- Mar
- 1,998
- 5,469
- مدالها
- 8
(( اشوان ))
با خداحافظی زیر لبی از خانهاش بیرون زدم؛ در را نبسته بودم که از آنطرف دستگیره کشیده شد.
- کجا داری میری؟ چرا همهش در حال فراری تو؟ بعد از چهار ماه دوری که هم رو دیدیم یه نیمساعت وقت رو با ما نمیگذرونی!
من که میدانستم بیراهه میگوید و وقت گذرانی و دلتنگیاش مزخرفی بیش نیست. میدانستم او حال اینجاست چون به من شک دارد و میخواهد از شکاش اطمینان حاصل کند و کنترلم را برای بار دیگر دست بگیرد، وگرنه او آدمی نبود که از خانهی عیانیاش دست بکشد و در این منطقه و دقیقاً در ساختمانی که من هستم زندگی کند.
ولی دیگر همچین چیزی ممکن نبود.
همان چند سال کافی بودند، عمراً اگر اجازهی تکرار میدادم. اهمیتی هم نداشت... هر چهقدر تلاش میکرد قرار نبود به او اجازهی دخالت بدهم چه برسد به جلوگیری.
- دلت رو بذار دم کوزه آبش رو بخوره، هم خودت، هم من میدونیم که واسهی چی اینجا هستی، از همین الان دارم بهت میگم که برای من مزاحمت ایجاد نکنی؛ از اون خونه اومدم بیرون تا جدا زندگی کنم... اومدم بیرون که خیالم راحت شه نه اینکه تو پاشی بیای اینجا یا مامان هر هفته زنگ بزنه و به من از دردهاش بگه و من رو سگ کنه! پس تو اونجا چه غلطی میکنی؟
دستهایش را در جیبش فرو برد و تلخندی زد.
- روانی بودن خودت رو گردن مامان ننداز!
سرش را به طرفین تکان داد؛ دیگر داشت روی اعصابش اصکی میرفت.
- چرا اتفاقاً میندازم گردن مامان؛ تو الان اینجا چیکار میکنی؟ به گفته خودت مگه من روانی نیستم؟ پس دیگه از جون من چی میخواین؟
- چیزی از جونت نمیخوام اشوان! فکر کردی نمیدونم کار خودت بوده؟ داری از کنترل خارج میشی... جلوت رو نگیرم خرابی به بار میاری!
- چرا فکر میکنی تو باید جلوی من رو بگیری؟ اصلاً بهتوچه هان؟ بهتوچه؟ جفتتون توی زندگی من نباشی نیازی به جلوگیری ندارم!
گفتم و بوتهایم را پا زدم و منتظر جوابش نماندم.
لحظه آخر صدایش به گوشم رسید.
- تو خودت روانی... همین که تا الان موضوع دوسال پیش لو نرفته و پرونده بسته شده بهخاطر منه!
با خداحافظی زیر لبی از خانهاش بیرون زدم؛ در را نبسته بودم که از آنطرف دستگیره کشیده شد.
- کجا داری میری؟ چرا همهش در حال فراری تو؟ بعد از چهار ماه دوری که هم رو دیدیم یه نیمساعت وقت رو با ما نمیگذرونی!
من که میدانستم بیراهه میگوید و وقت گذرانی و دلتنگیاش مزخرفی بیش نیست. میدانستم او حال اینجاست چون به من شک دارد و میخواهد از شکاش اطمینان حاصل کند و کنترلم را برای بار دیگر دست بگیرد، وگرنه او آدمی نبود که از خانهی عیانیاش دست بکشد و در این منطقه و دقیقاً در ساختمانی که من هستم زندگی کند.
ولی دیگر همچین چیزی ممکن نبود.
همان چند سال کافی بودند، عمراً اگر اجازهی تکرار میدادم. اهمیتی هم نداشت... هر چهقدر تلاش میکرد قرار نبود به او اجازهی دخالت بدهم چه برسد به جلوگیری.
- دلت رو بذار دم کوزه آبش رو بخوره، هم خودت، هم من میدونیم که واسهی چی اینجا هستی، از همین الان دارم بهت میگم که برای من مزاحمت ایجاد نکنی؛ از اون خونه اومدم بیرون تا جدا زندگی کنم... اومدم بیرون که خیالم راحت شه نه اینکه تو پاشی بیای اینجا یا مامان هر هفته زنگ بزنه و به من از دردهاش بگه و من رو سگ کنه! پس تو اونجا چه غلطی میکنی؟
دستهایش را در جیبش فرو برد و تلخندی زد.
- روانی بودن خودت رو گردن مامان ننداز!
سرش را به طرفین تکان داد؛ دیگر داشت روی اعصابش اصکی میرفت.
- چرا اتفاقاً میندازم گردن مامان؛ تو الان اینجا چیکار میکنی؟ به گفته خودت مگه من روانی نیستم؟ پس دیگه از جون من چی میخواین؟
- چیزی از جونت نمیخوام اشوان! فکر کردی نمیدونم کار خودت بوده؟ داری از کنترل خارج میشی... جلوت رو نگیرم خرابی به بار میاری!
- چرا فکر میکنی تو باید جلوی من رو بگیری؟ اصلاً بهتوچه هان؟ بهتوچه؟ جفتتون توی زندگی من نباشی نیازی به جلوگیری ندارم!
گفتم و بوتهایم را پا زدم و منتظر جوابش نماندم.
لحظه آخر صدایش به گوشم رسید.
- تو خودت روانی... همین که تا الان موضوع دوسال پیش لو نرفته و پرونده بسته شده بهخاطر منه!