جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,609 بازدید, 57 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
سعی کردم به موزیک راکی که با صدای بلند از ضبط‌های ماشین پخش میشد توجهی نشان ندهم و تنها با بستن چشم‌هایم بخوابم؛ پدر من بود دیگر، خاص و متفاوت؛ به‌جای این‌که مانند هم سن و سالانش به آهنگ‌های دهه خودش دل دهد گیر داده بود به آهنگ‌های خارجی‌ای که عمراً اگر یک کلمه‌اش را می‌فهمید و با آن جیغ کشیدن‌های عمیق خواننده که من جای او سوزش گلویم‌ را می‌آزرد.
کمربند را کشیدم تا جلو‌گیری کنم از ترمز‌های وحشیانه‌ای که باعث میشد خون‌ریزی مغزی کنم؛ کمی کشیدم ولی وسط راه متوقف شد، چندبار تلاش کردم ولی هیچی که به هیچی.
از گوشه چشم نگاهی بهم انداخت و در حالی که دنده را جا میزد گفت:
- زور نزن ان‌قدر ریکی با دندون کشیدتش گیر کرده، خرابه!
عادت ریکی بود ولی در حد گیر کردن؟ امکان نداشت جلو بشینم با سابقه‌ای که از رانندگی‌اش در ذهنم سراغ داشتم. کمربند را رها کردم و تأکید کردم:
- ماشین رو نگه‌دار یه لحظه می‌خوام پیاده شم!
سرتا‌پا‌یم را از نظر گذراند و با پوز‌خند کنج لبش گفت:
- با دمپایی صورتی و جوراب سبز که سوراخ شده و انگشت شصت پات که نمایان کجا می‌خوای تشریفت رو ببری؟
تندی رویم را به سمت پا‌هایم برگرداندم و انگشت شصتم را بالا گرفتم، جدی‌جدی سوراخ بود؛ من با این وضع و اوضاع در کلانتری حاضر شده بودم؟
- توی خواب هم با این ریخت ندیده بودمت!
تیکه‌ نمی‌انداخت می‌مرد؟ کسی عرض می‌کرد او لال است؟ جمله دومش را نادیده گرفتم و لبم را جمع کردم و با دادن موجی به گردنم، لب زدم:
- نمی‌خوام تشریفم رو ببرم جایی، کمربند شاگردت خرابه می‌ترسم اول جوونی ساقطم کنی خودت که چیزیت نمی‌شه با ده‌تا سابقه‌ی تصادف ستون فقراتت از ستون فقرات یه نوزاد سالم‌تره!
لبخندی خیره در صورتم زد و در همان حالت‌اش وسط خیابان محکم کوبید روی ترمز و فحشی نثار راننده‌ عقبی‌ای که بوق یک‌ سره‌ای میزد، کرد.
- آره... پاشو گمشو عقب می‌میری حیف میشی جامعه به تو نیازمنده!
هم‌زمان با نفس حرصی‌ای که کشیدم دست‌هایم کنار صورتم مشت شد و برای در نیامدن صدای دیگر ماشین‌ها از بین صندلی‌ها رد شدم و عقب جاخوش کردم.
- هوی، آپاندیسم ترکید!
- به‌خاطر آهنگت آرامش بخشته، کمش کن دیگه نمی‌ترکه!
- پاهات رفت توی کلیه‌م چه ربطی به آهنگم داره؟
جوابی ندادم و از کنار روی صندلی دراز‌کش شدم و چشم‌هایم را تا رسیدن به خانه بستم، نیازی به آدرس دادن‌ هم نبود وقتی مامور‌ها آمده بودند یعنی آدرس را بهتر از من هم می‌دانست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
صدا کردن‌های بابا باعث شد از خواب برخیزم، مشت‌هایم را به چشمم مالیدم تا لایه‌ی تار از بین برود؛ درازکش اطرافم را از نظر گذراندم.
بشکنی جلوی صورتم زد.
- با تو هم کری مگه الحمدلله؟
در حال حاضر صدایش نحس حساب میشد؛ از خواب بیدارم کرده بود دیگر...
خمیاز‌ه‌ای کشیدم.
- خوابم برده بود، آخه نیست که یه آدم از خدا بی‌خبر مامور اجیر کرد که سر صبحی بریزن جلوی‌ خونه‌ام و من رو ببرن پاسگاه، خوابم نامیزون شده بود!
- از بچگیت بهت گفتم شب‌ها رو زود بخواب که وقتی این آدم‌های از خدا بی‌خبر مامور اجیر می‌کنن بیاد دم خونه‌ت، تو انرژی کافی برای همراهی داشته باشی!
- به حتم که باید از امرت اطاعت کنم، واقعاً به دردم می‌خوره برای دفاع در برابر ضربه‌ آدم‌های از خدا بی‌خبر!
- خب بس کن دیگه شورش رو درآوردی هی آدم‌های از خدا بی‌خبر از فلان بی‌خبر، پاشو برو بیرون!
سرم را به تایید تکان دادم.
- رسیدیم؟
- نه پس آوردمت کله پاچه بزنیم انرژی جذب کنی بیشتر با اون زبونت من رو بخوری... اگه می‌بینی شوتت نکردم بیرون واسه‌ی همسایه‌های جدیدته دارن اثاث کشی می‌کنن!
همسایه جدیدم؟ با درک جمله‌اش به سرعت نیم‌خیز شدم و سرم را از پنجره بیرون انداختم.
نیسان آبی رنگی پر از لوازم خانگی‌ای که با طناب چفت شده بودند، جلوی در پارک شده بود و هر چند ثانیه به نوبت چند نفری می‌آمدند و با کمک دیگری یکی از آن‌ها را داخل می‌برند، بیشتر لوازم شامل لوازم اتاق می‌شدند.
فکر نمی‌کنم چیز آن‌قدر عجیبی باشد، چون دیر یا زود قرار است تمام این واحد‌ها پر شوند؛ باید شکر کنم بابت همسایه جدید‌مان؟
صددرصد باید همین کار را می‌کردم، شاید همین را خلاصی‌ای میشد برای نجات یافت از دست همسایه قدیمی وحشی‌ام.
به آرامی زمزمه کردم:
- آره مثل این‌که تازه اومدن!
با دست روی فرمان ضرب گرفت و لب زد:
- چه بهتر، دیگه با اون پسره تنها نیستین!
چشم‌هایم درشت شدند، خیلی خودم را کنترل می‌کردم تا سرش داد نزنم؛ حتی اطلاع داشت که تنها نیستم و جمع می‌بست! در حالی که با ناخن‌هایم کف دستم را سوراخ می‌کردم با حرص غریدم:
- آمار اون‌ هم درآوردی؟! می‌خوای آدرس بنگاهی رو بدم بری درباره این‌ها هم سوال بپرسی که روحت شه؟
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- آدرس بنگاهی رو که خودم دارم، اگه شماره‌شون رو داری بده!
پلک راستم پرید، همین‌ کنترل‌ کردن‌هایش و رئیس بازی‌هایش و همین افکارش که فکر می‌کند باید کنترل همه چیز را دست بگیرد، بود که باعث میشد بود از او زده شوم بپیچم در فرعی خودم و راهم را از او جدا کنم.
قادر به هضم کردن نبودم، تمام این یک ماه مرا کنترل می‌کرده و از وضیعتم اطلاع داشت و من نمی‌دانستم! لبم را روی هم محکم فشار دادم... حرص می‌خوردم، خیلی زیاد؛ خداخافظی زیر لب زمزمه کردم و بدون این‌که منتظر شنیدن جواب بمانم پیاده شدم و در را محکم کوبیدم.
با تیکافی از کنارم گذشت، رفتار‌هایش دقیقاً مانند یک پسر تازه به بلوغ رسیده بود که ان‌قدر فیس و افاده داشت؛ خوب است که طلب‌کار من بودم نه او.
شال‌ام را روی سرم مرتب کردم و زبانم را روی لب خشک شده‌ام کشیدم.
دستم را در جیب سویشرتم فرو بردم و با نگاهی به نیسان که حال بار‌هایش نصف شده بود، داخل شدم.
با این سرعت عملی که داشتند احتمال می‌دادم خانه همسایه جدید در طبقه اول باشد چون حدود ده الی پانزده پله فاصله داشت که به تندی طی میشد.
به‌جای آسانسور راه‌پله را در پیش گرفتم تا سر و گوشی آب دهم و با همسایه جدید آشنایی حاصل کنم، بی‌توجه به این‌که با هر بار بالا و پایین کردن چه‌قدر باید نفس‌نفس می‌زدم.
در به طور کل باز بود و دختر کم سن و سالی دست به کمر در وسط حال ایستاده بود و به کارگر‌ها دستور می‌داد تا وسایل را کجا بگذارند؛ خوب‌اش این بود که حداقل این‌یکی دختر بود.
حال خانه تقریباً پر از وسایل بود.
دو ساعت نبودم ‌ها چه‌طور این همه وسیله‌ را جا‌به‌جا کرده بودند؟
برای چندمین بار خمیازه‌ای کشیدم و بی‌خیال سلام علیک با صاحب خانه شدم و خواب را ترجیح دادم.

به محض باز شدن در و چشم در چشم شدن‌مان، صدای جیغ گوش خراش‌اش در فضای خالی راه‌رو پیچید:
- وای کجا بردن تو رو؟ چی‌کارت کردن؟ اصلاً کی بودن؟ واسه‌‌ی چی بردنت؟ از طرف کی بودن؟
صورتم جمع شد، اعصاب و حوصله‌ی حرف زدن و توضیح دادن برای او را نداشتم؛ میگرن‌ام اود کرده بود و سردرد طاقت فرسایم از آرامشم کاسته بود؛ لعنتی هیچ از خودش به من ارث نداد جزء همین میگرن بیخود‌ش.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8

با نوک انگشت‌های پایم کتانی را درآوردم و هستی را با دست کنار زدم و با قدمی شل داخل رفتم.
انگار قصد بی‌خیال شدن را نداشت که به دنبالم افتاد.
- ببین تا نگی چی شده نمی‌ذارم هیچ جایی بری ها!
کلافه ایستادم و عصبی چشمم را بستم.
- هستی رو اعصابم راه نرو سرم درد می‌کنه می‌خوام بخوابم، برو اون‌طرف.
- برای چی سرت درد می‌کنه؟ چی کارت کردن مگه؟
قصد نداشت بی‌خیال شود و هستی‌ای که من می‌شناختم تا ماجرا را از زبانم نمی‌شنید ولم نمی‌کرد و مثل سگ پا کوتاه دم‌دم میزد تا تعریف کنم.
- باشه برو کنار برم دست‌شویی میام بهت میگم که چی شده!
- نه دروغ میگی نمی‌ری دست‌شویی میری می‌خوابی، می‌فهمی نگرانم؟ الکی چرا من رو می‌پیچونی؟
چه پیچاندنی؟ یه‌کم دیگر معطل‌ام می‌کرد قطعاً خودم را خیس می‌کردم.
از طبقه اول تا سوم را دویده بودم که تندی به سرویس بهداشتی و برسم و تخلیه شوم ولی حال در چند قدمی‌اش بودم و معطل می‌شدم.
- به‌خدا بهت میگم چی شده، بابا جفت کلیه‌ام از دیشب کار نکرده داره از دست میره بکش کنار دیگه... چرا مثل کوالا چسبیدی به من؟
- آها از اون نظر؟ زودتر بگو دیگه بیا برو!
عاقل‌اندرصفیهانه نگاهش کردم و از کنارش گذاشتم.

خیسی دستم را با فاق شلوارم گرفتم؛ اتاقم با سه، چهار قدم فاصله رو‌به‌روی اتاقم قرار داشت و با کمی پا تند کردن می‌توانستم داخل شوم و در را قفل کنم تا برای چند ساعت هم که شده آرامش اعصاب داشته باشم و با خیال راحت به خوابم بپردازم؛ با این‌که در ماشین چرتی زده بودم باز هم خواب میهمان چشم‌هایم بود.
در را باز کردم و با نگاه کوتاهی به حال تندی دویدم و چفت قفل را چرخاندم.
با مشت به در کوبید و جیغ زد:
- ببین ان‌قدر سر و صدا می‌کنم اگه تونستی بخوابی!
- توی عصر امروزی چیزی به نام هنسفری و هدفون و ایرپاد وجود داره که باعث میشه از شنیدن صدای مگس محروم شی.
- مگس ننه‌ی چیزته!
خنده‌ای کردم و تنها با درآوردن مانتو و شلوارم روی تخت پریدم و بالشتم را آغوش گرفتم.
مردی که نمی‌دانم که بود ولی باتوجه به حرف‌های خودش و شباهت‌شان، حدس می‌زدم که برادرش باشد، انگشت شصتش را روی لب خونی‌اش کشید.
- کارت به جایی رسیده که روی برادر بزرگ‌ترت دست بلند می‌کنی؟
مثل این‌که لازم نبود به مغزم فشار بیاورم.
نگاه طنین که به من خشک شده افتاد و به‌طرفم آمد و روی زانویش نشست و لبخندی به رویم پاشید.
- تو خوبی؟
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
از خواب پریدم و نیم‌خیز شدم سی*ن*ه‌ام خس‌خس می‌کرد. آب دهانم را قورت دادم تا کمی از خشکی گلویم کاسته شود.
چند‌ دقیقه گذشت تا ویندوزم بالا بیاید و فضا و موقعیت‌ام را بهتر درک کنم؛ مواج‌های مشکی را از روی صورتم کنار زدم و ایرپاد‌هایم را از گوشم بیرون کشیدم. هم‌چنان در حال پخش موسیقی بودند و شارژش به پایان نرسیده بود.
تار‌های چسبیده به گردنم را با دست جدا کردم و با یقه تیشرتم دانه‌های عرق گردن و پیشانی‌ام را خشک کردم؛ چرا بعد از خواب بعد‌ازظهر تمام جانم دانه‌ی درشت عرق بود؟
چشم‌هایم را حدقه چرخاندم و اتاق را از نظر گذراندم؛ در تاریکی فرو رفته بود و تنها نوری که دید میشد کورسوی نور لامپ راه‌رو از زیر در بود. چه‌قدر خوابیده بودم مگر؟ حتی اگر پاییز بود و زود هوا به تاریکی می‌رفت، ساعت زیادی در خواب سپری کرده بودم که انقدر تاریک بود.
با این حجم از خوابیدن‌ام احتمالاً تا صبح باید بی‌خوابی می‌کشیدم.
دستی به پیشانی دردناکم کشیدم، با این‌که چند ساعتی خوابیده بودم هم‌چنان درد می‌کرد ولی از اولش کم‌تر؛ کاش حداقل یک قرص بالا می‌انداختم و بعد می‌خوابیدم... مگر این عفریته گذاشت؟
از تخت پایین آمدم و سلا‌نه‌سلانه تا آشپزخانه رفتم؛ بطری شیشه‌ای را برداشتم و بدون استفاده از لیوان سر کشیدم.
- به‌به... چه عجب از خواب بیدار شدی تو، می‌خواستی یه چند ساعت دیگه هم بخوابی کفر نعمت نشه!
از ترس بطری از دستم ول شد و جلوی پایم افتاد و تکه‌تکه شد، هر تکه‌اش به چند متر آن‌طرف‌تر پرت شد.
جیغ کوتاهی کشیدم و چند قدم به عقب برداشتم.
- الهی درد بگیره تو رو ترسیدم، مثل عجل معلق یهویی میای نمی‌گی سکته می‌کنم!
سرش را به تاسف تکان داد.
- خاک توی سرت کنم، خودت عرضه نداری یه بطری رو توی دستت سفت نگه داری چرا گردن من می‌ندازی؟
او زیاد حرف می‌زد یا من بودم که اعصاب و حوصله نداشتم؟
- من عرضه ندارم؟
- آره تو عرضه نداری، بعدش مگه تو تنها زندگی می‌کنی؟ فکر کردی من برگ چغندرم که اون بطری رو برمیداری همین‌طوری سر می‌کشی تف‌هات رو می‌ریزی توش؟
- تو مثلاً خیلی خوبی دستت رو تا آرنج می‌ندازی توی پنیر؟
- این پنیر بد تو رو سوزونده ها! چند بار تا به حال گفتی... نکنه شوهرته رو نمی‌کنی؟
- مسخره بازی در نیار حوصله‌ت رو ندارم.
بی‌حواس به سمتم آمد و کف پایش روی یکی از خرده شیشه‌ها قرار گرفت و در عرض چند ثانیه از کف پایش خون بیرون زد.
چند لحظه چشم‌هایم را بستم تا قرمزی از یادم برود و مانند مته روی مخم نخواند.
- وای‌‌‌... می‌س... می‌سوزه برفین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
چشمم را باز کردم و با چندش لب زدم:

- خب پات رو بردار دیگه احمق همین‌طوری داری رو شیشه فشار میدی داره بیشتر گوشتت رو می‌بره!

با دقت شیشه‌ خورده‌ها را گذراندم و پشتش قرار گرفتم.
- پات رو بیار بالا کمک کن بریم روی مبل بشونمت.

- خب حالا یه جور رفتار می‌کنی انگاری فلج شدم به کل قدرت قدم برداشتن ندارم.

نفسم را بیرون دادم؛ لیاقت محبت را نداشت دیگر، باید وحشیانه رفتار می‌کردی.

روی مبل که نشست، از توی جعبه دست‌مال کاغذی روی عسلی کنار مبل، دست‌مالی بیرون کشیدم و رو‌به‌رو‌اش نشستم.

- کوسن مبل رو بگیر لای دندونت من این رو بکشم بیرون!
به محل فرو رفتن شیشه نگاه کردم، خون از کنارش در حال ریزش بود و سرامیک را کثیف می‌کرد. این چندمین باری بود که خون می‌دیدم در این مدت؟ حتی آمارش هم از دستم در رفته بود.
گیج نگاهش کردم، در این شرایط خوب بودم؟ حس می‌کردم تمام استخوان‌هایم خمیر شده‌اند؛ اصلاً دردم هیچ، او این‌جا چه‌کار می‌کرد؟
از خواب پریدم و نیم‌خیز شدم سی*ن*ه‌ام خس‌خس می‌کرد. آب دهانم را قورت دادم تا کمی از خشکی گلویم کاسته شود.
چند‌ دقیقه گذشت تا ویندوزم بالا بیاید و فضا و موقعیت‌ام را بهتر درک کنم؛ مواج‌های مشکی را از روی صورتم کنار زدم و ایرپاد‌هایم را از گوشم بیرون کشیدم. هم‌چنان در حال پخش موسیقی بودند و شارژش به پایان نرسیده بود.
تار‌های چسبیده به گردنم را با دست جدا کردم و با یقه تیشرتم دانه‌های عرق گردن و پیشانی‌ام را خشک کردم؛ چرا بعد از خواب بعد‌ازظهر تمام جانم دانه‌ی درشت عرق بود؟
چشم‌هایم را حدقه چرخاندم و اتاق را از نظر گذراندم؛ در تاریکی فرو رفته بود و تنها نوری که دید میشد کورسوی نور لامپ راه‌رو از زیر در بود. چه‌قدر خوابیده بودم مگر؟ حتی اگر پاییز بود و زود هوا به تاریکی می‌رفت، ساعت زیادی در خواب سپری کرده بودم که انقدر تاریک بود.
با این حجم از خوابیدن‌ام احتمالاً تا صبح باید بی‌خوابی می‌کشیدم.
دستی به پیشانی دردناکم کشیدم، با این‌که چند ساعتی خوابیده بودم هم‌چنان درد می‌کرد ولی از اولش کم‌تر؛ کاش حداقل یک قرص بالا می‌انداختم و بعد می‌خوابیدم... مگر این عفریته گذاشت؟
از تخت پایین آمدم و سلا‌نه‌سلانه تا آشپزخانه رفتم؛ بطری شیشه‌ای را برداشتم و بدون استفاده از لیوان سر کشیدم.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- به‌به... چه عجب از خواب بیدار شدی تو، می‌خواستی یه چند ساعت دیگه هم بخوابی کفر نعمت نشه!
از ترس بطری از دستم ول شد و جلوی پایم افتاد و تکه‌تکه شد، هر تکه‌اش به چند متر آن‌طرف‌تر پرت شد.
جیغ کوتاهی کشیدم و چند قدم به عقب برداشتم.
- الهی درد بگیره تو رو ترسیدم، مثل عجل معلق یهویی میای نمی‌گی سکته می‌کنم!
سرش را به تاسف تکان داد.
- خاک توی سرت کنم، خودت عرضه نداری یه بطری رو توی دستت سفت نگه داری چرا گردن من می‌ندازی؟
او زیاد حرف می‌زد یا من بودم که اعصاب و حوصله نداشتم؟
- من عرضه ندارم؟
- آره تو عرضه نداری، بعدش مگه تو تنها زندگی می‌کنی؟ فکر کردی من برگ چغندرم که اون بطری رو برمیداری همین‌طوری سر می‌کشی تف‌هات رو می‌ریزی توش؟
- تو مثلاً خیلی خوبی دستت رو تا آرنج می‌ندازی توی پنیر؟
- این پنیر بد تو رو سوزونده ها! چند بار تا به حال گفتی... نکنه شوهرته رو نمی‌کنی؟
- مسخره بازی در نیار حوصله‌ت رو ندارم.
بی‌حواس به سمتم آمد و کف پایش روی یکی از خرده شیشه‌ها قرار گرفت و در عرض چند ثانیه از کف پایش خون بیرون زد.
چند لحظه چشم‌هایم را بستم تا قرمزی از یادم برود و مانند مته روی مخم نخواند.
- وای‌‌‌... می‌س... می‌سوزه برفین!
چشمم را باز کردم و با چندش لب زدم:
- خب پات رو بردار دیگه احمق همین‌طوری داری رو شیشه فشار میدی داره بیشتر گوشتت رو می‌بره!
با دقت شیشه‌ خورده‌ها را گذراندم و پشتش قرار گرفتم.
- پات رو بیار بالا کمک کن بریم روی مبل بشونمت.
- خب حالا یه جور رفتار می‌کنی انگاری فلج شدم به کل قدرت قدم برداشتن ندارم.
نفسم را بیرون دادم؛ لیاقت محبت را نداشت دیگر، باید وحشیانه رفتار می‌کردی.
روی مبل که نشست، از توی جعبه دست‌مال کاغذی روی عسلی کنار مبل، دست‌مالی بیرون کشیدم و رو‌به‌رو‌اش نشستم.
- کوسن مبل رو بگیر لای دندونت من این رو بکشم بیرون!
به محل فرو رفتن شیشه نگاه کردم، خون از کنارش در حال ریزش بود و سرامیک را کثیف می‌کرد. این چندمین باری بود که خون می‌دیدم در این مدت؟ حتی آمارش هم از دستم در رفته بود.
با بسم‌الله‌ای لبه‌ی شیشه را گرفتم و به آرامش بیرون کشیدم؛ با کامل بیرون آمدن شیشه از کف پایش جیغ وحشتناکی کشید.
- هیس چته؟ صدات تا ده‌تا کوچه اون‌ور‌تر رفت!
نفس‌نفس میزد.
- قطر... قطر شیشه رو نگاه کن! اند... اندازه‌ی سرته!
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- بمون برم ببینم باند داریم پات رو ببند... نداشته باشیم باید یه جا صاف بشینی و این از تو بعیده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
از جایم بلند شدم و به آشپزخانه بازگشتم؛ هنوز کابینت اول را باز نکرده بودم که زنگ خانه به صدا درآمد.
خشک شدم؛ خدا مرا لعنت کند که به‌خانه‌های ویلایی یا آپارتمان دیگری حتی برای یک بار هم که شده فکر نکردم و همین خانه را که اولین خانه‌ای بود که دیدم، برای خریداری انتخاب کردم که با هربار صدای زنگ این‌طور جان و تنم بلرزد.

با تعجب به کسی که پشت در بود نگاه می‌کردم. ۲۴ ساعت هم نمی‌شد که به این ساختمان آمده بود و الان دم خانه‌ی من چه می‌خواست؟
با همان تعجب‌ام از دیدنش زمزمه کردم:
- سلام، کاری داشتین؟
- کار خاصی که نه... نداشتم... برای عرض آشنایی مزاحم شدم!
لبخند دلنشین‌اش و لحن نرمش ناخودآگاه باعث شد از آن جبهه اولیه‌ام خارج شدم.
- خواهش می‌کنم همسایه جدید هستین؟
- آره تازه امروز اومدیم...
با ناله‌ی هستی جمله‌اش را قطع کردم.
- ببخشید مشکلی برای دوستم پیش اومده یه چند لحظه صبر کنید الان میام!
لبخندش عمیق‌تر شد و سرش را به تایید تکان داد.
- اشکالی نداره اگه من هم بیام داخل؟ البته اگر مزاحم نیستم!
هنوز کامل داخل نرفته بودم که با حرف‌اش مکثی کردم. با تردید به صورتش نگاه کردم و بعد از چند لحظه در را باز کردم و با دست به داخل خانه اشاره زدم.
- بفرمایید.
گفتم و بدون آن‌که توجهی به او بکنم به آشپز‌خانه رفتم تا به ادامه‌ی جست‌‌و‌جو‌ام بپردازم؛ تا این‌جا را که بی‌تعارف آمد بود باقی‌اش هم به‌درک.
با پیدا نکردن باند کلافه دستم را به صورتم کشیدم؛ با این وضع چه‌طور می‌خواست تحمل کند؟
از آشپز‌خانه بیرون آمدم؛ با دیدن دختر که به راحتی کنار هستی نشسته بود، خشک شدم. این چه زود دختر خاله میشد! بعید نبود بعد از گذشت چند دقیقه دیگر بغل‌امان هم بکند.
از روی میز چند برگ دست‌مال کاغذی برداشتم و زیر پای هستی خم شدم؛ دست‌مال‌ها را دانه به دانه روی کف پایش قرار می‌دادم، به‌خاطر خون زیاد همه به‌راحتی چسبیده می‌شدند. زیر پایش دریای خون بود اگر همین‌طور پیش می‌رفت ضعف نمی‌کرد؟ کم‌کم نگرانی داشت به جانم نفوذ می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- چرا پاش این‌جوری شد؟
سرم را بالا گرفتم.
- به اندازه‌ی یه بند انگشت توی پاش شیشه رفت.
صورتش جمع شد.
- اوخ... چه بد!
کج خندی زدم.
دستم را روی زانوی هستی قرار دادم و به صورت خیس‌اش خیره شدم.
با انگشت شصتم نوازش کردم و لب زدم:
- با این اوضاع بهتره بریم دکتر شاید عفونت کرد خونش هم که بند نمیاد... شاید باید بخیه زده شه.
مداخله کرد:
- راست میگه این‌طوری که تو خون از دست دادی شباهت داره به تیر خوردن صد‌در‌صد بخیه می‌خواد!
پلک‌هایم را روی هم گذاشتم؛ کاش یه زمان بهتر برای آشنایی انتخاب می‌کرد نه در این گیر و دار.
لب‌اش را از زیر دندانش بیرون کشیدم.
- گاز نگیر خون میاد؛ پس زنگ بزنم اسنپ بریم بیمارستانی، درمانگاهی، چیزی؟
آره‌ای زمزمه کرد.
- اسنپ چرا؟ من شما رو می‌برم دیگه!
- شما؟
- آره اگه مشکلی ندارین!
همین را کم داشتیم، چرا یکهو یک نفر پیدا شد که دایه مهربان‌تر از مادر شده؟ با این حال دستش را رد نکردم، به‌نظرم دردسر کم‌تری داشت ولی در صورتی که خود همین دختر دردسر نباشد.
- نه واقعاً لازم نیست برای شما زحمت میشه... من زنگ می‌زنم اسنپ برای خودمون راحت‌تر هم هست!
کمی تعارف که به جایی برنمی‌خورد.
- زحمت چی؟ راحت باش، ناراحت میشم ازم کمک نگیری!
حالا هر چه‌قدر من سعی می‌کردم لفظ قلم حرف بزنم و گرم نگیرم او عکس من عمل می‌کرد.
- اخه شاید شما کاری داشته باشین براتون مزاح...
سریع پرید میان حرف‌ام.
- نه اصلاً.
لبخندی به رویش پاشیدم.
- ممنونم. دستت رو بده من بریم اتاق لباست رو عوض کن.
با کمک خودش از جا بلندش کردم.
دسته کلیدام به همراه چند برگ دست‌مال کاغذی برداشتم و در را پشت سرم بستم.
خم شدم و دست‌مال را روی کفی کتانی‌اش قرار دادم‌.
- الان بپوش!
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
دستش را روی شانه‌ام قرار داد و با تکیه بر من کتانی را پوشید.
- روی پات فشار نیار، خون‌ریزی شدید‌تر میشه!
- با... باشه.
صدایش ضعیف بود و لرزش در آن مشهود بود؛ صورتش تماماً سفید شده بود و لب‌اش کبود، کم‌کم ترس در جانم نفوذ می‌کرد؛ حال و روزش آن‌قدر هم خوب نبود.
اگر دستش هم رها می‌کردم پخش زمین میشد.
دختر به گفته خودش رفته بود سوییچ ماشینش را از طبقه‌ی خودشان بردارد.
این همه اصرار‌اش برای کمک کردن به ما بسیار ستودنی بود.

سرم را کنار بدنش روی تخت قرار دادم؛ وقتی که از حال رفت اوضاع من بدتر از او شد و هنوز هم به حالت عادی‌ام بازنگشته بودم؛ ترس از دست دادن عزیزانم در جانم نشسته بود هر چند همان سه یا چهار نفر... دیگر کسی نبود. این‌که این اتفاق هم تقصیر من بود، چیزی بود که بیشتر از همه من را اذیت می‌کرد. چرا همیشه یک سر ماجراها به من وصل بود؟
قطرات آخر سِرُم به آرامی در لوله فرو می‌ریختند و با تمام شدنش می‌توانستم مرخص‌اش کنم و به خانه ببرمش؛ اگر خودم از او مراقبت می‌کردم خیالم جمع‌تر بود.
چه جمعه‌ی دل‌انگیزی شده بود مثلاً قرار بود بعد از مدت‌ها تفریحی به خود بدهیم و نتیجه‌اش این شد.
سرم را بلند کردم و از جایم بلند شدم.
خیره شدم به دختره که روی صندلی نشسته بود و با لبخندی سرش دروگوشی‌اش بود.
خطاب به او گفتم:
- ببخشید؟
سرش را بالا گرفت.
- جونم؟
این همه صمیمیت را هم درک نمی‌کردم؛ حدی اخلاقش همین‌طور بود؟
- خانم؟
از جا برخاست و دستش را به سمتم دراز کرد.
- طنین هستم!
به تایید پلک‌ام را روی هم گذاشتم و بعد از مکثی دستم را در دست دراز شده‌اش قرار دادم.
- خوش‌بختم، این اتفاق افتاد دیگه وقت آشنایی نشد!
- هم‌چنین؛ و تو؟
باید اسمم را می‌گفتم؟ ای لعنت بهش که از گفتنش خجالت می‌کشم به‌خصوص بعد از آن توصیف زیبا همسایه رو‌به‌رویی از نام من.
- برفین‌!
دستی به سیبک گلویش کشید و به هستی اشاره زد.
- فکر کنم سرم‌اش تموم شد!
- مثل این‌که... برم پرستار رو صدا کنم بریم خونه از خجالت شما هم در بیایم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین