- Jul
- 660
- 13,412
- مدالها
- 2
پارت۹۸
مارگاریتا که با تبدیل به شکل گربهای خود، یاد گرفته بود در هر مکان و زمانی با تغییر رنگ میتواند استتار بیشتری با محیط داشته باشد از این مزیت استفاده نمود و راه و مسافت سخت و پُر خطر را تا حصار آتش با وجود زخمی شدن و فشار و خستگی، موفق شد طی کند و خود را به مرز حصار سرزمین آتش برساند.
مارگاریتا پشت حصار آتش نیز منتظر نیمه شب در کمین ماند و به هنگام رفت و آمد نگهبانها از حصار، ته ماندهی نیرویش را جمع کرد و با همان سرعت خونآشامیاش و رنگ سیاهش از حصار عبور و وارد سرزمین آتش شد!
ابتدا تصمیم گرفت به سرزمین خود یعنی سرزمین خونآشامها که جزو همان سرزمینهای آتش بود، برود؛ اما ترس از بیرحمی و کُشته شدنش توسط قبیلهی خودش که قطعاً الان او را تنها به چشم حیوانی مزاحم میدیدند، مرددش نمود! همانطور که بیهدف حرکت میکرد با چشمانی اشکبار با خود میاندیشید، حال مِن بعد چگونه میتواند در این سرزمینهای پر خطر با آدمهایی ماورائی و بدون ترحم با این شکل حیوانیش زنده بماند و زندگی کند! شاید بهترین گزینه برای بقای خود را در رفتن به جنگل و زندگی میان دیگر حیوانات میدید؛ اما باز ترس از شکار شدن توسط حیوانات دیگر او را در بر گرفت. حواسش را که جمع کرد، خود را مقابل قصری بزرگ و زیبا دید!
مارگاریتا از سبک و نمای مرمرهای سپید و گرانقیمت قصر متوجه شد باید یکی از قصرهای قبیلهی آتش باشد. دژهای بلند و کُنگرهدار آن که دور تا دور از سطح زمین تا بلندترین نقطهی قصر که نزدیک ابرها شده بودند، نشان دهنده این بود که این قصر باید مالک قدرتمندی از اَبَر قدرتهای قبیلهی آتش داشته باشد!
مارگاریتا با کنجکاوی خود را به زیر پُل هلالی شکلی که راه ورودی به دروازهی قصر بود رساند و دریچهی کوچکی را آن زیر به داخل قصر دید! این دریچه برای زمان نیاز به خروج آب اضافی آبیاری باغ پشت دیوار از قصر به کانال زیر پل تعبیه* شده بود و حال که آبی در جریان نبود، مارگاریتا بهراحتی و با کوچکی اندام گربهای خود توانست از آن گذر کند و وارد فضای سرسبزی از باغ زیبایی در پشت حصار قصر شد!
مارگاریتا به آرامی و محتاطانه وارد باغ زیبا و سرسبز با آبنماها و نیمکتهایی سنگی از مرمر سپید که درختهایی با شاخ و برگ درهم تنیده و سرسبز بر آنها سایه افکنده بودند، شد. صدای پرندگان خوشنوا بر فراز درختان با درهم آمیختن در نوای خوش رایحه آبنماها، حال و احوال آرامی به او بازگرداند.
مارگاریتا از درون باغ بهسمت دیوار بنای قصر حرکت کرد. دیگر میدانست بهترین راه برای ورود به قصر، کنگرههای بیرون زده از دیوارها تا رسیدن به پنجرههای بازِ جدارهی بیرونی بنای قصرهاست! کمی از پایین بنای بلند قصر، پنجرههای بزرگ و مربعی شکل که اکثراً بسته بودند را برانداز کرد. سر و صدا و رفت و آمد خدمه را از پشت پنجرهها از زیر نظر میگذراند تا توجهاش به تنها پنجرهای که باز بود و صدایی از رفت و آمدها از آن شنیده نمیشد، جلب شد که پردهی حریر سپیدی با حرکت باد در حال رقصیدن از آن بیرون زده بود!
مارگاریتا اینبار ماهرانهتر در حالیکه خود را به رنگ سپید مرمرهای دیوارهی قصر تغییر رنگ داده بود با جهش و پنجههای تیزش از شیارهای بین سنگهای مرمر بالا رفت و خود را لب هرهی پنجرهی باز رساند!
پردهی حریر گویی با نرمی دستانش، تن خسته و زخمی مارگاریتا را که از راه پر فراز و نشیب، آسیب بسیار دیده بود را نوازش داد. او آرام سرش را کمی از زیر پرده و پنجرهی باز داخل اتاق برد و چون سر و صدا و حرکتی در آن ندید، آرام و گربهوار خودش را از لای پنجره به داخل رد کرد. با دقت به فضای داخل متوجه شد گویا در تالار بزرگی است و دور تا دور آنجا را با چشم کاوید.
وسایلی سلطنتی و گرانقیمت اعم از میز و صندلی و کنسول* و مجسمههایی بزرگ و مجلل در تالار توجهاش را جلب نمود! آرام از لب پنجره پایین پرید و از کنار دیوار بهسمت اتاقی رفت که درب بزرگ و حکاکی شدهای از طرحهایی گلبوتهای و زیبا داشت. از لای درب به داخل سرکی کشید و وارد آن شد. به محض ورود او شاهین در حالیکه حوله روبدوشامبری به تن داشت و با کلاه آن مشغول خشک کردن موهای بلندش بود از داخل اتاق سرویس، وارد اتاقش شد!
مارگاریتا وحشتزده از ورود ناگهانی شاهین به سرعت به زیر تخت مجلل و بزرگ او که حریر سفیدی بر چهارچوب اطرافش آن را در بر گرفته بود، جهید!
شاهین که حس برتر و قدرت ادراک بالایی داشت، بدون اینکه او را ببیند متوجه حرکت و حضور چیزی در اتاقش شد! به سرعت بهسمت درب اتاقش رفت و آن را بست و پشت به آن ایستاد.
- حست کردم، هر چی هستی بیا بیرون تا با انرژیم پودرت نکردم.
مارگاریتا که شاهین را شناخت و میدانست پنهان ماندن فایدهای ندارد و ممکن است با قدرتش او را بزند، آرام سرش را از زیر حریر اطراف تخت بیرون داد و با نگاهی مملو از التماس و درماندگی به شاهین میومیو ضعیفی کرد!
شاهین متعجب متوجه شد او گربهای کوچک و وحشتزده است! آرام جلوتر رفت و مقابل او طوری که بیشتر از آن باعث وحشتش نشود، روی زانو نشست.
- نترس کوچولو! بیا کاری باهات ندارم.
مارگاریتا بیاعتماد با نگرانی او را نگریست و آرزو میکرد کاش میتوانست فقط کلمهای حرف بزند و نام خودش را بر زبان بیاورد! شاهین با احتیاط طوری که بیشتر گربه کوچک را نترساند روی زانو چند قدم به او نزدیک شد و پیشپیشی کرد!
- بیا پیشی ناز! نترس، گفتم که کاریت ندارم.
مارگاریتا ناچار با ترس چند قدم بهسمت او برداشت و با میومیو انگار التماس میکرد به او آزار نرساند.
شاهین آرام دستش را بر سر مارگاریتا کشید و نوازشش نمود. مارگاریتا که دلی پر درد و تنی زخمی داشت از نوازش دست او اشکی از گوشهی چشمش چکید. شاهین متعجب او را در آغوش گرفت و متوجه پاهای خونین و بدن مجروحش شد!
- آخی، حیوون زبون بسته چه بلایی سرت اومده؟ چطوری اینجا اومدی؟ نکنه خدمتکارها یا نگهبانها زدنت!
شاهین همانطور که سر و تن مارگاریتا را نوازش میداد با او حرف میزد:
- نگران نباش کوچولو، من مراقبتم. الان ترمیمت میکنم.
شاهین بر صندلی بزرگ و راحتی کنار تختش نشست و در حالیکه مارگاریتا را در آغوش گرفته بود با انرژیش زخمهای تن و پاهای او را ترمیم نمود. از زیر کتفهایش بلندش کرد و مقابل صورت خود نگهش داشت و با دقت به چهرهی غمگین مارگاریتا خیره شد!
مارگاریتا به نشانهی تشکر میویی کرد و با همان غم نگاهش به چشمان طوسی شاهین خیره ماند. شاهین با لبخندی بوسهای بر سر او گذاشت.
- تو خیلی معصوم و زیبایی، چشمات انگار برام خیلی آشناست! یا این نگاهت... !
شاهین حرفش را قطع کرد و متفکر بیشتر به چشمان مارگاریتا خیره شد، کمی بعد لبخندش بر پهنهی صورتش گستردهتر شد.
- اوهوم، فکر کنم رنگ چشمات من و یاد اون دختر خونآشام، مارگاریتا انداخت. دختر بیچاره چقدر به من لطف کرد و فرصت نشد درست و حسابی ازش تشکر کنم.
مارگاریتا باز بغض راه گلویش را بست و هر چه خواست به شاهین بفهماند او خود مارگاریتاست، تنها میومیو از او شنیده میشد! شاهین با لبخند سری تکان داد.
- خیله خُب! فهمیدم پیشی کوچولو، حتماً گشنته. اما قبل غذا تو یه اسمم لازم داری؛ بهنظرت بهیاد یه دوست، مارگاریتا چطوره؟
مارگاریتا سری به علامت تأیید تکان داد و ناچار باز میوئی کرد. شاهین بلند خندید و او را روی پاهایش گذاشت.
- پس حرف هم میفهمی! باشه مارگاریتا الان به خدمه میگم برات یه غذای چرب و نرم بیارن.
در همان لحظه ناگهان شهاب در نزده وارد اتاق شاهین شد و مارگاریتا وحشتزده از روی زانوان شاهین مجدد به زیر تخت جهید و قایم شد!
{پینوشت:
تعبیه* به معنای آراستن، آماده کردن، ساختن، تهيه، جاسازی و قرار دادن میباشد.
کنسول* میزی است شبیه به میز توالت یا دراوری که به شکلی کاملاً شیکتر و مجللتر تهیه و تولید میشود. میز کنسول گونهای از مبلمان است که میزی باریک با دو پایه است که از ابتدا، برای قرار گرفتن در کنار دیوار و یا تکیه دادن به سطوح صاف طراحی شده بود. و در حال حاضر در قسمت ورودی و یا حال و اتاق خواب هم از آن استفاده میشود و معمولا قاب آیینهای بزرگ بر آن سوار میشود.}
forumroman.com
مارگاریتا که با تبدیل به شکل گربهای خود، یاد گرفته بود در هر مکان و زمانی با تغییر رنگ میتواند استتار بیشتری با محیط داشته باشد از این مزیت استفاده نمود و راه و مسافت سخت و پُر خطر را تا حصار آتش با وجود زخمی شدن و فشار و خستگی، موفق شد طی کند و خود را به مرز حصار سرزمین آتش برساند.
مارگاریتا پشت حصار آتش نیز منتظر نیمه شب در کمین ماند و به هنگام رفت و آمد نگهبانها از حصار، ته ماندهی نیرویش را جمع کرد و با همان سرعت خونآشامیاش و رنگ سیاهش از حصار عبور و وارد سرزمین آتش شد!
ابتدا تصمیم گرفت به سرزمین خود یعنی سرزمین خونآشامها که جزو همان سرزمینهای آتش بود، برود؛ اما ترس از بیرحمی و کُشته شدنش توسط قبیلهی خودش که قطعاً الان او را تنها به چشم حیوانی مزاحم میدیدند، مرددش نمود! همانطور که بیهدف حرکت میکرد با چشمانی اشکبار با خود میاندیشید، حال مِن بعد چگونه میتواند در این سرزمینهای پر خطر با آدمهایی ماورائی و بدون ترحم با این شکل حیوانیش زنده بماند و زندگی کند! شاید بهترین گزینه برای بقای خود را در رفتن به جنگل و زندگی میان دیگر حیوانات میدید؛ اما باز ترس از شکار شدن توسط حیوانات دیگر او را در بر گرفت. حواسش را که جمع کرد، خود را مقابل قصری بزرگ و زیبا دید!
مارگاریتا از سبک و نمای مرمرهای سپید و گرانقیمت قصر متوجه شد باید یکی از قصرهای قبیلهی آتش باشد. دژهای بلند و کُنگرهدار آن که دور تا دور از سطح زمین تا بلندترین نقطهی قصر که نزدیک ابرها شده بودند، نشان دهنده این بود که این قصر باید مالک قدرتمندی از اَبَر قدرتهای قبیلهی آتش داشته باشد!
مارگاریتا با کنجکاوی خود را به زیر پُل هلالی شکلی که راه ورودی به دروازهی قصر بود رساند و دریچهی کوچکی را آن زیر به داخل قصر دید! این دریچه برای زمان نیاز به خروج آب اضافی آبیاری باغ پشت دیوار از قصر به کانال زیر پل تعبیه* شده بود و حال که آبی در جریان نبود، مارگاریتا بهراحتی و با کوچکی اندام گربهای خود توانست از آن گذر کند و وارد فضای سرسبزی از باغ زیبایی در پشت حصار قصر شد!
مارگاریتا به آرامی و محتاطانه وارد باغ زیبا و سرسبز با آبنماها و نیمکتهایی سنگی از مرمر سپید که درختهایی با شاخ و برگ درهم تنیده و سرسبز بر آنها سایه افکنده بودند، شد. صدای پرندگان خوشنوا بر فراز درختان با درهم آمیختن در نوای خوش رایحه آبنماها، حال و احوال آرامی به او بازگرداند.
مارگاریتا از درون باغ بهسمت دیوار بنای قصر حرکت کرد. دیگر میدانست بهترین راه برای ورود به قصر، کنگرههای بیرون زده از دیوارها تا رسیدن به پنجرههای بازِ جدارهی بیرونی بنای قصرهاست! کمی از پایین بنای بلند قصر، پنجرههای بزرگ و مربعی شکل که اکثراً بسته بودند را برانداز کرد. سر و صدا و رفت و آمد خدمه را از پشت پنجرهها از زیر نظر میگذراند تا توجهاش به تنها پنجرهای که باز بود و صدایی از رفت و آمدها از آن شنیده نمیشد، جلب شد که پردهی حریر سپیدی با حرکت باد در حال رقصیدن از آن بیرون زده بود!
مارگاریتا اینبار ماهرانهتر در حالیکه خود را به رنگ سپید مرمرهای دیوارهی قصر تغییر رنگ داده بود با جهش و پنجههای تیزش از شیارهای بین سنگهای مرمر بالا رفت و خود را لب هرهی پنجرهی باز رساند!
پردهی حریر گویی با نرمی دستانش، تن خسته و زخمی مارگاریتا را که از راه پر فراز و نشیب، آسیب بسیار دیده بود را نوازش داد. او آرام سرش را کمی از زیر پرده و پنجرهی باز داخل اتاق برد و چون سر و صدا و حرکتی در آن ندید، آرام و گربهوار خودش را از لای پنجره به داخل رد کرد. با دقت به فضای داخل متوجه شد گویا در تالار بزرگی است و دور تا دور آنجا را با چشم کاوید.
وسایلی سلطنتی و گرانقیمت اعم از میز و صندلی و کنسول* و مجسمههایی بزرگ و مجلل در تالار توجهاش را جلب نمود! آرام از لب پنجره پایین پرید و از کنار دیوار بهسمت اتاقی رفت که درب بزرگ و حکاکی شدهای از طرحهایی گلبوتهای و زیبا داشت. از لای درب به داخل سرکی کشید و وارد آن شد. به محض ورود او شاهین در حالیکه حوله روبدوشامبری به تن داشت و با کلاه آن مشغول خشک کردن موهای بلندش بود از داخل اتاق سرویس، وارد اتاقش شد!
مارگاریتا وحشتزده از ورود ناگهانی شاهین به سرعت به زیر تخت مجلل و بزرگ او که حریر سفیدی بر چهارچوب اطرافش آن را در بر گرفته بود، جهید!
شاهین که حس برتر و قدرت ادراک بالایی داشت، بدون اینکه او را ببیند متوجه حرکت و حضور چیزی در اتاقش شد! به سرعت بهسمت درب اتاقش رفت و آن را بست و پشت به آن ایستاد.
- حست کردم، هر چی هستی بیا بیرون تا با انرژیم پودرت نکردم.
مارگاریتا که شاهین را شناخت و میدانست پنهان ماندن فایدهای ندارد و ممکن است با قدرتش او را بزند، آرام سرش را از زیر حریر اطراف تخت بیرون داد و با نگاهی مملو از التماس و درماندگی به شاهین میومیو ضعیفی کرد!
شاهین متعجب متوجه شد او گربهای کوچک و وحشتزده است! آرام جلوتر رفت و مقابل او طوری که بیشتر از آن باعث وحشتش نشود، روی زانو نشست.
- نترس کوچولو! بیا کاری باهات ندارم.
مارگاریتا بیاعتماد با نگرانی او را نگریست و آرزو میکرد کاش میتوانست فقط کلمهای حرف بزند و نام خودش را بر زبان بیاورد! شاهین با احتیاط طوری که بیشتر گربه کوچک را نترساند روی زانو چند قدم به او نزدیک شد و پیشپیشی کرد!
- بیا پیشی ناز! نترس، گفتم که کاریت ندارم.
مارگاریتا ناچار با ترس چند قدم بهسمت او برداشت و با میومیو انگار التماس میکرد به او آزار نرساند.
شاهین آرام دستش را بر سر مارگاریتا کشید و نوازشش نمود. مارگاریتا که دلی پر درد و تنی زخمی داشت از نوازش دست او اشکی از گوشهی چشمش چکید. شاهین متعجب او را در آغوش گرفت و متوجه پاهای خونین و بدن مجروحش شد!
- آخی، حیوون زبون بسته چه بلایی سرت اومده؟ چطوری اینجا اومدی؟ نکنه خدمتکارها یا نگهبانها زدنت!
شاهین همانطور که سر و تن مارگاریتا را نوازش میداد با او حرف میزد:
- نگران نباش کوچولو، من مراقبتم. الان ترمیمت میکنم.
شاهین بر صندلی بزرگ و راحتی کنار تختش نشست و در حالیکه مارگاریتا را در آغوش گرفته بود با انرژیش زخمهای تن و پاهای او را ترمیم نمود. از زیر کتفهایش بلندش کرد و مقابل صورت خود نگهش داشت و با دقت به چهرهی غمگین مارگاریتا خیره شد!
مارگاریتا به نشانهی تشکر میویی کرد و با همان غم نگاهش به چشمان طوسی شاهین خیره ماند. شاهین با لبخندی بوسهای بر سر او گذاشت.
- تو خیلی معصوم و زیبایی، چشمات انگار برام خیلی آشناست! یا این نگاهت... !
شاهین حرفش را قطع کرد و متفکر بیشتر به چشمان مارگاریتا خیره شد، کمی بعد لبخندش بر پهنهی صورتش گستردهتر شد.
- اوهوم، فکر کنم رنگ چشمات من و یاد اون دختر خونآشام، مارگاریتا انداخت. دختر بیچاره چقدر به من لطف کرد و فرصت نشد درست و حسابی ازش تشکر کنم.
مارگاریتا باز بغض راه گلویش را بست و هر چه خواست به شاهین بفهماند او خود مارگاریتاست، تنها میومیو از او شنیده میشد! شاهین با لبخند سری تکان داد.
- خیله خُب! فهمیدم پیشی کوچولو، حتماً گشنته. اما قبل غذا تو یه اسمم لازم داری؛ بهنظرت بهیاد یه دوست، مارگاریتا چطوره؟
مارگاریتا سری به علامت تأیید تکان داد و ناچار باز میوئی کرد. شاهین بلند خندید و او را روی پاهایش گذاشت.
- پس حرف هم میفهمی! باشه مارگاریتا الان به خدمه میگم برات یه غذای چرب و نرم بیارن.
در همان لحظه ناگهان شهاب در نزده وارد اتاق شاهین شد و مارگاریتا وحشتزده از روی زانوان شاهین مجدد به زیر تخت جهید و قایم شد!
{پینوشت:
تعبیه* به معنای آراستن، آماده کردن، ساختن، تهيه، جاسازی و قرار دادن میباشد.
کنسول* میزی است شبیه به میز توالت یا دراوری که به شکلی کاملاً شیکتر و مجللتر تهیه و تولید میشود. میز کنسول گونهای از مبلمان است که میزی باریک با دو پایه است که از ابتدا، برای قرار گرفتن در کنار دیوار و یا تکیه دادن به سطوح صاف طراحی شده بود. و در حال حاضر در قسمت ورودی و یا حال و اتاق خواب هم از آن استفاده میشود و معمولا قاب آیینهای بزرگ بر آن سوار میشود.}

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصاویر مربوط به پارت ۸۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: