جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,164 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,387
مدال‌ها
2
پارت۷۸

آمیدان
در لباس فاخر و سلطنتی‌اش بین شارلون و فرد و چندین خدمه و ندیمه دنباله‌رو آن‌ها با اعلام موریس، وارد تالار اصلی قصر لوسیفر شدند.
جمعیت میهمان‌ها همه ایستادند و با ازدحام اطراف راهروی گل‌های زیبا که راه ورودی آمیدان تا تخت پادشاهی بود، هر یک سعی می‌کردند با سرک کشیدن، زودتر آمیدان، پادشاه جدیدشان که شهرت زیبایی‌اش به سرعت در ماوراء پیچیده بود را از نزدیک رویت کنند!
شاهین و شهاب با ورود آمیدان جلو رفتند، مقابل او سر خم کردند. آمیدان با دیدن آن‌ها مکثی کرد و با نگاه دوستانه‌ای در مقابل احترام آن دو، او هم کمی سر خم نمود.
- همراهم باشین.
نوازنده‌ها نوای ملایمی می‌نواختند. شاهین و‌ شهاب هم کنار شارلون و فِرد، آمیدان را از بین همهمه‌ی میهمان‌ها از زیبایی آن‌ها تا مقابل میز مخصوص قدرت‌ها، همراهی کردند‌.
لوسیفر با خوشحالی جلو آمد و مقابل قدرت‌ها با افتخار تعظیمی کرد.
- پادشاه جدید ماوراء پسرخونده‌ی من، آمیدان، معرف حضورتون!
آمیدان با نگاه سردی به قدرت‌های آرماگدون کمی سر خم کرد و با اشاره‌ی لوسیفر به‌سمت تخت پادشاهی از چند پله‌ی آن بالا رفت. روی بر حُضار ایستاد و کاساندان با سر به لوسیفر تأیید مقبول بودن پادشاه جدید را داد! لوسیفر با شعف روی بر حاضرین فریاد زد:
- ماوراء از این به بعد پادشاه متعادلِ قدرتمندی از قبیله‌ی آتش خواهد داشت. همه‌گی به پادشاه جدیدتون آمیدان ادای احترام کنین.
حاضرین همگی فریاد شادی سر دادند و بر کل تالار گلبرگ‌های سرخ و سپید از سقف تالار ریخته شد و میهمان‌ها در مقابل آمیدان سر خم کردند!
آمیدان نیز به‌سمت آن‌ها دست بلند کرد و با متانت بر تخت جلوس نمود. لوسیفر با خوشحالی دستانش را بالا برد و با انرژی قدرتش از سقف بلند تالار، هزاران الماس قدرت بر سر میهمان‌ها ریخت.
- این هم شادباش سلطنت پسرخونده‌ی من، آمیدان، برای انرژی بیشتر حُضار!
میهمان‌ها با فریاد و شادی در جمع کردن الماس‌های انرژی و قدرت از هم پیشی می‌گرفتند! شاهین و شهاب با لبخند در حالی‌که به جُنب‌ و جوشی که در تالار افتاده بود نگاه می‌کردند، نزدیک آمیدان همراه شارلون و فِرد کنار تخت او ایستاده بودند.
بانو آماندا که آماده شدنش دیرتر از بقیه شده بود، ضعف عجیبی در وجودش حس می‌کرد؛ اما سعی کرد به روی خودش نیاورد و همراه آیزنرا و چند ندیمه و خدمه وارد تالار شدند. شاهین به شهاب اشاره کرد که پدرش و مادر او تازه رسیدند‌!
ارباب که از قبل همراه همسرش بانو ماگنولیا و پسرش آمیران بین میهمان‌ها حضور داشتند با خوشحالی جلو آمد و روی بر میهمان‌ها ایستاد.
- من هم برای به سلطنت نشستن پسرم، آمیدان به همه‌ی حاضرین شادباش خواهم داد... با اشاره‌ی دست او، چندین خدمتکارش بین میهمان‌ها از داخل صندوقچه‌هایی که بر دست داشتند در میان ذوق و شعف حضار بر سر آن‌ها جواهرات گران‌قیمت و پر انرژی ریختن!
آمیدان از حضور ارباب چهره‌اش گرفته شد. لوسیفر با نگرانی نزدیکش شد.
- تو دیگه پادشاه ماورائی، نباید ضعفی از خودت نشون بدی!
همان لحظه بانو ماگنولیا به همراه ارباب به کنار تخت پادشاهی آمدند! بانو ماگنولیا ناگهان دستان آمیدان را در دستانش فشرد و نگه داشت با چرب‌زبانی سعی کرد دل آمیدان را به‌دست بیاورد.
- پادشاه زیبای ماوراء به سلامت باشن! واقعاً پدرتون حق داشتن همیشه از زیبایی بی‌نظیر شما تعریف می‌کردن! چقدر آرزوی دیدن شما رو داشتم؛ همین‌طور برادر شما آمیران.
با اشاره‌ی بانو ماگنولیا پسر جوان و زیبایی جلوتر آمد و مقابل آمیدان سر خم کرد.
- من آمیران، برادرتون از سلطنتت شما بر ماوراء، بسیار خوشحالم. این پادشاهی بر شما مبارک!
آمیدان بدون هیچ احساسی در چهره‌اش با سردی دستانش را از دستان بانو ماگنولیا خارج کرد.
- امیدوارم از شما به‌خوبی پذیرایی بشه.
آمیدان با دست به‌سمت سالن پذیرایی اشاره کرد.
- بفرمایین!
بانو ماگنولیا با چشمان موذی و‌ آبی، بر صورتی کشیده و استخوانی، موهای صاف و سیاهش را از شانه‌هایش کنار زد.
- سرورم لطفاً حالا که بر تخت پادشاهی جلوس کردین، بیشتر هوای برادرتون، آمیران رو داشته باشین! اون هنوز خیلی جوون و ناپخته‌ست؛ اگه بیشتر در جوار شما باشه، می‌تونه متانت و بزرگی رو از شما یاد بگیره.
آمیدان به چهره‌ی ظریف و زیبای برادرش نگاهی انداخت. رنگ سفید و بی روح پوست او، سیاهی موهای لَختش، حتی رنگ و موذی‌گری چشمانش، کاملاً به مادرش شباهت داشت. و این چیزی بود که آمیدان را آزار می‌داد و‌ انگار نمی‌توانست ذره‌ای، او را به عنوان هم‌خون و برادر بپذیرد! به‌خصوص که پدر او آیزاکرا بود و آمیدان هرگز جز به چشم قاتل مادرش با دید دیگری به او نگاه نکرده بود!
لوسیفر که متوجه‌ی تغییر حال آمیدان شد به ارباب چشم غرّه‌ای رفت که همسر و فرزندش را از آنجا دور کند. ارباب دستپاچه جلو آمد و با شرمساری به چشمان زیبای آمیدان خیره نگاه کرد که گویی بانو کارمینا با آن چشمان معصوم او را می‌نگریست. با سر خم کردن صدایش را آهسته‌‌تر کرد.
- مبارکت باشه پِ... .
با زبانه کشیدن خشم در چشمان آمیدان، ادامه جمله‌اش را بیان نکرد و آرزوی پسرم گفتن به آمیدان را مثل همه‌ی آن سال‌ها در درونش سرکوب نمود و به بانو ماگنولیا و آمیران فرمان داد، دور شوند!
شارلون دست بر شانه‌ی آمیدان گذاشت.
- آروم باش، تو به عنوان پادشاه باید با همه‌ی قبیله‌ها بتونی مراوده داشته باشی!
آمیدان نفس بلندی کشید و خشمش را فرو خورد.
بانو آماندا با لباسی از پارچه‌ای گران‌قیمت نباتی مایل به رنگ بِژ با جواهراتی که چشم را خیره می‌نمود، در حالی‌که موهای پرپشت و طلایی‌اش را به زیبایی وِیو شده و حالت داده بودند با غرور از زیبایی خیره کننده‌اش با کِبر و تکبر، نگاه پر تمسخری به بانو ماگنولیا و ارباب انداخت. هم‌زمان با دور شدن آن‌ها او همراه آیزنرا به خدمت آمیدان رسیدند.
آمیدان در مقابل ادای احترام آن دو به احترام سر خم کرد و خوش آمد گفت. آیزنرا با لبخند پر مهری قد و بالای آمیدان را برانداز کرد.
- خوشحالم که پادشاه با قدرتی مِن بعد، امور ماوراء رو عهده‌دار میشه. من هم از زیر بار این مسئولیت رها میشم!
آمیدان با تواضع به احترام کمی سر خم کرد.
- این‌طور نیست جناب آیزنرا، شما همچنان باید از تجاربِ خردمندانه‌تون ما رو بی‌نصیب نزارین.
بانو آماندا هم با لبخندی تصنعی، تبریک پر تملّقی‌ گفت.
- از این که شما هم‌خون‌های قبیله رو کنار هم می‌بینم، خوشحالم. امیدوارم با کمک همدیگه، نام‌دار و پر افتخار برای قبیله‌ی آتش باقی بمونین!
ندیمه‌ها و خدمه‌ی آیزنرا و بانو آماندا با اشاره‌ی آن‌ها پیش‌کشی‌های گران‌قیمت و با ارزشی از جواهرات و پارچه‌های ابریشمین را به رسم ماوراء به پادشاه جدید، عرضه کردند!
با رفتن آن‌ها، دیگر سران قبایل به نوبت برای عرض تبریک و دادن پیشکشی‌هایشان به حضور آمیدان می‌رسیدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,387
مدال‌ها
2
پارت۷۹

بانو آماندا همراه ندیمه‌هایش با غرور از مقابل میز آیزاکرا و بانو ماگنولیا گذر کرد که بانو ماگنولیا گوشه چشمی برای او نازک نمود و ارباب را مخاطب قرار داد.
- خوبه هم‌خون توئه این همه خودش رو دست بالا می‌گیره!
مارگاریتا دختر برادر بانو ماگنولیا بود. دختری با پوستی سفید کم خون، صورتی لاغر و کشیده و چشمانی درشت به رنگ آبی که با سیاهی موهایش شباهت زیادی به عمه‌اش، بانو ماگنولیا داشت. طبق عادت گوش ایستادنی که داشت از پشت سر عمه‌اش که صحبت او را شنیده بود به میز آن‌ها نزدیک شد.
- پسرش هم لنگه‌ی خودشه، از دماغ فیل افتادن!
بانو ماگنولیا چشم غرّه‌ای به مارگاریتا رفت و سعی کرد صدایش را پایین نگه دارد.
- هیس دختر، این‌ها گوش‌های تیزی دارن. هر صدایی رو از هم تشخیص میدن!
مارگاریتا به شاهین اشاره کرد و او هم صدایش را پایین‌تر آورد.
- اما پسر زیبایی داره.
مارگاریتا ناگهان با نگاه کردن به چشمان خشمگین ارباب، دستپاچه شد.
- البته نه به زیبایی پسر شما، ارباب.
ارباب
با غرور از دور به متانت آمیدان مقابل خیل مدعوین*، خیره شد.
- آمیدان من در زیبایی بی‌نظیره. اون کاملاً شبیه مادرش بانو کارمیناست! در ضمن اون شاهین پسر آیزنراست نه بانو آماندا. اون شوالیه که شمشیر به کمر بسته، هانوفل پسر بانو آمانداست.
بانو ماگنولیا با غیظ چشم در چشمان ارباب درشت کرد.
- حتماً باید همیشه از زیبایی بانو کارمینا تعریف کنی. پسر ما هم در زیبایی بی‌نظیره.
بانو ماگنولیا با نگرانی اطرافش را نگاه کرد.
- آیزاکرا اون رو نمی‌بینم! آمیران کجاست؟ نکنه باز دردسری درست کنه!
مارگاریتا دستی بر شانه‌ی بانو ماگنولیا گذاشت.
- نگران نباشین، من میرم پیداش می‌کنم!
بانو آماندا که با گوش‌های تیز و قدرت شنوایی بالایی که داشت، متوجه‌ی گفتگوی آن‌ها شد‌ از کمی دورتر پشت میز مجلّلی که خدمه با احترام از او پذیرایی می‌کردند، دورادور مارگاریتا را زیر نظر گرفت که بین میهمان‌ها و ازدحامشان، برای رسیدن به تخت پادشاهی و دادن پیش‌کشی‌هایشان به پادشاه جدید به دنبال آمیران می‌گشت!
ناگهان بانو آماندا حس کرد چشمانش سیاهی رفت و مارگاریتا را برای لحظه‌ای بین ازدحام گم کرد! با تعجب از حال خودش، جامی پر نمود و سر کشید!
قدرت‌های آرماگدون، لوسیفر را فرا خواندند و از او خواستند زودتر مراسم اهدای تاج از او بر سر پادشاه جدید صورت بگیرد تا آن‌ها این تا‌جگذاری را بر کل ماوراء ثبت کنند و به رسمیت بشناسند!
لوسیفر بین ازدحام میهمان‌ها رفت و از آن‌ها خواهش کرد اهدای پیش‌کشی‌هایشان را به زمان بعد از تاجگذاری موکول کنند و برای ادامه‌ی مراسم سر میزهایشان برگردند.
شاهین و شهاب هم به کمک شارلون رفتند و میهمان‌ها را بر سر میزها نشاندند و سعی کردند نظم را به تالار مجلل قصر باز گردانند تا مراسم تاجگذاری آغاز شود.
مارگاریتا که از پیدا کردن آمیران بین میهمان‌ها ناامید شده بود با نزدیک شدن به درب خروجی تالار با شامه‌ی قوی خون‌آشامی‌اش بوی خونی را حس کرد! نگران اطرافش را کاوید و با خود اندیشید، مبادا آمیران که بسیار در کنترل خوردن خون ضعیف بود، نتوانسته میل به خون‌خواری خودش را کنترل کند و جایی مشغول دریدن گلویی باشد! مارگاریتا با حس بویایی قوی که داشت دنبال رد بوی خون را گرفت و حس کرد از خارج تالار میهمان‌هاست! بی‌سر و صدا از درب تالار خارج شد!
بانو آماندا که دورادور هنوز مراقب او بود با خارج شدن مارگاریتا از درب تالار، بلند شد که او را تعقیب کند. ناگهان درد کشنده‌ای از زیر شکمش شروع شد و بر تمام استخوان‌هایش پیچید! در حالی‌که سعی کرد از درد فریاد نکشد با عرق سردی که بر پیشانی‌اش نشست، دولا زیر شکمش را گرفت و بر صندلیش افتاد و سعی کرد بتواند نفس بکشد!

{پینوشت:
مدعوین* به معنای فرا خواندگان، میهمانان، ملاقات شوندگان و دعوت شونده‌ها می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,387
مدال‌ها
2
پارت۸۰

لوسیفر
بعد از این‌که مقابل تخت پادشاهی خلوت شد با خوشحالی به موریس اشاره کرد که تاج پادشاهی او را که بر بالشتکی ابریشمیِ سرخ رنگ قرار داشت را برای گذاشتن بر سر آمیدان بیاورد.
موریس با خم کردن سر اطاعت نمود و از خدمتکاری که تاج را بر دستانش روی بالشتک ابریشمی نگه داشته بود، آن را گرفت و با وقار و ادب به‌سمت لوسیفر برد.
لوسیفر که از لحظه انتقال قدرت تاج و تختش به آمیدان از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید با چند قدم به‌سمت موریس، تاج را با شادی از روی بالشتک برداشت و با هیجان آن را بر دستانش روی بر حضار و میهمان‌ها بالا برد و فریاد شور و شادی همه‌ی میهمان‌ها بلند شد!
با شروع مراسم تاجگذاری و توجه همه به‌سمت تخت آمیدان کسی متوجه‌ی احوال بانو آماندا نبود! آماندا جلوی دهانش را گرفت تا ناله‌ی دردناکش از دردی که در تمام وجودش می‌پیچید بین هیاهوی میهمان‌ها شنیده نشود! خودش را دولا و خمیده به زحمت پشت ستونی از ستون‌های بزرگ و پهن قصر رساند؛ سعی کرد با چسبیدن به آن، تعادل خودش را نگه دارد و از تیررس دید دیگران دورتر بماند!
دِیمن داخل اتاق کارش، پاهایش را روی میز گذاشته بود و با لذت درد کشیدن آماندا را همراه فِرانک و آلبرت که کنار صندلی او ایستاده بودند از داخل گوی نگاه می‌کردند. فِرانک درد کشیدن آماندا را متحیرانه می‌نگریست.
- چی شد بهش، دِیمن؟
دِیمن لبخند مرموزی بر لب نشاند.
- مگه آلبرت قبل از رفتن به خلوت این ابلیس، خون من رو نخورد؟ پس هر چی به اون انتقال داده از خون من هم داشته! خون من هم که می‌دونی پر از جادوی سیاهه!
آلبرت با نگرانی به درد کشیدن آماندا خیره شد.
- می‌خواین بُکشینش؟
دِیمن نگاه مشکوکی به آلبرت انداخت.
- بُکشمش، ناراحت میشی؟!
آلبرت نگاه غمگینی به فِرانک انداخت و از نگاه او فهمید نباید با خواسته‌ی دِیمن مخالفتی کند؛ خودش را جمع و جور کرد و سکوت نمود!
مارگاریتا که از تالار اصلی خارج شده بود با رد بوی خون، آرام از پله‌ها به‌سمت تالاری که به محوطه‌ی خروجی قصر راه داشت، پایین رفت. کم‌کم با بیشتر شدن بوی خون، قدم‌هایش را آهسته‌تر و سایه‌وار برداشت! پشت ستونی که نزدیک گود رفتگی دورچین دیوار تالار خروجی بود، آمیران را دید که با ولع مشغول دریدن گلوی ندیمه‌ای و خوردن خون اوست! دو جنازه‌‌ی دیگر از ندیمه‌ها هم کنار پایش روی هم افتاده بودند!
مارگاریتا با سرعت خون‌آشامی‌اش خودش را به آمیران رساند و در حالی‌که از خشم دندان‌های نیشش بیرون زد و دور چشمانش رگه‌های خونی ظاهر شد، گلوی آمیران را گرفت، او را به دیوار پشت ستون کوباند و سعی کرد صدایش از خشم بالا نرود و جلب توجه‌ای نکند.
- «سِرگین» لعنتی، باز هم نتونستی جلوی خودت رو بگیری! یه گند دیگه بالا اوردی؟
آمیران که در قبیله‌ی خون‌آشام‌ها بیشتر با نام سِرگین او را می‌شناختند و در درندگی و خون‌خواری شهرت داشت، لبخند کثیفی زد که خون تازه‌ی ندیمه از دهانش بر چانه‌اش چکید!
- اوف، الان تازه حالم سر جاش اومده!
مارگاریتا از بی‌فکری آمیران نتوانست جلوی خشمش را بگیرد و مُشت محکمی بر دهان او زد.
- این بیشتر هم حالت رو سر جاش میاره!
لوسیفر تاج را مقابل کاساندان و دیگر قدرت‌ها همان‌طور بر دست گرفت و با خم کردن سرش خواستار اجازه‌ی تاجگذاری بر سر آمیدان شد. کاساندان با تکان دادن سر به لوسیفر اجازه‌ی انتقال تاج بر سر پادشاه جدید ماوراء را داد. لوسیفر با شادی به‌سمت تخت آمیدان قدم برداشت... شارلون و شهاب دستان آمیدان را گرفتند و او را از تخت با ادب و تشریفات پایین آوردند و مقابل لوسیفر ایستاد.
لوسیفر نگاه پر بغضش را درون چشمان زیبا و سرد آمیدان ثابت کرد و با نگرانی از عکس‌العمل و سردی او چند قدم به‌سمتش برداشت. آمیدان این بار چشمانش را با احترام به او بست و کمی سر خم کرد! لوسیفر از دیدن توجه و احترام آمیدان قطره‌ی اشکش از گوشه‌ی چشمان تیله‌ای رنگش چکید! تاج را در میان فریاد شادی و همهمه‌ی میهمان‌ها با دستان لرزان بر سر او گذاشت و با صدای پر بغضی گفت:
- تو نه تنها وارث تاج و تخت منی که وارث با ارزش‌ترین چیزی که دارم هستی. من اجازه‌ی مرگم رو هم به تو می‌سپرم! تو اختیار داری برای من مرگ تعیین کنی و روحم رو تسخیر کنی!
آمیدان از شنیدن اختیار مرگ لوسیفر که به او واگذار کرد در حالی‌که می‌دانست او تشنه به خونش هست، یکه خورد! چشمانش را درون چشمان لوسیفر ثابت نگه داشت و از دیدن قطرات اشک او که بر گونه‌اش می‌چکید، نفس بلندی کشید و سعی کرد احساساتش را کنترل کند. به احترام، دستان او را گرفت و با لبخند کمرنگی کمی سرش را خم کرد!
همه‌ی ابر قدرت‌ها از خواسته‌ی لوسیفر که مرگش را در اختیار آمیدان ثبت کرد، متعجب شدند؛ به‌هم نگاه کردند و پچ‌پچی نمودند! آمیدان به‌سمت ابر اهریمن‌ها چرخید و با تواضع تاج را بر سرش محکم نمود و مقابل آن‌ها سر خم کرد.
در همان لحظه بانو آماندا حرکت دردناکی را درون شکمش حس کرد! با وحشت به خودش نگریست و دید شکم او به سرعت رشد می‌کند و بالا می‌آید! به حرکت دردناک در زیر پوستش با ترس نگاه کرد، رگه‌های سیاهی را دید که کل رگ‌های تنش را در بر می‌گرفتند و زیر پوستش به حالت برجسته در حرکت بودند! درد دیگر امانش نداد و با فریاد دل‌خراشی بر ستونی که به آن آویخته بود، چنگ زد!
حضار از فریاد پر درد آماندا همه در سکوت به‌سمت او چرخیدند! نوازنده‌ها هم نواختن را متوقف نمودند. همگی بُهت‌زده بانو آماندا را دیدند که با شکمی بزرگ و رگه‌هایی سیاه بر دست و صورت و گردنش، با دردی کُشنده فریاد می‌کشید!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,387
مدال‌ها
2
پارت۸۱

شهاب
با دیدن مادرش در آن حال، سراسیمه به‌سمت او دوید! آیزنرا هم با وحشت دنبال‌رو شهاب سمت خواهرش، فریاد زد:
- آماندا، آماندا چه اتفاقی افتاده؟!
اَبَر اهریمن جادوگری که بین اعضای آرماگدون حضور داشت با دیدن رگه‌های سیاه بر دست و صورت آماندا با وحشت از سر جایش برخاست.
- نباید به اون زن نزدیک شد؛ این جادوی سیاهه! اون زن حتماً از تاریکی نطفه گرفته که جادوی سیاه در شکمش تکثیر میشه!
دِویل با نگرانی روی به کاساندان کرد.
- این هم باید پیش‌کشی دِیمن، برای وارث تاج و تخت لوسیفر باشه!
کاساندان به سرعت با قدرتش دور آماندا را حصار کرد؛ آیزنرا و شهاب نتوانستند جلوتر بروند و به آماندا برسند!
آماندا همان‌طور که از درد فریاد می‌کشید، کنار ستون بر زمین افتاد. دردی مانند درد زایمان او را در برگرفت و صدای شکستن استخوان‌ لگنش را شنید! چیزی بسیار بزرگ و کُشنده داشت تمام اعضای بدنش را متلاشی می‌کرد و استخوان‌هایش را از درون می‌شکست!
فِرانک و آلبرت با وحشت به گوی خیره مانده بودند! فِرانک به خونسردی دِیمن متعجب نگریست!
- دِیمن داری چه بلایی سرش میاری؟
دِیمن با بی‌خیالی لبخند زد.
- جادوی سیاه رو داره فارغ میشه!
فِرانک گنگ او را می‌نگریست!
- یعنی چی دِیمن؟
دِیمن با لذت چشمانش را ریز کرد.
- یعنی الان می‌ترکه! بووم... !
آماندا که دیگر شکمش جای بزرگ‌تر شدن نداشت، شروع به ترکیدن کرد و گوشت‌های آن از هم داشت باز میشد! لباس روشنش کاملاً سرخ رنگ شده بود و با فریادش از ترکیدن شکمش، هاله‌هایی سیاه بیرون میزد و در هوا پخش میشد!
شهاب با شنیدن حرف‌های اهریمن جادوگر که مادرش از تاریکی نطفه گرفته با دردی که احساس کرد کمرش شکسته، بر زمین زانو‌ زد! آیزنرا هم کنار او دستش را بر قلبش گذاشت و بی‌حال بر زمین نشست!
شاهین هراسان خودش را به شهاب که با چشمانی اشک‌بار به مادرش خیره مانده بود، رساند. دست بر شانه‌اش گذاشت. روی بر کاساندان فریاد زد:
- عالیجناب حصار رو بردارین، اجازه بدین کمکش کنیم!
کاساندان که خارج شدن هاله‌های سیاه را از شکم آماندا نظاره می‌کرد، سر تکان داد.
- نه این جادوی سیاهه؛ اگه تماس پیدا کنین باهاش به قلب شما هم آسیب می‌زنه!
کاساندان از انرژی‌ برتر خودش در تالار پخش کرد تا سرعت تکثیر جادوی سیاه را کم‌تر کند و روی به میهمان‌ها اخطار داد.
- جونتون رو نجات بدین و هر چه زودتر از جادوی سیاه دِیمن دور بشین! عجله کنین تا فضا رو نگرفته.
میهمان‌ها و حُضار که تعدادشان هم بسیار بود، وحشت زده و سراسیمه به‌سمت درب‌های خروجی تالار یورش بردند. اهریمن تاریکی به کاساندان نزدیک شد.
- عالیجناب اینجا برای ما هم امن نیست. تهدید دِیمن رو به‌یاد دارین که گفت، تاریکی از این به بعد برای شما بی‌پایان میشه‌... این مردم رو رها کنین باید به آرماگدون برگردیم؛ ما اینجا در مقابل دِیمن آسیب‌پذیر هستیم!
کاساندان به بقیه‌ی اهریمن‌های آرماگدون نگاه کرد و دید همه اتفاق قول بر رفتن دارند! ناچار با اشاره‌ی او همگی ناپدید شدند و از ترس دِیمن به آرماگدون بازگشتند.
آمیدان در سکوت با حالی دگرگون با دیدن فرار قدرت‌های آرماگدون و تنها گذاشتن بقیه مردم که ضعیف‌تر بودند و برای تأثیر کم‌تر جادوی سیاه بر بدنشان به انرژی برتر آن‌ها نیاز داشتند، غمگین با چشمانی پر بغض به شروع تأثیر جادوی سیاه بر آن‌ها و افتادن تک‌تک میهمان‌ها و جان دادنشان نگاه می‌کرد!
آمیدان نگاهی به حال خراب شهاب انداخت. تاج را با خشم از سرش بر زمین کوبید و سراسیمه از میان جمعیت در حال فرار و مرگ، به‌سمت آماندا رفت!
لوسیفر که خاموش با دردِ انتقام دِیمن، تمام آرزوهایش را مجدد بر باد رفته دید با حسرت، انداختن تاج از سر آمیدان و لگدمال شدن آن را زیر پای مردمان در حال فرار نظاره کرد! آمیدان خودش را نزدیک آماندا رساند و حصار محافظ کاساندان را با قدرتش شکست! لوسیفر متعجب از نیروی عظیم آمیدان که توانست به‌راحتی، هاله‌ی محافظ کاساندان را هم بشکند؛ فریاد زد:
- نه آمیدان، جلوتر نرو. باید کمک کنی مردمت رو نجات بدی، نه اون زن خطاکار رو!
آمیدان بی‌تفاوت به‌سمت آماندا دوید. او را که چون مرغ سر کنده‌ای در حال جان کندن بود در آغوش کشید و سرش را روی سی*ن*ه‌ی خودش نگه داشت. سعی کرد با نیروی دستش شکاف‌های شکم او را ترمیم کند و جلوی خروج جادوی سیاه را بگیرد!
شهاب با چشمانی اشک‌بار از زمین بلند شد و شمشیرش را با صدای تیز فولادینش از نیام بیرون کشید و به‌سمت آماندا حمله‌ور شد تا او را از درد کشیدن خلاص کند! شاهین سراسیمه خودش را سپر آماندا کرد و مقابل او ایستاد.
- نه شهاب، نه!
شهاب عصبانی که خشم جلوی دید او را گویا گرفته بود، شاهین را از شانه‌اش با قدرت به کناری پرتاب کرد! سر شاهین از پیشانی به ستون بزرگ قصر برخورد نمود و در حالی‌که خون صورت او را برداشت بر زمین افتاد.
شهاب که خشم سراپایش را در بر گرفته بود و اصلاً متوجه افتادن شاهین هم نشد، شمشیر را بالا برد تا بر قلب آماندا فرود آورد! آمیدان که سایه شهاب را شمشیر به‌دست بالای سر خود و آماندا دید، سراسیمه با قدرتش او را زد و شهاب محکم به عقب پرتاب شد، شمشیر از دستش افتاد! شارلون با عجله خودش را رساند و شمشیر او را برداشت. شهاب عصبی‌تر و خشمگین از زمین برخاست.
- بزارین از این درد و بدبختی خلاصش کنم!
آمیدان خشمگین‌تر با نگاه تهدیدآمیزی شهاب را برانداز کرد.
- نه! اون مادرته لعنتی. مادر، می‌فهمی؟
شهاب بلندتر فریادش را در تالار رها کرد.
- نشنیدی اون زن بدکاره از تاریکی نطفه گرفته؛ باید بکشمش!
شارلون، شهاب را از شانه‌هایش بغل کرد و عقب کشید.
- الان وقت این چیزها نیست؛ لعنتی نمی‌بینی همه دارن خفه میشن!
تازه آمیدان و شهاب به اطراف نگاه کردند و دیدند بیشتر میهمان‌ها که قدرت ماورائی کمتری داشتند و در مقابل جادوی دِیمن نمی‌توانستند مقاومت کنند، گلوی خود را گرفته‌اند و در حالی‌که نمی‌توانستند نفس بکشند، خِرخِرکنان در حال جان دادن بودند!
آمیدان هر چه شکاف‌های شکم آماندا را ترمیم می‌کرد به‌خاطر جادوی سیاهی که در وجودش تکثیر میشد، دوباره با دردی بیشتر می‌ترکید! لوسیفر نزدیک آمیدان شد.
-بی‌فایده‌ست، رهاش کن.
آمیدان بی‌توجه به حرف لوسیفر از ترمیم ترکیدگی‌های شکم آماندا ناامید شد. سریع لباس سلطنتی بلندش را از تنش کشید و در آورد، محکم دور شکم آماندا پیچید تا کمی شکاف‌های شکم او بسته بماند و جلوی خارج شدن هاله‌ی جادوی سیاه بیشتر گرفته شود! آماندا را غرق به خون در آغوشش بلند کرد و روی بر شارلون و شهاب فریاد زد:
- من می‌برمش به سیاهچال. عجله کنین، مردم رو از قصر خارج کنین. نزارین کشته‌ها بیشتر بشن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,387
مدال‌ها
2
پارت۸۲

لوسیفر
که آمیدان را در حال رفتن به سیاهچال دید با نگرانی سد راهش شد.
- چیکار می‌کنی؟ اون زن جادوی سیاه داره، می‌فهمی؟ بزار هانوفل خلاصش کنه. نباید به قلبت نزدیکش کنی.
آمیدان با خشم فریاد کشان، چشمانش را به لوسیفر ریز کرد.
- مادر من هم این‌جوری خلاص کردین؟
لوسیفر از خشم آمیدان به‌یاد مرگ بانو کارمینا، وحشت کرد و صلاح دید سکوت کند. به ناچار کنار کشید.
- باشه من هم کمکت می‌کنم، بریم. فقط بزار من اون رو بغل بگیرم از قلب تو دور باشه بهتره.
آمیدان بی‌تفاوت به نگرانی لوسیفر در حالی‌که با بدنی عضلانی و بدون بالاپوش، آماندا را محکم در آغوش گرفته بود از میان فریادهای پر وحشت و ازدحام جمعیت به‌سمت سیاهچال راه باز می‌کرد. لوسیفر هم ناچار دنبال او می‌رفت.
شارلون شمشیر شهاب را به‌دستش داد.
- عجله کن! باید کمکم کنی مردم رو نجات بدیم.
شهاب شمشیرش را گرفت و بی‌تفاوت به خواسته‌ی شارلون با خشم هر کسی از مردم که سر راهش بود را به گوشه‌ای پرتاب می‌کرد و به‌سمت درب خروجی تالار رفت!
آیزنرا که توان ایستادن نداشت با چشم دنبال پسرش شاهین گشت. او را دید که با صورتی غرقِ به خون بی‌هوش کنار ستونی افتاده! با زحمت خودش را به‌سمت او کشاند، دید خون زیادی از دست داده و شکاف سرش در اثر برخورد به ستون، از جادویی که در اطراف بود ترمیم نمی‌شد و همچنان داشت خون از دست می‌داد! خود او نیز به‌خاطر جادوی سیاه در فضا، توان ترمیم گرفتگی رگ‌های قلبش را نداشت. با ناتوانی از شارلون کمک خواست.
شارلون که خسته و نفس‌زنان یک تنه کلی از مردم نیمه‌جان در تالار را به‌سمت خروجی‌ها برده بود؛ ناگهان در بین جنازه‌های روی هم ریخته، فِرد را دید! با نگرانی او را بیرون کشید و نبضش را گرفت و متوجه شد، نبض او نمی‌زند! با تشویش سرش را روی قلب فِرد گذاشت و فهمید او مرده و ضربان هم ندارد! به سرعت جسم بی‌جان فِرد را روی شانه‌اش انداخت و خودش را به آیزنرا و شاهین رساند.
فِرد را زمین گذاشت، گوشه لباس بلند آیزنرا را پاره کرد و دور شکاف سر شاهین بست تا کمی جلوی خون‌ریزی را بگیرد. دوباره فِرد و‌ شاهین را روی شانه‌هایش انداخت و زیر بغل آیزنرا را هم گرفت، کمک کرد بلند شود.
- تحمل کن عالیجناب، این فضا مسمومه، باید زودتر خارج بشیم وگرنه قدرت ترمیم نداریم.
آیزنرا سر تکان داد و از میان خیل جمعیت در حال جان دادن، شارلون راه باز می‌کرد تا آن‌ها را از تالار خارج کند.
دِیمن پاهایش را از روی میز زمین گذاشت، بلند شد و با لذت کمی خودش را کِش‌ و قوس داد.
- به وقت هیجانه! شوالیه‌ی تاریکی داره میاد. بگین حصار رو باز بزارن. تالار قصر رو از خدمه و نگهبان‌ها هم خالی کنین.
دِیمن با نگاه مرموزش روی بر هر دو سردارش کرد.
- می‌خوام با قدرت تاریکی که به شمشیرهاتون میدم، درسی به این شوالیه بدین که مِن بعد بدونه، مُشت‌هاش رو برای تاریکی نباید گره کنه! فقط دقت کنین قلبش نه، شما فقط با درد و عذاب همه‌ی اعضای بدنش رو‌ از کار بندازین. قلبش مال منه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,387
مدال‌ها
2
پارت۸۳

آمیدان
همان‌طور که آماندا را غرق به خون و بی‌جان در آغوش داشت به همراه لوسیفر وارد سیاهچال قصر او شدند.
آمیدان با نگرانی به زندانیان و نگهبانان سیاهچال نگاه کرد و داخل سلولی خالی رفت. لوسیفر را که پشت سر او وارد سلول شد خطاب قرار داد.
- این سلول رو در خلاء نگه دار، عجله کن تا بقیه از جادو آسیب نبینن!
لوسیفر با ناباوری چشم درشت کرد.
- می‌خوای با این زن که منشاء جادوی سیاهه در خلاء باشی؟!
آمیدان خشمگین او‌ را نگریست.
- اگه می‌ترسی از اینجا برو بیرون، خودم انجام میدم!
لوسیفر ناچار وارد سلول شد و با نگرانی آنجا را در خلاء فرو برد.
- این جادو خطرناکه آمیدان. درسته ما قدرت برتر زیادی داریم اما این زن داره مدام جادو رو تکثیر می‌کنه. ما هم هر لحظه در این محیط بسته ضعیف‌تر می‌شیم.
آمیدان بی‌تفاوت به حرف‌های لوسیفر در حالی‌که تمام دستان و بدنش از خون آماندا سرخ شده بود، او را روی تخت سلول خواباند.
- می‌تونی کاتار رو برای کمک اینجا بیاری؟ اون از جادو‌ سر در میاره، شاید بتونه با طلسمی چیزی این جادوی سیاه رو متوقف کنه.
لوسیفر در قبول خواسته‌ی آمیدان سر تکان داد. ذهنی با کاتار که بین جمعیتِ در حال مرگ با خواندن وِرد سعی می‌کرد جادو را از تالار دفع کند، ارتباط گرفت. لوسیفر شرایط را برای کاتار گفت و از او کمک خواست. کاتار کمی اندیشید به لوسیفر جواب داد:
- من به تنهایی توان بستن چنین طلسمی رو ندارم. اما اگه شما می‌تونین قلب آماندا را با انرژیتون حفظ کنین، من به آرماگدون میرم و از اون اهریمن جادوگر در بستن طلسمی برای مقابله با این جادو درخواست کمک می‌کنم.
لوسیفر با ناامیدی به کاتار تأکید کرد که اون‌ ابر اهریمن‌های آرماگدون از ترس دِیمن کمکی به آن‌ها نخواهند کرد. اما کاتار که چاره‌ای در توقف جادو نمی‌دید، مصمّم بود بخت خود را برای کمک گرفتن از ابر اهریمن جادوگر در آرماگدون آزمایش کند.
- عالیجناب، من سعی خودم رو می‌کنم تا اون اهریمن جادوگر، مجاب به کمک بشه. شما فقط تا جایی که فکر می‌کنین برای خودتون خطر نداره، قلب اون زن رو زنده نگه دارین! اما هرجا از توانتون خارج شد، باید هر طوریه آمیدان رو مجاب به کُشتن آماندا کنین تا تکثیر اون جادو پایان بگیره!
لوسیفر ناچار پذیرفت و کاتار با سرعت سعی کرد خودش را به آرماگدون برساند. لوسیفر با نگرانی از حرف‌های کاتار به آمیدان نگاه کرد که با تمام قوا سعی داشت با انرژی‌اش آماندا را زنده نگه دارد. کنارش رفت و دستش را بر دست او روی قلب آماندا گذاشت. آمیدان چشمان نگران و زیبایش را به چشمان پر بغض لوسیفر ثابت نگه داشت. لوسیفر دلش نیامد آمیدان را از کمک کاتار مأیوس کند. بدون این‌که از نگرانی‌اش به‌خاطر حرف‌های جادوگرش چیزی بگوید، سری تکان داد.
- باهم قلبش رو نگه می‌داریم تا کاتار طلسمی ببنده.
آمیدان در سکوت با نگاه تشکرآمیزی، لطف او را جواب داد و نگاهش را از چشمان لوسیفر گرفت. هم‌زمان که با انرژی‌اش قلب آماندا را زنده نگه داشته بود، سعی می‌کرد شکاف‌های شکم او را نیز بسته نگه دارد!
اُلیور به کاساندان که عصبی در تالار اجلاس آرماگدون بین دیگر اهریمن‌ها قدم میزد و از بازگشت بزدلانه‌ی خودش به آرماگدون پشیمان بود، خبر آمدن جادوگر کاتار را داد. اهریمن تاریکی با هراس از جایش برخاست.
- عالیجناب نباید اومدن کاتار رو پذیرا بشین. کاتار از جادوگران کهن‌سال ماوراءست. حتماً برای کمک گرفتن از اهریمن جادوگر ما اینجا اومده تا با جادوی دِیمن مقابله کنن.
کاساندان با خشم چوب‌دستی‌اش را به‌سمت اهریمن تاریکی گرفت.
- حق داری! تو خودت از تاریکی هستی. بدت نمیاد که سُلطه‌ی تاریکی همه‌ی ما رو ببلعه. چون با خوش خدمتی‌هات برای دِیمن چیزی از دست نمی‌دی.
اهریمن تاریکی با ناراحتی اعتراض کرد.
- عالیجناب... !
کاساندان با کوبیدن چوب‌دستی‌اش بر زمین حرف او‌را با خشم قطع نمود.
- تا بیشتر عصبانی نشدم دهن گشادت رو ببند!
سکوتی تالار اجلاس را در برگرفت! کاساندان کمی اندیشید، سپس با نگرانی روی بر اهریمن جادوگر نمود.
- «سیمسام»، بهتره اگه کاری ازت بر میاد، دریغ نکنی. مهار این جادو امنیت و بقای خودمون رو هم حفظ می‌کنه.
سیمسام با تأسف سر تکان داد.
- جناب کاساندان اون جادوی سیاه بود. تنها جادوگران انجمن آکاریستا قدرت جادوی سیاه و طلسمش رو داشتن. در حال حاضر هم تموم اون‌ها توسط دِیمن سلاخی شدن. تنها خود اونه که در کل ماوراء طلسم‌بنده چنین جادویی رو داره!
کاساندان خشمگین سیمسام را سرزنش کرد.
- که چی سیمسام؟ باید همین‌طور دست روی دست بزاریم تا اون جادو تو کل ماوراء پخش بشه؟ می‌دونی چه کُشتار عظیمی شکل گرفته و همه‌ی این انرژی‌های کُشته شده‌ها به قدرت دِیمن اضافه می‌کنه! کاتار جادوگر بزرگیه با اون هم‌فکری کنین، جادوهاتون رو روی هم بذارین؛ شاید تونستین طلسمی چیزی برای مقابله با این جادوی لعنتی بسازین.
سیمسام ژرف در فکر فرو رفت.
- جادوگری رو می‌شناسم که در خدمت جادوگر پیرامای نگون‌بخت، شاگردی می‌کرد. شاید اون از طلسمی برای جادوی سیاه، چیزی آموخته باشه. لطفاً فرمان بدین «بارنج‌خان» جادوگر رو از سرزمین جادو به اینجا بیارن.
کاساندان که ناچار بود هر راهی را برای توقف جادوی سیاه دِیمن آزمایش کند با سر پذیرفت.
- اُلیور، کاتار رو با احترام به اینجا راهنمایی کن. مأمورینی هم برای اوردن جادوگر بارنج‌خان به شهر جادو اعزام کن. عجله کن نباید زمان رو از دست بدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,387
مدال‌ها
2
پارت۸۴

شارلون،
فِرد را همراه شاهین و‌ آیزنرا از درب تالار به‌سمت راهروی خروجی قصر خارج کرد. ارباب که بانو ماگنولیا را بی‌توان و آسیب دیده از فشار جادوی سیاه، بیرون کشیده و گوشه‌ای خوابانده بود با نگرانی دنبال پسرش آمیران می‌گشت.
مارگاریتا و آمیران هم که در تالار خروجی باهم درگیر شده بودند با دیدن فرار میهمان‌ها، نگران بین جمعیت دنبال خانواده‌هایشان می‌گشتند! آن‌ها با دیدن ارباب به‌سمتش دویدند و با وحشت از دیدن جسم بی‌حال بانو ماگنولیا بالا سرش رفتند.
آمیران نگران، مادرش را با تشویش در آغوش گرفت!
- اینجا چه خبر شده پدر؟ چه بلایی سر مادرم اوردن؟
ارباب عصبانی به پسرش تشر زد.
- تو هیچ معلومه کدوم گوری بودی؟ همیشه باید موجب نگرانی و ناراحتی مادرت بشی؟
آمیران در میان جیغ و فریاد کمک جمعیت در حال فرار با وحشت به بی‌جانی مادرش نگریست.
- پدر لطفاً جای شماتت من، بگین چه بلایی داره سر این جماعت و مادرم میاد؟
ارباب کلافه به افتادن لحظه‌ای جماعت از احساس خفگی، در اثر جادوی سیاه دِیمن نگریست.
- این آثار جادوی سیاهه! نگران نباش با انرژی برتری که به مادرت دادم به زودی جادو از بدنش خارج میشه. زود مادرت رو بردار از این خراب شده دور بشین؛ برگردین به قصر.
مارگاریتا هم نگران دنبال خانواده‌اش چشم چرخاند.
- ارباب، پدر و مادرم رو ندیدین. اون‌ها تو تالار بودن.
ارباب نگران سعی کرد آن‌ها را فقط از آنجا دور کند.
- نه ندیدمشون. مارگاریتا تو هم با آمیران و بانو زودتر از اینجا بیرون برین. من برمی‌گردم توی تالار پیداشون می‌کنم.
مارگاریتا با بغضی سنگین از نگرانی برای پدر و مادرش سر تکان داد.
- چطور بدون خبری از اون‌ها می‌تونم برگردم قصر؟ من هم با شما میام.
ارباب با خشم تأکید کرد:
- میگم برگرد؛ تو انرژی برتری نداری. نمی‌تونی در مقابل جادوی سیاه مقاومت کنی. تا الان هم شانس اوردین تو و آمیران خارج تالار بودین، آسیب ندیدین!
مارگاریتا از مانع شدن ارباب برای همراهیش، بغض سنگینش شکست و اشک‌هایش بر گونه‌اش جاری شدند! ناگهان با سرعت ماورائیش از کنار ارباب به‌سمت تالار فرار کرد و وارد آنجا شد!
ارباب عصبانی از حرف گوش ندادن مارگاریتا مشتی به دیوار کنارش زد و بر سر آمیران فریاد کشید.
- گفتم مادرت رو بردار زودتر از اینجا بیرون ببر. عجله کن به قصر برگرد تا من این دختره‌ی بی‌کله رو بیارم!
ارباب هم با سپردن بانو ماگنولیا به پسرش به دنبال مارگاریتا وارد تالار اصلی قصر لوسیفر شد.
مارگاریتا که از قدرت برتر زیادی برخوردار نبود، همان ابتدا احساس سرگیجه و ضعف از جادویی که در محیط بود، او را گرفت. اما با تشویش و نگرانی در بین خیل جنازه‌های میهمان‌ها که بیشتر بعد از خفه شدن، تجزیه شده بودند و انرژی و ارواحشان به تسخیر دِیمن درآمده بود به دنبال پدر و مادرش می‌گشت.
ارباب به کمک مارگاریتا آمد و سعی کرد با انرژی دادن به او از اثر جادوی سیاه کمتر کند و در جستجوی خانواده‌اش به او کمک نمود. بعد از کمی گشتن در تالار قصر میان خیل کشته شدگان، ناگهان با دیدن اجساد بی‌جان و تجزیه شده‌ی پدر و مادر مارگاریتا، ارباب در جایش خشکش زد!
مارگاریتا از عکس‌العمل ارباب، ماتی نگاه او را دنبال نمود و زیر چندین جنازه‌ی دیگر، پدر و مادرش را دید که کاملاً با تجزیه شدنِ پس از مرگ از جادوی سیاه، بدنشان خشک و بی‌خون و تیره شده بود!
مارگاریتا سست با زانو بر زمین افتاد، اشک‌های گرمش بر روی گونه‌هایش روان شدند و با تمام وجود فریاد پر دردی کشید. ارباب که می‌دانست برای مارگاریتا هم، زمان با وجود جادوی سیاه ممکن است از دست برود به زور در حالی‌که او با فریاد گریه می‌کرد بلندش نمود.
- وقت اینجا موندن نیست، دختر جان.
ارباب زیر بازوهای مارگاریتا را گرفت و همراه خودش کشید.
- بیا، باید از اینجا خارج بشی وگرنه توام زمان رو از دست میدی و ممکنه تجزیه بشی!
ارباب مارگاریتا را با حال زارش از تالار خارج نمود‌. شارلون که بقیه را جای امنی رسانده بود و برای کمک به مردم داشت به تالار برمی‌گشت، هراسان با ارباب و مارگاریتا در حال جیغ و گریه روبه‌رو شد! ارباب با نگاهی پر اندوه شارلون را نگریست.
- فایده نداره دیگه کسی زنده نیست. همه جنازه‌ها در مرحله‌ی تجزیه شدن هستن!
شارلون غمگین به حال زار مارگاریتا نگریست.
- اگه به جادو آلوده شده، ببرش پیش آیزنرا. اون الان بهتره حالش؛ داره با انرژیش بقیه رو که کمتر آسیب دیدن پاک‌سازی می‌کنه.
ارباب که قدرت کمتری نسبت به برادرش داشت، ناچار مارگاریتا را نزد آیزنرا برد و تردید داشت که چون او از قبیله‌ی خون‌آشام‌ها بود کمکش کند.
آیزنرا اما بی‌توجه به قبیله‌ی مارگاریتا او را نشاند و با قدرت برترش جادو را از تن او خارج نمود.
مارگاریتا که بی‌تاب مرگ پدر و مادرش بود، بعد از گرفتن انرژی برتر از آیزنرا با دردی که بر تمام وجودش چنگ میزد در همان تالار خروجی قصر لوسیفر گوشه‌ای پشت پرده‌ای کز نمود و سر بر زانوان لرزانش با هق‌هق اشک می‌ریخت... کمی بعد با شنیدن صدای آشنایی، غمگین و با اشک سر از زانوانش برداشت و شاهین را دید که گیج کمی آن‌‌طرف‌تر از او، سعی دارد از زمین بلند شود و پدرش سعی می‌کرد مانع او شود.
- من خوبم.
آیزنرا با دیدن برخاستن او عصبانی‌تر شد.
- گفتم از جات بلند نشو، تو خون زیادی از دست دادی، باید خون بگیری.
شاهین بی‌تفاوت تلوخوران به‌سمت پله‌های خروجی رفت. آیزنرا هراسان دنبال او دوید و از شانه‌اش به‌سمت خودش او را برگرداند!
- بهت میگم باید اینجا بمونی.
شاهین عصبانی دست پدرش را پس زد‌.
- هانوفل چی... باید برم، اون حتماً تنهایی به سرزمین تاریکی رفته!
آیزنرا وحشت در نگاهش نشست.
- عقلتون رو از دست دادین! می‌دونی پا گذاشتن به سرزمین تاریکی یعنی چی؟
شاهین با کلافگی دوباره خودش را از دست آیزنرا رها کرد.
- هر چی، من باید به کمک هانوفل برم!
آیزنرا هراسان با حس نگرانی پدرانه‌اش، مجدد سد راه پسرش شد.
- نه نمی‌زارم خودت رو به کشتن بدی.
شاهین با نگاه پر غمی به پدرش نگریست!
- متأسفم، من رو ببخش!
ناگهان شاهین با سرعتی عجیب گردن آیزنرا را شکاند و او بی‌هوش بر زمین افتاد! شاهین با غمی در نگاهش به پدرش با بغض خیره ماند!
- من رو ببخش پدر! مجبور شدم. نمی‌تونم شهاب رو تنها بزارم.
شاهین گیج و تلو‌خوران از پله‌ها به‌سمت درب خروجی تالار رفت. مارگاریتا که گوشه‌ای پشت پرده کز کرده بود و شاهد وقایع بود از شنیدن مکالمه‌ی آن‌ها برای رفتن شاهین به سرزمین تاریکی، اشک‌هایش را پاک کرد و بلند شد. در شلوغی مردمی که حال خوبی نداشتند، اندکی ناله می‌زدند و باقی از تجزیه خانواده‌‌هایشان شیون می‌کردند؛ آرام و بی‌صدا شاهین را به قصد رفتن به سرزمین تاریکی و انتقام مرگ خانواده‌اش تعقیب کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,387
مدال‌ها
2
پارت۸۵

مأمورین آرماگدون بارنج‌خان را به دستور کاساندان در سریع‌ترین زمان ممکن به نزد او آوردند.
بارنج‌خان جادوگری با چشمانی سیاه و حیله‌گر، موهایی تیره و صافِ بلند با پوستی گندم‌گون، مقابل کاساندان سر خم کرد. جادوگر سیمسام که می‌دانست نباید وقت را بیشتر از آن از دست بدهند به بارنج‌خان نزدیک شد.
- آیا از طلسمی برای مهار جادوی سیاه مطلع هستی؟ استادت پیراما چیزی بهت آموخته؟
بارنج‌خان با تردید به اهریمنان حاضر در تالار اجلاس نگاهی انداخت.
- بعد از نابودی انجمن آکاریستا، فقط یه نفره که می‌تونه از جادوی سیاه استفاده کنه‌. شما که منظورتون این نیست من رو مقابل دِیمن قرار بدین؟
کاساندان عصبانی چوب‌دستی‌اش را بالا برد.
- الآن چه فرق داره تو مقابل دِیمن باشی یا کنارش؟ فقط اگه چیزی می‌دونی به این دو جادوگر کمک کن. مطمئن باش نامی از تو جایی برده نمی‌شه که به گوش دِیمن برسه.
بارنج‌خان از این‌که دِیمن بفهمد او شاگرد پیراما بوده، دچار تشویش شد.
- وقتی دِیمن کل انجمن رو نابود کرده، فکر می‌کنین اگه بفهمه ممکنه از علم پیراما آموخته باشم، من رو زنده می‌ذاره؟
جادوگر کاتار کلافه جلوتر آمد.
- کافیه، اینقدر بزدل نباش. ما زمان زیادی نداریم، عجله کن! اگه می‌تونی کمکی کنی با ما همراه شو، طلسمی ببندیم که تکثیر جادوی سیاه رو متوقف کنیم. وگرنه با این سرعت تجزیه‌ی اجساد از جادوی دِیمن و رسیدن قدرت انرژی و ارواح اون‌ها بهش، اینقدری دیگه قدرتمند میشه که تبدیل به یه افعی ده سر بشه؛ اون زمان فرقی نداره تو یا من کی هستیم، همه‌مون رو می‌بلعه!
بارنج‌خان که می‌دانست حق با کاتار است با اکراه سر تکان داد.
- خونی از کسی که اون جادو رو داره تکثیر می‌کنه، برام بیارین.
کاتار با لوسیفر ارتباط ذهنی گرفت و گفت به خون آماندا نیاز دارند؛ باید با پیک مطمئنی مقداری از خون او را به آرماگدون بفرستد. لوسیفر به سرعت چند سرنگ از آماندا خون کشید و داخل شیشه‌ای مهر و موم کرد. از خلاء خارج شد و به‌دست پیکی سپرد و او را روانه‌ی آرماگدون نمود تا طلسمی شاید برای مهار جادوی سیاه ساخته شود!
شاهین در حالی‌که ضعف شدیدی از خون زیادی که از دست داده بود، داشت، چند بار زمین خورد و دوباره بعد از کمی استراحت سعی کرد به راهش ادامه دهد و خودش را نزدیک حصار تاریکی برساند. مارگاریتا که متوجه‌ی وخامت حال شاهین شد با ترس به او نزدیک شد.
- سرورم، من شما رو تا اینجا تعقیب کردم، اجازه بدین کمکتون کنم تا زودتر به مقصد برسیم.
شاهین بهت زده با یادآوری چهره‌‌ی او با ناباوری نگاهش کرد.
- باز هم تو! منظورت چیه به مقصد برسیم؟
مارگاریتا غمگین سر به زیر انداخت.
- پدر و مادر من هم توی اون مهمونی لعنتی با جادوی سیاه کشته شدن. من می‌خوام از اون تاریکی انتقامشون رو بگیرم!
شاهین که در اثر زخم سرش خون زیادی از دست داده و جادوی سیاه ناتوانش کرده بود به زحمت صاف ایستاد.
- برگرد از همین راهی که اومدی. تو هیچ می‌دونی وقتی میگی تاریکی از کی داری اصلاً حرف می‌زنی؟
مارگاریتا بغضش را فرو خورد.
- برام مهم نیست اون کیه‌! من دیگه چیزی ندارم که از دست بدم.
شاهین جدی و خشن‌تر به او توپید.
- بهت گفتم برگرد.
شاهین بی‌تفاوت به مارگاریتا به راهش ادامه داد. چون با بستن حصار تاریکی، اجازه‌ی رفتن به سرزمین تاریکی را از دالان ذهنش نداشت، برای حرکت کردن، باید از راه سخت و صعب‌العبوری که تاریکی دهشت‌ناکی هم داشت، پای پیاده عبور می‌نمود! انرژی غلیظ تاریکی، همراه صداها و نعره‌های موجودات خطرناک و ترسناک ماورائی که از اطرافش بلند بود از او انرژی و توان زیادی می‌گرفت!
هر موجودی که قصد گذر از آن مسیر را داشت با این تاریکی جادوئی که دِیمن سر راه سرزمین تاریکی از هر جهت آن چون تله‌ای گذاشته بود، تمام انرژی برتر آن‌ها را جذب می‌نمود. اما شاهین نگران شهاب سعی می‌کرد با توان کمی که برایش باقی مانده بود و با وجود جذب باقی‌مانده‌ی آن هم توسط انرژی تاریکی، خودش را سریع‌تر به قصر دِیمن برساند.
کمی از مسیر را طی نمود و نفس‌زنان با خالی‌تر شدن انرژی‌اش سر گیجه‌ای گرفت، تلویی خورد و بر زمین افتاد... مارگاریتا که همچنان مصرّانه با فاصله او را تعقیب می‌نمود به سرعت خودش را به او رساند. کنارش نشست و سریع مچ دست خودش را با دندان‌های نیشش سوراخ نمود! خون که از آن بیرون زد مچ دستش را بر دهان شاهین گذاشت و نگه داشت که او کمی از خون او را بمکد.
شاهین که حواسش هنوز جمع بود با اکراه و ناتوانی دست او را پس زد. اما مارگاریتا مجدد با اصرار کارش را تکرار کرد.
- سرورم لطفاً بنوشید من از قبیله‌ی خون‌آشام‌هام، تموم انرژیم در خون منه؛ خون من به برگشتن توان شما می‌تونه کمک زیادی کنه!
شاهین که ناچار بود و می‌دانست حق با مارگاریتاست، دست او را محکم نگه داشت و با ولع شروع به مکیدن خون‌ او کرد! مارگاریتا با درد دندان‌هایش را بر روی لب‌هایش فشار داد و آنقدری تحمل نمود تا شاهین بعد از مقداری که خون او را نوشید حس کرد توان به اندامش دارد بازمی‌گردد. دست مارگاریتا را رها کرد و با نگاه قدر شناسانه‌ای به چهره‌ی سفید و بی‌رنگ او، جای دندان‌های نیشش را ترمیم نمود و در حالی‌که از جای بلند میشد از او تشکر کرد. مارگاریتا سریع زیر بغلش را گرفت و کمک داد بلند شود! شاهین با نگرانی نگاهش کرد.
- حالت خوبه؟ بهت آسیب که نزدم؟ تحلیل رفتی؟
مارگاریتا با بغضی که در گلو داشت، سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه سرورم، من خوبم. خوشحالم تونستم کمکی براتون باشم.
شاهین با کلافگی دستی میان موهای زیبایش کشید.
- دختر تو دیوونه‌ای؟ با وجود این‌که گفتم برگرد این راه برای تو پر خطره، باز هم من رو تعقیب کردی؟ راهی که من میرم برگشتی نداره، بهت گفتم باید برگردی!
مارگاریتا عصبانی دندان‌هایش را برهم فشار داد.
- اولاً دختر نه، مارگاریتا. لااقل اسم کسی که بهتون کمک کرد رو به‌خاطر بسپرید. بعد هم اگه می‌دونین برگشتی ندارین، چرا می‌رین؟
شاهین غمگین به چهره‌ی بی‌خون او خیره شد.
- چون باید برم. نمی‌تونم هم‌خونم رو تنها بین اون کفتارهای تاریکی رها کنم.
مارگاریتا با تأسف سر جنباند.
- اما خودتون هم می‌دونین رفتنتون فایده‌ای نداره، چون شما هم با اون تجزیه می‌شین!
شاهین لبخند تلخی زد.
- با شرافت مردن بهتر از بزدلانه زندگی کردنه. اگه نرم و زنده بمونم، بلایی سر هانوفل بیاد، خودم رو هیچ‌وقت نمی‌تونم ببخشم. تو درسته الان درد سنگینی روی قلبت داری اما فرصت زندگی کردن رو نباید از دست بدی، روزهای بهتری در انتظارته؛ برگرد برای قبیله‌ت دردسر درست نکن.
مارگاریتا که فهمید شاهین اخلاقش با همه‌ی آدم‌های ماورائی که دیده فرق می‌کند، متانت و از خود گذشتگی خاصی دارد و امکان ندارد اجازه بدهد او با تاریکی روبه‌رو شود. سیاستی به خرج داد.
- حق با شماست! پس اجازه بدین فقط تا نزدیک حصار تاریکی کمکتون کنم تا زودتر برسین. من انرژیم رو از دست ندادم و با انرژی برتری که پدر شما به من در قصر دادن، می‌تونم با سرعت حرکت کنم و شما هم با من همراه بشین تا برای رویارویی با تاریکی این توانی که به‌دست اوردین، براتون باقی بمونه.
شاهین به چشمان آبی و براق مارگاریتا خیره شد.
- قول میدی بعدش برمی‌گردی و کار احمقانه‌ای نمی‌کنی؟
مارگاریتا با زیرکی سر تکان داد.
- البته، من که انرژی برتری ندارم که توان رویارویی با یه اَبَر اهریمن رو داشته باشم. فقط به شما کمک می‌کنم زودتر حرکت کنین و انرژیتون بیشتر تحلیل نره. شاید با کمک جناب هانوفل تونستین انتقام مرگ خونواده‌ی من رو هم از تاریکی بگیرین!
شاهین سر تکان داد و به خاطر ناتوانیش قبول کرد از او کمک بگیرد تا سریع‌تر به سرزمین تاریکی برسد. مارگاریتا هم در حالی‌که برق شادی در چشمان آبی و براقش در تاریکی می‌درخشید از اجازه‌ی همراهی او تشکر کرد و با قدرت حرکت سریع خون‌آشامی که داشت، زیر بغل شاهین را گرفت و با سرعت به‌سمت حصار تاریکی حرکت نمود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,387
مدال‌ها
2
پارت۸۶

شهاب
پشت حصار سرزمین تاریکی رسید، متوجه شد مسیری از حصار باز است و نگهبانی هم وجود ندارد! فهمید دِیمن در انتظار اوست و برای ورودش حصار را باز گذاشته است. خشمگین از وقاحت او با بی‌کله‌گی که داشت بدون هراسی، دست بر قبضه‌ی شمشیرش از حصار عبور کرد و وارد سرزمین تاریکی شد.
در سرزمین تاریکی پشت حصار، هیچ موجود جان‌داری از طبیعت جز صخره و‌ کوه وجود نداشت. نور خورشید از حصارهای آن گذر نمی‌کرد و همه جا در سیاهی وهم‌اندودی فرو رفته بود. تنها نوری که از گذر زمان و روز روشن میشد دید، حالت گرگ‌ و میشِ مِه‌اندودی بود که با باقی ساعات شب که اندکی از ماه نور می‌گرفت، تفاوت داشت! در غیر آن همه‌ جا در تاریکی مطلق فرو می‌رفت‌.
شهاب چون از قدرت تاریکی پدرش هم ارث برده بود به راحتی در تاریکی مطلق توان دید داشت و راهش را به‌سمت قصر تاریک دِیمن پیدا کرد.
قصر دِیمن ظاهری تاریک و ترسناک از نمای بیرونی آن داشت. قصری با چند بنای جانبی که به بنای بزرگ و با ابهت میانی، چون زنجیری در محیطی رعب‌آور با تاریکی عمیقی وصل شده بودند‌.
سیاهی نما با دژهایی کله قندی و تیزی که داشت، گویی نیزه‌ای چند سر بود که بر قلب ماه کامل پشت سرش به خوفناک بودن قصر می‌افزود! در فراز دژها و قلعه‌هایش، پرندگان تاریک و عظیمی با صداهایی شوم و دلهره‌آور پرواز می‌کردند. آن‌ها جاسوسانی از جادوی دِیمن بودند که همه چیز را از بالاترین نقطه‌ی آسمان قصر زیر نظر داشتند! در فضای بیرونی ورودی قصر نیز از شعله‌های کمی برای روشنایی استفاده میشد.
شهاب که می‌دانست نبود نگهبان و خدمه‌ای سر راهش به معنای انتظار برای ورود اوست با خشمی که داشت، بی‌توجه به دام دِیمن، بعد از بالا رفتن از پله‌های سیاه و با قدمت ورودی قصر از دروازه‌ی با اُبهت و هلالی شکل آن با نور ضعیفی که از ورودی‌اش می‌دید، وارد قصر دِیمن شد. تا تالار اصلی قصر را بدون مزاحمی طی نمود. صدای قدم‌های استوارش با ورود به تالار اصلی، بر سنگ‌های گرانیتی سیاه کف قصر در خلوتی و تاریکی فضای‌ بزرگ با ستون‌های سیاه از اشکال اهریمنی که سقفی کله قندی و بلند داشت؛ در قصرِ دِیمن پژواک می‌گرفت.
دِیمن بی‌خیال بر تخت سیاه و‌ بزرگش نشسته بود که در تکیه‌گاهش از هر سمتش اشکال اهریمنیِ برجسته و مارهایی به حالت حمله بیرون زده بودند با دسته‌هایی بزرگ به شکل سر مار کبری! دِیمن پاهایش را برهم انداخته بود و به صدای نزدیک شدن قدم‌های شهاب گوش می‌کرد!
شهاب خشمگین در چند قدمی تخت دِیمن ایستاد و شمشیرش را از غلاف بیرون کشید. صدای کشیده شدن تیغه‌ی فلزی آن در فضا پژواک گرفت.
- بلند شو شمشیری بردار. تا آخرین قطره‌ی خونِ کثیفت رو نریزم از شمشیر من رهایی نداری.
دِیمن بلند زیر خنده زد! صدای خنده‌ی او در فضای سنگین و کم نور تالار قصر که تنها با چند شعله‌ی کوچک لوستر سیاه بزرگی که از سقف بلند آن آویز بود، روشنایی می‌گرفت در سر شهاب پیچید!
دِیمن از جایش بلند شد و با طمأنینه* از پله‌های تخت پایین آمد. لباس با ابهت مخصوص نشستن بر صندلی سلطنتی‌اش که بالاپوشی بلند و تیره بود را بر تن داشت. قسمت بالایی لباس بلندش در یقه و سی*ن*ه و سرشانه‌ها از جنس فلزی و برجسته‌تر بود.
دِیمن موهای کوتاه روی پیشانی‌اش را از جلوی چشمان حیله‌گرش کنار زد و تا یک قدمی شهاب با غرور و اعتماد به‌نفس پیش رفت. با نگاه موذیانه‌اش به شهاب خیره شد.
- آخرین قطره‌ی خون من دقیقاً کدوم قطره‌ست، شوالیه؟
دِیمن ناگهان شمشیر شهاب را که به‌سمتش گرفته بود را از لبه‌ی تیزش گرفت و محکم در حالی‌که قبضه‌ی شمشیر هنوز در دست شهاب بود درون قلب خودش فرو برد!
شهاب با ناباوری به رد شدن شمشیر از قلب دِیمن و خروج آن از پشت کمرش بدون این‌که آسیبی به او بزند، نگاه کرد!
دِیمن با تمسخر و خون‌سردی دستانش را از هم باز کرد!
- نشنیدی میگن چاقو دسته‌ی خودش رو نمی‌بره! تو با شمشیر تاریکی اومدی، خود تاریکی رو نابود کنی؟
دِیمن دوباره بلند خندید و با غیظ شمشیر را از قلب خودش در آورد و جای سوراخ شمشیر در قلبش و از پشت کمرش به سرعت ترمیم شد!
شهاب خشمگین شمشیر خونی‌اش را بلند کرد که بر سر دِیمن بزند، ناگهان دِیمن با قدرتش او را به هوا پرتاب کرد و محکم به زمین کوبیدش!
شهاب سریع از زمین بلند شد و دِیمن با آرامش و خونسردی خودش کمی دور او قدم زد. شهاب هم مسیر نیم دایره حرکت او را با گرفتن شمشیر به‌سمتش به دقت زیر نظر گرفته بود! دِیمن پوزخندی زد.
- شوالیه، این که به‌خاطر یه زن بدکاره تا اینجای تاریکی جسارت کردی پیش اومدی، یعنی از زندگیت دست شستی. این‌که مادر تو یه زن زیاده‌خواهه و تاریکی رو دوست داره، دلیل نمی‌شه تو شمشیرت رو به‌سمت من بگیری.
شهاب درد سوزناکی از نیش سخنان دِیمن بر قلبش حس کرد.
- خفه شو، فقط خفه شو! اگه یه جو شجاعت داری شمشیری به دست بگیر با من مبارزه کن.
دِیمن بلند خندید و باز به او کنایه زد!
- چرا من رو برای انتقام از خواسته‌ی مادرت متهم می‌کنی؟ من نه جنگجوام نه شوالیه. می‌دونی که اون ماده ابلیس مقابل جنگجوهای تاریکی‌ای چون پدرت، سست میشه و تو هم از همین زیاده‌خواهی مادرت شکل گرفتی و زاده شدی. البته در قبیله‌ی تاریکی، این‌بار جنگجوهای زیباتر و با ابهت‌تر از پدرت هم وجود داشتن که تو نباید مشت‌هات رو سمتشون گره می‌کردی. چه میشه کرد، برعکس تو مادرت انگار از اون‌ها لذت بیشتری می‌بره!
شهاب در حالی‌که حس می‌کرد از حرف‌های نیش‌دار دِیمن خونش چون ماده‌ی مذابی در رگ‌هایش به جوش آمده با فریادی از خشم باز با شمشیرش به‌سمت او یورش برد! این‌بار دِیمن با تکان دست‌هایش سمت شهاب، مارهایی سمی به سر تا پای او ریخت که دور تا دور دست‌های او و اندامش پیچیدند و شروع به نیش زدنش کردند!
شهاب با درد و فریاد از نیش‌‌زدگی سعی می‌کرد مارها را با شمشیرش زخمی کند و از خودش دور نماید. دِیمن هم با لذت و لبخند تماشایش می‌کرد!
کمی بعد شهاب موفق شد مارها را نابود و از خودش دور کند، نفس‌زنان مقابل دِیمن ایستاد.
- تو بزدل‌ترین اهریمنی هستی که تا به حال دیدم که برای تلافی مشت‌هایی که خوردی از یه زن کم عقل استفاده کردی و خودت جسارت حتی شمشیر دست گرفتن هم نداری.
دِیمن با لبخند تمسخرآمیزش دست‌هایش را از هم باز کرد.
- من جنگجو نیستم، شوالیه. یه اَبَر اهریمن تاریکم که برای سلاخی شوالیه‌های گردن‌کِشی مثل تو نیاز به شمشیر و زحمت ندارم؛ تاریکی من هر قدرتی رو درون خودش می‌بلعه! اما نگران نشو من عادت ندارم قربانی‌هام رو زود از پا بندازم. می‌خوام دردی برابر دردی که به قلب و روحت دادم، جسمت هم حس کنه!

{پینوشت:
طمأنینه* به معنای آرام و مطمئن، با آرامش و آسودگی، با اطمینان‌ و آرامش خاطر می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,387
مدال‌ها
2
پارت۸۷

خبر پخش شدن جادوی سیاه دِیمن و کُشتار عظیم او در قصر لوسیفر با سرعت در کل ماوراء پیچید.
هانیستا، پدر شهاب نیز بعد از شنیدن خبر وقاحتی که هم‌‌پیمان سابقش بانو آماندا به‌‌بار آورده و رسوایی او در ماوراء، نگران پسرش شهاب به سرعت خودش را به قصر لوسیفر رساند.
هانیستا با دیدن آیزنرا که تازه بعد از ترمیم شکستگی گردنش به‌هوش آمده بود با نگرانی از دیدن وضع و اوضاع قصر به او نزدیک شد.
- آیزنرا، پسرم هانوفل کجاست؟ چه بلایی سر آماندا اومده؟
آیزنرا نگران‌تر از هانیستا گردنش را مالید تا کمی دردش کمتر شود.
- خواهر کم عقل من رو فریب دادن اما پسران ما در خطر هستن. عجله کن باید باهم به قصر تاریکی بریم؛ تو از اون قبیله‌ هستی، شاید شفاعت تو بتونه اون دو رو‌ از خطر تجزیه‌ی تاریکی نجات بده!
هانیستا با ناباوری حرف آیزنرا را در ذهنش تحلیل کرد!
- هانوفل به قصر دِیمن رفته؟
آیزنرا غمگین به اطرافش چشم چرخاند.
- بله، شاهین هم به یاری اون رفت. وقتی خواستم مانعش بشم گردن من رو شکست!
هانیستا با عجله به‌سمت درب خروجی قصر رفت و سرش را به‌سمت آیزنرا چرخاند.
- تو بمون! چون نمی‌تونی از حصار تاریکی از تونل ذهنت عبور کنی. اما من می‌تونم، زود خودم رو‌ اونجا می‌رسونم.
آیزنرا با ناامیدی رفتن هانیستا را تماشا کرد و حق را به او داد. تا او پیاده خودش را به حصار تاریکی برساند برای همه چیز دیر شده! پس سعی کرد به کمک شارلون برود تا زودتر بتوانند نظم را به قصر برگردانند و ارتشی را برای حمله به تاریکی آماده کنند.
دِیمن در قصرش بعد از رجزخوانی خوفناکش برای شهاب با اشاره‌ی دستش به آلبرت و فِرانک اجازه‌ی وارد شدن به تالار اصلی قصر را داد.
شهاب با خشم با حالتی تهاجمی به‌سمت هر دوی آن‌ها شمشیرش را چرخاند! دِیمن با بی‌خیالی به‌سمت تختش برگشت و با انداختن پاهایش بر روی هم نشست.
- آلبرت رو که یادت هست، شوالیه‌ی سرخ. مادرت از رنگ موهاش ظاهراً خیلی خوشش اومده بوده!
با شنیدن حرف‌های پر درد دِیمن و دیدن آلبرت، شهاب متوجه شد مادرش باید فریب او را خورده باشد که از زخم شمشیر تاریکی کینه‌ی سنگینی نگه داشته بود. آلبرت پوزخندزنان با شهاب چشم تو چشم شد.
- البته من راضی به عذاب و مرگ مادرت نیستم، واقعاً حیفه!
شهاب دیگر تاب نیاورد، دست بر بدنش کشید و زره بر تنش نشست و با شمشیری آخته* به‌سمت او یورش برد. آلبرت هم شمشیرش را کشید و با پژواک صدای فولادینِ بیرون آمدنش از نیام، هر دو با خشم شروع به جنگیدن و ضربه زدن به‌هم با شمشیر کردند.
شهاب با چند ضربه آلبرت را کمی عقب راند که ناگهان فِرانک شمشیرش را بیرون کشید و بین آن دو قرار گرفت و آلبرت را پس زد.
- من رو که به‌یاد داری؟ اگه به صورت من مُشت نمی‌زدی الان اینجا نبودی، کوچولو!
شهاب به‌سمت او حمله‌ور شد و فِرانک که شمشیرش با جادوی قدرت تاریکی دِیمن، قدرتی برابر شمشیر شهاب را داشت؛ تیغ بر سی*ن*ه‌ی او کشید. خون سرخ رنگ شهاب از زیر زره پاره شده‌اش بیرون زد. شهاب سعی کرد سریع جای زخم شمشیر فِرانک را ترمیم کند که دید زخم باز مانده و ترمیم نمی‌شود!
فِرانک با لبخند پرغروری لبه‌ی فولادین شمشیر را بر شانه‌اش گذاشت و سنگینی آن را همان‌طور که قبضه‌ی شمشیر در دستش بود بر شانه‌ی خود انداخت.
- فکر کردی فقط خودت شمشیری با قدرت تاریکی داری؟ خوب بجنگ، شوالیه! هر ضربه‌ای از شمشیر من، برای تو غیر قابل ترمیم میشه!
شهاب بی‌توجه به درد و خون‌ریزی سی*ن*ه‌اش مجدد به فِرانک حمله‌ور شد. با چند ضربه‌ی سنگین با قدرت شمشیرش فِرانک را بر زمین انداخت و شمشیر را بالا برد تا بر قلب او فرو کند که این‌بار آلبرت از پشت او شمشیرش را بر کلیه راست شهاب فرو برد و‌ نگه داشت!
شهاب از درد مقابل فرانک با فریادی با زانو بر زمین افتاد، نوک شمشیرش را بر زمین گذاشت و خودش را بر آن حائل کرد تا کامل بر زمین نیفتد. فرانک بلافاصله همان‌طور که روبه‌روی او بر زمین افتاده بود، شمشیرش را در کلیه چپ شهاب فرو برد! درد امان شهاب را برید و خون غلیظی از دهانش بیرون ریخت.
شاهین که با کمک مارگاریتا تا پشت حصار خودش را رسانده بود، با نگاه تشکرآمیزی، دست بر شانه‌ی او گذاشت.
- لطفاً حالا برگرد هر اتفاقی هم افتاد و هر صدایی شنیدی، پشت سرت رو هم نگاه نکن.
مارگاریتا به نشانه‌ی اطاعت سر تکان داد. شاهین به سرعت وارد حصار تاریکی شد و از آنجایی که هیچ نگهبانی نبود و همه‌ی حصارها هم باز بودن، خودش را سریع به ورودی تالار قصر رساند. با شنیدن صدای فریاد شهاب تمام تنش لرزید، شروع به دویدن در نور کم فضا به‌سمت صداهایی که از تالار اصلی قصر می‌آمد، کرد.
دِیمن با ضربه‌ی آخر فرانک با لذت خندید.
- کبدش که هنوز کار می‌کنه!
فرانک با بی‌رحمی شمشیر را از کُلیه چپ شهاب خارج کرد و او فریاد دل‌خراشی کشید. فرانک دقیق کبد او را نشانه گرفته بود برای ضربه‌ی بعدی، همان لحظه شاهین هراسان وارد تالار شد و با دیدن فرانک که قصد داشت شمشیر را بر کبد شهاب فرو کند، فریاد بلندی کشید:
- نه!!
دِیمن و فِرانک و آلبرت متعجب، هر سه به‌سمت شاهین نگریستند. سکوت کمی حکم‌فرما شد، فرانک دست نگه داشت. بعد از اندکی بهت و سکوت، دِیمن زیر خنده زد؛ فِرانک و آلبرت هم بلند به خنده افتادند! دِیمن با همان خنده‌ی تمسخرآمیزش قد و بالای شاهین را برانداز کرد.
- باز هم تو پسر آیزنرا؟! چه اجباری برای نجات این شوالیه داری که همه جا خودت رو دخالت میدی؟
شاهین به سرعت به‌سمت شهاب دوید و بر سی*ن*ه‌ی آلبرت کوبید، دورش کرد. شمشیر او را که همچنان درون کُلیه راست شهاب بود، بیرون کشید! خون سیاهی از دهان شهاب فوران کرد. شاهین با عجله سعی کرد جراحات او را ترمیم کند. با دیدن چند تکان پر درد شهاب و بالا آوردن خون سیاه، متوجه شد زخم‌های او قابل ترمیم نیستند! شهاب را که از خون‌ریزی زیاد گویی جانی برایش نمانده بود و رو به مرگ می‌رفت به خودش تکیه داد با دیدن جان دادن شهاب از جراحات زیادش، با درد و اشک صورت او را بر سی*ن*ه‌ی خودش فشرد.
- چرا تنها بین این نامردها اومدی؟ چرا؟!
دِیمن با تمسخر گفت:
- چه تراژدی دردناکی. اما نامردی در کار نبوده؛ اون شوالیه با جنگجوهای من جنگید.
شاهین با خشم و نفرت به دِیمن نگریست.
- این‌که زخم‌هاش ترمیم نمی‌شه، نشون میده شما چقدر بزدل هستین. اگه جنگجوهای تو شرافت و مردونگی جنگیدن رو دارن، بزار ترمیمش کنم، بدون جادو باهاش بجنگن.
دِیمن با کینه به‌جان دادن شهاب خیره شد.
- قبلاً در مقابل جنگجوی من مردونگی رو نکرده که الان براش زخم ترمیم کنم. اگه خیلی نگرانش هستی، بلند شو ازش دفاع کن!
دِیمن به فِرانک اشاره کرد شمشیری به شاهین بدهد. فِرانک شمشیر دیگری که به کمر داشت را مقابل شاهین بر زمین پرتاب کرد.
شاهین با صدای تیز برخورد تیغه‌ی فولادین شمشیر بر زمین، نگاهی بر آن انداخت؛ به آرامی شهاب را بر زمین خواباند و بلند شد. ناگهان با قدرت برترش نیرویی به‌سمت فِرانک داد که گویی ضربه‌‌ی سهمگینی با پشت دست به زیر گلوی او‌ زد! فِرانک به عقب پرتاب شد و با برخورد به ستونی، سنگ‌های تنه‌ی آن خرد شد و تکه‌هایی از ‌کناره‌هایش بر روی فِرانک که به زمین افتاد، ریخت!
آلبرت با دیدن ضربه‌ی قدرتمند شاهین به فرانک، سمت او یورش برد که شاهین او را نیز با قدرتش به ستونی دیگر کوبید! از صدای برخورد او با سنگ‌های سیاه ستون، گویی کوهی انفجار پیدا کرد!
دیمن با خونسردی برای شاهین شروع به کف زدن کرد و صدای دست زدن او در تالار خالی قصر پژواک گرفت!
شاهین خشمگین با قدرتش، انرژی‌ای هم به‌سمت دیمن فرستاد که او شبیه سایه‌ای شد با سرعتی عجیب سایه‌وار حرکت کرد و پشت سر شاهین ظاهر شد؛ تا شاهین به پشت سرش برگشت، دِیمن به شکل و ظاهر خودش برگشت و گردن او را شکاند و شاهین با صورت بر زمین افتاد!

{پینوشت:
آخته* به معنای بر آورده، کشیده بیرون، کشیده، برافراشته و بالا برده می‌باشد‌.}

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین