- Mar
- 1,998
- 5,470
- مدالها
- 8
تصمیم گرفتم خریدن نان داغ و ایستادن در صف هم به تجربه این روزهایم اضافه کنم؛ هم اینکه دیشب شام برای هستی درست نکرده بودم حداقل صبحانه پر، پر و پیمانی برایش بچینم تا این را بهانه نکند و نگوید تو بهم قول داده بودی مثل مامانم برام غذا درست کنی! آخر آدم هم انقدر شکمو؟ همین دیروز سر اینکه ناهار نپخته بودم رفته بود خانهی خودشان و من را نصف روز عنتر و منتر خودش کرده بود تا مثلاً بهم بفهماند باید جور تمام کارهایی که میکنم را بکشم؛ و واقعیت همین بود هر که خربزه میخورد باید پای لرزش هم بنشیند.
من هم از رفتنش میترسیدم؛ من اصلاً دختر خود ساخته و مستقلی نبودم که بخواهم در عرض یک هفته از خانه پدریام بیرون بیایم و تنهایی در یک ساختمان زندگی کنم.
تمام عمرم را مانند یک دختر لوس بابایی زندگی کردهام.
درست است که هستی را الکی گیر کارهای خودسرانهی خودم کردم، ولی خودش چی؟ خودش دوست نداشت که دور از پدر و مادرش زندگی کند؟ من که همه جور آزادی و رفاه در زندگیام داشتم اینکار را کردم ولی هستی چرا نباید دلش رضا باشد؟
آره... کانون گرم خانواده، چیزی که من از آن بهرهای نبرده بودم.
راضی نبودن را از رفتارش حس میکردم. حس میکردم فقط بهخاطر ترحم است.
اشکهایی که هر وقت به خودم فکر میکردم و بیاراده از چشمهایم خالی میشدند و روی صورتم میریختند را با دست کنار زدم و از تخت برخاستم.
اوایل پاییز بود و هوا آنقدر سرد نبود و هنوز اثرات گرمای تابستان در هوا دیده میشد ولی با این حال من سرمایی بودم و حتی با یک باد خنک تمام بدنم لرز میکرد و چند ساعت بعد سرما میخوردم.
هودی سفید رنگی با شلوار سفیدش تن زدم؛ امیدوار بودم مثل قبل بتوانم خانومانه رفتار کنم و کثیفش نکنم.
قبل از بیرون رفتن از خانه به اتاق هستی رفتم تا بیدارش کنم؛ مطمئن بودم هر سه تا آلارم گوشیاش برای بیدار شدن را قطع کرده است.
روی تشک پهن شده در اتاق خوابیده بود؛ شاید اگر من هم این عادتهای لوسم را کنار میزدم لازم نبود خانه دو اتاقه بخرم که مجبور باشم تا چند ماه قسط هم برایش پرداخت کنم؛ لازم نبود که من روی تخت بخوابم و او روی تشک تا پول اضافه خرج نکنیم، واقعاً خجالتزده میشدم.
حتماً یک فکری باید درباره این موضوع میکردم وگرنه هر بار که تشک را میدیدم از خجالت آب میشدم و با هستی سر سنگین رفتار میکردم به اینکه اشکال از خودم بود.
حداقل باید بهخاطر رفیق شفیقم چند سالهام این عادتها را کنار میزدم.
- هستی بیدار شو باید بری سر کار!
جوابی که از جانبش نگرفتم با دستم چند بار تکانش دادم و با لحن بلندتری جملهی قبلیام را تکرار کردم.
- هستی بیدار شو باید بری سر کار!
خوابش آنقدر سنگین نبود که بخوایم بگویم نمیشنود، حتم داشتم سعی داشت با به خواب زدن خود من را دک کند و به خواب خود برسد ولی خیال باطلی بود عمراً اگر رهایش میکردم و میرفتم.
تقریباً داد زدم:
- هستی بیدار میشی یا برم سراغ یخچال و آب یخش؟
اگر تا چند ثانیه دیگر بیدار نمیشد صددرصد همین کار را میکردم.
نق آرامی زد:
- باشه دیگه گمشو!
- دارم میرم نونوایی اومدم بیدار شده باشی ها!
- داری میری نون بگیری؟
- نه دارم میرم ک... الله و اکبر نونوایی چیکار میکنن؟
صاف سرجایش نشست.
- تو؟ تو میخوای بری نون بگیری؟
- آره من! چیز عجیبی شنیدی؟
- دروغ قشنگی بود، رو بخواب حالت زیادی خوش نیست.
سریع خم شدم و بالشت روی تشک را برداشتم و پرت کردم در صورتش.
نق زدم:
- این هم برای تو! انگار باهاش شوخی دارم که هر چیزی میگم رو به مسخره میگیره.
من هم از رفتنش میترسیدم؛ من اصلاً دختر خود ساخته و مستقلی نبودم که بخواهم در عرض یک هفته از خانه پدریام بیرون بیایم و تنهایی در یک ساختمان زندگی کنم.
تمام عمرم را مانند یک دختر لوس بابایی زندگی کردهام.
درست است که هستی را الکی گیر کارهای خودسرانهی خودم کردم، ولی خودش چی؟ خودش دوست نداشت که دور از پدر و مادرش زندگی کند؟ من که همه جور آزادی و رفاه در زندگیام داشتم اینکار را کردم ولی هستی چرا نباید دلش رضا باشد؟
آره... کانون گرم خانواده، چیزی که من از آن بهرهای نبرده بودم.
راضی نبودن را از رفتارش حس میکردم. حس میکردم فقط بهخاطر ترحم است.
اشکهایی که هر وقت به خودم فکر میکردم و بیاراده از چشمهایم خالی میشدند و روی صورتم میریختند را با دست کنار زدم و از تخت برخاستم.
اوایل پاییز بود و هوا آنقدر سرد نبود و هنوز اثرات گرمای تابستان در هوا دیده میشد ولی با این حال من سرمایی بودم و حتی با یک باد خنک تمام بدنم لرز میکرد و چند ساعت بعد سرما میخوردم.
هودی سفید رنگی با شلوار سفیدش تن زدم؛ امیدوار بودم مثل قبل بتوانم خانومانه رفتار کنم و کثیفش نکنم.
قبل از بیرون رفتن از خانه به اتاق هستی رفتم تا بیدارش کنم؛ مطمئن بودم هر سه تا آلارم گوشیاش برای بیدار شدن را قطع کرده است.
روی تشک پهن شده در اتاق خوابیده بود؛ شاید اگر من هم این عادتهای لوسم را کنار میزدم لازم نبود خانه دو اتاقه بخرم که مجبور باشم تا چند ماه قسط هم برایش پرداخت کنم؛ لازم نبود که من روی تخت بخوابم و او روی تشک تا پول اضافه خرج نکنیم، واقعاً خجالتزده میشدم.
حتماً یک فکری باید درباره این موضوع میکردم وگرنه هر بار که تشک را میدیدم از خجالت آب میشدم و با هستی سر سنگین رفتار میکردم به اینکه اشکال از خودم بود.
حداقل باید بهخاطر رفیق شفیقم چند سالهام این عادتها را کنار میزدم.
- هستی بیدار شو باید بری سر کار!
جوابی که از جانبش نگرفتم با دستم چند بار تکانش دادم و با لحن بلندتری جملهی قبلیام را تکرار کردم.
- هستی بیدار شو باید بری سر کار!
خوابش آنقدر سنگین نبود که بخوایم بگویم نمیشنود، حتم داشتم سعی داشت با به خواب زدن خود من را دک کند و به خواب خود برسد ولی خیال باطلی بود عمراً اگر رهایش میکردم و میرفتم.
تقریباً داد زدم:
- هستی بیدار میشی یا برم سراغ یخچال و آب یخش؟
اگر تا چند ثانیه دیگر بیدار نمیشد صددرصد همین کار را میکردم.
نق آرامی زد:
- باشه دیگه گمشو!
- دارم میرم نونوایی اومدم بیدار شده باشی ها!
- داری میری نون بگیری؟
- نه دارم میرم ک... الله و اکبر نونوایی چیکار میکنن؟
صاف سرجایش نشست.
- تو؟ تو میخوای بری نون بگیری؟
- آره من! چیز عجیبی شنیدی؟
- دروغ قشنگی بود، رو بخواب حالت زیادی خوش نیست.
سریع خم شدم و بالشت روی تشک را برداشتم و پرت کردم در صورتش.
نق زدم:
- این هم برای تو! انگار باهاش شوخی دارم که هر چیزی میگم رو به مسخره میگیره.
آخرین ویرایش: