- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
سعی کردم به موزیک راکی که با صدای بلند از ضبطهای ماشین پخش میشد توجهی نشان ندهم و تنها با بستن چشمهایم بخوابم؛ پدر من بود دیگر، خاص و متفاوت؛ بهجای اینکه مانند هم سن و سالانش به آهنگهای دهه خودش دل دهد گیر داده بود به آهنگهای خارجیای که عمراً اگر یک کلمهاش را میفهمید و با آن جیغ کشیدنهای عمیق خواننده که من جای او سوزش گلویم را میآزرد.
کمربند را کشیدم تا جلوگیری کنم از ترمزهای وحشیانهای که باعث میشد خونریزی مغزی کنم؛ کمی کشیدم ولی وسط راه متوقف شد، چندبار تلاش کردم ولی هیچی که به هیچی.
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و در حالی که دنده را جا میزد گفت:
- زور نزن انقدر ریکی با دندون کشیدتش گیر کرده، خرابه!
عادت ریکی بود ولی در حد گیر کردن؟ امکان نداشت جلو بشینم با سابقهای که از رانندگیاش در ذهنم سراغ داشتم. کمربند را رها کردم و تأکید کردم:
- ماشین رو نگهدار یه لحظه میخوام پیاده شم!
سرتاپایم را از نظر گذراند و با پوزخند کنج لبش گفت:
- با دمپایی صورتی و جوراب سبز که سوراخ شده و انگشت شصت پات که نمایان کجا میخوای تشریفت رو ببری؟
تندی رویم را به سمت پاهایم برگرداندم و انگشت شصتم را بالا گرفتم، جدیجدی سوراخ بود؛ من با این وضع و اوضاع در کلانتری حاضر شده بودم؟
- توی خواب هم با این ریخت ندیده بودمت!
تیکه نمیانداخت میمرد؟ کسی عرض میکرد او لال است؟ جمله دومش را نادیده گرفتم و لبم را جمع کردم و با دادن موجی به گردنم، لب زدم:
- نمیخوام تشریفم رو ببرم جایی، کمربند شاگردت خرابه میترسم اول جوونی ساقطم کنی خودت که چیزیت نمیشه با دهتا سابقهی تصادف ستون فقراتت از ستون فقرات یه نوزاد سالمتره!
لبخندی خیره در صورتم زد و در همان حالتاش وسط خیابان محکم کوبید روی ترمز و فحشی نثار راننده عقبیای که بوق یک سرهای میزد، کرد.
- آره... پاشو گمشو عقب میمیری حیف میشی جامعه به تو نیازمنده!
همزمان با نفس حرصیای که کشیدم دستهایم کنار صورتم مشت شد و برای در نیامدن صدای دیگر ماشینها از بین صندلیها رد شدم و عقب جاخوش کردم.
- هوی، آپاندیسم ترکید!
- بهخاطر آهنگت آرامش بخشته، کمش کن دیگه نمیترکه!
- پاهات رفت توی کلیهم چه ربطی به آهنگم داره؟
جوابی ندادم و از کنار روی صندلی درازکش شدم و چشمهایم را تا رسیدن به خانه بستم، نیازی به آدرس دادن هم نبود وقتی مامورها آمده بودند یعنی آدرس را بهتر از من هم میدانست.
کمربند را کشیدم تا جلوگیری کنم از ترمزهای وحشیانهای که باعث میشد خونریزی مغزی کنم؛ کمی کشیدم ولی وسط راه متوقف شد، چندبار تلاش کردم ولی هیچی که به هیچی.
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و در حالی که دنده را جا میزد گفت:
- زور نزن انقدر ریکی با دندون کشیدتش گیر کرده، خرابه!
عادت ریکی بود ولی در حد گیر کردن؟ امکان نداشت جلو بشینم با سابقهای که از رانندگیاش در ذهنم سراغ داشتم. کمربند را رها کردم و تأکید کردم:
- ماشین رو نگهدار یه لحظه میخوام پیاده شم!
سرتاپایم را از نظر گذراند و با پوزخند کنج لبش گفت:
- با دمپایی صورتی و جوراب سبز که سوراخ شده و انگشت شصت پات که نمایان کجا میخوای تشریفت رو ببری؟
تندی رویم را به سمت پاهایم برگرداندم و انگشت شصتم را بالا گرفتم، جدیجدی سوراخ بود؛ من با این وضع و اوضاع در کلانتری حاضر شده بودم؟
- توی خواب هم با این ریخت ندیده بودمت!
تیکه نمیانداخت میمرد؟ کسی عرض میکرد او لال است؟ جمله دومش را نادیده گرفتم و لبم را جمع کردم و با دادن موجی به گردنم، لب زدم:
- نمیخوام تشریفم رو ببرم جایی، کمربند شاگردت خرابه میترسم اول جوونی ساقطم کنی خودت که چیزیت نمیشه با دهتا سابقهی تصادف ستون فقراتت از ستون فقرات یه نوزاد سالمتره!
لبخندی خیره در صورتم زد و در همان حالتاش وسط خیابان محکم کوبید روی ترمز و فحشی نثار راننده عقبیای که بوق یک سرهای میزد، کرد.
- آره... پاشو گمشو عقب میمیری حیف میشی جامعه به تو نیازمنده!
همزمان با نفس حرصیای که کشیدم دستهایم کنار صورتم مشت شد و برای در نیامدن صدای دیگر ماشینها از بین صندلیها رد شدم و عقب جاخوش کردم.
- هوی، آپاندیسم ترکید!
- بهخاطر آهنگت آرامش بخشته، کمش کن دیگه نمیترکه!
- پاهات رفت توی کلیهم چه ربطی به آهنگم داره؟
جوابی ندادم و از کنار روی صندلی درازکش شدم و چشمهایم را تا رسیدن به خانه بستم، نیازی به آدرس دادن هم نبود وقتی مامورها آمده بودند یعنی آدرس را بهتر از من هم میدانست.
آخرین ویرایش: