جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,133 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۹۸

مارگاریتا
که با تبدیل به شکل گربه‌ای خود، یاد گرفته بود در هر مکان و زمانی با تغییر رنگ می‌تواند استتار بیشتری با محیط داشته باشد از این مزیت استفاده نمود و راه و مسافت سخت و پُر خطر را تا حصار آتش با وجود زخمی شدن و فشار و خستگی، موفق شد طی کند و خود را به مرز حصار سرزمین آتش برساند.
مارگاریتا پشت حصار آتش نیز منتظر نیمه شب در کمین ماند و به هنگام رفت و آمد نگهبان‌ها از حصار، ته مانده‌ی نیرویش را جمع کرد و با همان سرعت خون‌آشامی‌اش و رنگ سیاهش از حصار عبور و وارد سرزمین آتش شد!
ابتدا تصمیم گرفت به سرزمین خود یعنی سرزمین خون‌آشام‌ها که جزو همان سرزمین‌های آتش بود، برود؛ اما ترس از بی‌رحمی و کُشته شدنش توسط قبیله‌ی خودش که قطعاً الان او‌ را تنها به چشم حیوانی مزاحم می‌دیدند، مرددش نمود! همان‌طور که بی‌هدف حرکت می‌کرد با چشمانی اشک‌بار با خود می‌اندیشید، حال مِن بعد چگونه می‌تواند در این سرزمین‌های پر خطر با آدم‌هایی ماورائی و بدون ترحم با این شکل حیوانیش زنده بماند و زندگی کند! شاید بهترین گزینه برای بقای خود را‌ در رفتن به جنگل و زندگی میان دیگر حیوانات می‌دید؛ اما باز ترس از شکار شدن توسط حیوانات دیگر او را در بر گرفت. حواسش را که جمع کرد، خود را مقابل قصری بزرگ و‌ زیبا دید!
مارگاریتا از سبک و نمای مرمرهای سپید و گران‌قیمت قصر متوجه شد باید یکی از قصرهای قبیله‌ی آتش باشد. دژهای بلند و کُنگره‌دار آن که دور تا دور از سطح زمین تا بلندترین نقطه‌ی قصر که نزدیک ابرها شده بودند، نشان دهنده این بود که این قصر باید مالک قدرتمندی از اَبَر قدرت‌های قبیله‌ی آتش داشته باشد!
مارگاریتا با کنجکاوی خود را به زیر پُل هلالی شکلی که راه ورودی به دروازه‌ی قصر بود رساند و دریچه‌ی کوچکی را آن زیر به داخل قصر دید! این دریچه برای زمان نیاز به خروج آب اضافی آبیاری باغ پشت دیوار از قصر به کانال زیر پل تعبیه* شده بود و حال که آبی در جریان نبود، مارگاریتا به‌راحتی و با کوچکی اندام گربه‌ای خود توانست از آن گذر کند و وارد فضای سرسبزی از باغ زیبایی در پشت حصار قصر شد‌!
مارگاریتا به آرامی و‌‌ محتاطانه وارد باغ زیبا و‌ سرسبز با آبنماها و نیمکت‌هایی سنگی از مرمر سپید که درخت‌هایی با شاخ و برگ درهم تنیده و سرسبز بر آن‌ها سایه افکنده بودند، شد. صدای پرندگان خوش‌نوا بر فراز درختان با درهم آمیختن در نوای خوش رایحه آبنماها، حال و احوال آرامی به او بازگرداند.
مارگاریتا از درون باغ به‌سمت دیوار بنای قصر حرکت کرد. دیگر می‌دانست بهترین راه برای ورود به قصر، کنگره‌های بیرون زده از دیوارها تا رسیدن به پنجره‌های بازِ جداره‌ی بیرونی بنای قصرهاست! کمی از پایین بنای بلند قصر، پنجره‌های بزرگ و مربعی شکل که اکثراً بسته بودند را برانداز کرد.‌ سر و‌ صدا و‌ رفت و آمد خدمه را از پشت پنجره‌ها از زیر نظر می‌گذراند تا توجه‌اش به تنها پنجره‌ای که باز بود و‌ صدایی از رفت و آمدها از آن شنیده نمی‌شد، جلب شد که پرده‌ی حریر سپیدی با حرکت باد در حال رقصیدن از آن بیرون زده بود!
مارگاریتا این‌بار ماهرانه‌تر در حالی‌که خود را به رنگ سپید مرمرهای دیواره‌ی قصر تغییر رنگ داده بود با جهش و پنجه‌های تیزش از شیارهای بین سنگ‌های مرمر بالا رفت و خود را لب هره‌ی پنجره‌‌ی باز رساند!
پرده‌ی حریر گویی با نرمی دستانش، تن خسته و زخمی مارگاریتا را که از راه پر فراز و نشیب، آسیب بسیار دیده بود را نوازش داد. او آرام سرش را کمی از زیر پرده و پنجره‌ی باز داخل اتاق برد و چون سر و صدا و حرکتی در آن ندید، آرام و‌ گربه‌وار خودش را از لای پنجره‌ به داخل رد کرد. با دقت به فضای داخل متوجه شد گویا در تالار بزرگی‌ است و دور تا دور آنجا را با چشم کاوید.
وسایلی سلطنتی و گران‌قیمت اعم از میز و صندلی و کنسول* و مجسمه‌هایی بزرگ و‌ مجلل در تالار توجه‌اش را جلب نمود! آرام از لب پنجره پایین پرید و از کنار دیوار به‌سمت اتاقی رفت که درب بزرگ و حکاکی شده‌‌ای از طرح‌هایی گل‌بوته‌ای و زیبا داشت. از لای درب به داخل سرکی کشید و‌ وارد آن شد. به محض ورود او شاهین در حالی‌که حوله روبدوشامبری به تن داشت و با کلاه آن مشغول خشک کردن موهای بلندش بود از داخل اتاق سرویس، وارد اتاقش شد!
مارگاریتا وحشت‌زده از ورود ناگهانی شاهین به سرعت به زیر تخت مجلل و بزرگ او که حریر سفیدی بر چهارچوب اطرافش آن را در بر گرفته بود، جهید!
شاهین که حس برتر و قدرت ادراک بالایی داشت، بدون این‌که او را ببیند متوجه حرکت و حضور چیزی در اتاقش شد! به سرعت به‌سمت درب اتاقش رفت و آن را بست و پشت به آن ایستاد.
- حست کردم، هر چی هستی بیا بیرون تا با انرژیم پودرت نکردم.
مارگاریتا که شاهین را شناخت و می‌دانست پنهان ماندن فایده‌ای ندارد و ممکن است با قدرتش او‌ را بزند، آرام سرش را از زیر حریر اطراف تخت بیرون داد و با نگاهی مملو از التماس و درماندگی به شاهین میومیو ضعیفی کرد!
شاهین متعجب متوجه شد او گربه‌ای کوچک و وحشت‌زده است! آرام جلوتر رفت و مقابل او طوری که بیشتر از آن باعث وحشتش نشود، روی زانو نشست.
- نترس کوچولو! بیا کاری باهات ندارم.
مارگاریتا بی‌اعتماد با نگرانی او را نگریست و آرزو می‌کرد کاش می‌توانست فقط کلمه‌ای حرف بزند و نام خودش را بر زبان بیاورد! شاهین با احتیاط طوری که بیشتر گربه کوچک را نترساند روی زانو چند قدم به او نزدیک شد و پیش‌پیشی کرد!
- بیا پیشی ناز! نترس، گفتم که کاریت ندارم.
مارگاریتا ناچار با ترس چند قدم به‌سمت او برداشت و با میو‌میو انگار التماس می‌کرد به او آزار نرساند.
شاهین آرام دستش را بر سر مارگاریتا کشید و نوازشش نمود. مارگاریتا که دلی پر درد و تنی زخمی داشت از نوازش دست او‌ اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید. شاهین متعجب او را در آغوش گرفت و متوجه پاهای خونین و بدن مجروحش شد!
- آخی، حیوون زبون بسته چه بلایی سرت اومده؟ چطوری اینجا اومدی؟ نکنه خدمتکارها یا نگهبان‌ها زدنت!
شاهین همان‌طور که سر و تن مارگاریتا را نوازش می‌داد با او حرف میزد:
- نگران نباش کوچولو، من مراقبتم. الان ترمیمت می‌کنم.
شاهین بر صندلی بزرگ و راحتی کنار تختش نشست و در حالی‌که مارگاریتا را در آغوش گرفته بود با انرژیش زخم‌های تن و پاهای او را ترمیم نمود. از زیر کتف‌هایش بلندش کرد و مقابل صورت خود نگهش داشت و با دقت به چهره‌ی غمگین مارگاریتا خیره شد‌!
مارگاریتا به نشانه‌ی تشکر میویی کرد و با همان غم نگاهش به چشمان طوسی شاهین خیره ماند‌. شاهین با لبخندی بوسه‌ای بر سر او گذاشت.
- تو خیلی معصوم و زیبایی، چشمات انگار برام خیلی آشناست! یا این نگاهت... !
شاهین حرفش را قطع کرد و متفکر بیشتر به چشمان مارگاریتا خیره شد‌، کمی بعد لبخندش بر پهنه‌ی صورتش گسترده‌تر شد.
- اوهوم، فکر کنم رنگ چشمات من و یاد اون دختر خون‌آشام، مارگاریتا انداخت. دختر بیچاره چقدر به من لطف کرد و فرصت نشد درست و حسابی ازش تشکر کنم.
مارگاریتا باز بغض راه گلویش را بست و هر چه خواست به شاهین بفهماند او خود مارگاریتاست، تنها میو‌میو از او شنیده میشد! شاهین با لبخند سری تکان داد.
- خیله خُب! فهمیدم پیشی کوچولو، حتماً گشنته. اما قبل غذا تو یه اسمم لازم داری؛ به‌نظرت به‌یاد یه دوست، مارگاریتا چطوره؟
مارگاریتا سری به علامت تأیید تکان داد و ناچار باز میوئی کرد. شاهین بلند خندید و او را روی پاهایش گذاشت.
- پس حرف هم می‌فهمی! باشه مارگاریتا الان به خدمه میگم برات یه غذای چرب و‌ نرم بیارن.
در همان لحظه ناگهان شهاب در نزده وارد اتاق شاهین شد و مارگاریتا وحشت‌زده از روی زانوان شاهین مجدد به زیر تخت جهید و قایم شد!

{پینوشت:
تعبیه* به معنای آراستن، آماده کردن، ساختن، تهيه، جاسازی و قرار دادن می‌باشد.

کنسول* میزی است شبیه به میز توالت یا دراوری که به شکلی کاملاً شیک‌تر و مجلل‌تر تهیه و تولید می‌شود. میز کنسول گونه‌ای از مبلمان است که میزی باریک با دو پایه است که از ابتدا، برای قرار گرفتن در کنار دیوار و یا تکیه دادن به سطوح صاف طراحی شده بود. و در حال حاضر در قسمت ورودی و یا حال و اتاق خواب هم از آن استفاده می‌شود و معمولا قاب آیینه‌ای بزرگ بر آن سوار می‌شود.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۹۹

شهاب
به فرار مارگاریتا به زیر تخت، متعجب به شاهین خیره شد و اندکی بعد بلند زیر خنده زد!
شاهین عصبی از خنده‌ی شهاب از روی صندلی‌اش بلند شد.
- کوفت! به چی می‌خندی؟ طفلک رو ترسوندی.
شهاب جدی شد.
- بهت گفتم وقتمون کمه، باید تا پایان روز آماده‌ی رفتن بشیم. اون‌وقت تو نشستی اینجا گربه بازی می‌کنی؟!
شاهین عصبانیت بیشتری بر چهره‌اش نشاند.
- تو چرا حرف تو کله‌‌ت نمی‌ره؟ من هم بهت گفتم بی‌حساب کتاب نباید به دل تاریکی زد.
شهاب با خشم چند قدم به شاهین نزدیک‌تر شد.
- تو ترسیدی از اون دِیمن لعنتی!
شاهین سری با تأسف تکان داد.
- از ترس برای من حرف نزن! نگرانی من از اینه که با حقارت دیگه‌ای خلع قدرت بشیم. اسم این ترسیدن نیست؛ بدون نقشه و فکر فقط از روی حس انتقام که نمی‌شه با افعی پر قدرتی که شناخت زیادی هم ازش نداریم رو در رو بشیم.
شهاب عصبانی صدایش بلندتر در اتاق پیچید.
- شاهین، حقارت رو من کشیدم؛ من برای مُردن میرم، نمی‌تونم با این شکست ادامه بدم!
شاهین به شهاب نزدیک شد، دست بر شانه‌اش گذاشت.
- من هم این حقارت رو‌ تجربه کردم؛ اما چرا مرگ؟ من و تو فرصتی برای گرفتن قدرت اَبَر اهریمنی داریم. چرا کینه‌مون رو نگه نداریم تا بعد از گرفتن قدرت‌ بیشتر و در برگشتمون از ریاضت به‌حساب اون تاریکی برسیم؟ این حس انتقام می‌تونه حتی به من و تو انگیزه‌ی بیشتری برای تحمل و گذر از سختی‌های ریاضت صعب‌الدواممون رو هم بده.
شهاب با شنیدن حرف‌های منطقی شاهین اندکی در اتاق قدم زد. انگار حرف‌های او توانست کمی شهاب را آرام‌تر کند! شاهین با لبخند دوستانه‌ای از فرصت تفکر شهاب استفاده کرد.
- بیا شبِ آخرِ کنار هم بودنمون رو با یاد و حرف اون تاریکی لعنتی خراب نکنیم. برای آمیدان پیغام فرستادم همراه شارلون اینجا بیان تا یه دورهمی کوچیک و خودمونی قبل رفتنمون داشته باشیم. نوبت ماست برای تشکر هم شده ازش یه پذیرایی کوچیک بکنیم. شاید سالیان سال، دیگه همدیگه رو نتونیم ببینیم و معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظارمونه! پس بیا امروزمون رو با کاری بیهوده از دست ندیم؛ انتقام باشه برای وقتی که با قدرت بیشتری برمی‌گردیم.
شهاب سری به نشانه‌ی قبول حرف‌های منطقی شاهین تکان داد.
- کارهای آمیدان برای من جای سئوال داره! نمی‌فهمم، چرا اون زن احمق رو‌ زنده نگه داشت؟ این برای من درده که اون لعنتی رو هنوز زنده می‌بینم در حالی‌که پدرم به‌خاطر کار احمقانه‌ی اون زن و نجات جون من، همه‌ی قدرتش رو از دست داد و مجبوره یه عمر بدون قدرتی، خدمت اون افعی رو بکنه.
شاهین کمی اخم کرد.
- اولاً، آمیدان کاری رو انجام داد که جای قدردانی داره؛ دیدی حتی اون کاساندان هم جرأت نکرد به جادوی سیاه دِیمن نزدیک بشه! دوماً، اون زن مادر توئه، من مطمئنم اون افعی برای به دام انداختن بانو آماندا نقشه‌ای چیده و بعید نیست حتی از جادو استفاده کرده باشه! با منطق فکر کن و گذشت رو از پدرت یاد بگیر.
شهاب کلافه به قدم زدن در اتاق ادامه‌ داد!
- چه گذشتی؟ هر نقشه‌ای هم براش چیده باشه از ضعف و زیاده‌‌خواهی خودش استفاده کرده. من هرگز نمی‌تونم ببخشمش و تا نفس می‌کشم نمی‌خوام حتی نگاهم به نگاهش بیفته!
شاهین با درک غرور مردانه‌ی درهم شکسته‌ی شهاب غمی در نگاهش نشست.
- باشه، فعلاً آروم باش. به قول آمیدان، (زمان قاضی بی‌رحمیه، همه چی رو سر وقت سر جای خودش قرار میده.) فعلاً من و تو به گذر زمان و گرفتن قدرت بیشتر نیاز داریم، همین.
شهاب به چشمان پر مهر شاهین خیره شد و لبخند تلخی زد.
- توی این گذر زمان فقط می‌دونم دلتنگ این نگاه‌های بدون غرور و منطق وحشتناک از خوبی و آرامشت میشم.
شاهین به تضاد و تعریف شهاب خندید!
- من هم دلتنگ این نگاه خشن و ظاهر سرد و در واقعیت به شدت سوزانت میشم!
***
لوسیفر خشمگین و پر غضب وارد سرزمین آرماگدون شد و کاساندان او‌ را همراه دیگر اَبَر اهریمنان در تالار اجلاس به حضور پذیرفت‌. لوسیفر با سر تعظیم کوتاهی نمود و با ناراحتی شروع به گلایه کرد:
- جناب کاساندان این ترس از تاریکی رو تا کی می‌خواین داشته باشین و اجازه‌ بدین دِیمن هر کشتاری انجام بده! شما و بقیه نمایندگانتون حتی جسارت موندن و کمک به مردم در حال مرگ رو هم نداشتین؛ این اندازه خفت و وحشت از تاریکی شرم‌آوره!
کاساندان با اندوه و‌ اندکی شرم سر پایین انداخت.
- حق با توئه لوسیفر، ما بُزدلانه از قصر تو گریختیم. اما این واقعیت تلخیه که هیچ کدوم از ما توان رویارویی مستقیم با دِیمن رو نداریم! ما مقابل اون خارج از آرماگدون آسیب پذیریم.
لوسیفر خشمگین‌تر شد.
- شما که تا این حد ازش وحشت داشتین، چرا خنجر زیر گلوی من گذاشتین که از خاندان و قبیله‌ی من پادشاهی بر تخت بنشینه؟ می‌خواستین تنها مردم سرزمین من قتل‌عام بشن! با وجود گردن‌کِشی اون تاریکی لعنتی، پسرخونده‌ی من به تنهایی بدون پشتیبانیِ حتی شماها، چطور می‌تونه بر ماوراء سلطنت کنه؟!
اَبَر قدرت اهریمنی از میان باقی حضار بلند شد.
- جناب لوسیفر، این رو فراموش نکنین که ما متفق‌القول بودیم سلطنت نواده‌ی شما تا سلطنت دِیمن موقتیه! ما همه می‌دونیم این بازی کُشنده، برای به تعویق انداختن سلطنت تاریکی، چندان برای دِیمن زمان‌بَر نیست و به سرعت بعد از ظهور ستاره‌ی کُشنده‌ش او‌ن رو خواهد کُشت و تاج و تخت رو باید تسلیم تاریکی بکنیم!
لوسیفر با خشم فریاد زد:
- پس شما که منتظر سلطنت اون اهریمن تاریک هستین، چرا پسرخونده‌ و قبیله‌ی من‌ رو به بازی گرفتین؟ شماها حتی جرأت و عرضه‌ی پشتیبانی از منتخب خودتون رو هم ندارین!
اَبَر اهریمن تاریکی از جایش بلند شد.
- جناب لوسیفر احترام خودتون رو نگه دارین! پسر خونده‌ی شما اگه توان مقابله با دِیمن رو داره ما هم می‌تونیم او‌ن رو پشتیبانی کنیم. اما خود شما هم می‌دونین این مقابله نه تنها در توان اون نیست که خود شما هم از پسش بر نیومدین! پیشنهاد من اینه بدون ایجاد تنش و روی لج انداختن دِیمن، بی‌سر و صدا تنها به امور ماوراء رسیدگی کنین!
لوسیفر به کاساندان که مغموم و ساکت تنها گوش می‌داد، نگاهی انداخت و با تأسف سر تکان داد.
- نظر شما هم همینه؟
کاساندان با شرم سرش را پایین نگه داشت و لوسیفر که دیگر نمی‌توانست آن فضای مسموم را تحمل کند با قدم‌هایی بلند و سنگین تالار اجلاس را ترک کرد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۱۰۰

آمیدان،
همراه شارلون به دعوت شاهین، برای وداع با آن‌ها که باید رهسپار ریاضتشان می‌شدند، به قصر آیزنرا رفتند. بعد از استقبال گرمی که آیزنرا همراه خدم و حشم قصرش از آمیدان نمود و به پیشوازشان آمدند، سپس با همراهی خدمه‌ای بسیار به بارگاه شاهین راهنمایی شدند.
شاهین و شهاب هم با رویی باز و رعایت ادب و احترام آن دو را به درون بارگاه پذیرفتند. شاهین در همان تالار بارگاه خود میز پذیرایی خودمانی‌ای برای راحتی بیشتر تدارک دیده بود و با اجازه گرفتن از آمیدان، خدمه را نیز مرخص نمود.
آمیدان با برانداز کردن بارگاه زیبا و مجللِ به سبک ایرانی شاهین، چند قدمی به نظاره و تحسین در اتاق برداشت.
- همچین وسایل و دکوراسیونی رو توی بارگاهی ندیده بودم!
شارلون هم تأیید کرد.
- فکر کنم این دکور و تزئینات بیشتر زمینی باشن، درسته؟
شاهین بلند خندید و به بازوی شارلون کوبید.
- تو خوب حال و احوال و سلایق من دستت اومده! من هرجا باشم یه نیمه‌م به سرزمین مادریم تعلق داره. این میز و صندلی‌ها از چوب گردو هستن و در زمین بیشتر از این سبک استفاده میشه. البته روی زمین خیلی هم گرون‌قیمت هستن. این فرش‌ها همه دست‌بافت و اصل ایرانین؛ من عاشق رنگ و گلبوته‌های قرمزشونم.
آمیدان که با تعجب تمام وسایل و دکوراسیون تالار بارگاه شاهین را از زیر نظر می‌گذراند، نگاهش بر روی درب زیبای اتاقی ماسید.
- مثل کَنده‌کاری که روی درب اون اتاق هست؟
شاهین با هیجان به‌سمت درب اتاق رفت.
- بیاین اونجا رو هم ببینین، اون اتاق خواب منه.
آمیدان و شارلون پشت سر شاهین از درب بزرگ و کَنده‌کاری شده با طرح‌های گل‌بوته وارد اتاق خواب بزرگ او شدند. از دیدن فرش کف اتاق و رو میزی‌های سنتی ترمه‌ی قرمز با طرح‌های گل‌بوته که بر روی دراور و میزهای چوبی درون اتاق انداخته شده بودند، حیرت کردند!
آمیدان نگاهش بر روی مارگاریتا که گوشه‌ای از تخت شاهین با وحشت آن‌ها را نگاه می‌کرد، خیره ماند.
- گربه نگه می‌داری؟
شاهین با لبخند به‌سمت مارگاریتا رفت و او را در آغوشش نزدیک آمیدان و شارلون آورد.
- این خانُم مارگاریتاست، تازه امروز نمی‌دونم چطوری و از کجا زخمی وارد اتاق من شده بود! من هم فعلاً یکم بهش رسیدم جونی بگیره. اما هنوز حیوون می‌ترسه! انگار مورد اذیت و آزار نگهبان‌ها یا خدمه قرار گرفته و از ما وحشت داره.
آمیدان به آرامی سر او را نوازش داد و ناگهان سردی عجیبی از او حس کرد‌، چشمانش را درون چشمان پر وحشت مارگاریتا دقیق نمود!
- این خیلی سرده! انگار روح نداره!!
شاهین که متوجه شد مارگاریتا خیلی وحشت‌زده شده او را مجدد روی تخت گذاشت.
- فکر کنم از ما زیاد ترسیده، بیاین بریم کمی از شما با شربت‌ها و عرقیجات سنتی ایرانی پذیرایی کنم.
سر میز پذیرایی بعد از کمی نوشیدن و گفتگوهایی که بین آن‌ها رد و بدل شد، شهاب با شرمساری به آمیدان نگریست.
- تو باز به‌خاطر خونواده‌ی من توی دردسر افتادی، ازت ممنونم. اما اون زن ارزش این همه زحمت و انرژی برتری که تو از دست دادی رو نداشت.
آمیدان لبخند دوستانه‌ای به شهاب زد.
- اون زن مادر توئه و خونواده‌ی من. می‌دونم الان بهش هنوز خشم داری‌ اما ما در هر شرایطی باید اول خونواده و خاندانمون رو حفظ کنیم و مشکلاتی که با هم داریم رو درون قبیله‌ی خودمون حل و فصلش کنیم؛ یا حتی اگه نیاز به تنبیهی باشه، قبایل دیگه نباید از اون چیزی بفهمند. این‌جوری کینه و دردهامون هم فراموشمون نمی‌شه!
شاهین با سر حرف آمیدان را تأیید کرد.
- حق با آمیدانه، درسته ما الان شرایط رویارویی با تاریکی رو نداریم اما بعد از گذروندن این ریاضت، من و شهاب یه اَبَر اهریمن برمی‌گردیم و اون‌وقت می‌تونیم انتقام سختی از اون افعی لعنتی بگیریم.
آمیدان از منطق حرف شاهین خیالش آسوده‌تر شد.
- بله، فعلاً باید تا می‌تونیم تموم قدرت‌های اهریمنی و جهنمی رو برای خاندان خودمون به‌دست بیاریم.
شارلون در جواب جمله‌ی آمیدان لبخند تلخی به او زد!
- من هم تصمیم گرفتم برای به‌دست اوردن قدرت حیوانی به جنگل دِهشت برم.
آمیدان متعجب نگاهش کرد!
- بهم نگفته بودی!
شارلون نگاه غمگینش را در چشمان زیبای آمیدان ثابت کرد.
- مگه تو گفتی که می‌خوای به زمین بری؟
همه متعجب به آمیدان خیره شدند! آمیدان لبخند تلخی به شارلون زد.
- از کی شنیدی؟
شارلون کلافه دستی به درون موهای مجعدش کشید.
- شنیدم داشتی از کاترین می‌خواستی برات وسایلی برای پوشش زمین آماده کنه.
آمیدان غم نگاهش را از چشمان شارلون گرفت.
- می‌دونین من از اول هم ناچار به پذیرفتن این عنوان پادشاهی شدم. اما باز مجبور شدم به دِیمن قول بدم کنار بایستم و‌ فقط یه پادشاه نمادین باشم. پس موندن یا رفتنم از اینجا اون هم بدون شماها که هر کدوم رهسپار ریاضتی هستین، زیاد توفیری نداره.
شهاب با خشم از جایش بلند شد‌.
- به‌خاطر اون زن این قول رو بهش دادی، نه؟
آمیدان اخمی کرد.
- باز که گفتی اون زن؟ اون مادرته، شهاب! گفتم من خودم میلی به سلطنت نداشتم و ندارم. این فقط بهونه‌ای شد که به لوسیفر بفهمونم، من زیر بار خواسته‌ی اون نمی‌رم.
شهاب مصمم چند قدم به آمیدان نزدیک شد و بُراق در چشمان او خیره شد.
- اما تو هنوز به عنوان پادشاه ماوراء هستی چه نمادین چه حقیقی. من ازت می‌خوام اون زن تنبیه بشه، این جزو مسئولیت‌های توئه که به قول خودت اگه حتی کسی از درون خونواده تنبیهی نیاز داشت بی‌سر و صدا مجازات بشه.
همگی با حیرت به شهاب خیره ماندند و او ادامه داد:
- باید برای درس گرفتن بقیه هم شده به سرزمینی بعید و بدون امکانات تبعیدش کنی. این حداقل مجازاتیه که می‌تونی برای اون زن که کلی به قبیله و خونواده آسیب رسونده در نظر بگیری.
آمیدان با نگاهی پرسش‌گر شاهین را نگاه کرد و او هم سری تکان داد.
- فکر می‌کنم حق با شهاب باشه. هر چند تصمیم سختیه اما برای عبرت بقیه لازمه.
آمیدان در سکوت سری به نشانه‌ی قبول مجازات بانو آماندا تکان داد.
- بسیار خب، تنبیه بانو آماندا با من. شما هم به این ریاضت برید تا قوی‌تر و یه اَبَر اهریمن برگردین. اونوقت خودتون می‌تونین با اون اهریمن تاریک به رقابت بپردازین و‌ حتی مدعی سلطنت هم باشین!
شارلون پوزخندی زد.
- تو فکر می‌کنی من رهات می‌کنم؟ تو هرجا بری تا ته‌ته جهنم هم شده من هم باهات میام!
آمیدان شانه‌ای بالا انداخت.
- باشه؛ اما بعد گرفتن قدرت حیوانیِ خرس، می‌تونی پیش من روی زمین بیای.
شارلون با چشمانی از تعجب درشت شده به آمیدان خیره ماند.
- چرا خرس؟
آمیدان چشمکی به شاهین زد.
- گودال خرس‌ها که یادت نرفته، می‌خوایم بندازیمت اون تو.
شاهین هم بلند خندید.
- راست میگه شارلون، خرس‌ها بدون تو احساس تنهایی می‌کنن.
شارلون با حرص گوشه چشمی نازک کرد.
- قبلاً گفتم که از بی‌مزه‌گیتون کاملاً مشخص هم‌خونین.
شهاب مغموم بدون لبخندی به شوخی آن‌ها به نقطه‌ای خیره ماند.
- دِیمن قدرت عقاب پدرم که با ریاضت‌های زیادی قدرتمندترش کرده بود رو با نامردی به اون جنگجوی بزدلش داد! پسرِ پدرم نیستم اگه زنده برگردم و اون قدرت رو ازش پس نگیرم.
آمیدان در جواب غرور سرخورده‌ی شهاب سر تکان داد.
- این درد خوبه! نگهش دار. شماها لیاقت برترین قدرت‌ها و انرژی‌های ماورائی رو دارین. من که دارم به زمین میرم، می‌خوام از انرژی برتر خودم برای هر سه شما بزارم. با قدرت برتر من می‌تونین ریاضتتون رو به سلامت بگذرونین!
آمیدان دستش را به‌سمت بقیه دراز کرد!
- هر سه دستم رو بگیرین.
آن‌ها با تردید به‌هم نگاه کردند و شاهین به سخن آمد:
- آمیدان، بخشیدن انرژی برتر به ماها برای خودت ممکنه خطرناک بشه. تو هر چی باشه پادشاه ماورائی نباید در مقابل تاریکی از انرژی برتر خالی باشی.
آمیدان با بی‌تفاوتی شانه بالا انداخت!
- تموم که نمی‌شه. این همه انرژی برتری که با ریاضت‌هام گرفتم، روی زمین به‌درد من نمی‌خورن!
شارلون با نگرانی به‌سمت آمیدان چند قدم برداشت.
- اون دِیمن لعنتی ممکنه بهت آسیب بزنه. چرا باید خودت رو در مقابل اون خلع قدرت کنی!
آمیدان با نگاهش سعی کرد اطمینان خاطری به شارلون بدهد.
- من که خالی از قدرت نمی‌شم. فقط کمی از انرژی برترم رو‌ به شماها میدم. بعد خیالت راحت، دِیمن با یه پادشاه نمادین کاری نداره؛ به‌خصوص که بفهمه من ماوراء رو هم ترک کردم. دشمنی اون و لوسیفر به من ربطی نداره. می‌مونه کینه و انتقام شماها که در برگشت می‌تونین باهاش تسویه حساب بکنین.
آمیدان که تردید آن‌ها را در گرفتن دستش دید با خندیدن به آن‌ها اطمینان بیشتری داد.
- بجنبین دیگه، دستم رو که نمی‌خواین رد کنین؟
هر سه با اندوه دست آمیدان را گرفتند و او‌ هم از قدرت برترش به هر سه آن‌ها انتقال داد و خسته و بی‌رمق با زانو زمین افتاد!
شارلون نگران از زیر بغلش او‌ را بلند کرد و با کمک بقیه روی صندلی نشاند. آمیدان نفس‌نفس‌زنان سرش را بالا گرفت.
- نگران نباشین، من خوبم.
برای آمیدان نوشیدنی ریختند تا حالش جا آمد.
- من هر چی از دستم بر میومد برای راهی کردن شما انجام دادم، لطفاً سالم و‌ پر قدرت برگردین.
شاهین دسته کلیدی از جیبش بیرون آورد و مقابل آمیدان گرفت.
- اگه واقعاً تصمیم داری به زمین بری، خونه‌ی من در ایران بهترین جا برای موندنه. فقط تو نبود من چند تا گلدون من رو هم آب بده، یه امانتی هم دارم که باید به زمین ببریش!
آمیدان با تردید دسته کلید را گرفت و شاهین به مارگاریتا که از اتاق خواب او بیرون آمده بود و مغموم روی صندلی نشسته و صحبت‌های آن‌ها را گوش می‌داد، اشاره کرد.
- اون پیشی کوچولو، خانُم مارگاریتای من رو هم به زمین ببر. اونجا به سرایدار و زنش که به کارهای خونه‌ی من رسیدگی می‌کنن، بسپارش. بگو خوب ازش مراقبت کنن. فکر کنم زمین برای زنده موندن این کوچولو جای امن‌تری باشه تا اینجا بمونه‌.
آمیدان با تکان دادن سرش پذیرفت و دسته کلید را از شاهین گرفت.
- تا جایی برای خودم دست و پا کنم لطفت رو‌ می‌پذیرم. نگران خانُم مارگاریتا هم نباش؛ ازش مراقبت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۱۰۱

«فصل دوم»

ده سال بعد... زمین، ایران، سال ۱۳۷۱ هجری شمسی، تهران:

«آرزو» دوان‌دوان پله‌های طبقه‌ی دوم دبستان المهدی را به‌سمت پایین دو تا یکی طی می‌کرد. در سالن طبقه‌ی پایین دختر قد کوتاه و ریزی را دید و نفس‌زنان پرسید:
- هی صادقی، «ماه» رو ندیدی؟
صادقی با بی‌تفاوتی شانه‌ای بالا انداخت.
- صدای خط‌کِشش رو نمی‌شنوی؟
آرزو خوب گوش داد، صدا از ته راهروی سمت راست می‌آمد و باز دوان‌دوان در حالی‌که نصف راه را جای دویدن، پاهایش را روی موزائیک‌های صیقلی شده و قدیمی کف راهرو سُر می‌داد، خودش را به آخرین کلاس رساند. «سوزان» را دید که فریادزنان، خط‌کش بلندی در دست بر نیمکت می‌کوبید.
- گفتم زود باشین کلاس رو خالی کنین، زنگ تفریح همه باید توی حیاط باشین.
آرزو سراسیمه و با هیجان بازوی سوزان را در چنگ خود فشرد.
- بیا، بیا!
سوزان دستپاچه از حال آرزو با درد فشار و چنگ دست او بر بازویش ناله کرد:
- آخ، دستم رو با چنگت کندی! چه مرگته؟
آرزو در حالی‌که همچنان سوزان را از بازویش گرفته بود، کشان‌کشان از کلاس بیرون کشید.
- بدو بیا تا نرفتن!
سوزان متعجب از فشار دست آرزو که بازویش را رها نمی‌کرد و او را دنبال خودش می‌کشید، فقط ناچار در پی او می‌دوید! وسط سالن مقابل پله‌های طبقه‌ی دوم که رسیدند، ناظم مدرسه خانُم «کاظمی» از دفتر مدرسه که دقیق مقابل پله‌های طبقه‌ی دوم بود بیرون آمد و با دیدن آن دو بلند پرسید:
- «ماه‌رویی» «کنعانی» کلاس‌ها خالی شدن؟
سوزان به‌سختی آرزو‌ را که هنوز او را می‌کشید متوقف نمود و با ادب جواب داد:
- بله خانُم، همه رو بیرون کردیم.
آرزو با دستپاچگی بهانه‌ای برای به طبقه‌ی بالا رفتن پیدا کرد.
- نه‌ بالا موندن، بیا باید اونجا رو هم خالی کنیم.
سوزان چشم غره‌ای به آرزو رفت و خانم کاظمی با سر تأیید نمود.
- پس برید بالا رو هم خالی کنین، کسی توی کلاس‌ها نمونه.
آرزو با شنیدن فرمان خانُم کاظمی، دوباره بازوی سوزان را گرفت و به‌سمت طبقه‌ی بالا دوان‌دوان او را کشید! بالای پله‌ها در راهروی خلوت طبقه‌ی دوم هیجان آرزو در صدایش بیشتر شد.
- بجنب دیگه تا نرفتن، بیا... .
سوزان متعجب و با کلافگی جمله او را قطع کرد.
- کی آرزو؟ چی شده؟
آرزو چشمانش درشت‌تر شد.
- همون پسره که گفتم امروز پاش رو گرفت جلوی پام افتادم، اینجان!
سوزان بهت زده چند بار پشت هم پلک زد!
- اینجا؟!
آرزو با هیجان دوباره سوزان را همراه خود کشید.
- اینجا که نه بابا، زیر پنجره‌ی کلاسمونن.
سوزان کنجکاو سریع‌تر دنبال آرزو وارد کلاس شد و با اشاره‌ی او که با گذاشتن انگشتش روی بینیش به او فهماند بی‌صدا پشت پنجره‌ی رو به کوچه بیاید، سوزان روی پنجه به آرامی همراه آرزو پشت پنجره رفتند و از لای پرده‌‌ی آویز شده به رنگ سبز و جنس جودون، پنهانی پایین پنجره را نگاه کردند. سوزان سه تا پسر خوش‌تیپ و خوش لباس را دید که با هم مشغول حرف زدن بودند! آرزو آرام به یکی از آن‌ها اشاره کرد و لب و دهانش را طوری که صدایش در نمی‌آمد، تکان داد.
- اون بود، اون!
سوزان با حرکتی آرام در حالی‌که آرزو را هم نرم همراه خودش می‌کشید از پشت پنجره کنار آمد و صدایش را پایین نگه داشت.
- صورت‌هاشون که دیده نمی‌شه، اما لباس‌هاشون خیلی خوش‌تیپن.
آرزو هم تُن صدایش را پایین آورد.
- همون لباس زرده پاش رو گرفت جلوی پای من با صورت افتادم، اون دو تا هم بلند بهم خندیدن! چونه‌م رو ببین زخم شده، بلند شدم تا اینجا دوییدم و گریه کردم.
سوزان کمی در فکر فرو‌ رفت و ناگاه از رسیدن به فکری، بشکنی با هیجان و شیطنت زد!
- خب حالا نوبت ماست به اون‌ها بخندیم!
آرزو با هیجان منتظر شنیدن فکر پر شیطنت سوزان، لبخندی بر پهنه‌ی صورتش نشاند.
- چطوری؟ چی توی سرته؟
سوزان طبق عادت فکر کردنش، کمی چشمانش را ریز کرد و به‌سمت کیف بزرگ مدرسه‌اش رفت که شبیه چمدان کوچکی بود. دسته‌ی آن را از بالا گرفت و قفل‌های مدل چمدانی آن را باز نمود. دو کیسه‌ی لقمه‌های شامی که مادرش برای خوردن در زنگ تفریح گرفته بود را از داخل کیفش در آورد. با عجله یکی را از کیسه‌ی فریزرش بیرون آورد و به آرزو داد و آن یکی هم در آورد و سر لقمه را در دهان خودش نگه داشت! کیسه‌ی میوه‌ای هم که مادرش همراه لقمه‌هایش در کیفش گذاشته بود را نیز با خالی کردن سیب و خیار داخلش درون کیف، برداشت و در حالی‌که گازی از لقمه‌اش زد کیسه‌های خالی را رو به آرزو گرفت و با دهان پُر گفت:
- سه نفرن، ما هم سه تا کیسه آب از این بالا می‌ریزیم روی سرشون!
آرزو که تندتند لقمه را گاز میزد چشمانش از هیجان و حس انتقام به شادی درخشید.
- ایول! من قمقمه‌م پُر آبه!
هر دو سریع همان‌طور که لقمه‌ها را گاز می‌زدند و نجویده جویده می‌بلعیدند با کمک هم هر سه کیسه فریزر را از آب پُر کردند! آرزو ذوق زیادی برای سریع‌تر انجام دادن کار پر شیطنتشان داشت.
- بجنب تا نرفتن روی سرشون بندازیم!
سوزان هم با شیطنت و بدجنسی ابرویی بالا انداخت.
- صبر کن، آب خالی که فایده نداره. لباس‌هاشون خیلی خوشگله!
آرزو متعجب به سوزان که ته لقمه‌اش را در دهانش فشار داد، نگاه کرد که به‌سمت تخته سیاه رفت و هر چی گَرد گچ ریخته شده در پای تخته بود را درون کیسه‌ی آب ریخت و با دهان پر که به زور لقمه را می‌جوید به کیسه‌های آب دست آرزو اشاره کرد.
- بیارشون توی اون‌ها هم بریزم!
آرزو‌ با ذوق کیسه‌های دستش را جلو برد و آن‌ها را هم مملو از گَرد گچ‌های رنگی پای تخته سیاه کردند و با برق شیطنت در چشمانشان آرام و بی‌صدا پشت پنجره رفتند. به‌هم با اشاره گفتند که باید خوب نشانه بگیرند!
زیر پنجره‌ی مدرسه ابتدایی المهدی در پیاده‌روی کوچه هفتم غربی، آمیدان و شارلون همراه «بهمن»، پسری که پایش را جلوی پای آرزو گرفته بود، ایستاده بودند! بهمن برای شارلون در حال گزارش دادن بود.
- من تا اون بیابونی ته کوچه رو هم حصار کردم، نمی‌دونم دار و دسته‌ی لوسیفر چه محموله‌ای رو می‌خوان رد کنن که دستور داده کل محل رو باید حصار کنیم!
بهمن پسری که با دوستی و آشنایی با آمیدان و شارلون از زمین به ماوراء رفته بود و توانسته بود انرژی‌های ماورائی به‌دست بیاورد در خدمت آمیدان و قبیله‌ی او در آمده بود.
بهمن بلند قد و چهار شانه، چهره‌ای گندمین داشت که از چشمان درشت و میشی رنگش شیطنت می‌بارید! موهایی صاف به رنگ خرمایی روشن با رگه‌های طلائی تیره داشت که تا پشت گردنش بلند بود و با تکان سرش گاهی دسته‌ای از آن روی پیشانیش می‌ریخت. بهمن عادت داشت با دست کشیدن درون موهایش از جلوی سرش تا پشت، مدام آن‌ها را به عقب براند. ترکیب ته ریش و سبیل خرمایی رنگی که داشت با رنگ موها و چشمانش، چهره‌ی جذابی به او بخشیده بود.
آمیدان بی‌تفاوت پلک‌هایش را همراه ابروانش بالا داد.
- کاری که گفته رو انجام بدین، باقیش به ما ربطی نداره چه غلطی می‌خوان بکنن.
در همان لحظه صدای پر هیجان آرزو در کلاس خالی پیچید و از پنجره‌های باز به درون کوچه رها شد.
- ماه، حالا!
ناگهان کیسه‌های آب و گچ را از بالای پنجره رها کردند و صاف روی سر هر سه خالی شدند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۱۰۲

آرزو
و سوزان بعد از انداختن کیسه‌های آب و گچ از پنجره به سرعت فرار کردند و خودشان را به طبقه‌ی پایین مدرسه رساندند! با خنده و شادی کف دست‌هایشان را برهم کوبیدند و از سر کول هم با خنده بالا می‌رفتند.
آمیدان از خشم لحظاتی همان‌طور که آب کِدر و گچ‌آلود از روی موهایش بر صورتش می‌چکید، چشمانش را بسته نگه داشت! شارلون و بهمن به عقب دویدند و به‌سمت پنجره نگاه کردند تا ببینند کی این بلا را سرشان آورده! هر سه با اعصابی به‌هم ریخته به سر و وضع خیس و شوره بسته از گچ همدیگه نگاه کردند، شارلون بلند رو به پنجره‌ی مدرسه فریاد زد:
- دستم بهتون برسه گردنتون رو می‌شکنم.
همان موقع صدای زنگ پایان زمان تفریح بلند شد، آمیدان سعی کرد خشم بقیه را کنترل کند.
- آروم باشین، جلب توجه نکنین؛ بزارین برن سر کلاس. این دبستان دو شیفته، شیفت قبل پسرونه بوده. بهمن برو داخل مدرسه، همین کلاس رو در نظر بگیر، یکی مونده به آخری میشه. به هوای این‌که وسیله‌ای از برادرت از شیفت قبل توی این کلاس جا مونده داخل کلاس برو، کار هر کدوم باشه از انرژی ترسشون می‌تونی بفهمی.
شارلون با نفس بلندی خشمش را رها کرد.
- آره فکر خوبیه. من شنیدم گفت ماه، دو نفر بودن.
آمیدان تأیید نمود.
- من هم شنیدم، میون این همه دختر با یه اسم سخت میشه پیداشون کرد. اما از انرژی و هاله‌ی استرس اطرافشون، راحت میشه تشخیصشون داد!
بهمن متفکر چشمانش را ریز کرد.
- فکر نکنم نیاز باشه برم داخل، می‌دونم کار کیه!
آمیدان در حالی‌که سعی می‌کرد با دست‌مالی که از جیبش در آورد خودش را تمیز کند، سری تکان داد.
- حتماً همون دختری که اذیتش کردی؟
بهمن لبخندی بر لب نشاند.
- آره، فکر کنم همون دختری باشه که سرظهر پام رو جلوی پاش گرفتم، صدای اون بود وقتی گفت ماه! آخه بعداز افتادنش هم، صداش رو که فحش می‌داد، شنیدم!
شارلون در حالی‌که موهایش بیشتر خیس شده بود و سعی می‌کرد با تکان دادن و دست کشیدن تمیزشان کند با عصبانیت غرید:
- بزار بیاد بیرون، دونه‌دونه استخون‌هاش رو می‌شکنم!
بهمن همان لبخند خونسردانه را بر چهره‌اش حفظ کرد.
- بی‌خیال سردار، جنبه داشته باش.
شارلون خشن نگاهش کرد!
- آزار رو تو دادی، گند و کثافتش مال ما شد. خجالت نمی‌کشی به یه دختر بچه‌ی دبستانی گیر دادی؟
بهمن یکه خورد و دستپاچه شد!
- گیر چی سردار؟ برای شوخی و خنده خواستم اذیتش کنم.
شارلون چشمانش را موشکافانه به بهمن ریز کرد.
- تو منتظر اومدنش بودی، پس اولین بارت نبود که می‌دیدیش. وگرنه اون همه دختر از مقابلت رد شدن، چرا فقط لنگت برای این یکی دراز شد؟
آمیدان متوجه شرم بهمن مقابل خودش شد و سعی کرد بحث آن دو را تمام کند.
- حالا هر چی، سردار ما هم تلافی می‌کنیم اما نه با گردن شکستن، بزار بیان بیرون براشون دارم!
زنگ آخر به صدا در آمد و دانش‌آموزهای دبستانی با سر و صدا هر کدام سعی می‌کردند سریع‌تر از کلاس خارج شوند. آرزو نگران از لای پرده بیرون را نگاه کرد و به سوزان که مشغول جمع کردن کتاب‌هایش بود نزدیک شد.
- اون‌ها هنوز بیرون وایسادن!
سوزان هم کنجکاو با احتیاط از لای پرده نگاهی انداخت و هر سه را روبه‌روی پنجره‌ی کلاسشان دید که به دیوار تکیه زدند و با دقت به دانش‌آموزها که خارج می‌شدند نگاه می‌کردند؛ سوزان با نگرانی ذهنش درگیر شد!
- آرزو ما این‌ها رو خیس کردیم؟! این‌ پسرها که خیلی سن و سال دارن. کمِ‌کم بیست و پنج یا سی سال رو دارن.
آرزو شانه بالا انداخت.
- تقصیر خودشون بود با نصف‌نصف سن خودشون در افتادن.
سوزان از کاری که کرده بود پشیمان سری تکان داد.
- والا از بالا من به صورت‌ و قد و هیکل‌هاشون دقت نکردم، فکر کردم پسرهای شیفت قبل مدرسه باشن.
آرزو با تعجب سوزان را برانداز کرد.
- مگه اون پسر وسطیِ رو نمی‌شناسی؟
سوزان قفل‌های کیفش را بست و با کنجکاوی درون چشمان میشی رنگ آرزو پرسش‌گرانه خیره شد.
- یعنی تو می‌شناسیشون؟
آرزو دختر دبستانی بلند قد و درشت اندام، پوستی گندمین و روشن با موهایی طلایی تیره داشت. چهره‌اش گرد و گونه‌هایش برجسته بود، چشمانی درشت میشی رنگ داشت که سایه‌ی تیره‌ی مژگانش در زیر پلک پایینی او چشمانش را گیراتر نشان می‌داد. ابروانی کشیده و لب‌های کوچک و ظریف، بینی کوتاه با سری گرد که متناسب با چهره‌اش بود، روی هم رفته از او با وجود سن کمش دختری جذاب ساخته بود.
آرزو با لحن رویایی پرسش سوزان را پاسخ گفت:
- مگه کسی هم توی محل هست که «اُمید» رو نشناسه؟ همون پسره که وسط وایساده، چند وقتی میشه به این محل اومده. خیلی خوشگله خیلی هم بچه مایه‌ست؛ کل دخترهای محل براش غش و ضعف میرن!
سوزان متعجب به آرزو مشکوک شد!
- نکنه خودت کاری کردی که اذیتت کنن؟ اصلاً چرا باید پاشون رو جلوی پای تو بگیرن؟
آرزو با شیطنت خندید.
- امید که پاش رو جلوی پام نگرفته، اون سمت چپی دوستش بهمن بود. امید با اون یکی رفیقش «شاهپور» فقط خندیدن!
سوزان چشمان درشت و سبزش از تعجب گشادتر شد!
- اسم‌های همه‌شون رو هم که بلدی؟!
آرزو باز لحن رویایی به خودش گرفت.
- وای دختر میگم همه‌ی محل این‌ها رو می‌شناسن، هرجا بین دخترها بری از تیپ و خوشگلی امید و دار‌ و دسته‌ش حرف می‌زنن.
سوزان با کمی ترس پرسید:
- دار و دسته؟ منظورت چیه؟
آرزو آب و تاب بیشتری به لحنش داد.
- والا این‌ها چند نفری هستن، محل رو قُرُق می‌کنن! همه ازشون حساب می‌برن، خیلی هم مغرور و بی‌تفاوتن به این همه دخترهای اطرافشون که براشون سر و دست می‌شکنن! حالا فکرش رو بکن این‌که پا جلوی پای من گرفتن، یعنی توجه‌شون به من جلب شده!
سوزان با عصبانیت ته کیفش را روی نیمکت کوبید و دسته‌ی آن را محکم در دستش گرفت.
- خوبه فقط ده سالته مثل دختر ترشیده‌ها می‌مونی! همه‌ش دنبال این پسر اون پسری، اون‌ها سن بابات رو دارن.
آرزو با ناراحتی غر زد:
- بابای من پنجاه سالشه‌ ها. این‌ها به این خوش‌تیپی، جوونی... .
سوزان حرفش را قطع کرد.
- خُبه‌خُبه، غش و ضعف نرو. تو که می‌شناختیشون، می‌دونستی یارو دار و دسته هم داره و شاید اصلاً آدم‌های خطرناکی هم باشن، چرا همون اول بهم نگفتی اون بلا رو سرشون نیاریم؟ این‌ها فهمیدن کار توئه، می‌شناسنت که دارن کشیک می‌کشن. بدبخت معلومم نیست برای تلافی چه بلایی سرت بیارن! یالا بیا باید از در بزرگه با کلک بیرون بزنیم از کوچه‌ پشتی در بیایم؛ بجنب!
سوزان مانتو آرزو را از آستینش گرفت و همراه خودش به‌سمت حیاط مدرسه کشید. آقای منافی، بابای مدرسه که در حال جارو کردن حیاط بود با دیدن آن دو که چون مأموران انتظامات مدرسه بودند خوب می‌شناختشان، ایستاد.
- چی شده دخترهای گلم؟
سوزان نگاه پر التماسی به خود گرفت.
- آقای منافی زنجیر در بزرگه رو باز می‌کنین ما از این در خونه بریم؟ یکی از بچه‌ها اولیاش رو سرمون اورده؛ چون سر صف دعواش کردیم، می‌خواد مامانش دعوامون کنه. اگه میشه بزارین از این‌ در بریم، نبینتمون!
آقای منافی خنده‌ای زد و با سر تکان دادن دسته کلیدش را از جیبش خارج نمود و برای باز کردن قفل زنجیر به‌سمت درب بزرگ رفت.
- این هم از عاقبت مسئولیت و مأمور بودنتون.
آرزو و‌ سوزان با لبخند پیروزمندانه‌ای به‌هم با باز شدن درب از آقای منافی تشکر کردند و با سرعت تا سر کوچه را در حالی‌که بند کیف‌هایشان را پشتشان انداخته بودند، دویدند و به‌سمت خانه‌هایشان‌ رفتند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۱۰۳

سوزان
روز بعد تنهایی بدون حضور آرزو، دانش‌آموزها را به صف کرد و سر کلاسشان فرستاد. وقتی خودش سر کلاس چهارم_دو وارد شد، معلمشان خانُم سلیمی قبل او وارد کلاس شده بود. سوزان با متانت و ادبی که در چهره داشت با شرمساری از خانُم سلیمی بابت تأخیر چند دقیقه‌ایش عذرخواهی کرد و اجازه‌ی ورود به کلاس را خواست.
خانُم سلیمی معلم مهربان کلاس چهارم سوزان بود که می‌دانست سوزان در مدرسه مانند آچار فرانسه برای همه‌ی معلمان و ناظم‌ها می‌ماند و هرجا کاری گیر باشد او را احضار می‌کردند و تأخیر چند دقیقه‌ای او قبل حضور معلم زیاد عجیب نبود. لبخند پر مهری به چشمان سبز و گیرای سوزان پاشید و به او اجازه‌ی ورود داد.
سوزان هم مانند آرزو نسبت به هم‌سن و سال‌های خودش درشت‌تر و بلند قدتر بود. زیبایی سوزان با معصومیتی عجیب در چهره‌اش همراه بود که باعث می‌شد از همان سن پایینی که داشت، مورد توجه اطرافیانش قرار بگیرد!
سوزان پوستی صافِ سفید و روشن داشت، صورتی اندکی کشیده با گونه‌هایی زاویه‌دار و چانه‌ای ظریف و کوچک. چشمانی درشت و کشیده به رنگ سبز روشن با مژگانی بلند و سیاه که ابروان هشتی و مشکی او غرور زیبایی به چهره‌اش می‌بخشید! بینی کوچک و خوش تراش با لب‌هایی سرخ غنچه‌ای و گوشتی، ظرافت و جذابیت خاصی به چهره‌ی او می‌داد. گیسوان صاف مشکی پَر کلاغی او بسیار پر پشت و بلند بود که مادرش هر روز قبل آمدن سوزان به مدرسه به‌سختی آن‌ها را زیر مقنعه‌ی او، پشت سرش مهار می‌کرد که باعث میشد همیشه مقداری بالای سر مقنعه‌ی او پُف بیشتری داشته باشد و بالاتر بایستد. سوزان چون نسبت به هم‌سن و سال‌های خودش درشت‌تر بود، همراه آرزو از همان کلاس چهارم ابتدایی به عنوان مأمور انتظامات مدرسه انتخاب شده بودند.
سوزان با دیدن جای خالی آرزو نگرانی‌اش بیشتر شد و با خودش فکر کرد، (نکنه مشکلی برای اون پیش اومده باشه.)
نیم ساعتی از شروع زنگ اول گذشته بود که با کوبیدن به درب کلاس، آرزو رنگ پریده و دستپاچه با برگه‌ی کتبی از دفتر مدرسه برای علت تأخیرش، اجازه‌ی ورود خواست و برگه‌ی تأیید شده‌ی مدیر مدرسه را به خانُم سلیمی نشان داد. با اجازه‌ی او همان‌طور هراسان به‌سمت نیمکتش رفت و کنار سوزان که تمام نگاهش سؤال بود نشست، تُن صدایش را آرام نمود.
- زنگ تفریح بهت میگم.
سوزان بی‌صبرانه منتظر صدای نواختن زنگ تفریح بود و دقایق برایش کند می‌گذشت. سرانجام با به صدا در آمدن زنگ تفریح و هیاهو دیگر دانش‌آموزها برای رفتن به حیاط، سوزان با نگرانی دست آرزو را گرفت.
- یالا بگو چی شده، چرا دیر کردی؟ من خیلی نگرانت شدم.
آرزو در حالی‌که سعی می‌کرد بغضش را فرو خورد، صدایش لرزید.
- حق با تو بود، اون‌ پسرها من‌ رو خوب می‌شناختن! ظهر اومدنی سر خیابون درختی وایساده بودن و تا دیدمشون عرض خیابون رو تغییر جهت دادم تا از سمت مخالفشون رد بشم. اما نمی‌دونم کدومشون چطوری از همون سمت خیابون، یه کیسه پر آب جوب و لجن، روی سرم پرتاب کرد!
اشک آرزو روی گونه‌اش چکید و سوزان دهانش از حیرت باز ماند! آرزو با گریه ادامه داد:
- از خجالت مُردم تا میون خندیدن این و اون توی محل با اون سر و وضع لجنی دوباره برگشتم خونه‌مون. چاره‌ای نداشتم باید حمام می‌کردم، لباس عوض کردم و تا دوباره برگردم مدرسه دیر شد.
سوزان با ناراحتی دستمال‌کاغذی تمیزی از کیفش خارج نمود و دست آرزو داد تا اشک‌هایش را پاک کند.
- کاش به بابات بگی پدرشون رو در بیاره، مگه بابای تو پلیس نیست؟
آرزو وحشت در نگاهش نشست.
- سوزان بابام من رو هم می‌کُشه بفهمه با این پسرهای به این بزرگی در افتادم!
سوزان غمگین به معنای این‌که او‌ را می‌فهمد، سری تکان داد و به تخته سیاه خیره شد.
- ما نباید اون بلا رو سرشون میاوردیم، اون‌ها از ما خیلی بزرگ‌تر هستن و معلومه زورمون بهشون نمی‌رسه. توام خودت رو ناراحت نکن، دیگه اصلاً فراموشش کن. کاری به کارشون نداشته باشیم اون‌ها هم دیگه سر به سرمون نمی‌زارن. پاشو بریم باید کلاس‌ها رو خالی کنیم.
سوزان و آرزو غمگین با احساس شکست طبقه‌ی بالا را خالی کردند و به طبقه‌ی پایین رفتند. با رسیدن به پایین پله‌ها هر دو با دیدن آمیدان و شارلون که از دفتر مدرسه خارج شدند، پاهایشان سست شد؛ همان جا روی پله‌ی آخر میخکوب شدند! آمیدان و شارلون هم از عکس‌العمل آرزو و سوزان با حیرت به آن دو خیره ماندند!
آرزو ناخودآگاه وحشت زده بازوی سوزان را گرفت و هراسان پله‌ها را دوان‌دوان به‌سمت بالا برگشتند! روی پاگرد بالایی، نفس‌زنان به دیوار دو رنگ، نصفِ بالای آن کِرم روشن و نصف پایین آن سبز رنگ چسبیدند و با ترس و وحشت به‌هم نگریستند و هم‌زمان گفتند:
- یعنی اومدن شکایت ما رو به دفتر کردن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۱۰۴

در سکوت سالن طبقه‌ی پایین که دانش‌آموزها برای زنگ تفریح به حیاط رفته بودند، آرزو و سوزان در میان وحشت و تپش قلبی که گرفته بودند، صدای مدیر مدرسه خانُم «شماخی» را شنیدند.
- بفرمایین بریم بالا، اتاقی که خدمتتون عرض کردم به کار موتورخونه ممکنه بیاد، زیر راه پله‌ی طبقه‌ی بالاست!
آرزو و سوزان که از آن مکالمه فهمیدند آن‌ها به طبقه‌ی بالا می‌آیند، دستپاچه و هراسان باقی پله‌ها را از روی پاگرد دوان‌دوان طی کردند و در نزدیک‌ترین کلاس، روبه‌روی پله‌ها پشت درب آن پنهان شدند!
خانُم شماخی در حالی‌که آمیدان و شارلون را به طبقه‌ی بالا راهنمایی می‌کرد، مقابل زیر پله‌ی طبقه‌ی بعدی که یک نیم طبقه می‌خورد و به پشت‌بام مدرسه می‌رفت، ایستاد و با دسته‌کلیدی درب اتاق زیر پله را باز نمود.
- آقای مهندس «رادمهر» ببینین، فکر کنم این فضا برای راه‌اندازی موتورخونه‌ی شوفاژها مناسب باشه.
آمیدان در حالی‌که به وضوح صدای ضربان قلب سوزان و آرزو را از پشت درب کلاس مقابلش می‌شنید، داخل اتاق مملو از اسباب‌های اضافی و کارتُن‌های روی هم چیده شده را نگاهی انداخت و سری تکان داد.
- بله ظاهراً بد نیست. البته باید اول وسایل اضافی رو خارج کنیم تا بتونیم خوب متراژش رو به‌دست بیاریم، بعد نظر نهایی رو می‌تونم بگم.
آمیدان متفکر مکثی کرد و با سیاست به کلاس روبه‌رویش اشاره نمود.
- اگه اتاق دیگه‌ای هست که این اثاث و لوازم رو انتقال بدیم با همین دو مأموری که داخل این کلاس هستن، این وسایل رو خالی می‌کنیم تا بتونیم مترش کنیم!
خانُم شماخی با تعجب به کلاسی که آمیدان اشاره نمود نگاهی انداخت.
- کدوم دو مأمور؟!
خانُم مدیر که بهت خود را نشان داده بود، برای اطمینان کمی صدایش را بلند کرد و روی به کلاس پرسید:
- بچه‌ها، از مأمورهای انتظامات مدرسه کسی توی این کلاس هست؟
آرزو و سوزان که عین موشی انگار در تله افتاده بودند، ناچار با ترس و تشویس از پشت در کلاس بیرون آمدند و با نگرانی و مِن‌مِن گفتند:
- بله خا... نُم، ما دا... شتیم کلاس‌ها رو خا... لی می‌کردیم.
خانُم شماخی قیافه‌ی جدی به خود گرفت.
- لطفاً بیاین به مهندس رادمهر در خارج کردن این خرت و پرت‌ها کمک کنین. نگران نباشین سنگین نیستن، داخل کارتن‌ها بیشتر پرونده‌‌های قدیمی و یه سری برگه‌‌ست.
آرزو و سوزان ناچار چَشمی گفتند و سر پایین ایستادند. خانُم شماخی کلیدی به‌سمت سوزان گرفت.
- ماه‌رویی درِ اون اتاق ته راهرو رو باز کن، این وسایل رو با کمک کنعانی مرتب اونجا بچینین.
خانُم شماخی بعد از دستوراتی که داد عذرخواهی از آمیدان و شارلون نمود.
- من رو ببخشین باید به دفتر برگردم، این دو دختر‌ از بهترین دانش‌آموزهای مدرسه و کمک حال ما هستن، کاری داشتین بهشون بگین به‌خوبی انجام میدن، کار متراژ تموم شد من توی دفتر منتظرتونم.
آمیدان با متانت تشکر کرد و با پایین رفتن خانُم شماخی از پله‌ها انگار روح از تن سوزان و آرزو هم همراه او می‌رفت!
آمیدان طوری چشمان زیبایش را محو چشمان هراسان و سبز سوزان خیره نگه داشت ‌که خودش هم متوجه‌ی لحن پر تحسینش نشد.
- ماه‌رویی! پس ماه تویی؟
شارلون هم پوزخندی زد.
- تا به حال ماه به تله افتاده دیده بودی؟
آمیدان در حالی‌که نمی‌توانست چشم از چشمان گیرای سوزان بگیرد، لحن پر تحسینش را حفظ کرد.
- آره دارم می‌بینم، دقیق مثل تصویر ماه در کاسه‌ی آبی به تله افتاده!
سوزان همه‌ی غرورش را جمع نمود و در حالی‌که سعی می‌کرد آرزو‌ را که علناً می‌لرزید را جمع کند، او را به‌سمت اتاق ته راهرو کشید و با جسارت در همان حال رفتن به‌سمت اتاق جواب داد:
- ماه هیچوقت توی کاسه‌ی آبی گیر نمی‌کنه،‌ چون میشه اون کاسه رو شکست!
سوزان به سرعت آرزو را به‌سمت اتاق ته راهرو کشید، قفلش را باز کرد و‌ هر دو‌ هراسان وارد آن شدند؛ درب را بستند و نفس‌زنان از استرس به پشت آن چسبیدند!
آمیدان لبخند زیبایی بر لب نشاند و با آرامش خاص خودش به شارلون نگریست.
- چشماش رو دیدی؟ نیم‌وجبی چه زبونی هم‌ داشت!
شارلون هم‌ لبخند پر لذتی زد.
- انگار باید حرفم رو از بهمن پس بگیرم، این دختربچه‌ها خیلی هم جذاب هستن!
سوزان و آرزو پشت درب اتاق بعد از کمی استرس و نفس‌نفس زدن، سعی کردند خودشان را آرام‌تر کنند. آرزو با وحشت دستانش را درهم گره کرد.
- این پسره امید، مهندسه! شنیدی فامیلیش هم رادمهره! می‌خوان کار شوفاژکشی مدرسه رو بِدن به این‌ها؛ بدبخت شدیم! کاش پارسال نفت بخاری رو باز نمی‌کردیم منفجر بشه و بخوان حالا شوفاژکشی کنن!
سوزان از یادآوری ترکاندن بخاری خنده‌اش را جمع کرد.
- تو می‌دونستی یارو مهندسه؟
آرزو با درماندگی سر تکان داد.
- از کجا می‌دونستم! مگه روی پیشونیش نوشته مهندس؟
سوزان با حرص نفسش را بیرون داد.
- از کجا فهمید ما تو اون کلاسیم؟ عین جن می‌مونه! بهت گفتم سن و سال این‌ها زیاده، حالا شانس اوردیم عقده‌ای نبودن به مدیر چوغولیمون* رو نکردن.
آرزو باز با لحن رویایی گرفت!
- نه بابا، مهندس رادمهر خیلی باحاله. چشماش رو دیدی از نزدیک؟ دیدی چقدر خوشگله! شکل فرشته‌هاست صورتش، آدم می‌خواد براش بمی‌ره!
سوزان با تعجب لحن بچه‌گانه‌اش در تُن صدایش لرزید.
- آرزو، نکنه عاشقش شدی؟!
آرزو هم با اندوه و همان لحن کودکانه دست بر قلبش گذاشت!
- آره، فکر کنم خیلی وقته دیوونه‌ش شدم!
سوزان عصبانی ضربه‌ای به سر آرزو زد.
- پس حالا که عاشقشی، خودت هر روز برو وردست آقای مهندس براش حمالی کن، بار جابه‌جا کن. من که میرم پایین به من مربوطی نیست!
سوزان با گفتن این حرف آرزو را از پشت در کنار هُل داد و در را باز کرد و با سرعت خارج شد که با سر به سی*ن*ه‌ی آمیدان که پشت درب ایستاده بود، برخورد نمود! تعادلش برهم خورد و داشت می‌افتاد که آمیدان بازوش را گرفت و نگهش داشت! باز هر دو این‌بار از فاصله‌ی یک قدمی هم، چشم در چشم شدند. سوزان با وحشت و ترس، آمیدان با لذت از حس گرمایی عجیب که از گرفتن بازوی سوزان، درون قلبش حس کرد به چشمان هم خیره ماندند!
سوزان در همان برخورد کوتاه و دیدن همه‌ی جزئیات چهره‌ی آمیدان از آن فاصله‌ی نزذیک در دلش حق را به آرزو داد که گفت او شبیه فرشته‌هاست!
چهره‌ی زمین آمیدان با چهره‌ی ماورائیش کمی فرق داشت و از وقتی به زمین آمده بودند سعی کرده بودند بیشتر خود را با شکل و لباس‌های زمین وقف بدهند! حتی با نام‌های زمینی و ایرانی هم یکدیگر را صدا می‌زدند! آن‌ها با همه‌ی سعیشان در عادی‌تر نشان دادن چهره‌شان، هنوز آن زیبایی ماورائی خودشان را داشتند!
آمیدان در زمین موهای بلند طلایی_خرمایی و حالت‌دارش را کوتاه نموده بود و آن‌ها را یا فرق کج یا فرق از وسط در حالی‌که حلقه‌های زیبای موهایش بر پیشانیش می‌ریختند و پشت موهایش هم گِرد و کوتاه تا گردنش بود، نگه می‌داشت و سعی می‌کرد زیادتر از آن برای اطرافیان جلب توجه ننماید. اما با همه‌ی این‌ها زیبایی و تیپ و هیکل او در مدت کوتاهی که به آن محل آمده بودند، زبان‌زد عام و خاص به ویژه دختران محل شده بود!
سوزان تنها عکس‌العملی که توانست نشان دهد، بازویش را از دست آمیدان که مات و مبهوت خیره به چشمان او مانده بود، بیرون کشید و با وحشت از نگاه و چشمان عجیب آمیدان و زیبایی نفس‌گیر او از فاصله‌ی نزدیک از کنارش دوان‌دوان به‌سمت راه‌پله دوید! آمیدان همان‌طور بهت زده در حالی‌که صدای دویدن سوزان در سرش می‌پیچید بی‌اراده فریاد زد:
- ماه، کجا میری؟
سوزان بدون این‌که به حرف او توجهی کند، وحشت‌زده از کنار شارلون هم که محو زیبایی او شده بود، گذر کرد و پایین دوید!
آرزو با چشمانی مملو از خواهش و دوست داشتنی کودکانه از اتاق بیرون آمد و خیره در چشمان زیبای آمیدان که هنوز رفتن سوزان را تماشا می‌کرد، دستپاچه مقابل او ایستاد!
- آقای مهندس من برای کمک هستم، اتاق رو خالی می‌کنم؛ اون زیاد حوصله‌ی این کارها رو نداره.
آمیدان صورتش را به‌سمت آرزو چرخاند و جدی نگاهش کرد! چشمانش را درون چشمان او ثابت نگه داشت، کنترل ذهن آرزو را با قدرت ماورائی خود در دست گرفت.
- اون دختر خونه‌ش کجاست؟ هر چی ازش می‌دونی بگو.
آرزو که کنترلی بر ذهن خودش نداشت، جواب داد:
- اون سوزان ماه‌رویی خونه‌ش چند تا کوچه با مدرسه فاصله داره. خونه‌شون پلاک بیست توی کوچه‌ی اول شرقیه. پدرش حاج معین ماه‌رویی از معتمدان محله، همه می‌شناسنش. یه خواهر و برادر بزرگ‌تر از خودش هم داره.
شارلون که متوجه شد آمیدان داره با کنترل ذهن آرزو، آمار سوزان را می‌گیرد، متعجب به او نزدیک شد!
- هی بسه، جسم این آدم‌ها ضعیفه. انرژیت رو از روی مغزش بردار.
آمیدان کنترل ذهن آرزو را رها کرد و می‌دانست چیزی یادش نمی‌ماند. آرزو گیج به چشمان آمیدان خیره ماند و اصلاً به‌خاطر نمی‌آورد چی به او گفته بود! آمیدان به بینی او اشاره کرد.
- ممنون که می‌خواستی کمک کنی اما هنوز کمک نکرده، خون‌دماغ شدی!
آرزو هراسان به خیسی بینیش که خودش نمی‌دانست از فشار انرژی سنگین آمیدان بر مغزش، خون‌دماغ شده، دست کشید و از دیدن رنگ قرمز خون روی انگشتانش ترسید. با خجالت دوان‌دوان در حالی‌که دست زیر بینیش گرفته بود، از پله‌ها پایین دوید!

{پینوشت:
چوغولی* کردن به معنای خبر آوردن برای کسی یا شکایت از کسی پیش کسی بردن، می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۱۰۵

اُمید
در طبقه‌ی دوم دبستان بعد از رفتن سوزان و آرزو، لحظاتی بی‌حرکت به راه‌پله‌ای که از آن دوان‌دوان پایین رفته بودند در سکوتی عجیب، خیره ماند! با حال آشفته‌ای به چشمان و حس گرمای عجیبی که از سوزان گرفته بود، می‌اندیشید! امید عمیق در فکر فرو‌ رفته بود که سنگینی نگاه شاهپور را بدون این‌که به او نگاه کند، حس کرد.
- چیه! تو چته دیگه به من زُل زدی؟
شاهپور لبخند معنی داری زد.
- ماهِش خیلی ماه بود، نه؟ آمارش رو می‌گیری!
امید با نگاهی پر اشتیاق لبخند زیبایی بر لب نشاند! شاهپور با ناباوری و هیجان به برق چشمان او خیره شد.
- توی این همه سال که کنارت هستم، این اشتیاق و این حال رو از تو ندیده بودم! این لبخند تو پسر معرکه‌ست!
امید باز هم در سکوت با حالی عجیب که برای خودش هم تازگی داشت به زیبایی خندید! شاهپور با خوشحالی مُشتی به بازوی او زد.
- ماه دیگه، نه؟
امید بدون این‌که حس اشتیاقش را پنهان کند و از ابراز احساسش به دختر کم‌سنی اِبایی داشته باشد به نقطه‌ی دوری خیره شد.
- می‌دونی، گرمای عجیبی با لمس بازوش حس کردم! انگار یه حس گرم و لذت بخش بود که از لمس دست من با تن اون وارد قلبم شد و لرزیدن قلبم رو حس کردم؛ بعد هم اون چشماش... !
امید کمی مکث کرد و انگار در ذهنش دنبال کلمه‌ای می‌گشت که بتواند حسی که از چشمان سوزان گرفته را بیان کند و در نهایت با همان لبخند دلنشینش سری تکان داد.
- نمی‌دونم، چشم‌هاش... چشم‌هاش... اصلاً ولش کن به قول تو آره، همون خیلی ماه بود!
شاهپور سراپا شوق از حال امید که کاملاً حس زیبا و عاشقانه‌ای که از سوزان گرفته بود را بیان کرد، کمی حسرت به لحنش داد:
- فقط حیف خیلی کوچیکه ماهت.
امید با نگاهی عجیب که هنوز به دوردست خیره بود، شانه بالا انداخت.
- بزرگ میشه.
شاهپور هم که همانند امید در زمین موهایش را کوتاه‌تر نگه می‌داشت و بیشتر یک سمتِ موهایش از جلوی سرش تا روی یک چشمش می‌ریخت، آن را از پیشانی کنار زد. از نگاه جنون‌وار و عجیب امید که بعد از تعویض خونش با شاهین دیگر در او ندیده بود، کمی نگران شد.
- تو که نمی‌خوای اذیتش کنی؟ اون هنوز یه دختربچه‌ی کم‌سنه.
امید با همان نگاهی که حالت‌هایی از جنون قبلش در آن بود، بدون این‌که جوابی به پرسش شاهپور بدهد، حرف را عوض کرد.
- برو یه کارگر بگیر این آشغال‌دونی رو خالی کنه.
شاهپور متعجب به درب نیمه باز اتاق زیر پله نگاهی انداخت.
- کارگر نمی‌خواد! خود این دختره گفت خالی می‌کنه دیگه.
امید لحنش را تأکید بیشتری داد:
- گفتم برو کارگر بگیر، نمی‌ری خودت خالیش کن. این دختره خالی کنه، ماه من هم باید به کمکش بیاد؛ پس بجنب.
شاهپور از حیرت جمله‌ای که شنید چشمانش درشت‌تر شد!
- ماه من! هنوز نیومده ما رو از چشمت انداخت؟ الان نگرانی النگوهاش بشکنه؟
امید نگاه خشنی به شاهپور انداخت.
- میری یا خودت می‌خوای خالی کنی؟
شاهپور کلافه با غیظ برای آوردن کارگر از پله‌ها پایین رفت. امید داخل یکی از کلاس‌های رو به حیاط شد و از پشت پنجره‌ی آن با انرژی که از سوزان گرفته بود، راحت بین بقیه دخترها پیدایش کرد و از آن بالا به نیم‌رخ مغموم‌ او که لب جدول کوتاه باغچه‌ی حیاط مدرسه نشسته و دستش را زیر چانه‌اش زده بود، خیره شد!
سوزان انگار سنگینی انرژی امید را روی خودش حس کرد و ناگهان سرش را به‌سمت پنجره‌ای که امید از آن بالا بهش خیره شده بود چرخاند و نگاهش کرد. ترسی عجیب در دلش رخنه نمود و صدای ضربان قلبش اوج‌ گرفت!
امید بدون حرکت فقط به او‌ زُل زده بود! سوزان دستپاچه از سنگینی نگاه امید از جایش بلند شد و با عجله به‌سمت سالن مدرسه برگشت تا از تیررس دید او‌ خارج شود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۱۰۶

زنگ آخر که به صدا درآمد سوزان دِپرس* همراه آرزو از مدرسه خارج شدند. آرزو که از نزدیک شدن به مهندس رادمهر که قرار بود در مدرسه‌ چند مدتی برای شوفاژکشی بیشتر او را ببیند، خوشحال بود و سر از پا نمی‌شناخت، مدام در طی مسیر از زیبایی و ادب و چشمان او تعریف می‌کرد. سوزان اما مغموم و پُر استرس، تنها سکوت کرده بود! آرزو از حال غمگین سوزان متعجب او را نگریست!
- تو چت شده! چرا اینقدر ساکتی؟ تو خودت به مهندس برخورد کردی، اون فقط سعی کرد نگهت داره، نیفتی!
سوزان با تأسف سری تکان داد.
- خوبه همین امروز لجن ریختن روی سرت، بدبخت! حالا مهندس‌مهندس می‌کنی و از ادبش میگی!
آرزو همان حال شیفتگی به امید را در تُن صدایش نشان داد:
- اون بیچاره که نریخت، بعد هم خُب تلافی کار خودمون رو در اوردن؛ خودت گفتی کار ما اشتباه بود. یعنی تو منکر جنتلمنی* و شخصیتش هستی؟
سوزان با حرص و لحنی کودکانه، چشمانش را در چشمان آرزو درشت‌تر نمود.
- اصلاً تو معنی کلمه‌ی جنتلمن رو می‌دونی؟ نه بگو، یالا بگو‌ جنتلمن یعنی چی؟
آرزو‌ بلند به حرص خوردن سوزان خندید.
- چه می‌دونم. توی یه فیلم که می‌دیدم، شنیدم. اما فکر کنم همین معنیش آقای مهندس باشه.
سوزان عصبانی و با همان حرصی که می‌خورد، ادای آرزو را با دهانی کج در آورد:
- آاقاای مهنددس!
آرزو بیشتر از قیافه‌ی بانمک سوزان از خنده ریسه رفت‌.
- قیافَش رو ببین، ای خدا!
سوزان با لجبازی کودکانه، دستانش را بغل گرفت، سعی کرد با همان عصبانیت سریع‌تر از آرزو حرکت کند و با خود غُر میزد:
- تو حال من رو نمی‌تونی بفهمی. من اصلاً مهندسی و جنتلمنی توی این پسره ندیدم! برعکس تو از همه‌ی زیبایی عجیبی که چشم‌هاش داشت و شخصیتی که به قول تو‌ سعی داشت نشون بده، جای لذت و سرخوشی که تو‌ ازش گرفتی، ترسی عجیب یا نمی‌دونم یه جور دلهره بهم دست داده!
آرزو همچنان بلند می‌خندید.
- دیوونه‌ای به‌خدا! بابا دخترهای یه محل واسه این پسره دارن می‌میرن، تو دلهره گرفتی؟!
سوزان باز از بی‌قیدی آرزو عصبانی‌تر شد.
- اصلاً همه‌تو‌ن براش بمیرین، به من چه!
آرزو‌ با آرنج به سوزان ضربه‌ای زد و با چشم و ابرو‌ به‌سمت مخالف خیابانی که آن‌ها در پیاده‌روی آن به‌سمت خانه‌شان می‌رفتند، اشاره کرد.
- باز‌ «رضا» داره به‌طور اتفاقی موازی ما میاد! البته مدیونت باشم فکر دیگه‌ای کرده باشم، همیشه اتفاقی با ما هم‌مسیر میشه!
سوزان با اشتیاق سمت مخالف خیابان را نگاه نمود و با دیدن رضا، بی‌حوصله‌گی‌اش از بحث در مورد امید را رها کرد و لبخند بر لبانش نشست.
- آره خودشه، دیروز هم به‌طور کاملاً اتفاقی توی حیاط خونه‌ی ما بود!
هر دو از لفظ (اتفاقی) که برای دیدارهای مکرر با رضا که دوست برادر سوزان هم بود در هر مسیری که می‌رفتند و می‌دانستند او آن‌ها را دورادور تعقیب می‌کند و به اصطلاح دنبالشان می‌افتد، بلند خندیدند و آرزو با حیرت پرسید:
- توی حیاط شما دیگه چیکار داشت؟ اون هم حتماً به‌طور اتفاقی!
سوزان کمی ترحم‌ و دلسوزی در لحنش هویدا شد.
- با داداشم «سهیل» اومده بودن برنج‌های خرج رو به‌طور اتفاقی بزارن توی زیرزمینمون.
آرزو خوشحال دستانش را برهم کوبید.
- وای باز هم مُحرم نزدیکه و دسته‌ها راه میفتن. راستی دقیق کی میشه ماه محرم؟ نذری پختن‌هاتون سر جاشه؟
سوزان سر تکان داد.
- دو ماه دیگه تقریباً مونده، دهم تیر ماه میشه اول محرم. منتها آقا جونم همیشه زودتر برنج‌ها رو می‌خره، خیالش راحت‌تر باشه‌. قراره هفت شب نذری بپذیم، می‌دونی که هیئت ما هر سال از شب چهارم محرم بعد از عزاداری در هیئتمون و خوردن شام تا شب دهم عاشورا دسته بیرون می‌برن.
آرزو برق شادی در چشمانش درخشید.
- آره می‌دونم من هم پایه کمک کردن برای نذریتون از همون شب اولش هستم.
سوزان هم لبخند پر مهری به او زد.
- ممنون ازت، اجرت با امام حسین. پاک کردن برنج‌ها رو که شروع کردیم خبرت می‌کنم.
آرزو ناگهان انگار چیزی یادش افتاد و صدایش از هیجان بلندتر شد.
- ماه، کیک چی شد! باید چیکار کنیم؟ پس‌فردا روز معلمه‌ ها.
سوزان نگاهش پُرسش‌گرانه شد.
- مگه نگفتی مامانت کیک رو خوب بلده بپزه؟
آرزو جواب داد:
- آره، اما وسایلش رو که هنوز نگرفتیم، می‌دونی مامان من اوضاع پاش خرابه، نمی‌تونه خرید بره.
سوزان به معنای درک شرایط مادر آرزو سر تکان داد.
- باشه، تو فقط بپرس چه چیزهایی لازم داره، لیست کن باهم می‌ریم می‌خریم. هدیه‌ی روز معلم هم ببینیم چی می‌تونیم با پول جمع شده‌ی بچه‌ها بگیریم، فردا براش خرید کنیم.
آرزو لبخند رضایت‌آمیزی زد.
- باشه، فردا پس به خونه بگو کمی دیرتر از مدرسه برمی‌گردیم که خریدها رو انجام بدیم. روز معلم هم کیک رو باید خودمون به مدرسه بیاریم. مامانم پاش که در رفته بود، خوب‌خوب نشده؛ نمی‌تونه خودش بیاره.
سوزان که حوصله ادامه‌ی بحث را نداشت، سری تکان داد.
- حالا بزار آماده کنه، یه کاریش می‌کنیم.
سوزان با دیدن مغازه‌ی خرازی در مسیرشان، ناگهان چیزی به یادش آمد!
- خوب شد یادم افتاد، بیا بریم ریسه رنگی و وسایل تزئین کلاس رو هم از این خرازی بخریم.
سوزان و آرزو وارد خرازی محل شدند و بی‌توجه به اطرافشان مشغول انتخاب ریسه‌های کاغذ رنگی بودند. رضا دوست برادر سوزان، وارد مغازه شد و با سری پایین سلام کرد. سوزان هم دستپاچه سرش را پایین انداخت، مقنعه‌اش را جلوتر کشید و در حالی‌که مرتبش می‌نمود باخجالت جواب سلام او را داد.
رضا پسر قد بلند، سفید روی و چشم مشکی با موهایی لَخت و سیاه که روی پیشانیش می‌‌ریخت‌ و با حرکت سرش به زیبایی تکان می‌خوردند با نجابت بدون این‌که سرش را بالا بگیرد، سوزان را خطاب قرار داد:
- ببخشین از این ریسه‌ها می‌خواین بخرین؟
سوزان نیز با متانت سرش را پایین گرفت.
- بله، برای روز معلم و تزئین کلاس لازم داریم.
رضا کمی زاویه سرش را بالاتر آورد و چشمانش درخشید.
- من یه کارتُن از این وسایل تزئین و ریسه‌ها کنار گذاشتم، اگه اجازه بدین براتون بیارم؟
هنوز حرف رضا کامل تمام نشده بود که ناگهان امید خشمگین وارد مغازه شد و مهلت عکس‌العملی به او نداد! بازوی رضا را گرفت و از درب مغازه به بیرون پرتش کرد؛ رضا بهت زده به سی*ن*ه‌ی بهمن و شاهپور که در آستانه‌ی درب مغازه‌ی خرازی ایساده بودند، کوبیده شد! امید در میان بهت بقیه با خشم سرتاپای رضا را برانداز کرد.
- به این آقا پسر یاد بدین کارتُن ریسه‌هاش رو کجا باید ببره!
شاهپور از پشت گردن، رضا را گرفت و با چند لگد او را از آستانه‌ی درب مغازه بیرون پرتاب کرد! سوزان و آرزو هراسان و با وحشت از کتک زدن رضا، خواستند از مغازه بیرون بدوند که امید دستش را جلوی آن‌ها به درب مغازه حائل نمود و مانع خروجشان شد!
سوزان فریادزنان با خشم در چشم‌های پر غرور امید خیره شد.
- چه غلطی داری می‌کنی؟ فکر کردی کی هستی؟ اون دوست برادرمه، ولش کنین.
امید با غرور صورتش را بالاتر گرفت، چشمانش را کمی ریز کرد.
- هر کی می‌خواد باشه، مِن بعد دوست، فامیل، آشنا، کسی حق نداره دور و بر تو‌ بچرخه که بد می‌بینه؛ این و خوب تو کله‌ت فرو کن؛ من عادت ندارم حرفی رو تکرار کنم!
آرزو از جدیت و حالت تهدید حرف‌های امید، وحشتی که سوزان ازش حرف میزد را حس کرد و بازوی سوزان که مشت‌هایش را گره کرده بود و تمام تنش می‌لرزید را گرفت و کمی او را عقب کشید!
امید با همان غرور به پسر کم سنی که صاحب مغازه بود و از ترس هیبت جدی امید صدایش هم در نیامد، نگریست.
- همه‌ی این ریسه‌هات رو کارتن کن برای خانم‌ها، من حساب می‌کنم.
پسر فروشنده که امید و دار و دسته‌اش را دورادور می‌شناخت و می‌دانست مدتی‌ست در این محل نمی‌شود با آن‌ها درگیر شد با دیدن کتک زدن بی‌دلیل رضا نه تنها هیچ عکس‌العملی نشان نداد که با اطاعت، سریع ریسه‌ها را کارتن کرد!
سوزان با چشمانی که از اشک حلقه زده بود از شنیدن فریادهای رضا زیر مشت و لگد شاهپور و بهمن با نفرت به چشمان پر غرور امید خیره شد.‌ باز قلب امید از بازی اشک در نی‌نی چشمان سبز سوزان لرزید، همه‌ی تنش گُر گرفت، داغ شد!
سوزان با حالی منقلب چشم از نگاه مات و مبهوت امید برداشت و به صورت خونی رضا که کُتک خورده و بی‌رمق، کنار در مغازه او را انداختند، نگاه کرد؛ اشکش بر روی گونه‌اش چکید!
امید با دیدن ریختن اشک سوزان حالش دگرگون شد و بی‌اختیار با حالی عجیب نزدیکش شد. دستش را به‌سمت گونه‌ی سوزان برد، خواست اشک او را لمس کند! سوزان با عصبانیت دست امید را پس زد و با همان بغض و گریه فریاد زد:
- تو حق نداری به من دست بزنی!
شاهپور با فریاد سوزان داخل مغازه را نگاه کرد و باز متوجه آن حال و نگاه پُرجنون امید شد! سریع خودش را به او رساند، امید را عقب کشید و با لحنی امری آرزو را خطاب قرار داد:
- کارتُن رو بردار، برید خونه.
آرزو دستپاچه کارتُن ریسه‌ها را از روی میز ویترین مغازه برداشت و دست سوزان را گرفت.
- بیا بریم.
سوزان عصبانی دستش را از دست آرزو کشید، کارتُن ریسه‌ها را از آرزو گرفت و محکم بر سی*ن*ه‌ی امید کوبید و او هاج و واج کارتن را نگه داشت، نیفتد! سوزان با خشم از درب مغازه خارج شد؛ خواست به‌سمت رضا برود، بهمن با نگاهی خشن مقابلش ایساد.
- مگه نشنیدی گفت برو خونه؟
سوزان که خود را مقابل آن‌ها ناتوان دید با گریه شروع به دویدن کرد و به‌سمت خانه‌شان رفت. آرزو با ترس مانده بود باید چه کار کند! شاهپور کارتن ریسه‌ها را از دست امید که بی‌حرکت با حالی دگرگون ساکت ایستاده بود، گرفت و به‌دست آرزو داد.
- بجنب، توام برو خونه.

{پینوشت:
دپرس* شدن واژه‌ای عامیانه به معنای افسرده شدن یا ضدحال خوردن می‌باشد.

جنتلمن* واژه‌ای انگلیسی به مفهوم مرد مؤدب که در لغت‌نامه‌های متعدد فارسی به معنی باشخصیت، باتربیت، باوقار و نجیب نیز ترجمه شده است.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,386
مدال‌ها
2
پارت۱۰۷

سوزان
دختر ته‌تغاری* حاج معین ماهرویی و «مریم» خانم بود که در همان محل با فاصله چند کوچه از خانه‌ی آپارتمانی امید، خانه‌ی حیاط‌دار و بزرگی داشتند که همراه یک خواهر و یک برادر بزرگ‌تر از خودش در آن زندگی می‌کردند. خواهرش «سهیلا» ده سال از او بزرگ‌تر بود و برادرش سهیل هشت سال با او اختلاف سنی داشت.
پدر و مادر سوزان متدین و اهل حلال و حرام دنیا بودند و بیشتر سعی می‌کردند برای آخرت خود و فرزندانشان عاقبت به‌خیری توشه‌ی راه کنند. سوزان که با خواهر و برادرش اختلاف سنی زیادی داشت به عنوان فرزند آخر بسیار مورد توجه خانواده‌اش به‌خصوص پدرش قرار داشت.
خواهر بزرگ‌تر سوزان، سهیلا با چهره‌ای گرد و زیبا، سفید روی با چشمانی قهوه‌ای درشت و خمار و قدی بلند و کشیده با عصبانیت از لگد کوبیدن سوزان به درب حیاط خانه، آن را باز کرد و با دیدن چشمان خون افتاده از گریه‌ی سوزان، خشمش را فرو خورد و نگرانی بر چهره‌اش نشست.
- چی شده آجی؟
سوزان انگار تازه متوجه شد نمی‌تواند علت گریه‌اش را بگوید و با دستپاچگی بغضش را فرو خورد.
- افتادم زمین.
سهیلا که ده سال از سوزان بزرگ‌تر بود و دختر جوان و دم‌بختی به‌حساب می‌آمد بانگرانی دست و پای سوزان را دست کشید تا ببیند آسیب جدی ندیده باشد. سوزان با دیدن نگرانی خواهرش از دروغی که گفته بود احساس شرم کرد.
- نه آجی چیزیم نشده، اونقدری محکم زمین نخوردم، بیشتر از خجالت گریه کردم.
سهیلا نگاه مهربانی به او انداخت و صدایش را پایین‌تر آورد.
- پس قبل این‌که بری داخل دست و صورتت رو بشور که آقاجون خونه‌ست و اگه چشم‌های خوشگل دختر ته‌تغاریش رو اینجوری ببینه، دیگه زمین و زمان رو به‌هم می‌ریزه!
سوزان لبخند غمگینی زد و با چَشم گفتن، همان داخل حیاط مانتو و کیف و مقنعه‌اش را در آورد و به‌دست سهیلا داد. سهیلا با درآوردن مقنعه سوزان و دیدن موهای به‌هم ریخته‌ی او که با کشیدن مقنعه‌اش باز شد و دورش ریخت، لبخند دوست داشتنی بر لب نشاند و با دستش موهای او را آشفته‌تر کرد.
- اِی قربون اون قیافه هَپیلیت برم.
سوزان هم خندید و سعی کرد موهایش را جمع و جورتر کند و‌ به سرویسی که گوشه‌ی حیاط بود رفت تا با شستن صورتش کمی از سرخی چشمانش کم شود.
سوزان بعد از شستن دست و صورتش، طول حیاط را طی کرد و خواست از چند پله‌ی کوتاه کُرسی ایوان بالا برود که صوت زیبای تلاوت قرآن پدرش را شنید. آرام و بی‌صدا پشت پرده‌ی توری آویز شده ورودی بالکن، روی بالاترین پله نشست و عاشقانه از پشت سوراخ‌های ریز و مشبک پرده به چهره‌ی جذاب و نورانی پدرش خیره شد.
حاج معین، پدر سوزان، مردی تنومند و بلند قد با چهره‌ای جذاب و مردانه، چشمانی سبز داشت که سوزان رنگ چشمانش را از او به ارث برده بود. موهای مُجعد او همراه ریش و سبیل پُر و بلندش در عُنفوان* پنجاه سالگی جو گندمی شده بودند و جذابیت بیشتری به چهره‌ی او می‌بخشیدند.
پدر سوزان در حالی‌که رَدای* قهوه‌ای رنگ خودش را بر دوش‌ انداخته و کلاه کوتاه سفید و مشبک حاجی شدنش را بر سر داشت، بر ایوانِ مقابل بنای خانه که سرتاسر ضلع رو به حیاط آن را توری کشیده بودند تا از ورود حشرات جلوگیری شود، روی قالیچه‌ای دست‌بافت بر کف ایوان بر پشتی‌های سنتی ترکمن، طرح گل تکه، تکیه زده و کتاب قرآن بزرگ و سبز رنگش، تنها سوغات و یادگار مکه رفتنش را بر رحل، (جا قرآنی پایه‌دار) قرار داده بود و با حالی عرفانی و صوتی زیبا سوره‌ی بقره را تلاوت می‌کرد.
سوزان عاشق شنیدن صوت زیبای پدرش هنگام تلاوت آیه‌های قرآن بود که از آن آرامشی عجیب می‌گرفت. آرام کتانی‌هایش را از پا در آورد. از زیر پرده‌ی توری رد شد و روی زانو تا نزدیک پدرش رفت، سلام آهسته‌ای گفت که تمرکز او را برهم نزند.
پدرش بدون این‌که از کتاب آسمانی چشم بردارد و تلاوت را قطع کند با تکان سرش جواب سلام سوزان را داد و یک دستش را به‌سمت او باز کرد که سوزان بی‌معطلی چون پرنده‌ی کوچکی که خودش را زیر پر و بال بزرگ‌ و امنی می‌رساند زیر بغل پدرش خودش را جا داد و بوسه‌ای آرام بر گونه‌ی او گذاشت.
حاج معین لبخند پر لذتی زد و آرام موهای بلند او را نوازش کرد و محکم دختر ناز پرورده‌اش را به سی*ن*ه فشرد و همچنان آیه‌های قرآنی را تلاوت می‌کرد.
سوزان سر بر سی*ن*ه پدرش چشمانش را بست و با تمام وجود به صوت قرآنی زیبای پدرش گوش جان سپرد و انگار با تک‌تک آیه‌ها، تمام زخم‌هایی که روح او برداشته بودند، داشت ترمیم میشد و آرامش می‌گرفت!
مادر سوزان زنی چهل و پنج ساله و ریز نقش با قدی متوسط بود که چهره‌ی گرد و سرخ و سفیدی داشت با چشمانی درشت و خمار به رنگ قهوه‌ای، دو‌ فرزند دیگرش رنگ چشمانشان را از مادرشان به ارث برده بودند و البته گاهی چشمان سوزان خماری چشمان مادرش را نیز می‌گرفت.
مریم خانم روسری به سر‌‌ با سینی چایی که درون استکان‌های کمر باریک بر نعلبکی‌های گل سرخی ریخته بود و نبات و نقل بیدمشکی هم کنارش گذاشته بود، وارد ایوان شد. با دیدن سوزان که با چشمانی بسته سر بر سی*ن*ه و زیر بغل پدرش کز کرده بود، نگرانی در سیمایش نشست.
- سوزانم، مامان جون حالت خوبه؟
حاج‌ معین از شنیدن لحن نگران همسرش تلاوت را با بوسه‌ای بر کتاب قرآن پایان داد و چانه‌ی سوزان را گرفت و صورتش را بالا آورد و با دیدن چشمان خون‌آلود سوزان او نیز با نگرانی پرسید:
- گریه کردی بابایی؟
سوزان زود خودش را جمع و جور کرد و سلامی به هر دو‌ داد و دستپاچه مجبور شد دروغی که به خواهرش گفته بود را تکرار کند:
- نه من خوبم، فقط... فقط افتادم زمین از خجالت، گریه کردم.
پدرش با خوش‌رویی لبخند زد.
- گریه نداره ماهِ بابایی، هر آدمی که میفته و می‌تونه بلند شه، یعنی تونسته بزرگ‌تر بشه.
مریم خانم با نگرانی بیشتر سینی چایی را مقابل همسرش زمین گذاشت و دست سوزان را گرفت و سعی کرد بلندش کند.
- بیا بریم داخل ببینم، نکنه جاییت زخمی چیزی شده باشه؟
سوزان همان‌طور که به خودش بابت دروغی که گفته لعنت می‌فرستاد، ناچار مادرش را همراهی نمود.

{پینوشت:
ته‌تغاری* به معنای ته‌مانده در ظرف ماست است که در اصطلاح عامینه به فرزند آخر خانواده بعد از دو یا سه فرزند دیگر نسبت داده می‌شود.

عُنفوان* به معنای آغاز، ابتدا، اوایل و شروع می‌باشد.

ردا* به بالاپوش، عبا و خرقه یا آنچه روی لباس ها می‌پوشند، گفته می‌شود.}

 
آخرین ویرایش:
بالا پایین