جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ابراهیم نجم آبادی با نام [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,976 بازدید, 72 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [نیلوفر کاغذی] اثر «ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ابراهیم نجم آبادی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
روزها و هفته ها گذشت ولی هرکاری کردم نتونستم نيلوفر فراموش کنم، نتونستم برگردم شیراز، تو یه باغ نگهبان شدم، صاحب باغ در مورد یه معتاد بهم گفت که هروقت اومد بزارم بیاد داخل،انگار باهاش آشنا بود.
من از عشق نيلوفر داغون شده بودم و بدجوری وجودم پرازخشم بود تا اینکه یه شب...، گوشه اتاق نشسته بودم و اون معتاد هم در حال مواد زدن بود، یه چند بار به خاطر لکنت بهم خندیده بود، ولی من همیشه تحمل می‌کردم. ولی اون شب وجودم بدجوری پرازخشم بود، بینمون صحبتی پیش اومد اونم به لکنتم شروع کرد به خندیدن، خنده هاش بدجوری اعصابم داغون کرد، چشام بستم اونم می خندید که یاد یه ديالوگ فیلم افتادم، (تحمل درد هیچ وقت باعث از بین رفتن درد نمیشه)چشام باز کردم با خشم بهش خیره شدم به اطراف نگاه کردم یه بطری بنزین بود، بلند شدم و بطری بنزین برداشتم و رفتم بالا سر معتاد، اونم تو حال خودش بود و داشت می‌خندید منم بنزین خالی کردم روش، خنده هاش قطع شد و بهم نگاه کرد‌:
_ چه غلطی می‌کنی لال عوضی.
دویدم سمت در بنزین داخل بطری هم ریخت رو فرش تا دم در، معتاد تو شوک بود بهم نگاه می‌کرد، منم یه نخ سیگار گوشه لبم گذاشتم و روشن کردم با فندکم بعد فندک و پرت کردم‌ سمت اتاق بعد در از بيرون قفل کردمط بيرون نشستم و سیگار می‌کشیدم، معتاد شروع کرد داد زدن که ای سوختم، منم پوزخند زدم و یه پوک زدم، بعد از چند دقیقه صداش برای همیشه قطع شد. از بچگي همش مسخره‌ام می کردند، به خاطر خنده بچه ها، مدرسه رو ول کردم، به خاطر خنده های مردم خودم خونه نشین کردم، ولی امروز به جای فرار از خنده بقیه اون صدا رو قطع کردم، حس خیلی خوبی داشتم رو زمین لش شدم بدجوری به آرامش رسیده بودم شروع کردم به خندیدن، حس عالی داشتم، انگار هیچ غمی نداشتم حس قدرت می‌کردم.
که یهو یاد حرف های اون پسره آرمین افتادم، یاد خ*یانت نیلوفر افتادم، یاد گل نیلوفرم افتادم که مصنوعی بود، کاغذی بود هیچ بوی خوشی نداشت، وقت فکر کردن نیست پسر وقت انتقام، بعد به فکری که تو سرم رژه میرفت بلند خندیدم:
_ ع*الی پسر.
بعد شروع کردم به نقشه کشیدن، کلی فیلم جنایی دیده بودم، واقعا ذهن برتری داشتم ولی به خاطر ترسم هیچ وقت شکوفا نشد، ولی ترس بسه، یه فیلم از خودم گرفتم با یه اکانت به اسم داداشم برای نيلوفر فرستادم، بعد یه نامه خودکشی نوشتم و گذاشتم جلو چشم، مطمئن بودم با اون نامه خودکشی پلیس به خودش زحمت نمیده که کالبد شکافی کنه، بعدشم جسد سوخته بود و نمی تونستن چیزی مشخص کنند ، همین‌جوری هم شد و همه مرگ منو باور کردن ولی نمی دونستند، من خودم فرشته مرگ شدم، تو یه باغ دیگه نگهبان شدم، یه پراید سفید هم بهم داد تا برای رفت و آمد استفاده کنم.
شروع کردم به نقشه کشیدن در مورد مرگ آرمیتا، نمی‌تونستم بزارم مال ک.س دیگه ای باشه، تعقیبش می‌کردم و آمارش در آوردم، منتظر یه فرصت مناسب برای گیر انداختن نيلوفر بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
76
426
مدال‌ها
2
*السا* (زمان حال )***

بهروز رو به روم ایستاد، دستاش به کمرش زد:
_ این بود خ*لاصه ای از تغییر ق*هرمان.
اگه قرار بمیرم چرا با ترس بمیرم، خجالت بکش دختر، ترس هیچ دردی ازت دوا نمی‌کنه، قوی باش مثل همیشه:
_ قهرمان؟
بهروز اخم هاش تو هم کشید، اومد نزدیکم و شالم از سرم در آورد و موهام از پشت گرفت و کشید، کلیپسم شکست تو مشتش با پوزخند بهم خیره شد، منم با درد چشم هام بستم:
_ اییی ول کن وحشی.
_خ*وشم نمیاد و*سط حرفم بپری، اره ق*هرمان!
بعد موهام ول کرد و ازم فاصله گرفت، چشام با درد باز کردم، بهش خیره شدم، اونم لبخند زد، بهروز چرخی زد و دستاش باز کرد:
_بیخیال ب*ریم اوج د*استان.

#فلش بک به چند روز قبل#
دهم اردیبهشت*
بهروز#

تو پراید لش شدم و شیشه ها رو دادم پایین هوا خیلی گرمه از بهار و تابستون متنفرم چون گرماش غیرقابل تحمل، گوشیم نگاه کردم ساعت نزدیک چهار بود، دو ساعت اینجام که شاید نيلوفر از خونه تنهایی بیاد بیرون شاید از اون کوچه پس کوچه ها مثل همیشه بره که توش دوربین نیست. خودم باید آماده بهترین احتمال کنم، اگرم نشد باید باز فردا یا پس فردا و بقیه روزها به امید این احتمال بیام اینجا و زاغ سیاهش چوب بزنم.
تو همین افکار مسخره بودم که متوجه شدم نيلوفر اومد از خونه بیرون، يه لحظه محوش شدم ولی سریع به خودم تشر زدم:
_ خ*ودت جمع کن پ*سر.
سرم دزدیدم منو نبینه، آرمیتا رفت سمت همون کوچه ها که دوربین نداشت تنهای تنها، بهتری فرصت برای ربودنش، ماشین روشن کردم، رفتم جلوتر و از چند تا خیابون بالاتر وارد کوچه شدم و جلو راهش یه گوشه پارک کردم و منتظر ایستادم بیاد، احتمالا تا یه ربع دیگه برسه، رو داشبورد رو دستم ضرب گرفتم، یکم استرس داشتم، ولی الان موقع نه عشق نه ترس الان فقط موقع انتقام و رسیدن به اون حس شیرین که بعداز مردن اون معتاد داشتم. مطمئنم مرگ نيلوفر بهم آرامش بیشتری میده، اینجوری دیگه مال اون عوضی نمیشه...، تو همین افکار بودم که متوجه نيلوفر شدم داره به ماشین نزدیک میشه، دستم رو بوق گذاشتم فشار دادم بعد اسمش صدا زدم:
_ ن*يلوفر.
برگشت بهم نگاه کرد با تعجب، حتما چون منو زنده میدید بدجوری شوکه شده:
_ می*خوام باهات حرف ب*زنم، فقط یه چند دقیقه و*قتت میگیرم.
_ در مورد چی؟ من نامزد دارم، بعدشم تو چجوری زنده ای؟
_ م*یدونم، خودتم م*یدونی که آدمی ن*یستم که ب*خوام به ناموس کسی چشم داشته باشم، ف*قط می‌رسونمت و حرفم بهت م*یزنم و بعدش تو م*یری پی زندگیت م*نم پی زندگیم، پ*ایان.
یکم فکر کرد بعد اومد تو ماشین نشست، مطمئن بودم بهم اعتماد می‌کنه، ساعت تقریبا چهار و نیم بود، منم حرکت کردم:
_ خب حرفت بزن.
_ ب*ریم یه جای خوب.
نيلوفر با اخم بهم نگاه کرد:
_ قرار شد برسونی و حرفت بزنی، چرا نمی‌فهمی این رابطه تموم شده تموم، من الان مال یکی دیگه ام، بفهم من بهت حسی ندارم.
عصبانی به اطراف نگاه کردم، خلوت بود، ماشین نگه داشتم و بهش خیره شدم.
نيلوفر عصبانی بهم خیره شد:
_ چه غلطی می‌کنی، چرا ولم نمی‌کنی تو که ادعا داشتی قوی هستی زود ادم ها رو فراموش می‌کنی، منم فراموش کن دیگه.
منم دستم رو دستمال گذاشتم، سريع دستمال گذاشتم رو دهنش و محکم فشار دادم، اونم دستاش رو دستام گذاشت، خم شده بودم سمتش و دستمال رو دهنش فشار می‌دادم، دارو اثرش گذاشت و بی‌هوش شد.
 
آخرین ویرایش:

DELARAM

سطح
7
 
⦋نویسنده ادبی انجمن⦌
نویسنده ادبی انجمن
Dec
2,542
19,733
مدال‌ها
17
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[کادر مدیریت بخش کتاب]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین