جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,086 بازدید, 57 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
تصمیم گرفتم خریدن نان داغ و ایستادن در صف هم به تجربه‌ این روز‌هایم اضافه کنم؛ هم این‌که دیشب شام برای هستی درست نکرده بودم حداقل صبحانه پر، پر و پیمانی برایش بچینم تا این را بهانه نکند و نگوید تو بهم قول داده بودی مثل مامانم برام غذا درست کنی! آخر آدم هم ان‌قدر شکمو؟ همین دیروز سر این‌که ناهار نپخته بودم رفته بود خانه‌ی خودشان و من را نصف روز عنتر و منتر خودش کرده بود تا مثلاً بهم بفهماند باید جور تمام کار‌هایی که می‌کنم را بکشم؛ و واقعیت همین بود هر که خربزه می‌خورد باید پای لرزش هم بنشیند.
من هم از رفتنش می‌ترسیدم؛ من اصلاً دختر خود ساخته‌ و مستقلی نبودم که بخواهم در عرض یک هفته از خانه پدری‌ام بیرون بیایم و تنهایی در یک ساختمان زندگی کنم.
تمام عمرم را مانند یک دختر لوس بابایی زندگی کرده‌ام.
درست است که هستی را الکی گیر کار‌های خودسرانه‌ی خودم کردم، ولی خودش چی؟ خودش دوست نداشت که دور از پدر و مادرش زندگی کند؟ من که همه جور آزادی و رفاه در زندگی‌ام داشتم این‌کار را کردم ولی هستی چرا نباید دلش رضا باشد؟
آره... کانون گرم خانواده، چیزی که من از آن بهره‌ای نبرده بودم.
راضی نبودن را از رفتارش حس می‌کردم. حس می‌کردم فقط به‌خاطر ترحم است.
اشک‌هایی که هر وقت به خودم فکر می‌کردم و بی‌اراده از چشم‌هایم خالی می‌شدند و روی صورتم می‌ریختند را با دست کنار زدم و از تخت برخاستم.
اوایل پاییز بود و هوا آن‌قدر سرد نبود و هنوز اثرات گرمای تابستان در هوا دیده می‌شد ولی با این حال من سرمایی بودم و حتی با یک باد خنک تمام بدنم لرز می‌کرد و چند ساعت بعد سرما می‌خوردم.
هودی سفید رنگی با شلوار سفیدش تن زدم؛ امیدوار بودم مثل قبل بتوانم خانومانه رفتار کنم و کثیفش نکنم.
قبل از بیرون رفتن از خانه به اتاق هستی رفتم تا بیدارش کنم؛ مطمئن بودم هر سه تا آلارم گوشی‌اش برای بیدار شدن را قطع کرده است.
روی تشک پهن شده در اتاق خوابیده بود؛ شاید اگر من هم این عادت‌های لوسم را کنار می‌زدم لازم نبود خانه دو اتاقه بخرم که مجبور باشم تا چند ماه قسط هم برایش پرداخت کنم؛ لازم نبود که من روی تخت بخوابم و او روی تشک تا پول اضافه خرج نکنیم، واقعاً خجالت‌زده می‌شدم.
حتماً یک فکری باید درباره این موضوع می‌کردم وگرنه هر بار که تشک را می‌دیدم از خجالت آب می‌شدم و با هستی سر سنگین رفتار می‌کردم به این‌که اشکال از خودم بود.
حداقل باید به‌خاطر رفیق شفیقم چند ساله‌ام این عادت‌ها را کنار می‌زدم.
- هستی بیدار شو باید بری سر کار!
جوابی که از جانب‌ش نگرفتم با دستم چند بار تکانش دادم و با لحن بلند‌تری جمله‌ی قبلی‌ام را تکرار کردم.
- هستی بیدار شو باید بری سر کار!
خوابش آن‌قدر سنگین نبود که بخوایم بگویم نمی‌شنود، حتم داشتم سعی داشت با به خواب زدن خود من را دک کند و به خواب خود برسد ولی خیال باطلی بود عمراً اگر رهایش می‌کردم و می‌رفتم.
تقریباً داد زدم:
- هستی بیدار میشی یا برم سراغ یخچال و آب یخش؟
اگر تا چند ثانیه دیگر بیدار نمی‌شد صددرصد همین‌ کار را می‌کردم.
نق آرامی زد:
- باشه دیگه گمشو!
- دارم میرم نون‌وایی اومدم بیدار شده باشی‌ ها!
- داری میری نون بگیری؟
- نه دارم میرم ک... الله و اکبر نون‌وایی چی‌کار می‌کنن؟
صاف سرجایش نشست.
- تو؟ تو می‌خوای بری نون بگیری؟
- آره من! چیز عجیبی شنیدی؟
- دروغ قشنگی بود، رو بخواب حالت زیادی خوش نیست.
سریع خم شدم و بالشت روی تشک را برداشتم و پرت کردم در صورتش.
نق زدم:
- این هم برای تو! انگار باهاش شوخی دارم که هر چیزی میگم رو به مسخره می‌گیره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
دسته کلیدم را از روی کنسول برداشتم و از خانه خارج شدم.
به محض این‌که برگشتم با همان همسایه با‌شعور دیشب رو‌به‌رو شدم و عجیب‌ترین موضوع چشمش بود.
درسته که من در آن تاریکی چیزی از صورت او ندیده بودم ولی رنگ آن چشم‌ها چیزی نبود که به راحتی به فراموشی سپرده شوم، علاوه بر آن حتم داشتم که همین آدم آن خون را به لباس و بدنم مالیده بود.
چرا؟ چرا باید این‌جا ببینمش؟ مگر می‌شود؟ اصلاً همچین چیزی در فیلم‌ها هم قفل است!
باز‌ هم بی‌توجه به حضور من خواست بگذارد و برود که من تند‌تر قدم برداشتم و از پشت لباسش را کشیدم؛ بعد از مکث کوتاهی لباسش را محکم از دستم بیرون کشید و با نگاهی طلبکار برگشت به سمتم.
هول زده دستم را پشتم مخفی کردم، اگر چشم‌هایش را می‌بست بهتر می‌توانستم حرف بزنم.
درحالی‌که سعی می‌کردم هیچ لرزشی در صدایم وجود نداشته باشد، گفتم:
- بهت ادب یاد ندادن؟
مردم تا همین جمله را بگویم؛ مگر زیر آن نگاهش اصلاً می‌شود چیزی گفت چه برسد به این‌که شخصیتش را زیر سوال ببری!
- جانم؟!
چرا ان‌قدر صدایش زمخت بود؟ چشم‌هایش کم بود صدایش هم اضافه شد.
آرام باش چیزی نیست که، مثلاً چه کاری می‌تواند بکند؟ هیچی معلوم است که هیچی کاری.
ولی حس خوبی از او نمی‌گرفتم و این برای منی که همیشه به حس‌‌ام اطمینان داشتم و بر حسم تکیه می‌زدم خیلی بد بود.
چشم‌هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم و دوباره بازشان کردم.
- میگم بهت ادب یاد ندادن؟
دست‌هایش را در جیب‌ شلوارش فرو برد و لب زد:
- نه یاد ندادن چه غلطی می‌خوای بکنی؟
این چه طرز حرف زدن بود بعد از آن دو اتفاق؟ جای معذرت خواهی‌اش بود؟
اصلاً احساس نمی‌کنم یک همچین آدمی سگ غروری بویی از معذرت خواهی برده باشد.
با این حال این انتظار را از او داشتم.
سعی کردم بحث را به کل عوض کنم و سمت آن خون روی لباسم ببرم، فعلاً آن یکی برایم اهمیت بیشتری داشت.
- اون... اون خون واسه‌ی چی بود دیشب وقتی بهم خوردی مالیده شد به لباسم؟ اصلاً از قصد این کار رو کردی یا اتفاقی بود؟
این را پرسیدم چون سابقه درخشانم حکم می‌کرد؛ مثلاً وقتی رفته بودم داروخانه تا قرص آهن بخرم نمی‌دانم چه کسی روی لباسم تف ریخته بود یا وقتی برای خرید وسایل خانه به لوازم خانگی رفته بودم، مردک بی‌خانواده از قصد خودش را به تنم می‌مالید و بیشترین چیزی که ذهنم را درگیر خودش می‌کرد، دیدنش بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
با پوزخند یه مقدار به جلو خم شد و گفت:
- پس همون دختر دیشبه‌ای! چه برخورد عجیبی نه؟
چرا این‌طور حرف میزد؟ قصد داشت ترس به دل من بیندازد؟ حتماً که این‌طور بود ولی من که قرار نبود نشان بدهم که موفق شده است، مگر نه؟
دست به کمر زدم و در حالی که سعی می‌کردم چیزی از ظاهرم پیدا نباید تخس گفتم:
- آره همونم آقای محترم، سوال من رو جواب بدی! خون چی بود؟ الکی هم نپیچونین مطمئنم کار شما بود!
خنده‌‌ی پر تمسخری کرد.
- آقای محترم؟ چی شد تا دو دقیقه پیش می‌گفتی ادب بهت یاد ندادن که!
لحن سردش باعث می‌شد حس کنم که من را جدی نمی‌گیرد و به سخره‌ام گرفته است و هیچ اهمیتی برایم قائل نمی‌شد؛ و واقعاً هم همین‌طور بود.
کلافه سرم را تکان دادم، چرا ان‌قدر طفره می‌رفت و جواب من را مثل آدمی‌زاد نمی‌داد؟
- میشه انقدر بحث رو نپیچونین و بگین اون خون واسه‌ی چی بود؟ برام مهمه که بدونم برای چی بوده.
خیره در چشم‌هایم پرسید:
- اونش دیگه به تو مربوط نمی‌شه، فقط پاکش کن!
لب‌خند کجی زد و ابروهایش را بالا انداخت و همین کافی بود برای این‌که اختیارم را از دست بدهم و جیغ بکشم:
- به من مربوط نمی‌شه؟ چرا میشه! چون اون خون لعنتی به لباسم مالیده شده، می‌فهمی این رو یا باید خر فهمت کرد؟
اخم‌هایش که درهم رفت واقعاً پشیمان شدم و به غلط کردن افتادم.
صورت فرد روبه‌رویم هر لحظه قرمزتر می‌شد و من هر لحظه ترس‌ام از قبل بیشتر می‌شد.
کاملاً انتظار کوبیده شدن یک مشت در دهانم را داشتم.
هستی چرا بیرون نمی‌آمد؟ حتی اگر خواب هم بود باید می‌شنید، دیوار‌ها که عایق نبودند و صدا به راحتی رد و بدل میشد.
- خون آدمه!
در کمال تعجب که فکر می‌کردم الان بلایی به سرم می‌آورد، لحنش آرام بود و هیچ تنشی در آن نبود و به نظرم این آرامش حتی از داد و بی‌داد هم ترسناک‌تر بود، به خصوص آن دو کلمه‌ای که می‌گفت خون آدمه در گوشم زنگ می‌زد.
دلم می‌خواست بلند‌بلند به حرفش بخندم ولی می‌ترسیدم؛ لحن قاطعه‌اش این اطمینان را به من نمی‌داد که دروغ گفته است، ولی دلیل نمی‌شد که من هم حرفش را باور کنم.
اصلاً این ترس مزخرف برای چه بود؟
- مسخره‌ام کردی؟ میگم خون چیه میگی خون آدم؟
لحن تندم زیادی به مذاقش خوش نیامده بود که با حرص غرید:
- مسخره؟ تو سر تا پات مسخره‌ست نیازی به مسخره کردن من نیست؛ در هر صورت فرقی هم نمی‌کنه خون چی باشه، تو که انداختیش دور.
گفت و بدون توجه به من هاج و واج مانده داخل آسانسور شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
بغضم شکست و اشک‌هایم ریخت؛ من همین‌قدر لوس و کم طاقت بودم، طاقت شنیدن توهین را نداشتم زبان دراز و حاضر به جواب بودم ولی تا وقتی که غرورم هدف گرفته نشود.
اصلاً تا به حال کسی این‌طور با من حرف نزده بود.
تا جایی که ذهن من می‌گفت همه‌ی آدم‌های دور و برم به‌خاطر موقعیت مالی و ظاهرم همش نازم را می‌کشیدند و دل می‌دادن به گفته‌هایم هر چند اگر دروغ و مصلحت بود.
دلم برای پدرم تنگ شده بود، اگر این‌جا بود من از این آدم از خودراضی عوضی حرف نمی‌خوردم، کاش خودش بیاید دنبالم و لازم نباشد که من پا روی غرورم بگذارم هیچی نشده بود پشیمان شده بودم وای به‌حال بعدش.
با نوک پایم محکم به دیواره آسانسور کوبیدم و به سمت پله‌ها رفتم؛ درد کمرم نه تنها بهتر نشده بود بلکه بدتر‌ هم شده بود با این حال توجهی به دردش نکردم و با تمام سرعت پایین رفتم.
وقتی رسیدم پایین صدای کوبیده شدن درب به گوشم رسید؛ سرم را چرخاندم به طرفی که ماشینش پارک بود.
همان جا که دیشب قرار داشت بود. ماشینش را چرا برنداشت؟ پس چرا خریده بود؟ از خاکی هم که روی شیشه جلویش نشسته بود مشخص بود که چند وقته دست نخورده مانده.
خریده بود که به عنوان دکور در پارکینگ پارکش کند؟ بعید نبود.
بی‌خیال اصلاً به من چه دخلی دارد؟
آه سوزناکی کشیدم، دلم برای ماشینم هم تنگ شده بود آن‌ را هم به‌خاطر خرید خانه فروخته بودم و هنوز یکی دیگر نخریده بودم.
هستی معتقد بود فعلا دست به آن نزنم تا شاید سر قسط پول کم آوردیم.
چه‌قدر نقشه‌های مختلف چیدم تا از بابا پول بکنم.
نقشه چیدن‌ام برمی‌گشت به سه ماه قبل، هر روز به هر بهانه‌ی چند میلیون پیاده‌اش می‌کردم، یک روز خرید گوشی جدید، یک روز آرایشگاه، یک سفر شمال با دوست‌هایم که مجبور شدم یک هفته تمام را در یکی از مسافرخانه‌های قدیمی تهران بگذرانم، یک روز خریدن سیستم برای ماشین‌ام و...
اطمینان داشتم از این‌که پی به هیچ یک از دروغ‌هایم نبرده بود آن‌قدر که سرش آن مدت گرم پروژه جدید‌اش در شرکت بود و برای باز کردن من از سرش هر چه می‌خواستم فراهم می‌کرد؛ حداقل تا زمانی که از خانه نرفته بودم.
من نمی‌توانستم روی پای خودم بِایستم، حداقل تا به الان. هر چه داشتم را پدرم تهیه کرده بود، من فقط دم از مستقلی می‌زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
با این‌که هنوز چند روز اول پاییز بود برگ‌های زیادی از درخت‌های کنار خیابان ریخته بودند.
خش‌خش برگ‌های ریخته شده زیر پایم حس خوبی به من القا می‌کرد؛ البته اگر بوق ماشین‌ها این اجازه را می‌دادند.
بعد از کمی چرخ زدن در همان منطقه بالاخره نان‌وایی به چشمم خورد؛ چرا ان‌قدر صف شلوغ بود؟ مردم چه حالی داشتند که ساعت هفت صبح می‌آمدند تا نان بخرند.
تقریباً یک ربع گذشت تا نوبت من شد.
کارت را تحویل دادم.
- چندتا؟
چندتا کافی بود؟
- ده تا!
چشم‌هایش را در حدقه چرخاند.
- ده‌‌تا؟
سرم را تکان دادم. کمی مکث کردم ده‌تا را چه‌طور می‌خواستم حمل کنم؟
اضافهکردم:
- با پلاستیک.
باشه کوتاهی گفت و ادامه داد:
- باید منتظر بمونین.
چه‌قدر باید می‌ماندم؟ به اندازه کافی دیر شده بود، هستی ساعت هشت و نیم می‌رفت و الان تقریباً هشت بود؛ دگر نان گرم گرفتنم چه بود وقتی هستی خانه نبود.
همه‌اش تقصیر پسره‌ی بی‌شعور است سر صبح وقتم را تلف کرد.

***
تمام راه برگشت از نان‌وایی تا خانه را با تمام توانم دویدم و بالاخره ساعت هشت و ربع جلوی خانه بودم؛ با این اوصاف اگر سرکار می‌رفتم فشار کمتری به کمرم وارد می‌شد و خیلی بهتر بود تا این‌که مانند اسب چند دقیقه بدوم.
سه بار نوک کتونی‌ام محکم کوبیدم به در، کلید داشتم ولی نان‌ها را کجا می‌گذاشتم.
چند ثانیه گذشت تا در توسط هستی باز شد.
موهای بلند خرمایی‌اش مانند یک تاپاله پشم شیشه روی سر و صورتش ریخته بودند. پاچه‌های شلوارش یکی بالا و یکی پایین بود و همه‌ی این‌ها نشان می‌داد که خانوم تا به الان خواب بوده و اهمیتی به حرف من نداده.
سوتی زد و با آن صدای دو رگه ناشی از خواب بیدار شدنش گفت:
- داداش چه خبره مهمون دعوت کردی؟
- نه میمون دعوت کردم برو کنار دستم شکست!
کنار کشید و بعداز داخل شدن‌ام در را بست.
- چندتا نون رفتی خریدی احمق؟
با این‌که رفیق چندین ساله بودیم، از اصتلاحاتش زیادی خوشم نمی‌آمد.
در‌حالی‌که سر پلاستیک را باز می‌کردم تا نان بخار نکند و نرم بشود، لب زدم:
- ده.
- شوخی می‌کنی دیگه؟ حالا می‌گیم تا حالا نخریدی ولی دیگه اندازه شکمت رو یادت نیست؟ نمی‌تونی یکیش رو جا کنی چه برسه به این همه!
- خب حالا، گرفتم دیگه اضافه‌اش رو می‌ریزیم پشت بوم واسه‌ی پرنده‌ها چندبار دیدم میان اون‌جا می‌شینن؛ تو چرا هنوز حاضر نشدی نباید بری کارگاه مگه؟
لبخند عمیقی زد که دادن‌هایش را بیرون ریخت.
- مرخصی گرفتم.
- مرخصی؟ واسه‌ی چی؟
- تو نری تو خونه بمونی عشق کنی من برم سگ دو بزنم؟
- چه قدر که تو منطقی هستی! برو لونه‌ی مرغت رو تمیز کن بیا صبحونه.
- شبیه مامانم حرف می‌زنی!
ابرویم را بالا انداختم.
به سمت من آمد و دستش را دو طرف صورتم قرار داد و بوسه‌ای روی سمت چپ صورتم کاشت.
لب‌خند کوچکی روی لبم جا خوش کرد، آفتاب از کدام طرف درآمده بود که مهربان شده بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
با تعجب به لقمه‌های که پشت‌هم در دهانش جا می‌گرفتند نگاه می‌کردم، حتی اجازه نمی‌داد تا قبلی به اندازه کافی جویده شود یا حتی قورتش دهد.
سعی کردم نگاهم را از صورتش بگیرم، هستی است دگر کار‌های غیر منتظره می‌کند ولی با لقمه بعدی که در دهانش گذاشت کاملاً وا رفتم؛ لقمه به اندازه‌ی یک کف دست بود چه‌جوری در دهانش جا کرده، آن هم وقتی که قبلی را کامل نجوییده است؟
- چته مگه دنبالت کردن؟ آروم‌تر بخور!
با همان دهان پر داد زد:
- وای... لال شو.
چشم‌هایم را بستم، باید عادت می‌کردم؟
فکر کنم داشت خفه می‌شد که چند لحظه بیشتر طول نکشید که به سرفه افتاد.
از صندلی برخاستم و پشتش قرار گرفتم.
مشتم را بلند کردم و محکم کوبیدم بین دو کتفش؛ با بیرون پریدن لقمه‌ی حل شده با بزاغش صورتم جمع شد.
عمراً اگه سفره را جمع می‌کردم؛ فقط مانده بود شلوارش را بکشد پایین و رو سفره کثیف‌ کاری کند.
- زنده‌ای؟
در حالی‌که سعی می‌کرد دستش را به جای ضربه‌ام برساند نالید:
- حس می‌کنم هالک با چرخ کامیون زده به پشتم!
قهقهه‌ام به هوا رفت.
- هالک؟
- آره هالک، لعنتی دست نیست که ماهیتابه‌ست!
دستی به لبم کشیدم و به خنده‌ام خاتمه دادم.
- چرا انقدر غذا رو تند می‌خوری مگه داره فرار می‌کنه؟
انگشت اشاره‌اش را برد در جا پنیری و بعد فرو کرد در دهانش و در همان حالت جواب داد:
- دیشب شام نخوردم گشنه‌م بود.
چندش بود دگر من هم باید عادت می‌کردم، این همان لرز خربزه‌ای بود که من خوردم.
- مگه نگفتم تخم مرغ بزن؟
تا خواست جوابم را بدهد حرفش را قطع کردم.
- بعد اصلاً چه ربطی داره مگه آروم بخوری سیر نمی‌شی؟
دوباره انگشتش را فرو کرد در پنیر و همان کار قبلی را تکرار کرد.
- می‌خوام زودتر سیر بشم!
دوباره دستش را برد سمت جا پنیری که پیش دستی کردم و محکم کوبیدم پشت دستش.
- دستت رو بکش ع*ن زدی تو پنیر.
صورتش را جمع کرد و چپ‌چپ نگاهم کرد.
- گدا!
جوابش را ندادم؛ قلوپی از چای‌ام نوشیدم، کمی مکث کردم و دوباره استکان را به سمت لبم بردم.
ناگهان هستی با کف دو دستش محکم کوبید روی میز؛ از ترس در جایم پریدم و مقداری چای روی پایم ریخت.
توپیدم:
- دو دقیقه نمی‌تونی آروم بگیری عوضی نه؟
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- پایه‌ای امشب فیلم ترسناک ببینیم؟
فیلم ترسناک؟
- می‌خوای سکته‌مون بدی تو خونه تنهاییم؟
- من خودمم می‌ترسم حالا یه باره جون من نگو نه!
- قسم الکی نده من مثل سگ می‌ترسم!
- ببینیم دیگه جان من...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
- ای کاش یه امروز رو که خونه بودیم می‌رفتیم بیرون.
- حالا بیرون هم می‌خواد بره تو همون فیلم رو بیار نیم ساعته داری می‌زنی توی فلش!
- صبر داشته باش خب قطع و وصل میشه همه‌ش!
سرم را تکان دادم.
چند دقیقه بعد فلش را پشت تلویزیون نصب کرد و قبل از این‌که کنارم بنشیند با حرف من ایستاد:
- داری میای برق هم خاموش کن فقط چراغ خواب بنفشه رو روشن بذار!
برق‌ها را خاموش و چراغ خواب را روشن را کرد و کنار من جاگیر شد.
تیتراژ فیلم که تمام شد دستش روی پای من قرار گرفت.

همین اولش ترسیده بود خدا بعدش را به‌خیر کند.
نیم ساعت از فیلم و گذشته بود و تا به الان چیز خاصی اتفاق نیفتاده بود، انگار گشته بود یه فیلم ساده پیدا کرده بود تا فقط چیزی دیده باشیم.
- میگم خیلی مزخرف نی...
حرف‌اش نیمه کاره ماند، همان لحظه دخترک شخصیت اصلی داستان را به داخل چاه کشید.
جیغ کوتاهی کشید و نالید:
- دیدی از اولشم گفتم کراشم می‌میره؟ حیف نبود آوردنش توی این فیلم؟
هیکلش را که انداخته بود روی من با دستم هول دادم به طرف دیگر کاناپه.
- کی گفتی؟ تو اصلاً از اول فیلم حرفی نزدی فقط مثل کوالا که به درخت می‌چسبه، چسبیدی به من!
- توی ذهنم گفتم.
چیزی نگفتم و به تلویزیون چشم دوختم. ناگهان صفحه تلویزیون به کل خاموش شد.
- چرا خاموشش کردی حی...
جمله‌ام با ندیدن نوری از سوی چراغ خواب نیمه کاره ماند خب انگاری که برق رفته بود.
با نوک انگشت‌هایم ضربه آرامی به شانه هستی که شکه شده بود زدم و گفتم:
- پاشو ببین بقیه خونه‌ها برق دارن یا فقط برق ما قطعه!
چیزی نگفت و با صدای تیریک مبل فهمیدم از جایش بلند شد.
چند قدم رفت آن‌ور‌تر که صدای افتادن چیزی آمد.

با کف دست محکم کوبیدم رو پیشانی‌ام.
- هستی ترکیدی؟
جوابی که نگرفتم خودم از جا برخاستم تا وضیعت را بسنجم، وسط راه برگشتم و روی میز دست کشیدم تا گوشی‌ام را پیدا کنم و از چراغ قوه‌‌اش استفاده کنم.
کمی دور‌تر از کاناپه روی زمین پهن شده بود؛ بی‌خیال از کنارش گذشتم و رفتم به سمت پنجره و پرده را کنار زدم.
چراغ باقی خانه‌ها روشن بود؛ مثل این‌که فیوز خانه‌ی ما پریده بود.
فیوز پریدن چه صیغه‌ای بود دیگر؟ نه باران آمده نه اصلاً اتفاقی افتاده...
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
چراغ قوه را به سمت صورت هستی گرفتم.
- من میرم پایین فیوز‌ها رو چک کنم!
- باشه.
چند لحظه بعد دوباره گفت:
- نه وایستا بذار من هم باهات بیام.
سرم را به تایید تکان دادم. این‌طوری بهتر هم بود، تنهایی تا پایین چندبار سکته می‌زدم.
امیدوار بودم همسایه مهربانمان خانه نباشد تا مجبور نشوم او را کنار کنتر برق یا هر جای دیگری از این ساختمان ملاقات کنم.
آن هم بعد از دیدن فیلم ترسناک، رسماً امشب خودم را خیس می‌کردم.
مسخره نمی‌کردم، واقعاً میمیک صورتش و رفتارش ترسناک‌تر از فیلم و هزار جور چیز دیگر است!
هر چند که هستی همرایم بود و خیلی برایم آسان‌تر می‌شد.
گویا که نبرد با هفت‌خان است.
نرده را با یک دست گرفتم و آرام‌آرام از پله‌ها پایین رفتیم تا کله پا نشویم.
به اندازه کافی این چند روزه آسیب دیده بودیم.
به پارکینگ که رسیدیم چراغ را به سمت دیوار‌ها گرفتم.
خلاصه بعد از سه بار کاوش کردن اطرافم جعبه‌ی کنتر را در بالای ماشین همسایه دیدم.
از این‌جا یه مقداری بالا نشان می‌داد فکر می‌کنم یا یه کم کشیدن خودم دستم برسد.
صدای لخ‌لخ‌های دمپایی نشان می‌داد که هستی پشتم قرار گرفته است و به دنبالم می‌آید.
به همان سمت قدم برداشتم؛ جعبه‌ی کنتر خیلی بالاتر از قد من قرار داشت.
هر چه‌قدر سعی کردم خود را به آن برسانم نتوانستم.
- تو قدت نمی‌رسه؟
نوچ کش‌داری گفت.
سوال مسخره‌ای بود، این کنتر خیلی بالا قرار داشت تقریباً سه وجب با سقف فاصله داشت.
عجیب بود که تا الان سر و کله‌ی همسایه مهربان پیدا نشده بود.
نگاه سرسری به پله انداختم.
فعلاً که خبری از او نبود، احتمال می‌دادم به‌کل خانه نباشد.
از فرصت استفاده کردم و یک پایم را بالا آوردم و روی کاپوت پشتی ماشین گذاشتم و دست‌هایم را به دیوار تکیه دادم و با یک حرکت تنه‌ام را بالا کشیدم.
الان به راحتی دسترسی به کنتر داشتم. محافظ لاکی را بالا دادم؛ در وضیعت بدی قرار داشتم و این باعث می‌شد به سر و صدای اطرافم توجهی نشان ندهم.
با برخورد جسم محکمی به زیر سرم و هین کوتاهی متوقف شدم، حدس می‌زدم که سنگ باشد.
خدا‌، خدا می‌کردم که خودش نباشد وگرنه سکته می‌کردم.
کاش هستی برای مسخره بازی این‌کار را کرده باشد ولی دگر هین کشیدن چه بود.
صدای قدم‌های آرام اجازه نداد بیشتر به ذهنم فشار بیاورم اطمینان داشتم که خودش است ولی با این حال من هم‌چنان چند درصد امیدوار بودم که رفیق شفیق خودم است.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای زمختش به گوش رسید و همان چند درصد احتمال هم پر کشید، این صدای کلفت هم متعلق به رفیق شفیقم بود؟ کاش بود!
- روی ماشین من چه غلطی می‌کنی جگوار؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
بی حرکت همان‌جا خشک شدم الان وقت آمدن بود خروس بی‌محل؟ حس می‌کردم قلبم به‌جای قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام در دهانم می‌زند.
نه می‌خواستم که پایین بیایم نه پتانسیل پایین آمدن را داشتم.
خداراشکر حداقل برق قطع بود و دقیق دید نداشت به وضیعت من که چه جور روی ماشین چند میلیاردی‌اش ایستاده‌ام.
- ماشینم خراب شد، پایین میای یا بندازمت؟
نفس حرصی کشیدم؛ عوضی، تنها کلمه‌ای که می‌توانستم برایش به کار ببرم.
حواسم را دادم به سمت کنتر حداقل تا این بالا آمده‌ام برق را وصل کنم.
تمام کلید‌های بالا رفته را پایین آوردم و قبل از روشن شدن لامپ‌های پارکینگ پریدم پایین.
پریدنم و همانا و خیس شدن سر تا پایم همانا. از درون یخ زدم، انتظار همچین حرکتی را نداشتم.
مشت‌هایم جمع شد.
کار خودش بود اول که سنگ و حالا‌ام این مایع غلیظ.
سنگینی که روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام حس می‌کردم باعث شد چشم‌هایم را باز کنم و ای کاش که این‌کار را نمی‌کردم.
جیغ بنفشی کشیدم و با دست گربه را از قفسه سی*ن*ه‌ام جدا کردم و به سرعت به سمت هستی دویدم و خودم را در بغلش پرتاب کردم.
با تعلل دست‌هایش را دور کمرم پیچید؛ انگار بیشتر از من شوکه شده بود چون جریان همسایه بودن با آن مردی که در کوچه‌شان دیده بودم را به کل فراموش کرده بودم چیزی به او نگفته بودم.
تکانی به خودم دادم، بوی خون باعث شد دماغم را چین بدهم و نفسم را در سی*ن*ه‌ام حبس کنم تا برای چند ثانیه بوی نفرت‌انگیزی که برایم یاد آور آن گربه‌ی بی سر بود، را حس نکنم.
با بغض غریدم:
- مرتیکه... مرتیکه کثافت کله گربه رو ک... کنده بی‌شعور شغال!
گفتم و هق کوتاهی زدم، مدام آن لحظه‌‌ای که چشم‌هایم را گشودم و گربه‌ی بی‌سر را در حالی که چنگ‌هایش به بافتنی‌ام گیر کرده بود و از لباسم آویزان شده بود، می‌آمد و دلم می‌خواست با تمام وجود جیغ بزنم.
یعنی چه که آن بلا را بر سر گربه‌ی بی‌چاره آورده بود؟ اصلاً چرا خونش را ریخته بود روی من؟ هدفش از این‌کار چه بود؟ چه چیزی را می‌خواست به من ثابت کند؟
هستی موهایم را به آرامی نوازش می‌کرد، در گوشم زمزمه کرد:
- اون مرتیکه الان پشتته!
هستی را از خودم جدا کردم و برگشتم به طرف آن عوضی و در حالی که سعی می‌کردم اشک‌هایم نریزد، داد زدم:
- چرا این کار رو کردی؟
یک تای ابرویش را بالا انداخت و لب زد:
- صدات رو بیار پایین!
فعلاً پشتم به هستی گرم بود با این‌که می‌دانستم او هم کار خاصی نمی‌تواند بکند ولی با این حال بودنش آرامش بود‌.
با همان لحن قبلی و کمی بلند‌تر گفتم:
- مثلاً نیارم پایین چه غلطی می‌خوای بکنی؟
نیش‌‌خند عصبی زد.
- امروز رو یادت باشه کافیه، بعد از نمونه غلط‌هایی که می‌تونم بکنم یادت میاد!
با یادآوری چند‌باره‌ی آن گربه‌ی بی سر اشک در چشم‌هایم حلقه زد و نمی‌دانم چه شد فقط لحظاتی بعد کشیده‌ای در صورتش خوابانده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,470
مدال‌ها
8
صدای ضربه‌ای که به صورتش خورد، در فضای خالی پارکینگ اکو شد.
صورتش کج شد، شوکی که من بابت سیلی‌ای که به صورتش زدم وارد شد صد برابر شوکی که به خودش وارد شد بود.
این چه غلطی بود که من کردم؟ سیلی؟ مردک بر سر یک سوال من، کله گربه را از جایش کند آن وقت این سیلی را قرار بود چه‌گونه تلافی کند؟ غیر از بلایی که قرار بود سرم بیاورد در فکرم حتی نمی‌گنجید که جرعت انجام دادن همچین‌ کاری را داشته باشم چه برسد به این‌که عملی‌اش کنم!
لب‌خند مضحکی زدم و آرام‌آرام عقب گرد کردم؛ به زبانم نمی‌آمد که معذرت خواهی بکنم، حالا که فکر می‌کنم به نظرم حقش بود غلط کرد خون گربه را روی من ریخت به چه حقی این‌ اجازه را به خودش داده بود من هم به همان دلیل کشیده‌ای زیر گوش‌اش زدم.
کمی عقب‌تر رفتم و دست هستی را گرفتم و به دنبال خودم کشیدم؛ بعد از داخل شدن در آسانسور و بسته شدن در‌ نفس‌ عمیقی کشیدم، خدا‌خدا می‌کردم قصد نداشته باشد فعلاً تلافی کند، خدا کند به کل از یادش برود البته تقریباً غیر‌ممکن بود، آدم کینه‌ای مثل او عمراً که اگر یادش می‌رفت.
- برف؟
نمی‌توانستم این‌دفعه را به‌خاطر گفتن آن اسم مزخرف که ازش بدم می‌آمد بهش خورده بگیرم چون اگر یه‌کم دیگه فکر کردن ادامه می‌دادم به احتمال زیاد تصمیم به رفتن از این جا می‌گرفتم؛ تنها نگاه چپی بهش انداختم و منتظر نگاهش کردم.
- کی بود این روانی؟
- همسایه جدیدمونه!
مکث چند ثانیه‌ای کردم و دوباره زمزمه کردم:
- و البته همونی که دیشب بهش خوردم!
دیشب؟ از دیشب تا به حال ان‌قدر دردسر داشته‌ایم؟ خدا بعدش را به‌خیر کند و جوانی‌ام را ببخشد.
- بسم‌الله خب چرا این‌طوری کرد؟
- وای ول کن حرف زدن درباره اون روانی باعث میشه تمام موهای تنم سیخ شه!
در نیمه باز خانه را هول دادم و وارد شدم.
- موهات رو نمی‌زنی؟
- می‌زنمت‌ ها!
- باشه نخور من رو... حالا اسمش چیه؟
در این موقعیت از من چه می‌پرسید؟ عقل در سرش وجود داشت یا فقط نمایشی در جمجمه‌اش جاگذاری شده بود؟
کلافه غریدم:
- نمی‌دونم، می‌خوای برم در خونه‌ش رو بزنم بپرسم؟
- نه لازم نکرده این‌بار یه جای کله گربه کله تو رو می‌کنه فردا صبح کله پاچه میل می‌کنه!
بغض کردم، گربه‌ی گوگولی بی‌چاره چه نگون بخت بود که به دست آن دیوانه افتاده بود.
نگاهی به صورتم انداخت و توپید:
- خب حالا تا هر چی میشه می‌زنه زیر گریه کم‌تر عر عر کن!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین