موضوع نویسنده
- Aug
- 76
- 426
- مدالها
- 2
روزها و هفته ها گذشت ولی هرکاری کردم نتونستم نيلوفر فراموش کنم، نتونستم برگردم شیراز، تو یه باغ نگهبان شدم، صاحب باغ در مورد یه معتاد بهم گفت که هروقت اومد بزارم بیاد داخل،انگار باهاش آشنا بود.
من از عشق نيلوفر داغون شده بودم و بدجوری وجودم پرازخشم بود تا اینکه یه شب...، گوشه اتاق نشسته بودم و اون معتاد هم در حال مواد زدن بود، یه چند بار به خاطر لکنت بهم خندیده بود، ولی من همیشه تحمل میکردم. ولی اون شب وجودم بدجوری پرازخشم بود، بینمون صحبتی پیش اومد اونم به لکنتم شروع کرد به خندیدن، خنده هاش بدجوری اعصابم داغون کرد، چشام بستم اونم می خندید که یاد یه ديالوگ فیلم افتادم، (تحمل درد هیچ وقت باعث از بین رفتن درد نمیشه)چشام باز کردم با خشم بهش خیره شدم به اطراف نگاه کردم یه بطری بنزین بود، بلند شدم و بطری بنزین برداشتم و رفتم بالا سر معتاد، اونم تو حال خودش بود و داشت میخندید منم بنزین خالی کردم روش، خنده هاش قطع شد و بهم نگاه کرد:
_ چه غلطی میکنی لال عوضی.
دویدم سمت در بنزین داخل بطری هم ریخت رو فرش تا دم در، معتاد تو شوک بود بهم نگاه میکرد، منم یه نخ سیگار گوشه لبم گذاشتم و روشن کردم با فندکم بعد فندک و پرت کردم سمت اتاق بعد در از بيرون قفل کردمط بيرون نشستم و سیگار میکشیدم، معتاد شروع کرد داد زدن که ای سوختم، منم پوزخند زدم و یه پوک زدم، بعد از چند دقیقه صداش برای همیشه قطع شد. از بچگي همش مسخرهام می کردند، به خاطر خنده بچه ها، مدرسه رو ول کردم، به خاطر خنده های مردم خودم خونه نشین کردم، ولی امروز به جای فرار از خنده بقیه اون صدا رو قطع کردم، حس خیلی خوبی داشتم رو زمین لش شدم بدجوری به آرامش رسیده بودم شروع کردم به خندیدن، حس عالی داشتم، انگار هیچ غمی نداشتم حس قدرت میکردم.
که یهو یاد حرف های اون پسره آرمین افتادم، یاد خ*یانت نیلوفر افتادم، یاد گل نیلوفرم افتادم که مصنوعی بود، کاغذی بود هیچ بوی خوشی نداشت، وقت فکر کردن نیست پسر وقت انتقام، بعد به فکری که تو سرم رژه میرفت بلند خندیدم:
_ ع*الی پسر.
بعد شروع کردم به نقشه کشیدن، کلی فیلم جنایی دیده بودم، واقعا ذهن برتری داشتم ولی به خاطر ترسم هیچ وقت شکوفا نشد، ولی ترس بسه، یه فیلم از خودم گرفتم با یه اکانت به اسم داداشم برای نيلوفر فرستادم، بعد یه نامه خودکشی نوشتم و گذاشتم جلو چشم، مطمئن بودم با اون نامه خودکشی پلیس به خودش زحمت نمیده که کالبد شکافی کنه، بعدشم جسد سوخته بود و نمی تونستن چیزی مشخص کنند ، همینجوری هم شد و همه مرگ منو باور کردن ولی نمی دونستند، من خودم فرشته مرگ شدم، تو یه باغ دیگه نگهبان شدم، یه پراید سفید هم بهم داد تا برای رفت و آمد استفاده کنم.
شروع کردم به نقشه کشیدن در مورد مرگ آرمیتا، نمیتونستم بزارم مال ک.س دیگه ای باشه، تعقیبش میکردم و آمارش در آوردم، منتظر یه فرصت مناسب برای گیر انداختن نيلوفر بودم.
من از عشق نيلوفر داغون شده بودم و بدجوری وجودم پرازخشم بود تا اینکه یه شب...، گوشه اتاق نشسته بودم و اون معتاد هم در حال مواد زدن بود، یه چند بار به خاطر لکنت بهم خندیده بود، ولی من همیشه تحمل میکردم. ولی اون شب وجودم بدجوری پرازخشم بود، بینمون صحبتی پیش اومد اونم به لکنتم شروع کرد به خندیدن، خنده هاش بدجوری اعصابم داغون کرد، چشام بستم اونم می خندید که یاد یه ديالوگ فیلم افتادم، (تحمل درد هیچ وقت باعث از بین رفتن درد نمیشه)چشام باز کردم با خشم بهش خیره شدم به اطراف نگاه کردم یه بطری بنزین بود، بلند شدم و بطری بنزین برداشتم و رفتم بالا سر معتاد، اونم تو حال خودش بود و داشت میخندید منم بنزین خالی کردم روش، خنده هاش قطع شد و بهم نگاه کرد:
_ چه غلطی میکنی لال عوضی.
دویدم سمت در بنزین داخل بطری هم ریخت رو فرش تا دم در، معتاد تو شوک بود بهم نگاه میکرد، منم یه نخ سیگار گوشه لبم گذاشتم و روشن کردم با فندکم بعد فندک و پرت کردم سمت اتاق بعد در از بيرون قفل کردمط بيرون نشستم و سیگار میکشیدم، معتاد شروع کرد داد زدن که ای سوختم، منم پوزخند زدم و یه پوک زدم، بعد از چند دقیقه صداش برای همیشه قطع شد. از بچگي همش مسخرهام می کردند، به خاطر خنده بچه ها، مدرسه رو ول کردم، به خاطر خنده های مردم خودم خونه نشین کردم، ولی امروز به جای فرار از خنده بقیه اون صدا رو قطع کردم، حس خیلی خوبی داشتم رو زمین لش شدم بدجوری به آرامش رسیده بودم شروع کردم به خندیدن، حس عالی داشتم، انگار هیچ غمی نداشتم حس قدرت میکردم.
که یهو یاد حرف های اون پسره آرمین افتادم، یاد خ*یانت نیلوفر افتادم، یاد گل نیلوفرم افتادم که مصنوعی بود، کاغذی بود هیچ بوی خوشی نداشت، وقت فکر کردن نیست پسر وقت انتقام، بعد به فکری که تو سرم رژه میرفت بلند خندیدم:
_ ع*الی پسر.
بعد شروع کردم به نقشه کشیدن، کلی فیلم جنایی دیده بودم، واقعا ذهن برتری داشتم ولی به خاطر ترسم هیچ وقت شکوفا نشد، ولی ترس بسه، یه فیلم از خودم گرفتم با یه اکانت به اسم داداشم برای نيلوفر فرستادم، بعد یه نامه خودکشی نوشتم و گذاشتم جلو چشم، مطمئن بودم با اون نامه خودکشی پلیس به خودش زحمت نمیده که کالبد شکافی کنه، بعدشم جسد سوخته بود و نمی تونستن چیزی مشخص کنند ، همینجوری هم شد و همه مرگ منو باور کردن ولی نمی دونستند، من خودم فرشته مرگ شدم، تو یه باغ دیگه نگهبان شدم، یه پراید سفید هم بهم داد تا برای رفت و آمد استفاده کنم.
شروع کردم به نقشه کشیدن در مورد مرگ آرمیتا، نمیتونستم بزارم مال ک.س دیگه ای باشه، تعقیبش میکردم و آمارش در آوردم، منتظر یه فرصت مناسب برای گیر انداختن نيلوفر بودم.
آخرین ویرایش: