هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
فایل شده[ماه تمام من] اثر «فاطمه ترکمان (ژولیت) کاربر انجمن رمان بوک»
به خودم آمدم و با دستپاچگی نگاه از او برگرفتم، سرخ و سفید شدم و بنای انکار و تعارف گذاشتم، دست آخر هم با کلی تعارف و خجالت و شرمندگی به طرف در عقبی ماشینش رفتم و سوار شدم. داخل ماشینش لوکس بود و منی که تا به حالا سوار چنین ماشینهایی نشده بودم، سعی کردم طبیعی رفتار کنم و طوری وانمود کنم که این چیزها برایم بیاهمیت است. برای همین به جلد مشکی کتاب قطور درون دستم چشم دوختم، چهقدر از حرکت سریع و بدون فکرم در برخورد با او خجالتزده بودم. او حرکت کرد و سکوت سنگینی بین ما حکم فرما بود تا اینکه مدت زمان طولانی گذشت و سکوت میان ما را شکست و گفت:
- از کجا برم؟
سرم را بالا آوردم، از آینه ماشین به من زل زده بود و منتظر جواب بود از شیشههای دودی ماشین به بیرون نگریستم؛ اما متوجه نشدم کجا هستیم. خجالتزدهتر از قبل گفتم:
- امم...کج... کجاییم الان؟
- بزرگراه رسالت!
رو به او کردم و گفتم:
- مسیر من میدان محمدیه است.
سکوت کرد، دوباره به کتابم زل زدم و ماشینش طوری حرکت میکرد که آب در دل آدم تکان نمیخورد. سرم را بلند کردم و بیرون را تماشا کردم که دوباره سنگینی نگاهش از آینه مرا متوجه او گرداند؛ اما تا او را نگاه کردم سریع نگاه دزدید. تا اینکه سکوت را شکست و گفت:
- ببخشید برای کنجکاوی دیشب، راستش... دیشب شما رو خیلی مشتاق یادگیری دیدم فکر کردم داوطلبانه اومدید کشیک تا بخواید مریضهای بیشتری رو ببینید و سوالی داشته باشید؛ ولی وقتی دیدم تو اتاق تزریقات هستید یه کم تعجب کردم حقیقتاً!
خونسرد برای حفظ غرورم و گمراه کردنش گفتم:
- راستش روزها خیلی فرصت نمیکنم بخونم. شبها هم تو خونه بیدار موندن خیلی سخته، با همین بهونه تزریقات بیمارستان رو گرفتم.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
- واقعاً؟! با وجود کار تزریقات میتونید درس بخونید؟
- معمولاً شبها تزریقات کمه راحتتر میتونم درس بخونم. چون شبها تو خونه نمیتونم بیدار بمونم.
متعجب ابرویی بالا انداخت و درحالی که باور حرفهای من قدری برایش سخت بود، گفت:
- کار آزمایشگاه، کلاسهای درس و همینطور تزریقات بیمارستان اینها همه وقت شما رو میگیره.
برای اینکه او را دور بزنم تا متوجه وضعیت من نشود گفتم:
- بله در طول روز که امکان مطالعه برای من فراهم نیست. تصمیم گرفتم با این کارها خودم رو ملزم کنم که بیدار باشم و جدا از اون، با کشیک میتونم بیشتر مریضها رو ببینم و مطالب توی ذهنم تثبیت میشن گرچه یهکم تصمیمم خنده داره ولی تا الان برام مفید بوده.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- این همه پشتکار تحسین برانگیزه، ولی خب فکر نمیکنید راه حل خوبی نیست؟
- من مشکلی با این برنامه ندارم. خوب پیش میرم.
در همین لحظه رسیدیم گفت:
- کدوم خیابون برم؟
به بیرون دقیق شدم و گفتم:
- تا انتهای همین خیابون دست چپ پیاده میشم.
حرکت کرد و دست چپ پیچید گفت:
- خب... بقیهاش؟
- ممنون پیاده میشم.
- خیر خانم دکتر تا دم خونه همراهیتون میکنم.
به او گفتم:
- تا همینجا هم لطف کردید. دیگه بیشتر زحمت نمیدم .
دستگیره در را فشردم در قفل بود سری تکان داد و مسر گفت:
- کدوم کوچه؟
ناچار گفتم:
- پائینتر برید لطفاً! سمت راست کوچه اقاقیا اواسط کوچه.
شیشه ماشین را پایین کشید نسیم سرد صبحگاهی به صورتم خورد. تعدادی معتاد در گوشه کنار خیابانها خوابیده بودند و کاپشنهای مندرس و پاره خود را روی سر کشیده بودند. داخل کوچه که شد جلو در خانه توقف کرد. کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
- ممنونم... بابت رفتار قبلم عذر میخوام.
لبخندی زد و گفت:
- نه ناراحت نباشید.
- ممنونم.
همین که از ماشین پیاده شدم پدرم از در ساختمان بیرون آمد و متعجب به من نگریست. لبخندی زدم و به طرف پدرم رفتم او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم. دکتر امینی پیاده شد و پدرم و او شروع به احوال پرسی کردند. او را به پدرم معرفی کردم، پدر لبخند گرمی زد و دستهای او را به گرمی فشرد و از او تشکر کرد. او هم با یک خداحافظی کوتاه سوار ماشینش شد و با یک حرکت سریع، دنده عقب از کوچه بیرون رفت و از نظر ناپدید شد. پدرم نگاهی به من کرد و با خنده گفت:
- این همون آقای دکتریِ که دختر من همیشه ازش شاکیه؟
خندیدم و دست دور گردن پدرم حلقه زدم و گفتم:
- چرا؟ بهش نمیاد این جور آدمی باشه؟
با شوخی نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
- یه حسی به من میگه تو پدر سوخته هم بیتقصیر نیستی.
معترض گفتم:
- با یه ملاقات چندثانیهای میگی من مقصرم؟
لبخندی زد و گفت:
- البته من طرف دخترمم، هر چهقدر هم مقصر باشه. برو از قول من بهش بگو این سری به روت نیاوردم ولی اگه سری بعد اخمهای دخترم رو بهم بریزی با من طرفی.
خندیدم و قربان صدقه پدرم رفتم. کمی بعد از او خداحافظی کردم و او به سر کار رفت و من هم به خانه برای استراحت کوتاه مدت رفتم. یک هفته بعد از آن ماجرا نگار به خانه ما آمد تا کمکم کند برای عروسی آماده شوم. در حالی که موهایم را میآراست گفت:
- ببینم امشب با یه زوج بر میگردی خونه یا نه.
به حرفش خندیدم و گفتم:
- باید با زوج برم نه اینکه با زوج برگردم.
- مهم کیفیت کاره! دارم مثل عروس خوشگلت میکنم تا با آقا حمید برگردی.
خندیدم و درحالی که قند در دلم آب میشد گفتم:
- به نظرت دکتر با زوجش میاد؟
- شکر خورده! زوج دکتر توئی. از تو بهتر میخواد گیرش بیاد؟
- باز من به روی تو خندیدم تو برا من پیشاپیش عروسی گرفتی.
- خب کی بهتر از تو! اون روز تو سالن جلسات با تعریفهای من از تو، آب دهانش برای تو راه گرفته بود شک نکن!
خندیدم و گفتم :
- دیگه چی؟ تو از من تعریف نکنی کی تعریف کنه؟ ولی تلفنش هر وقت زنگ میخوره یه لبخند گرمی تو صورتش هست. جوری که حس میکنم پشت خطش یه زنه که انقدر از تماسش خوشحال میشه. نگار همیشه فکر میکنم اون کجا من کجا!
نگار بلند شد و اتو مو را آورد و شروع کرد موهای جلو پیشانیام را اتو کشید و گفت:
- انقدر خودت رو دست کم نگیر. اگه این غرور و لجبازیت رو کنار بذاری بهترینها مال تو هستش.
نگار بعد از اتمام کارش و کلی هندوانه زیر بغل من گذاشتن، رفت و من با یک آژانس تا خانه دکتر هاشمی رفتم. به آدرس که رسیدم باغ و عمارت با شکوهی را دیدم که البته انتظارش هم میرفت چنین خانهای داشته باشند، در حالی که کیف دستیام را در دستم میفشردم سرگردان داخل حیاط شدم. از ابتدای حیاط داربستی از ریسههای نورانی به صورت یک طاق زیبا تا یک متر امتداد داشت و انتهای آن عدهای زن و مرد با لباسهای یکدست و یکرنگ و زیبا خوشآمدگویی میکردند. از آن حیاط با شکوه و مزین شده گذشتم، وارد سالنی بزرگ شدم که مملوء از جمعیت بود. پشت میز و صندلیهای تزیین شدهای آرام گرفته بودند. هیاهویی در سالن برپا بود، میزهایی کوچک دایرهای شکل در سالن بودند که بساط پذیرایی روی آن قرار داشت و مهمانها هر کدام روی یک میز آرام گرفته و صحبت میکردند، عدهای هم در وسط سالن میرقصیدند. دور تا دور سالن پوشیده از گل بود و سالن مزین به تابلو فرشها و نقاشیهای گران قیمت بود. در این بین گویا فقط من تنها آمده بودم، حس غریبی به من دست داد که از آمدنم پشیمان شدم. گیج و متحیر همینطور پیش میرفتم و صد لعنت به خودم میدادم که چرا با فکر دیدن حمید، خام احساساتم شدم و به اینجا آمدم. غریبی و تنهایی در آن جمع بیگانه دلهره را به جانم انداخت و به این میاندیشیدم که اگر هیچکدام از اعضا تیم تحقیقات نباشند، من چه کنم؟ به دنبال یک میز خالی چشم چرخاندم و با یافتن آن خودم را به آن رساندم. یک نمایشگر بزرگ، عکسهای دکتر هاشمی و همسرش را نشان میداد و آهنگ و موزیک تند و شادی پخش میشد. سعی کردم خودم را با تماشا کردن آن سرگرم کنم، تنهایی و دلهره از ماندن در آن جمع غریبه حسی آزار دهنده را به جانم میانداخت. چشم از نمایشگر چرخاندم و حرکات مهمانها را زیر نظر گرفتم، هر کسی کنار دوست و آشناهایش سرگرم بود و روی هر میز نوشیدنیها روی گیلاسه و میوه و شیرینی بود. به شدت احساس غریبی میکردم و تنهایی به شدت مرا از آمدنم پشیمان کرد. تک و تنها با خودم در جدل بودم و کمکم حس موذی مرا ترغیب کرد که بیخیال مجلس و دیدن حمید شوم و به خانه برگردم. همینطور به میز خیره شده بودم و هی با خودم کلنجار میرفتم که بعد از آمدن عروس و داماد و دادن هدیهام مجلس را ترک کنم یا بمانم که چهرهی آشنایی را دیدم که داشت از کنار میزم میگذشت و قامت دکتر حسام امینی در چشمم نشست، هر دو از دیدن هم تعجب کرده بودیم. او که بسیار خوش پوشتر از قبل آمده بود، مسیرش را کج کرد و به طرفم آمد. نمیدانم اما این بار برخلاف همیشه از دیدن او چهقدر برای لحظهای در آن مجلس بیگانه خوشحال شدم. او با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- سلام، خوبید خانم دکتر؟
متقابلاً لبخندی زدم و گفتم:
- سلام، ممنون شما خوبید آقای دکتر؟ چه خوب شد که شما رو دیدم.
متعجب گفت:
- با کسی نیومدید؟
سپس با لحن شوخی گفت:
- دکتر هاشمی خیلی تاکید داشت تنهایی نیاید.
متوجه منظورش شدم و شرمزده گفتم:
- نه من با سبک اروپایی زیاد میانه خوبی ندارم.
خندید و نزدیک میزم شد و گفت:
- فکر میکردم با دکتر عبداللهی بیاید.
و بعد با شیطنت خاصی که سعی میکرد مهارش کند به من خیره شد. کنایهاش را گرفتم؛ اما برای اینکه نقطه ضعف نشان ندهم گفتم:
- به ذهنم نرسید.
متعجب از جوابی که انتظارش را نداشت از من بشنود به من نگاه کرد و بعد ابرویی بالا انداخت و لبخند تمسخرآمیزی زد. با نگاهم در بین جمعیت به دنبال پسرعموی او میگشتم دلم میخواست از او به نحوی زیر پوستی میپرسیدم که حمید آمده است یا نه؟
با کنجکاوی اطراف را نگاه کردم و گفتم:
- تنها اومدید؟
خونسرد نگاهی به من کرد و گفت:
- نه!
برای این که جواب کنایه قبلش را بدهم گفتم:
- با زوجتون اومدید؟ بالاخره شما با این برنامهها غریبه نیستید.
خندهای سرخوش کرد و کوتاه گفت:
- بله میشه گفت!
متعجب او را نگریستم، تصور کردم مرا دست میاندازد، متحیر گفتم:
- پس کجاست؟ بنده خدا رو تو این مجلس تنها گذاشتید؟
- نه تنها نیست اون طرف داره با بقیه آشنا میشه.
کنجکاو مسیر نگاهش را تعقیب کردم و با تمسخر خندیدم و با کنایه گفتم:
- آهان! اینجا مگه کسی رو میشناسه که بخواد باهاش آشنا بشه؟ احیاناً از آمریکا اومده؟
خندید و به چهره من زل زد و خیلی جدی گفت:
- بله متعلق به اونجاست.
سپس با دست به دورتر اشاره کرد، مسیر اشارهاش را با کنجکاوی تعقیب کردم و او دادمه داد:
- اون طرف جلوی میز دکتر امامی و کنار اون خانمی که کنار حمیدِ ایستاده!
در این لحظه نگاهم به روی حمید لغزید و او را دیدم که آن سوتر در سالن کنار میزی مقابل دکتر امامی و همسرش ایستاده بودند و صحبت میکردند. زن جوان و زیبایی دستش را به دور بازوی حمید حلقه زده بود و سمت دیگرش هم زن مسن و خوشپوشی قرار داشت که با حمید و دکتر امامی داشتند صحبت میکردند. متعجب به زنی که دست در بازوی حمید حلقه زده بود خیره شدم و گفتم:
- ولی انگار... .
متوجه منظورم شد و با خندهای ملیح گفت:
- اون خانم جوانی که کنار حمید وایستاده زوج حمیدِ!
از حرف حسام گویا آب سردی به رویم ریختند. از دیدن آنها طوری در شوک فرو رفته بودم که انگار در یک فضای تهی درحال سقوط بودم. ناشیانه دستم خورد و لیوان حاوی نوشیدنی به روی میز سرنگون شد. مقداری از آن هم روی لباسم ریخت. دستپاچه و ناراحت به لباسم نگاه کردم و گفتم:
- وای!
حسام خونسرد گفت:
- اشکالی نداره و اشاره به پیشخدمتی کرد که همان نزدیکی بود و او به طرف میز ما آمد تا آن را جمع و جور کند. من اما سرخورده نگاهم از روی لباسم به سوی حمید لغزید، گویا قلبم را میان دو تخته سنگ میفشردند. خودم را به زور کنترل کردم که جلوی حسام وا ندهم و ناراحتی را از صورتم نخواند؛ اما در کنترل احساساتم کاملاً ناموفق بودم و حسام با تیزبینی حالت چهرهی مرا در کنترل داشت. در همین لحظه آنها از دکتر امامی جدا شدند و در جستجوی حسام سر چرخاندند و گویا قصد داشتند به طرف ما بیایدند. اصلاً آمادگی روبهرو شدن با حمید و دوستدخترش را نداشتم، آن هم درست در لحظهای که همه چیز بر سرم خراب شده بود. نمیتوانستم مقابل او احساساتم را کنترل کنم، بنابراین کثیف شدن لباسم را بهانه کردم و از پشت میز بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم. باید به خودم مسلط میشدم، نباید با آن حال با او روبهرو میشدم. به خودم دائم نهیب میزدم به احساس زیر پوستی که به یکباره مثل یک تاول دردناک در درونم منفجر شده بود.
خودم را به سرویس بهداشتی رساندم و در را قفل کردم جلوی آینه ایستادم. دستانم یخ کرده بود و لرزش خفیفی داشت، دست پاچه نگاه به آینه کردم. این همه زحمت نگار و دلخوشیهای من به هدر رفت. دلم را به کسی خوش کرده بودم که اصلاً مرا به ذهنش خطور نمیداد و بدتر از همه اینکه چهطور عنان عقلم را به دست دلم داده بودم و احمقانه به خاطر دیدن او به این مراسم پا گذاشته بودم. ناخودآگاه حلقههای اشک چشمانم را پوشاند، با دو انگشت اشارهام سعی کردم مانع ریزش اشکهایم شوم. سرشکسته شیر آب را باز کردم و سعی کردم لکههایی که روی لباسم ایجاد شده بودند را پاک کنم و همزمان خودم را سرزنش میکردم که چرا اینچنین خام احساساتم شدم. نمیدانم چهقدر طول کشید تا بتوانم به خودم و احساسم غلبه کنم. سعی کردم بر غلیان درونیام فائق آیم، با خودم در جدال بودم که مجلس را ترک کنم یا بمانم و با آنها روبهرو شوم؟ آن هم با آن حال نزاری که داشتم حال و حوصلهی این مراسم را هم نداشتم به خودم نهیب زدم و به بیرون رفتم. دلم نمیخواست با دکتر امینیها روبهرو شوم هر دو به یک نحو روانم را تحت فشار میگذاشتند. گیجتر و سرگردانتر از قبل دنبال گوشهای دنج به دور از چشم آنها میگشتم. تا کمی آرامشم را باز یابم، باید کمی به احساساتم غلبه میکردم بعد برای احوالپرسی با آنها روبهرو میشدم.
در حال خودم غرق بودم که پسری که حالت طبیعی نداشت جلوی راهم را گرفت، متعجب نگاه به چهرهاش کردم. بوی نوشیدنی میداد، معلوم بود تا خرخره خورده است. خواستم از طرف دیگر بروم دوباره جلویم را گرفت و گفت:
- خانم بیا با من بریم وسط سالن!
دهانم قفل شد، اصلاً نمیدانستم چه حرکتی بکنم. دوباره به طرفم خم شد و گفت:
- بیا دیگه ناز نکن! بیا عشقم! تو چهقدر نازی! بیا با هم بریم وسط سالن کنار هم برقصیم.
لحظهای ترس ته دلم را خالی کرد و به تندی گفتم:
- برید کنار آقا!
اما سمجتر از قبل گفت:
- تو ناز کن، نازت خریدار داره! ولی یه پا با من برقصی دیگه از من جدا نمیشی.
عصبی پفی کردم و گفتم:
- خدایا عجب غلطی کردم اومدم مجلس اینا!
خشمگینتر از قبل خواستم از آنجا دور شوم که باز جلوی راهم را سد کرد و با سماجت اصرار داشت با او به وسط سالن بروم. آنقدر ترسیده بودم که زبانم از ترس بند آمده بود، حالا این یکی را کجای دلم بگذارم؟ که کسی از پشت سر صدایم کرد:
- خانم دکتر!
سر چرخاندم و نگاهم به نگاه سبز حسام خیره گشت که خونسرد نزدیک من شد و گفت:
- مثل اینکه میز رو گم کردید؟
او نزدیک من شد و نگاهی به من که هی سرخ و سفید میشدم، انداخت و گفت:
- دیدم دارید اشتباهی از اون طرف میرید سراغتون اومدم.
پسر مستی که جلوی من را گرفته بود گفت:
- ما میخوایم با هم برقصیم.
حسام نزدیک من شد و در کمال خونسردی رو به آن پسر مسـ*ـت ولنگار گفت:
- شرط جنتلمن بودن اینه که خانم خودش بخواد همراهیت کنه نه با زور!
سپس به من اشاره کرد به آن سو بروم. رنگ میگرفتم و رنگ پس میدادم، آن پسر گستاخ تلوتلوخوران عقبعقب رفت و بعد از ما دور شد. حسام لبهی کتش را مرتب کرد و نگاهش را به من دوخت و با لحن شوخ طبعانهای گفت:
- مجبورِ انگار تا خرخره بخوره!
هنوز بدنم میلرزید در این بین حس شرم هم به وجودم چنگ انداخت. سر به زیر بردم و داشتم از گرما ذوب میشدم، حرفی نزدم. از اینکه تصور کرده بود که میزمان را گم کردهام و متوجه فرار من نشده بود، خوشحال بودم. زیر لب تشکری کردم محترمانه اشاره کرد رو به جلو راه بروم، مجبور بودم به همراه او به میز قبلی برگردم و با حمید روبهرو شوم حرکت کردم و او قدمزنان از پشت من میآمد. تا به سر میز قبلی رسیدیم حمید به همراه آن زن خوش پوش تا مرا دیدند از جا برخاستند، حال بد چند ساعت پیش دوباره مرا در برگرفت؛ اما با تمام تلاشم به آن مسلط شدم. با احوالپرسی گرم و صمیمانه آنها مواجه شدم، نوبت به معرفی آن زن رسید و آب پاکی روی دستم ریخت و گفت:
- امم... خانم دکتر نیلو سراجی، دانشجوی دکترای متالوژی دانشگاه تهران هستند. از دوستان عزیز و خانوادگی منه.
هردو نگاه گرم و صمیمانهشان را به هم دوختند که نشان میداد رابطه آنها بیشتر از یک رابطهی دوستانه است. انگار به دلم اسید میپاشیدند، به زور به خودم مسلط شدم و با او هم احوال پرسی کردم. در تمام این مدت زیر ذرهبین نگاه حسام بودم که تمام حالات و برخورد مرا با آنها زیر نظر داشت و همین مرا بیشتر دستپاچه میکرد. کمی بعد حسام لبخندی زد و گفت:
- این میز خیلی پرته! هرکی از اینجا جدا میشه میز رو گم میکنه من میرم ببینم پرفسور کجا رفته.
و با عذرخواهی ما را ترک کرد. زیرچشمی حمید و نیلو را نگاه کردم، حمید با شوخی گفت:
- زوج شما کجاست؟
چهقدر این کلمه از اول شب تا الان رو اعصابم بود. با سردی گفتم:
- من با این رسم و رسومات غربی زیاد میانه خوبی ندارم و معمولاً با اینجور مهمونیها خودم رو وفق نمیدم.
خندید و با شوخی گفت:
- نکنه شما هم مثل حسام استانداردهاتون بالاست.
لبخند تصنعی به لب راندم و گفتم:
- ولی دکتر که گفتند با کسی اینجا اومدند!
خندید و گفت:
- الان میاد با ایشون آشنا میشید. ایشون افتخار فامیل ما هستند.
بیتوجه به او گفتم:
- بله گفتند از آمریکا تشریف آوردند.
حمید به دور دست خیره شد و گفت:
- اومدند.
با اینحال با کنجکاوی نگاهش را تعقیب کردم تا دوست دختر حسام را ببینم. در ذهنم او را دختری با موهای بلوند و چشمان رنگی تصور میکردم؛ اما بر خلاف تصورم او را با خانم جا افتادهای دیدم که دستش را دور بازوی حسام حلقه زده بود. از حیرت سلیقه حسام لال شده بودم، زن میانسالی را با او دیدم که موهایی کوتاه و چشمانی درشت و سبز و پوستی درخشنده توام با آرایشی ملیح داشت، به ما نزدیک شد. نگاهش پر از غرور و تکبر بود و چهرهاش مثل یک سیاستمدار خارجی با ابهت و سرد جلوه میداد، یا لااقل من در یک نظر این حس را نسبت به او داشتم. درحالی که به آن زن خیره شده بودم، در افکار مبهم خود دست و پا میزدم و مدام به این فکر میکردم که رزیدنت مغز و اعصابی که تمام دخترهای جوان برایش سر و دست میشکستند، چرا باید با زنی میانسال رابطه داشته باشد. بیگمان نگار از شوک این خبر غش میکرد،
به ما که نزدیک شدند صدای حمید افکارم را در مواجهه با آن زن از هم پاشید:
_ پروفسور میز رو گم کرده بودید؟
او خونسرد و با لحنی جدی گفت:
_نه، از دور شما رو دیدم. مثل اینکه حسام تصور کرده میز رو گم کردم.
من بهت زده به آن زن خیره بودم و فقط داشتم به این فکر میکردم دقیقاً معیار حسام در انتخاب آن زن چه بوده؟ حسام نیم نگاهی به چهره شگفتزدهی من کرد و گفت:
_ ایشون مادرم هستند. پروفسور امینزاده استاد دانشگاه استنفورد شاخه ژنتیک انسانی و جز نخبگان این دانشگاه هستند و همین طور مدیر دو تا آزمایشگاه تحقیقاتی تو آمریکا هستند.
در این حالت بیشتر جا خوردم، اصلاً نمیدانستم چه رفتاری بروز دهم. به خودم آمدم، آنقدر دستپاچه شده بودم که نمیدانستم برای معرفی خودم از کجا شروع کنم که حسام پیشدستی کرد و گفت:
- ایشون خانم دکتر صفاجو جزء تیم تحقیقات ما هستند و تو کارهای جانبی به ما کمک میکنند.
با همان دستپاچهگی لبخندی گنگ به آن زن متکبر و از خودراضی زدم و دستم را به سوی او دراز کردم. او هم با غرور و تکبر خاصی دستم را فشرد و نگاه دقیقی روی من انداخت، نگاهی که حس کردم تا اعماق درونم رسوخ کرد. احساس عجیبی نسبت به او به من دست داد، دستم را سریع کشیدم و صورت به صورت با هم احوال پرسی کردیم. بعد نگاهم به حسام افتاد که داشت مرا نگاه میکرد، زود نگاه از او گرفتم. همه سر جای خود جای گیر شدیم و کمی بعد حرفها و تعریفها بالا گرفت و فقط در این بین من سر در گریبان فرو برده بودم و خودم را با نگاه کردن با رقص وسط سالن سرگرم کرده بودم. کمی بعد هم حمید با نیلو به وسط، برای رقص رفتند و من با نگاه اندوه بارم آنها را بدرقه کردم، پروفسور امینزاده نگاهی به من کرد و خطاب به حسام گفت:
- گفتی خانم دکتر صفاجو هم از اعضاء تیم تحقیقات هستند؟
قبل از این که حسام لب باز کند دستپاچه گفتم:
- نه! من فقط تو آزمایشگاه کار دانشجویی گرفتم و اونجا کار میکنم و کارهای جانبی تحقیقاتی پسرتون هم تا حدودی به عهده من هست. تو تحقیقات من کاری انجام نمیدم.
در سکوت متفکرانه به من خیره شد و من نگاه از او برگرفتم.
به یکباره صدای هلهله و دست بلند شد و عروس و داماد وارد شدند. ساقدوشهایی که لباسهای یکرنگ و یک شکل پوشیده بودند و یکی از آنها تور عروس را گرفته بود به همراه عروس و داماد وارد سالن شدند. عروس و داماد به همه خوشآمدگویی کردند و بعد مجلس رقص شور بیشتری گرفت. دوباره پروفسور امینزاده خطاب به من با تکبر خاصی که بیشباهت به رفتارهای پسرش نبود گفت:
- دانشجو هستید؟
نمیدانم چرا دلم میخواست از این زن فرار کنم، نه پسرش و نه خودش هیچکدام چنگی به دل نمیزدند. مادرش از خودش ترسناکتر بود، مختصر گفتم:
- بله دانشجوی سال پنجم پزشکی.
- استاجری هستید پس!
- بله.
سری تکان داد و سکوت کرد. حسام در سکوت به حرفهای ما گوش میداد و من نگاهم در ولوله جمعیت در پی امید از دست رفته دودو میزد که خوشحال با دختری از جنس خودش میرقصید. هر بار خودم را به باد سرزنش میگرفتم. بهخاطر خیالهای احمقانهام و به دلخوش شدن به حرفهای نگار، درست بود! بین من و او دریایی از فاصلهها بود. مجلس برایم خفقانآور بود، تا زمان شام کز کرده بودم و حرفی نمیزدم. فقط هر از گاهی نگاهم به روی حمید و دوست دخترش میلغزید و مقایسههایی که در ذهنم راجع به او و حمید و خودم میکردم. کمی بعد حمید و نیلو خوشحال و نفسزنان به طرف ما آمدند و جمع آنها با شوخی و خنده گذشت و تنها من و مادر حسام بودیم که هر از گاهی لبخند مصنوعی لبهایمان را شکل میداد. کمی بعد مادر حسام به بهانهی صحبت با دکتر امامی جمع ما را ترک کرد و نیلو و حمید برای تبریک به دکتر هاشمی و همسرش به آن سوی سالن رفتند. از بخت بد من، حسام شلوغ بودن اطراف عروس و داماد را بهانه کرد و نرفت. آنها که دور شدند کمی بعد حسام که گویا از قفس آزاد شده باشد، سکوت را شکست و خطاب به من گفت:
- از سر شب حال و حوصلهتون سرجاش نیست خانم دکتر.
- نه فقط کمی خسته شدم.
خندید و میوهای را برداشت و مشغول به پوست گرفتن شد و ادامه داد:
- شادی و نشاط رو فکر کنم اون با خودش برد و حالا داره باهاش میرقصه.
نگاهش را با ترس تعقیب کردم و دیدم منظورش همان پسر مسـ*ـت و ولنگاری بود که یک ساعت پیش مرا گیر انداخته و اصرار داشت با من برقصد، یک جفت لاابالیتر از خودش هم پیدا کرده بود و با او با چنان سرمستی میرقصید.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- همه اینها به علاوه حرفهای گوهربار شما بیتاثیر نبودند.
خندهای لذتبخشی کرد و گفت:
- ای بابا من که چیزی نگفتم. به نظرم شما زیادی زود رنجید!
نفسم را بیرون دادم و حرفی نزدم. حرفهایش بیشتر روی اعصابم بود و میخواستم تمام ناراحتیهای امشب را سر او خالی کنم، اصلاً نمیدانستم باید چه حرکتی بکنم. از عصبانیت منفجر شم یا صحنه را بیهیچ سر و صدایی ترک کنم. در هر حال کنترل احساساتم را به دست گرفتم، او با خونسردی گفت:
- البته شما تو کنترل احساسات درونیتون خیلی ضعیف هستید.
با تمسخر نگاهش کردم و گفتم:
- آقای دکتر شما ممکنه پزشک خوبی باشید ولی اگه روانشناس میشدید بهتون قول میدادم هیچوقت روانشناس خوبی نمیشدید.
از حرفم خندهای سرمست کرد و گفت:
- باور کنید که روانشناس خیلی خوبی میشدم.
- ممکن نیست.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- میخوای بهت ثابت کنم؟
با تمسخر و حق به جانب دست به دور سی*ن*ه قلاب کردم و گفتم:
- مشتاقم ببینم!
با خنده گفت:
- به نظرم این کار رو نکنیم چون وجه خوبی نداره.
با تمسخر خندیدم و گفتم:
- این یعنی اینکه شما قبول کردید حرف من درسته و عقبنشینی کردید.
در چشمانش برق شیطنت درخشید و لب به هم فشرد و یک چشمش را ریز کرد و نگاه شیطنتبارش را به من دوخت و گفت:
- باشه خودتون خواستید. احیاناً احتمال به هم ریختهگی امشبتون حمید و دوستدخترش نبود؟
گویا آب یخی به صورتم پاشیدند، آشکارا از یک دستی که به من زد جا خوردم و بهت زده به نگاه شیطنتبار و پیروزمندانهاش چشم دوختم.
او که از حالت چهرهام به آن چه حس کرده بود، یقین پیدا کرد و ابرویی پیروزمندانه بالا انداخت و گفت:
- همین بود؟ درسته؟
چهرهام از شدت ناراحتی درهم فرو رفت و به تندی درحالی که صدایم از عصبانی میلرزید گفتم:
- آقای دکتر چهطور جرات میکنید همچین برچسبی رو به من بزنید؟
خونسرد خندید و گفت:
- جبههگیریتون ثابت میکنه که حرف من... .
با خشم میان حرفش دویدم و گفتم:
- میشه این حرفهای مسخره و بیمحتواتون رو تمام کنید؟
جسارت حاشا کردن و مقابله با او را از دست دادم و برای فرار از او خشمگین به کیفم چنگ زدم و بیتوجه به او با حرص از روی صندلی بلند شدم و او را ترک کردم. چهقدر از این که خودم را لو دادم شرمزده بودم، قطعاً او به خاطر ریختن آبمیوه چیز زیادی دستگیرش نشده بود. این حماقت مربوط به رفتار من هنگام برخورد با حمید در تمام مدت آشناییمان بود. اینکه وقتی حمید را میدیدم ناخواسته لبخند میزدم و حتی چندباری مچم را در آزمایشگاه موقع نگاه کردن به حمید، وقتی که حمید حواسش نبود، گرفته بود و از همه بدتر امشب بود که با نزدیک شدن حمید و نیلو به ما در بدو ورود، فرار کردن من به بهانه کثیف شدن لباسم و این که نخواستم با او مواجه شوم، او را به این تردید و حتی یقین انداخته بود. فقط دعا میکردم که حمید از احساسات من بویی نبرده باشد و یا حتی حسام چیزی نگفته باشد. به اندازهای ناراحت بودم که حد نداشت، حس میکردم غرورم جریحهدار و اعتماد به نفسم با خاک یکسان شده است.
بیهدف میرفتم که متوجه شدم جمعیت جسته و گریخته برای شام به داخل حیاط میروند. برای تمام کردن آن شب مسخره به طرف میز شام رفتم، هر کسی از سر میز سلف چیزی بر میداشت بشقاب خود را برداشتم و مقداری سالاد ریختم. اشتهایم کور شده بود حرفهای او به قدری روان مرا به هم زده بود که حوصله هیچچیز را نداشتم. از این رسوایی داشتم میسوختم، میترسیدم به گوش حمید برسد آن موقع با چه رویی سر بالا کنم. از اینکه او ته دل مرا خوانده بود و احساسم را به پسر عمویش فهمیده بود، برایم به اندازه یک فاجعه بود. حس میکردم غرورم لگدمال شده است. سر میز نشستم، از شانس بد من حمید و نیلو درحال برداشتن غذا مرا دیدند و به من رسیدند، کنار صندلی من جا خوش کردند. مدام به خودم نهیب میزدم و خودم را سرزنش میکردم و از خودم و احساساتم دلگیر بودم. اشتهایم کور شد، خواستم از جا بلند شوم که دکتر امامی و همسرش هم با دیدن ما نزدیک شدند، ناچار برای احوالپرسی با آنها ایستادم و آنها هم به ما پیوستند و کنار ما نشستند. دکتر امامی در بدو نشستن سراغ حسام را گرفت و حمید سری چرخاند و گفت:
- مثل اینکه دارن میان.
دستی برای او تکان داد. او که متوجه شد من هم عزم رفتن کردم، اصلاً دوست نداشتم سر میز شام با او روبهرو شوم. همینکه حسام و مادرش به سر میز شام پیوستند من هم از خوردن دست کشیدم و تصمیم گرفتم آن مهمانی مسخره و آن جمع مسخرهتر از مهمانی را ترک کنم. بنابراین گفتم:
- خب با اجازه من برم به عروس و داماد تا سرشون خلوت شده تبریک بگم و خونه برگردم که بابام تنهاست.
حمید معترض گفت:
- خانم دکتر! کجا؟ چرا آنقدر زود؟ بنشینید با هم از اینجا میریم.
انکارکنان از جا برخاستم که دکتر امامی گفت:
- با ماشین خودتون اومدید؟
- خیر با آژانس اومدم.
متعجب گفت:
- الان پس با چی میخواید برگردید؟
خونسرد گفتم:
- زنگ میزنم آژانس!
دکتر امامی خونسرد گفت:
- بذارید با هم برمیگردیم. چند دقیقهای بنشینید ما هم باید زود برگردیم، رعنا دخترم تو خونه تنهاست.
از آنها اصرار و از من انکار و عاقبت زور آنها به من چربید، مثل اینکه امشب آنها مثل کنه به من چسبیده بودند و بیخیال نمیشدند. ناچار رفتم و به خانم دکتر هاشمی و همسرش تبریک گفتم و وقتی برگشتم حسام دست از خوردن کشیده بود بلند شد و خطاب به حمید گفت:
- من خانم دکتر رو همراهی میکنم، با اجازهتون آقای دکتر ما زودتر بریم که مادر هم خستهست.
وا رفتم، اصلاً نمیخواستم او باز مرا تنها گیر بیاورد. جنبیدم و گفتم:
- نه زحمت به شما نمیدم آقای دکتر، خودم... .
پوزخندی رو لبش نقش بست و بعد با تحکم حرفم را قطع کرد و گفت:
- خانم دکتر این همه مقاومت شما رو درک نمیکنم.
دکتر امامی که دایه مهربانتر از مادر شده بود، نصیحتگرانه به من گفت:
- خانم دکتر درست نیست این وقت شب تنهایی برگردید.
با لجبازی درحالی که سعی میکردم حرفم را به کرسی بنشانم گفتم:
- در هر صورت من موقع اومدن هم با آژانس اومدم، الان هم فرقی نمیکنه نمیخوام آقای دکتر هم به زحمت بیافته.
سپس نگاه حق به جانبم را به حسام دوختم، لبخند کج تمسخرآمیزی روی لبش بود و خونسرد ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نگران نباشید، زحمتی برای من نیست.
قبل از اینکه جواب بدهم همسر دکتر امامی پشت چشم نازکی کرد و گفت:
- دختر هم دخترهای قدیم! قبلاً یه ترسی تو دل دخترها بود. وقتی چندتا مرد دارند بهت میگویند صلاح نیست، خوبه که به حرفهاشون گوش بدی!
با اینکه کنایه همسر دکتر امامی مرا سوزانده بود؛ اما ناچار به خاطر حفظ شخصیت خودم عقبنشینی کردم و گردن به آن توفیق اجباری نهادم. حمید رو به حسام گفت:
- میخواید آقای دکتر شما زحمتتون نشه من خودم ایشون رو میرسونم.
حسام با خونسردی گفت:
- نه مادر هم خسته شده باید زودتر بریم.
خداحافظی کردیم. حسام و مادرش شانه به شانه هم، جلوتر از من حرکت میکردند و با هم صحبت میکردند. گویا رابطه خیلی نزدیکی با هم داشتند. به ماشین او که رسیدیم حسام در را برای من باز کرد با اینکه اصلاً دلم نمیخواست با او مسیر خانه را طی کنم؛ اما ناچار سکوت کردم. تشکر کردم و سوار ماشینش شدم. سپس در ماشین جلو را برای مادرش باز کرد تا او سوار شود و بعد از آن با یک حرکت ماهرانه از محل پارک بیرون آمد و حرکت کرد. در تمام این مدت با کیف دستیام خودم را مشغول کرده بودم و خودخوری میکردم. آنها هم صحبتهایی راجع به تحقیقات حسام و آزمایشگاه میکردند، هر از گاهی نگاه گاهبهگاه مادرش را از آینه ماشین روی خودم حس میکردم؛ اما همین که نگاهش میکردم چشم از من میگرفت. به خانه ما که رسیدیم با آنها خداحافظی کردم که حسام با لبخند کمجانی رو به من گفت:
- شبتون بخیر! بابت حرفهام امیدوارم دلخور نشید، فقط یه کنجکاوی کوچیک بود.
با یادآوریش حرصم گرفت سر تکان دادم و سرسنگین گفتم:
- نه نگران نباشید من اهمیتی به قضاوتهای نادرست نمیدم. به شما هم توصیه میکنم که تو حیطه شغلی خودتون تمرکز کنید. بابت رسوندنم هم ممنونم.
در پاسخم خندهی دلنشینی کرد و چیزی نگفت، در مقابل نگاه کنجکاو مادرش از ماشین پیاده شدم. در را بستم و دوباره نگاهم ناخودآگاه با نگاه مشکوک و متحیر مادر حسام گره خورد. بیتوجه به او، حق بهجانب حسام را برانداز کردم. گرچه نیشخند او از گوشهی چشمم دور نماند. او فرمان را چرخاند، دستی به علامت خداحافظی بالا بردم و به طرف خانه رفتم، ماشین او عقبعقب از کوچه خارج شد.
دندان به دندان سائیدم و زیر لب هرچه ناسزا بود بارش کردم، وارد خانه شدم و در را که بستم تکیه به در دادم. نفس عمیقی کشیدم هنوز در دلم غوغایی بود و در حالی که در دلم خودم را به باد سرزنش گرفته بودم. پلهها را دوتا یکی طی کردم و مقابل درخانه ایستادم. چند دقیقه مکث کردم و بعد کلید را چرخاندم و به داخل خانه خزیدم، پدرم جلوی تلویزیون نشسته بود تا مرا دید لبخندی زد و با رویی خوش گفت:
- سلام دخترم، چهخبر بابا؟ خوش گذشت؟
- والله به نظرم که خیلی کسالتبار بود باباجون! قربون مهمونیهای در پیت خودمون. واقعاً که تحمل اونجا برای من سخت بود. مهمونیشون خیلی با کلاس و غربی بود.
با این حرف یاد حمید افتادم و مکث طولانی کردم و بعد گفتم:
- ای کاش نمیرفتم بابا!
پدرم نگران گفت:
- چه طور؟ یعنی اونقدر بد گذشت؟
مردد و به تلخی گفتم:
- بد نبود خیلی مهمونی کسل کنندهای برای من بود، این جور مهمونیها رو اصلاً دوست ندارم.
بعد رفتم کنارش نشستم پدرم دست دور شانهام حلقه زد و گفت:
- ولی من حدس میزنم دخترم خوشگلترین دختر اون مجلس بوده!
خندهای از سر تمسخر زدم و گفتم:
- مگه اینکه بابام از من تعریف کنه!
او پیشانیم را بوسید و خواند:
- یه دختر دارم شاه نداره
صورتی داره ماه نداره
از خوشگلی تا نداره... .
من هم با شوخی و خنده برایش دست میزدم و با او همخوانی میکردم. در هر صورت آن شب هم گذشت، شب پر حاشیهای بود. لباسهایم را عوض کردم موهایم را از گیرهها جدا کردم، جلوی آینه شروع به پاک کردن آرایشم کردم یاد حمید ذهنم را بهم ریخته بود. از کِی این طور به دلم نفوذ کرده بود؟ از کِی این طور بیگدار به آب زدم. به سبب یک محبت نافرجام حلقههای اشک از روی گونههایم روان شدند. ته دلم احساس سنگینی و سرشکستگی داشتم و حس میکردم، غرورم جریحهدار شده از اینکه به کسی فکر میکردم که حتی خیال مرا هم به ذهنش خطور نمیداد. نگاه دقیقی به صورتم کردم و سعی کردم همه چیز را از ذهنم پاک کنم؛ اما مگر میتوانستم اندوهی که مانند غبار بر دلم نشسته بود را از دلم بردارم؟ طوری ناراحت بودم که گویا چیز با ارزشی یا دوستی قدیمی را از دست داده بودم و بدتر از همه این بود که حسام از دل من خبردار شده بود و همین غرور مرا لگدمال میکرد. شب از این پهلو به آن پهلو شدم همهاش حرفهای آخر حسام و چهره حمید و دوست دخترش جلوی چشمانم متصور میگشت. تا بالاخره خواب در چشمانم شکفت.
نگار دستی به شانهام زد و گفت:
- اصلاً به نظر نمیاومد این دکتر امینی تو این خطها باشه، ولش کن لیاقت نداره. غصه بیلیاقتی مردم هم ما باید بخوریم؟
خندهی تلخی کردم و گفتم:
- بهت که گفتم اینها رو از بچهگی نشون میکنند. بیخیال حالا! مهم نیست نگار من اصلاً بهش احساسی نداشتم.
دروغی بود که نه تنها به نگار بلکه از همان ابتدا که این احساس آرام و بیصدا در درونم شکل میگرفت، به خودم هم میگفتم. حتی با دیدن نیلو باز هم غرورم اجازه نمیداد باور کنم احساسی به او دارم. نگار برای اینکه دلداریام بدهد گفت:
- این دکتر اجنبی چه خیالاتی در مورد تو نکرده!
به دنبال حرفش خندهای کرد و شانهام را فشرد و با اشاره سر به من گفت:
- هنوز این مجسمه یخی رو نشناخته. هرکی بتونه قلب این آدم رو فتح کنه باید جایزه اسکار رو بهش بدند.
خندیدم و گفتم:
- بسه کم هندونه بده زیر بغلم.
نگار خندید و گفت:
- حالا نگفت نیلو نامزدی، چیزیش هست یا نه؟
- نه! من هم چیزی نپرسیدم. از نگاههاشون به هم همه چیز عیان بود، رابطهشون فراتر از دوستیه!
- خب از حسام میپرسیدی قراره نامزد کنند؟
- ای بابا نگار به من چه! خوشت میاد، این دکتر اجنبی نزده داره میرقصه وای به حال اینکه این سوالها رو ازش میکردم.
- اون هم هست! خیلی کنجکاوم این خانم زرنگ رو ببینم. واقعاً که راست گفتی اینجور پسرها زودتر نشون آدمهای زرنگ میشند نصیب ما نمیشند.
با یادآوری آن شب حالم گرفته شد با این حال برای تمام کردن بحث گفتم:
- چه خبر از دوست پسرت؟
- هیچی بابا! اون روز با هم رفتیم بیرون، همهاش از بیمارستانی که داره طرحش رو میگذرونه نالید و نالید که دلم پوسید.
- طرحش که تموم بشه موقعیتش عالی میشه.
- آره اگه تا اون موقع این ناز پرورده نترکه خوبه!
خندیدم و بعد نگاهی به ساعت مچیام کردم و گفتم:
- بریم دیگه، دیر شد کلاس!
سرکلاس که رفتیم نگاهم به میثم افتاد، مرا دید به طرفم آمد و احوالپرسی گرمی کرد. در چشمانش غم موج میزد، داشتم به این فکر میکردم که او هم همان احساس من را دارد؟ حالا هر دوی ما کم و بیش احساس شکست داشتیم. شاید درد من به اندازه او نبود چرا که ریشههای این عشق هنوز عمیق نشده بود که خشکید. هرچند نگاههای گاه و بیگاه او را حس میکردم؛ اما سعی کردم بیتفاوت باشم. استاد که آمد کلاس درس تکاپوی بیشتری به خود گرفت. سعی کردم خودم را از ورطه این افکار نجات دهم.
بعد از کلاس از بیمارستان به خانه رفتم، مدتی بعد پدرم به خانه آمد. رنگش به وضوح پریده بود، هراسان به طرفش رفتم و گفتم:
- حالت خوبه بابا؟ حس میکنم رنگت پریده!
پدرم سعی میکرد انکار کند و گفت:
- نه چیزیم نیست.
دست به پیشانیاش زدم تب داشت. زیر گلویش را چک کردم ورم در غدد لنفاویاش را حس کردم. با نگرانی گفتم:
- بابا داروهات رو خوردی؟
پدرم سعی میکرد با آرامشش از استرس من کم کند گفت:
- چیزی نیست فرگل، من خوبم! فقط یه کمی خستهام، استراحت کنم خوب میشم.
هر چهقدر اصرار کردم به بیمارستان برویم قبول نکرد و شب با خوردن شام مختصر خوابید و اصرار داشت از سر خستگی است.
نیمههای شب با صدای ناهنجار شکستن چیزی از خواب هراسان پریدم و وحشتزده به بیرون دویدم. پدرم را نقش زمین دیدم، هراسان و با گریه به طرف پدرم رفتم و دستپاچه او را تکان دادم بیهوش بود. اشکهایم تندتند روی صورتم راه گرفته بودند، هرچه پدرم را صدا میزدم و به صورتش آرام ضربه میزدم به هوش نمیآمد. با استرس و گریه به اورژانس زنگ زدم تا آمدن اورژانس اقدامات کمک اولیه را انجام دادم پدرم نیمه هوشیار شد و عرق زیادی کرده بود.
اورژانس که آمد پدرم را به بیمارستان بردیم. دکتر او را معاینه کرد و او را بستری کردند، تا صبح بالا سرش بودم که دکترش به طرفم آمد و گفت:
- از وضعیت بیماری پدرتون چهقدر اطلاع دارید؟
- کامل اطلاع دارم.
- خب مثل اینکه داروها زیاد جوابگو نیستند. بیماری پدرت به مغز استخوانش پخش شده و پیشرفت داشته برای همین باید کار پرتو درمانی و شیمی درمانی رو با هم شروع کنیم.
از شنیدن آن هری دلم ریخت، اشکهایم روان شدند و گفتم:
- خیلی پیشرفت داشته آقای دکتر؟
- سری قبل بعد آزمایشات از پدرتون خواستیم دوباره شیمی درمانی رو شروع کنند. اما ایشون مخالفت کردند.
بغضآلود گفتم:
- چیزی به من نگفتند، وقتی جواب آزمایشاتش رو نگاه کردم و گفتم دکتر چیزی نگفته؟ فقط به من جواب داد دز داروها رو دکترم عوض کرده.
- بله خانم دکتر! بهش گفتیم بهتره زودتر شیمی درمانی رو شروع کنه ولی مخالفت کردند و ترجیح دادند دز داروهاش رو زیاد کنند تا شیمی درمانی بشند. حالا برای این اقدام دیر، کمی سرطانش پیشرفت داشته. به امید خدا اگه شیمی درمانی و پرتو درمانی رو با هم شروع کنن به احتمال زیاد ایشون بهتر بشن.
کمی دلم از حرفهای دکتر آرام شد. دکتر که رفت، نشستم و دست پدرم را در دستم گرفتم نگاه به صورت مهتابی و رنگ پریدهاش کردم، چشمه اشکم جاری شد و زیر لب گفتم:
- آخه چرا این کارها رو با من میکنی بابا؟ چرا شیمی درمانی رو شروع نکردی؟
تا قبل از اینکه پدرم به هوش بیاید رفتم و کارهای مربوط به پذیرش و بستری او را انجام دادم. قرار شد مدتی پدرم در بیمارستان باشد. برای همین تمام شیفتهای کاریام را لغو کردم و به کلاسهای درسم نرفتم به دکتر امینی زنگ زدم و شیفت آزمایشگاهم را نیز لغو کردم.
سه روزی که پدرم بستری بود، هم گذشت بعد از شیمی درمانی پدرم، دوباره بعد از سه روز روال زندگیام را پیش گرفتم.
دستگاه انکوباتور را چک کردم خاموش بود، بنابراین بعد از چک همه چیز چراغ آزمایشگاه را خاموش کردم و در آن را قفل کردم کیفم را روی شانه جابهجا کردم. به طرف اتاق حسام به راه افتادم. تقهای به در زدم و در را باز کردم، رو به پنجره ایستاده بود و طبق عادت معهود دستهایش را به جیبش فرو برده بود و به بیرون مینگریست. عطر ادکلنش در اتاقش حس میشد و مشامم را نوازش میداد. از سر صبح به نظر پکر میآمد و به شدت ناراحت بود. با صدای ضعیفی گفتم:
- با اجازه آقای دکتر من میرم.
برگشت و نگاه دقیقی به من انداخت و گفت:
- پدرتون در چه حال هستن؟
_ بهتره خداروشکر!
سکوتی سنگین بین ما حکم فرما شد که آن را شکستم و گفتم:
- خداحافظ!
با تکان سر جوابم را داد. از آزمایشگاه که خارج شدم باران میبارید، باید به بیمارستان میرفتم و شیفت کاریام را میگرفتم. هرچی منتظر تاکسی شدم، تاکسی گیرم نیامد همهی تاکسیها پر بودند. کلافه برای هر ماشین شخصی هم دست تکان میدادم. حول و حوش ده دقیقهای گذشت زیر باران خیس شده بودم و دستهایم هم یخ زده و کرخت شده بودند. دست در زیر بغل منتظر ماشین بودم که ماشین دکتر امینی جلو پایم متوقف شد. شیشه را پائین داد و اشاره کرد سوار شوم. بیهیچ معطلی از خدا خواسته سوار شدم و تشکر کردم موسیقی ملایمی گذاشته بود که سکوت سنگین بین ما را میشکست. پس مدتی گفتم:
- هرجا مسیرتون بود ممنون میشم باقی رو با تاکسی میرم.
از آینه ماشین نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
- بیمارستان مگه نمیرید؟
متعجب به او نگاه کردم و گفتم:
- بله!
دوباره سکوتی بین ما حکم فرما شد داشتم به این فکر میکردم که از کجا میداند، یادم افتاد دو هفته پیش که کشیک شب را با هم در آن بیمارستان بودیم. احتمالاً امشب او هم آنجا کشیک بود. پشت چراغ قرمز ایستاد، شیشه پنجره را پایین داد هوای سرد پاییزی و بوی نم خیابانهای باران خورده را احساس میکردم. دوباره به او زل زدم. آرام و متفکر به روبهرو خیره شده بود. گویا چیزی او را سردرگم کرده بود، با بوقهای ممتد ماشینها به خودش آمد و تا چراغ سبز شد حرکت کرد.
دکمهی روی داشبورد ماشینش را زد که مسافت مقصد را گفت و پایش را روی گاز گذاشت و با سرعت بیشتری حرکت کرد. کمی بعد بدون مقدمه گفت:
- چند وقته از بیماری پدرتون اطلاع پیدا کردید؟
- حدود یک ساله.
- سرطان پدرتون از نوع بدخیمه؟
- بله.
- تو این مدت شیمی درمانی هم شده؟
- بله دوبار.
- پرتو درمانی چی؟
- نه، با شیمیدرمانی دوم بیماریش فروکش کرد ولی دوباره عود کرده.
سری تکان داد و گفت:
- احتمالاً بیماریش تبدیل شده به لنفوم غیر هوکچین. شیمی درمانی و پرتو درمانی با هم احتمالاً این بار موثر باشه و جواب بده.
سری تکان دادم و گفتم:
- امیدوارم.
کمی دلدل کردم و علارغم میل باطنیام گفتم:
- اممم... شما... دکتر زندی رو میشناسید؟
کمی مکث کرد و از آینه ماشین به من زل زد و پرسشگرانه گفت:
- کی هست؟
دستپاچه گفتم:
- دکتر آنکولوژیه شنیده بودم با پرفسور امینی رابطهی نزدیکی داره!
خونسرد نگاهی به من کرد و گفت:
- نه! من افتخار آشنایی باهاش رو نداشتم.
دستپاچه گفتم:
- البته ایران نیستند.گاهی میان اینجا. دکتر حاذقی هستند.
سر تکان داد و به من زل زد و گفت:
- چرا؟ برای پدرتون دنبال دکتر هستید؟
آب دهانم را قورت دادم و با لحنی که کمی ملتمس بود گفتم:
-آره! اگه بشه ممنون میشم با پرفسور صحبت کنید من یهجوری با دکتر زندی ارتباط داشته باشم و درمورد وضعیت پدرم باهاش صحبت کنم.
خونسرد سری تکان داد و گفت:
- مشکلی نیست، با ایشون صحبت میکنم.
قلبم مالامال از شادی و امید شد، تشکر کردم. مدتی بعد به بیمارستان رسیدیم وارد پارکینگ شد، گویا او هم آن شب کشیک بود، از ماشین که پیاده شدم باران قطع شده بود. تشکر کردم و از او جدا شدم. کارم را شروع کردم. سرم که خلوت شد. برای اینکه کمی هوا بخورم کتابم را برداشتم و به حیاط بیمارستان رفتم. سوز سردی میآمد و همین از خوابآلودگیام میکاست. روی صندلی کنار محوطه نشستم و به آن تکیه دادم کتابم را باز کردم و نگاهی به آن انداختم. مشغول درس خواندن شدم. با فکر پدرم و قولی که حسام بابت دکتر زندی داده بود قلب ناامیدم آرام شده بود، برای نجات او شده بود دار و ندارم را میفروختم و پدرم را به آن سر دنیا بفرستم، این کار را میکردم. اگر دکتر زندی به این زودیها به ایران نمیآمد باید ما پیش او میرفتیم و از زیر سنگ هم شده بود این کار را میکردم. نفس عمیقی کشیدم و مصمم لب به هم فشردم، به پدرم زنگ زدم و حال او را پرسیدم. آن شب در دغدغهی خیال پدرم سپری شد. صبح زودتر شیفتم را تحویل دادم و به بیمارستانی که پدرم بستری بود رفتم.
پدرم در این مدت شیمی درمانی و پرتو درمانی شد؛ اما کمتر از دو ماه دوباره علائم آن عود کرد. انگار هیچکدام از این موارد جوابگو نبودند و تکرار پرتو درمانی و شیمی درمانی هم به نوبهی خود خطرناک و احتمال ابتلا به سرطان ثانویه را افزایش میداد که این مرا به شدت میترساند. پیشرفت سرطان تا مغز استخوان رسیده بود و قرار بود آزمایشات مربوط به پیوند سلول بنیادی انجام گیرد. حسام هم پیگیر دکتر زندی شده بود و بالاخره شماره تماسی از او به دستم رسید که توانستم با او تماس بگیرم اما او هم تا دو ماه دیگر قرار نبود به ایران بیاید و من باید برای نجات پدرم به آنجا میرفتم، شرایط مالی بد و از سویی دیگر هم نزدیکی به امتحان پره اینترنی شرایطم را بغرنج کرده بود. به هر دری میزدم تا هزینه سفر و درمان پدرم را جفت و جور کنم. چیزی هم به آزمون پره اینترنی نمانده بود و تا زمان آزمون نمیتوانستم شیفتکاریام را زیاد کنم و شرایط جور کردن هزینه سفر به همین راحتی برایم فراهم نبود. بنابراین تصمیم داشتم بعد از آزمون پره اینترنی عزمم را جزم کنم و شیفتهای کاریم را زیادتر کنم و شاید با گرفتن وامی مناسب، مقدمات سفر پدرم را فراهم کنم.
سپیده صبح تازه داشت میدمید و نفسهایم مثل بخار در هوای صبحگاه زمستانی محو میشد. خسته و بیرمق به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم. خلوتخلوت بود، کارت اتوبوس را کشیدم و منتظر اتوبوس بودم خواب به شدت داشت بر چشمان سوزانم میتاخت. دست درجیبهای پالتویم کرده بودم و نوک انگشتانم را به ته آن فشار میدادم، مدتی بعد اتوبوس آمد. روی صندلی جا گرفتم دیگر توان مقابله با خواب را نداشتم و سایه خواب روی چشمانم افتاد.
با همهمهی مسافران هنگام ورود و خروج از اتوبوس از خواب پریدم. با هول و هراس به بیرون نگاه کردم یک ایستگاه از جایی که میخواستم پیاده شوم، گذشته بود. با عجله بلند شدم و پیاده شدم باید تا خانه این مسیر اضافی خواب مانده را پیاده طی میکردم. در طی راه مطالبی که خوانده بودم را در ذهنم مرور میکردم تا بلکه کمی خواب از چشمان خستهام رختش را بکند.
مدتی بعد به خانه رسیدم که ماشین مشکی رنگ حسام را جلوی در خانه دیدم. متعجب و کنجکاو درحالی که به آن نگاه میکردم، به ماشین نزدیک شدم که در ماشین باز شد و مادر او از آن خارج شد. هاج و واج مانده بودم، پرفسور امینزاده لبخندی به من زد. جلو رفتم و احوالپرسی غلیظی با او کردم، دستهایم را به گرمی فشرد. تعارف کردم که به خانه بیاید اما امتناع کرد و گفت:
- چند دقیقه وقتت رو میخوام خانم دکتر.
متعجب و حیران گفتم:
- خب بفرمایید منزل.
- نه مزاحمت نمیشم. میدونم خستهای! امیدوارم من رو ببخشی اما مطلب مهمیه! اگه اشکال نداشته باشه همراه من تا یه مسیری بیا یا اگه هم جایی میری برسونمت.
گیج و سرگشته از این که چه چیزی او را تا اینجا کشانده بود و چه مطلب مهمی قرار است به من بگوید قبول کردم؛ ولی قبلش به خانه رفتم لباسهایم را عوض کردم و برای رفتن به دانشگاه آماده شدم. بعد همراه او سوار ماشین شدم. از کوچه بیرون رفتیم و سکوت سنگینی بین ما حکم فرما بود. نگاه به ساعت ماشین کردم ساعت هفت بود. در این بین تا زمانی که برسیم افکار متعددی در ذهنم جولان میدادند.
مدتی بعد کنار یک کافه توقف کرد و گفت:
- صبحونه که نخوردی؟
سری به علامت نفی تکان دادم. با لحن صمیمی لبخندی زد و گفت:
- حرفهای زیادی دارم که باید به شما بزنم. بهتره که صبحونه رو مهمون من باشی.
از ماشین پیاده شدم در کافه رستوران نشستیم سفارش صبحانه داد و بعد در حالی که نمیتوانستم دیگر به کنجکاویام غلبه کنم گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
لبخندی زد. هر چهقدر هم سعی میکرد صورتی گرم به خود بگیرد به او نمیآمد. بیشتر به یک زن مدیر و با منش خشک و رسمی میخورد تا آن شخصیت مصنوعی که سعی میکرد در مقابل من نمایش دهد. بالاخره لب گشود و گفت:
- حسام من، هوش عالی داره وقتی بچه بود از شش ماهگی بیشتر از بچههای دیگه میتونست صحبت کنه. وقتی من و همسر خدابیامرزم فهمیدیم که هوش حسام بالاست سعی کردیم که شرایطی فراهم کنیم که استعدادهاش شکوفا بشه. حسام به چهار تا زبون مسلطه و همیشه مایه افتخار فامیل و تحسین اطرافیانش بوده. تو پانزده سالگیش تو المپیاد زیستشناسی رتبه اول جهانی رو آورد.
مکث طولانی کرد و دوباره ادامه داد:
- بعد از فوت همسرم ما به آمریکا مهاجرت کردیم و تونست بورسیه پزشکی رو تو دانشگاه هاروارد کسب کنه، اساتیدش باور دارند که آینده حسام خیلی روشنه و میتونه بهترین دکتر مغز و اعصاب و یه دانشمند جهانی بشه... .
در این بین صحبتهای ما با آمدن گارسون و چیدن میز توسط او نیمه کاره ماند. بعد از اینکه گارسون رفت فنجان قهوه و بشقاب حاوی تست را مقابل من گذاشت و ادامه داد:
- این اواخر تونست با یه تز عالی نظر استادهاش رو جلب کنه و بورسیه تخصص مغز و اعصاب رو دوباره تو دانشگاه هاروارد اخذ کنه، و همزمان با شروع تخصصش طرح تحقیقاتیاش رو شروع کرد. علارغم اینکه تو آمریکا همهجور امکاناتی در اختیارش میذاشتند و خود من و آزمایشگاههایی که مدیریتش رو دارم در اختیارش گذاشتم حتی دوتا از استادهای خودش راغب بودند که باهاش کار کنند، تصمیمش رو گرفت به ایران بیاد و گویا تا کار تحقیقاتیاش به نتیجه نرسه نمیخواد به آمریکا برگرده.
مکث طولانی کرد و فنجان قهوهاش را برداشت و به لبش نزدیک کرد و جرعهای از آن نوشید، هنوز گیج بودم که چرا داشت این حرفها را به من میزد. با اشاره دست به من تعارف کرد شروع کنم، متقابلاً فنجان قهوهام را برداشتم و با تردید جرعهای از آن نوشیدم. مغزم جولانگاه افکار ناجور شده بود و در ذهنم به دنبال توجیهی برای صحبتهایش میگشتم.
او به صندلیاش تکیه داد و خونسرد سری تکان داد و مغرورانه گفت:
- من به کمک شما احتیاج دارم. میخوام که حسام برگرده آمریکا.
چشمهایم از فرط تعجب گشاد شد و بهتزده دست اشارهام را رو به سمت خودم گرفتم و گفتم:
- کمک من؟
فکری آنی از ذهنم گذشت که نکند آن شب در عروسی دکتر هاشمی از برخورد میان من و پسرش تصور کرده ما با هم رابطه نزدیکی داریم. خندهای کردم و گفتم:
- ولی رابطه ما اصلاً خوب نیست که من با ایشون صحبت کنم و متقاعدش کنم که به آمریکا بیاد.
خندهای متکبرانه زد و گفت:
- با صحبت کردن حل نمیشه. من ماهها تلاش کردم که متقاعدش کنم، اما شکست خوردم. یک ماه و نیم کار و زندگیم رو تو آمریکا رها کردم تا متقاعدش کنم با من برگرده ولی حسام هیچ جوره حاضر به برگشتن نیست تا وقتی تحقیقاتش تموم بشه.
- خب به نظر من آقای دکتر تصمیم بدی ندارند ایشون خواستهشون اینه که خدمت بزرگی... .
حرفم را با تحکم برید و با لحن جدی و سردی گفت:
- اون فقط داره وقتش رو اینجا تلف میکنه. موقعیتی که تو آمریکا بهش تعلق میگیره و کرسی که میتونه اونجا بدست بیاره تو ایران نمیتونه بدست بیاره. با موفقیت تو این پروژه؛ نهایت تثبیت موقعیتش تو ایران؛ یه مدال افتخاره و یه کمک هزینه ناچیز! جایگاه خاصی بهش تعلق نمیگیره. اونجا اگه تو آزمایشگاه من بتونه کارهاش رو ادامه بده خیلی سریعتر به نتیجه میرسه. من همهجور امکانات در اختیارش میذارم بهترین اساتید آمریکا حاضرند حمایتش کنند.
- اما پرفسور موفقیتش تو ایران لطمهای به جایگاهش نمیزنه اون اگه اینجا هم موفق بشه باز هم جا براش تو آمریکا هست.
با لحنی کوبنده و مستبدانهای گفت:
- اون اینجا به هیچی نمیرسه.
لحن جدی و کوبنده او مرا میخکوب و وادار به سکوت کرد. دوباره فنجان قهوه را برداشتم و جرعهای نوشیدم. او ادامه داد:
- پدرت حالش چهطوره؟
از اینکه درباره بیماری پدرم میدانست و به یکباره حرف را از مسیرش خارج کرده بود جا خوردم و بعد از مکثی طولانی با تردید گفتم:
- در انتظار آزمایشاتش هستیم برای پیوند.
سری تکان داد و گفت:
- میخوای پدرت برای ادامه درمانش به آمریکا بیاد؟
بیشتر جا خوردم. اصلاً نمیدانم چرا فکر میکرد من میتوانم او را کمک کنم. با لکنت گفتم:
- امم... چی... چی بگم... ولی من توان پرداخت هزینههای درمان پدرم رو تو ایران ندارم اونوقت چهطور بره آمریکا؟
- ببین سرطان پدرت پیشرفت داشته و قبل از اینکه رو کبد و ریههاش اثر بذاره باید درمان بشه. هر قدر تاخیر توی درمانش اون رو بیشتر به خطر میاندازه.
متعجبتر از قبل که او چهطور همه چیز را درباره من میداند گفتم:
- درست! ولی... من... .
- نگران هزینههای درمان پدرت نباش. من حاضرم کمکش کنم ولی خب در عوض تو هم باید کمکم کنی.
خنده و پوزخند حاکی از تمسخر روی لبم نقش بست که هر چهقدر سعی کردم آن را مهار کنم نتوانستم، گفتم:
- ببخشید، ولی هر اقدام من برای پسرتون نتیجه عکس داره! شما که مادر ایشون هستید نتونستید ایشون رو متقاعد کنید بعد ایشون از حرفهای من حساب ببره؟
دوباره خنده کوتاهی کردم و ادامه دادم:
- به نظر من روی من سرمایهگذاری نکنید چون نتیجه نمیگیرید.
جدی و با لحن خشک خود گفت:
- اتفاقاً فقط تو هستی که میتونی کمکم کنی.
به او خیره شدم و گفتم:
- آخه چهطوری؟ ایشون سایه من رو با تیر میزنه اونوقت شما میخواید یه کار غیرممکن انجام بدم.
- من حاضرم کاری بکنم که پدرت زیر نظر مجربترین دکترهای اونجا درمان بشه و علاوه بر اون تمام هزینههای درمان در کنارش حتی حقوقی برای تو در نظر بگیرم که از این کارهایی که تو رو تحت فشار گذاشته خلاص بشی. در عوض باید کمکم کنی تیم تحقیقات ظرف یک سال نشده شکست بخوره تا بتونم حسام رو برگردونم آمریکا.
حرفهایش مانند آب یخی به رویم ریخته شد و سر جایم منجمد شدم. واقعاً راجع به من چه فکری کرده بود؟ فکر کرده بود چون وضع افتضاحی دارم در کنارش یک شخصیت پست هم دارم؟ تصور کرده بود من انقدر درماندهام که اینگونه اخلاقیات را زیر پا بگذارم و با زندگی تعداد زیادی از دکترهایی که روی آن سرمایه گذاری کردند و وقت و علم خود را خرج میکردند تا قدمی برای بیمارانی که مانند پدر من روی تخت بیمارستان زجر میکشند بر میدارند را به نابودی بکشانم. چهقدر فکر وقیحی داشت. خشم سر تا پای وجودم را به لرز درآورد، در حالی که سعی میکردم با احترام و خونسردی جوابش را بدهم گفتم:
- متاسفم! راجع به من فکر خوبی نکردید. من نمیتونم تلاش یک عده رو به بازی بگیرم تا شما به خواستهتون برسید. شما تصور میکنید چون من احتیاج دارم هر کار وقیحی انجام میدم؟ هیچوقت این کار رو نمیکنم! اینکه پسر شما اینجا به نتیجه برسه یا تو آمریکا اصلاً اهمیتی نداره مهم اون ارزش کاریه که انجام میده و در هرصورت با موفقیتش میتونه به جایی که خودش براش مهمه برسه. این طرز فکرتون کاملاً مضحک و نژاد پرستانه است که تصور میکنید مردم آمریکا و خاک آمریکا از کشور خودتون با ارزشتره! اگه واقعاً پیشرفت پسرتون رو میخواید باید به تصمیمش احترام بذارید.
خونسرد دست دور سی*ن*ه حلقه زد و به صندلی تکیه داد و با قیافه حق به جانب به من زل زد و گفت:
- مشکل اینه که اون تو ایران با این تجهیزات و کادر به نتیجه نمیرسه و پرونده این تحقیقات بالاخره بسته میشه. من میخوام که زمانش رو تو جای درست و مکان درست خرج کنه تا به نتیجه برسه و این برای آزمایشگاه من هم موثر! اون تو ایران چندسال دیگه دست خالی بر میگرده به آمریکا در حالی که یه شکست تو رزومهاش ثبت کرده در صورتی که این پروژه و این هوش اگه تو آمریکا خرج بشه ظرف مدت کمی به نتیجه میرسه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- این طرز فکر خودخواهانه است! قطعاً پسر شما چیزهایی میدونه که مخالفت میکنه.
بلند شدم پالتو و کیفم را از روی صندلی برداشتم و در حالی که احساس میکردم کاملاً به من توهین شده بود گفتم:
- از دست من کاری بر نمیاد. من حاضر نیستم به خودم و دیگران این خ*یانت رو بکنم.
خندهای تمسخربار زد و متکبرانه گفت:
- هر وقت پشیمون شدی باز من رفتار امروزت رو فراموش میکنم و باهات کنار میام. این رو فراموش نکن!
از این همه وقاحت حالم به هم میخورد با لحن تندی گفتم:
-تصمیم من قطعیه!
با خشم از او دور شدم و از کافه بیرون زدم. بهقدری احساساتم جریحهدار شده بود که بدون اینکه بدانم به کجا میروم مسیری را پیاده رفتم تا کمی بر افکارم مسلط شوم. تازه علت پکر بودن دکتر امینی را فهمیدم. مثل اینکه مادرش سعی داشت او را متقاعد کند که مثل خودش فکر کند.
با صدای بوق کِشنده و کشدار اتومبیلی به خودم آمدم، راننده عصبی چند بوق پیدرپی اعتراض آمیز دیگر زد. نگاههای عابرهای پیاده سوی من و راننده ماشین گشت، چند ثانیه طول کشید تا موقعیت خودم را درک کنم. دقیقاً وسط خیابان بودم و چراغ قرمز را بدون توجه رد کرده بودم. دستپاچه و با عجله به آن سوی خیابان دویدم. نزدیک بود تصادف کنم. نگاه به ساعت مچیام کردم و با وحشت گفتم:
- وای دیرم شد!
سوار تاکسی شدم تا مسیر بیمارستان همچنان درگیر اتفاقات یک ساعت پیش بودم که نفهمیدم اصلاً کی رسیدم. در بیمارستان هم که اصلاً حواسم سر جایش نبود و در راند، دکتر حقانی به خاطر اشتباهاتی که کردم به شدت جلوی دانشجوها و مریض توبیخم کرد. آنقدر افکارم بهم ریخته بود که قبل از اینکه کلاس تمام شود از بین دانشجوها گذشتم و به محوطه بیمارستان رفتم. روی یک نیمکت لابهلای درختان نشستم و به غرور له شدهام فکر میکردم. نمیدانم چهقدر گذشت؛ اما وقتی به خودم آمدم سرمای هوا خشکم کرده بود. دست آخر آنجا را ترک کردم و به آزمایشگاه تحقیقاتی حسام رفتم.
به آنجا که رفتم با جو متشنجتری روبهرو شدم، دانشگاه بودجه کافی برای خرید مواد را نداشت و موادی که باید تهیه میکردیم به نوعی تحریم بود و دلالهای واسطهگر هزینه گزافی بابت تهیه هر مواد میخواستند. گویا بودجه و کمک هزینه تحقیقاتی از سوی دانشگاه به خوبی تامین نمیشد و به خاطر تحریم و گرانی، پیدا کردن بعضی مواد با مشکل روبهرو شده بود. دکتر امینیها کاملاً از به عقب افتادن طرح و شکستشان بهم ریخته بودند و در نهایت، آخر وقت موقع بیرون رفتن من از شرکت صدای فریاد حسام بلند شد که مرا عصبی صدا میکرد. با ترس و لرز به اتاقش رفتم. مانند یک شیر خشمگین غرشی کرد و گفت:
- این چه موادیه سفارش دادی؟ مگه من بهت صد دفعه نگفتم حواست باشه! تو سفارش مواد دقت کن؟
بعد از گفتن این حرف وحشیانه تمام کاغذها و فاکتورهای روی میزش رو به طرف من پرت کرد. برگهها رقصکنان به جلوی پایم افتادند. حمید سراسیمه به اتاق حسام آمد و گفت:
- چی شده دکتر؟
فریادهای عصبی حسام بلند شد:
- میگی چی شده؟ از این خانم بپرس چی شده؟ خانم اگه فکر میکنی عرضه انجام این کارها رو نداری بفرما در بازه! کم سر مسئله داروها مشکل داریم این خانم هم با سر به هواییاش اوضاع رو وخیمتر میکنه!
هنوز در بهت رفتارهای حسام بودم. خم شدم و فاکتوری که روی زمین بود را برداشتم، دیدم یکی از مواد آزمایشگاهی را اشتباه سفارش دادم و از قضا هزینهاش هم بالا بود. از آنجا که درگیری ذهنی شدیدی در این روزها داشتم، اصلاً یادم نمیآمد که موقع سفارش مواد چه چیزهایی به کارشناس فروش شرکت آزمایشگاهی گفتهام. هری دلم فرو ریخت رنگ از رخم پرید. حمید رو به من کرد و با آرامش گفت:
- چی شده؟
با چشمانی که به اشک نشسته بود گفتم:
- سفارش اشتباه شده!
حسام با لحن تندی گفت:
- حالا تو این وضعیت ضرر رو کی جبران میکنه؟ شما خانم دکتر؟
حمید با آرامش گفت:
- باشه، جوش نخور دکتر! مرگ نیست که چاره نداشته باشه! درستش میکنیم.
او که مثل انبار باروت بود و گویا میخواست تمام کاسه کوزههای گرفتاریهای آزمایشگاه را بر سر کسی خالی کند گفت:
- بارها بهت گوشزد کردم حین سفارش حواست باشه. شما عرضه کار کردن نداری! هزینه این اشتباهی هم که کردی به پای خودت!
حمید که تا آن زمان سعی میکرد با آرامش همه چیز را حل کند به من که داشتم زیر بار آن همه تحقیری که از سر صبح تا الان خرد میشدم، کرد و گفت:
- چهخبره آقای دکتر؟ هر کسی ممکنه اشتباه کنه. با شرکت صحبت میکنیم عودتش میدیم. خانم دکتر مشکلات... .
حرفش را برید و خشمگین گفت:
- چی رو عودت میدی؟ این سفارش رو شرکت از دلال گرفته؟ چهجوری میخوای از اون دلال پول پس بگیری؟ من کارمند بیعرضه و بیمسئولیت رو نمیتونم تحمل کنم.
از اینکه مادر و پسر هر کدام یک جور غرور مرا خرد کردند تا سر حد انفجار رسیدم. با لحنی رنجیده گفتم:
- باشه مشکلی نیست. خسارتش رو هم میدم. تماس میگیرم شماره حسابتون رو میگیرم فقط یه کم بهم مهلت بدید.
از حرف من برای مدت کمی سکوت حکم فرما شد. حمید با آرامش گفت:
- چیزی نیست که حل نشه خانم دکتر! من خودم حلش میکن... .
حرفش به پایان نرسیده بود که من بیتوجه به او با خشم در اتاق حسام را باز کردم به اتاقم رفتم وحشیانه کیفم را برداشتم دسته کلید آزمایشگاه را از کلیدهای خانه خارج کردم و به اتاقش رفتم و کمی دورتر از میزش ایستادم و با صورتی برافروخته و طلبکار و گستاخی تمام دسته کلید را به روی میزش پرت کردم و کیفم را روی شانه انداختم و بیتوجه به حمید که صدایم میزد، از آنجا رفتم. بعد درحالی که اتفاقات این چند ماه به یکباره روی سرم آوار شده بودند، چشمه اشکم سیلوار جاری شد. همهی دردها به کنار حالا هزینه یک اشتباه هم وبال گردنم شده بود که در این بیپولیها برایم سنگین تمام میشد. جداً تحمل آن همه تحقیر را دیگر نداشتم، در این بین من که در تمام این مدت سعی میکردم قوی باشم به یکباره در هم شکستم. حس میکردم که دیگر توان جنگیدن با مشکلات و آدمهای اطرافم را ندارم. اشکهایم مثل جوی کلفتی روان شدند، گریههایم تبدیل به هقهق شدند و بیهیچ شرمی از دیگران گریه میکردم. خوب یادم است این اولین بار بود که بدون هیچ خجالتی و شرمی جلوی آن همه آدم احساس ضعف کردم و راحت و بدون توجه به دیگران و نگاههای ترحم بارشان میگریستم و بیشتر از همه به غصهی تحقیر دکتر امینی و خسارت آزمایشگاه میگریستم. در این بیکسیها و بیپولیها که برای درمان پدرم تقلا میزدم چهطور باید هزینه آن خسارت را جور کنم. در خیابان بدون توجه به هر عابر پیاده و سوارهای که مرا میدید و سر بر میگرداند و نگاهم میکرد، میگذشتم و هقهق میکردم. به پدرم هم که نمیتوانستم بگویم، نه شانهای بود و نه همدردی، بیشتر از همه از خدا طلبکار بودم. از او بیشتر از این بندههای مغرور و متکبرش طلبکار بودم. تا موقعهای که آرام بگیرم کوچه به کوچه و خیابان به خیابان بیهدف میرفتم، وقتی به خودم آمدم که بدنم از شدت سرما و گریه کرخت و هوا تاریک شده بود.