جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,049 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۶۸

لوسیفر
با شادمانی از حکم پادشاهی آمیدان بر ماوراء به قصرش بازگشت و به موریس فرمان داد به سرعت جشن معارفه‌ای برای آمیدان تدارک ببیند و همه‌ی سران قبیله‌ی آتش و دیگر قبایل را با خانواده‌های سلطنتیشان به این جشن با شکوه دعوت کند تا پادشاهی آمیدان بر ماوراء را در این میهمانی مجلل اعلام نماید.
شاهین و شهاب هم همراه آمیدان به قصر او بازگشتند. شارلون با دیدن آن‌ها نگران پیش آمد و وقتی برق شادی را در چشمان شاهین دید، نفس راحتی کشید.
شاهین و شهاب با هیجان و شادمانی با شارلون روبه‌رو شدند و از موفقیتشان در مقابل دِیمن و سردارش گفتند. آن‌ها با هیجان تعریف کردند که آمیدان به موقع با اعلام پادشاهی، رأی را به نفع آن‌ها برگردانده. شارلون هم با آن‌ها در پیروزی به‌دست آمده غرق شادی و سرور شده بود و هر سه از سلطنت آمیدان بر ماوراء بسیار خوشحال بودند.
شاهین با آب‌ و تاب چگونگی گرفتن حکم ریاضت از دِیمن را تعریف می‌کرد و با شوخی و خنده از مشت‌هایی که لوسیفر به دِیمن و شهاب به فِرانک زده بودند، می‌گفت و با سرخوشی بلندبلند می‌خندیدند! ناگهان هر سه با شنیدن صدای جادویی ساز چَنگ که آمیدان می‌نواخت، ساکت شدند!
شارلون تازه متوجه شد آمیدان در شادی آن‌ها حضور ندارد و به باغ قصرش رفته و پشت چنگ طلائیش، مشغول نواختن شده! شارلون می‌دانست آمیدان هرگاه که به‌شدت غمگین می‌شود در تنهایی‌اش چنگ می‌نوازد. شاهین و شهاب هم غم وجودی آمیدان را در نوای چنگ او حس کردند. شاهین با شرمساری سری تکان داد.
- آمیدان به‌خاطر خلع قدرت نشدن شهاب، مجبور شد به خواسته‌ای تن بده که این همه زمان، مقابل لوسیفر مقاومت کرده بود که وارث تاج‌ و تخت اون نشه!
شهاب هم همان حس مدیون بودن به آمیدان را در خود حس می‌کرد.
- این از خودگذشتگی آمیدان قابل تقدیره. من هرگز این محبت اون رو فراموش نمی‌کنم. باید اعتراف کنم رفتار دوستانه‌ای با اون نداشتم. اما آمیدان چنان در مقابل تاریکیِ پرکینه، پشت من ایستاد که من حس می‌کردم، کوهی پشت سرم دارم!
شارلون غمگین به نوای چنگ آمیدان گوش سپرده بود.
- هیچ‌ک.س در این سال‌ها، تنهایی و غم آمیدان رو نتونست درک کنه! همیشه از این‌که نطفه‌ی ابلیس بوده، خودش رو در مرگ مادر پریزادش مقصر می‌دونه و در عذاب و رنجی عجیب به‌سر می‌بره! اون سعی کرد با تحمل همه‌ی ریاضت‌های صعب‌الدوام، خودش رو بیشتر از قصر لوسیفر دور نگه داره. همه‌ی دردها و عذاب‌های ریاضت رو به‌جون می‌خرید که از درد درونی خودش کم کنه، نه برای قدرت بیشتر داشتن! بعد از گرفتن اون همه قدرت‌های جهنمی، گاهی دچار اون جنون لعنتی میشه و باعث درد و تنهایی بیشترش شده! اما اگه شماها هم مثل من از زمان کودکی اون رو می‌شناختین و کنارش بودین، آمیدان رو با نیمه‌ی پریزادش بیشتر باور داشتین!
شاهین با تکان دادن سرش حرف شارلون را تأیید نمود.
- همین‌طوره! آمیدان به راستی می‌تونه پادشاهی مقبول و با تعادل برای ماوراء بشه. من از سلطنتش بسیار خوشحالم و تا جایی که بشه کنارش می‌مونم.
شهاب هم روی به شارلون جدی ایستاد.
- درسته آمیدان شوالیه‌‌ی پر قدرتی چون تو رو کنارش داره. اما از این به بعد من هم در رکاب آمیدان و برای حفظ تاج‌ و‌ تختش، شمشیر خواهم زد!
شارلون دوستانه دست بر شانه‌ی هر دو گذاشت و چشمانش از برق شادی درخشید‌.
- از هر دوی شما ممنونم. من خوشحالم که آمیدان دیگه تنها نیست، دوستان و هم‌خون‌هایی چون شما کنارش داره. بهتره در این غم تنهاش نزاریم، کنارش بریم از این حال و هوا خارجش کنیم.
شارلون همراه شهاب و شاهین به باغ قصر آمیدان رفتند و او را پشت دستگاه چنگ طلایی و بزرگش دیدند که در غمی ژرف مشغول نواختن نوای سحرانگیزی است!
هر سه آرام و بدون ایجاد سر و صدا محو گوش دادن به نوای حزن‌آلود و جادویی چنگ به انتظار ایستادند تا آمیدان با پایان قطعه‌ای که می‌نواخت دست از نواختن برداشت و با چشمانی پر غم به هر سه آن‌ها نگاه کرد. شاهین جلو رفت و کنارش بر صندلی نیمکت مانند دستگاه چنگ نشست.
- زیبایی تو پشت این دستگاه چنگِ دل‌فریب، آدم رو فکری می‌کنه، نکنه در بهشته و داره به نوایی سِکرآور و آرامش‌بخش از آواهای بهشتی گوش میده!
آمیدان لبخند تلخی زد.
- خاصیت ابلیس به تزویره که هیچ‌وقت نمی‌شه ماهیت اصلیش رو تشخیص داد!
شاهین غمگین دست بر شانه‌ی آمیدان گذاشت.
- بی‌خیال پسر! تو یه پریزادی. چرا نیمه‌ی پر لیوان رو نگاه نمی‌کنی؟ ما همه از یه نسلیم. اما این خودمونیم که ذات خودمون‌ رو می‌سازیم. تو ذات زیبا و با گذشتی داری آمیدان. ما می‌دونیم علی‌رغم* میل باطنیت به‌خاطر ما این گذشت رو کردی و این مقام رو پذیرفتی. اما باور کن ماوراء از تو بهتر پادشاهی نمی‌تونست داشته باشه!
آمیدان به تلخی به دوردست باغش خیره شد.
- [زمان، قاضی بی‌رحمی‌ست، همه چیز رو‌ به وقتش سر جای خودش می‌شونه!] من خیلی سعی کردم با بی‌رحمی این قاضی محاکمه نشم. اما... .
بغض اجازه نداد آمیدان ادامه بدهد و شارلون دست بر شانه‌ی او گذاشت.
- اما تو مقدّر این سلطنت بودی آمیدان. به نظر ما این پادشاهی حکم بی‌رحمانه‌ای نیست. تو به حق و به مرحمت این قاضی نه به بی‌رحمیش، سر وقت مقدر شده به این مقام رسیدی!
شاهین با دست دیگرش آرام به بازوی آمیدان کوبید.
- حق با شارلونه. این پادشاهی در تقدیر تو ثبت شده بوده وگرنه این داستان این‌جوری پیش نمی‌‌رفت. از این غم بیرون بیا، آمیدان. کی از تو بهتر برای پادشاهی؟ من مطمئنم تو همه چیز رو به تعادل می‌رسونی! قراره امشب برای این پیروزیمون چهارتایی قصر تو رو بترکونیم. باید این برتری بر تاریکی رو جشن بگیریم! می‌دونی من و شهاب وقت زیادی، برای عیاشی‌ها و خوش‌گذرونی‌هامون دیگه نداریم؛ باید کم‌کم آماده‌ی رفتن به ریاضت‌هامون بشیم!
شهاب با شرمندگی چند قدم به آمیدان نزدیک‌تر شد.
- آمیدان، همش تقصیر من بود. می‌دونم به‌خاطر خلع مقام نشدن من این سلطنت رو پذیرفتی.
ناگهان شهاب به رسم شوالیه‌ها بر یک پا زانو زد و سر خم کرد.
- من نمی‌گم جان برکف توام. چون قبلاً این قسم رو برای شاهین یاد کردم! اما از حالا به بعد شمشیر من در اختیار تو و برای تو خواهم جنگید. من رو به عنوان جنگجو کنار خودت بپذیر.
آمیدان بلند شد و با تواضع شانه‌های شهاب را گرفت از زمین بلندش کرد.
- شماها قبل هر چیزی هم‌قبیله‌ی من هستین. من بیش از هر چیزی به یه خونواده نیاز دارم. لطفاً برای من، کنار من به عنوان خونواده و هم‌خون‌هام بمونین!
شاهین کنار آن دو آمد.
- درسته، ما همه با هم مقابل همه‌ی سختی‌ها و دشمنی‌ها باید متحد باشیم.
شارلون هم با خوشحالی به آن‌ها اضافه شد.
- خدمه میز چیدن. بیاید بریم امشب رو بخوریم و بنوشیم با آرزوی تداوم و قدرتمندتر شدن این پادشاهی بر کل ماوراء.

{پینوشت:
علی‌رغم* واژه‌ای عربی است به معنای برخلاف میل و به ناخواست می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۶۹

موریس
که به دستور لوسیفر در تدارک میهمانی بزرگی بود از قصر آیزاکرا چندین خدمه را برای آماده‌سازی قصر و آذین‌بندی و دیگر تدارکات سلطنتی وارد قصر لوسیفر نمود.
همه چیز با وسواس خاص لوسیفر پیش می‌رفت و چند روزی تا شبی که برای جشن باشکوه معارفه‌ی آمیدان تعیین شد، زمان باقی مانده بود. در این میان میهمان‌ها طبق لیست لوسیفر با فرستادن پیک‌هایی از بین قبایل و ابر اهریمن‌ها دعوت می‌شدند. در بین اسامی لیست دعوت شدگان، اَبر اهریمن‌های آرماگدون هم از جمله دِویل و کاساندان به چشم می‌آمدند.
از طرفی دِیمن هم که قول انتقام به فِرانک داده بود، بیکار ننشسته بود و سیمارن را احضار کرد. این‌بار سیمارن که می‌دانست با وجود خشمی که دِیمن از پادشاهِ منصوب شده‌ی جدید دارد، ممکن است آسیب جدّی به او برساند، سریع به درخواست او جواب داد و به‌حضورش رفت!
دِیمن با دیدن مجدد سیمارن، نگاه دوستانه‌ای به او انداخت.
- خوشحالم که اومدنت نیاز به زبون تهدید نداشت!
سیمارن نگران چشمان موذی دِیمن را کاوید.
- قبلاً هم گفتم، امیدوارم نیازی به حضورم پیدا نکنی. اما اگه کمکی از من بر بیاد، دریغ نمی‌کنم.
دِیمن کمی جدّی‌تر شد.
- این خوبه! می‌خوام خیالت راحت باشه که اگر هم خواسته‌های من رو اجابت کنی، کسی ردّی از تو نمی‌بینه و موقعیت قبیله‌ایت در خطر نمیفته.
سیمارن از انعطاف دِیمن راضی، لبخند کمرنگی زد.
- حالا چه کاری از من برمیاد، لُرد؟
دِیمن جامی برای سیمارن پر کرد.
- کار سختی نیست. تو در هر حال از قبیله‌های آتشین و جهنمی هستی، پس هم‌قبیله‌هات رو هم به‌خوبی می‌شناسی. می‌خوام از قبیله‌ی لوسیفر به‌خصوص این پادشاه جدیدتون، آمیدان و اون شوالیه هانوفل بیشتر بدونم.
سیمارن جام نوشیدنی را با تشکر کردن برداشت و جرعه‌ای نوشید.
- البته درک می‌کنم. الان که آمیدان رقیب سلطنت شما شده، حق دارین بیشتر ازش بدونین.
دِیمن با خونسردی پوزخندی زد.
- اون بچه خوشگل رقیب من شده؟!
سیمارن که می‌دانست نباید گول ظاهر خونسرد دِیمن را بخورد، کمی دستپاچه شد.
- نه، نه اون در برابر ابر اهریمنی مثل تو یه بچه‌ی نوپاست در ماوراء. معلومه که مقابل قِدمت و قدرت تاریکی شانسی نداره! همه‌ی ما می‌دونیم این حکم کُشنده، تاریکی رو به‌طور موقت از سلطنت دور نگه داشته. منظورم این بود در حال حاضر با تلاش‌های لوسیفر، آمیدان رو به این مقام منصوب کردن که... .
دِیمن با بی‌حوصلگی حرف سیمارن را قطع کرد.
- خیله خب، فهمیدم. حالا بیشتر از خونواده‌ی لوسیفر برام بگو. اون قبیله باید پیوندهای خونی زیادی داشته باشه، درسته؟
سیمارن که می‌دانست از دستپاچگی، زیاد حرف زده بود، نفس عمیقی کشید.
- بله، لوسیفر کلاً قبیله‌ش بر پایه پیوندهای خونی اداره میشه! همیشه تموم تلاشش رو می‌کرد که افراد خونواده‌ش از داخل خود قبیله پیمان داشته باشن. البته بین شاخه‌های اصلی نواده‌های اون که آمیدان هم به همون نسل برمی‌گرده، سه هم‌خونواده هستن که بیشتر امور قبیله‌‌ی آتش را اون‌ها برعهده دارن.
اول آیزاکرا یا همون ارباب در ظاهر پدر همین آمیدانه که اصلاً رابطه‌ی خوبی باهم ندارن و تا جایی که من می‌دونم سال‌ها میشه ارباب را آمیدان به حضور نمی‌پذیره. البته آمیدان با لوسیفر هم که پدرخونده‌ی اونه، رابطه‌ی دوستانه‌ای نداره. تا جایی که سال‌ها پیش لوسیفر دستور ساخت قصر مجلل و پر زرق و برقی برای آمیدان داد و اون ترجیح می‌داد دور از اون‌ها بمونه.
دِیمن چشمانش را ریز کرد.
- پس قصر و خَدم‌ و حَشم* آمیدان هم برای فرمانروایی اون باید آماده باشه؟
سیمارن با لحنی پر تحسین ادامه داد.
- البته، این‌جور که من شنیدم قصری که برای آمیدان بنا کردن، یکی از بزرگ‌ترین و زیباترین قصرهای موجود در ماوراء‌ست. حتی لشکر و سپاه مجهزی هم از حصار قصر محافظت می‌کنن!
دِیمن تن صدایش خشن‌تر شد.
- معلومه لوسیفر خیلی قبل‌تر، چنین روزی رو پیش‌بینی می‌کرده. ادامه بده بیشتر ازشون بگو.
سیمارن با بستن ثانیه‌ای چشمانش، گفته‌ی دِیمن را تأیید نمود.
- ارباب بعد از مرگ بانو کارمینا با بانو «ماگنولیا» از قبیله‌ی خون‌آشام‌ها، پیمان بست که پسری هم از اون قبیله به نام «آمیران» داره. البته این قبیله هم از زیر مجموعه‌های قبایل آتش محسوب میشن. اما از شأن و مقام پایینی بین این قبایل برخوردار هستن. خونواده‌ی ارباب وصلت با این قبیله رو باعث کسر‌شأن خودشون می‌دونن و با آیزاکرا قطع مراوده کردن! تنها گاهی لوسیفر برای اهداف خودش از ارباب استفاده می‌کنه.

{پینوشت:
خدم و حشم* به معنای چاکران، اهل و عيال، نوکران، طرف‌داران و خويشان می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۷۰

دیمن
جام خالی سیمارن را مجدد پر کرد و مقابل او گذاشت.
- بیشتر از این نمی‌تونم ازت پذیرایی کنم. چون نمی‌خوام خدمه رو احضار کنم و کسی متوجه‌ی حضورت در اینجا بشه. می‌دونی بیشترین شایعات و رازهای قصر رو همین ندیمه‌ها و خدمه بین دیگر قبایل پخش می‌کنن.
سیمارن که از استرس حضور مقابل دِیمن که می‌دانست عکس‌العمل‌هایی غیر قابل پیش‌بینی دارد، احساس عطش زیادی داشت با ولع مجدد جام را سر کشید.
- ممنونم ازت، همین خوبه.
سیمارن دور لبانش را با زبانش تر کرد و ادامه داد.
- آیزاکرا یک برادر و یک خواهر خونی هم داره. آیزنرا برادر اونه که برعکس بی‌عقلی و لااُبالی‌گری‌های ارباب، اون بسیار باهوش و زیرکه! بعد از کناره‌گیری لوسیفر از اداره‌ی امور ماوراء تا الان این آیزنرا بوده که با دقت به امور ماوراء رسیدگی می‌کنه. البته اون هم علی‌رغم میل لوسیفر با زنی زمینی که به بردگی به ماوراء اورده شده بود، پیمان بست و از مهتاب بانو که زنی مسلمون و از سرزمین ایران بود، پسری به نام شاهین داره.
دِیمن با کمی تعجب، بر روی صندلی خودش را جابه‌جا کرد.
- مهتاب مسلمون بود؟ چطوری توجه آیزنرا رو تونسته جلب کنه؟
سیمارن لبانش را به‌سمت پایین کش داد‌.
- بله به جرأت می‌تونم بگم آیزنرا از اون زمان که با بانو مهتاب پیمان بست، کلاً خوی و منش آرومی پیدا کرد و در قصر اون برده‌داری ممنوع و هیچ خوش‌گذرونی بی‌رحمانه‌ای صورت نگرفت. آیزنرا دیوونه‌وار عاشق بانو مهتاب بود و براش احترام خاصی قائل میشد. تا جایی که از هر لحاظ بانو مهتاب را در منش و رفتار آزاد گذاشته بود. حتی اون حجاب از سر بر نمی‌داشت و آیزنرا را مجاب کرد بهش اجازه‌ی مرگ بده. آیزنرا علی‌رغم میل باطنیش که دوست داشت تا بی‌نهایت بانو مهتاب کنارش بمونه، اجازه داد به خواسته‌ی خودش، همچون انسانی در آرامش بمیره و روح اون رو حتی تسخیر نکرد تا آزاد باشه!
دِیمن ابروانش را بالا داد و جامی دیگر برای سیمارن پر کرد.
- زن‌ها عجب موجوداتی هستن!
سیمارن متفکر به جام پر شده، خیره ماند.
- زن‌ها نه لرد دِیمن. عشق چیز عجیبیه! کلاً می‌تونه دیو رو به پری تبدیل کنه!
دِیمن پوزخندی زد.
- هِه، رُمان‌های عشقی زیاد می‌خونی؟
سیمارن که می‌دونست دِیمن چیزی از حس عشق و عاشقی درک نمی‌کند، بدون دادن جوابی، مجدد جام را سر کشید.
- شاهین پسر بانو مهتاب خوی و خصلت‌هایی شبیه مادرش داره و در قبیله‌ی آتش از محبوبیت بالایی، هم از زیبایی و هم رفتار و منش برخورداره. تا قبل این‌که آمیدان رو که لوسیفر پنهون نگه داشته بود، کسی بشناسه، همه شاهین رو بهترین گزینه‌ی وارث تاج‌ و تخت اون می‌دونستن.
دیمن چشمانش را ریز کرد.
- آره دیدمش! شاهین در آرماگدون همراه آمیدان ناغافل وارد تالار اجلاس شدن. خیلی نگران اون شوالیه هانوفل بود و براش طلب بخشش در حکم خلع مقامش رو داشت!
سیمارن سر تکان داد.
- درسته. اون شوالیه هانوفل، فرزند بانو آماندا خواهر آیزنرا و آیزاکراست که رابطه‌ی عمیقی با شاهین دارن و اکثر اوقات کنار هم به‌سر می‌برن. میشه گفت، یار گرمابه و گلستون همدیگه‌ هستن.
دِیمن متفکر چشمانش موذی‌تر درخشید.
- آماندا؟ مادر هانوفل پس از نواده‌ی لوسیفره. در حقیقت عمه خانوم آمیدان هم میشه. خوب بیشتر از این عمه جون بگو.
سیمارن لبخند کمرنگی زد.
- این القاب پیوندی، مختص زمین‌ هستن. اما بله به عبارتی آمیدان و شاهین پسر عموی هم میشن و هانوفل پسر عمه‌ی اون دو. البته آمیدان از سمت مادری هم پیوندهایی با قبایل پریزاد داره. شارلون شوالیه‌‌ی آتشینی که پسر برادر، مادر اوست. یا همون پسر دایی آمیدان میشه که از کودکیِ آمیدان کنار اون حضور داشته. این دو هم رفیق غار همدیگه‌ هستن.
دِیمن کنجکاوی بیشتری نشان داد.
- از آماندا بیشتر بگو. در حال حاضر کجا به‌سر می‌بره؟ آیا اون هم توی دَم‌ و دستگاه لوسیفر نقش اجرایی داره؟
سیمارن جرعه‌ای از جام دوباره پر شده‌اش نوشید و لبانش را تر نگه داشت.
- همون‌طور که گفتم هر سه این‌ها، سر شاخه‌های خونی لوسیفر، بر خلاف میل اون پیمان‌هایی خارج از قبیله داشتن! آماندا هم سال‌ها قبل با جنگجویی از قبایل تاریکی پیمان بست و هانوفل حاصل این پیوند اون با قبیله‌ی تاریکیه! البته آماندا یکی از زیباترین و پر قدرت‌ترین زن‌های قبیله‌ی آتش بود که خواهان زیادی داشت. اما گرایش اون بیشتر به قبایل تاریکی بود و قبل پیمان بستن هم چندین بار لوسیفر مچ اون رو در رابطه‌های مختلف با قبایل تاریکی گرفته بود!
دِیمن مشتاق و کنجکاو برای خودش هم جامی پر کرد.
- با کدوم قبیله‌ی تاریکی پیمان بسته؟ کدوم جنگجوی تاریکی؟ نامش رو بگو.
سیمارن ابرویی بالا داد و نفس بلندی کشید.
- جنگجویی از قبیله‌ی سایه به نام «هانیستا».
دِیمن ناگهان جا خورد و جام نوشیدنی‌اش را با بهت از مقابل لب‌هایش پایین آورد!
- هانیستا! معروف به عقاب جگنده، پدر هانوفل شوالیه‌ست؟!
سیمارن محتاطانه رفتار دِیمن را زیر نظر داشت‌.
- بله ظاهراً اون رو به خوبی می‌شناسین که لقبش رو هم می‌دونین.
دِیمن سر تکان داد.
- البته! هانیستا از جنگجوهای به نام قبیله‌ی سایه‌ست. قدرت تبدیل اون به عقابی جنگنده زبان‌زد قبایل تاریکیه. اون بارها در مقابل دشمنان مشترک تاریکی کنار سپاه من جنگیده!
سیمارن بی‌تفاوت به شهرت هانیستا، شانه‌ای بالا انداخت.
- اما اون زیاد کنار آماندا دووم نیاورد. با شکستن پیمان آماندا، اون رو رها کرد و به قبیله‌ی خودش برگشت! اون آماندا رو زنی سبک‌سر و بی‌ثبات می‌دونست و با اخلاق و خوی جنگاوری خودش، هم‌خونی نداشت. اما با پسرش هنوز در ارتباطه و به اون در گرفتن مقام شوالیه‌گی بسیار کمک کرد. من شنیدم که از قدرت عقاب جگنده هم به هانوفل بخشیده!
دِیمن عمیق‌‌تر به فکر فرو رفت!
- الان آماندا در کجا به‌سر می‌بره؟
سیمارن آخرین جرعه‌ی جامش را هم سر کشید.
- قصری در همون سرزمین آتش داره که خدمه زیادی اطرافش هستن. چون رابطه‌ی خوبی با برادرش آیزنرا داره که فعلاً اداره‌ی امور ماوراء، بعد از کناره‌گیری لوسیفر بر عهده‌ی اونه؛ گاهی یه سرکی در سیاست و اداره‌ی امور هم می‌کشه!
دِیمن با عجله برخاست و لبخند مرموزی زد.
- ازت ممنونم سیمارن. باید جایی برم. امیدوارم باز هم همدیگه رو ملاقات کنیم.
دِیمن بدون این‌که به سیمارن اجازه‌ی تعلل بیشتری بدهد، حصار قصرش را برای او باز کرد و سیمارن بهت زده از رفتار با تعجیل دِیمن، ناچار بدون کنجکاوی بیشتر از قصر او خارج شد!
دِیمن بعد از رفتن سیمارن با عجله فِرانک را فرا خواند و او به سرعت حاضر شد؛ دیمن با لبخند پیروزمندانه‌ای از او استقبال نمود.
- خودت رو برای یه انتقام خوشگل از هانوفل آماده کن!
فِرانک از سرخوشی دِیمن لبخند خوشایندی بر لبانش نشست.
- چیه کبکت خروس می‌خونه! انگار سیمارن دوباره به درد بخور بوده!
دِیمن لحنی عیاشانه به‌خود گرفت.
- این‌جور که من فهمیدم هانوفل یه مامان داره، هلو... که دست بر قضا عاشق جنگجوهای تاریک و خشنی مثل توام هست. کلاً بانو، جنگجو دوست داره!
فِرانک متعجب به موذی‌گری دِیمن خندید!
- می‌خوای مادر هانوفل رو شکار کنی؟
دِیمن هم لبخند مرموزی زد.
- من نه. من که جنگجو و خشن نیستم. من کلاً می‌دونی روحیه‌ی لطیفی دارم. جنگیدن هم بلد نیستم. کتک‌خورم هم در کُل مَلَسه. البته دردم نمیاد!
دِیمن در مقابل نگاه متحیرانه فِرانک به‌خودش بلند خندید و با لودگی ادامه داد:
- تو باید شکارش کنی فِرانک. هم خشنی هم تاریک. هم تو دل برو و جذاب. با اون شمشیر کمرت، اصلاً نگم برات که چقدر آماندا کُش میشی. البته شکار سختی هم نباید باشه. اون ظاهراً تاریکی رو دوست داره؛ خودش پا به تله‌‌ی تو می‌ذاره!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۷۱

خبر جشن معارفه‌ی آمیدان به قصر دِیمن هم رسید. دِیمن با موذی‌گری خاص خودش با دقت در مورد شب جشن، حتی میهمان‌های دعوت شده، تحقیق کرد و در تدارک نقشه‌ی انتقامش بود!
دِیمن ساعاتی بود در سکوت اتاق کارش، پاهایش را بالای میز روی هم انداخته بود و در حالی‌که چشمان موذیش را بر نقطه‌ای خیره نگه داشته بود با انگشتان دست، بر میز ضرب خاصی میزد!
فِرانک در زد و وارد شد. از دیدن دِیمن که هر وقت با انگشتانش بر میز ضربی میزد، یعنی در حال طرح نقشه‌ای‌ است، کنجکاو شد.
- چیه، قراره راهی بشم پشت حصار آتش؟
دِیمن انگشتانش را بر میز ثابت نگه داشت.
- در سپاه تو یه فرمانده‌ی دلیر و با اُبهت هست که من بهش نشون جنگاوری دادم؛ همون «شوالیه‌‌ی سرخ».
فِرانک
متعجب پرسید:
- «آلبرت» رو میگی؟ خوب که چی؟
دِیمن پاهایش را بر روی هم جابه‌جا نمود.
- آره، اون رو احضار کن، باید به مأموریت بره.
فِرانک کنجکاوتر شد.
- چه مأموریتی؟ چیزی شده؟
دِیمن مرموز ابرویی بالا انداخت.
- فعلاً نه. اما بعد دل بردن از آماندا، خیلی چیزها اتفاق میفته؟
فِرانک‌ چشمانش را از حیرت، گشادتر کرد!
- آلبرت رو می‌خوای پیش آماندا بفرستی؟ مگه نگفتی من باید برم!
دِیمن سر تکان داد.
- نه فِرانک. تو جای مُشت‌های هانوفل هنوز برات تازه‌ست. می‌دونم نمی‌تونی انزجارت رو از اون قبیله پنهون کنی. من دنبال زخم کهنه‌تریم! آماندا یه ابلیس با قِدمته و بسیار سریع و باهوشه. دلم نمی‌خواد با حس کردن نفرت و انزجارت به قبیله‌ش با قدرت آتشینش کبابت کنه!
فِرانک با ناباوری و دلخوری دِیمن را نگریست!
- یعنی به من و قدرت جنگاوریم اینقدر بی‌اعتمادی که فکر می‌کنی از پس یه زن زیاده‌خواه بر نمیام؟
دِیمن جدّی شد.
- اون یه ابلیسِ با قِدمته، فِرانک. تنها نقطه ضعفش همین هَوَّل* بودنشه که اون هم با قدرت جذب جادو میشه ازش استفاده کرد! وگرنه شامه‌ی تیزی در تشخیص دشمناش داره و خیلی سریع و بی‌رحمه در کُشتار!
فِرانک با دل‌خوری لب‌هایش آویزان شد.
- عجب! من نمی‌تونم؟ اما می‌خوای به آلبرت اعتماد کنی و تک‌ و تنها بفرستیش تو دهن شیر؟
دِیمن لبخند کم‌رنگی زد.
- شیر آلبرته که باید شکار کنه!
فِرانک با اعصابی به‌هم ریخته، سیگاری روشن کرد.
- درست بِهم بگو نقشه‌ت چیه؟
دِیمن سیگار فِرانک را از میان لب‌هایش قاپید و با ولع کامی گرفت.
- نقشه اینه، تو به آلبرت کمک می‌کنی به خودش برسه. لباس رزم می‌پوشه با اون موهای خوشگلش، شمشیر به کمر بسته، میره به پشت حصار قصر آماندا و درخواست ملاقات باهاش رو می‌کنه، همین. وقتی هم که به حضور پذیرفتش، دیگه تو دامش افتاده!
فِرانک سیگار دیگه‌ای برای خودش روشن کرد.
- اون پسر گردن کُلفتش هم اونجا مترسکه و می‌ذاره آلبرت به همین راحتی به دیدار مادرش بره؟
دِیمن به دود سیگار فِرانک خیره شد.
- نگران نباش تحقیق کردم، آماندا در قصرش تنها با خدمه‌ی مخصوص خودش زندگی می‌کنه که هیچ کدومشون هم آلبرت رو نه دیدن نه می‌شناسن. هانوفل در عمارتی داخل قصر آیزنرا، کنار پسر اون می‌مونه.
فِرانک تردیدی در نگاهش نشست.
- اصلاً از کجا معلوم که آماندا، آلبرت رو به حضورش بپذیره؟ بعد بهونه‌ی ملاقاتش با آماندا چیه؟
دِیمن با اطمینان خاطر، دود سیگارش را به‌سمت فِرانک فوت کرد.
- می‌پذیره. کافیه بهش بگن یه جنگجو از قبایل تاریکی درخواست شرف‌یابی داره! برای بهونه‌ی ملاقات هم فکری کردم. خوب گوش کن و همین‌طور به آلبرت منتقل کن تا به‌خوبی نقشِش رو اجرا کنه.
داستان از این قراره که آلبرت، مثلاً یکی از هم‌رزمان هانیستا، هم‌پیمان سابق آمانداست. چند سالیه به ریاضت رفته بوده و الان که برگشته، بی‌خبر از جدایی اون دو با توجه به این‌که از قبل می‌دونسته هانیستا در قصر آماندا ساکنه، برای دیدار دوباره‌ی همسر آماندا، درخواست شرف‌یابی داده.
فِرانک که به نقشه‌های دِیمن اطمینان کامل داشت، مشتاقانه به نقشه‌ی او گوش می‌داد.
- خوب بعدش چه‌طوری باید شکارش کنه؟
دیمن از جیب پشت شلوار چرمش اکسیری در آورد.
- اَجی مَجی لا تَرجی!
فرانک نق زد:
- نه دِیمن نگو آلبرت فقط به اکتفای اکسیرهای زهرماری تو، باید داخل این آتیش بشه!
دِیمن خندید.
- اکسیرهای من بی‌نقص هستن. اتفاقاً از همیشه هم تلخ‌تره!
فِرانک کلافه ته سیگارش را در جا سیگاری روی میز دِیمن خاموش کرد.
- چی هست حالا این زهرمار بی‌نقص تو؟
دِیمن با لودگی ابروانش را چند بار بالا انداخت.
- قوای جسمانیش رو زیاد می‌کنه، آخه آماندا یه ابلیس زیاده‌خواهِ که خیلی جنگجو دوست داره. فکر نکنم به راحتی شوالیه‌ی خوش‌تیپ ما رو رها کنه.
فرانک به لحن مسخره‌ی دِیمن خندید.
- چرند نگو، درست توضیح بده چیه؟
دِیمن کمی جدّی‌تر شد.
- این اکسیر باعث میشه یه بانوی آتشین به یه جنگجوی تاریکی دیوونه‌وار جذب بشه! کافیه در ده قدمیش بایسته و در چشمان زیبای آلبرت نگاه کنه! قول میدم بهت خود آماندا با میل شدید داشتن اون، حتماً جنگجوی ما رو به بارگاهش می‌کشونه. البته سیاست آلبرت هم در زمانش تأثیر داره!
فِرانک با لبخند پر لذّتی اکسیر رو از دست دِیمن گرفت.
- چرا از این‌ها به من نمی‌دی؟
دِیمن از پشت سر فِرانک دست انداخت بر شانه‌های او، دهانش را نزدیک گوشش نمود.
- چون تو بدون اکسیر هم خیلی جذابی.
فِرانک با چشمان عسلی‌رنگ زیبایش، عشوه‌ای به لودگی برای دِیمن آمد.
- پس بزار من برم پیش این بانوی آتشین و شانسم رو بدون این زهرماری امتحان کنم.
دِیمن اخم‌هایش را درهم کشید.
- دروغ متملّقانه* من رو باورت شد؟
فِرانک که کاملاً به شوخی و جدی دِیمن آشنایی داشت، بلند خندید.
- می‌دونم نگران من هستی اما باور کن من با رفتن به خلوت یه زن آتشین مشکلی ندارم، چرا من رو امتحان نمی‌کنی؟
دِیمن باز به لحنش شوخ‌ طبعی شیرینی داد.
- نگران نیستی یه فیلم مبتذل از تو و آماندا توی ماوراء، پخش بشه؟
فِرانک اخم‌هایش را درهم کشید.
- جدّی که نمی‌گی، روانی؟
دِیمن به چشمانش بدجنسی خاصی داد.
- چی از این دردآورتر میشه برای هانوفل که یه جنگجوی تاریکی رو توی خلوت مادرش ببینه؟
فِرانک عصبی شد.
- دِیمن تو امروز کلاً رد دادی! این چرندیات چیه میگی؟
دِیمن بلند خندید.
- تو کاری که بهت گفتم رو انجام بده. باقیش مفت چنگ آلبرت.
فِرانک
متفکر دستی در گیسوان بلندش کشید.
- به‌نظرت تو این شرایط که از تهدید ما در آرماگدون باخبر شدن، درسته اینقدر بهشون نزدیک بشیم که تا دم حصارشون بریم؟
دِیمن به نگرانی فِرانک با خونسردی نگریست.
- حصار نه تا بارگاه قصرشون! نگران نباش. مگه خودت نگفتی انتقام می‌خوای؟ چرا پس ترس به دلت راه میدی؟
فِرانک مغرور در چشمان موذی دِیمن خیره شد.
- خوب می‌دونی من هرگز معنی ترس رو نفهمیدم. فقط دلم نمی‌خواد پیش این بچه ابلیس‌ها، دوباره ضایع بشیم.
دیمن با اطمینان سر تکان داد.
- تو کاری رو که بهت میگم انجام بده. من حواسم به همه چی هست.
فِرانک نفس بلندی کشید و شانه‌هایش را بالا گرفت.
- باشه، من مثل همیشه بهت اعتماد می‌کنم. حالا آلبرت کِی باید آماده بشه؟
دِیمن با موذی‌گری چشمانش را ریز کرد.
- همین الان برو احضارش کن. یه‌ کم به سر و وضعش برس و اینجا بیارش تا بعد از خوردن این اکسیر راهیش کنیم.
فِرانک لبخند ملیحی زد.
- واقعاً نمی‌خوای که ازش فیلم بگیری و پخش کنی؟
دِیمن هم با شیطنت خندید.
- برو عجله کن. زمان رو نباید از دست بدیم. چیزی به میهمانی معارفه آمیدان باقی نمونده!

{پینوشت:
هَوَل* به معنای بی‌اختیار مقابل خواستن، هوس‌باز می‌باشد.

متملقانه* به معنای چاپلوسانه، مداهنه‌گرانه و با چرب‌زبانی می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۷۲

فِرانک،
آلبرت را که از فرماندهان سپاهش بود احضار کرد و در مورد مأموریتی که دِیمن می‌خواست به او محوّل شود، توضیحاتی داد. آلبرت که به مافوقش بسیار وفادار و جان بر کف دِیمن بود با خم کردن سر بدون هیچ سؤال اضافه‌ای اطاعت کرد.
آلبرت شوالیه‌ی دلیری در سپاه تاریکی دِیمن بود که موهای زیبا و‌ سرخ رنگی داشت که جذابیت بیشتری در هنگام شمشیرزنی و دلاوری‌هایش به او می‌بخشید و گویی شعله‌ای آتشین شمشیر می‌زند! از این روی او را با لقب شوالیه‌‌ی سرخ هم می‌شناختند.
آلبرت بعد از این‌که به سفارش دِیمن خوب به سر و وضع خودش رسید و رزم جامه‌ی زرهی بر تن کرد، همراه فِرانک به حضور دیمن رفتند. دِیمن با دقت سر و وضع آلبرت را برانداز نمود.
- هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم رنگ مویی به این سرخی بر چهره‌ی خشنی مثل تو، با دو چشم آبی بدون احساس، چنین هارمونی زیبایی رو به تصویر بکشه!
آلبرت با تواضع سر خم کرد. دِیمن با موذی‌گری لبخندی به او زد.
- البته می‌دونم برای یه جنگجو، زیباییِ چهره مهم‌ نیست، این زخم‌ها هستن که موندگار میشن!
آلبرت که بسیار باهوش بود به سرعت متوجه‌ی کنایه‌ی دِیمن به زخمی که بر سی*ن*ه داشت و همیشه زیر زره پنهانش می‌کرد، شده و متحیر دِیمن را نگریست!
- سرورم شما از کجا راز زخم من رو می‌دونین؟!
دِیمن با لبخند مرموزش حیرت آلبرت را بررسی کرد.
- همون زمان که بهت نشون جنگاوری می‌دادم، بوی خون رو‌ از زیر زره تنت حس کردم و نگرانیت از نزدیک شدن دست من بر سی*ن*ه‌ت برای زدن نشون جنگاوری، مشهود بود. حدس زدم رازی باید زیر این زره فولادینت باشه! با کمی تحقیق در مورد گذشته‌ت، همه‌ی داستان برام روشن شد. امّا نگران نباش رازت همین‌‌جا محفوظ می‌مونه. فقط خواستم بهت بگم، زنی که برای اغفالش داری میری، مادر همون شوالیه‌ی نامردیه که با شمشیر تاریکی بر سی*ن*ه‌ت زخمی زده که قابل ترمیم هم نیست‌!
آلبرت آشکارا شعله‌های خشم در چشمان آبی_طوسیش زبانه کشید. فِرانک متحیر به موذیگری دِیمن خیره ماند!
- یعنی هانوفل به سی*ن*ه‌ی آلبرت زخم زده؟ چرا نباید زخمش ترمیم بشه؟!
دِیمن با خونسردی به آلبرت اشاره کرد.
- چرا از خودش نمی‌پرسی؟
آلبرت نفسش را محکم از خشم بیرون داد.
- این زخم یادگاری از سال‌ها قبل در زمان ریاضت بر سی*ن*ه‌ی من مونده. اون زمان که ما چند شوالیه برای گرفتن قدرت شمشیر تاریکی با هم رقابت می‌کردیم. من و هانوفل بعد از تحمل ریاضت‌ها و سختی‌های زیاد هر دو تقریباً هم‌زمان به جایگاه شمشیر که در دالانی زیرِ زمین بود رسیدیم. مجبور شدیم باهم بر سر زودتر به‌دست اوردن شمشیر مبارزه کنیم. در کِش‌مَکش جنگیدن با هم ضربه‌ای با شمشیرم به زیر آرنجش زدم که شمشیر از دستش افتاد. به اون امان دادم و گفتم شمشیرت رو بردار. اما هانوفل چرخید و به جای برداشتن شمشیرش از زمین، شمشیر تاریکی رو از دل سنگی که داخلش محافظت میشد، بیرون کشید و بر سی*ن*ه‌ی من زخمی زد!
از خاصیت‌های قدرت اون شمشیر اینه که اگه در تاریک‌ترین زمان و مکان، زخمی با اون ایجاد بشه، اون زخم هرگز خوب نمی‌شه و قابل ترمیم نیست! من این زخم رو از نامردی اون شوالیه هانوفل به یادگار دارم! هر چند مدت با کمک اکسیرهایی که از جادوگران متفاوت می‌گیرم بسته میشه؛ اما مدتی بعد باز سر باز می‌کنه و به چرک و خون می‌شینه! دردش همیشه با من هست!
فِرانک عصبانی، نگاهش را خشمی در برگرفت.
- دِیمن، چرا نباید خود لعنتیش رو شکار کنیم؟ بزار من با سپاهم به قصرشون حمله کنم و نعشش رو برای تجزیه بیارم!
دِیمن با چشمان پُر حیله آن دو را به آرامش دعوت کرد.
- صبور باشین، هر دوتون به انتقامتون می‌رسین.
دِیمن روی به آلبرت نمود.
- من عادت ندارم کاری رو بی‌پاداش بزارم. اگه از پس اغفال اون ماده ابلیس بربیای و به خلوتش راه پیدا کنی، اکسیری از عمق تاریکی به تو میدم! با کمک انرژی تاریک خودم، کاری می‌کنم که تموم جادوی تاریکِ جای زخم شمشیر تاریکی رو ببلعه و برای همیشه از شر این زخم بدون ترمیم، خلاص بشی!
آلبرت برق شادی در چشمانش درخشید و به رسم سوگند وفاداری یک شوالیه با جدیت دست راستش را مشت کرد و بر روی قلبش گذاشت.
- من اِبایی از رفتن به حصار و خلوت آتش ندارم؛ با جونم شما رو به این خواسته‌تون می‌رسونم!
دِیمن لبخند مرموزش را بر لب نشاند.
- فقط آلبرت چند توصیه، آماندا زن پر قدرتیه که اگه حتی کمی نگرانی داشته باشی به سرعت از هاله‌ت می‌فهمه و‌ ممکنه توی دردسرِ مبارزه با قبیله‌ی آتش بیفتی! هرجا حس کردی بهت مشکوک شده، بی‌معطلی اون زن رو بکش. چون اگه بهش مجال بدی تو رو با قدرت آتشینش ذوب می‌کنه!
دِیمن خنجری که همیشه پشت کمرش پنهان داشت را بیرون کشید، اکسیر سبز رنگی هم از کشوی میزش برداشت و بر روی لبه‌ی تیز خنجر ریخت!
خنجر را در مشتش گرفت و با فشاری محکم آن را بیرون کشید! خون سرخی از دست مُشت شده‌اش چکیدن گرفت. جامی زیر قطره‌های خون مُشت گره شده‌اش گرفت و نیمی از آن را با خون خود پر کرد! جام را مقابل آلبرت گرفت.
- بیا ازخون من بنوش. این خون تو رو قابل رصد برای ما می‌کنه و اگه مشکلی پیش بیاد، ما حتماً تو رو پشتیبانی می‌کنیم.
آلبرت با سر خم کردن جام خون را سر کشید.
دِیمن لبخند رضایت‌آمیزی زد، اکسیر را هم به‌سمت او گرفت.
- بگیر این رو هم بنوش.
آلبرت اطاعت کرد و اکسیر را هم نوشید.
دِیمن با رضایت سر تکان داد.
- تا به حصار آتش برسی، اکسیر تأثیر خودش رو گذاشته؛ جای هیچ نگرانی نیست! تو شوالیه‌ی بزرگی هستی. من مطمئنم به‌خوبی از پس نقشِت برمیای و اون زن به راحتی در اثر جذب این اکسیری که خوردی به دامت میفته. فقط هنگام شکار طوئمه‌ت، نه به انتقام از هانوفل فکر کن، نه رحم و مشقتی به آماندا داشته باش‌. خوش باش، همین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۷۳

آلبرت
بعد از خوردن اکسیری که دِیمن به او داده بود و خونی که از او خورد، خودش را پشت حصار قصر بانو آماندا رساند و درخواست شرف‌یاب شدن داد. سرنگهبان دروازه به مُنشی قصر اطلاع داد که جنگجویی از تاریکی، خواهان دیدار با بانو آماندا شده. منشی وقتی به بانو اطلاع داد؛ شنیدن نام جنگجویی از تاریکی، کنجکاوی آماندا را برانگیخت و دستور داد در میان چندین نگهبان با نیزه‌های آتشین او را به داخل قصر همراهی کنند.
آلبرت که به توصیه‌ی دِیمن دستی به سر و روی خود کشیده بود و گیسوان سرخ رنگش هم اطرافش پریشان کرده بود در حالی‌که میان لباس رزمی که بر تن داشت، اُبهت و‌ زیبایی‌اش بیشتر به چشم می‌آمد با همراهی نگهبان‌های آتشین وارد تالار اصلی قصر آماندا شد و منتظر او ایستاد.
آماندا که بسیار کنجکاو شده بود، چه کسی با چه نیتی از قبایل تاریکی خواهان ملاقات با وی شده به‌ سرعت تاج‌ جواهرنشانِ طلایی‌اش را بر روی گیسوان پُرپشت و بِلوند خود گذاشت و جلوی آیینه آن را بر سر صاف‌تر کرد! سپس دستی بر گردن بلند خود در یقه‌ی باز پیراهنش کشید و با عجله گردن‌بندی سِت تاجش را از بین زیورآلات گران‌قیمت در جعبه‌ی جواهراتش بیرون آورد به‌ کمک ندیمه‌اش آن را بر گردن آویخت.
مقابل آیینه خودش را برانداز کرد و با وسواس به کمر باریک خود بر روی لباس سرخ و پر جواهرش دستی کشید و لباسش را مرتب کرد. با غرور از بارگاهش خارج شد و همراه دو ندیمه محرمش وارد تالار قصرش شدند.
آلبرت با نگاه نافذی قدم برداشتن آماندا را دنبال کرد تا مقابلش ایستاد، محو تماشای او کمی سر خم نمود.
- از بانو سپاسگزارم که اجازه‌ی شرف‌یابی دادن. من آلبرت از قبیله‌ی سایه و از دوستان و هم‌رزمانِ هم‌پیمان شما شوالیه هانیستا هستم.
آماندا که با دقت زیبایی آلبرت را در هیبت لباس رزمش برانداز می‌کرد، سری با کنجکاوی تکان داد.
- خُب چرا اینجا هستین؟
آلبرت با همان نگاه نافذ درون چشمان آماندا که کم‌کم داشت اثر جادویی اکسیر دِیمن، نفس‌های آماندا را از خیره شدن به چشمان او سنگین‌تر می‌کرد، طبق توصیه دِیمن بدون تشویش و با خون‌سردی خیره شد.
- چند سالی میشه به سرزمین‌های بعید، برای ریاضت رفته بودم. حالا که برگشتم، خواستم اول هم‌رزمم شوالیه هانیستا رو ملاقات کنم تا از ایشون برای فیکس قدرت‌های جدیدم راهنمایی بگیرم.
آماندا که در چند قدمی آلبرت ایستاده بود، هر لحظه بیشتر جذب نگاه او میشد و لوندی خاصی به چشمانش داد.
- اما ما دیگه هم‌پیمان نیستیم، شوالیه آلبرت. من یه زن آزاد و تنهام در این قصر.
آلبرت که از بیان کلمه تنهایی، متوجه جذب آماندا شد‌ با خیالی آسوده‌تر در صدد دلبری از او برآمد و لبخند زیبایی بر لب نشاند و دستی به موهای سرخ و بلندش کشید.
- چه حیف که جناب هانیستا بانوی زیبایی مثل شما رو ترک کردن! واقعاً متأسف شدم.
آلبرت با سیاست سرش را به احترام خم نمود.
- عذر من رو بپذیرین؛ ندونسته مزاحم وقت و اوقات بانو شدم. اجازه‌ی مرخصی بفرمایین به سرزمین سایه برای دیدار با ایشون خواهم رفت.
آماندا که از اثر جادویی اکسیر در چشمان آلبرت سست شده بود، اصلاً دوست نداشت به او اجازه‌ی رفتن بدهد و دستپاچه‌تر شد.
- چه عجله‌ای برای عزیمت دارین! حالا که تا اینجا اومدین به دور از ادب و معاشرته از شما در قصر من پذیرایی نشه. اگه براتون مقدوره کمی بیشتر بمونین که گمان نکنین قبیله‌ی آتش، پذیرایی از مهمون رو بلد نیستن.
آلبرت با همان لبخند جذابش از میان نگهبان‌ها با جسارت بیشتری، قدمی جلوتر گذاشت.
- چه چیزی برای شوالیه‌ی تنهایی مثل من از در جوار شما موندن بهتره؟ اگه بانو اجازه بدین بر دستتون از این همه لطف به رسم ادب بوسه‌ای بزنم.
آماندا با همان لوندی و عشوه، لبخند زنان دستش را جلو برد و آلبرت محتاطانه دست او را گرفت و همان‌طور که با نگاهی نافذ به چشمان لاجوردی آماندا خیره شده بود به نرمی بوسه‌ای بر دست او گذاشت!
دِیمن که خون خودش را در وجود آلبرت داشت با ریختن کمی دیگر از آن بر روی رَمل جادویی خود، توانسته بود رد خونش را در وجود آلبرت ردیابی نماید و همراه فِرانک از داخل گوی رصد او را تماشا می‌کردند. با درخواست بوسه بر دست آماندا، دِیمن لبخند پیروزمندانه‌ای بر لب نشاند.
- شکار شد. اولین تماس با آلبرت برای عمه جون ممکنه خیلی گرون تموم بشه!
فرانک هم پوزخندی زد.
- به نظر من که این بانو بدون اکسیر جادویی هم خودش به دام میفتاد!
دِیمن با بدجنسی از بغل چشمانش فِرانک را نگاه کرد.
- حسودی نکن. این شوالیه مخ‌ زنی رو علاوه بر مشق جنگ خوب بلده. خوب شد تو رو نفرستادم، می‌دونم از این دلبریا بلد نیستی.
فِرانک اخم کرد.
- بلد بودم که تا الان دل تو رو برده بودم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۷۴

آماندا
با لمس دست آلبرت و گرمایی که از بوسه‌ی بر دستش از او گرفت، اعتماد عجیبی به او حس کرد و نگهبان‌ها را مرخص نمود و از آلبرت خواست همراه او به سرسرای قصرش برود که محل پذیرایی از میهمانان قصر بود.
آلبرت همان‌طور که آن‌ها را به‌سمت سرسرا همراهی می‌کرد با دقت اطرافش را از زیر نظر می‌گذراند و نگرانی حضور هانوفل را داشت. اما چون دِیمن توصیه کرده بود آماندا نباید حس نگرانی از او بگیرد، سعی می‌کرد خونسردتر رفتار کند.
آماندا در رأس میز پذیرایی مجلل نشست و خدمه صندلی سمت راستش را برای نشستن آلبرت آماده کردند. آلبرت با سیاست در هنگام نشستن زاویه‌ای به اندامش داد که هیکل بزرگ و عضلانی او بیشتر به چشم آماندا بیاید! آماندا که توان چشم برداشتن از او را نداشت، خودش با عشوه جامی برای آلبرت پر نمود.
- بفرمایین، البته زیاد پیش نیومده من خودم برای کسی جامی پُر کنم!
آلبرت از فرصت استفاده کرد و این‌بار بدون اجازه، دست آماندا را گرفت و بوسه‌‌ی دیگری بر آن گذاشت.
- جسارت من رو ببخشین بانو. اما شما چنان بنده‌نوازی فرمودین که من به رسم ادب، باید بر دست شما بوسه می‌زدم!
آماندا از بوسه‌ی دیگر آلبرت گرمای عجیبی در وجودش حس کرد؛ بی‌تاب و نگران از برملا شدن تغییر احوالش، نفس بلندی کشید! هر چند دو ندیمه‌ی کنارش، متوجه تغییر حال او شدند و به‌هم نگاه معنی‌داری انداختند! آلبرت با سیاست از جای برخاست.
- اجازه بدین من هم از شما پذیرایی کنم، تنهایی نوشیدن لذتی نداره!
آلبرت، جامی برای آماندا پر کرد و طوری به‌دستش داد که انگشتان دست او را مجدد لمس کرد! آلبرت خودش را با وسواس، سرگرم چیدن چند دسر در بشقاب نشان داد.
آماندا که از فرصت استفاده کرد و با خیال راحت محو تماشای حرکات جذاب آلبرت و اندام تنومندش شده بود، بی‌اراده چنان بی‌تاب شد که دست بر آرنج آلبرت گذاشت! آلبرت نگاه نافذش را به‌سمت او چرخاند و وانمود کرد از عکس‌العمل آماندا کمی متعجب شده! آماندا با دستپاچه‌گی دستش را کشید.
- شما چرا جناب آلبرت. بفرمایین بنشینین خدمه پذیرایی می‌کنن.
آلبرت با لبخند بشقاب دسر را مقابل آماندا گذاشت؛ به‌جای دست او بر آرنج خودش نگاهی انداخت.
- چه گرمای لذت بخشی! آیا تموم بانوان آتشین همین‌قدر گرم و دلنشین هستن؟
آماندا که از توجه آلبرت مثل دخترهای تازه بلوغ یافته، هُل شده بود. سعی کرد با سرگرم نگه داشتن خودش به صاف کردن دامن پیراهن سرخش، حال دگرگون خود را پنهان کند و شرم دخترانه‌ای بر چهره‌اش نشست!
- فکر می‌کنم نگاه کردن به چشمان شماست که، این داغی رو در من به وجود اورده!
دو ندیمه هم که تحت تأثیر جادوی جذب دِیمن در وجود آلبرت، حال دگرگونی داشتند از شنیدن حرف آماندا با تعجب او را نگریستند!
آلبرت از فرصت استفاده کرد و با نگاهی به آن دو، سرش را پایین انداخت و به آماندا القا کرد که از حضور آن‌ها شرم دارد! آماندا که متوجه‌ی شرم آلبرت شد، سعی کرد لحنش دل‌جویانه باشد.
- لطفاً اینجا راحت باشین!
آلبرت همان‌طور با سیاست سر به زیر داشت.
- در گذشته از جناب هانیستا در مورد دلاوری‌های فرزند ذکوری* که از شما داشتن، زیاد تعریف شنیدم. امکانش هست ایشون رو در قصر شما ملاقات کنم؟
آماندا که اصلاً دوست نداشت صحبتشان پیرامون مسائل کلیشه‌ای پیش برود و بیشتر دوست داشت از خودشان صحبت کنند با بی‌حوصله‌گی سری تکان داد.
- بله هانوفل، پسر ما در حال حاضر از شوالیه‌های به‌نام قبیله‌ی آتشه. اما اون بیشتر در قصر برادرم کنار پسر ایشون می‌مونه. کم پیش میاد به من سر بزنه. همون‌طور که به شما گفتم، من در این قصر تنها با خدمه‌م زندگی می‌کنم‌.
آلبرت با موذی‌گری چهره‌اش را برای تنهایی آماندا پر غصه نشان داد.
- متوجه‌ هستم، نباید بیشتر از این مزاحم اوقات شریف بشم. اگه اجازه بفرمایین رفع زحمت کنم؟
آماندا ناخواسته ایستاد و با نگرانی باز دست بر بازوی آلبرت گذاشت.
- نه، نه اصلاّ مزاحمتی نیست!
آلبرت مجدد با شرم به دو ندیمه نگاه کرد که این‌بار آماندا دیگر دستش را کنار نکشید.
- لطفاً همراه من به بارگاهم‌ بیاین، می‌دونم اینجا میون خدمه احساس خوشایندی ندارین!
آلبرت باز وانمود کرد جا خورده و نگاهی نگران به خدمه‌ی پذیرایی و ندیمه‌ها انداخت.
- نه بانو، من چنین جسارتی نمی‌کنم!
آماندا فهمید نگرانی آلبرت از شایعه‌سازی ندیمه‌ها و خدمه قصر است و در حالی‌که او تحت جذب جادو چیزی جز داشتن آلبرت برایش اهمیت نداشت با بی‌تفاوتی به اطرافش سعی کرد آلبرت را به راحت‌تر بودن در آنجا ترغیب* کند.
- نیاز نیست نگران چیزی باشین. در بارگاه راحت‌تر هستیم. لطفاً با من بیاین، قول میدم پشیمون نمی‌شین!
آلبرت با برق پیروزی در چشمانش سر خم کرد و از جایش برخاست.
- هر چی بانو امر کنن!
آماندا که دیگر از آشکار کردن احوالش اِبایی نداشت؛ دستش را دور بازوی آلبرت حلقه نمود و آلبرت هم برای اطمینان بیشتر دادن به او، دست دیگرش را بر روی دست حلقه شده‌ی او گذاشت و آماندا با چشمانی خمار، محو نگاه پر نیاز آلبرت شد!
آماندا از اشتیاق عجیبی که برای داشتن آلبرت داشت، بی‌تاب شده بود و به‌سختی می‌توانست خودش را کنترل کند. با تحکم به ندیمه‌ها امر کرد:
- هیچ‌ک.س حق حضور در بارگاه رو نداره! مراقب باشین از افراد قصر هم کسی مزاحمتی ایجاد نکنه!
آماندا میان بهت دو ندیمه، همان‌طور که محو چشمان آلبرت بود، او را همراه خودش به بارگاهش برد!
دِیمن و فِرانک که با دقت از داخل گوی همه چیز را زیر نظر داشتند، کف دستانشان را به نشانه‌ی پیروزی برهم کوبیدند و دِیمن برق شادی و پیروزی در چشمانش درخشید.
- دیدی اکسیرهای من بی‌نقص هستن!
فِرانک بلند خندید.
- این ماده ابلیسی که من دیدم، بدون اکسیر تو هم به راحتی بند و آب می‌داد!
دِیمن با لبخند پر لذتی بر لبانش از داخل گوی جادوییش به شکار شدن آماندا توسط آلبرت در بارگاهش نگریست.
- تو اولین قربونی از قبیله‌ی آتش، برای پادشاه آمیدان‌ خواهی شد، عمه جون!

{پینوشت:
ذکور* واژه‌ای عربی است به معنای مردان و نران.

ترغیب* به معنای رغبت آوردن، خواهان کردن، انگيزش، تحريك، تشويق و راغب ساختن می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۷۵

در روز جشن معارفه‌ی آمیدان در قصر لوسیفر، همه چی با شتاب و نظم خاصی پیش می‌رفت.
تمام ستون‌ها و نرده‌های پله‌های تالارهای قصر با گل‌های سرخ و سپید آذین‌بندی شده بودند. طاق هلالی تمام ورودی‌های قصر به شکل تاج گل‌هایی زیبا، چشم‌نوازی می‌کردند و راهرویی از گل‌های معطر تا تخت پادشاهی ایجاد شده بود که محل عبور و به تخت نشستن آمیدان بود.
کنار و اطراف تخت کریستالی و الماس‌نشان یا همان صندلی پادشاهی، مملو بود از گل‌های کمیاب و پُر انرژی که چون تابلو نقاشی دل‌انگیزی، عطر سِکرآوری به تمام قصر داده بودند!
در تالار اصلی مقابل تخت پادشاهی در اطراف راهرویی که با گل تزئین شده بود، صندلی‌های سنگین و مجللی توسط خدمه چیدمان شد و در کناره‌های تالار، میزهای بلند با میز بارهایی کنارشان مملو از دسرها و خوراکی‌ها و نوشیدنی‌ها برای پذیرایی از میهمان‌ها قرار گرفت.
آمیدان که چاره‌ای جز پذیرفتن معارفه و تاجگذاری نداشت با اکراه به کمک پیشکارش «فردریک» که جوانی از انسان‌ها و زمینی بود در حال آماده شدن برای حضور در جشن بود.
فردریک از زمانی که دو ساله بود همراه مادرش از زمین به اسارت ماوراء در آمده بودند و مادرش از خدمه‌ی درون بارگاه آمیدان بود. هر گاه برای نظافت به بارگاه احضار میشد فردریک اکثر اوقات همراه او می‌آمد و او بیرون بارگاه در انتظار می‌ماند.
آمیدان از هفت سالگی با فردریک که آن زمان هم سن و سال خودش بود و او را گاهی کنار مادرش می‌دید هم سخن می‌شدند. کم‌کم به خواست آمیدان به فردریک که کودکی مؤدب و قابل اعتماد بود، اجازه دادند در انجام کارهای شخصی آمیدان مثل پوشیدن لباس‌ها و شانه زدن موهایش او را یاری کند و کنارش باشد.
آمیدان زمانی که فهمید مادر او انسانی‌ست که به اسارت گرفته شده با جدا شدن از لوسیفر و به‌دست گرفتن اختیارات قصرش، فردریک و مادرش را که اصالتاً فرانسوی بودند، آزاد کرد و به آن‌ها اجازه داد به زمین بازگردند!
اما فردریک بعد از بازگشت به سرزمینش فرانسه و مرگ مادرش در آنجا، مدت کمی بر زمین دوام آورد! دلتنگی برای آمیدان و کنار او ماندن به حدّی بی‌طاقتش نمود که با او ارتباط ذهنی گرفت و از آمیدان خواست اجازه دهد به ماوراء بازگردد و در کنار او بماند و خدمت کند!
از آن روز فردریک پیشکار آمیدان بود و در همه‌ی کارهای شخصیش، او را یاری می‌داد. تنها خواسته‌ی فرد پس از بازگشت به ماوراء از آمیدان این بود که اجازه دهد انسان باقی بماند و او را تبدیل به انسان ماورائی نکند و روحش بعد از مرگ آزاد باشد!
آمیدان هم خواسته‌ی او را پذیرفته بود. با این‌که به او هشدار داده بود انسان که باشد زود پیر می‌شود و بالاخره خواهد مُرد، فردریک تقدیر خود را پذیرفته بود!
فِرِد چهره‌ای زیبا و زمینی داشت، موهایی کوتاه و تیره و صاف، کمی موج‌دار بر روی پیشانیش و چشم و ابرویی مشکی با صورتی زیبا و مردانه که چانه‌اش زاویه‌دار و‌ جذاب بود. او معمولاً پیراهن مردانه و شلوار راسته بر تن می‌کرد که روی پیراهنش جِلیقه‌ای تک و شیک می‌پوشید که ساعت زنجیرداری که یادگار پدرش بود را درون جیب کوچک آن می‌گذاشت و این ساعت با زمان زمین میزان بود!
فِرِد با وجود سی سالی که در خدمت آمیدان بود علی‌رغم خواسته‌ی آمیدان که هر بار او را تشویق به ریاضت دیدن و قوی کردن جسمش می‌کرد تا بتواند قدرت ماورائی به‌دست بیاورد، او تمایلی نشان نمی‌داد و اصرار بر انسان بودن داشت و هیچ قدرتی اضافه نکرده بود جز این‌که ارتباط ذهنی را آموخته بود!
فِرِد به آمیدان که بر روی تخت با دست و پایی باز بر کمر خوابیده و به سقف خیره شده بود با تعجب نگریست!
- سرورم، نمی‌خواین آماده بشین؟ دیر میشه. میهمان‌ها کم‌کم دارن در قصر جناب لوسیفر حضور پیدا می‌کنن!
خستگی در تُن صدای دلنشین آمیدان، مشهود بود.
- دلم نمی‌خواد اونجا حضور داشته باشم.
فِرِد به آرامی کنار تخت رفت و از بالا به گیسوان پریشان آمیدان اطرافش نگاه کرد و لبخند پُرمهری زد.
- شونه زدن همین گیسوان شما کلی زمان‌‌ می‌بَره.
آمیدان به پهلو چرخید و دستش را زیر سرش حائل کرد.
- فِرِد، الان سی سالته و این همه غُرغُروئی. دارم تصور می‌کنم وقتی مثل انسان‌ها پیر بشی چقدر غُرغُروتر قراره بشی!
فِرِد جا خورد و با شرم سرش را پایین انداخت.
آمیدان خودش را از تخت پایین کشید و مقابل او ایستاد و دست بر شانه‌اش گذاشت.
- البته من اون زمان هم همین اندازه دوستت دارم.
فِرِد از دل‌جویی آمیدان لبخند بر لب نشاند.
- پس حالا که من پیر میشم و شما همین‌قدر جوون و زیبا باقی می‌مونین اجازه بدین اون زمان جای سرورم، پسرم شما را خطاب کنم.
آمیدان بلند خندید.
- این که عالیه من پدری مثل تو داشته باشم.
فِرِد به لباس بلند و جواهر نشانی به رنگ سفید_شیری با رگه‌هایی طلایی که لوسیفر برای تاجگذاری آمیدان مهیا کرده بود، اشاره کرد.
- تصور شما در این لباس با تاج پر جواهر پادشاهیتون، من رو بی‌تاب کرده زودتر اون رو بر تن کنین.
فِرِد با احترام بازوی آمیدان را گرفت و او را به‌سمت حمام بزرگ و مجلل اتاقش برد.
- باید دوش بگیرین، وان رو براتون معطر کردم. شما امشب باید مثل قرص ماه بین همه‌ی مهمون‌ها بدرخشین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۷۶

در قصر آماندا دو ندیمه محرم او با دیدن فرستاده‌هایی از قصر آیزنرا که برای همراهی بانو آماندا وارد قصر او شدند به سرعت خودشان را به پشت درب اتاق شخصی او در بارگاهش رساندند.
چون روز قبلش آماندا منع کرده بود کسی مزاحم او و میهمانش نشود با ترس در زدند و اجازه‌ی ورود خواستند. چون جوابی نشنیدند، هر دو نگران شدند و با هراس به آرامی درب را باز کردند، وارد اتاق به‌هم ریخته و بی‌نظم آماندا شدند! با دیدن آماندا با حال زاری بی‌هوش بر روی تخت، هر دو وحشت کردند. سریع کنار او رفتند و با تکان دادن، او را صدا زدند!
آماندا با درد عجیبی در استخوان‌هایش چشمانش را باز کرد و با وحشت به خودش نگاهی انداخت! ملحفه‌ای را روی خودش کشید و از درد شکستگی شانه‌اش فریاد زد! ندیمه‌ی او در حالی‌که صدایش را پایین می‌آورد، با نگرانی او‌ را به آرام بودن دعوت کرد.
- بانو ببخشین، لطفاً آروم باشین. فرستاده‌های جناب آیزنرا در قصر حضور دارن. ایشون برای حضور در جشن معارفه پادشاه در انتظار شما هستن.
آماندا سعی کرد با نفس بلندی درد شکستگی‌هایش را مهار کند و در حالی‌که دندان‌هایش را از درد برهم فشار می‌داد، شروع به ترمیم استخوان‌های شکسته‌اش کرد. ندیمه‌ها با نگرانی احوال خراب او را می‌نگریستند.
- حالتون خوبه؟ می‌تونین آماده‌ی رفتن به جشن بشین؟
آماندا سر تکان داد و با همان ملحفه‌ی دورش از جای بلند شد و میان بهت دو ندیمه لبخندی زد.
- نگران نباشین، من خوبم. یکیتون وان رو پُر کنه. یکی هم لباسی که برای جشن سفارش داده بودم رو آماده کنه.
دِیمن و فِرانک هنوز از طریق جادویی که آلبرت در خلوت با بانو آماندا به بدن او منتقل کرده بود در گوی رصد همه چیز را مشاهده می‌کردند!
آلبرت که قبل روشنایی هوا در تاریکی از حصار آتش عبور کرده بود به قصر دِیمن باز گشت و با احضار او در زد و اجازه‌ی ورود خواست.
دِیمن اجازه‌ی ورود به اتاق را به او داد. به محض وارد شدن آلبرت، فِرانک و دِیمن هر دو‌ برای او کف زدند و آلبرت با تواضع سر خم کرد. دِیمن نزدیک او رفت و به گوی اشاره کرد و آماندا را خسته و بی‌حال فرو رفته در وان حمام مجللش نشان داد.
- واقعاً از پس چنین ابلیسی بر اومدن، دست‌مریزاد* داره! کارت عالی بود.
فِرانک هم جلو آمد و به بازوی آلبرت کوبید.
- کار هوشمندانه‌ای کردی قبل بی‌هوشیش ازش خواستی حصار رو باز کنه.
آلبرت با همان خشونت خاص شوالیه‌ها با ادب سر خم کرد.
- قول بازگشتم رو‌ خواست اما قولی ندادم؛ گفتم حتماً باز همدیگه رو می‌بینیم!
دِیمن چشمانش را ریز کرد.
- آفرین، هوشمندانه بود. می‌دونم شما شوالیه‌ها قولی بدین اون رو نمی‌شکنین.
دِیمن با لحن مرموزی دست بر سی*ن*ه‌ی آلبرت کشید!
- البته من‌ هم قولی بدم سر حرفم می‌مونم. وقتشه پاداشت رو بگیری!
دِیمن اکسیری از جیبش خارج نمود و از آلبرت خواست آن را بنوشد. آلبرت هم بی‌معطلی اطاعت کرد! دِیمن دست بر یقه‌ی زره آلبرت انداخت و محکم با قدرت آن را به پایین کشید؛ گیره‌های کنار زره شکسته شد و زره از تن آلبرت افتاد! آلبرت با تحیّر از قدرت دِیمن آرام و مطیع ایستاد. دِیمن با غرور همان‌طور که دست بر سی*ن*ه‌ی عضلانی او می‌کشید، دور آلبرت چرخی زد و روبه‌رویش ایستاد و دستش را بر روی زخم آلبرت گذاشت و با نیرویش، تاریکی زخم او را که از شمشیر تاریکی وارد بدنش شده بود، داخل بدن خود کشید!
فِرانک و آلبرت با حیرت به خارج شدن انرژی تاریکی از زخم آلبرت خیره مانده بودند که بعد از خروج، بر بدن دِیمن وارد میشد و او چشمانش را بسته و تمرکز گرفته بود! بعد از مدتی انرژی تاریک پایان گرفت و جای زخم ناپدید شد! دِیمن چشمانش را که تغییر رنگ داده بود و تیره‌تر شده بود را باز کرد.
آلبرت دست بر جای زخم خود کشید و از نبودن آن با شعف به فِرانک نگاه کرد. چشمانش از برق شادی درخشید و به رسم شوالیه‌ها بر یک پا زانو زد و‌ مقابل دِیمن سر خم کرد. دِیمن با غرور او‌ را نگریست.
- بلند شو. تو وفاداریت رو ثابت کردی و همیشه در حمایت منی.
آلبرت برخاست و باز سر خم کرد.
- من تا جون در تن دارم هرگز این محبت شما رو فراموش نمی‌کنم و‌ با جونم برای شما شمشیر می‌زنم.
دِیمن سر تکان داد و به‌سمت فِرانک چرخید، دستش را بر قبضه‌ی شمشیر دور کمر او گذاشت؛ انرژی تاریکی که از زخم آلبرت کشیده بود را از طریق دستش، وارد شمشیر فِرانک کرد. فِرانک متعجب به شمشیرش چشم دوخت!
- این چی بود؟
دِیمن به گوی اشاره کرد که آماندا در حال آماده شدن برای رفتن به میهمانی بود.
- مامانی هانوفل رو شکار کردین. باید قدرت شمشیرت با قدرت شمشیرِ تاریکیِ هانوفل برابری کنه وگرنه توان مقابله با اون رو نداری!
فِرانک لبخند پر لذتی زد.
- پس امشب در قصر ما هم جشن و مهمونی برپاست!
دِیمن هم لبخند مرموزی زد.
- خودتون رو آماده نگه دارین. هانوفل حتماً سری به اینجا می‌زنه. حصار رو هم باز بزارین، راحت وارد قصر بشه. تلافی مُشت‌هاش که یادت نرفته؟
فِرانک با لبخند رضایت‌آمیزی به آلبرت با سر اشاره کرد همراهیش نماید. آلبرت زره افتاده از تش را برداشت و با نگاه قدرشناسانه مقابل دِیمن، سر خم کرد و‌ همراه فِرانک، برای رویارویی احتمالی با شهاب از اتاق خارج شدند.

{پینوشت:
دست‌مریزاد* یک فعل دعایی است که درباره شخصی به‌کار می‌رود که کاری را به نحو احسن انجام داده است. به معنای الهی دستت نلغزد، همواره بهترین باشی یا همواره دستت بهترین اثر را پدید آورد، آفرین و احسنت می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,382
مدال‌ها
2
پارت۷۷

شارلون
درب اتاق بارگاه آمیدان را زد. فِرِد درب را به روی او باز کرد و از پشت سر او، آمیدان را در لباس زیبا و پُر جواهر پادشاهی‌اش دید. موهایش را با آراستگی پشت سرش مهار کرده بود و حلقه‌های کوتاه‌ترِ جلوی موهای طلایی او، چون تارهایی از طلا بر پیشانی و کناره‌های صورتش ریخته بود!
شارلون همان‌طور محو نگاه کردن به آمیدان وارد اتاق شد و به چشمان سبز و جذاب او خیره ماند.
- این همه زیبایی پری‌وارت امشب در مهمونی کلی کُشته میده!
آمیدان لبخند تلخی زد! فِرِد با هیجان قد و بالای او را برانداز نمود.
- من مطمئنم با گذاشتن اون تاج پر جواهر پادشاهی بر سر سرورم، همه‌ی بانوهای حاضر در اون جشن از هوش میرن!
آمیدان بی‌تفاوت به ابراز احساس آن دو آهی کشید.
- چقدر شلوغش می‌کنین، من قراره پادشاه بشم نه ملکه‌ی زیبایی!
شارلون خندید و آرنجش را به حالت حلقه نگه داشت.
- افتخار همراهی می‌دین، عالیجناب؟
آمیدان در حالی‌که لبخند کم‌رنگی بر لب داشت از بین فِرِد و شارلون عبور کرد و آرام به پشت سر هر دو هم‌زمان ضربه‌ای زد.
- راه بیفتین!
شارلون و فِرِد هم با لبخند، پشت سر او خارج شدند و به‌سمت قصر لوسیفر حرکت کردند.
میهمان‌های دعوت شده در تالار بزرگ قصر لوسیفر حضور پیدا کرده بودند. گروه موسیقی بزرگی هم در گوشه‌ای از تالار آهنگ ملایمی را می‌نواختند.
میهمان‌ها کنار میزهای پذیرایی با کمک خدمه از خودشان با انواع دسرها و نوشیدنی‌ها پذیرایی می‌کردند. میزی جدا از بقیه میزها با دو خدمه، ایستاده پشت آن، باری برای نوشیدن خون داشت و بعضی از اهریمن‌ها هم با جامی از خون خود را مشغول کرده بودند!
دِویل در میان میهمان‌های دعوت شده همراه کاساندان و دیگر قدرت‌های اهریمنی آرماگدون برای ثبت تاجگذاری پادشاه جدید، وارد تالار قصر شدند. با ورود آن‌ها بقیه میهمان‌ها کنار کشیدند و راهروی اصلی را که تا نزدیک تخت پادشاهی بود باز کردند!
سمت چپ صندلی پادشاهی، میزی مخصوص حضور قدرت‌های آرماگدون تدارک دیده شده بود و کاساندان و بقیه قدرت‌ها در حالی‌که کلاه رَداهایشان صورتشان را کامل پوشانده بود به جایگاه مخصوصشان راهنمایی شدند.
لوسیفر با عجله با اطلاع خدمه از حضور قدرت‌ها به استقبالشان رفت و سر خم کرد و با احترام به پشت میز آن‌ها را راهنمایی‌ نمود. خدمه صندلی‌های آن‌ها را برای نشستن عقب کشیدند و کاساندان وسط بقیه قدرت‌ها بر صندلی نشست و بقیه هم در دو سمت او بر صندلی‌هایشان قرار گرفتند. لوسیفر دستور داد به سرعت از آن‌ها پذیرایی صورت بگیرد.
شاهین و شهاب هم آراسته و خوش‌تیپ در حالی‌که شهاب بر روی لباس چرمی‌ سیاهش شمشیرش را هم بر کمر بسته بود، گوشه‌ای کنار میز باری ایستاده بودند و همان‌طور که می‌نوشیدند با دقت میهمان‌ها و رفت و آمدها را زیر نظر داشتند. شاهین به دختر زیبایی که محو‌ تماشای آن دو شده بود، لبخند تصنّعی زد و با شهاب ارتباط ذهنی گرفت.
- این دخترِ از کدوم قبیله‌ست چشم از ما بر نمی‌داره!
شهاب با کمی جدّیت به دختر نگاه کرد.
- از رنگ شیر برنجش معلومه از قبایل خون‌آشام‌ها باشه!
شاهین که حبه انگوری بر دهان انداخت از حرف شهاب خنده‌اش گرفت و انگور به حلقش پرید و پشت به میهمان‌ها چرخید و در حال سرفه سعی می‌کرد خنده‌اش را کنترل کند! شهاب هم با خنده پشت کمر او می‌کوبید.
- تیخ کن بابایی خفه نشی!
هر دو که پشت به میهمان‌ها در پشت ستونی با لودگی می‌خندیدند به‌محض روی برگرداندن با هیبت زیبای دختر در یک قدمیشان روبه‌رو شدند و جا خوردند! دختر لبخند زیبایی بر لب نشاند.
- حالتون خوبه، سرورم؟ چیزی به گلوتون پریده؟
شاهین به زور حبه انگور را قورت داد و با دستپاچگی صاف ایستاد.
- آه بله خوبم. نه طوری نیست!
دختر جامی خون به‌سمت او گرفت.
- بفرمایین، این حالتون رو بهتر می‌کنه‌!
شاهین با همان دستپاچگی جام را پس زد.
- نه متشکرم. من نوشیدنی می‌خورم.
شاهین پشتش را به دختر کرد و جامی پر نمود و با شانه‌‌اش شهاب را هل داد.
- باید بریم، ببخشین.
هر دو از کنار دختر عبور نمودند، شهاب زیر خنده زد.
- دیدی گفتم خون‌آشامه!
شاهین نگران اطرافش را کاوید.
- هیس، می‌شنوه. اینجا همه گوش‌هاشون تیزه.
ناگهان دختر با سرعت ماورائیش حرکت کرد و به سرعت روبه‌روی آن دو ایستاد! شاهین جا خورد و شهاب خشن نگاهش کرد. دختر با اندوه به چشمان شاهین چشم دوخت.
- چون از قبیله‌ی خون‌آشام‌ها هستم عارتون میاد با من هم صحبت بشین؟
شهاب با لحنی خشن به او تحکم کرد.
- کنار بایست، حد خودت رو نگه‌دار.
شاهین، شهاب را به آرامش دعوت کرد و رو به دختر نمود.
- برای هم‌صحبتی با شما اهریمن‌ها و قدرت‌های زیادی اینجا حضور دارن. ما باید به استقبال پادشاه جدید بریم. شما از مهمونی لذت ببر.
شاهین و شهاب خواستند دوباره از کنار دختر عبور کنند که او لبخند زهرداری زد.
- شما قبایل آتش خیلی از خودراضی هستین و از همه قبایل هم کسافت کاری‌هاتون بیشتره. اما همیشه سعی دارین خودتون رو خوب جلوه بدین!
شهاب دست بر قبضه‌ی شمشیرش برد، شاهین بلافاصله دست او را گرفت و نگه داشت و نگاه تهدیدآمیزی به دختر کرد.
- گفتم برو از مهمونیت لذت ببر. شاید برات تکرار نشه همچین مکانی رو تجربه کنی.
شاهین و‌ شهاب با خشم از کنارش عبور کردند و همان‌طور که دور می‌شدند دختر باز به زبان آمد.
- من پرنسس «مارگاریتا» از قبیله‌ی خون‌آشام‌های شرقم. شماها جشن و مهمونی ندیدین که این مکان براتون سرگرم کننده‌ست!
شهاب خواست برگردد، شاهین بازویش را گرفت و مانع شد.
- ولش کن بیا، اعلام کردن آمیدان داره وارد تالار میشه، بهتره ما رو کنارش ببینه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین