- Jul
- 660
- 13,412
- مدالها
- 2
پارت۷۸
آمیدان در لباس فاخر و سلطنتیاش بین شارلون و فرد و چندین خدمه و ندیمه دنبالهرو آنها با اعلام موریس، وارد تالار اصلی قصر لوسیفر شدند.
جمعیت میهمانها همه ایستادند و با ازدحام اطراف راهروی گلهای زیبا که راه ورودی آمیدان تا تخت پادشاهی بود، هر یک سعی میکردند با سرک کشیدن، زودتر آمیدان، پادشاه جدیدشان که شهرت زیباییاش به سرعت در ماوراء پیچیده بود را از نزدیک رویت کنند!
شاهین و شهاب با ورود آمیدان جلو رفتند، مقابل او سر خم کردند. آمیدان با دیدن آنها مکثی کرد و با نگاه دوستانهای در مقابل احترام آن دو، او هم کمی سر خم نمود.
- همراهم باشین.
نوازندهها نوای ملایمی مینواختند. شاهین و شهاب هم کنار شارلون و فِرد، آمیدان را از بین همهمهی میهمانها از زیبایی آنها تا مقابل میز مخصوص قدرتها، همراهی کردند.
لوسیفر با خوشحالی جلو آمد و مقابل قدرتها با افتخار تعظیمی کرد.
- پادشاه جدید ماوراء پسرخوندهی من، آمیدان، معرف حضورتون!
آمیدان با نگاه سردی به قدرتهای آرماگدون کمی سر خم کرد و با اشارهی لوسیفر بهسمت تخت پادشاهی از چند پلهی آن بالا رفت. روی بر حُضار ایستاد و کاساندان با سر به لوسیفر تأیید مقبول بودن پادشاه جدید را داد! لوسیفر با شعف روی بر حاضرین فریاد زد:
- ماوراء از این به بعد پادشاه متعادلِ قدرتمندی از قبیلهی آتش خواهد داشت. همهگی به پادشاه جدیدتون آمیدان ادای احترام کنین.
حاضرین همگی فریاد شادی سر دادند و بر کل تالار گلبرگهای سرخ و سپید از سقف تالار ریخته شد و میهمانها در مقابل آمیدان سر خم کردند!
آمیدان نیز بهسمت آنها دست بلند کرد و با متانت بر تخت جلوس نمود. لوسیفر با خوشحالی دستانش را بالا برد و با انرژی قدرتش از سقف بلند تالار، هزاران الماس قدرت بر سر میهمانها ریخت.
- این هم شادباش سلطنت پسرخوندهی من، آمیدان، برای انرژی بیشتر حُضار!
میهمانها با فریاد و شادی در جمع کردن الماسهای انرژی و قدرت از هم پیشی میگرفتند! شاهین و شهاب با لبخند در حالیکه به جُنب و جوشی که در تالار افتاده بود نگاه میکردند، نزدیک آمیدان همراه شارلون و فِرد کنار تخت او ایستاده بودند.
بانو آماندا که آماده شدنش دیرتر از بقیه شده بود، ضعف عجیبی در وجودش حس میکرد؛ اما سعی کرد به روی خودش نیاورد و همراه آیزنرا و چند ندیمه و خدمه وارد تالار شدند. شاهین به شهاب اشاره کرد که پدرش و مادر او تازه رسیدند!
ارباب که از قبل همراه همسرش بانو ماگنولیا و پسرش آمیران بین میهمانها حضور داشتند با خوشحالی جلو آمد و روی بر میهمانها ایستاد.
- من هم برای به سلطنت نشستن پسرم، آمیدان به همهی حاضرین شادباش خواهم داد... با اشارهی دست او، چندین خدمتکارش بین میهمانها از داخل صندوقچههایی که بر دست داشتند در میان ذوق و شعف حضار بر سر آنها جواهرات گرانقیمت و پر انرژی ریختن!
آمیدان از حضور ارباب چهرهاش گرفته شد. لوسیفر با نگرانی نزدیکش شد.
- تو دیگه پادشاه ماورائی، نباید ضعفی از خودت نشون بدی!
همان لحظه بانو ماگنولیا به همراه ارباب به کنار تخت پادشاهی آمدند! بانو ماگنولیا ناگهان دستان آمیدان را در دستانش فشرد و نگه داشت با چربزبانی سعی کرد دل آمیدان را بهدست بیاورد.
- پادشاه زیبای ماوراء به سلامت باشن! واقعاً پدرتون حق داشتن همیشه از زیبایی بینظیر شما تعریف میکردن! چقدر آرزوی دیدن شما رو داشتم؛ همینطور برادر شما آمیران.
با اشارهی بانو ماگنولیا پسر جوان و زیبایی جلوتر آمد و مقابل آمیدان سر خم کرد.
- من آمیران، برادرتون از سلطنتت شما بر ماوراء، بسیار خوشحالم. این پادشاهی بر شما مبارک!
آمیدان بدون هیچ احساسی در چهرهاش با سردی دستانش را از دستان بانو ماگنولیا خارج کرد.
- امیدوارم از شما بهخوبی پذیرایی بشه.
آمیدان با دست بهسمت سالن پذیرایی اشاره کرد.
- بفرمایین!
بانو ماگنولیا با چشمان موذی و آبی، بر صورتی کشیده و استخوانی، موهای صاف و سیاهش را از شانههایش کنار زد.
- سرورم لطفاً حالا که بر تخت پادشاهی جلوس کردین، بیشتر هوای برادرتون، آمیران رو داشته باشین! اون هنوز خیلی جوون و ناپختهست؛ اگه بیشتر در جوار شما باشه، میتونه متانت و بزرگی رو از شما یاد بگیره.
آمیدان به چهرهی ظریف و زیبای برادرش نگاهی انداخت. رنگ سفید و بی روح پوست او، سیاهی موهای لَختش، حتی رنگ و موذیگری چشمانش، کاملاً به مادرش شباهت داشت. و این چیزی بود که آمیدان را آزار میداد و انگار نمیتوانست ذرهای، او را به عنوان همخون و برادر بپذیرد! بهخصوص که پدر او آیزاکرا بود و آمیدان هرگز جز به چشم قاتل مادرش با دید دیگری به او نگاه نکرده بود!
لوسیفر که متوجهی تغییر حال آمیدان شد به ارباب چشم غرّهای رفت که همسر و فرزندش را از آنجا دور کند. ارباب دستپاچه جلو آمد و با شرمساری به چشمان زیبای آمیدان خیره نگاه کرد که گویی بانو کارمینا با آن چشمان معصوم او را مینگریست. با سر خم کردن صدایش را آهستهتر کرد.
- مبارکت باشه پِ... .
با زبانه کشیدن خشم در چشمان آمیدان، ادامه جملهاش را بیان نکرد و آرزوی پسرم گفتن به آمیدان را مثل همهی آن سالها در درونش سرکوب نمود و به بانو ماگنولیا و آمیران فرمان داد، دور شوند!
شارلون دست بر شانهی آمیدان گذاشت.
- آروم باش، تو به عنوان پادشاه باید با همهی قبیلهها بتونی مراوده داشته باشی!
آمیدان نفس بلندی کشید و خشمش را فرو خورد.
بانو آماندا با لباسی از پارچهای گرانقیمت نباتی مایل به رنگ بِژ با جواهراتی که چشم را خیره مینمود، در حالیکه موهای پرپشت و طلاییاش را به زیبایی وِیو شده و حالت داده بودند با غرور از زیبایی خیره کنندهاش با کِبر و تکبر، نگاه پر تمسخری به بانو ماگنولیا و ارباب انداخت. همزمان با دور شدن آنها او همراه آیزنرا به خدمت آمیدان رسیدند.
آمیدان در مقابل ادای احترام آن دو به احترام سر خم کرد و خوش آمد گفت. آیزنرا با لبخند پر مهری قد و بالای آمیدان را برانداز کرد.
- خوشحالم که پادشاه با قدرتی مِن بعد، امور ماوراء رو عهدهدار میشه. من هم از زیر بار این مسئولیت رها میشم!
آمیدان با تواضع به احترام کمی سر خم کرد.
- اینطور نیست جناب آیزنرا، شما همچنان باید از تجاربِ خردمندانهتون ما رو بینصیب نزارین.
بانو آماندا هم با لبخندی تصنعی، تبریک پر تملّقی گفت.
- از این که شما همخونهای قبیله رو کنار هم میبینم، خوشحالم. امیدوارم با کمک همدیگه، نامدار و پر افتخار برای قبیلهی آتش باقی بمونین!
ندیمهها و خدمهی آیزنرا و بانو آماندا با اشارهی آنها پیشکشیهای گرانقیمت و با ارزشی از جواهرات و پارچههای ابریشمین را به رسم ماوراء به پادشاه جدید، عرضه کردند!
با رفتن آنها، دیگر سران قبایل به نوبت برای عرض تبریک و دادن پیشکشیهایشان به حضور آمیدان میرسیدند.
forumroman.com
آمیدان در لباس فاخر و سلطنتیاش بین شارلون و فرد و چندین خدمه و ندیمه دنبالهرو آنها با اعلام موریس، وارد تالار اصلی قصر لوسیفر شدند.
جمعیت میهمانها همه ایستادند و با ازدحام اطراف راهروی گلهای زیبا که راه ورودی آمیدان تا تخت پادشاهی بود، هر یک سعی میکردند با سرک کشیدن، زودتر آمیدان، پادشاه جدیدشان که شهرت زیباییاش به سرعت در ماوراء پیچیده بود را از نزدیک رویت کنند!
شاهین و شهاب با ورود آمیدان جلو رفتند، مقابل او سر خم کردند. آمیدان با دیدن آنها مکثی کرد و با نگاه دوستانهای در مقابل احترام آن دو، او هم کمی سر خم نمود.
- همراهم باشین.
نوازندهها نوای ملایمی مینواختند. شاهین و شهاب هم کنار شارلون و فِرد، آمیدان را از بین همهمهی میهمانها از زیبایی آنها تا مقابل میز مخصوص قدرتها، همراهی کردند.
لوسیفر با خوشحالی جلو آمد و مقابل قدرتها با افتخار تعظیمی کرد.
- پادشاه جدید ماوراء پسرخوندهی من، آمیدان، معرف حضورتون!
آمیدان با نگاه سردی به قدرتهای آرماگدون کمی سر خم کرد و با اشارهی لوسیفر بهسمت تخت پادشاهی از چند پلهی آن بالا رفت. روی بر حُضار ایستاد و کاساندان با سر به لوسیفر تأیید مقبول بودن پادشاه جدید را داد! لوسیفر با شعف روی بر حاضرین فریاد زد:
- ماوراء از این به بعد پادشاه متعادلِ قدرتمندی از قبیلهی آتش خواهد داشت. همهگی به پادشاه جدیدتون آمیدان ادای احترام کنین.
حاضرین همگی فریاد شادی سر دادند و بر کل تالار گلبرگهای سرخ و سپید از سقف تالار ریخته شد و میهمانها در مقابل آمیدان سر خم کردند!
آمیدان نیز بهسمت آنها دست بلند کرد و با متانت بر تخت جلوس نمود. لوسیفر با خوشحالی دستانش را بالا برد و با انرژی قدرتش از سقف بلند تالار، هزاران الماس قدرت بر سر میهمانها ریخت.
- این هم شادباش سلطنت پسرخوندهی من، آمیدان، برای انرژی بیشتر حُضار!
میهمانها با فریاد و شادی در جمع کردن الماسهای انرژی و قدرت از هم پیشی میگرفتند! شاهین و شهاب با لبخند در حالیکه به جُنب و جوشی که در تالار افتاده بود نگاه میکردند، نزدیک آمیدان همراه شارلون و فِرد کنار تخت او ایستاده بودند.
بانو آماندا که آماده شدنش دیرتر از بقیه شده بود، ضعف عجیبی در وجودش حس میکرد؛ اما سعی کرد به روی خودش نیاورد و همراه آیزنرا و چند ندیمه و خدمه وارد تالار شدند. شاهین به شهاب اشاره کرد که پدرش و مادر او تازه رسیدند!
ارباب که از قبل همراه همسرش بانو ماگنولیا و پسرش آمیران بین میهمانها حضور داشتند با خوشحالی جلو آمد و روی بر میهمانها ایستاد.
- من هم برای به سلطنت نشستن پسرم، آمیدان به همهی حاضرین شادباش خواهم داد... با اشارهی دست او، چندین خدمتکارش بین میهمانها از داخل صندوقچههایی که بر دست داشتند در میان ذوق و شعف حضار بر سر آنها جواهرات گرانقیمت و پر انرژی ریختن!
آمیدان از حضور ارباب چهرهاش گرفته شد. لوسیفر با نگرانی نزدیکش شد.
- تو دیگه پادشاه ماورائی، نباید ضعفی از خودت نشون بدی!
همان لحظه بانو ماگنولیا به همراه ارباب به کنار تخت پادشاهی آمدند! بانو ماگنولیا ناگهان دستان آمیدان را در دستانش فشرد و نگه داشت با چربزبانی سعی کرد دل آمیدان را بهدست بیاورد.
- پادشاه زیبای ماوراء به سلامت باشن! واقعاً پدرتون حق داشتن همیشه از زیبایی بینظیر شما تعریف میکردن! چقدر آرزوی دیدن شما رو داشتم؛ همینطور برادر شما آمیران.
با اشارهی بانو ماگنولیا پسر جوان و زیبایی جلوتر آمد و مقابل آمیدان سر خم کرد.
- من آمیران، برادرتون از سلطنتت شما بر ماوراء، بسیار خوشحالم. این پادشاهی بر شما مبارک!
آمیدان بدون هیچ احساسی در چهرهاش با سردی دستانش را از دستان بانو ماگنولیا خارج کرد.
- امیدوارم از شما بهخوبی پذیرایی بشه.
آمیدان با دست بهسمت سالن پذیرایی اشاره کرد.
- بفرمایین!
بانو ماگنولیا با چشمان موذی و آبی، بر صورتی کشیده و استخوانی، موهای صاف و سیاهش را از شانههایش کنار زد.
- سرورم لطفاً حالا که بر تخت پادشاهی جلوس کردین، بیشتر هوای برادرتون، آمیران رو داشته باشین! اون هنوز خیلی جوون و ناپختهست؛ اگه بیشتر در جوار شما باشه، میتونه متانت و بزرگی رو از شما یاد بگیره.
آمیدان به چهرهی ظریف و زیبای برادرش نگاهی انداخت. رنگ سفید و بی روح پوست او، سیاهی موهای لَختش، حتی رنگ و موذیگری چشمانش، کاملاً به مادرش شباهت داشت. و این چیزی بود که آمیدان را آزار میداد و انگار نمیتوانست ذرهای، او را به عنوان همخون و برادر بپذیرد! بهخصوص که پدر او آیزاکرا بود و آمیدان هرگز جز به چشم قاتل مادرش با دید دیگری به او نگاه نکرده بود!
لوسیفر که متوجهی تغییر حال آمیدان شد به ارباب چشم غرّهای رفت که همسر و فرزندش را از آنجا دور کند. ارباب دستپاچه جلو آمد و با شرمساری به چشمان زیبای آمیدان خیره نگاه کرد که گویی بانو کارمینا با آن چشمان معصوم او را مینگریست. با سر خم کردن صدایش را آهستهتر کرد.
- مبارکت باشه پِ... .
با زبانه کشیدن خشم در چشمان آمیدان، ادامه جملهاش را بیان نکرد و آرزوی پسرم گفتن به آمیدان را مثل همهی آن سالها در درونش سرکوب نمود و به بانو ماگنولیا و آمیران فرمان داد، دور شوند!
شارلون دست بر شانهی آمیدان گذاشت.
- آروم باش، تو به عنوان پادشاه باید با همهی قبیلهها بتونی مراوده داشته باشی!
آمیدان نفس بلندی کشید و خشمش را فرو خورد.
بانو آماندا با لباسی از پارچهای گرانقیمت نباتی مایل به رنگ بِژ با جواهراتی که چشم را خیره مینمود، در حالیکه موهای پرپشت و طلاییاش را به زیبایی وِیو شده و حالت داده بودند با غرور از زیبایی خیره کنندهاش با کِبر و تکبر، نگاه پر تمسخری به بانو ماگنولیا و ارباب انداخت. همزمان با دور شدن آنها او همراه آیزنرا به خدمت آمیدان رسیدند.
آمیدان در مقابل ادای احترام آن دو به احترام سر خم کرد و خوش آمد گفت. آیزنرا با لبخند پر مهری قد و بالای آمیدان را برانداز کرد.
- خوشحالم که پادشاه با قدرتی مِن بعد، امور ماوراء رو عهدهدار میشه. من هم از زیر بار این مسئولیت رها میشم!
آمیدان با تواضع به احترام کمی سر خم کرد.
- اینطور نیست جناب آیزنرا، شما همچنان باید از تجاربِ خردمندانهتون ما رو بینصیب نزارین.
بانو آماندا هم با لبخندی تصنعی، تبریک پر تملّقی گفت.
- از این که شما همخونهای قبیله رو کنار هم میبینم، خوشحالم. امیدوارم با کمک همدیگه، نامدار و پر افتخار برای قبیلهی آتش باقی بمونین!
ندیمهها و خدمهی آیزنرا و بانو آماندا با اشارهی آنها پیشکشیهای گرانقیمت و با ارزشی از جواهرات و پارچههای ابریشمین را به رسم ماوراء به پادشاه جدید، عرضه کردند!
با رفتن آنها، دیگر سران قبایل به نوبت برای عرض تبریک و دادن پیشکشیهایشان به حضور آمیدان میرسیدند.

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصاویر مربوط به پارت ۶۹ رمان...🍁...

آخرین ویرایش: