- May
- 205
- 1,656
- مدالها
- 2
دکمه قطع تماس رو زدم و با لبخند پیروزمندانهای گوشی رو به سمت سونی که دیگه خیلی وقت بود دست از تلاش برداشته بود و خصمانه بهم خیره بود، گرفتم. هیچ عکسالعملی نشون نداد که خودم دستش رو بالا آوردم و گوشی رو کفِ دستش گذاشتم، انگشتهاش رو روی گوشی جمع کردم که وقتی دستهام رو برداشتم نیوفته! سرِ جام برگشتم و خواستم ماگ نسکافهم رو که حالا مطمئناً دمای مطلوبی داشت از روی میز بردارم که با صداش سرِ جام خشک شدم:
- به چه حقی اینکار رو کردی؟
ماگ رو برداشتم و به پشتیِ کاناپه تکیه دادم. اون رو به دهنم نزدیک کردم و قبل از برخوردش به لبم گفتم:
- جنابعالی دلت نمیخواست روش رو زمین بندازی، من به جات انداختم، بعدش هم، به همون حقی که خودت بهم دادی، برای اینکه مواظبت باشم.
- تو خیلی غلط کردی!
نسکافه توی گلوم شکست و با تعجب سرم رو به سمتش چرخوندم.
- چند ساله همهش واسهم ادای بزرگترها رو درمیاری و هِی امر و نهی میکنی اینکار رو بکن، نه این کار رو نکن، نمیدونم با فلان کَس نگرد، اونجوری صحبت نکن، این رو بذار اون رو بردار، خستهم کردی دیگه! من نخوام تو واسهم تعیین تکلیف کنی و سعی در عوض کردن من نکنی کی رو باید ببینم؟ فرناز راست میگفت شدی آقا بالا سر، منه احمق باور نمیکردم! به چه حقی با دوست من اینجوری حرف زدی و آبروی من رو بردی؟ مگه تو پدرمی؟ مادرمی؟ خواهرمی؟ یا برادرم که برام تصمیم میگیری و توی کارم دخالت میکنی؟ به تو چه اصلاً دوست دارم برم پارتی هر بلایی هم سرم بیاد! تو خودت فکر کردی خیلی دخترِ درست و سالمی هستی؟ دخترِ مثبت کلاس آره؟ افتادی دنبال اون پسره دُم تکون میدی که شاید دری به تخته خورد و آقا عاشق تو شد؟ یه نگاه تو آینه به خودت کردی؟ به نظرت با دخترهای هفت رنگ اون بیرون قابل مقایسه هستی اصلاً؟ هه! زهی خیال باطل. کمکم دارم فکر میکنم شاید حرفهای ساناز و بیتا درسته ما سرمون رو عین کبک کردیم زیر برف و از کارهای خانوم بی خبریم!
کیف و مانتوش رو از رختکن برداشت و گفت:
- دیگه نمیخوام آقا بالا سر داشته باشم. با آقای رادفر خوش بگذره خانومِ به ظاهر مثبت!
سوئیچ رو از جاکلیدی برداشت، بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
وقتی فاطمه ماگِ نسکافهی یخ کردهم رو گرفت و مبینا دستمال به دستم داد، تازه فهمیدم چهقدر صورتم خیسه! چهقدر دلش پر بود از من! هیچوقت فکرش رو نمیکردم سونی باهام اینجوری حرف بزنه. نگاه بهتزدهی اشکیم رو به صورت فاطمه دوختم، سرم رو خم کرد روی شونهش گذاشت و منی که منتظر فرصت بودم، هایهای روی شونهش گریه کردم. دلداریم میداد و با مبینا سعی در آروم کردنم داشتن. ولی من دلم شکسته بود، از یه رفیق! اون هم رفیقی که اونقدر دوستش داشتم، اونقدر واسهم مهم بود، اون همه سال واسهی دیدنش انتظار کشیده بودم. چی فکر میکردم و چیشد؟
تقریباً یه ساعتی میشد تو اون وضعیت مونده بودم که یهو گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. مبینا رفت برام بیارش که گفتم:
- مبینا اگه اونه نمیخوام جواب بدم.
گوشیم رو جلوم گرفت و گفت:
- فکر کنم باید جواب بدی، آرشه.
- به چه حقی اینکار رو کردی؟
ماگ رو برداشتم و به پشتیِ کاناپه تکیه دادم. اون رو به دهنم نزدیک کردم و قبل از برخوردش به لبم گفتم:
- جنابعالی دلت نمیخواست روش رو زمین بندازی، من به جات انداختم، بعدش هم، به همون حقی که خودت بهم دادی، برای اینکه مواظبت باشم.
- تو خیلی غلط کردی!
نسکافه توی گلوم شکست و با تعجب سرم رو به سمتش چرخوندم.
- چند ساله همهش واسهم ادای بزرگترها رو درمیاری و هِی امر و نهی میکنی اینکار رو بکن، نه این کار رو نکن، نمیدونم با فلان کَس نگرد، اونجوری صحبت نکن، این رو بذار اون رو بردار، خستهم کردی دیگه! من نخوام تو واسهم تعیین تکلیف کنی و سعی در عوض کردن من نکنی کی رو باید ببینم؟ فرناز راست میگفت شدی آقا بالا سر، منه احمق باور نمیکردم! به چه حقی با دوست من اینجوری حرف زدی و آبروی من رو بردی؟ مگه تو پدرمی؟ مادرمی؟ خواهرمی؟ یا برادرم که برام تصمیم میگیری و توی کارم دخالت میکنی؟ به تو چه اصلاً دوست دارم برم پارتی هر بلایی هم سرم بیاد! تو خودت فکر کردی خیلی دخترِ درست و سالمی هستی؟ دخترِ مثبت کلاس آره؟ افتادی دنبال اون پسره دُم تکون میدی که شاید دری به تخته خورد و آقا عاشق تو شد؟ یه نگاه تو آینه به خودت کردی؟ به نظرت با دخترهای هفت رنگ اون بیرون قابل مقایسه هستی اصلاً؟ هه! زهی خیال باطل. کمکم دارم فکر میکنم شاید حرفهای ساناز و بیتا درسته ما سرمون رو عین کبک کردیم زیر برف و از کارهای خانوم بی خبریم!
کیف و مانتوش رو از رختکن برداشت و گفت:
- دیگه نمیخوام آقا بالا سر داشته باشم. با آقای رادفر خوش بگذره خانومِ به ظاهر مثبت!
سوئیچ رو از جاکلیدی برداشت، بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
وقتی فاطمه ماگِ نسکافهی یخ کردهم رو گرفت و مبینا دستمال به دستم داد، تازه فهمیدم چهقدر صورتم خیسه! چهقدر دلش پر بود از من! هیچوقت فکرش رو نمیکردم سونی باهام اینجوری حرف بزنه. نگاه بهتزدهی اشکیم رو به صورت فاطمه دوختم، سرم رو خم کرد روی شونهش گذاشت و منی که منتظر فرصت بودم، هایهای روی شونهش گریه کردم. دلداریم میداد و با مبینا سعی در آروم کردنم داشتن. ولی من دلم شکسته بود، از یه رفیق! اون هم رفیقی که اونقدر دوستش داشتم، اونقدر واسهم مهم بود، اون همه سال واسهی دیدنش انتظار کشیده بودم. چی فکر میکردم و چیشد؟
تقریباً یه ساعتی میشد تو اون وضعیت مونده بودم که یهو گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. مبینا رفت برام بیارش که گفتم:
- مبینا اگه اونه نمیخوام جواب بدم.
گوشیم رو جلوم گرفت و گفت:
- فکر کنم باید جواب بدی، آرشه.
آخرین ویرایش: