جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Masoome با نام [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,806 بازدید, 567 پاسخ و 30 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خشاب] اثر «معصومهE کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Masoome
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Masoome
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت نهم»

طلوع دستش را از سرش پایین کشید و با قدری تلاش که از ته مانده نیرویش بهره می‌برد، پای راستش را بلند کرد و با بیرون آوردنش، آرام، کفِ کتانیِ طوسی‌اش را روی بدنِ به خاک نشسته‌ی زمین فرود آورد. کفِ دستانش را روی صندلی گذاشت و با اندک فشاری، آهسته خودش را از روی آن بلند کرد و لب به دندان گرفت.

با بلند شدنش از روی صندلی و خروجش از ماشین، دستش را به سقفِ آن گرفته و با چرخاندنِ دیدگانش، نگاهش را به آسمانِ تیره‌ای که نوای بارانی دوباره را می‌نواخت، سپرد. با در آغوش گرفتنِ خودش، سعی کرد به واسطه‌ی نزدیکیِ اعضای بدنش به یکدیگر، سرما را از وجودش فراری دهد و به نوازشِ بازوانش توسطِ انگشتانِ کشیده‌اش پرداخت. در آنی، چشمش به تک درختِ تنومندی که از سمتِ راست، کنارِ درِ عقبِ ماشین جای گرفته بود، گره خورد و به یاد آورد که چند ثانیه پیش از تصادف، برخوردی از روبه‌روی ماشین با آن داشتند.

کاوه که پشتِ سرِ او ایستاده بود، لنگان، قدمی به سمتِ صندلیِ شاگردِ ماشین برداشت و خارج از آن، درحالی که نگاهش طلوع را تعقیب می‌کرد تا مبادا به عقب بچرخد، دستش را به سوی داشبورد دراز کرد و با باز کردنش، همزمان که کاغذهای پراکنده درونش را به سویی می‌راند، با برخوردِ انگشتانِ یخ کرده و بی‌حسش به بدنه‌ی سختِ جسمی، ثانیه‌ای از طلوع غافل شد.

با به دست گرفتنِ جسمِ مورد نظرش، با نگاهی اجمالی آن را کاوید و درنهایت دستش را به پشت سر رسانده و پشتِ کمر پناه داد. سوییشرتِ مشکی‌اش را اندکی پایین‌تر کشید تا هیچ ردی، حتی محو هم از آن باقی نماند. اینجا بوی خطر را احساس می‌کرد.

با چرخیدنِ طلوع به سمتش، بی‌آنکه شوکه شود یا رنگِ نگاهش را تغییر دهد، دستش را به درِ شاگرد گرفت و آن را محکم، بست. طلوع خیره به چشمانش، تای ابرویی بالا انداخت و گفت:

- چرا نمیای کاوه؟

کاوه لبخندی محو روی صورتش نشاند و دستش را دوباره روی کاپوت قرار داد تا لنگ زدن‌هایش از بهرِ آسیب دیدگیِ پایش، بانیِ پروازش به سوی آغوش بازِ زمین نشود.

- دارم میام!

طلوع که این کم توانیِ او در حرکت را دید و بو برد که صدمه دیده است، قدم‌های رو به جلو برداشته‌اش را به عقب بازگرداند و با نگاهی به سر تا پای کاوه و چشمانی که در انتها مسیرشان روی پای چپِ او متوقف شد، لب از لب گشود:

- پات...

پیش از آنکه حرفش تکمیل شود، کاوه بی‌توجه به دردِ فراگیر در تنش، سری با آرامش تکان داد و با اطمینان، پلکِ کوتاهی زد.

- خوبم عزیزم!

طلوع ناچارا، سری تکان داد و چیزی نگفت. سرش گاهی گیج می‌رفت و ثانیه‌ای پیش چشمانش سیاهی لانه می‌کرد؛ اما خودش را به خودداری و درونگرایی دعوت و به سکوت بسنده کرد. چشمانش را چپ و راست گرداند و همان دم که هم گام با کاوه جلو می‌رفت، گفت:

- می‌دونی کجا باید بریم یا اصلا...

کاوه نگاهی به روبه‌رو انداخت و ریه‌هایش برای میزبانی از تنفسی عمیق، آماده کرد.

- خطِ این مسیر رو می‌گیریم، بالاخره به یه جایی می‌رسه...

چشم در برهوتِ اطرافش که جز جاده‌ای خالی و سکوتی مرگبار، چیزی را به دوش نمی‌کشید، چرخاند و ادامه داد:

- بعید می‌دونم کسی هم از این طرف‌ها رد شه!

طلوع که گویی دعوای بالا گرفته میانشان را فراموش کرده بود، با اضطرابِ وافری که در میانِ لحنش هویدا بود، شالش را روی سرش مرتب کرد و گفت:

- کاش می‌شد برسیم به بابا، دلم شور می‌زنه همه‌اش!

کاوه سرش را به سمتِ طلوع برگرداند. لبخندی تصنعی برای ساختنِ آرامشی برایش، روی لبانِ باریکش نقش بست.

- بیا به چیزهای خوب فکر کنیم، هوم؟ خاطره‌های خوب و...

با به یاد آوردنِ خاطره‌ای، لبخندش رنگ گرفته و همانطور که قدم‌های لنگانش را به مقصدی نامعلوم، جلو می‌برد و طلوع هم به دنبالش می‌آمد، گفت:

- مثلا اولین باری که دیدمت!

طلوع لبخندی نمکین روی صورتش نقاشی کرد و با کج کردنِ سرش، گفت:

- چجوری بود؟

کاوه با دیدنِ این حرکتِ او خندید.

- فضای باز و سیزده‌بدرِ پارسال و... یادته؟ آخ آخ! اون موقع که همه گرمِ بگو و بخند بودن، من داشتم با دوربین عکاسیم اون ورها چرخ- چرخ می‌زدم که دیدم یه خانمِ هنرمندی نشسته روی یه تخته سنگ و داره منظره‌ی اطراف رو طراحی می‌کنه.

قطره‌ی کوچکی از باران، سردی‌اش را روی پیشانی‌اش نشاند و به رقصیدن روی پوستش تا پایین آمدنش، مشغول شد. از کنارِ درختِ خشکیده‌ای عبور کردند و او با حسِ خوبی که از پردازشِ دوباره‌ی خاطره‌ی اولین دیدارش با طلوع به چنگ آورده بود، دنباله‌ رویِ سخنش شد:

- یه قدم اومدم جلو، گفتم چقدر چشم‌هاش قشنگه! یه قدمِ دیگه برداشتم، گفتم چقدر شیرین می‌خنده؛ قدمِ بعدی رو برداشتم و گفتم خودش چقدر خوشگله؛ ولی...

طلوع ابروانش را بالا انداخت.

- ولی...

لبخندِ کاوه اندکی محو شد.

- ولی قدمِ بعدی رو اومدم عقب!

طلوع متعجب، چشمانش را درشت کرد و کاوه را نگریست. کاوه سرش را به سمتش چرخاند و با دیدنِ مردمک‌های گشاد شده‌ی چشمانش، گفت:

- می‌دونی چرا؟

طلوع متفکر، لبانش را با زبان تَر کرد.

- چرا؟

کاوه خیره‌ی بارانی که نم- نم باریدن گرفته و دانه‌های بلورین و شفافی که بر خلافِ ریز جثه بودنشان، سرمای سنگین عجیبی را با خود حمل می‌کردند، لب به سخن گشود:

- چون فهمیدم دو قدمِ دیگه برای دیوونه‌ی تو شدن کافیه!

طلوع لبخندی زد.

- کنار کشیدی؟

کاوه دستش را بالا آورد و میانِ موهای مشکی رنگ و آشفته‌اش پنجه کشید.

- می‌دونی طلوع، همون موقع برگشتم گفتم بی‌خیالِ عقل و منطق!

تصویرِ همان روز، پیش چشمانش پدید آمد و حالِ دگرگونش را بهتر کرد.

- با اومدنت عقلم رو کشتی و قلبم رو زنده کردی! اگه این معجزه نیست، پس چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت دهم»

معجزه بود؟ برای اویی که پس از چند سال به رابطه‌ای موفق دست یافته بود، قطع به یقین ورودِ طلوع و به دست آوردنش، حمل بر معجزه‌ای آشکارا بود؛ اما تقدیرشان هنگامِ نگارشِ این روایت، روی کلمه‌ی «عشق» که میانِ نام‌هایشان آرمیده بود، خط خوردگیِ بزرگی را نشاند!

کاوه نه، اما رنگِ نگاهِ طلوع با شنیدنِ این ابرازِ عشقِ او ثانیه‌ای غم انگیز شد و صورتِ درهم رفته‌اش، نشان از غرق شدن میانِ افکارش را می‌داد.

توقفِ ناگهانی‌اش را در راه، کاوه ابتدا متوجه نشد؛ اما پس از اینکه به نیتِ سخنی دوباره، سرش را به سمتِ طلوع برگرداند و درنهایت با عدمِ حضورش مواجه شد، ابرو درهم کشید و او هم با حداکثر پنج قدم فاصله از طلوع، در جایش ایستاد و سرش را چرخاند.

با دیدنِ چهره‌ی متفکرِ طلوع، ابتدا استرسی آنی نصیبش شد که بانی‌اش نگرانی از این بود که طلوع به جسمِ پشتِ کمرش پی برده باشد و همین هم آزارش می‌داد. مِن بابِ امنیتِ بیشتر، دستانش را به لبه‌ی انتهاییِ سوییشرتش بند کرد و باز هم آن را قدری پایین کشید.

شاید اگر پای فهمیدن در میان بود این حرکتِ او نوشدارو بعد از مرگِ سهراب به حساب می‌آمد، اما با این حال، ده درصدِ احتمالاتش را به خوش شانسی اختصاص داد و باز هم رهِ پنهانکاری را در پیش گرفت و با چشمانی ریز شده که لبالب از تعجب به نظر می‌رسیدند، خطاب به طلوع گفت:

- طلوع چرا وایسادی؟

طلوع که با شنیدنِ صدای نسبتاً بلندِ کاوه، رشته‌ی افکارش از بیخ و بُن پاره شده بود، نگاه از نقطه‌ی نامعلومی که خیره به آن، در ذهنش به جدلی سخت با افکارِ سیاه و سفیدش مشغول بود، گرفت و چشمانش را سمتِ کاوه بازگرداند.

- چیزی گفتی؟

کاوه یک تای ابروی پُر پشتِ مشکی‌اش را بالا راند و تنش را به عقب متمایل کرد و لنگان، قدم‌هایش را سوی طلوع برداشت.

- حالت خوبه؟ چرا یهو رفتی توی فکر؟

می‌دانست که اگر آنچه در قلبش فوران می‌کرد را بر زبان می‌آورد، بدترین لطمه را به مردی که تا چند دقیقه‌ی پیش دم از عشقِ آتشینش به او می‌زد، وارد می‌کرد. می‌دانست؛ اما ندایی جیغ مانند در سرش فریاد می‌زد که «چرا دوستش نداری؟»

خودش هم نمی‌فهمید! کاوه مردی ایده‌آل از همه لحاظ به نظر می‌رسید؛ اما عمقِ مشکل جایی رو نمایان می‌شد که هرگاه قصد داشت خودش را به دوست داشتنِ او وادار کند، شکست خورده‌تر از قبل، میدانِ نبردِ قلبش را ترک می‌کرد!

- چیزی نیست!

روی از کاوه گرداند و خواست مسیرش را ادامه دهد که با پیچیده شدنِ سرمای انگشتانِ کاوه که از بهرِ سردیِ هوا دمایشان به زیرِ صفر درجه متغیر شده بود، دورِ مچِ ظریفِ دستش، پیش از آنکه گامِ نیمه برداشته‌اش را تکمیل کند، در جا ماند و کاوه مشکوک، گفت:

- چی شده طلوع؟

طلوع لبانش را روی هم فشرد و نفسِ عمیقی را از پلِ ارتباطیِ بینی به ریه‌هایش کشید.

- چیزی نیست یکم... یکم فکرم مشغولِ باباست!

کاوه دستش را رها کرد و جایگاهش را که کنارِ طلوع بود، تغییر داده و مقابلش ایستاد. دستش را بالا آورد و با گرفتنِ چانه‌ی طلوع میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش و از سوی دیگر بالا آوردنِ صورتش، حینی که بو برده بود طلوع از نگاه کردن به او خودداری می‌کند، لبخند کمرنگی زد.

- وقتی دروغ میگی مردمک‌های چشم‌هات می‌لرزه.

طلوع بالاخره تسلیم شد و با کشیده شدنِ نگاهش به بالا، چشمانش در چشمانِ کاوه قفل شد و او ادامه داد:

- نمی‌دونم چی ناراحتت کرده یا حتی...

طلوع دستِ کاوه را به آرامی، از روی چانه‌اش پس زد.

- چیزی نیست؛ میگم که، به خاطرِ حالِ باباست!

کاوه لب باز کرد تا حرفی بزند که با شنیدنِ صدای حرکتِ لاستیک‌هایی از مسیری تقریبا دور و سمت و سوی جاده، سر چرخاند و طلوع هم سرش را به سمتِ صدا کج کرد و گفت:

- کسی داره میاد این ورها؟

کاوه متعجب، شانه‌ای بالا انداخت و پس از آن دوباره چرخید تا به سمتِ جاده برگشت. ماشین کمی نزدیک تر شد و واضح‌تر به چشم می‌آمد. با ابروانی درهم تنیده، نگاهش را از بدنه‌ی مشکی رنگِ تویوتایی که در مسیرِ جاده حرکت می‌کرد، پایین کشیده و به خطِ بزرگ و آشنایی روی بدنه‌ی آن که همان شکل را داشت و ذره‌ای عوض نشده بود، رسید. قلبش کوبشی سریع را از سر گرفت و سرعتِ ماشین که برای جلو آمدن در مسیرِ جاده و به سمتِ آن‌ها بیشتر شد، گرهِ میانِ ابروانش به آرامی، از هم باز شد.

رنگ از رُخش دوید و با متواری شدنش، بی‌آنکه چشم از ماشینی که هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می‌شد، بگیرد، دستِ طلوع را میانِ دستش حبس و اولین جمله‌ای که از مغزش فرار کرد و به زبانش رسید را ادا کرد:

- تا جایی که می‌تونی سریع بدو طلوع!

بعد هم با برگرشتنش، پیش از آنکه به طلوع مهلتی برای اعتراض یا پرسش بدهد، سعی کرد با پاهای دردآلودش که صورتش را مچاله کرده بود، قدم‌های تند بردارد و همزمان طلوع را هم با خودش می‌کشید که صدا و لحنِ آمیخته به نگرانی و تعجبِ طلوع از پرده‌ی گوشش عبور کرد:

- چی شده کاوه؟ چرا اینجوری می‌کنی؟

کاوه نگاهی به عقب انداخت و تنها به گام‌های بلند و تندش که مقصدی بی‌نام و نشان را نشانه گرفته بودند، بسنده کرد. نفس- نفس می‌زد و دردِ پایش وجودش را تا مرزِ انحطاط کشانده بود؛ اما در آن لحظه توقف به هیچ وجه جایز نبود!

- بدو طلوع، بدو!

طلوع که هیچ از این اضطرابِ او سر درنمی‌آورد، تنها پشتِ سرش کشیده می‌شد که یک آن با دردی که از رگ‌های پایش گذر کرد و به تمامِ وجودش رسید، دوام نیاورد و در آنی، زانوانش تا شدند و سوی زمین روانه شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت یازدهم»

همزمان که دستی به پالتوی طوسی رنگِ نشسته بر تنش می‌کشید، از پشتِ درختی که کنارِ ماشینِ کاوه کنارش جای گرفته بود، نیم چهره‌ای جلو برد تا قابلیتِ دیدش به صحنه را از دست ندهد.

کفِ دستِ راستش را روی تنه‌ی زبرِ درخت که گویی تیزی‌های ریزی هم بر بدن داشت، قرار داد و نگاهش را به هول و ولای کاوه برای فرار و طلوعِ متعجبی که همواره پشت سرش کشیده می‌شد، دوخت.

دستِ دیگرش را بالا آورد و با انگشتانِ بلندش میانِ موهای قهوه‌ای‌ و صافش پنجه کشید و همان دم که کاوه و طلوع را محو از نقطه‌ی دیدش، دید، نیشخندی بر لبانِ باریکش نشست. تای ابروی قهوه‌ای‌اش را بالا انداخت و با تُنِ صدایی آرام، گفت:

- کاوه آریا، پسرِ اسماعیلِ آریا، بیست و شش ساله و عکاس!

مکثی کرد و باز هم خیره به جای خالی‌شان، شانه‌اش را به تنه‌ی درخت تکیه داد و پیِ حرفش را گرفت:

- داری رو دست می‌خوری! پات حداقلش تا پنج متر بالاتر، بیشتر دووم نمیاره و زمین خوردنت، فرارت رو نیمه تموم می‌ذاره!

دو ابرویش را بالا انداخت و با ربودنِ تکیه‌اش از تنه‌ی درخت، شانه‌ای به بالا هدایت کرد و با لحنی مرموزانه، ادامه داد:

- یک هیچ به نفعِ من، با این تفاوت که گل به خودی زدی.

دست درونِ جیبِ شلوارِ جین و آبی رنگش فرو برد و موبایلش را بیرون آورد. همان دم که یک دستش را به صورتِ استخوانی‌اش می‌کشید، با دستِ دیگرش که موبایل را میانِ انگشتانش نشانده بود، مشغولِ شماره‌گیری شد.

موبایل را بالا برد و روی گوشش قرار داد. به بوق‌های متعدد و بلندی که به گونه‌ای نسبتا کشیده، در گوش‌هایش می‌پیچیدند، گوش سپرد.

چشمانش را روی ماشینی که انتظارِ حضورش را در آن زمان داشت، متمرکز کرد و با شنیدنِ هشتمین بوق و درنهایت اتصالِ تماس که با ورودِ صدای مردانه و پُر از خشی به گوشش، همراه شد، گفت:

- از اینجا دور شید!

صدا و لحنِ متعجبِ مردی که پشتِ فرمان نشسته و در صددِ پیاده شدن بود، به گوشش خورد و اینکه با شنیدنِ صدایش پیش از باز کردنِ درِ سمتِ راننده متوقف شد، از دیدگانش دور نماند.

- چرا؟

تیرداد موبایل از گوشش پایین آورد و مقابلِ صورتش که گرفت، به جمله‌ای خبری و کوتاه، بسنده کرد:

- چون من میگم!

تماس را قطع کرد و موبایل را به جیبش بازگرداند. انتظارِ رفتنشان را می‌کشید و در آخر، دید که راننده پس از بگیر و ببند و جدل با دو نفر از افرادی که درونِ ماشین حضور داشتند، دوباره حرکتش را از سر گرفته و کمی بعد، تنها ردِ غباری که از حرکت ماشین به جا مانده بود، در هوا پراکنده و در نهایت محو شد.

با انگشتانِ شست و اشاره‌اش، پیشانی‌اش را ماساژ داد و با بیرون فرستادنِ محکمِ تنفسِ عمیقش، بی‌حوصله و کلافه، زیر لب زمزمه کرد:

- کارهات هیچوقت برنامه نداره خسرو؛ هیچوقت!

ماشین را از عقب دور زد و خودش را به صندلیِ شاگرد رساند. درش را باز کرد و روی صندلیِ شاگرد و پشت به صندلیِ راننده که نشست، عطرِ گلِ رز در بینی‌اش پیچید و مشامش را به بازی گرفت. دستش را به سمتِ داشبورد دراز کرده و با باز کردنش، میانِ کاغذهای پراکنده درونش، به دنبالِ ردی برای راهیابی به آنچه که می‌خواست، بود؛ اما چیزی عایدش نشد.

می‌دانست به طورِ قطع چیزی که به واسطه‌اش درحالِ زیر و رو کردنِ داشبورد بود را پیدا نخواهد کرد؛ چون همانقدر که او باهوش بود، کاوه محتاط بود و با فکر عمل می‌کرد. لبخندی مرموز بر لب نشاند.

- باید حواسم رو جمع کنم که تو و احتیاطت یه قدم از من جلوتر هستید، پس یک- یک، برابر!

همین که قصدِ خارج کردنِ دستش را داشت، به ناگاه، عکسی توجه‌اش را جلب کرد. ابرو درهم کشید و مردمک‌های قهوه‌ای رنگش را ریز کرد و دستش را به سمتِ آن برد. با برخورد انگشتانش به سطحِ سردِ عکس، آن را به دست گرفته و بیرون کشید.

نگاهی به دخترِ درونِ عکس که لبخندی دندان نما و عمیق بر لب داشت و چالِ گونه‌هایش در معرضِ دید بود، انداخت و با چرخاندنِ عکس در دستش، سطحِ سفیدِ پشتش را از نظر گذراند و در آخر به تک کلمه‌ای که گوشه‌ی عکس نوشته شده بود، رسید و آرام، آن را به زبان آورد:

- طلوع!

عکس را دوباره برگرداند. سرش را بالا گرفت و خیره به ابرهای خاکستری رنگ و فشرده شده در آغوشِ هم که عصرِ آن روز را بیش از هر وقتی دلگیر جلوه می‌دادند، گفت:

- طلوع... طلوع... طلوعِ راد؟

سرش را پایین آورد و سرِ انگشتِ اشاره‌اش را روی خطِ لبخندِ او بر صورتش، کشید.

- فکر نمی‌کردم انقدر عاشقت باشه!

گوشه‌ی پایینیِ عکس میانِ انگشتانِ شست و اشاره‌اش، فشرده شد و یک تای ابرویش را بالا انداخت.

- ولی یه جای کار می‌لنگه!

کمی کمرش را صاف کرد و پای راستش را خارج از محیطِ ماشین، روی زمین نشاند. نگاهش را بینِ گل‌های نرگسی که درونِ عکس، میانِ دستانِ طلوع بود، چرخاند و ادامه داد:

- من اینجا نیومدم که از عشق دستور بگیرم...

به سنگِ کوچکی که زیرِ پایش روی زمینِ خاکی جای گرفته بود، فشاری وارد کرد.

- اینجام که لهش کنم!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت دوازدهم»

از روی صندلی بلند شده و عکس را روی آن پرت کرد. نه اینکه حرص و خصومتِ گذشته را تنها بخواهد با پرتابِ یک عکس خاتمه بخشد؛ نه، اما راهش هم به تازگی شروع شده بود و همین هم قوه‌ی ریسک پذیری‌اش را از کار می‌انداخت؛ چرا که اگر از همان ابتدای مسیر، طوفانی، پا به میدانِ نبرد می‌گذاشت، تنها کارِ خودش را سخت و سخت تر می‌کرد!

چشمانش اطراف را از نظر گذراندند و در نهایت روی خورشیدی که از پسِ ابرهای تیره، دشوار، خودش را نشان می‌داد، متمرکز شدند. دستانِ یخ کرده و بی‌حسش را درونِ جیب‌های پالتویش فرو برد و نم- نمِ بارانی که روی گونه‌اش می‌نشست، یادآورِ پاییزِ سردِ چندین سالِ پیش، برایش شد!

کودکی ده ساله که به کودکانه‌هایش رحم نکردند و مقابلِ دیدگانِ لبریز از حیرت و وحشت زده‌اش، مردی که نسبتِ دایی را برایش داشت، به طرزِ فجیعی به قتل رساندند. حتی هنوز هم می‌توانست به گونه‌ای واضح و مُبرهن، تصویرِ جنازه‌ای که خون، دورش را قاب گرفته و چشمانش باز بود و خیره به خود را تصور کند.

با همان تصویر و تصور از همان سال تا به امروز، بزرگ و بزرگتر شد و قصه‌ی اکنونش را رقم زد! هدفش مشخص بود! پیدا کردنِ مقصرِ اصلیِ این ماجرا که سه نفر در آن دخیل بودند و بزهکار بودنشان، هاله‌ای ابهام آمیز را به دورِ خود تشکیل داده بود.

او می‌توانست همانندِ تمامِ همسن و سالانش با دنیای بی‌خبری و کوچکیِ خود زندگی کرده و بزرگ شود؛ اما اجازه ندادند! او به زجر دادنِ جسمِ دیگران و زجر کشیدنِ جسمِ خودش محکوم شد، هرچند که پای خودش چندان گیر نبود؛ ولی باز هم گوشه‌ای از طنابِ این قضیه، گرفتار و دربندِ او بود!

مسیرش را کج کرد تا طبقِ نقشه‌ای که در ذهنش طرح بندی شده بود، پیش رود. سنگی که هنگامِ نشستنش روی صندلی، زیر کفشش جای گرفته، این بار مقابلش قد علم کرد و با هر قدمی که برمی‌داشت، آن هم رو به جلو نقل مکان می‌کرد.

ناگه، صدای زنگِ موبایلش که بلند شد، دستِ راستش را از جیبِ پالتویش بیرون کشید و موبایلش را که درآورد، با درخشیدنِ نامِ ساحل روی صفحه که درحالِ تماس بود، کلافه، نفسِ عمیقی کشیده و چشمانش را در حدقه چرخی داد.

انگشتِ شستش را روی فلش سبز رنگ کشید و با اتصالِ تماس، موبایل را بالا آورد و روی گوشش نشاند:

- بله؟

صدای نگرانِ ساحل که مشخص بود از بهرِ خروجِ ناگهانی و بی‌خبرِ تیرداد به آن روز افتاده، از لاله‌ی گوشش رد شد تا به درجه‌ی شنیدن ارتقا یافت.

- تیرداد معلومه کجا رفتی؟ بعدِ چندمین بار داری جوابِ تماسم رو میدی؟ نمیگی من اینجا دارم سکته می‌کنم؟ اصلا معلوم هست...

تیرداد کفِ دستِ دیگرش را محکم به پیشانی‌اش کوبید، جوری که صدای برخوردش، از گوش‌های ساحل دور نماند و پس از آن، حینی که پایش را اندکی عقب برده و بعد دوباره به سنگِ مقابلش ضربه ‌زد، خطاب به ساحل گفت:

- یه دقیقه سکوت کن!

ساحل که باز هم متوجه‌ی پُر حرفیِ بی‌موقعش شده بود، در عینِ حال که تمامِ وجودش در آتشِ نگرانی می‌سوخت، خنده‌ای کوتاه به لب آورد و با لرزشِ اندکِ چانه‌اش و کشیده شدنِ لبانش از یک سو، ردِ خنده روی صورتش پدیدار شد. دستش را بالا آورد و برای جلوگیری از بلند شدنِ صدای خنده‌اش، روی دهانش نهاد.

- ببخشید باز حواسم نبود؛ فهمیدم، گرم شدنِ فک موقوف!

تیرداد نگاهش را پایین کشید و به نوکِ خاک گرفته‌ی کفشِ مشکی رنگی که به پا داشت، چشم دوخت.

- خوبه که قبول کردی! چی شده حالا؟

ساحل که گویی تازه از کوتاه آمدن از موضعش بو برده بود، با یادآوریِ دلیلِ تماسش، جیغِ خفیفی کشید که تیرداد ثانیه‌ای موبایل را گوشش فاصله داده و با روی هم قرار دادنِ پلک‌های چشمِ راستش، آن را بست و دستش را مقابلِ موبایل گرفته و گفت:

- چرا جیغ می‌زنی الان؟

لحنِ حرص زده‌ی ساحل، باز هم او را تا مرزِ خنده پیش برد؛ اما خودش را کنترل کرد و ردِ لبخند را از روی لبانش پاک ساخت.

- جیغ می‌زنم چون یه کاره من رو ول کردی و پا شدی رفتی! اصلا یهو چت شد؟ کی زنگ زد بهت؟

میانِ موهایش پنجه کشید.

- برای کاری اومدم که خودت قصدم رو از انجام دادنش، می‌دونی!

نگاهِ ساحل ثانیه‌ای پژمرده شد. همانطور که دستش از آرنج روی سطحِ اُپن قرار گرفته بود، با سرِ انگشتِ اشاره‌اش مشغولِ ترسیمِ خط‌های فرضی روی آن شد. می‌دانست نقشه از چه قرار است، می‌دانست اتفاقاتِ میانِ راه و خطرها و از سوی دیگر اهدافِ تیرداد چیست؛ اما مسئله‌ای که بیش از هرچیزی آزارش می‌داد، مشخص نبودنِ پایانِ این مسیر بود!

- تیرداد نمی‌خوام تهِ دلت رو خالی کنم ولی...

نفسِ لرزانش را از ریه‌هایش خارج ساخت.

- از آخرِ راهت می‌ترسم!

تیرداد سکوت کرد و سر جایش ماند. خودش هم به عواقبِ این راهِ بیراهه مانندش فکر کرده بود. هدفش او را از پا پس کشیدن منع می‌کرد و در انتها مقصودش تنها به یافتنِ حقیقت هم بسنده می‌کرد؛ اما زنده ماندن در این راه شاید بعید به نظر می‌رسید!

- همه‌اش می‌ترسم این راهی که داری میری، در اصل چاه باشه! به اینجاش فکر کردی؟ این چاه شاید اولش و تا یکم هم وسطش روشنایی داشته باشه ولی به تهش که برسی انقدر تاریکه که چشم، چشم رو نمی‌بینه!

تیرداد دستش را روی صندوق عقبِ ماشین گذاشته و سرش را بالا گرفت. سال‌ها بود که بغض را از عواملِ حکومتیِ تنش خلع مقام کرده بود؛ اما هربار به بهانه‌ای راهی را به گلویش باز می‌کرد که شاید جانش را می‌ربود، اما به قدری بی‌رحمی در وجودش می‌خروشید که هربار به گونه‌ای خودش را در راهروی گلویش جای می‌داد! او از این بغض‌های گاه و بی‌گاه، متنفر بود!

- بیا بگذر که نه چیزی درست میشه و نه...

تلخندی زد و میانِ حرفش آمد:

- می‌دونی همه‌ی این‌هایی که داری میگی، حکمِ نوشدارو بعد از مرگِ سهراب رو داره؟

چشم بست و قلبش را ثانیه‌ای درونِ سی*ن*ه احساس نکرد. گویی تپنده‌ای نامرئی که سنگینی‌اش هم حس نمی‌شد، تنها به تپیدنی بی‌مقصود، قناعت کرده بود!

- من الان یه نقطه بعد از فاجعه‌ام و این یعنی چی؟ یعنی یه حرکت برای ساختنِ دوباره‌ی ویرونه‌ها یا ویرون کردنِ مسببش!

ساحل بغضش را فرو داد.

- من فقط نمی‌خوام اتفاقی برات بیفته!

تیرداد پلک‌هایش را از هم گشود و خیره به نقطه‌ای نامعلوم، گفت:

- آب از سر گذشته، اون هم نه یه وجب و صد وجب؛ من یه دریا از سرم گذشته!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت سیزدهم»

شالِ آبی رنگش را روی سرش مرتب کرد و پس از چرخاندنِ آرامِ بدنش و متمایل شدن به سمتِ تختِ صورتیِ نوزادِ سه ماهه‌اش، به سمتش گام برداشته و کنارش ایستاد. نگاهی به صورتِ تپل، سفید و خندانِ گندم که انگشتِ اشاره‌ی کوچکش را تا نیمه میانِ حصارِ لثه‌هایش گرفتار کرده و عمیقاً می‌خندید، انداخت و لبخندِ محوی به آرامی، روی رُخِ غم گرفته‌اش نقش بست.

دستش را پایین کشیده و مقابلش نگه داشت که گندم با چشمانِ درشتِ مشکی‌اش، نگاهش را پایین آورده و به دستِ طراوت با گنگی نگریست. دستِ دیگرش را بالا برد و انگشتِ اشاره‌ی طراوت را میانِ مشتِ کوچکش گرفتار ساخت. لبخندِ شیرین و کودکانه‌اش باز هم بر لبانِ باریکش جای گرفت و با هیجان، پاهایش را تکان می‌داد.

طراوت با بغض، لبخندی که چانه و لبانِ قلوه‌ای‌اش را به لرزش وا می‌داشت، بر صورتِ نسبتاً لاغرش نشاند. نمی‌دانست فرزندش را به که بسپارد؛ اما هیچکس، حتی همسرِ خودش هم صلاحیتِ نگهداری از او را نداشت!

نفسِ عمیقی کشیده و به آرامی، انگشتش را از زندانِ انگشتانِ گندم رهایی بخشید و با دست کشیدن به کنجِ تر شده‌ی چشمانِ خاکستری‌اش، اشکی که همان گوشه‌ها لانه کرده و پناه گرفته بود را پاک کرد. بینی‌اش را بالا کشیده و مسیرش را به سمتِ کیفِ مشکی رنگش که روی زمین و با اندک فاصله‌ای از تخت، جای گرفته بود، کج کرد.

با رسیدن به کیف، مقابلش ایستاده و خم شد. انگشتانِ کشیده‌اش را دورِ دسته‌ی کیف پیچاند و با برداشتنش، کمرش را صاف کرد و پس از آن، کیف را روی شانه‌ی چپش آویزان کرد. سر چرخانده و نگاهِ کوتاهش را باز هم حواله‌ی گندم کرده و با حسرت و غم، لب گزید و راهش را به مقصدِ خروج از اتاق تغییر داد.

همین که از آن خارج شد، درِ نسکافه‌ای رنگش را نیمه باز، نگه داشت و خواست آن را ببندد که همان دم، صدای چرخشِ کلید درونِ قفلِ در را شنید و سر که بلند کرد، همزمان با به داخل کشیده شدنِ در، قامتِ پارسا میانِ چهارچوبش نمایان شد که کتِ قهوه‌ای رنگش روی ساعدش نشسته بود.

آبِ دهانی فرو داد و برای ثانیه‌ای، دستش روی دستگیره‌ی نقره‌ای و سردِ درِ اتاق به وضوح، لرزید و قلبش در سی*ن*ه به گونه‌ای می‌کوبید که گویی قصدِ بالا آمدن به مقصدِ گلویش را داشت. برای مخفی ماندنِ ضعفش از دیدِ او، دستگیره را میانِ مشتش فشرد و دمِ عمیقی از هوای جهنمیِ اطرافش گرفت.

پارسا با دیدنِ کیفِ روی شانه‌ی طراوت و مانتوی کاربنیِ نشسته بر تنش، مشکوک، ابروانِ پُرپشتِ مشکی‌اش را درهم کشید و همان دم که درِ سفیدِ خانه را می‌بست و واردِ خانه می‌شد، کلید و سوئیچش را روی میزِ شیشه‌ایِ هال که میانِ تلویزیونِ خاموش و مبلِ هلالیِ کرم رنگ جا خوش کرده بود، انداخت و سپس کتش را روی سطحِ مبل پهن کرد.

مسیرش را به سمتِ طراوات که خشک شده، مقابلِ درِ اتاق جای گرفته و مدام دستگیره‌اش را میانِ مشتِ به عرق نشسته‌اش می‌فشرد، متغیر کرد و صدای قدم‌هایش که روی پارکت‌های سفیدِ کفِ خانه برداشته می‌شد، آرامشِ ذهنیِ طراوت را بر هم می‌ریخت.

پارسا چهره‌ی مشکوک و متفکری به خود گرفت و حینی که چشمانِ قهوه‌ای‌اش را مدام میانِ چشمانِ طراوت و دستِ بند شده‌اش به درِ اتاق می‌چرخاند، لبانِ باریکش را از هم گشود و گفت:

- خیر باشه! کجا با این عجله؟

طراوت مژه‌های بلندش را روی هم نهاد و با فشردنشان، گویی قصد داشت تمامِ استرس و اضطرابِ درونی‌اش را تخلیه کند. دستش را از دستگیره جدا کرد و به سختی، صاف ایستاد؛ اما لرزشِ محسوسِ پاهایش، نامحسوس به چشم می‌آمدند.

لب به دندان گزید و تمامِ علت و معلول‌های هجوم برده به مغزش را درو کرد تا جوابِ پارسا را به گونه‌ای با سیاست، بدهد که پس از آن دگر توانِ بازپرسی را نداشته باشد؛ اما پارسا شکاک تر از آن بود که به یک دلیل قناعت کند. برای او باید هزاران هزار قسم و آیه قطار می‌کرد که نیتش چیزِ بدی نیست!

- میرم بیمارستان!

پارسا با سمعِ واژه‌ی «بیمارستان» هردو ابرویش را به سوی پیشانی‌اش روانه کرد. همانطور که با چشمانِ ریز شده، اجزای صورتِ طراوت را واکاوی می‌کرد، گوشه‌ی راستِ لبِ بالایی‌اش را اندکی بالا فرستاده و گفت:

- کجا؟

طراوت دستانش را مشت و به حدی ناخن‌های بلندش را درونِ پوستِ نازکشان فرو کرد که ثانیه‌ای درد تمامِ تنش را بی‌حس کرده و پی برد که زخمشان کرده است. لبانش را با زبان تَر کرده و همان دم که آبِ دهانش را از گلوی خشک شده‌اش رو به پایین می‌راند، پلک‌هایش را از هم گشود و در آنی، نگاهِ شاکی، مشکوک و اخم آلودِ پارسا را شکار کرد.

- بیمارستان!

نگاهش جسارت نداشت و ضعفی آشکارا به وفور، میانِ گردیِ مردمک‌های خاکستری‌اش در نظرها پدید می‌آمد. خشمی که در وجودِ پارسا جوشش گرفته را به روشنی احساس می‌کرد و این درحالی بود که برای خونسردی دست و پا می‌زد.

او دیگر این زندگی را نمی‌خواست؛ اما مگر همه چیز به میل و خواسته‌ی او پیشروی می‌کرد؟ او به این زندگیِ پُر از ترس، تردید، حماقت و شکنجه، محکوم شده بود! به باتلاقی که هر تقلا برای نجاتش، به دامی برای گرفتار ساختنش مبدل می‌شد، محکوم بود!

- بیرون رفتن قدغن بود ها، نه؟

این آرامشِ پیش از طوفانِ او بود که تمامِ وجودِ طراوت را به گسلی فعال شده و لرزان، تبدیل می‌کرد. دسته‌ی کیفش را بیشتر میانِ انگشتانش فشرد و بغضش را نگه داشت. نباید این چنین ضعیف جلوه می‌کرد؛ اما این هم شخصیتِ او بود که با هر تقی به توقی خوردن، اشکش درمی‌آمد.

- چرا اینجوری می‌کنی پارسا؟ به خدا من...

پیش از آنکه سخنِ نیمه تمامش، رهِ به اتمام رسیدن در پیش بگیرد، پارسا دستش را بالا آورده و انگشتِ اشاره‌اش را روی لبانش گذاشت.

- یه کلمه نشنوم!

سکوت کرد و تمامِ سعی‌اش بر آن بود تا این دقایقِ وحشتناک را سپری کند. تمامِ تنش را سرما زده حس می‌کرد و همین هم بانیِ برخوردِ دندان‌هایش روی هم شده بود که برای پنهان کردنش، فَکِ بالایی و پایینی‌اش را روی هم فشرد و بغض کرده، سر به زیر افکند.

- گفته بودم قانون شکنی ببینم بدجوری بد میشم طراوت!

سرش را بالا گرفت و با دیدگانی براق که نشان از مچاله شدنشان میانِ هاله‌ی اشک آلودی که احاطه‌شان کرده بود، می‌داد، خیره به چهره‌ی عصبی، اما خونسردِ پارسا، لب گشود:

- طلوع خواهرِ کوچیکترمه؛ ولی بیشتر از من پیگیرِ باباست!

لبانش می‌لرزیدند و استرس همچون خوره، جانش را می‌خورد.

- تو دامادِ بزرگترشی ولی برای خوب شدنش یه قدم هم برنداشتی پارسا؛ اون وقت کاوه...

پارسا با عصبانیت، چشم بست و فریاد کشید:

- بِِبُر صدات رو؛ اسمش رو نیار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت چهاردهم»

از تُنِ اوج گرفته‌ی صدای پارسا، قلبش وحشت زده، درونِ سی*ن*ه بی‌تابی می‌کرد. نه اینکه به این فریادها و خشم‌های بی‌مورد عادت نکرده باشد؛ اما انتظارِ چنین برخوردِ سنگینی را تنها از بهرِ به زبان آوردنِ یک نام نداشت؛ هرچند همین یک نام، هزاران بار او را تا عمق ترس، درد، سکوت و غم فرو برده بود. از زمانی که به یاد داشت، تنها کاری که می‌توانست انجام دهد سکوت بود!

سکوت، کلمه‌ای به ظاهر چهار حرفی بود که در باطنِ خویش حرف‌های زیادی برای گفتن و فریادهای بلندی از بهرِ شنیدن داشت! گامی به عقب برداشته و قامتِ نحیفش، میانِ درگاهِ اتاق جای گرفت و ترس از خیرگی به نگاهِ آتشینِ پارسا، باعث می‌شد هر چند دقیقه یک بار، چشمانش را دزدیده و روانه‌ی پارکت‌های سفید رنگِ زمین کند.

پارسا گامِ رو به عقب برداشته شده‌ی طراوت را با قدمی رو به جلو، جبران کرد و با دور زدنِ دستانش در مسیرِ تنش، آن‌ها را پشتِ سرش به یکدیگر بند کرد. طراوت برای اینکه ناغافل، تعادلش را از دست ندهد و میزبانیِ زمین برای هجومِ تنش به آغوشِ خویش را نپذیرد، دستش را به درگاه گرفته و از بهرِ ترسِ به غلیان افتاده در جانش، قلبش چون پرنده‌ای میانِ قفس که تمنای آزادی داشت، خود را به در و دیوار سی*ن*ه‌اش می‌کوبید تا رهایی یابد.

نمی‌دانست با کدام جسارت، اما سرِ لرزانش را به آرامی، بالا گرفت و باز هم قفلِ نگاهِ خشمگین و در عینِ حال آرامِ پارسا شد که همین هم به تشویشش دامن می‌زد.

- ازش دفاع می‌کنی، می‌کوبیش توی سر من، تعریفش رو می‌کنی. خبریه و من بی‌خبرم؟

چانه‌ی طراوت لرزید و فشارِ دستش روی درگاه بیشتر شد. پارسا به هیچ وجه متوجه حرف‌هایش نبود و این حساسیتِ بی‌جای او نسبت به کاوه که خودش هم از عشقِ او به طلوع مطلع بود، غیرمنطقی و دور از عقلانیت به نظر می‌رسید؛ اما قصه جایی می‌لنگید که پارسا هرچند کاوه را می‌شناخت، اما گویی طراوت را به درستی نشناخته بود و شاید هم افکارش در سیاهی‌ای غوطه‌ور بودند که همسرِ خودش را به چشمش، خائن می‌دید.

مردمک‌های خاکستری رنگِ طراوت میانِ قابِ سفیدشان مرتعش شده بودند و پرده‌ای شفاف که مقابلشان پهن شده بود، برقشان را بیش از پیش به رخ می‌کشید. حس می‌کرد تمامِ دردها و عذابِ سه ساله‌اش، حال با پوششِ بغضی سنگین، بالا آمده بودند و در انتهایی‌ترین نقطه‌ی گلویش سنگینی می‌کردند که هوای اطرافش توانِ ورود و خروج را نداشت.

اولین قطره‌ی اشک، بی‌آنکه پلک بزند، سردی‌اش را روی گونه‌ی گرمش، رها ساخت. حرکتِ اشک از روی جاده‌ای که پوستِ صورتش بود، پایین کشیده شده و روی گردنش، باقیِ مسیر را طی کرد. پارسا که با چشمانش ردِ اشکِ گریخته از چشمِ طراوت را دنبال می‌کرد، با مخفی شدنِ آن قطره‌ی سمج و سرکش، درونِ پناهگاهِ شالِ آبیِ روی سرِ طراوت، مسیرِ چشمانش را تغییر داد و دوباره به رُخِ او رسید.

- با نامزدِ خواهرت تیک و تاک می‌زنی؟ این همه سنگش رو به سی*ن*ه زدن، عجیبه!

طراوت با شنیدنِ این حرفِ پارسا، لبانش همچون ماهی باز و بسته می‌شدند؛ اما صوتی نبود که پس از گذر از درگاهِ حنجره‌اش، خود را به آغوشِ گوش‌های پارسا هدیه دهد. قلبش کند و کندتر می‌شد و حس می‌کرد نفس‌هایش منقطع می‌شدند.

مُهرِ این اتهام بعد از نامزدیِ طلوع و کاوه، چندمین بار بود که بر پیشانی‌اش می‌خورد؟ چرا فکر می‌کرد زنی متاهل که دست بر قضا کودکِ سه ماهه‌اش را در آغوش می‌پروراند، حال می‌توانست پس از سه سال زندگیِ هرچند دشوار و پُررنج؛ اما خ*یانت کند؟ اگر قرار بر رهاسازیِ زندگانی‌اش بود، پیش از این‌ها اقدام می‌کرد؛ اما ورودِ گندم به جنگِ زندگی‌شان، عملِ خودخواهانه‌ای بود!

بی‌اختیار، دستش را از درگاهِ اتاق کند و با بالا آوردنش، بی‌آنکه کنترلی روی حرکات و رفتارش داشته باشد، به گونه‌ای محکم، کفِ دستش را به صورتِ پارسا کوفت که پس از کج شدنِ سرِ او و پایین آمدنِ دستش، چندین و چندبار، صدای سیلی میانِ فضای مسکوتِ خانه‌ای که گه گاه با تیک تاکِ ساعتِ دایره‌ایِ روی دیوار شکسته می‌شد، انعکاس یافت.

به نفس- نفس افتاده بود و با اینکه وحشت از سلولی به سلولِ دیگرِ تنش نقل مکان می‌کرد؛ اما این جرأتی که پس از سه سال به خرج داده بود، حداقل چیزی بود که می‌توانست به آن امید ببندد.

کفِ دستش به خاطرِ شدتِ زیادِ سیلی‌ای که مهمانِ صورتِ پارسا کرده بود، سرخ شده و گز- گز می‌کرد. عرقِ سردی که از تیغه‌ی کمرش رد شد، در آنی تمامِ وجودش را لرزاند و گویی تازه پی برده بود که خودش را میانِ باتلاقی که خشمِ پارسا بانیِ ساخته شدنش بود، گرفتار کرده است.

لبانِ خشکیده‌اش را از هم فاصله داد تا به واسطه‌ی آن، دمی برای مدافعِ خودش شدن، فرصت یابد. دهانِ خشک شده‌اش مزه‌ی تلخ و گسی داشت که هرگز نمی‌توانست به تجربه کردنِ بیندیشد؛ اما اکنون حسش می‌کرد.

سرِ پارسا که از نیم رُخ گردانده شده و مقابلش ایستاد، گویی مشتی آبِ سرد را به سمتِ صورتِ گر گرفته و خیس از عرقش پرتاب کردند و به گونه‌ای حالش دگرگون شد که انگار شخصی سعی در بیرونِ کشیدنِ روح را از جسمش داشت.

- با دل و جرأت شدی!

قدمی به سمتِ طراوت برداشت که طراوت هم وحشت زده، همان گامِ نیمه بلندِ پارسا را با به عقب رفتنش، تلافی کرد و دشوار، با صدایی لرزان و بی‌جان که یارای به گوش رسیدن را نداشت، لب زد:

- جلو نیا!

پارسا بی‌توجه به سخنِ او، همان دم که با گامی دیگر به سویش، او را وادار می‌کرد تا واردِ اتاقِ گندم شود، شانه‌ای بالا انداخت و تک خنده‌ای دیوانه‌وار را تقدیمِ صورتِ آتش گرفته‌اش کرد.

- به خاطرِ اون احمقِ عوضی دستت روی من بلند میشه؟!

طراوت با بغض، گامی دیگر رو به عقب برداشت.

- توروخدا!

پارسا که دیگر توانِ مقابله کردن با خشمش را نداشت و از سوی دیگر سیلی‌ای که طراوت بر صورتش نشانده بود، به کبریت کشیدن روی انبارِ باروت می‌مانست، ابروانش را درهم کشید که بانیِ چین خوردگیِ پیشانی‌اش شد و اخمِ وحشتناکش، شعله کشان، تا مغزِ استخوانِ طراوت را خاکستر کرد.

- آدمت می‌کنم!

دست جلو برد و همان دم که پیچکِ انگشتانش به دورِ بازوی ظریفِ طراوت پیچیده شدند، جیغِ نسبتاً بلند و بی‌اختیارِ او، بندِ حنجره‌اش را رها کرده و به بیرون گریخت.

- ولم کن روانی! طلاق می‌گیرم، ولم کن!

پارسا با خشم، طراوت را به دیوارِ سفیدِ پشتِ سرش کوبید که طراوت از بهرِ شدتِ برخوردش با دیوار و دردی پیچیده میانِ کمرش، رُخ درهم کشید و خود را از ناله‌ای که دردش را آشکار می‌ساخت، باز داشت. پارسا مقابلِ صورتش فریاد زد:

- تا وقتی موهات بشه همرنگِ دندون‌هات، زنِ منی و زنِ منم می‌مونی! فکرِ اینکه طلاق بگیری و با اون بچه قرتی بریزید روی هم رو از مغزت بیرون کن!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت پانزدهم»

با شنیدنِ صدای حرکتِ ماشین روی کفِ خاک گرفته‌ی خیابان، سرش را کمی کج کرده و از گوشه‌ی چشم، نگاهی به فضا انداخت تا از امن یا ناامن بودنش اطمینان حاصل کند و سپس، خودش و طلوع را از مخفیگاهشان بیرون کشد. با گوش‌هایی که سکوتِ اطراف را که گه گاه با صدای پروازِ پرندگان در آسمان شکسته می‌شد، می‌شنیدند، کفِ دستش را روی زمینِ خاکیِ زیرش نهاده و با فشاری که از ته مانده‌ی نیرویش قوت می‌گرفت، بی‌توجه به فرو رفتنِ سنگ ریزه‌های روی زمین در کفِ دستش و سوزشِ زخمِ کوچکش، زوری زده و با فشردنِ لبانِ باریکش روی هم، نفسش را میانِ ریه‌هایش به هم گره کرد و به آرامی، از جای برخاست.

از بهرِ دردی که پای آسیب دیده‌اش برایش به ارمغان آورده و از طرفی سوزشِ دستش که به پاسِ فشارِ وارده‌اش بر زمین بود، صورتش مچاله شد و همان دم حکمِ آزادی را برای اکسیژنِ حبس شده در ریه‌هایش صادر کرد که با باز شدنِ لبانش از هم، نفسش را به محیط پیرامونش سپرد که به خاطرِ سوز و سرمای استخوان سوزِ هوا، همچون دودی گریخته از دودکشِ خانه‌ای، بیرون جهید.

وزنِ بدنش را برای هجوم نیاوردنِ درد به پای چپش، روی پای راستش انداخته و تنش اندکی به راست متمایل شده بود. نگاهِ قهوه‌ای رنگش را پایین کشیده و به طلوع که تایی از ابروانِ قهوه‌ای و کشیده‌اش را بالا انداخته و طلبکار و منتظر، دست به سی*ن*ه و با لبانِ جمع شده‌ای که به گوشه‌ی چپِ صورتش کشیده شده بودند، او را می‌نگریست، خیره شد.

- پنهون کاری‌هات یکی- یکی دارن رو میشن کاوه، اون از یلدا، این هم از این! بعدی چیه؟ حداقل بگو که آمادگیش رو داشته باشم!

کاوه کلافه و خسته، دستش را بالا آورده و با انگشتانِ شست و اشاره‌اش، پیشانی‌اش را ماساژ داد. طلوع زانوانِ تا شده‌اش به واسطه‌ی نشستن را صاف کرده و برای زدودنِ خاک از روی شلوارِ دمپای مشکی رنگش، دستی به روی آن کشید و سپس، دوباره چشمانش را به کاوه دوخت تا بالاخره به سخن گفتن رضایت دهد.

اما کاوه حتی اگر می‌توانست ماجرای یلدا را پس از مخفی کاری‌اش به طلوع بگوید، این مورد دیگر از توانش خارج بود و خودش هم می‌دانست با فراری شدنش، هم از سویی احساسِ شکِ طلوع را قلقلک داده و هم از سوی دیگر، پنهان کردنش برای طلوع رو شده بود. مشکل از او نبود! آن دم که ماشین را دید، گویی برای ثانیه‌ای مغزش قفل کرد که فرار بر قرار ترجیح داد.

این موش و گربه بازی‌ها و دویدن‌های ترسناکشان، آخر و عاقبتِ خوبی نمی‌توانست داشته باشد؛ چه بسا که طلوع هم نباید از قصه مطلع می‌شد!

- بعدا درموردش حرف می‌زنیم!

طلوع پُر حرص و عصبی، چشمانش را در حدقه چرخی داد و برای نزدیک تر شدنش، قدمی به سمتِ کاوه برداشت. حال به اندازه‌ی نیم گام با او فاصله داشت که همین نزدیکی، کاوه را وادار کرد تا چشم از نقطه‌ی نامعلومی که نگاهش را روی آن متمرکز کرده بود، دزدیده و چشمانِ طلوع را هدف قرار دهد.

- یلدا رو هم لابد با خودت وعده کرده بودی که بعدا بهم بگی، هوم؟ این بعداها کِی می‌خواد تموم شه؟

کاوه که دردِ پایش به مغز استخوانش رسیده و وجودش را خاکستر می‌کرد، دندان‌هایش را روی هم فشرد و دستش را نامحسوس، روی پایش قرار داد. به خاطرِ خستگی و از طرفی دردِ پخش شده در جانش، رگه‌هایی سرخ رنگ و خونین شکل هاله‌ای را به دورِ گردیِ مردمک‌هایش تشکیل داده بودند. شاید اگر خودش را به مقاومت وانمی‌داشت، در آنی، تنش با کمالِ میل، میزبانیِ زمین را پذیرا می‌شد. با لحنی جدی و ابروانی که اندک، به هم نزدیک شده بودند، گفت:

- طلوع من برای گفتن یا نگفتنِ هرچیزی دلیل دارم، خب؟ پس لطفا حداقل الان سر به سرم نذار!

طلوع که تا به حال به چنین لحنِ جدی‌ای از کاوه برنخورده بود، یکه خورده و شوکه، چشمانش را روی صورتِ کاوه متمرکز کرد. نه تنها برای سوالاتش به پاسخی دست نیافت، بلکه بیش از پیش به ماجرا مشکوک شد. چه چیزی می‌توانست بانیِ این سکوتِ کاوه باشد که حتی عصبانیتِ طلوع هم قابلیتِ مقابله با آن را نداشت؟ کاوه ار چه می‌ترسید؟

کاوه همانطور که سرش را به این سو و آن سو می‌چرخاند، دستش را روی شقیقه‌ی دردناکش گذاشت تا با مالش دادنش، اندکی سردردش آرام گیرد؛ ولی بی‌فایده بود! پس از اعتماد به آرامشِ محیطِ پیرامونش، سرش را به سمتِ طلوع بازگرداند و همان دم که مسیرِ قدم‌هایش از طلوع کج شده و به جهتِ مخالفش معطوف می‌گشتند، گفت:

- من یه نگاهی به اطراف می‌اندازم و بعد میام دنبالت...

دردی که در لحظه، از پایش عبور کرده و بالا آمده بود، در تک به تکِ سلول‌هایش پخش شده و مجبورش کرد که برای ثانیه‌ای پلک‌ روی هم نهاده و با فشردنِ لبانش روی هم، ناله‌ی دردآلودش را در نطفه خفه کند. با فاصله دادنِ پلک‌هایش از یکدیگر، خیره به طلوع که در کمالِ تعجب، مسکوت نظاره‌گرش بود، گفت:

- از جات تکون نمی‌خوری تا بیام؛ باشه؟ طلوع به جونِ خودت که از همه‌ی دنیا برام عزیزتری میگم که سرِ این مسئله با خودت هم شوخی ندارم!

طلوع که همچنان شکِ رخنه کرده در وجودش عقب نشینی نکرده بود و به علاوه‌ی آن، استرس هم به انواع و اقسام احساساتِ آن لحظه‌اش اضافه شده بود، لبانِ قلوه‌ای‌اش را روی هم فشرد و بادی که وزید، باعث شد تا تنِ سرد شده‌اش را به آغوش بکشد و چشمانش را سمتِ کاوه بچرخاند.

- چرا نمیگی چی شده؟

کاوه سری به طرفین تکان داد و آرام، گفت:

- چون هنوز وقتش نیست!

سرش را کج کرده و گام برداشتنش را آغاز نمود که همزمان با برداشتنِ اولین قدمش، خطاب به طلوع گفت:

- طلوع به هیچ وجه از اینجا تکون نخور!

پس از آن، بی‌آنکه به اعتراض یا تاییدِ طلوع گوش بسپارد، مسیرش را گرفته و لنگان، خودش را به سمتِ مقصدِ اولیه‌شان کشاند. هوا سرد بود و سرما نوکِ بینیِ عقابی‌اش را سرخ کرده بود و تنها برخوردِ نفس‌های متعدد و گرمش به لبانِ سرد شده‌اش، کمی از گرما را برایش فراهم می‌آورد.

نمِ بارانِ آرام گرفته‌ی پاییز که آسمانِ متمایل به شب را به گریه انداخته بود، روی پوستش می‌نشست. صدای برخوردِ کفِ کفش‌های مشکی رنگش با زمینِ خاکی و فشرده شدنِ سنگ‌های ریز و درشت زیرِ پایش، تک صوتی بود که قوای شنیدنش را داشت.

پس از گذرِ اندک زمانی بالاخره به محلِ تصادف رسید و همین که خواست دوباره مقصدِ طلوع را در پیش بگیرد، چشمش به درِ بازِ شاگردِ ماشین خورد و به یاد آورد که پیش از حرکتشان، در را بسته بود.

ابروانِ پُرپشتش یکدیگر را در آغوش کشیدند و اخمی روی صورتش نشست. با گام‌هایی کُند از بهرِ پای صدمه دیده‌اش، خود را به صندلی رساند. با برخوردِ بوی عطرِ تلخ و مردانه‌ای که دست بر قضا آشنا هم بود، به پره‌های بینی‌اش، حس ششمش فعال شد.

نگاهش گشت و گشت تا درنهایت روی عکس طلوع که بر صندلی جای گرفته بود، نشست. متعجب و شوکه، دست دراز کرده و عکس را برداشت. قلبش روی دورِ تند شروع به کوبیدن کرد و همان دم که ابروانش از بهرِ شوکِ حمله‌ور شده به جسمش از هم باز می‌شدند، با احساسِ جای گیریِ جسمی درست روی پهلویش، لب از لب گشود:

- تیرداد!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت شانزدهم»

هم حضورش را فهمیده بود و هم می‌دانست که قدم نهادنش در آنجا، یا هدفی از پیش تعیین شده را در پستوی خویش پنهان ساخته و یا قصدش بر آن بود تا به یکباره تمامِ اختلافات و قضایای میانشان را همانجا خاتمه بخشد.

نیشخندی زده و با جلو بردنِ دستش، عکسِ طلوع را به آرامی، روی کاپوتِ ماشین نهاد. نفسِ عمیقی کشید و بی‌آنکه سرش را به سمتِ او بازگردانَد، دستانش را مقابلِ سی*ن*ه‌اش در هم گره کرده و سرش را که بالا گرفت، خیره به آسمانِ سیه پوشی که آرام، راهِ شب را در پیش می‌گرفت، خطاب به تیرداد گفت:

- حدسش رو می‌زدم!

تیرداد پوزخندی را روی لبانِ باریک و خشکیده‌اش نشاند. یک تای ابروی قهوه‌ای رنگش را بالا انداخته و اندکی به فشارِ اسلحه روی پهلوی کاوه افزود. قصدِ شلیک نداشت و نیتش به زهر چشم گرفتنی ساده ختم می‌شد. بادِ سردی که گذر کرد، پالتوی طوسی رنگِ تیرداد و چند تار از موهای قهوه‌ای‌اش که مقابلِ پیشانیِ بلندش قد علم کرده بودند، با خود به سویی کشید.

دستش روی اسلحه به واسطه‌ی دمای پایینِ محیط پیرامونشان، به وضوح یخ کرده و این را به وفور احساس می‌کرد؛ چرا که گویی یخبندانِ دستش، حسِ لامسه‌اش را از کار انداخته بود که جسمِ اسلحه را میانِ انگشتانش، احساس نمی‌کرد. کاوه خونسرد و تیرداد جدی بود! از آخرین دیدارشان تنها همین نگاه‌ها در اذهانشان به یادگار، حک شده بود.

- حدسش رو می‌زدم عکس‌ها رو با خودت این ور و اون ور نمی‌بری.

اسلحه را قدری پایین کشید. کاوه که دیگر فشارِ اسلحه به تنش را احساس نمی‌کرد، سرش را به صورتِ نیمرخ، سوی تیرداد گرداند. چشمانش را پایین کشیده و با دیدنِ دستِ تیرداد که کنارِ بدنش آویزان شده و اسلحه که میانِ مشتش فشرده می‌شد، چشم چرخانده و روی مشتِ سفید شده‌ی تیرداد متمرکز گشت.

لبانش را با یاریِ زبانش تَر کرده و حینی که نگاهش به دستِ تیرداد گره خورده بود، دستانش را میانِ آغوش یکدیگر مچاله‌تر کرد تا شاید به واسطه‌ی این عمل، اندک گرمایی به وجودش ساطع شود. تنش را کاملا به سمتِ تیرداد متمایل کرده و با اشاره‌ی چشمان و ابروانش، به دستِ او، خونسردیِ چند لحظه پیشش را هم در نگاه و هم در کلامش محفوظ نگه داشت.

- نگرانِ دستتم!

تیرداد چشمانش را از صورتِ کاوه پایین‌تر کشیده و در عکس العمل به چشمانش، دستش را بالا آورد و با نگاهی اجمالی، بدنه‌ی نقره‌ایِ اسلحه را از نظر گذراند. لبانش به لبخندی یک طرفه که مرموز به نظر می‌رسید، باز شد و با رساندنِ دستش به پشتِ سرش، قدری پالتو را به کناری هدایت کرده و اسلحه را درونِ جیبِ پشتیِ شلوارش جای داد. پالتو را به حالتِ اولیه و مرتبش بازگرداند.

- می‌خوای یه چیزی رو رُک و راست بهت بگم؟

دستش را بالا آورده و روی شانه‌ی کاوه نهاد. کاوه مردمک‌های ریز شده‌ی چشمانش را چرخاند تا به دستِ تیرداد روی شانه‌اش رسید. همان دم که چشمانش میانِ صورتِ مرموز و خونسردِ تیرداد جابه‌جا می‌شدند، مغزش اعلامِ خطر کرد. آنگونه که گویی صدای آژیر در سرش پیچیده و نوری قرمز رنگ مدام از سویی به سوی دیگر در مغزش روانه می‌شد. آنچنان شناختِ کاملی از تیرداد نداشت؛ اما آگاه بود که شاید دستش به کارهای خسرو و امثالش آلوده نشده باشد؛ ولی باز هم برایشان مغز متفکری محسوب می‌شد که احتیاط را برایش به شرطی از بهرِ داشتنِ عقل مبدل می‌کرد.

- اینکه فکر کردی باندِ خشاب رو با چهارتا عکسِ سرسری می‌تونی لو بدی، در کمالِ تاسف باید بگم که احمقانه‌ست!

کاوه دستِ تیرداد را از روی شانه‌اش پس زد که تیرداد در جوابِ نگاهِ تیز و بُرنده‌ی او، تک خنده‌ای حواله‌اش کرد و همان دم که دستانش را درونِ جیب‌های پالتویش فرو می‌برد، ادامه داد:

- خشاب و خسرو قاصدکِ توی دستت نیستن که تصور کنی با یه فوت پراکنده میشن و همه چی تمومه...

قدمی به سمتِ کاوه برداشته و بیشتر نزدیکش شد.

- از بدِ قصه خودت رو با بد آدم‌هایی درانداختی؛ می‌دونی چی میگم؟ خشاب هرچی بیشتر فشارش بدی، محکم‌تر میشه!

کاوه برای اطمینان از نبودِ طلوعی که حتم داشت دمی تا تعقیب کردنش پیش رفته و حالا یا کارش به انصراف کشیده و یا در آخر، مسیرِ خودش را که از قضا روی جاده‌ی لجبازی شکل گرفته بود، در پیش گرفته و کاوه را تا رسیدن به ماشین، مخفیانه، دنبال کرده، نگاه به اطراف گرداند. هرچه که بود، چه طلوع دنبالش کرده باشد و چه نه، اکنون دیگر آب از سر گذشته بود و کاری از دستش برنمی‌آمد.

نگاه به چشمانِ تیرداد دوخته و حینی که خودش هم قدمِ لنگانش را به سوی او برمی‌داشت، دستانش را از هم باز کرده و همانندِ تیرداد اما با نقطه‌ای در تضاد با او، درونِ جیب‌های شلوارش فرو برد که اندک گرمایی را احساس کرد؛ اما به قدری نبود که تمامِ تنش را بیمه کند.

- پس این همه عِز و جِز برای چیه جنابِ رهبر؟

تیرداد لبانش را به لبخندی موذیانه، باز کرد.

- همونطور که الگوی تو اینه، منم معتقدم که کار از محکم کاری عیب نمی‌کنه!

دستِ راستش را از جیبش بیرون آورد و انگشتانش را به یقه‌ی سوییشرتِ کاوه بند کرد. کاوه مشکوک نگاهش کرده و آرامشِ قبل از طوفان را از همان لحظه حس کرد.

- من همینجوریش انبارِ باروتم، پس کبریت نشو واسه‌ام!
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت هفدهم»

تیرداد دستش را از روی یقه‌ی سوییشرتِ کاوه پایین‌تر کشیده و در نهایت، کنارِ تنش آویزان کرد. ابروانش به هم قدری نزدیک شده بودند؛ اما چینشِ صورتش به هم نخورده و بانیِ ساخته شدنِ ردِ اخمی بالای چشمانش نشد. خونسرد بود و همین خونسردی گویی به گونه‌ای از درونِ درحالِ ریز- ریز کردنش بود. حرفش را در لایه‌ای درونی از زبانش مخفی کرده و با چندین بار، چرخاندنش در دهان و تدبیر اندیشی از بهرِ عاقبتِ گفتنش، بالاخره با خودش کنار آمد و آماده شد تا مقصودِ اصلیِ این بازی را برای او روشن سازد.

شاید کاوه می‌دانست و خودش را به ندانستن می‌زد و یا شاید هم واقعا نمی‌دانست؛ اما برای اینکه در هموارسازیِ مسیرِ پیش رویش موفق شود، لازم بود که باز هم مسئله‌ای قدیمی را متذکر شود. خشاب را خسرو بنا کرد و خودش هم به دنبالِ تباهیِ اعضایش بود؛ وگرنه هیچ گاه اینگونه، آشکارا، چنین تعقیب و گریزی که در انتها به تصادف منتهی شود را به راه نمی‌انداخت. مرموز بود و هدفِ واقعی‌اش از کارهایش در هاله‌ای ابهام آمیز به سر می‌برد.

نگاهش چرخید و چرخید تا در آخر روی تَرَکِ بزرگی که بر شیشه‌ی ماشین نشسته و گویی صفحه‌ی شفافش را خط خطی کرده بود، جا ماند. جواد به معنای واقعی، تمامِ کارهایشان را خراب کرده بود! قطع به یقین خسرو مجازاتی سنگین را برایش ترتیب می‌دید!

- تو هنوز هدفِ اصلیِ خسرو رو نفهمیدی، نه؟

کاوه که کماکان از حرفِ تیرداد، معانیِ ضد و نقیضی را ترخیص می‌کرد، ابرو درهم کشید و مردمک‌هایش را ریز کرد. کوبشِ قلبش آرام‌تر شده بود؛ اما سوالی که در پسِ سخنِ تیرداد پرسه می‌زد، آرامشِ ذهنی و قلبی‌اش را خراش می‌داد. مگر نه اینکه خسرو به دنبالِ همان عکس‌های قدیمی بود؟ پس دیگر هدفِ اصلی در این میان چه حرفی برای گفتن داشت؟ چرا حس می‌کرد از برملا شدنِ چنین هدفی واهمه دارد درحالی که خودش هم هنوز به چیستی‌اش پی نبرده بود؟

آسمان تاریک تر شده بود تا شب را به جایگاهش راه دهد. ابرهای بغض کرده‌ی آسمان، باز هم در یکدیگر تنیده و در قعرِ هم فشرده می‌شدند تا سومین بارانِ پاییزیِ آن روز را به تنِ نم زده‌ی زمین هدیه دهند. کاوه خیره به برقِ چشمانِ تیرداد و موهایی که به خاطرِ حمله‌ی باد به سمتی کج و کشیده می‌شدند، لب از لب گشود:

- چه هدفی؟

تیرداد انگشتانِ یخ زده‌اش را روی چانه و ته ریشِ کمرنگش کشید. متفکر و مشکوک، به نگاهِ دو- دو زنِ کاوه که انتظارِ پاسخی از جانبش را می‌کشید، نگریست و پس از آن، حینی که سخنش بر نوکِ زبانش نشسته و صدایش از مسیرِ حنجره صعود می‌کرد، تیرِ خلاص را از نقطه‌ی رهاسازی‌اش، رها کرده و قلبِ کاوه را نشانه گرفت:

- خسرو نامزدت رو می‌خواد!

پلک‌های کاوه از هم باز و سرجایشان خشک شدند. گویی حتی قوای پلک زدنش هم به یغما برده شد. سرمای هوا به چشمانش نفوذ کرده و باعثِ سوزششان می‌شد؛ اما حتی سرما هم یارای بازگرداندنِ توانِ نیروی حرکت در ماهیچه‌های پلک‌هایش را نداشت. قلبش کند می‌زد و انگار با همان سرعتِ کم در تپش‌هایش، اصواتی که نشأت گرفته از ضربانش بود، بلند شده و در فضا انعکاس می‌یافت. تنفس‌های کشیده و بلندش، حینِ خروج از میانِ شکافِ ساخته شده بینِ لبانش، بخار مانند شده بودند.

لبانِ خشک شده‌اش تَرَک برداشته و با تکان دادنِ آهسته‌شان، به سختی، صوتِ خفته در حنجره‌اش را بیدار کرد و همان دم که از رُخِ غرق در حیرتش هویدا بود که سخنانِ تیرداد را هضم نکرده، بالاخره گفت:

- چی؟

تیرداد که این وضعیتِ شوک زده‌ی او را دید، بی‌آنکه به کاوه مجالی برای گنجاندنِ حرفِ او در ذهنش بدهد، نفسِ عمیقی که نیمی از اکسیژنِ اطراف را در بر می‌گرفت، کشیده و درونِ ریه‌هایش را لبالب از آن پُر کرده و بعد از گذرِ ثانیه‌ای، دوباره همان اکسیژنِ ربوده شده را در هوا رها ساخت.

- اون موقع که تو فکر می‌کردی خسرو به خاطرِ اون عکس‌ها دنبالته، اون دراصل به فکرِ نامزدت بوده.

و بالاخره پلک‌هایش خواهانِ روی هم افتادن شدند و با نشستنِ مژه‌های کوتاه و نمناکش روی یکدیگر، دستش را بالا آورده و روی شقیقه‌ی کوبنده‌اش نهاد. اصرارهای رامین مبنی بر محافظتش از طلوع در مغزش زنگ زدند و تازه فهمید دلیلِ آن همه خواهش و تمنایش، حتی با علم بر اینکه می‌دانست کاوه تا چه اندازه عاشقِ طلوع است، چیست! او از خسرو می‌ترسید!

از مردی که سال‌ها خودش را میانِ چهاردیواری حبس کرده و جز یک خدمتکار، هیچکس، حتی دخترش هم اجازه‌ی ورود به اتاق را نداشت، می‌ترسید! او شاید دور بود و از جایگاهِ دورش، اطرافش را زیر نظر می‌گرفت؛ اما وقتی کار به خطر می‌رسید، فرمان دادن‌هایش می‌توانست خیلی زود نجاتش دهد.

قدمی رو به عقب برداشته و کمی کمرش را تا کرد. تکیه‌اش را به کاپوتِ ماشین داده و دستِ دیگرش را به بدنه‌ی سردِ آن بند کرد و بی‌توجه به سرمایی که لرزشِ محسوسی را برای تنش دارا بود، سرش را قدری زیر افکند و باز هم بینِ تمامِ خاطراتش، تمامِ حوادثِ پیش آمده را از مقابلِ دیدگانش گذراند و تنها یک نتیجه عایدش شد! اگر حرفِ تیرداد راست نباشد، دروغ هم نیست!

- داری سعی می‌کنی با خودت کنار بیای، هوم؟ دیر فهمیدی ولی زود اقدام کن!

قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی کاوه به تندی می‌جنبید و بالا و پایین می‌شد. پلک‌های سنگینش را با نارضایتی، از هم گشوده و سرش را که قدری بالا گرفت، تیرداد را مقابلش نظاره کرد. اگر قرارِ خسرو بر آن بود که مالکیتِ طلوع را تصاحب کند پس بی‌شک آمدنِ تیرداد و گفتنِ مقصودِ اصلی‌اش برای او، نقشه‌ای از پیش تعیین شده بوده است.

نامحسوس، دستش را به پشتِ سرش رسانده و درحالی که به دنبالِ ردی از اسلحه بود، با برخوردِ سرِ انگشتانش به دسته‌ی جسمِ فلزی‌اش، آن را به دست گرفته و خیره به چشمانِ تیرداد گفت:

- قصدت از گفتنِ این‌ها چی بود؟

تیرداد پوزخندی آغشته به زهر و صدادار را نصیبِ کاوه کرد.

- فکر می‌کنی با نقشه‌ی خسرو اینجام و دارم بازیت میدم؟

کاوه همان دم که اسلحه را از جیبش بیرون می‌کشید و در صددِ عملی کردنِ فکرِ جولان داده در ذهنش بود، آرام، گفت:

- گربه محضِ رضای خدا موش نمی‌گیره!

با بالا آوردنِ اسلحه، تنِ چسبیده‌اش به بدنه‌ی ماشین را از آن جدا کرده و تیرداد که توقعِ چنین عکس العملی را از سوی او داشت، پیش از آنکه کاوه مجالی برای اقدام داشته باشد، دست دراز کرده و مچِ دستِ او که اسلحه را با خود حمل می‌کرد، میانِ بندِ انگشتانش گرفتار ساخته و او را قدری به سمتِ خود کشید که کاوه برای حفظ کردنِ تعادلش، دردِ پای چپش را به فراموشی سپرده و آن را محکم به تنِ زمین فشرد.

صدای رعد و برقی که صافیِ قدری کدرِ آسمان را خدشه دار کرده بود با صدای شلیکِ گلوله هماهنگ شده و پس از آن، تنی محکم، بر روی زمین جای گرفت.
 
موضوع نویسنده

Masoome

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
814
4,074
مدال‌ها
2
«پارت هجدهم»

با خم شدنِ زانوانش و قوای به تاراج رفته از پاهایش، روی زمین جای گرفته و کفِ دستانش محکم به سطحِ خاکی و چند سنگِ ریز برخورد کردند و در نهایت فشرده شدند. آثارِ این برخورد جایی در تنش نمایان می‌شد که سوزشِ دستش از بهرِ فشاری که به سنگ‌ها وارد کرده بود، در تک به تکِ سلول‌هایش پراکنده شده و صورتش را مچاله کرده بود.

دستش را از زمین کند و روی زانوی شلوارِ جینِ مشکی رنگش که به خاک آمیخته شده بود، بند کرده و سرش را که بالا گرفت، با ابروانی درهم نظاره‌گرِ او شد که پیروزمندانه، نیشخند بر لب داشت و پیروزی‌اش را تشدید می‌کرد. تیرِ هوایی‌اش که مقصدِ خاصی نداشت، باید هم ردِ نیشخند را بر لبانِ تیرداد می‌کاشت.

تیرداد بدنه‌ی اسلحه را میانِ انگشتانش چرخی داد و همان دم، نشستنِ قطره‌ی کوچک و سردی را روی گونه‌اش احساس کرد. سرش را بالا گرفت و خیره به آسمان و قطره‌هایی که به آرامی بر سرش فرود می‌آمدند، شد. بوی خاکِ نم گرفته، حسگرهای بینی‌اش را به کار انداخت که با تمامِ وجودش، هوای پاکی که به لطفِ باران بود را به ریه‌هایش کشید.

همیشه در هر شرایطی همینقدر خونسرد برخورد می‌کرد و همیشه هم از پیش توانِ ذهن خوانیِ رقیبش را داشت! همین بود که از او تیردادِ رهبر را می‌ساخت که دقیقا مشابهِ نامِ خانوادگی‌اش، واقعا رهبر بود!

کاوه ساکت و صامت، او را می‌نگریست. قصدش شلیک نبود و تنها می‌خواست مهارت‌های تیرداد را موردِ سنجش قرار دهد که تا حدودی هم موفق شده بود؛ موفقیتش را هم به واسطه‌ی آن دانست که حداقل فهمید شخصی که با او به جدال پرداخته است، کسی نیست که به راحتی مقابلِ تهاجم، شوکه و یا حتی تغییری در نگاهش ایجاد شود! فهمید که اشتباهی درحالِ پنجه به پنجه شدن با اوست!

سرش را به عقب گردانده و نگاهی به آنجا انداخت تا طلوعی که بی‌شک اگر رفتارهای شک برانگیزِ کاوه را فاکتور می‌گرفت، نمی‌توانست به سادگی از خیرِ صدای شلیکی که پرده‌ی گوش‌هایش را به بازی گرفته بود، بگذرد، پیدا کند؛ خبری از طلوع نبود! مردمک‌هایش را به چپ و راست چرخاند و باز هم ردی از او را نیافت که احتمال می‌داد جایی دور از نقطه نظرِ کاوه جای گرفته و شاید هم...

فکری خوره مانند در سرش پیچید که عذابش می‌داد! یعنی برایش مهم نبود این صدای شلیکی که از حنجره‌ی اسلحه برخاسته بود، امکانِ هدف گرفته شدنِ کاوه را می‌داد؟ یا شاید هم بابتِ حرف‌های کاوه کاری از پیش نبرده و حرکتی نمی‌کرد؟

حس کرد قلبش با هجومِ این افکار در سرش، تیری کشیده و در صددِ بستنِ راهِ تنفسی‌اش برآمده بود. شاید آنی که بیش از هرچیز آزارش می‌داد و حتی از دمی پیش بینی کردنش می‌ترسید، اکنون قرار بود بر سرش آوار شود و خیلی از وقت‌ها بود که در خلوت با خودش این چنین می‌اندیشید که شاید طلوع واقعا حسی به او ندارد!

- نیستش!

چشمانش را از جایی که نامعلوم به نظر می‌رسید، گرفته و دوباره مرکزِ نگاهش بر روی دیدگانِ تیرداد ایست کرد. تمامِ جانشان به خاطرِ باران خیس شده و بادی که می‌وزید، سرمای هوا را تشدید می‌کرد و هر از گاهی تنش را به میزبانیِ لرزشی اندک دعوت می‌کرد. سرد بود؛ اما جسمش نه! قلبش سرد بود! منجمد شده و قعرِ وجودش را یخبندانی زمستانی احساس می‌کرد که به طرز عجیبی، از زندگی سیر شده بود.

رعد و برق دیگری که میانِ آسمان شکاف ایجاد کرد، لحظه‌ای چون برق، قامتِ تیرداد را مقابلش روشن نمود که به پاسِ همان روشناییِ یک ثانیه‌ای، برای لحظه‌ای تصویرِ طلوع که با تیرداد درآمیخته شده بود، درونِ مردمک‌های قهوه‌ای رنگش نقش بست. پلکی زده و این توهمِ نامفهوم را از مقابلِ دیدگانش به کناری هُل داد. نمی‌توانست منکرِ کوبش‌های وحشتناکِ قلبش شود.

- نمی‌خوای بگی که مُرده و زنده‌ات برای نامزدت فرقی نداره، هوم؟

از چند تارِ موهای مشکی رنگش که مقابلِ پیشانی‌اش و با کمکِ باد رقصندگی می‌کردند، قطراتِ باران، آهسته از دو سویش به نقطه‌ی میانی جمع شده و در نهایت با سنگین شدنشان، مسیرِ زمین را در پیش می‌گرفتند. تیرداد قدمی به سوی کاوه برداشته و مقابلش، روی یک زانو نشست. نگاهِ خونسردش را میانِ چشمانِ منتظر و ناامیدِ کاوه جابه‌جا کرد و پس از آن، دستی که اسلحه را با خود به دوش می‌کشید، سمتِ کاوه روانه کرد. کاوه چشم از رُخ تیرداد دزدیده و از دستِ او، به اسلحه‌ی جای گرفته میانِ انگشتانش رسید.

آبِ دهانی فرو داد و به گوش‌هایش فرمانی برای انتظار را صادر کرد تا آمادگیِ هر سخنی را از سوی تیرداد داشته باشند و گویی شخصی در مغزش آمادگیِ گریه و فغان از بهرِ شنیدنِ هرچیزی را داشت!

- دفعه‌ی بعدی هم خواستی من رو امتحان کنی، آروم‌تر هم میشه...

با ابرو به خودِ کاوه اشاره کرد.

- لااقل بلایی سرِ خودت نیاد!

کاوه اندکی در جایش جابه‌جا شده و قدری کمر راست کرد. دستش را جلو برده و نیمِ جلوییِ اسلحه را میانِ انگشتانش گرفته و به سمتِ خودش کشید که بدنه‌ی اسلحه هم از بندِ انگشتانِ تیرداد رهانیده شده و در آخر به خودش بازگشت. لبخندی روی لب نشاند که علتش برای تیرداد گنگ به نظر می‌رسید. با توجه به باختی که نصیبش شده بود، قاعدتاً باید رخ درهم می‌کشید؛ اما این دو مقابلِ هم هیچ گاه نمی‌توانستند تنها به دانسته‌هایشان اکتفا کنند و مدام باید کشف می‌کردند!

- از چیزی که فکر می‌کردم، باهوش‌تری!

دستِ دیگرش را بالا آورده و با سرِ انگشتِ اشاره، روی شقیقه‌اش ضرب گرفت.

- اما نقشه‌هات یکم جای کار دارن!

نگاهِ او هم رنگِ خونسردی به خود گرفت.

- یه اشتباه ممکنه همه چی رو خراب کنه!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین