- Aug
- 156
- 4,240
- مدالها
- 2
پارت هشتم
***
رادان
مرد با صدای بلند عربده میکشد و هرچیزی را که دم دستش میاید با خاک یکسان میکند! زن به جنازه غرق در خون مرد غریبه خیره میشود جیغ میکشد و صورت آرایش شدهاش را با ناخنهایبلند و قرمزش چنگ میاندازد! هیچک.س حواسش به پسربچه پنجسالهای نیست که زیر میز غذاخوری پنهان شده و زجه میزند... مرد با عربدهای ترسناک سمت زن نیمه عریان حملهور میشود و برق چاقوی خونی در دستش رعشه میاندازد به تن نحیف پسربچه ترسیده! زن را هل میدهد که تن عریانش روی سرامیک سفید و سرد میافتد، مرد هم کنارش مینشیند و چاقوی خونی را به گردن زن نزدیک میکند... چاقوی تیز را روی گردن زن میفشارد که خون قرمزی از گردن برهنهاش جاری میشود و بعد صدای خشخش و بریده شدن سر زن...!
پسر بچه دیگر هقهق نمیکند... زن دیگر دست پا نمیزند...مرد دیگر عربده نمیکشد...!
ساحل
صدای فریاد کسی باعث میشود از خواب بیدار شوم! پتو را کنار میزنم و به سمت در اتاق حرکت میکنم، کلید را میچرخانم و قفل در اتاق را باز میکنم و به سرعت به سمت اتاق رادان حرکت میکنم! دستگیره در را که پایین میکشم تاریکی اتاق مانع واضح دیدنم میشود اما بیشتر که دقت میکنم مردی را میبینم که رو تخت نشسته و سرش را میان دستانش گرفته. کلید برق را میفشارم و روشنش میکنم که با شتاب سرش بلند میکند و من وحشت میکنم با دیدن گویهای تیره غرق در خونش! سرش را تندتند به چپ و راست تکان میدهد و با وحشت زمزمه میکند:
- من دیدم...با چشمهای خودم دیدم که سرش رو برید...
صدایش را بالاتر میبرد:
- بهخدا نمیتونستم جلوشو بگیرم... دیوونه شده بود..
ناگهان ساکت میشود و چشمانش را که عجیب مظلوم شده بودند در چشمان متعجب من میدوزد و با بغض مینالد:
- تو... تو جلوش رو بگیر...نذار سرش رو ببره... توروخدا نذ...
انگار چیزی یادش آمده حرفش را ناقص رها میکند و با سرعت به سمت من حرکت میکند و و دستم را میگیرد که من بار دیگر وحشت میکنم از یخ بودن غیرطبیعی دستش! در چشمانم با وحشت خیره میشود و میگوید:
- نه نرو...نرو ... اون تو رو هم میکشه! نمیفهمه چیکار میکنه خون جلو چشمهاش رو گرفته!
به خودم میآیم و سعی میکنم منطقی رفتار کنم. او کابوس دیده بود پس طبیعی بود هذیان بگوید... اما نبود! هذیانهایش اصلاً طبیعی نبودند، انگار میخواست چیزی را تعریف کند که دیده بود!
اینها الان مهم نبود، مهم ارام کردن مردی بود که ناآرامیاش داشت خطرناک میشد!
با دست آزادم دست یخزدهاش را میگیرم و زمزمه میکنم:
- هیس... چیزی نیست فقط کابوس دیدی همین! آروم باش!
فریادش چهارستون بدنم را میلرزاند:
کابوس نیست...بهخدا قسم کابوس نیست! کشتش...سرش رو برید جلوی چشمهای من! پنج سالم بود!
چه میگفت؟ چه کسی سر چه کسی را بریده است؟
صدای دردآلودش رشتهخیالم را پاره میکند:
- جلوی چشمهام رو بگیر... نذار ببینم توروخدا! من میترسم...دستت را بذار رو چشمم!
بهت زده به پسر بچه بیست و هشت ساله مقابلم خیره میشوم! مرد ترسناک زندگی من حالا به یک پسربچه مظلوم و بیپناه تبدیل شده بود! وقتی حرکتی از ازجانب من نمیبیند ناگهان دو دستم را میگیرد و روی چشمان قرمزش میگذارد! از حرکت ناگهانیاش حیرتزده میشوم و میخواهم دستم را پایین بیاورم که با عجز مینالد:
- نه توروخدا نه... یه امشب فقط یه امشب رو نذار ببینم اون شب لعنتی رو.
چیزی تهته دلم میسوزد برای مرد بیست و هشتسالهای که امشب اینگونه درمانده شده بود! مغزم از کار میافتد با دیدن این صحنهها و دیگر توان تجزیه و تحلیل این اتفاقات را ندارم!
چشمانم را میبندم و لب میزنم:
- برو تو تختت بخواب.
مانند یک کودک پنج شش ساله با تخسی میگوید:
- نه نمیرم! توهم نرو، دستت رو برندار.
کلافه سر تکان میدهم و با تردید میگویم:
- با...باشه منم میام.
و بلافاصله دست از روی چشمش برمیدارم و به سمت تختخواب دونفرهاش حرکت میکنم، یکطرف آن دراز میکشم که او هم میآید و تن بزرگش طرف دیگر را میگیرد! بهخدا قسم جانم ذرهذره از تنم خارج میشود با انجام اینکارها و از ترس چهارستون بدنم میلرزد! دستان لرزانم را بالا میاورم و روی چشمان منتظرش میگذارم که مژههای بلندش تکان میخورند و کف دست سردم را نوازش میکند.
قطرهاشکی از گوشه چشمم سر میخورد و میان موهایم گم میشود... من هیچوقت در زندگیام دختر ترسویی نبودم اما حالا در حد مرگ از درییده شدن عفتام میترسیدم!
***
رادان
مرد با صدای بلند عربده میکشد و هرچیزی را که دم دستش میاید با خاک یکسان میکند! زن به جنازه غرق در خون مرد غریبه خیره میشود جیغ میکشد و صورت آرایش شدهاش را با ناخنهایبلند و قرمزش چنگ میاندازد! هیچک.س حواسش به پسربچه پنجسالهای نیست که زیر میز غذاخوری پنهان شده و زجه میزند... مرد با عربدهای ترسناک سمت زن نیمه عریان حملهور میشود و برق چاقوی خونی در دستش رعشه میاندازد به تن نحیف پسربچه ترسیده! زن را هل میدهد که تن عریانش روی سرامیک سفید و سرد میافتد، مرد هم کنارش مینشیند و چاقوی خونی را به گردن زن نزدیک میکند... چاقوی تیز را روی گردن زن میفشارد که خون قرمزی از گردن برهنهاش جاری میشود و بعد صدای خشخش و بریده شدن سر زن...!
پسر بچه دیگر هقهق نمیکند... زن دیگر دست پا نمیزند...مرد دیگر عربده نمیکشد...!
ساحل
صدای فریاد کسی باعث میشود از خواب بیدار شوم! پتو را کنار میزنم و به سمت در اتاق حرکت میکنم، کلید را میچرخانم و قفل در اتاق را باز میکنم و به سرعت به سمت اتاق رادان حرکت میکنم! دستگیره در را که پایین میکشم تاریکی اتاق مانع واضح دیدنم میشود اما بیشتر که دقت میکنم مردی را میبینم که رو تخت نشسته و سرش را میان دستانش گرفته. کلید برق را میفشارم و روشنش میکنم که با شتاب سرش بلند میکند و من وحشت میکنم با دیدن گویهای تیره غرق در خونش! سرش را تندتند به چپ و راست تکان میدهد و با وحشت زمزمه میکند:
- من دیدم...با چشمهای خودم دیدم که سرش رو برید...
صدایش را بالاتر میبرد:
- بهخدا نمیتونستم جلوشو بگیرم... دیوونه شده بود..
ناگهان ساکت میشود و چشمانش را که عجیب مظلوم شده بودند در چشمان متعجب من میدوزد و با بغض مینالد:
- تو... تو جلوش رو بگیر...نذار سرش رو ببره... توروخدا نذ...
انگار چیزی یادش آمده حرفش را ناقص رها میکند و با سرعت به سمت من حرکت میکند و و دستم را میگیرد که من بار دیگر وحشت میکنم از یخ بودن غیرطبیعی دستش! در چشمانم با وحشت خیره میشود و میگوید:
- نه نرو...نرو ... اون تو رو هم میکشه! نمیفهمه چیکار میکنه خون جلو چشمهاش رو گرفته!
به خودم میآیم و سعی میکنم منطقی رفتار کنم. او کابوس دیده بود پس طبیعی بود هذیان بگوید... اما نبود! هذیانهایش اصلاً طبیعی نبودند، انگار میخواست چیزی را تعریف کند که دیده بود!
اینها الان مهم نبود، مهم ارام کردن مردی بود که ناآرامیاش داشت خطرناک میشد!
با دست آزادم دست یخزدهاش را میگیرم و زمزمه میکنم:
- هیس... چیزی نیست فقط کابوس دیدی همین! آروم باش!
فریادش چهارستون بدنم را میلرزاند:
کابوس نیست...بهخدا قسم کابوس نیست! کشتش...سرش رو برید جلوی چشمهای من! پنج سالم بود!
چه میگفت؟ چه کسی سر چه کسی را بریده است؟
صدای دردآلودش رشتهخیالم را پاره میکند:
- جلوی چشمهام رو بگیر... نذار ببینم توروخدا! من میترسم...دستت را بذار رو چشمم!
بهت زده به پسر بچه بیست و هشت ساله مقابلم خیره میشوم! مرد ترسناک زندگی من حالا به یک پسربچه مظلوم و بیپناه تبدیل شده بود! وقتی حرکتی از ازجانب من نمیبیند ناگهان دو دستم را میگیرد و روی چشمان قرمزش میگذارد! از حرکت ناگهانیاش حیرتزده میشوم و میخواهم دستم را پایین بیاورم که با عجز مینالد:
- نه توروخدا نه... یه امشب فقط یه امشب رو نذار ببینم اون شب لعنتی رو.
چیزی تهته دلم میسوزد برای مرد بیست و هشتسالهای که امشب اینگونه درمانده شده بود! مغزم از کار میافتد با دیدن این صحنهها و دیگر توان تجزیه و تحلیل این اتفاقات را ندارم!
چشمانم را میبندم و لب میزنم:
- برو تو تختت بخواب.
مانند یک کودک پنج شش ساله با تخسی میگوید:
- نه نمیرم! توهم نرو، دستت رو برندار.
کلافه سر تکان میدهم و با تردید میگویم:
- با...باشه منم میام.
و بلافاصله دست از روی چشمش برمیدارم و به سمت تختخواب دونفرهاش حرکت میکنم، یکطرف آن دراز میکشم که او هم میآید و تن بزرگش طرف دیگر را میگیرد! بهخدا قسم جانم ذرهذره از تنم خارج میشود با انجام اینکارها و از ترس چهارستون بدنم میلرزد! دستان لرزانم را بالا میاورم و روی چشمان منتظرش میگذارم که مژههای بلندش تکان میخورند و کف دست سردم را نوازش میکند.
قطرهاشکی از گوشه چشمم سر میخورد و میان موهایم گم میشود... من هیچوقت در زندگیام دختر ترسویی نبودم اما حالا در حد مرگ از درییده شدن عفتام میترسیدم!
آخرین ویرایش: