جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Tara Motlagh با نام [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,152 بازدید, 399 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [شیفتگی به رسم هور] اثر « تارا مطلق نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Tara Motlagh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Tara Motlagh
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
از اوی سر در گریبان و فرهمند اخم کرده خداحافظی می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم. هنوز در را نبسته‌ام که صدای فرهمند به گوشم می‌رسد.
- چرا من هر چی به شما اشاره کردم ادامه دادی مادر من؟ دختر بی‌چاره فقط همین رو کم داشت که خاطرات بدش رو براش زنده کنیم. یکی از دلایلی که کار می‌کنه همینه که چند ساعتی رو مشغول باشه و ذهنش یکم از این اتفاقات دور بشه.
- چه می‌دونستم مامان جان. بمیرم برای دلش. سنی هم نداره طفلی. حیف شد ولی علیرضا. کاش ازدواج نکرده بود. معلومه خیلی دختر خوب و خانومه.
***
چنان سر در پرونده‌ها کرده‌ام تا چند ساعت پیش را از یاد ببرم. با صدای تقه‌ای که بر در می‌خورد، سر بالا می‌آورم. گردنم خشک و دردناک شده است. هم‌زمان که دست بر گردنم می‌کشم، بفرمایید می‌گویم. در باز و دکتر فرهمند در درگاهی ظاهر می‌شود. با دیدنش از جایم بلند می‌شوم.
- هنوز نرفتین خانوم جهانی؟
- مگه ساعت چنده؟
و گوشی‌ام را برمی‌دارم تا ساعت را نگاه کنم.
- شیش و ربعه. سلمانی داشت می‌رفت، گفت شما هنوز نرفتین.
دستی روی چشم‌های خسته‌ام می‌کشم.
- اصلاً حواسم نبود، مشغول این پرونده بودم، زمان از دستم در رفت.
سری تکان می‌دهد و چند قدمی جلو می‌آید. دست‌هایش را داخل جیب‌های شلوار کتان کرم رنگش می‌کند و نفسی از سی*ن*ه بیرون می‌دهد.
- من به خاطر حرف‌های مامان ازتون عذر می‌خوام. همیشه همین‌طور هول و دست‌پاچه‌ست.
لبخندی بر لبانم می‌آورم.
‌- خواهش می‌کنم. احوال مادرها در قبال بچه‌هاشون همیشه همین‌طوره. شما هم این‌قدر ناراحت‌شون نکنین، بهتره یکم دست بجنبونین. درسته که همه چی باید فکر شده باشه ولی یکم هم شما تلاش کنین. آرزوی پدر و مادرها اینه که سر و سامون گرفتن بچه‌هاشون رو ببینن.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- والله من از بیست سالگی دارم این حرف‌ها رو می‌شنوم. سالی دو سه بار این وضعیت رو درست می‌کنه. به هوای این‌که زیر زبون من رو بکشه.
لبخندی می‌زنم.
- ترفندهای مامان‌ها هر کدوم تو نوع خودش بی‌نظیره. البته اگه خواهر هم داشته باشین یه تیم همه فن حریف میشن.
می‌خندد.
- پس شما هم از این کارها با برادرتون می‌کنین؟ نه، خواهر ندارم. یه داداش دارم که هم سن شماست. تو فروشگاه، پیش بابام کار می‌کنه.
- با برادر که نه، ولی با برادرهام آره. مگه میشه تک خواهر سه تا داداش باشی و از این کارها نکنی؟ آخریش همین سه چهار ماه پیش بود که طی یه عملیات، بهش یه دستی زدم و زبونش رو وا کردم. همین امروز هم راهی ماه عسل شد.
قهقهه‌اش بلند می‌شود. کم پیش می‌آید این‌گونه بخندد. دیدن او در این حالت آن هم چند بار در یک روز، کمی تعجب‌آور است.
- که این‌طور. بهتون نمی‌اومد.
- امتحانش ضرر نداره، روشم روی آقای سلمانی هم جواب داده. می‌خواین رو شما هم امتحان کنم؟ حتماً مامان‌تون هم خوش‌حال میشن.
و این‌بار، بلندتر می‌خندد.
- خواهش می‌کنم رو من امتحانش نکنین.
- آها، پس همچین دست خالی هم نیستین؟
لبخندش شاد و چشمانش ستاره باران شده‌اند.
- حدس‌تون درسته. روش‌تون جواب داد انگار.
- پس چرا نمی‌گین و مامان‌تون رو خوش‌حال نمی‌کنین؟
- چون هنوز زوده. اگه به مامان بگم هول میشه فوری بساط عروسی رو راه می‌اندازه. در حالی‌که اون هنوز دانشجوئه و لیسانسش رو هم نگرفته. در ضمن خودش هم خبر نداره.
سرم را تکان می‌دهم.
- به هر حال براتون آرزو می‌کنم همه چی خوب و درست پیش بره.
بعد پرونده را مرتب می‌کنم و می‌بندمش.
- ماشین دارین امروز؟
- نه امروز با داداشم اومدم. قرار شد زنگ بزنم بگم بیاد دنبالم که این پرونده حسابی مشغولم کرد و یادم رفت.
- پس بفرمایین من شما رو می‌رسونم.
- ممنون زحمت‌تون نمیدم. به داداشم زنگ بزنم سریع خودش رو می‌رسونه.
در همان لحظه، صدای زنگ گوشی‌ام شنیده‌ می‌شود. خود حلال زاده‌اش است.
- خودشه.
آیکون سبز را می‌کشم.
- جانم امیرعلی؟
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- کجایی تو دختر؟ از ساعت پنج و نیم منتظرم زنگ بزنی بیام دنبالت.
- سلام عزیزم. ببخشید حواسم پرت یه پرونده شد. زمان رو فراموش کردم. الان می‌تونی بیای؟
- علیک سلام آبجی گیجم. من پایین منتظرم. زود بیا.
و قطع می‌کند. ابروهایم را بالا می‌فرستم و گوشی را روی میز می‌گذارم.
- این‌قدر زنگ نزدم خودش اومده.
- خوب پس بفرمایین.
از ساختمان که خارج می‌شویم، امیرعلی تکیه زده به ماشین سفید رنگش ایستاده است.
- سلام. ببخش عزیزم معطل موندی.
بعد دستم را به سوی فرهمند می‌گیرم.
- دکتر فرهمند هستن. ایشون هم، قل من امیرعلی.
دکتر فرهمند ابروهایش را متعجب بالا می‌دهد و دستش را جلو می‌آورد و با هم دست می‌دهند.
- واقعاً دو قلویین؟
امیرعلی دست دور شانه‌ام می‌پیچد و به هم لبخند می‌زنیم بی‌شک باورش سخت است. قد و قامت او در برابر جثه کوچک من چیز متفاوت و عجیبی‌ست. همین‌طور چهره‌هایی که هیچ وجه تشابهی با هم ندارند. بعد از خوش و بش، او می‌رود و ما سوار ماشین می‌شویم.
- عمو اردلان امروز زنگ زد. گفت بهتره همین روزها قضیه رو تمومش کنیم. راست میگه هیوا. هر چی بیشتر طول بکشه تو بیشتر اذیت میشی. هر کسی هر اشتباهی کرده باید تاوانش رو خودش بده. قرار نیست تو چوب اشتباه بقیه رو بخوری.
نگرانی مانن صائقه‌ای توی قلبم روشن می‌شود و بعد مانند جریان الکتریسیته در همه اعضایم راه می‌گیرد.
- نگرانم امیرعلی. می‌دونم همه به هم می‌ریزن.
ابروهایش در هم گره می‌خورند.
- دیگه از این فکرها نمی‌کنی. تا این‌جاش رو تو به دوش کشیدی، بقیه‌اش پای اون‌ها که این اشتباه رو در حق تو کردن. من که نمی‌گذرم ازشون. نه از امیرحسام نه حاج بابا. عمو اردلان که از وقتی فهمیده روز و شب نداره وای به حال بابا اگه بفهمه با دخترش چه کار کردن.
- از همین نگرانم.
دستش را روی دستم می‌گذارد و آرام می‌فشرد.
- نباش عزیزم. دیگه از این‌جا به بعدش با ماست.
سر به پشتی صندلی می‌گذارم. افکار منفی، تمام فکرم را سیاه و تار کرده‌ است. این‌که قرار است با شنیدن جریان، هر کسی چه واکنشی نشان دهد، بزرگ‌‌ترین دغدغه فکری این روزهایم شده است. کاش این روزها بگذرد و ای کاش به خوبی بگذرد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
● فصل یازدهم
امین و سرمه چند روزی است که از ماه عسل‌شان برگشته‌اند. چهره هر دو پر از شادی‌ست و از نگاه‌شان عشق، همچون باران بهاری، آرام اما بی‌وقفه می‌بارد. مدام لبخند به لب دارند و زیر گوش هم، عشق را پچ‌پچ می‌کنند. دست‌های‌شان در هم گره خورده و چشم‌های‌شان هم. خوش‌بختی بر بام دل‌شان نشسته و آرزو میکنم این نشستن‌، همیشگی باشد. تماشای شادی و خوش‌بختی‌شان و آن برق نگاه‌شان، بی‌شک گواراست و لذت بخش، اگر این فکر مشغول مهلت دهد. امروز، انگار زمان برایم، با حرکت آهسته می‌گذرد. در نظرم ثانیه‌ها سالی و دقایق قرنی‌ست. صدای عقربه‌های ساعت ایستاده چسبیده به دیوار بین دو پنجره پذیرایی خاتون، در سرم تیک‌تیک می‌کنند. انگار که با هر تکانشان، استخوانی در جمجمعه‌ام خرد می‌شود.
همه در خانه حاج بابا جمع‌اند. صدای بگو و بخند و صحبت از همه جای سالن پذیرایی، به گوش می‌رسد. کنار عزیز نشسته‌ام و کارن در آغوشم لم داده است و چرت بعد از نهارش را می‌زند.
تمرکزی روی صحبت‌ها ندارم. افکار پیچیده و درهمم، من را در خود فرو برده است. امروز همان روز است. همان که نزدیک به نه ماه است انتظارش را می‌کشم. اما حالا شک، دودلی و ترس از واکنش‌ها مرا می‌ترساند. تنها کسانی که حضور ندارند، بهداد و همسرش هستند که پس از نهار، به خانه پدری راضیه، همسر بهداد رفته‌اند و من فکر می‌کنم این‌طور بهتر است. واکنش او بی‌شک نمی‌تواند جالب باشد آن هم در حضور همسرش. دستی که روی دستم قرار می‌گیرد، مرا از دنیای افکار بی سر و تهم، بیرون می‌کشد.
- با خودت این کار رو نکن مادر. ما همه این‌جاییم که نذاریم اتفاق بدی بیفته. رنگ و روت عین گچ دیوار شده قربونت برم.
تنها واکنشم نگاه به چشمان نگران عزیز است. توان نشان دادن هیچ واکنش دیگری را ندارم. سر که می‌چرخانم، نگاهم به امیر می‌افتد که کنار عمو اردلان نشسته است. او هم دست کمی از من ندارد. مدام پاهایش را تکان می‌دهد و دست به صورتش می‌کشد. آن‌قدر حرکاتش شتاب زده است که عمو اردلان هر از گاهی دست روی دست یا پایش می‌گذارد تا این‌قدر تکان‌شان ندهد.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
بالاخره کارن دل به خوابیدن داد و حالا در آغوشم به خواب رفته است و سارا او را از آغوشم می‌گیرد تا به اتاق ببرد. پس از رفتن سارا، عمو اردلان از جای خود بلند می‌شود و چیزی در قلبم با صدای مهیبی پایین می‌افتد و در گوش‌هایم طنین می‌اندازد. نفس‌هایم به شماره افتاده‌اند و سی*ن*ه‌ام به سختی بالا و پایین می‌شود.
- چند لحظه همگی گوش کنین... یه صحبتی دارم با همه‌تون. می‌خوام چیزهایی رو بگم که یکی از دلایلی که امروز رو برای این دورهمی انتخاب کردیم، همینه.
با صدای عمو اردلان همه سکوت می‌کنند و نگاه‌ها به سمت او می‌چرخد.
- چیزی که می‌خوام بگم خیلی مهمه. در حقیقت مربوط به امروز نیست و به اتفاق نه ماه پیش مربوطه.
عمو ارسلان متعجب، میان صحبت‌های برادرش می‌آید.
- نه ماه پیش؟ یعنی اتفاقی که برای هیوا افتاد؟ چی‌شده داداش؟ از چی می‌خوای بگی؟
- آره داداش همون اتفاق. می‌خوام چیزی رو بگم که باعث اون اتفاق و روزهای بدی شد که خدا رو شکر پشت سر گذاشتیم و حالا هیوا رو سالم کنارمون داریم.
در این لحظه، سارا وارد سالن می‌شود و وقتی سکوت و چهره‌های درهم رفته و گاه اخموی حاضرین را می‌بیند، متعجب نگاهی به همگی می‌اندازد.
- چی‌شده؟
با اشاره بهراد، می‌رود و در کنار او می‌نشیند.
- یعنی چی که در مورد اون اتفاقه؟ هیوا که همون موقع همه چی رو تعریف کرد. چیزی هست که ما خبر نداریم؟ هیوا جان!
مهربان جون همان‌طور که نگران نگاهم می‌کند، سوال‌هایش را می‌پرسد. همه نگاه‌ها به سمت من برمی‌گردد. چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم تا خود را جمع و جور کنم.
- من خودم میگم زن‌داداش. واقعیت اون چیزی نیست که شنیدیم. در حقیقت هیوا درباره واقعیت اون اتفاق چیزی نگفت و با نگفتن علت اصلی و واقعی اون ماجرا خواست جلوی اتفاق‌های بعدی رو بگیره. نمی‌خوام بگم سکوتش درست یا اشتباه بوده. از نظر خودش اون موقع بهترین کار این بوده که واقعیت رو نگه. من هم دیر متوجه شدم. تو تعطیلات عید چیزهایی رو دیدم که هیوا مجبور به تعریف شد و از من قول گرفت تا بعد از عروسی سرمه و امین چیزی نگم. فکر می‌کنم همه ما به اندازه کافی هیوا رو می‌شناسیم و می‌دونیم بدون فکر به دیگران، کاری رو نمی‌کنه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
نفس‌هایم تنگ و تمام بدنم خیس از عرق است. عزیز، هم‌چنان دستم را می‌فشارد. سرمه، امیرعلی و اشکان چشم از من برنمی‌دارند. اشکان، با دیدن حال و روزم، بلند می‌شود. دست روی شانه عمو اردلان می‌گذارد و با چشم و ابرو، به من اشاره می‌کند و از سالن خارج می‌شود.
- چی می‌خوای بگی اردلان؟
- همه چی رو میگم حاج بابا. یکم صبر کنین. اشکان داروی هیوا رو بیاره.
و باز نگاه‌های نگران جمع به سمت من برمی‌گردد. مهربان جون به سرعت برمی‌خیزد و به سمتم می‌آید.
- چت شد مامان جان؟
عزیز دست مهربان جون را می‌گیرد و به کنار خودش می‌کشد.
- چیزی نیست مادر، هول نکن. الان داروش رو بخوره خوب میشه.
اشکان با یک سینی کوچک حاوی لیوانی آب و نایلون داروهایم، وارد می‌شود.
به من که می‌رسد، سرمه از کنار امین بلند می‌شود و جلوی پای من زانو می‌زند. دست در نایلون می‌کند و دو بسته قرص و اسپری را بیرون می‌آورد. اسپری را روی دهانم می‌گذارد و دو پاف با فاصله می‌زند. اکسیژن آرام در ریه‌هایم جریان می‌یابد و سی*ن*ه‌ام کم‌کم از سنگینی رها می‌شود. چشمانم را می‌بندم و نفس می‌کشم. صدای امین را هم از بالای سرم می‌شنوم.
- هیوا جان پاشو ببرمت درمونگاهی جایی.
سرمه پاسخ همسرش را می‌دهد.
- نیازی نیست عزیز من، الان خوب میشه.
دو قرص را با هم در دهانم می‌گذارد و لیوان آب را روی لب‌هایم قرار می‌دهد. چند دقیقه که می‌گذرد، تپش قلبم کمتر می‌شود و هوا در ریه‌هایم به جریان می‌افتد. چشم‌هایم را باز می‌کنم. اولین کسانی را که می‌بینم اشکان و امین و امیرعلی هستند با چهره‌هایی که پر از نگرانی‌ست. مهربان جون پشت سرم ایستاده و شانه‌هایم را ماساژ می‌دهد. دستم هنوز در دست عزیز است و سرمه هم‌چنان پایین پای من روی زمین دو زانو نشسته و به من خیره شده است.
- خوبی خوشگلم؟
در جواب سوال سرمه سرم را تکان می‌دهم.
- دورش رو خلوت کنین بذارین هوا بهش برسه.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
- دورش رو خلوت کنین بذارین هوا بهش برسه.
عزیز همه را از دور و برم، دور می‌کند.
- این همه دارو برای چیه؟ عمو؟ خواهر من نه ماهه این همه دارو مصرف می‌کنه؟ پس چرا چیزی به من نگفتین؟
- آروم باش امین جان. همه چی رو میگم. لطفاً بشینین همه.
و همه در جای خود می‌نشینند. سرمه همان‌جا روی دسته کاناپه در کنار من می‌نشیند و دستش را دور شانه‌ام می‌پیچد.
- نه ماه پیش هیوا اتفاقی متوجه چیزی میشه که باعث میشه اون‌قدر به هم بریزه که هم بچه‌اش رو از دست داد و هم خودش دو سه روز بی‌هوش بود.
و تعریف می‌کند آن‌چه را که به من گذشت. هیاهو و داد و هوار است که به گوش می‌رسد. همه آشفته و عصبانی‌اند. حاج بابا، سر روی دستان چروکیده‌اش که لرزان، عصایش را می‌فشارند، گذاشته است. خاتون گریه سر داده و از پسرش طرفداری می‌کند که این‌ها درست نیست و پسر من چنین کاری نمی‌کند. مهربان جون در آغوش خاله بهار مویه می‌کند. عمو ارسلان و امین پس از حمله ناموفق‌شان به امیر که توسط عمو اردلان محافظت میشد، راه می‌روند و با غضب به امیر و حاج بابا نگاه می‌کنند. بهراد، به جلو خم شده و آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشته و سرش را با دست‌هایش نگه داشته است و سارا دستش را حمایت‌وار، پشت همسرش گذاشته است.
- باورم نمی‌شه حاج بابا که شما با این بچه این کار رو کردین. این طفل معصوم دست من امانت بود. من و مهربان رو چشم‌هامون بزرگش کردیم. چشم و چراغ خونه‌مون بود. نفس من و زن و پسرهام به نفس این دختر بنده حاج بابا. اون دنیا چه‌طوری جواب مادرش رو بدم. شما چه‌طوری روتون شد تموم این مدت، تو روی این بچه نگاه کنین؟
بعد رو به امیر صدایش را بلند می‌کند.
- توی نابرادر، همه قول‌هایی که بابت این دختر به من دادی رو تو کدوم قبرستونی چال کردی؟ هان؟! این همون دختریه که پنج سال پیش دستش رو گرفتی و بردیش سر خونه و زندگی‌ات؟
دو دستش را بالا می‌برد و بر سرش می‌زند که امیرعلی جلویش را می‌گیرد.
- خاک بر سر من کنن که همچین برادری دارم. همین فردا صبح می‌ریم دادگاه برای طلاق توافقی.
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
این همان چیزی است که عمو اردلان هم نتوانست بگوید و قرارمان هم این است که گفته نشود. امیر در خود جمع شده و سرش را پایین انداخته است و در تمام این مدت نه تکان خورده است و نه کلامی حرف زده است. به نظر می‌رسد حتی نفس هم نمی‌کشد. اگر واقعیت را بفهمند... اگر بدانند ازدواجی در کار نبوده... .
- داداش آروم باش. همون موقع هیوا درخواست داده و از هم جدا شدن. تمام این مدت هیوا با خاله زندگی می‌کرده.
عمو ارسلان به من نگاه می‌کند و آرام به سویم می‌آید.
- چرا به من نگفتی باباجان؟ من جای پدرت بودم، به من نه، به مهربان می‌گفتی، نه! به امین می‌گفتی. چه‌طوری این همه وقت این‌ها رو تو دلت نگه داشتی؟
اشک‌هایم را با دست‌مالی که سرمه درون دستم گذاشته، پاک می‌کنم و بالاخره با صدای لرزان و گرفته‌ام زبان باز می‌کنم.
- شما جای پدرم نیستی شما بابای منی. غیر از شما هم کسی حق پدری به گردنم نداره. مهربان جون هم مامانمه؛ تنها کسی که می‌تونه مامان من باشه. امین و پسرهام داداش‌های‌ من هستن. این‌ چیزها رو هیچ‌کَس نمی‌تونه تغییر بده. حتی اگه عرف و شرع خلافش رو بگن. شما من رو بزرگ کردین. شما حمایتم کردین و هیچ‌کَس بهتر از من نمی‌دونه که بیشتر از بچه‌های خودتون دوستم نداشته باشین، کمتر هم ندارین. اما چه‌طوری بهتون می‌گفتم؟ تو اون وضعیت که همه داغون بودن چی می‌گفتم عمو؟ چه‌طوری دل‌تون رو خون می‌کردم؟ همه چی بدتر از الان میشد. اوضاع هیچ‌کی خوب نبود. قلب خاتون ناراحت بود. زن و بچه امیر هم بی‌خبر از همه جا بودن و تقصیری نداشتن. اگه با عصبانیت می‌رفتین سر وقت‌شون، اون وقت من چه‌طوری تو روشون نگاه می‌کردم؟ از خجالت و عذاب وجدان چه‌طور زندگی می‌کردم؟
عمو جلوی پایم خم می‌شود تن جمع شده‌ام را در آغوش می‌گیرد و محکم سرم را به سی*ن*ه‌اش می‌فشارد. پدرانه و پر از عطر حمایت.
- شماها می‌دونستین، آره؟ عزیز شما هم می‌دونستی؟ معلومه که می‌دونستین. منه خاک‌ بر سر... .
 
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
امین، به سرمه، امیرعلی، اشکان و عزیز اشاره می‌کند و دل‌خور نگاه‌شان می‌کند. بعد نگاهی پر خشم به امیر در خود فرو رفته می‌کند و با شتاب از سالن خارج می‌شود. امین همیشه آرامم، هرگاه در این حد خشمگین است، دل به خیابان می‌زند. مبادا که تیغ خشمش کسی را نشانه گیرد.
- برو دنبالش سرمه. نذار رانندگی کنه.
با حرف من سرمه به خود می‌آید و دنبال امین می‌دود.
- من و سرمه موقعی که هیوا بی‌هوش بود فهمیدیم. مدارک تو کیفش بود. قرار شد تا وقتی هیوا به هوش نیومده چیزی نگیم تا واقعیت رو از زبون خودش بفهمیم. ولی سرمه طاقت نیاورد و به امیرعلی گفت. بچه‌ام اون موقع هنوز سرباز بود. عین آتش‌فشان شده بود. کاری هم از دستش بر نمی‌اومد. به زور قسم و آیه ساکت موند وگرنه می‌خواست زنگ بزنه به ارسلان و امین. اشکان هم وقتی من تو حیاط بیمارستان، سر امیر داد و بیداد می‌کردم فهمید. بعدش هم که خود هیوا به هوش اومد و گفت به کسی نگیم تا وقتش برسه.
- امکان نداره امیر من همچین کاری کنه. حاج رضا چرا ساکت نشستی؟ امیر من همچین آدمی نیست. امیرجان، مادر بگو که همچین کاری نکردی؟
خاتون ضجه می‌زند اما امیر جوابی نمی‌دهد. رو به حاج بابا می‌کند.
- حاج رضا شما که همچین کاری نکردی؟ ها؟ تو رو روح مادرت بگو که اشتباهه. بگو که خبر نداشتی؟
عزیز به سوی خواهر گریان و پریشانش می‌رود و او را در آغوش می‌گیرد.
- چه‌طور دل‌تون اومد با بچه‌ام همچین کاری کنین؟ چون مظلوم و ساکت بود‌ و رو حرف‌تون حرف نمی‌زد؟ حالا ببینین بچه معصوم من رو به چه حالی انداختین که اول جوونی، مشت‌مشت قرص می‌خوره. چه‌طوری تونستی حاج بابا؟ شما که می‌دونستی دل پسرت با یکی دیگه‌ست، چرا پای دختر بی‌زبون من رو وسط کشیدی؟ اون شرکت براتون این‌قدر ارزش داشت که زندگی این بچه رو به خاطرش نابود کنین؟
حاج بابا بی‌حرف اما سنگین، از جایش بلند می‌شود و آرام و با شانه‌های فرو افتاده و کمر خم از سالن بیرون می‌رود. از آغوش عمو ارسلان بیرون می‌آیم و به سمت مهربان جون می‌روم که دارد خودش را با آه و ناله و زاری‌، از پای می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Tara Motlagh

سطح
6
 
مخاطب رمان برتر
مخاطب رمان برتر
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
7,761
46,654
مدال‌ها
7
در آغوشش می‌گیرم و دست دور شانه‌اش گره می‌زنم. مادرانه‌هایش، بی‌اغراق، زیباترین تصویر جهان است. اما نمی‌خواهم خودش را این گونه از بین ببرد.
بهراد از جای خود بلند می‌شود و به سمت امیر می‌رود. سارا با ترس هم‌پایش می‌شود.
- نمی‌فهمم چه‌طوری دلت اومد؟ چه‌طور به خودت این اجازه رو دادی که با این بچه، این کار رو کنی؟ رفیق، داداش، عمو! تو که می‌دونستی برای تک‌تک‌مون عزیزه، می‌دونستی این فامیل بی‌دختر، چه‌طور دل‌شون ضعف میره براش، خواهرانه‌هاش دل همه ما رو نرم می‌کرد؛ حتی توی ترسو رو که حرفت رو فقط به اون می‌گفتی. ارزش اون همه خواهرانه‌ها و رفاقت‌هایی که خرجت کرد، این بود؟ همون موقع ازت پرسیدم چرا؟ تو که تا حالا جار می‌زدی رفیقمه، خواهرمه، چرا حالا دست گذاشتی روش و می‌خوای عقدش کنی؟ پس چرا هیچی نگفتی؟
صدایش را بلندتر می‌کند.
- تو که می‌دونستی بهداد براش جون میده، عاشقشه، نوجوونی و جوونی‌اش رو به عشق رسیدن به این دختر گذرونده، چرا بهش امید دادی؟ چرا بهش قول دادی به وقتش خودت دست هیوا رو تو دستش می‌ذاری؟ از چشم‌های این دختر نخوندی اون‌هم دلش با بهداده؟ از سرخ و سفید شدن‌هاش جلوی بهداد نفهمیدی حال دلش رو؟ الان من جواب بهداد رو چی بدم؟ حالا که زن داره، دل اون دختر بی‌چاره بهش خوشه، چه‌طوری این‌ها رو بهش بگم بی‌معرفت؟ نارفیق! دلم خون شد از دیدن این دو تا تو این پنج سال که هر بار می‌دیدم‌شون، داغون‌تر از قبل بودن. دندون سر جیگرم گذاشتم، گفتم شاید اشتباه می‌کردم و حس هیوا رو اشتباه فهمیدم. این دو تا رو قربونی خودخواهی خودت کردی برای چی؟ برای اون شرکت لعنتی؟ چرا به هیچ‌کدوم از ما نگفتی قبل از این که گند بزنی به زندگی بقیه؟ بزرگ!
و بزرگ را چنان در صورت امیر فریاد می‌زند که من هم به خود می‌لرزم، چه برسد به امیر که هم‌چون بچه یتیمی، سر در گریبان نشسته است و چنگ در موهایش می‌زند. سارا گریه کنان دست‌های بهراد را گرفته است اما قدرت اوی مرد بیشتر از ساراست. عمو اردلان، بهراد خشمگین را مهار می‌کند و روی مبلی می‌نشاند. اشکان لیوانی آب دستش می‌دهد و او که از خشم، نفس‌نفس می‌زند، همه را یک نفس سر می‌کشد.
***
 
بالا پایین