جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال پیشرفت [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Tootia با نام [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,211 بازدید, 174 پاسخ و 32 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیمه قلب من] اثر «Tootia کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tootia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tootia

نیمه‌ی قلب من چطوره؟

  • خوب

  • بد

  • خیلی خوب

  • خیلی بد

  • متوسط


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
دکمه قطع تماس رو زدم و با لبخند پیروزمندانه‌ای گوشی رو به سمت سونی که دیگه خیلی وقت بود دست از تلاش برداشته بود و خصمانه بهم خیره بود، گرفتم. هیچ عکس‌العملی نشون نداد که خودم دستش رو بالا آوردم و گوشی رو کفِ دستش گذاشتم، انگشت‌هاش رو روی گوشی جمع کردم که وقتی دست‌هام رو برداشتم نیوفته! سرِ جام برگشتم و خواستم ماگ نسکافه‌م رو که حالا مطمئناً دمای مطلوبی داشت از روی میز بردارم که با صداش سرِ جام خشک شدم:
- به چه حقی این‌کار رو کردی؟
ماگ رو برداشتم و به پشتیِ کاناپه تکیه دادم. اون رو به دهنم نزدیک کردم و قبل از برخوردش به لبم گفتم:
- جنابعالی دلت نمی‌خواست روش رو زمین بندازی، من به جات انداختم، بعدش هم، به همون حقی که خودت بهم دادی، برای این‌که مواظبت باشم.
- تو خیلی غلط کردی!
نسکافه توی گلوم شکست و با تعجب سرم رو به سمتش چرخوندم.
- چند ساله همه‌ش واسه‌م ادای بزرگترها رو درمیاری و هِی امر و نهی می‌کنی این‌کار رو بکن، نه این کار رو نکن، نمی‌دونم با فلان کَس نگرد، اونجوری صحبت نکن، این رو بذار اون رو بردار، خسته‌م کردی دیگه! من نخوام تو واسه‌م تعیین تکلیف کنی و سعی در عوض کردن من نکنی کی رو باید ببینم؟ فرناز راست می‌گفت شدی آقا بالا سر، منه احمق باور نمی‌کردم! به چه حقی با دوست من اینجوری حرف زدی و آبروی من رو بردی؟ مگه تو پدرمی؟ مادرمی؟ خواهرمی؟ یا برادرم که برام تصمیم می‌گیری و توی کارم دخالت می‌کنی؟ به تو چه اصلاً دوست دارم برم پارتی هر بلایی هم سرم بیاد! تو خودت فکر کردی خیلی دخترِ درست و سالمی هستی؟ دخترِ مثبت کلاس آره؟ افتادی دنبال اون پسره دُم تکون میدی که شاید دری به تخته خورد و آقا عاشق تو شد؟ یه نگاه تو آینه به خودت کردی؟ به‌ نظرت با دخترهای هفت رنگ اون بیرون قابل مقایسه هستی اصلاً؟ هه! زهی خیال باطل. کم‌کم دارم فکر می‌کنم شاید حرف‌های ساناز و بیتا درسته ما سرمون رو عین کبک کردیم زیر برف و از کارهای خانوم بی خبریم!
کیف و مانتوش رو از رختکن برداشت و گفت:
- دیگه نمی‌خوام آقا بالا سر داشته باشم‌. با آقای رادفر خوش بگذره خانومِ به ظاهر مثبت!
سوئیچ رو از جاکلیدی برداشت، بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید.
وقتی فاطمه ماگِ نسکافه‌ی یخ کرده‌م رو گرفت و مبینا دستمال به دستم داد، تازه فهمیدم چه‌قدر صورتم خیسه! چه‌قدر دلش پر بود از من! هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم سونی باهام اینجوری حرف بزنه. نگاه بهت‌زده‌ی اشکیم رو به صورت فاطمه دوختم، سرم رو خم کرد روی شونه‌ش گذاشت و منی که منتظر فرصت بودم، های‌های روی شونه‌ش گریه کردم. دلداریم می‌داد و با مبینا سعی در آروم کردنم داشتن. ولی من دلم شکسته بود، از یه رفیق! اون هم رفیقی که اونقدر دوستش داشتم، اون‌قدر واسه‌م مهم بود، اون همه سال واسه‌ی دیدنش انتظار کشیده بودم. چی فکر می‌کردم و چیشد؟
تقریباً یه ساعتی می‌شد تو اون وضعیت مونده بودم که یهو گوشیم شروع به زنگ خوردن کرد. مبینا رفت برام بیارش که گفتم:
- مبینا اگه اونه نمی‌خوام جواب بدم.
گوشیم رو جلوم گرفت و گفت:
- فکر کنم باید جواب بدی، آرشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
با شنیدن اسمش عین فنر تو جام صاف نشستم‌! اون این موقع با من چه‌کار می‌تونه داشته باشه؟ منه ساده رو بگو فکر کردم سونیه می‌خواد بگه پشیمونه! بینیم رو با دستمال گرفتم و با خوردن آبی که جلوم بود سعی کردم صدای گرفته‌م رو صاف کنم که با «الو»ای که گفتم فهمیدم کاملاً بی‌فایده بوده! صدام یجوری گرفته بود انگار صد سال گریه کردم!
- الو؟ تینا؟
اِهمی کردم و دوباره گفتم:
- سلام آقای رادفر، بفرمایین؟
- خوبی؟ چرا اینقدر صدات گرفته؟
- بله خوبم چیز مهمی نیست، شما خوبین؟ اتفاقی افتاده؟
- کجاش چیز مهمی نیست؟ واسه چی اینقدر گریه کردی که صدات گرفته؟
از لحن جدی و حس شیشم قویش جا خوردم! چی بگم حالا بهش؟
- امم خب... من چیزه... .
- خونه‌تون کجاست؟
با تعجب گفتم:
- خونه‌ی ما؟!
- نه پس خونه‌ی ما!
- آخه خونه‌ی ما واسه چی؟
بی‌حوصله لب زد:
- میگی یا تا صبح بگردم خودم پیدا کنم؟
- ای وای نه خب ما خیابونِ... .
نفهمیدم چه‌طوری با لحن محکمش باعث شد بدون هیچ حرف دیگه‌ای آدرس رو بدم. با جمله‌ای که گفت و قطع کرد تو هاله‌ای از بهت و حیرت معلق بودم. فاطمه گوشی رو از دستم گرفت و گفت:
- چی می‌گفت؟ چرا این شکلی شدی؟
در همون حالت لب زدم:
- گفت تا یه ربع دیگه اونجام... چرا خب واسه چی؟ چه‌ کار داره یعنی؟
همین‌طور با خودم حرف می‌زدم که فاطمه گفت:
- خب اصلاً واسه‌ چی آدرس دادی؟
- گفت اگه نگی تا صبح می‌گردم که خودم پیدا کنم، بعدش هم اونقدر لحنش جدی و محکم بود بی‌اراده شروع کردم به آدرس دادن.
با حرکت دست یه «خاک تو سرت» نثارم کرد و بلند شد رفت توی اتاق. من هم در همون حالت زانوهام رو به بغل گرفتم و داشتم به این فکر می‌کردم که نکنه سرِکارم گذاشت؟
دقیقاً یه ربع بعد گوشیم باز زنگ خورد، خودش بود.
- الو؟
- جلوی دَرَم بیا پایین کارت دارم.
واقعاً اومد؟ وای باورم نمی‌شه! سریع از جام بلند شدم و سرگردون دور خودم می‌چرخیدم. با ناباوری گفتم:
- واقعاً الان جلو‌ی درِ خونه مایین؟
- آره دیگه!
- یعنی من بیام پایین در رو باز کنم با شما مواجه میشم؟
با لحن خاصی گفت:
- دوست داشتی با ک.سِ دیگه‌ای مواجه بشی؟
- نه‌نه، فقط یه‌کم متعجبم!
- اَه تینا میای یا بیام بالا؟
- نه ببخشید اومدم.
- منتظرم.
و بوق بوق بوق... . تماس رو قطع کردم و دویدم تو اتاق. فاطمه که پشت لپ‌تاپ با دقت مشغول تایپ چیزی بود یهو ترسید و گفت:
- چته عین گاو سرت رو میندازی پایین می‌پری تو اتاق؟ مگه سگ دنبالت کرده؟!
وسط اتاق دور خودم می‌چرخیدم ک چشمم به چوب‌لباسی افتاد. هجوم بردم سمتش و یه مانتو و یه شال برداشتم پوشیدم، شلوارم خداروشکر مناسب بود. همین‌طور که دکمه‌هام رو می‌بستم تو آینه به خودم نگاه کردم. خب قیافه‌م زار میزد یه مرگیم هست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
برگشتم رو به فاطمه که دست از تایپ برداشته بود و با اون عینکش رو حرکات من دقیق شده بود، گفتم:
- فاطمه، اومد واقعاً! الان پایین منتظره. قیافه‌م خیلی بَده نه؟ تابلوعه داشتم زار می‌زدم، وای چه‌کار کنم؟
- عجب گیریه ها این پسره! دیگه داره عصبیم می‌کنه. برو ببین چه‌کار داره زود هم برگرد، در ضمن پشت تلفن از صدات فهمید چه‌ خبره دیگه، چشم‌های پف کرده‌ت رو کاریش نمیشه کرد.
سری تکون دادم و دویدم سمت در خروجی. سرِ راه به مبینا که متعجب از حرکت تند و تیز من جلوی درِ آشپزخونه وایستاده بود گفتم:
- من الان برمی‌گردم، از فاطمه بپرس جریان رو بهت میگه.
دیگه معطل نکردم و سریع زدم بیرون. پله‌ها رو دو تا یکی رفتم پایین و در رو باز کردم. دقیقاً رو‌به‌روی دَر، با یه ژست جذاب به ماشین خوشگلش تکیه داده بود. کاش گوشیم رو آورده بودم از این صحنه‌ی دلپذیر یه عکس قشنگ می‌گرفتم.
آروم‌آروم جلو رفتم و سلام دادم. جوابم رو داد و گفت سوار شم که من هم ماشین رو دور زدم و سوار شدم. طبق عادت همیشگیم سرم رو تو یقه‌م فرو برده بودم و انگشت‌هام با ریشه‌های شالم بازی می‌کردن. زیر چشمی نگاهی بهش کردم. دستش رو به در تکیه داده بود و سرش رو به دستش، با نگاهی موشکافانه بهم خیره بود. صدام رو صاف کردم و سعی کردم این سکوت سنگین رو بشکنم:
- خب، با من چه‌کار داشتین؟
و بازهم سکوت، لعنتی خب یه حرفی بزن! زیر نگاهش داشتم ذوب می‌شدم! بعد از چند دقیقه که برای من به اندازه‌ی چند سال گذشت بالاخره به حرف اومد:
- فقط بگو کی؟
پر سوال سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم.
- چی کی؟!
انگار باز هم بلند فکر کردم که گفت:
- فقط بگو کی باعث اشک‌هات شده؟
ماتم برد! چی میگه؟ حالش خوبه؟ خودم رو جمع و جور کردم و با تته‌ پته گفتم:
- امم... خب گفتم که چیز مهمی نیست.
- تا اینجا اومدم که بدونم، پس مهمه.
دوباره انگار تو دلم داشتن طبل می‌زدن. سکوتم رو که دید نیم‌خیز شد سمتم و با لحن فوق‌العاده آرامش‌بخشی گفت:
- بهم بگو، چی اینقدر اذیتت کرده؟
نمی‌دونم زیادی حساس شده بودم یا لحن صداش باعث شد دوباره بغض به گلوم هجوم بیاره و باز سیل راه بندازم.
با یه حالت بی‌قراری گفت:
- نکن اینجوری، به‌جاش حرف بزن.
زمان و مکان و موقعیت و شخصی که کنارم بود رو به کل فراموش کردم و فقط گفتم، از هرچیزی که روی دلم سنگینی می‌کرد، گفتم. اون هم بدون هیچ حرفی گوش می‌داد. البته تا جایی که میشد از حرف‌هایی که به خودش مربوط بود فاکتور گرفتم.
- من فقط به فکر خودش بودم، بخاطر خودش بود که می‌گفتم مثل پسرها حرف نزنه، که نمی‌ذاشتم شالش بیوفته یا لباس نامناسب بپوشه، به‌خاطر خودش بود که می‌گفتم با اون دختره فرناز نگرده. امشب هم بخاطر خودش نمی‌خواستم بذارم بره، خب نگرانش بودم. یجورهایی بچه‌ست زود گول می‌خوره، خودم هم اینجوریم ها! ولی باز هم انگار عقلم بیشتر از اون می‌رسه. یعنی به‌ نظر شما من اشتباه می‌کردم؟
لبخند عمیقی زد و گفت:
- نه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
در این لحظه انگار تمام ناراحتیم رو به کل فراموش کردم و فقط بیشتر و بیشتر محو اون لبخند قشنگش و اون چالِ گونه‌ی قشنگ‌تَرش شدم!
- تو با این‌که خودت خانوم کوچولویی، داشتی سعی می‌کردی از دوستت مواظبت کنی، درست مثل یه مادر، مامان کوچولو!
خندید و خندیدم. با همون صدای آرامش‌بخشش ادامه داد:
- اصلاً هم کار اشتباهی نکردی، اون باید می‌فهمید که تو داشتی راهی که واسه‌ش بهتر بوده رو بهش نشون می‌دادی، که نفهمید. مقصر خودشه تو نیستی. اون حرف‌هاش هم مهم نیست. مگه همه‌ی دنیا باید ما رو دوست داشته باشن و بهمون احترام بذارن؟ مگه اصلاً مهمه بقیه راجع بهت چه اراجیفی می‌بافن؟ قبول دارم یه سری‌ها مهمن و طبیعتاً حرف‌هاشون روی آدم اثر می‌ذاره، ولی وقتی می‌بینی داره تمام اعتمادی که بهش داشتی رو در یک لحظه از بین می‌بره یا همه‌ی حرف‌ها، رفتارها و ادعای دوستی و رفاقتی که تا قبلش داشته رو ان‌قدر راحت می‌بره زیر سوال، دیگه نباید واسه‌ت مهم باشه. بذار هرچی می‌خواد بگه. مشخصه از اول اونی که نشون می‌داده نبوده، شاید دشمنی بوده در لباسِ دوست و از سرِ احساسی که یه آدم به دشمنش داره این حرف‌ها رو می‌زنه و فکر می‌کنه این‌جوری با رنجوندن تو دلش خنک میشه. پس تو باید با خونسردی و بی‌اهمیت نشون دادنش بازی رو به نفع خودت برعکس کنی، در نتیجه غصه بی غصه! حالا که فکرش رو می‌کنم اتفاقاً خوب شد که خودش رو نشون داد که تو بیشتر از این همچین کسی رو نزدیکِ خودت نداشته باشی، اصلاً باید بگیم دستش هم درد نکنه!
لبخندی به صورتش پاشیدم. حرف‌هاش واقعاً حالم رو بهتر کرده بود. شاید چیز خاصی نگفت ولی نمی‌دونم چرا دلم آروم شد، چه‌قدر خوب شد که اومد!
- الان بهتری؟
با همون لبخند گشادم سرم رو تکون دادم و گفتم:
- خیلی!
- خوبه.
باز هم تو چالِ گونه‌ش غرق شدم. دستش رو که جلوی چشمم تکون داد من رو بیرون کشید. منتظر نگاهش می‌کردم که حرفش رو بزنه. جلو اومد و به سمت داشبورد خم شد‌ که من ناخواسته کمی به صندلی چسبیدم‌. فاصله‌مون در حد چند میلی‌متر بود ولی انگار من تو ماشین نبودم، بلکه تو آسمون هفتم پرسه می‌زدم!
موهای مشکی که کمی حالت‌دار شده بود، بوی عطر عجیبش که انگار ترکیبی از عطر نعناع و قهوه بود، تضاد پوست سفیدش با موهاش، حتی لاله‌ی کشیده‌ی گوشش، کشش عجیبی برای من ایجاد کردن که دلم خواست انگشت‌هام رو داخل موهاش فرو ببرم و به سمت آغوشم بکشم! چشم بستم و نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو کنترل کنم. وای خدایِ من چه‌قدر نزدیکی بهش سخت و در عین حال خوشاینده! پارادوکس عجیبی که بشدت عقل رو از سرم می‌پرونه! بالاخره خودش رو عقب کشید. همه‌ی این اتفاق جمعاً چند ثانیه شد، ولی این درسته که میگن زمان تو آسمون هفتم کندتر می‌گذره.
پوشه‌ای دستش بود که بازش کرد و چندتا برگه به دستم داد:
- این هم جزوه‌ی اون‌ روزِ که نیومدی سرکلاس. می‌دونم دوست‌هات داشتن ولی خب، دلم می‌خواست من بهت بدمش.
با ذوق خاصی برگه‌ها رو ازش گرفتم و نگاه سرسری‌ای بهشون انداختم. دست خطِ خودش بود، چه‌قدر خوب و مرتب و کامل بود!
- اتفاقاً وقت نشده بود بنویسمشون، می‌خواستم شب رو بیدار بمونم. دیگه الان راحت می‌تونم یه نگاهی بهشون بندازم و بخوابم. وای خیلی مرسی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
امشب لبخندهای عمیقی که چالِ گونه‌ش رو به نمایش بذاره زیاد می‌زد. من هم که هر دفعه غرق می‌شدم و خودش غریق نجاتم بود!
- کاری نکردم.
یهو یه چیزی یادم افتاد:
- وای راستی، قضیه‌ی اون مقاله‌ای که دادین به خانومِ زند چی بود؟
حالت صورتش جدی شد و نگاه به‌روبه‌رو دوخت:
- اون‌ روز که تو گفتی اون مقاله رو بدیم بهش از بین کتاب‌ها پیداش کردم و خواستم برش دارم که دیدم ظاهرش شبیه اون هست ولی اون نیست، یه‌کم که فکر کردم یادم اومد که این واسه‌ محمده که دست من جامونده. تصمیم گرفتم همون رو بدم بهش ببینم اونقدر پیگیر هست که بفهمه این اصلاً واسه گروهِ ما نیست یا نه؟ که دیدم حدسم درست بوده.
- آهان، ولی چه‌قدر تو اون مدت کوتاه سریع تونستین همچین کلکی بزنین ها!
آروم خندید و گفت:
- من و داداشم از بچگی از این کارها زیاد می‌کردیم، دیگه ماهر شدم.
- عه شما داداش دارین؟ آخی چه جالب!
- اوهوم، یه داداش کوچیک‌تر و یه خواهر بزرگ‌تر. تو چی؟
- چه‌ خوب! بچه‌هاتون هم عمو دارن هم عمه.
خنده‌ش شدید‌تر شد و گفت:
- حالا چه سریع به فکر بچه‌های من افتادی!
خندیدم و گفتم:
- من فقط یه خواهر کوچیک‌تر دارم، اسمش ترنمه امسال رفت کلاس پنجم ابتدایی.
- چه کوچولو!
- آره، ولی همین کوچولو تا قبل از این‌که بیام اینجا پدرِ من رو درآورد!
و صدای خنده‌هامون بلند شد. چشمم به ساعت افتاد. وای خدا یه ساعته اومدم تو کوچه خیلی دیر شد!
- چیزه، من دیگه برم بالا‌. خوب نیست اینقدر بمونیم اینجا... ‌.
خمیازه‌ای کشید و گفت:
- باشه برو، فردا می‌بینمت.
- ساعت چند؟
- آا... شیش خوبه؟
- بله خوبه، پس شبتون به‌خیر.
- شب خوش. دیگه نشینی غصه بخوری، حرف‌هام یادت نره. قول بده مواظب خودت باشی.
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
- قول میدم.
پیاده شدم و ماشین رو دور زدم. جلوی در وایستادم تا بره. ماشین رو روشن کرد و سرش رو از پنجره بیرون آورد و گفت:
- برو تا برم.
خندیدم و براش دست تکون دادم. عقب‌عقب رفتم تو و در رو بستم. هنوز هم صدای ماشینش می‌اومد، من هم هنوز تکیه به در وایستاده بودم.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت که بی‌اراده در رو باز کردم و به سرعت به سمتش دویدم. در کمال تعجب هیچ تغییر حالتی نداده بود! هنوز همون‌طور خیره به دری که من پشتِ سرم بستم، مونده بود. دست‌هام رو لبه‌ی پنجره‌ی ماشینش گذاشتم و سرم رو پایین گرفتم. توی چشم‌هام خیره بود، من هم به تبعیت از اون.
لبخندی به اندازه‌ی تمام قدرشناسیم زدم و گفتم:
- نمی‌دونم چه‌طور ازتون تشکر کنم. فقط، مرسی که تو این چند وقتِ اخیر حال خرابم رو فهمیدین و آرومم کردین.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
- تینا بلند شو دیگه! دیر میشه.
با شنیدن دوباره‌ی صدای فاطمه کلافه بلند شدم سرِ جام نشستم. چشم‌هام هنوز بسته بود و موهام شلخته روی صورتم ریخت. با کرختی پتو رو کنار زدم و از تخت بلند شدم. سرم به اندازه‌ی یه کوه سنگین شده بود و بشدت درد می‌کرد. جلوی آینه وایستادم و همون‌طور چشم بسته مشغول شونه کردن موهام شدم. دُم اسبی بستم و خواستم به سمت سرویس بهداشتی برم که با چیزی برخورد کردم، لای چشم‌هام رو بزور باز کردم و با فاطمه‌ی اخمو چشم تو چشم شدم.
- چیه خب؟ پاشدم دیگه!
- اولاً علیک سلام، دوماً... خودت رو توی آینه دیدی اصلاً؟
همون‌طور آویزون بهش خیره شدم و گفتم:
- نکنه از دیشب تا الان شاخ روی سرم سبز شده؟ چیز جدیدی موجود نیست که بخوام تو آینه بررسی کنم خودم رو، همون قیافه‌ی داغونی که داشتم هست هنوز.
بی‌اهمیت خواستم از کنارش رد بشم که دست‌هاش رو روی بازوهام گذاشت و من رو جلوی آینه برد. کلافه و عصبی نگاهی به آینه انداختم که باعث شد از تعجب نتونم چشم از صورتم بگیرم! چه‌قدر چشم‌هام پف کرده بود! نگاه‌نگاه انگار تک‌تکِ مویرگ‌هاش پاره شدن ا‌ینقدر که قرمزه!
- چه‌کار کردی با خودت؟
دستی روشون کشیدم و تموم دیشب تو ذهنم مرور شد. بعد از رفتن آرش انگار تازه فهمیدم چی شده. اومدم بالا و بدون خوردن شام یا انجام هر کاری به تختم پناه بردم. تا نوکِ سرم زیر پتو فرو رفتم و تا صبح زار زدم. عین این‌هایی که شکستِ عشقی خوردن، هه! البته که برای من تفاوتی نداره.
بی‌حرف به راهم ادامه دادم. مشت‌مشت آب به صورتم زدم تا شاید یه‌کم حالت عادی پیدا کنه، ولی زهی خیال باطل‌! وای آرش رو چه کار کنم؟ الان میگه دیشب این همه من حرف زدم اصلاً انگار نه انگار! تازه بهش قول هم دادم، اوف!
بالاخره دست از سر صورتم برداشتم و رفتم تا حاضر بشم. بچه‌ها می‌دونستن حالم خوب نیست خیلی کاری به کارم نداشتن. هر لباسی که دم دستم بود رو پوشیدم و وسایل مورد نیازم رو توی کوله‌م جمع کردم. از اتاق بیرون اومدم و از جلوی در آشپزخونه نگاهی به داخل انداختم:
- حاضرین بریم؟
از سر میز بلند شدن و با تکون دادن سر جوابم رو دادن. از خونه بیرون زدیم و بعد از گرفتن اسنپ به سمت دانشگاه راه افتادیم.

***

سر کلاس نشسته بودیم. دستم رو زیر چونه‌م زده بودم و کتابم جلوم باز بود، بی‌هدف گوشه به گوشه‌ش اشکال نامفهوم می‌کشیدم. اونقدر عجله کرده بودیم که زود رسیدیم و حالا باید کلی منتظر استاد می‌نشستیم. سونی نیومده بود و من هنوز هم بعد از حرف‌های دیشب، نگرانش بودم!
نکنه کَله‌شَق‌ بازی‌هاش کار دستش داده باشه؟ نکنه بلایی سرش آورده باشن، نکنه... وای خدا دارم دیوونه می‌شم! آرنج هر دو دستم رو روی میز گذاشتم و کف دست‌هام صورتم رو پوشوندن. سَر دردم داشت بدتر می‌شد. با شنیدن صدایی حس کردم یه نفر کنارم نشست. با فکر به این‌که حتماً سونیه و اومده از دلم دربیاره سریع دستم رو پایین آوردم و به سمتش چرخیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و فقط گفتم:
- سلام.
- علیک سلام! ببخشید شما خانوم مشهدی هم‌گروهیِ من رو ندیدین؟
سرم رو پایین انداختم و با آخرین دکمه مانتوم درگیر شدم. برای فرار دیگه خیلی دیر بود.
آروم گفتم:
- چه‌طور مگه؟ کارش دارین؟
- بله، می‌خواستم یه خبری بهش بدم که این‌طور که به‌نظر می‌رسه نباید بدم.
با کنجکاوی سعی کردم با گردوندن چشم بهش نگاه کنم. یه دستش رو به پشت صندلی تکیه داده بود و اون دستش روی میز بود که باعث شده بود بدنش به سمت من مایل باشه ولی سرش به روبه‌رو چرخیده بود و نگاهم نمی‌کرد.
- چرا؟
- چون من فکر می‌کردم اونقدر قوی هست که توانایی شنیدن این خبر رو داشته باشه، ولی شواهد چیز دیگه‌ای رو نشون میده.
نگران بیشتر به سمتش چرخیدم و گفتم:
- چی‌شده مگه؟ تو رو خدا بهم بگین!
نگاهم کرد و با جدیت تمام گفت:
- مگه قول ندادی مواظب خودت باشی؟
جز سکوت جوابی براش نداشتم. کلافه چشم‌هاش رو بست و سرش رو به سمت بالا گرفت. با این حرکتش بیشتر تو دلم خالی شد. اصلاً هیچ حدسی نداشتم و این سکوتش نگران‌ترَم می‌کرد.
بالاخره راضی شد بگه. سرش رو پایین آورد و به سمت من چرخوند، مستقیم توی چشم‌هام خیره بود و من وسط اون همه نگرانی محو اون دو تا الماسِ سیاهِ براق شدم. همون جاذبه‌ی عجیب دیشب رو برای چشم‌هام دارن که می‌تونم بگم ممکنه یه روزی از شدتش از کاسه دربیان و مثل آهن‌ربا به سمت‌شون برن!
- دیشب اون دوستت... آاا... میره تو اتاق که وسایلش رو برداره، پشت سرش یه پسری که تا خِرخِره خورده بوده میره تو و... .
دستم رو به علامت سکوت بالا آوردم. دیگه بیشتر از این توانایی شنیدن نداشتم. خدای من، نگرانیم بیخود نبود. اون چیزی که فکرش رو می‌کردم شده بود. ای وایِ من! دست‌هام رو به سَرم گرفتم و از شوک همچین اتفاقی چشم‌هام رو بستم، هذیون‌وار گفتم:
- تقصیر منه، نباید می‌ذاشتم بره. بهش گفتم خطرناکه... گفتم نرو... منه احمق نباید می‌ذاشتم! باید بیشتر مقابله می‌کردم. وای سونی، کجایی الان یعنی؟ چه بلایی سرت اومده؟ وای سونیا... .
- تینا من رو نگاه کن.
با شنیدن صداش دست از زمزمه‌هام برداشتم و با حالی زار سرم رو به سمتش چرخوندم. دیدن چشم‌هاش بهم آرامشی تزریق کرد که باعث شد بی‌صدا اشک روی گونه‌م بریزه. لب زدم:
- من تحت تاثیر حرف‌هاش دست از تلاش برداشتم و گذاشتم بره، اگه تقصیر من نیست پس تقصیر کیه؟ خیلی خودخواه بودم!
با همون جدیت گفت:
- اولاً این رو توی گوشِت فرو کن، تقصیر تو نبود، اصلاً و ابداً! تو از خطرات اون مهمونی بهش گفتی، تا جایی هم که می‌تونستی سعی کردی مانع رفتنش بشی ولی اون هرچی خواست بارت کرد، این نتیجه‌ی حماقت خودش بود نه کوتاهیِ تو. دوماً، عزیزِ من چرا نمی‌ذاری حرفم رو کامل بزنم؟ چیزیش نشده، سالمِ‌سالمه الان از من و تو خیلی حالش بهتره این رفیقِ بی‌معرفتت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
در هاله‌ای از تعجب با چشم‌های ریز شده و اشکی، پُر سوال بهش خیره بودم. پس چی داشت می‌گفت؟
- قبل از این‌که اتفاقی بیوفته پلیس‌ها سر رسیدن. مثل این‌که از پوشش مهمونی واسه‌ی پخشِ مواد استفاده کرده بودن که یکی از مهمون‌ها نفوذی از کار درمیاد و سرِ بزنگاه نیروهاش رو خبر می‌کنه. اون دختر فقط ترسیده، شوک شده، همین! حالا هم اون اشک‌هات رو پاک کن. مروارید مگه ارزونه؟ ببین چه‌ کار کرده با چشم‌هاش! مگه من دیشب گل لگد کردم؟ اگه می‌دونستم می‌خوای این‌جوری کنی که تا صبح نگه‌ت می‌داشتم تو ماشین!
بین اون همه اشک، خنده‌ی کوتاهی روی لب‌هام اومد. با پشت آستینم اشک‌هام رو پاک کردم و سعی کردم به کلمه‌ی «عزیز من» بین حرف‌هاش و تشبیه اشک‌هام به مروارید خیلی فکر نکنم. خیالم راحت شده بود. چه فکرهایی که نکردم. ولی باز هم تهِ دلم نگرانش بودم، چی کشیده اون لحظه؟ چه‌قدر ترسیده!
صدایی از اون طرف کلاس توجه همه رو به خودش و ما جلب کرد
- آرش این تویی؟!
جفتمون به رستگار، یکی از دوست‌های آرش نگاه کردیم که از دور داشت چیزی رو توی گوشیش به آرش نشون می‌داد. آرش:
- من که از اینجا نمی‌بینم، پاشو بیا ببینم چی میگی.
رستگار بلند شد اومد جلوی ما وایستاد.آرش گوشیش رو گرفت و آورد نزدیک که من هم تونستم ببینم. یه عکس بود که توی اینستاگرام پست شده بود. توی عکس یه پسری کنار ماشین روی زمین زانو زده بود و داشت روی زخم سرِ دختری که توی ماشین نشسته بود چسب می‌زد. ای وای کی او‌ن روز از ما عکس گرفته و پست کرده؟! چجوری ما نفهمیدیم؟
- آره خودمم.
خدای من چرا تایید کرد؟ خدا رو شکر زاویه‌ی عکس جوری بود که من اصلاً قابل تشخیص نبودم و فقط نیم‌رخِ آرش واضح بود. هنوز هم نگاه‌های بیشتر بچه‌ها روی ما زوم بود.
رستگار: جدی؟ پس کپشن چی میگه؟
کپشن رو خوندم، نوشته بود: « پزشکی که سریع خودش رو به محل تصادف نامزدش رسوند تا اون مجبور نشه دستِ ک.س دیگه‌ای رو بگیره و از روی زمین بلند بشه، اگه غیرتش واسه‌ت قشنگ بود لایک کن»
ضربان قلبم بالا رفت، نامزدش؟ این چرا گفته من نامزد آرشم؟! چجوری به این نتیجه رسیده؟
با تعجب به صورتش چشم دوختم. آب دهنش رو به سختی قورت داد و انگار داشت تمام تلاشش رو می‌کرد که بهم نگاه نکنه. خیلی هول و دستپاچه گفت:
- آا... این دیگه چیه که این گفته؟ نامزد کجا بود؟ ای بابا، چه چیزهایی که واسه آدم درنمیارن! اصلاً این کی بوده بی اجازه از من عکس گرفته و پست کرده؟ سهیل این رو می‌شناسی؟
همه صداشون دراومده بود که ماهم می‌خوایم ببینیم. حتی فاطمه و مبینا هم با چشم و ابرو از من جواب می‌خواستن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
آرش با خنده گفت:
- تو کنجکاوی بمونین، نمی‌ذارم کسی ببینه.
و همچنین جوری به سهیل نگاه کرد که یعنی نشون بدی نه من نه تو! سهیل نگاهی به من انداخت که خودم رو زدم به اون راه و خیلی ضایع زل زدم به سقف! لبخند شیطنت‌آمیزی زد و آروم جوری که فقط ما بشنویم، گفت:
- آره می‌شناسمش. خیالت راحت، بعداً میریم سراغش گوشش رو می‌پیچونیم که چرا از آقا آرشِ ما و نامزدش یواشکی عکس گرفته.
- سهیل!
رستگار خندید و بعد از این‌که چشمکی بهش زد رفت سرِ جاش بشینه. دیگه کم‌کم بقیه هم به حالت عادیِ خودشون برگشتن. آرش زیر چشمی یه نگاهی به من انداخت. من که تا این لحظه بین حالتی از تعجب و خجالت گیر کرده بودم خنده‌م گرفت. دید که دارم می‌خندم انگار خجالتش از بین رفت، برگشت سمت من و خودش هم خندید.
- مجبور شدم همچین چیزی بگم تا بتونم پیدات کنم.
من هم برگشتم سمتش و سریع انگشت اشاره‌م رو به نشونه‌ی سکوت روی لب‌هام گذاشتم و همین‌طور که برمی‌داشتم آروم با خنده گفتم:
- راجع به چی دارین حرف می‌زنین؟ من که چیزی یادم نمیاد!
لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- هیچی داشتم راجع به یکی از آشناها می‌گفتم، مهم نبود.
جفتمون بی‌صدا خندیدیم که در همین لحظه استاد وارد شد. فکر می‌کردم الانه که بلند شه بره سرِ جاش بشینه ولی در کمال تعجب نرفت! سرم رو به سمت راست چرخوندم و لبخند محوی روی لب‌هام نشست، این اولین باریه که کنارِ آرش به درس گوش می‌دادم.

***

ساعت پنج بود و ما همون جایی که روز اول رفتیم روی چمن‌ها زیرِ یه درخت بید مجنون نشسته بودیم.
- باز داری به چی فکر می‌کنی خانوم کوچولو؟
- میشه بپرسم این لفظ خانوم کوچولو از کجا اومد؟! من کجام کوچولوعه آخه؟ نزدیکِ بیست و دو سالمه مگه شما بزرگ‌ترین؟
خندید و من رو غرق کرد.
- شاید بیست و دو سالت باشه ولی خیلی کوچولویی! افکار و رفتارت این رو میگه.
پشت چشمی نازک کردم و زانوهام رو بیشتر توی بغلم گرفتم. شنیدن حقیقتی که خودم هم قبولش داشتم برام سخت بود، مخصوصاً از زبون اون که جدیداً جایگاه مهمی توی زندگیم پیدا کرده بود.
- یه سوال کلیشه‌ای بپرسم؟
کنجکاو بهش خیره شدم و سرم رو تکون دادم.
- تا حالا عاشق شدی؟
بشدت جا خوردم! طوری که ناخودآگاه یه‌کم جابه‌جا شدم و با دستپاچگی سعی کردم پنهونش کنم.
- امم چیزه، خب... واقعاً توقع همچین سوالی نداشتم... چطور؟
لبخند محوی زد و گفت:
- هیچی همین‌طوری واسه‌م سوال شد. آخه جوری که از دیشب داشتی خودکشی می‌کردی با خودم فکر کردم اگه عاشق بشی و شکست بخوری چه کار می‌کنی؟!
مغموم لبخندی زدم و به‌ رو‌به‌روم خیره شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Tootia

سطح
0
 
گوینده انجمن
گوینده انجمن
کاربر ویژه انجمن
May
205
1,656
مدال‌ها
2
از شوک سوالش در‌ اومده بودم و انگار قفل زبونم باز شد.
- علاقه‌ای که من به دوست‌هام دارم کم‌تر از عشق نیست. مگه عشق به جنسِ مخالف فقط عشقه؟ عشق مادر فرزندی، عشق خدا به بنده‌ش یا برعکسِ اون، عشق به پدر، یا حسی که من نسبت به دوست‌هام دارم، این‌ها هم عشقن و هر مشکلی این وسط یه جور شکست عشقی به حساب میاد. پس من هم دیشب شکلی از شکست عشقی رو تجربه کردم. البته اولینش نبوده امیدوارم حداقل آخرینش باشه.
عاقل اندر سفیهانه نگاهم کرد و گفت:
- راست میگی، از این دید بهش نگاه نکرده بودم. ولی باید یه اعترافی کنم، به دوست‌هات حسودیم شد. محبت و عشق عمیقی بهشون داری، دوستِ تو بودن احساس خوبیه.
یهو زدم زیر خنده، متعجب از این حرکت من گفت:
-کجاش خنده داشت؟!
بین خنده گفتم:
- آخه مگه من کیَم که خوش بحالشون باشه دوست منن؟ اتفاقاً برعکس، من غیر از دردسر چیزی واسه‌شون ندارم.
- اون دفعه هم این رو گفتی، گفتم از این حرف‌ها نزن. دفعه‌ی بعدی تنبیه داره ها!
خنده‌م قطع شد و با همون لبخندی که از صد تا گریه غمگین‌تر می‌زد گفتم:
- واقعیت رو چه بگم، چه نگم، فرقی به حالش نداره. از بچگی به هرکی دل می‌بستم و شدید وابسته می‌شدم یا می‌ذاشت می‌رفت یا به به طریقی قلبم رو می‌شکست و فاصله بینمون میُفتاد. نمی‌دونستم مشکل چیه، حتی نمی‌دونستم مشکل از منه یا نه؟ که بگردم پیداش کنم. همیشه خواسته‌ی دیگری رو به خودم ترجیح دادم فقط برای این‌که باشه، بمونه، نره! که تنها نمونم. آخه من از تنهایی خیلی می‌ترسم. تنهایی جسمی نه ها! تنهایی روح، وقتی کسی پیشت نباشه که بهت اهمیت بده، ناراحتیت واسه‌ش مهم باشه‌‌، بود و نبودت واسه‌ش فرق کنه، شادی‌هات رو باهاش جشن بگیری، تو غم‌هات راحت بری باهاش حرف بزنی و اون از اون حال درت بیاره، در مواقع نیاز ازت دفاع کنه، درکت کنه وقتی کسی حالت رو نمی‌فهمه و خیلی چیزهای دیگه. این‌ها اگه نباشه روحت تنها می‌مونه و من از همین میترسم... .


***

«آرش»


- خیلی وقت‌ها تو همه‌ی این سال‌ها همین دوست‌هایی که به هرحال با وجود هر خوبی و بدی‌ای باز هم دوست‌شون دارم، ناراحتم کردن، من رو رنجوندن. خیلی وقت‌ها واسه‌شون بی‌اهمیت بودم، وقتی نیاز داشتم دفاعی ازم نکردن، حالم رو درک نکردن، در کل می‌خوام بگم یه‌ وقت‌هایی اونجوری که من توقع داشتم رفتار نکردن، ولی من هیچی نگفتم. برای این‌که ناراحتشون نکنم. خودم با دست‌های خودم باعث رفتنشون نشم. گفتم باشه بذار هرجور که راحتن رفتار کنن من فراموش می‌کنم ولی فقط باهام بمونن. کم‌کم به این نتیجه رسیدم که شاید توقعات من از بقیه زیاده. توقعاتی که دست خودم نیست. سعی کردم کمترش کنم. یه‌ وقت‌هایی هم موفق شدم اینجوری حال خودم رو بهتر کنم، ولی دیشب حرف‌هایی از سونیا شنیدم که نمی‌تونم فراموش کنم، ضربه‌ی بدی به قلبم زد. حتی اگه خودم بخوام هم قلبم نمی‌تونه مثل قبل دوستش داشته باشه.
حرف‌هاش حالم رو دگرگون کرده بود. این دختر واقعاً مثل بچه‌ها بود. همون‌قدر ساده، همون‌قدر احساسی و همون‌قدر مظلوم!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین