش برای روز تعطیلی بود و این‌که با شیفت من در درمانگاه یکی نبود و این بهترین نقطه مثبتش بود که من برای مدتی تفریح کنم. خوش‌حال و شادمان از لابی آزمایشگاه به طرف اتاقم رفتم. در لابی با حمید رو‌به‌‌رو شدم که با دیدن کارت عروسی در دستم گفت:
- آخر یک هفته کاری پر مشغله باید با اتفاقات خوب تموم بشه.
قلبم با ریتم ناهماهنگی شروع به تپیدن کرد، خنده‌ی روی لبم پررنگ‌تر شد و گفتم:
- آره، من که حتماً میام آقای دکتر .
حمید لبخندی زد و با سر تایید کرد. درحالی که سعی داشتم هیجان درونی‌ام را کنترل کنم به درون اتاق خزیدم در را که می‌بستم دزدانه قامت او را که با دکتر هاشمی صحبت می‌کرد نگاه کردم. حسی زیر پوستی چون نبضی پرجوش و خروش در درونم غوغا کرده بود. خیالم پر کشید به دورترها و به زمان دیدن او در مراسم عروسی... .
گویا هزاران پروانه در دلم پر می‌زدند. به خودم نهیب زدم و رویای شیرینم از هم گسیخت، به طرف میزم رفتم. پاکت را داخل کیفم گذاشتم و وسایلم را جمع کردم و بیرون رفتم. حمید هنوز در سالن بود نیم‌نگاهی به من انداخت و بعد گفت:
- کلاس دارید خانم دکتر؟
نیم نگاهی به او انداختم و کوتاه جواب دادم:
- بله.
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- امتحان پره اینترنی‌تون کی هست؟
- اواسط اسفند.
- با این همه مشغله فرصت خوندن دارید؟
بیچاره خبر نداشت من چه برنامه‌هایی دارم شبانه روز درگیر کار و درسم! طوری که پدر بیچاره‌ام را روزی یک ساعت هم نمی‌دیدم. در جوابش لبخند حاکی از رضایت بر لبم نقش بست و گفتم‌:
- مهم برنامه‌ریزیه که من دارم، بقیه‌اش هم تا خدا چی بخواد. ببخشید، من از حضورتون مرخص می‌شم.
یک دستش را از جیبش بیرون آورد و اشاره کرد:
- بله بفرمایید.
به دانشگاه رفتم درحالی که تمام راه در خیال او گذشت. بعد از کلاس بیماری‌های عفونی نگار در حالی که کیفش را روی شانه‌اش جا‌به‌جا می‌کرد گفت:
- خب پس چی‌کار می‌خوای بکنی؟ میری جشن؟
شانه‌ای بالا دادم و گفتم:
- اولش خیلی مصمم بودم برم ولی الان هرچی بیشتر فکر می‌کنم می‌بینم نرم بهتره. کی میره تا زعفرونیه؟ اون هم چه خانواده با کلاسی! تازه این‌ها مهمونی‌شون به سبک غربیه و میگن باید با زوج خودت بیای.
- هی میگم میثم جون رو رد نکن برا این روزها گفتم دیگه.
- حالا زوج مهم نیست ولی آدم تو این جور مهمونی‌ها معذب میشه. بابا که می‌دونم نمیاد، مجبورم تک و تنها برم و هیچ‌کَس نیست، آدم احساس غریبی می‌کنه و خوش نمی‌گذره بهم.
لبخند شیطنت‌باری زد و گفت:
- آقا حمید که هست چرا باید حس غربت بهت دست بده!
ناخواسته از حرفش لبخند کم رنگی روی لبم شکفت. او هم با بدجنسی سقلمه‌ای به پهلویم زد و گفت:
- ای ناقلا! چی شد؟ گل از گلت شکفت؟ می‌بینم که وا دادی.
خندیدم و سعی کردم انکار کنم و او هم همچنان یکه‌تاز میدان بود تا اعترافم را بگیرد و تا زمانی که به خانه برسیم خیال‌پردازی کرد و دستی‌دستی مرا به حمید شوهر می‌داد. حتی به زور و اصرار قرار شد برای روز عروسی خودش مرا بزک دوزک کند و رنگ لعاب به چهره‌ام بزند که از عروسی دست خالی بر نگردم. رو به او گفتم:
- امشب من باز باید برم سرکار. خدا کنه خلوت باشه که یه کم برای پره اینترنی هم چیزی بخونم.
- وای آزمون پره که یادش می‌افتم من رو لرز می‌گیره! واقعاً تو چه‌طوری می‌خونی فرگل؟
- مجبور که باشی همه کار می‌کنی.
به خانه که رسیدم، کمی استراحت کردم و بعد هم طبق معمول به بیمارستان رفتم. شب چند تا بیمار سر پایی بود که نیاز به تزریق داشتند. ذهنم درگیر مهمانی هم بود. بیشتر به خاطر حضور حمید بود که دوست داشتم به این مهمانی بروم. نمی‌دانم! انگار یک حس جاذبه عجیبی مرا به سمت او می‌کشاند. سرم را روی کتاب گذاشتم و مدام دوست داشتم به او فکر کنم به لبخندش به شخصیتش، به خوش‌تیپی و خوش‌قیافه بودنش! حتی به طنین صدایش! دوباره به خودم نهیب زدم و گفتم:
- فرگل چته؟!
سر از روی کتاب برداشتم و سعی کردم روی کلمات آن تمرکز کنم. اما دائم چهره او جلوی چشمانم متصور می‌گشت. نکند... نکند که به او احساسی پیدا کرده بودم؟ نمی‌دانم! اما نباید این‌طور می‌شد. بین او و من زمین تا آسمان تفاوت وجود داشت. اندوهی بر دلم نشست این حس کشش و جاذبه تا عمیق‌تر نشده باید خاموش می‌شد و اِلا مثل میثم با یک احساس یک‌طرفه روبه‌رو بودم. رفتم و آبی به صورتم زدم از سرویس بهداشتی که بیرون آمدم در راهرو با حسام سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم. هر دو از دیدن هم جا خوردیم، سعی کردم مانند خودش قیافه بی‌تفاوتی بگیرم بنابراین مانند خودش مغرورانه سلام و احوال‌پرسی مختصری کردم و برای این‌که خواب از سرم بپرد به جای رفتن به اتاق تزریقات، در اورژانس قدم زدم و بالای سر مریض‌ها می‌رفتم و گاهی خلاصه پرونده آن‌ها را چک می‌کردم، که یک بیمار با فشار خون بالا آورده بودند. همراه بیمار با تصور این‌که من پزشک هستم عکس‌های اِم آر آی از مغز بیمار را به طرف من گرفت، گفت:
- خانم دکتر این هم میشه یه نگاه کنید.
نگاهی به اطرافم کردم اینترن‌های کشیک امشب بالای سر مریض کناری مشغول بررسی بودند، از فرصت استفاده کردم و با کنجکاوی عکس‌ها را از دست او گرفتم و گفتم:
- بیمارتون حین فشار بالا تشنج کرده؟
- نمی‌دونم آقای دکترش علائم رو که پرسید به ما گفت این هم بگیریم. الان دکتر تو بخش نیست باز اگه شما متوجه شدید یه چک کنید ممنون میشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
983
6,470
مدال‌ها
2
عکس‌ها را جلوی نور گرفتم که صدای حسام را از پشت سرم شنیدم:
- استاجرها که کشیک ندارند!
برگشتم و به او نگریستم، به طرفم آمد و عکس‌ها را از من گرفت و زیر نور نگاه کرد و به بیمار گفت:
- مشکلی نداره! تشنج نکرده، مشکوک به تشنج بوده ولی همه چی نرماله .
سپس بالا سر مریض رفت و معاینه‌اش کرد و گفت:
- داروهاش رو گرفتید؟
همراه مریض دست‌پاچه کیسه داروها را نشان آقای دکتر داد و بعد رو به همراه بیمار گفت:
- سرمش که تموم شد می‌تونید ایشون رو ببرید.
روی پرونده مریض مهر زد و اجازه ترخیصش را صادر کرد. دو تا از اینترن‌های کشیک به ما پیوستند و از حسام شروع به سوال پرسیدن کردند، من هم برای برطرف کردن عطش کنجکاویم همان جا ایستادم و به حرف‌هایش گوش دادم. میان صحبت‌هایش، یکی از پرسنل مرا صدا زد که در اتاق تزریقات کسی منتظر من است، نگاه من و حسام با هم تلاقی کرد، با عجله بی‌هیچ حرفی آن‌جا را ترک کردم. کمی بعد که اتاق تزریقات خالی شد، خسته کتابم را برداشتم و روی تخت نشستم تا آن را شروع کنم که متوجه حضور کسی جلوی در اتاق شدم. سر چرخاندم و نگاهم روی حسام میخکوب شد، متحیر خشکم زده بود. او خونسرد و جدی و بی‌مقدمه گفت:
- تو اتاق تزریقات چی‌ کار می‌کنید؟ کشیک مقرر دانشگاهه یا از کسی خریدید؟
دست‌پاچه از جا بلند شدم و ته دلم خالی شد، همان‌‌طور که نگاه لرزانم به او بود با لکنت گفتم:
- بله... نه... چیزه... راستش من کشیک نیستم.
او با تعجب بیشتری به من نگریست، سکوتی بین ما حکم فرما شد و همان طور سردرگم به من خیره شده بود. بعد از مدتی تعلل گفتم:
- من این‌جا کار تزریقات و گاهی کمک پرستاری رو انجام میدم.
متعجب به من زل زد و گفت:
- کار نیمه‌ وقت دارید؟
با سردی توام با بی‌میلی گفتم:
- بله، همین طوره!
در دلم شروع کردم:
- لعنتی! دقیقاً باید مچ منو این‌جا بگیره! حتماً این بار دیگه می‌فهمه من چه زندگی درب و داغونی دارم. قطعاً می‌فهمه من از سر بیچارگی و بی‌پولی دارم حرص می‌زنم.
سری تکان داد و گفت:
- فکر کردم برای فرار از درس به این اتاق پناه آوردید!
این را گفت و در مقابل نگاه بهت‌ زده من از آن‌جا رفت. با اوقات تلخی سگرمه‌هایم را در هم فرو بردم و گفتم:
- انگار فضوله! بگو اصلاً این چیزها به تو چه ارتباطی داره؟ همه‌جا باید سرک بکشه و اظهار نظر کنه! خدایا این دیگه کیه؟!
کلافه دوباره روی تخت نشستم و با لب و لوچه‌ای آویزان به کتاب قطورم خیره شدم. حس می‌کردم او از فلاکت زندگی من با خبر شده است و همین غرورم را جریحه‌دار می‌کرد. دلم نمی‌خواست به گوش پسر عمویش برسد که من چه زندگی گل و بلبلی دارم، آهی کشیدم و با تاسف سری تکان دادم. کار تزریقات در بیمارستان آموزشی دانشگاه را هم با هزار و یک زور و بالا و پایین شدن جور کرده بودم تا کمک خرج من و پدرم باشد. کتابم را باز کردم و سعی کردم از آن حال آشفته‌ خودم را نجات دهم.
صبح کتابم را برداشتم درحالی که از بی‌خوابی چشمانم سرخ شده بود از حیاط بیمارستان می‌گذشتم که صدای بوق پی‌‌در‌پی ماشینی را پشت سرم حس کردم، بی‌توجه به آن سویشرتم را به خودم نزدیک کردم تا سرمای پائیزی را کمتر احساس کنم و به آن طرف خیابان رفتم تا ماشین رد شود، بدون این‌که حتی نگاهی به آن بی‌اندازم. دوباره چند بوق پی‌درپی خورد. معترض برگشتم تا چیزی بگویم که نگاهم روی ماشین حسام میخکوب شد که کنارم توقف کرد، شیشه ماشین را پایین داد و رو به من گفت:
- سوار شید خانم دکتر!
خواستم مخالفت کنم. که دوباره با دست اشاره کرد، با خودم گفتم:
- باز شاید حرفی در گلویش گیر کرده که باید حتماً سر صبحی به من بزند.
سر همین با تردید و گاردی که گرفته بودم نزدیکش رفتم و خیلی سرد به چهره‌ی خسته‌اش نگاه کردم و با تکان ابرو که ناشی از اعتراضم به او بود لب باز کردم و گفتم:
- چیزی شده آقای دکتر؟
از حمله‌ی تند من خنده‌اش گرفت، آرنجش را روی لبه پنجره ماشین گذاشت و گفت:
- نه، من که چیزی نگفتم. تشریف بیارید شما رو می‌رسونم.
تازه فهمیدم منظورش چه بوده سرخ شدم. دستی با اکراه روی پیشانی‌ام کشیدم و با کلافه‌گی و همان لحن سرد گفتم:
- ممنون، اگه امری نیست... .
به میان حرفم دوید و گفت:
- فکر کنم اصلاً به بی‌خوابی عادت ندارید.
گفتم:
- ببخشید، فکر کنم کمی برخوردم تند شد.
خنده‌ای کرد، چشمانش از شدت بی‌خوابی خمار شده بودند. نگار راست می‌گفت عجب چشمان گیرایی داشت که خماری آن جذابیتش را دو چندان کرده بود. تمام اعضا و چهره‌اش در عین تناسب و هماهنگی بودند بی‌خود نبود که آوازه جذابیت او در بیمارستان پیچیده بود و همه دختران جوان برای جلب توجه او هر کاری می‌کردند. از مکث طولانی من که به جای فکر کردن به حرفش، مسحور صورتش بودم برداشت دیگری کرد و گفت:
- قصدم فقط رسوندن‌تون بود، حرف خاصی نداشتم بزنم. تشریف بیارید بالا می‌رسونم‌تون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین