جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط اورانوس با نام [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,628 بازدید, 57 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خزان صعب] اثر «سبا گلزار کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع اورانوس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط شاهدخت
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
(( اشوان ))

با خداحافظی زیر لبی از خانه‌اش بیرون زدم؛ در را نبسته بودم که از آن‌طرف دست‌گیره کشیده شد.
- کجا داری میری؟ چرا همه‌ش در حال فراری تو؟ بعد از چهار ماه دوری که هم رو دیدیم یه نیم‌ساعت وقت رو با ما نمی‌گذرونی!
من که می‌دانستم بیراهه می‌گوید و وقت گذرانی و دل‌تنگی‌اش مزخرفی بیش نیست. می‌دانستم او حال این‌جاست چون به من شک دارد و می‌خواهد از شک‌اش اطمینان حاصل کند و کنترلم را برای بار دیگر دست بگیرد، وگرنه او آدمی نبود که از خانه‌ی عیانی‌اش دست بکشد و در این منطقه و دقیقاً در ساختمانی که من هستم زندگی کند.
ولی دیگر همچین چیزی ممکن نبود.
همان چند سال کافی بودند، عمراً اگر اجازه‌ی تکرار می‌دادم. اهمیتی هم نداشت... هر چه‌قدر تلاش می‌کرد قرار نبود به او اجازه‌ی دخالت بدهم چه برسد به جلوگیری.
- دلت رو بذار دم کوزه آبش رو بخوره، هم خودت، هم من می‌دونیم که واسه‌ی چی این‌جا هستی، از همین الان دارم بهت میگم که برای من مزاحمت ایجاد نکنی؛ از اون خونه اومدم بیرون تا جدا زندگی کنم... اومدم بیرون که خیالم راحت شه نه این‌که تو پاشی بیای این‌جا یا مامان هر هفته زنگ بزنه و به من از درد‌هاش بگه و من رو سگ کنه! پس تو اون‌جا چه غلطی می‌کنی؟
دست‌هایش را در جیبش فرو برد و تلخندی زد.
- روانی بودن خودت رو گردن مامان ننداز!
سرش را به طرفین تکان داد؛ دیگر داشت روی اعصابش اصکی می‌رفت.
- چرا اتفاقاً می‌ندازم گردن مامان؛ تو الان این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ به گفته خودت مگه من روانی نیستم؟ پس دیگه از جون من چی می‌خواین؟
- چیزی از جونت نمی‌خوام اشوان! فکر کردی نمی‌دونم کار خودت بوده؟ داری از کنترل خارج میشی... جلوت رو نگیرم خرابی به بار میاری!
- چرا فکر می‌کنی تو باید جلوی من رو بگیری؟ اصلاً به‌تو‌چه هان؟ به‌توچه؟ جفتتون توی زندگی من نباشی نیازی به جلوگیری ندارم!
گفتم و بوت‌هایم را پا زدم و منتظر جوابش نماندم.
لحظه آخر صدایش به گوشم رسید.
- تو خودت روانی... همین که تا الان موضوع دوسال پیش لو نرفته و پرونده بسته شده به‌خاطر منه!
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
داد کشیدم:
- خفه شو، اون دهنت رو ببند!
خودم به اندازه کافی در ذهنم یادآوری می‌کردم و دیگر تاب و تحمل حرف و طعنه بقیه را نداشتم.
با قدم‌های تند پله‌های باقی مانده را طی کردم.
جلوی در ایستادم و گوشی‌ام را از جیبم خارج کردم.
تردیدی برای انجامش نداشتم، به‌نظرم تمامی این افراد سزاوار مرگ بودند و تنها چیزی که در ذهنم چرخ می‌خورد همین بود و تردیدش هم فقط و فقط به‌خاطر تنها فرد با‌اهمیت زندگی‌ام بود.
از کنارکسی هم که باعث آزار مادرم شده بود نمی‌توانستم به راحتی گذر کنم.
روی شماره‌اش کلیک کردم و منتطر ماندم تا جوابم را بدهد.

صدای الو گفتنش از میکروفون گوشی پخش شد.
- فریال؟
- سلامت رو خوردی؟ موهام سفید شد تو هنوز آدم نشدی!
- سفیدی موهات واسه‌ی آدم نشدن منه یا دکلره سفیدت؟
- منظورت چیه؟
اتفاقاً خوب می‌دانست که منظور من چیست.
فقط با کوچه علی چپ میانه خوبی داشت که در آن به سر می‌برد.
پاسخی که از جانب من جزء سکوت دریافت نکرد، خودش پرسید:
- برای چی زنگ زده بودی؟
کوتاه پرسیدم:
- مطمئنی؟
- آره مطمئنم وگرنه از اول بهت نمی‌گفتم!
- نمی‌دونم چه غلطی چه زمانی و کجا کرده بودم که حاصلش شماها شدین و وضع الان من اینه‌...
- بداهه‌پردازی نکن یه بار یه‌چیزی از تو خواستم!
حتماً در محله‌ی آن‌ها یک بار مفهوم دیگری داشت وگرنه که من خیلی چیز‌ها در ذهنم داشتم.
حال و حوصله‌ی این قوم از ریشه خراب را نداشتم ولی در عین حال نمی‌‌شد به آن‌ها بی‌اهمیت باشم...
نه این‌که نشود. خودم نمی‌توانستم، وگرنه در همان نیمه دوم زندگی‌ام خط قرمزم را می‌کشیدم.
- بابا چطور؟ یا...
- چقدر تکرار می‌کنی تموم شد رفت، هیچی هم هیج‌جایی درز نمی‌کنه؛ حتی برادرت!
زهرخند روی لبم دست خودم نبود.
حتی از صداش هم حس انزجار دریافت می‌کردم چه برسد به حرف‌های صدمن یک غاز‌ش.
هنوز هم فکر می‌کرد یک کودک با سن تک رقمی است، که این‌طور حرف می‌زد؟
تماس را بدون پاسخی و خداحافظی‌ای قطع کردم.
هر چه‌قدر متنفر بودم از خانواده‌ام عقده دوست داشته شدن از کودکی‌ام با من خلق پیدا کرده بود.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
از همان کودکی‌‌ام تا به الان اهمیت داشتن برایم حسرت شده بود. هر چند که الان دیگر فایده‌ای نداشت.
حتی تکلیفم با خودم هم مشخص نبود... انگار که دچار بیماری چند شخصیتی شده بودم.
گوشی را در جیبم فرو بردم و تند قدم برداشتم.
جلوی در خانه‌اش ایستادم، باران شب کارم را راحت‌تر هم کرده بود.
چند دقیقه‌ای منتطر ایستادم تا مانند هر شب از خانه‌اش خارج شود.
در کنترلی با صدای نرمی بالا رفت و ماشینش خارج شد؛ نور بالای چراغ‌های ماشین چشمم را می‌زد.
صدای جا رفتن دنده را که شنیدم دویدم و با دست کوبیدم روی کاپوتش.
از جا پریدنش از ترس در تاریکی هم مشخص بود.
خم شدم و با استخوان‌های پشت دستم به شیشه کوبیدم.
مکثش نشان تریدش بود، ولی در نهایت شیشه را پایین کشید.
- بله؟
کلاهم رو جلوتر کشیدم. اگر صورتم را می‌دید می‌شناختم.
دوران کودکی‌ام که از چیزی خبر نداشتم و او را فقط به عنوان یک دوست می‌دیدم، با من ملاقات کرده بود، آن هم نه یک یا دو بار چندین بار و چشم‌هایم چیزی نبودند که از خاطر این آشنای غریبه پاک شود.
- آقا؟
سرش را بالا گرفت.
- میگم کاری داشتی سد راه من شدی؟
سعی کردم تنفر صدایم را قایم کنم؛ با حالی زار گفتم:
- دوست من یه یک ساعت پیش یه خیابون پایین‌تر تصادف کرد؛ آمبولانس اومده بردتش...
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
- من اون موقع اون‌جا نبودم که به آمبولانس برم، هر چه‌قدر هم می‌گردم ماشین پیدا نمی‌کنم.
- خب این چه ربطی به من داره؟
میزان شعورش.
- زحمت می‌کشین من رو تا بیمارستان ببرین؟
زن پوزخندی زد.
- یعنی هیچ‌ تاکسی‌ای چیزی توی این خراب شده وجود نداره؟
- اگه بود که مزاحم شما نمی‌شدم!
دلم می‌خواست سرش را به زمین بچسبانم و با لاستیک‌های ماشین ده بار از رویش رد شوم که هم به کل کتاب شود و هم تعداد دور‌ها رند باشد.
- بشین می‌رسونمت!
مرسی زمزمه کردم و روی صندلی شاگرد نشستم.
لبه کلاهم را جلوتر کشیدم و سرم را پایین انداختم.
- کدوم بیمارستان؟
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
نام یکی از بیمارستان‌ها را زیر لب زمزمه کردم.
او که قرار نبود به آن‌جا برسد پس چه فرقی می‌کرد که کدام بیمارستان را نام ببرم؟
به اتوبان که رسیدیم سرعت ماشین را زیادتر کرده بود و این دقیقاً همان چیزی بود که من می‌خواستم.
تمام مدتی که در ماشین بودم حواسم بود که دستم به جایی نخورد.
آستین بارانی مشکی رنگم را دور دستم پیچیدم.
به صورت ماندانا نگاه کردم و نه تنها حس پشیمانی در وجودم بر نگرفت بلکه مصمم‌تر شدم برای انجام دادنش.
از شیشه عقب و جلوی ماشین اتوبان را از نظر گذراندم، هیچ ماشینی دیده نمی‌شد. حداقل الان.
- دنبال چیزی می‌گردی ان‌قدر این‌طرف اون‌طرفت رو نگاه می‌کنی؟
با صدایش برگشتم به طرفش.
- نه... میشه سریع‌تر برین؟
دنده را جا زد و سرعتش را افزایش داد. نیش‌خندم عمیق‌تر شد و خیره شدم به صورتش.
منتظر ماندم تا سرش را به‌طرفم برگرداند.
برگشت! دید و مکث‌اش ندا از شناختنم می‌داد.
- چه‌طوری ماندانا جان؟
جاخورد، انتظارش را نداشت.
قبل از این‌که به خودش بجنبد، ترمز دستی را محکم کشیدم.
خودم هم در ماشین بودم ولی به‌خوبی می‌دانستم که دارم چه‌کار می‌کنم.
ماشین چند دور چرخید.
جیغ گوش خراشش در فضای ماشین پیچید.
ماندانا سعی می‌کرد ماشین را کنترل کند ولی دست‌هایم که قفلش کرده بودند این‌ اجازه را به او نمی‌داد و در نهایت ماشین معلق زد تا رهایش کردم.
چشمم را باز کردم.
ماندانا هم‌چنان زنده بود و چشمش نیمه‌باز.
حتی با این‌که چندین‌بار از شکم با فرمان برخورد کرده بود و این خوب نبود چون اگر زنده می‌ماند من را لو می‌داد.
حال خودم هم چندان مساعد نبود و هر لحظه ممکن بود کسی سر برسد و در هچل بیفتم.
به سختی خودم را کش دادم و موهای رنگ‌شده‌اش را در مشتم گرفتم.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- ن... نکن!
توجهی به صدای پر دردش نکردم و سرش را محکم به شیشه کوبیدم، خون از سرش سرازیر شد ولی باز هم بی‌خیال نشدم و چند‌بار تکرار کردم تا شیشه پوشیده از خون شد. چشم‌های بسته‌اش آرامش خاصی را به من منتقل می‌کرد.
سرش را رها و کردم و با آستینم دست‌گیره را کشیدم و خودم را بیرون پرت کردم.
سریع بلند شدم و دویدم.
سرم سنگین بود و حس می‌کردم با برداشتن هر قدم گویا پتکی در سرم کوبیده می‌شود.
خیسی پشت لبم حس می‌کردم.
خون دماغ شده بودم.
ضربه سنگینی به سرم وارده شده بود و این خون دماغ شدن عادی بود.
به اندازه کافی که از صحنه تصادف دور شدم، کنار مغازه‌ای ایستادم و خم شدم.
به زانویم تکیه زدم. بعد از چند نفس عمیق دست در جیبم فرو برد و گوشی‌ام را بیرون کشید.
متنی با مضمون (تموم شد) برای فریال ارسال کردم و گوشی را به‌جای قبل بازگرداندم.
خون‌ریزی از دماغم طاقت فرسا شده بود؛ هر چه پاکش می‌کردم دوباره تمدید میشد.
مثل این‌که جدی‌تر از آن چیزی بود که فکرش را می‌کردم. کم‌کم بوی خون بیشتر در بینی‌ام می‌پیچید و حس می‌کردم کمی دیگر قرار است استفراغ بزنم.
دور و برش را از وارسی کرد و وارد سوپر مارکتی شد.
- سلام بفرمایید؟
بی‌رمق لب زد:
- بطری آب!
مرد با تردید نگاهی به صورتم انداخت و بطری را از یخچال خارج کرد.
- بفرمایید!
پول را روی میز گذاشتم و بی‌توجه به صاحب مغازه که صدایم می‌زد تا ادامه‌ی پول را پس بگیرد، دور شدم.
بطری را گشودم و بینی‌ام را شستم. سنگینی سرم اجازه نمی‌داد بی‌خیال بیمارستان رفتن شوم؛ با این‌که مراقب بودم، ضربه محکمی از شیشه جلوی ماشین خورده بود‌م.
در نهایت به داروخانه بسنده کردم.
***
دستم را روی زنگ گذاشتم و فشار دادم؛ کلاه را جلوتر کشیدم تا باند سفیدی که دور سرم پیچیده شده بود خودنمایی نکند.
- کیه؟
- اشوانم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- بسم‌الله، آفتاب از کدوم‌ طرف دراومده؟ این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
سرم به‌شدت درد می‌کرد و حوصله‌ی سوال جواب شدن را نداشتم.
- در رو باز کن بهت میگم.
پوف کوتاهش را شنیدم و بعد در باز شد.
تندی مساحت زیاد حیاط را طی کردم و به‌سرعت از پله‌ها گذر کردم و در را هول دادم.
فریال هاج و واج مانده از رفتارم وسط حال ایستاده بود و تلفن به دست خیره شده بود به درگاه در که ایستاده بودم طلب‌کار نگاهش می‌کردم.
- چته؟ مگه سگ گازت گرفته وحشی بازی در میاری؟
بدون حرف خیره شده بودم به صورت عصبی فریال.
مانده بودم چه می‌خواستم بگویم؛ مطمئن بودم از چیزی که می‌خواستم یا نه... مطمئن بودم از مسئولیتی که قرار بود از امروز به دوش بکشم، یا نه.‌‌..
- کشتمش!
اولین چیزی که به زبان آوردم همین بود و فریال هم می‌دانست برای گفتن این حرف این‌جا نیامدم.
- خب که چی؟ این همه راه با این وضع اومدی بگی کشتیش؟
تلخ‌خندی روی لبم جا گرفت و هیستریک‌وار سرم را تکان دادم.
آره... همین که او می‌گفت؛ اصلاً هم اهمیت نداشت که به‌خاطر خواسته‌ی خودش دست پسرش به خون آلوده شده باشد‌.
- دخترم کجاست؟ اومدم ببرمش.
بالاخره به زبان آوردم! به زبان آوردم تصمیم آنی‌ام را؛
تصمیمی که تا دو ساعت پیش حتی به آن فکر نمی‌کردم.
گوشه لب فریال عصبی بالا رفت.
- چرا چرت و پرت میگی؟ یعنی چی که بچم رو بده؟ تازه یادت افتاده بچه داری؟
- صغری و کبری برای من نچین! بچم رو بردار بیار حوصله ندارم!
دستش را به کمر زد و با لبخند مصنوعی که حاصل از فشار خوردن زیادش بود، غرید:
- چه غلط‌ها بچم رو بردارم ببرم... جنازه‌ش هم روی دست توی روانی نمی‌ذارم؛ برو بیرون اعصاب من رو خراب نکن پسر! بدو!
شوخی می‌کرد دیگر؟ پوزخندی زدم.
 
موضوع نویسنده

اورانوس

سطح
5
 
ناظر آزمایشی
ناظر آزمایشی
کاربر ممتاز
Mar
1,998
5,469
مدال‌ها
8
- کی می‌خواد جلوی من رو بگیره؟ تو؟ غلط کردی! کاری نکن برم ازت شکایت کنم با زور قانون بچه‌م رو ازت بگیرم!
- اشوان روی اعصاب من راه نرو! بعد از چهار سال یادت افتاده بچه‌ای هم هست این‌جا؟ لشت رو از این‌جا نبری زنگ می‌زنم خشایار بیاد حسابت رو برسه!
- خشایار خر کی باشه؟ چه غلطی می‌خواد بکنه؟
- درباره‌ی برادر بزرگ‌ترت درست حرف بزن! چه غلطی می‌خواد بکنه؟ راحت می‌تونه بندازتت توی هلفدونی؛ چند سال هم که آب خنک بخوری فکر بچه از سرت بیرون میشه دیگه چرت و پرت نمی‌گی.
مطمئن بودم خشایار همچین کاری نمی‌کند؛ مطمئن بود که خشایار من را ترجیح می‌دهد، ولی درباره گرفتن بچه‌ام نه.
این را خودم هم نمی‌دانستم.
- فریال، فریال، فریال بچه‌ی خودمه، من هم الان می‌خوام ببرمش و تو هم حق هیچ مخالفتی نداری.
- من حق مخالفت ندارم قاتل روانی؟ تو صلاحیت اون طفل معصوم رو داری؟ بدم دستت فردا پس‌فردا جنازه‌ش برسه به دستم؟
گفت و بی‌توجه به صورت مات شده‌ام، شماره گرفت.
واقعاً قاتل بودم؟ این‌طور گفته می‌شد؛ قاتل بودم و چیزی این را تغییر نمی‌داد.
خیز برداشتم به سمتش و تلفن را از دستش بیرون کشیدم و محکم به سمت دیوار پرت کردم.
هر تیکه تلفن به یه قسمت پرتاب شد.
جیغ کشید.
- چته وحشی؟ چتــه؟ باز هار شدی عوضی؟
- فریال! اوه ببخشید... مامان جان! هار نشدم، من امشب این‌جا نیومدم که با چهار تا جمله از تو پشیمون بشم و برم و پشت سرم هم نگاه نکنم؛ این‌جام که بچه‌م رو ببرم، پدرش منم، قیم‌‌اش هم منم، تو هم حق نداری جلوی پای من در این باره سنگ بندازی؛ فکر نمی‌کنم علاقه داشته باشی جنازه‌ت گم و گور باشه و کسی موفق به پیدا کردنش نشه، نه؟

صورت ناباورش نشان می‌داد حرف‌هایی که شنیده برایش سنگین تمام شده است.
از عصبانیت تمام بدنش می‌لرزید.
 

شاهدخت

سطح
10
 
دستیار معاونت
پرسنل مدیریت
دستیار معاونت
مدیر ارشد
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,862
39,272
مدال‌ها
25
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین