- Aug
- 814
- 4,074
- مدالها
- 2
«پارت نهم»
طلوع دستش را از سرش پایین کشید و با قدری تلاش که از ته مانده نیرویش بهره میبرد، پای راستش را بلند کرد و با بیرون آوردنش، آرام، کفِ کتانیِ طوسیاش را روی بدنِ به خاک نشستهی زمین فرود آورد. کفِ دستانش را روی صندلی گذاشت و با اندک فشاری، آهسته خودش را از روی آن بلند کرد و لب به دندان گرفت.
با بلند شدنش از روی صندلی و خروجش از ماشین، دستش را به سقفِ آن گرفته و با چرخاندنِ دیدگانش، نگاهش را به آسمانِ تیرهای که نوای بارانی دوباره را مینواخت، سپرد. با در آغوش گرفتنِ خودش، سعی کرد به واسطهی نزدیکیِ اعضای بدنش به یکدیگر، سرما را از وجودش فراری دهد و به نوازشِ بازوانش توسطِ انگشتانِ کشیدهاش پرداخت. در آنی، چشمش به تک درختِ تنومندی که از سمتِ راست، کنارِ درِ عقبِ ماشین جای گرفته بود، گره خورد و به یاد آورد که چند ثانیه پیش از تصادف، برخوردی از روبهروی ماشین با آن داشتند.
کاوه که پشتِ سرِ او ایستاده بود، لنگان، قدمی به سمتِ صندلیِ شاگردِ ماشین برداشت و خارج از آن، درحالی که نگاهش طلوع را تعقیب میکرد تا مبادا به عقب بچرخد، دستش را به سوی داشبورد دراز کرد و با باز کردنش، همزمان که کاغذهای پراکنده درونش را به سویی میراند، با برخوردِ انگشتانِ یخ کرده و بیحسش به بدنهی سختِ جسمی، ثانیهای از طلوع غافل شد.
با به دست گرفتنِ جسمِ مورد نظرش، با نگاهی اجمالی آن را کاوید و درنهایت دستش را به پشت سر رسانده و پشتِ کمر پناه داد. سوییشرتِ مشکیاش را اندکی پایینتر کشید تا هیچ ردی، حتی محو هم از آن باقی نماند. اینجا بوی خطر را احساس میکرد.
با چرخیدنِ طلوع به سمتش، بیآنکه شوکه شود یا رنگِ نگاهش را تغییر دهد، دستش را به درِ شاگرد گرفت و آن را محکم، بست. طلوع خیره به چشمانش، تای ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا نمیای کاوه؟
کاوه لبخندی محو روی صورتش نشاند و دستش را دوباره روی کاپوت قرار داد تا لنگ زدنهایش از بهرِ آسیب دیدگیِ پایش، بانیِ پروازش به سوی آغوش بازِ زمین نشود.
- دارم میام!
طلوع که این کم توانیِ او در حرکت را دید و بو برد که صدمه دیده است، قدمهای رو به جلو برداشتهاش را به عقب بازگرداند و با نگاهی به سر تا پای کاوه و چشمانی که در انتها مسیرشان روی پای چپِ او متوقف شد، لب از لب گشود:
- پات...
پیش از آنکه حرفش تکمیل شود، کاوه بیتوجه به دردِ فراگیر در تنش، سری با آرامش تکان داد و با اطمینان، پلکِ کوتاهی زد.
- خوبم عزیزم!
طلوع ناچارا، سری تکان داد و چیزی نگفت. سرش گاهی گیج میرفت و ثانیهای پیش چشمانش سیاهی لانه میکرد؛ اما خودش را به خودداری و درونگرایی دعوت و به سکوت بسنده کرد. چشمانش را چپ و راست گرداند و همان دم که هم گام با کاوه جلو میرفت، گفت:
- میدونی کجا باید بریم یا اصلا...
کاوه نگاهی به روبهرو انداخت و ریههایش برای میزبانی از تنفسی عمیق، آماده کرد.
- خطِ این مسیر رو میگیریم، بالاخره به یه جایی میرسه...
چشم در برهوتِ اطرافش که جز جادهای خالی و سکوتی مرگبار، چیزی را به دوش نمیکشید، چرخاند و ادامه داد:
- بعید میدونم کسی هم از این طرفها رد شه!
طلوع که گویی دعوای بالا گرفته میانشان را فراموش کرده بود، با اضطرابِ وافری که در میانِ لحنش هویدا بود، شالش را روی سرش مرتب کرد و گفت:
- کاش میشد برسیم به بابا، دلم شور میزنه همهاش!
کاوه سرش را به سمتِ طلوع برگرداند. لبخندی تصنعی برای ساختنِ آرامشی برایش، روی لبانِ باریکش نقش بست.
- بیا به چیزهای خوب فکر کنیم، هوم؟ خاطرههای خوب و...
با به یاد آوردنِ خاطرهای، لبخندش رنگ گرفته و همانطور که قدمهای لنگانش را به مقصدی نامعلوم، جلو میبرد و طلوع هم به دنبالش میآمد، گفت:
- مثلا اولین باری که دیدمت!
طلوع لبخندی نمکین روی صورتش نقاشی کرد و با کج کردنِ سرش، گفت:
- چجوری بود؟
کاوه با دیدنِ این حرکتِ او خندید.
- فضای باز و سیزدهبدرِ پارسال و... یادته؟ آخ آخ! اون موقع که همه گرمِ بگو و بخند بودن، من داشتم با دوربین عکاسیم اون ورها چرخ- چرخ میزدم که دیدم یه خانمِ هنرمندی نشسته روی یه تخته سنگ و داره منظرهی اطراف رو طراحی میکنه.
قطرهی کوچکی از باران، سردیاش را روی پیشانیاش نشاند و به رقصیدن روی پوستش تا پایین آمدنش، مشغول شد. از کنارِ درختِ خشکیدهای عبور کردند و او با حسِ خوبی که از پردازشِ دوبارهی خاطرهی اولین دیدارش با طلوع به چنگ آورده بود، دنباله رویِ سخنش شد:
- یه قدم اومدم جلو، گفتم چقدر چشمهاش قشنگه! یه قدمِ دیگه برداشتم، گفتم چقدر شیرین میخنده؛ قدمِ بعدی رو برداشتم و گفتم خودش چقدر خوشگله؛ ولی...
طلوع ابروانش را بالا انداخت.
- ولی...
لبخندِ کاوه اندکی محو شد.
- ولی قدمِ بعدی رو اومدم عقب!
طلوع متعجب، چشمانش را درشت کرد و کاوه را نگریست. کاوه سرش را به سمتش چرخاند و با دیدنِ مردمکهای گشاد شدهی چشمانش، گفت:
- میدونی چرا؟
طلوع متفکر، لبانش را با زبان تَر کرد.
- چرا؟
کاوه خیرهی بارانی که نم- نم باریدن گرفته و دانههای بلورین و شفافی که بر خلافِ ریز جثه بودنشان، سرمای سنگین عجیبی را با خود حمل میکردند، لب به سخن گشود:
- چون فهمیدم دو قدمِ دیگه برای دیوونهی تو شدن کافیه!
طلوع لبخندی زد.
- کنار کشیدی؟
کاوه دستش را بالا آورد و میانِ موهای مشکی رنگ و آشفتهاش پنجه کشید.
- میدونی طلوع، همون موقع برگشتم گفتم بیخیالِ عقل و منطق!
تصویرِ همان روز، پیش چشمانش پدید آمد و حالِ دگرگونش را بهتر کرد.
- با اومدنت عقلم رو کشتی و قلبم رو زنده کردی! اگه این معجزه نیست، پس چیه؟
طلوع دستش را از سرش پایین کشید و با قدری تلاش که از ته مانده نیرویش بهره میبرد، پای راستش را بلند کرد و با بیرون آوردنش، آرام، کفِ کتانیِ طوسیاش را روی بدنِ به خاک نشستهی زمین فرود آورد. کفِ دستانش را روی صندلی گذاشت و با اندک فشاری، آهسته خودش را از روی آن بلند کرد و لب به دندان گرفت.
با بلند شدنش از روی صندلی و خروجش از ماشین، دستش را به سقفِ آن گرفته و با چرخاندنِ دیدگانش، نگاهش را به آسمانِ تیرهای که نوای بارانی دوباره را مینواخت، سپرد. با در آغوش گرفتنِ خودش، سعی کرد به واسطهی نزدیکیِ اعضای بدنش به یکدیگر، سرما را از وجودش فراری دهد و به نوازشِ بازوانش توسطِ انگشتانِ کشیدهاش پرداخت. در آنی، چشمش به تک درختِ تنومندی که از سمتِ راست، کنارِ درِ عقبِ ماشین جای گرفته بود، گره خورد و به یاد آورد که چند ثانیه پیش از تصادف، برخوردی از روبهروی ماشین با آن داشتند.
کاوه که پشتِ سرِ او ایستاده بود، لنگان، قدمی به سمتِ صندلیِ شاگردِ ماشین برداشت و خارج از آن، درحالی که نگاهش طلوع را تعقیب میکرد تا مبادا به عقب بچرخد، دستش را به سوی داشبورد دراز کرد و با باز کردنش، همزمان که کاغذهای پراکنده درونش را به سویی میراند، با برخوردِ انگشتانِ یخ کرده و بیحسش به بدنهی سختِ جسمی، ثانیهای از طلوع غافل شد.
با به دست گرفتنِ جسمِ مورد نظرش، با نگاهی اجمالی آن را کاوید و درنهایت دستش را به پشت سر رسانده و پشتِ کمر پناه داد. سوییشرتِ مشکیاش را اندکی پایینتر کشید تا هیچ ردی، حتی محو هم از آن باقی نماند. اینجا بوی خطر را احساس میکرد.
با چرخیدنِ طلوع به سمتش، بیآنکه شوکه شود یا رنگِ نگاهش را تغییر دهد، دستش را به درِ شاگرد گرفت و آن را محکم، بست. طلوع خیره به چشمانش، تای ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا نمیای کاوه؟
کاوه لبخندی محو روی صورتش نشاند و دستش را دوباره روی کاپوت قرار داد تا لنگ زدنهایش از بهرِ آسیب دیدگیِ پایش، بانیِ پروازش به سوی آغوش بازِ زمین نشود.
- دارم میام!
طلوع که این کم توانیِ او در حرکت را دید و بو برد که صدمه دیده است، قدمهای رو به جلو برداشتهاش را به عقب بازگرداند و با نگاهی به سر تا پای کاوه و چشمانی که در انتها مسیرشان روی پای چپِ او متوقف شد، لب از لب گشود:
- پات...
پیش از آنکه حرفش تکمیل شود، کاوه بیتوجه به دردِ فراگیر در تنش، سری با آرامش تکان داد و با اطمینان، پلکِ کوتاهی زد.
- خوبم عزیزم!
طلوع ناچارا، سری تکان داد و چیزی نگفت. سرش گاهی گیج میرفت و ثانیهای پیش چشمانش سیاهی لانه میکرد؛ اما خودش را به خودداری و درونگرایی دعوت و به سکوت بسنده کرد. چشمانش را چپ و راست گرداند و همان دم که هم گام با کاوه جلو میرفت، گفت:
- میدونی کجا باید بریم یا اصلا...
کاوه نگاهی به روبهرو انداخت و ریههایش برای میزبانی از تنفسی عمیق، آماده کرد.
- خطِ این مسیر رو میگیریم، بالاخره به یه جایی میرسه...
چشم در برهوتِ اطرافش که جز جادهای خالی و سکوتی مرگبار، چیزی را به دوش نمیکشید، چرخاند و ادامه داد:
- بعید میدونم کسی هم از این طرفها رد شه!
طلوع که گویی دعوای بالا گرفته میانشان را فراموش کرده بود، با اضطرابِ وافری که در میانِ لحنش هویدا بود، شالش را روی سرش مرتب کرد و گفت:
- کاش میشد برسیم به بابا، دلم شور میزنه همهاش!
کاوه سرش را به سمتِ طلوع برگرداند. لبخندی تصنعی برای ساختنِ آرامشی برایش، روی لبانِ باریکش نقش بست.
- بیا به چیزهای خوب فکر کنیم، هوم؟ خاطرههای خوب و...
با به یاد آوردنِ خاطرهای، لبخندش رنگ گرفته و همانطور که قدمهای لنگانش را به مقصدی نامعلوم، جلو میبرد و طلوع هم به دنبالش میآمد، گفت:
- مثلا اولین باری که دیدمت!
طلوع لبخندی نمکین روی صورتش نقاشی کرد و با کج کردنِ سرش، گفت:
- چجوری بود؟
کاوه با دیدنِ این حرکتِ او خندید.
- فضای باز و سیزدهبدرِ پارسال و... یادته؟ آخ آخ! اون موقع که همه گرمِ بگو و بخند بودن، من داشتم با دوربین عکاسیم اون ورها چرخ- چرخ میزدم که دیدم یه خانمِ هنرمندی نشسته روی یه تخته سنگ و داره منظرهی اطراف رو طراحی میکنه.
قطرهی کوچکی از باران، سردیاش را روی پیشانیاش نشاند و به رقصیدن روی پوستش تا پایین آمدنش، مشغول شد. از کنارِ درختِ خشکیدهای عبور کردند و او با حسِ خوبی که از پردازشِ دوبارهی خاطرهی اولین دیدارش با طلوع به چنگ آورده بود، دنباله رویِ سخنش شد:
- یه قدم اومدم جلو، گفتم چقدر چشمهاش قشنگه! یه قدمِ دیگه برداشتم، گفتم چقدر شیرین میخنده؛ قدمِ بعدی رو برداشتم و گفتم خودش چقدر خوشگله؛ ولی...
طلوع ابروانش را بالا انداخت.
- ولی...
لبخندِ کاوه اندکی محو شد.
- ولی قدمِ بعدی رو اومدم عقب!
طلوع متعجب، چشمانش را درشت کرد و کاوه را نگریست. کاوه سرش را به سمتش چرخاند و با دیدنِ مردمکهای گشاد شدهی چشمانش، گفت:
- میدونی چرا؟
طلوع متفکر، لبانش را با زبان تَر کرد.
- چرا؟
کاوه خیرهی بارانی که نم- نم باریدن گرفته و دانههای بلورین و شفافی که بر خلافِ ریز جثه بودنشان، سرمای سنگین عجیبی را با خود حمل میکردند، لب به سخن گشود:
- چون فهمیدم دو قدمِ دیگه برای دیوونهی تو شدن کافیه!
طلوع لبخندی زد.
- کنار کشیدی؟
کاوه دستش را بالا آورد و میانِ موهای مشکی رنگ و آشفتهاش پنجه کشید.
- میدونی طلوع، همون موقع برگشتم گفتم بیخیالِ عقل و منطق!
تصویرِ همان روز، پیش چشمانش پدید آمد و حالِ دگرگونش را بهتر کرد.
- با اومدنت عقلم رو کشتی و قلبم رو زنده کردی! اگه این معجزه نیست، پس چیه؟
آخرین ویرایش: