جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,179 بازدید, 299 پاسخ و 67 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۰۸

ده سال قبل در ماوراء... بعد از رفتن شاهین و هانوفل به ریاضت صعب‌الدوام و همچنین رفتن شارلون به جنگل دِهشت برای گرفتن قدرت حیوانی، آمیدان هم با قولی که به دِیمن داده بود که پادشاهی نمادین باشد با وجود مخالفت‌های لوسیفر از رفتن او به زمین، ماوراء را به همراه گربه‌ی شاهین، مارگاریتا به قصد سرزمین ایران ترک کرد.
چند روزی در خانه‌ی شاهین در تهران ماندگار شد. مارگاریتا را به سرایدار خانه‌ی او سپرد و با تصمیمی جدی برای زندگی روی زمین، ایران را به قصد کشور سوئیس ترک نمود و‌ در شهر بِرن برای خودش خانه و زندگی‌ای آرام و لوکس تشکیل داد.
شارلون مدتی بعد با به‌دست آوردن قدرت حیوانی خرس بعد از فیکس آن با اجازه گرفتن از لوسیفر برای مراقبت از آمیدان و تنها نگذاشتن او به بِرن سفر کرد و‌ آمیدان هم با رویی باز از او استقبال نمود.
لوسیفر که از کُشتار و‌ کارهای خلاف روی زمین انسان‌ها، انرژی اهریمنی زیادی به‌دست می‌آورد با باندهای مافیایی زیادی که زیر نظر او بودند در زمین کار می‌کرد. از جمله قاچاق انسان، مواد مخدر و اسلحه و... سرکرده‌های ماورائی او در زمین تحت فرمان لوسیفر بودند‌ و بیشتر کارهای مافیایی‌اش را پیش می‌بردند.
لوسیفر مدتی بعد از به زمین رفتن آمیدان، نزد او رفت و ازش خواست حالا که بر روی زمین اقامت دارد، سرکردگی یک سری از باندهای مافیایی او‌ را در همان کشور سوئیس عهده‌دار شود. علی‌رغم میل باطنی آمیدان و مقاومتش در مقابل خواسته‌های او، کم‌کم با اصرارها و گاه اجبارهایش، آمیدان و شارلون را وارد معاملات مافیایی خود نمود.
در آن ده سال آمیدان گاهی به نُدرت به ماوراء و قصرش رفت و آمد می‌کرد و با وجود اخباری که از چپاول‌ها و ویرانگری‌های دِیمن می‌شنید، بی‌تفاوت بدون دخالتی در امور ماوراء به زندگی زمینی خودش باز می‌گشت.
ده سالی از زندگی مافیایی آمیدان در شهر بِرن، پایتخت سوئیس گذشته بود که لوسیفر او را به ماوراء احضار نمود! آمیدان برای دیدار با لوسیفر به ماوراء رفت و او با اصرار و خواهش از آمیدان خواست برای مدتی سوئیس را ترک کند به ایران برو‌د و محله‌ای که قرار بود لوسیفر در آن محموله‌ی بزرگی را جابه‌جا نماید را در حصار خود بکشد و حواسش باشد قدرت‌های اهریمنی دیگر از این حصار عبور نکنند.
آمیدان هم از روی اجبار پذیرفت و چند ماهی میشد به سرزمین ایران آمده و در محله مورد نظر لوسیفر آپارتمانی دو طبقه خریداری نموده بود و همراه شارلون که در ایران شاهپور صدایش میزد و خودش نیز به نام امید تغیر نام داده بود، موقتاً برای اجرای فرامین لوسیفر در آن‌ محله زندگی می‌کردند. آن‌ها دار و دسته زیادی هم در کل محل با قدرت و پول برای زیر نظر گرفتن آن محله در اختیار داشتند.
بنا به دستور لوسیفر تمام افراد مشکوکی که در آن محل انرژی‌ای از ماوراء داشتند را شناسایی می‌کردند و سر به نیستش می‌نمودند و حالا که محل تقریباً پاک‌سازی شده بود، لوسیفر از امید خواسته بود از درون مدرسه ابتدایی المهدی انرژی خود را برای حصار کردن محل بفرستد و تا هر جا که دامنه شعاع قدرتش می‌رسید در حصار انرژی او فرو برود!
امید و شاهپور نیز با نقشه‌ی جا زدن خودشان به عنوان مهندسینی که طراح و ناظر اجرای پروژه شوفاژکشی مدرسه بودند، راهی آن‌ مدرسه شده تا آمیدان بتواند حصار قدرت خود را از آن نقطه آغاز کند!
شاهپور به عصبانیت امید که با وارد شدنش به پذیرایی آپارتمان تازه‌ساز و تر و تمیزش، سوئیچ دوو سفید رنگش را بر روی میز کوتاه، بین مبلمان پرت کرد، متعجب نگریست!
- بشین برات یه قهوه درست کنم، آرومت می‌کنه.
امید خودش را روی کاناپه چرمی و مشکی پذیرایی خانه‌اش رها کرد و آرنجش را روی پیشانی و چشم‌هایش حائل نمود. باز چشمان پر اشک سوزان به‌یادش آمد، کلافه روی کاناپه نشست و دستی لای موهایش کشید.
شاهپور همان‌طور که در آشپزخانه مشغول آماده سازی قهوه بود از حال امید ناراحت شد و لحنی جدی به خود گرفت.
- تو چته پسر؟ این چه حس احمقانه‌ای به اون دختربچه پیدا کردی؟
شاهپور قهوه جوش را روی گاز گذاشت و از آشپزخانه بیرون آمد و با همان لحن ادامه داد:
- تو ده سال بین زیباترین دختران سوئیسی و چشم رنگی مثل رباط به ابراز احساساتشون پوزخند می‌زدی، حالا اینجا با دیدن یه دختر کم‌سن که نصفش هم تازه زیر مانتو و مقنعه‌ش دیده نمی‌شه اصلاً چه شکلیه به این حال و روز افتادی!
امید عصبانی و کلافه به حرف‌های شاهپور گوش می‌داد و خودش هم نمی‌توانست رفتار عجیبش را در قبال آن دختر درک کند!
- من فقط چشم‌هاش رو دیدم، لعنتی با نصف زیر مانتو و مقنعه‌ش چیکار دارم؟ یه چیزی توی نگاهش هست من رو داره دیوونه می‌کنه، انگار مثل آهنربا داره قلب من رو به‌سمت خودش می‌کشه! اصلاً دلم می‌خواد وقتی نگاهش می‌کنم توی چشم‌هاش گم بشم، حل بشم، می‌فهمی؟
شاهپور چیزهایی را که می‌شنید باور نمی‌کرد و با سر تکان دادن لبخند عصبی زد.
- چرت نگو‌ امید، داری گُنده‌ش می‌کنی! من منکر زیبایی چشم‌های اون دختربچه نیستم اما نه این‌که دیگه توی چشم‌هاش بخوای حل بشی؛ نمی‌خوام ناراحتت کنم اما تو به اکسیرهایی که سابق استفاده می‌کردی، نیاز داری!
امید با ناباوری سرتاپای شاهپور را با نگاه خشمگینی برانداز نمود.
- داری میگی جنون من برگشته؟
شاهپور غمگین چند قدم به او نزدیک شد.
- امید من اون نگاه جنون‌وار سابقت رو چند بار امروز توی چشم‌هات دیدم! متأسفم اما فکر می‌کنم دوباره یه مشکلی هست و‌ باید سریع‌تر تحت درمان قرار بگیری. تو‌ قبلاً هم به بازی با کودکان و... .
امید خشمگین برخاست و با فریاد حرف شاهپور را قطع کرد.
- چون اون دختر کم سن و ساله، تو فکر می‌کنی به چشم بچه و با حس و حال جنون و کودک‌کُشی که سابق داشتم، بهش نگاه می‌کنم؟ توی این ده سال که همراه من روی زمین بودی از من بی‌تعادلی و جنون دیدی؟
شاهپور گیج و مستأصل سر تکان داد.
- نه ندیدم، اما در مورد این دختر رفتارت حتی نگاهت، طبیعی نیست!
امید از عصبانیت داغی دردناکی در کل رگ‌های متورم شده‌اش حس می‌کرد و دلش می‌خواست حس خالصانه‌اش به آن دختر را شاهپور باور کند.
- چرا باورم نمی‌کنی؟ من قصد آسیب زدن بهش رو ندارم، کاملاً هم تعادل ذهنی دارم و می‌دونم چی می‌خوام.
شاهپور با حیرت و کمی وحشت پرسید:
- خب، چی می‌خوای؟
امید باز با همان نگاهی که شاهپور ازش وحشت کرده بود به نقطه‌ای دور خیره شد.
- بحثش رو تموم کن.
شاهپور باعجله به سر رفتن قهوه‌ی روی اجاق گاز به آشپزخانه دوید و پیچ شعله‌ی اجاق را بست. دو فنجان قهوه ریخت و با نگاه پُرسرزنشی به امید، قهوه‌ها را مقابل او روی میز گذاشت.
- امید اجازه بده «برنارد» رو خبر کنم.
امید قهوه‌اش را برداشت.
- بهت گفتم من کاملاً حواسم جمعِ و تعادل دارم، نیاز به جادوگر و‌ اکسیر و اَجی‌مَجی هم ندارم. از فردا افرادت رو همه جا دنبال دخترِ پخش می‌کنی که دورادور چهار چشمی مراقبش باشن! خودمون هم توی مدرسه‌ حواسمون بهش هست.
شاهپور از خونسردی امید عصبانی‌تر شد.
- هواش رو داشته باشن که چی بشه؟ امید، قراره برای یه دختربچه‌ی دبستانی چه اتفاقی بیفته که به‌پا لازم داشته باشه؟
امید شانه بالا انداخت.
- نمی‌دونم، اون چشم‌هایی که من دیدم خیلی حادثه‌‌خیز هستن. تو کاری که من بهت میگم‌ رو انجام بده، همین. در ضمن من به لوسیفر مشکوکم! ما تا حالا هزاران بار کارهای مافیاییش رو‌ دیدیم، معاملاتش رو براش انجام دادیم اما اینجا چی؟ چند ماهه ما رو فرستاده توی این محله و فقط دنبال پاک‌سازی و حصار کردنشه. از معاملات و به قول خودش، بیزینسش* هم خبری نیست!
شاهپور از حرف امید در فکر فرو رفت و قهوه‌اش را آرام‌آرام نوشید.
- خب آره، توی این زمینه حق با توئه. من هم به این‌که ما رو به مدرسه فرستاد و‌ می‌خواد نقطه‌ی اوج انرژیت برای حصار، اونجا باشه مشکوک‌ شدم!
امید نگرانی در عمق نگاهش هویدا شد.
- نگرانی من برای اون دختر که میگم چهار چشمی باید مراقبش باشیم اینه که مبادا قراره از سمت نیروی اهریمنی به این محل حمله‌ای بشه که لوسیفر این‌ همه روی حصارِ سفت و‌ سخت اینجا تأکید داره. برای همین می‌خوام اگه حمله‌ی ماورائی به این محل شد، حداقل بتونم جون اون دختر رو حفظ کنم و تحت حمایت خودم باشه.
شاهپور همان‌طور متفکر سر تکان داد.
- با وجود همه‌ی این احتمالات، احساسی که توی نگاه تو به اون دختر هست، توجیه نمی‌شه. اما در این هم که لوسیفر هنوز داره برای برگردوندن تو‌ به ماوراء و ادامه‌ی نشستن بر تخت پادشاهی تلاشش رو‌ می‌کنه، شکی نیست. به نظرت هنوز برای انتقام از دیمن به سلطنت تو نیاز داره؟
امید با اطمینان چشمانش را لحظه‌ای روی هم گذاشت.
- البته، شک نکن دشمنی بین اون و دِیمن بی‌نهایته و پایان ناپذیز.
شاهپور انگار ذهنش در آن لحظات تازه فرصت اندیشیدن به اتفاقات گذشته را پیدا کرده بود.
- عجیبه دِیمن با اون همه ادعا و قدرت هنوز نتونسته کُشنده‌ش رو نابود کنه و به سلطنت بشینه تا توام از زیر بار این عنوان بیرون بیای!
امید هم لحن مشکوکی به جمله‌اش داد‌.
- آره معلوم نیست گیر کارش کجاست! اما اینجور که شنیدم خیلی از سرزمین‌های طبیعت رو دنبال کُشنده‌ش زیر و رو و نابود کرده!
شاهپور نگران‌تر شد.
- تو هنوز نمی‌خوای کاری کنی و بزاری اون توی ماوراء هر غلطی می‌خواد بکنه؟
امید لبخند تلخی زد.
- من فقط می‌خوام روی زمین زندگی کنم، مشکلات ماوراء به من مربوط نمی‌شه!

{پینوشت:
بیزینس* یک اصطلاح تجاری به معنای کسب‌ و کار‌ها، در مقیاسی از شرکت‌های انفرادی تا شرکت‌های بین‌المللی در اندازه‌های کوچک تا بزرگ می‌باشد.}

 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۰۹

ظهر سوزان وقتی داشت کتانی‌های سپیدش را روی پله‌های حیاط به ایوان به‌پا می‌کرد، سهیل برادرش کلید در درب چرخاند و از بیرون وارد حیاط شد.
سهیل پسری بلند قد و چهار شانه با چهره‌ای زیبا و سفید، چشمانی درشت قهوه‌ای روشن و ابروانی کشیده و بلند که در عنفوان جوانی، غرور مردانه‌ای به او بخشیده بود، موهایی صاف و حالت‌دار به رنگ خرمایی تیره داشت که بسیار برای شکل دادن آن‌ها وقت می‌گذاشت و یکی از نقطه ضعف‌هایش در مقابل سوزان موهایش بود که سوزان هر گاه می‌خواست حرص او‌ را در آورد، آن‌ها را به‌هم می‌ریخت و پا به فرار می‌گذاشت و زیر پر و بال پدرش پناه می‌گرفت.
سوزان با دیدن اخم‌های درهم سهیل بعد از وارد شدن به حیاط با نگرانی‌ای که از کتک خوردن رضا، دوست او داشت، پرسید:
- کجا رفته بودی؟ چرا دمقی!
سهیل با ناراحتی به چشمان پرسشگر خواهرش چشم دوخت.
- پیش رضا بودم، دیروز تو محل دعواش شده، دستش شکسته!
سوزان غمگین انگار دلش صد پاره شد!
- نگفت کی این بلا رو سرش اورده؟
سهیل عصبانی نگاهش رنگ تعصب و غیرت گرفت.
- میگه مال محل ما نبودن. نامردها زدن در رفتن، این هم نمی‌شناستشون. حالا گفتم بهش اگه ردی ازشون پیدا کرد، بگه با بچه‌های محل سرشون آوار بشیم!
سوزان نگران و مضطرب کیفش را از روی پله‌ها برداشت.
- تو چیکار داری! دعوا راه نندازی‌. آقا جون بفهمه حسابی از دستت ناراحت میشه ها.
سهیل نگاه شماتت‌باری به سوزان انداخت.
- اگه بعضی‌ها فضولی نکنن، آقا جون نمی‌فهمه!
سوزان عصبانی گوشه چشمی نازک کرد.
- من برای خودت میگم بیچاره، وگرنه ده نفری هم بریزین سر اون‌ها، تیکه پاره‌تون می‌کنن!
سهیل مشکوک‌ با نگاه چپ‌چپی خواهرش را برانداز نمود.
- کیا مثلاً؟ مگه میشناسیشون که اینجوری میگی؟
سوزان به لُکنت افتاد.
- هم... ون، من چه می‌دو... نم. همون‌هایی که خودت گفتی دیگه!
سوزان با عجله از کنار سهیل رد شد و از درب حیاط به قصد مدرسه رفتن خارج شد.
خانه‌ی پدر سوزان تا سر کوچه چهار درب فاصله داشت و بلافاصله که از درب خانه خارج شد، سر کوچه‌شان دو پسر قد بلند و هیکلمند را دید به‌طور مشکوکی ایستاده‌اند و خانه‌ی آن‌ها را زیر نظر گرفتند!
سوزان مشکوک به آن‌ها با خود زمزمه کرد، (این‌ها دیگه از کجا پیداشون شده؟) ناچار به‌سمت سر کوچه حرکت کرد و‌ با تشویش در حالی‌که سعی می‌کرد اصلاً سرش را به‌سمت آن‌ها نچرخاند، مستقیم نگاه کرد و از کنارشان گذر نمود. بعد از کمی که مسیر مدرسه را پیمود متوجه شد آن دو دورادور او را تعقیب می‌کنند و به سرعتِ قدم‌هایش افزود.
سوزان از جلوی مغازه‌ی خرازی که عبور کرد، یاد چهره‌ی خونین رضا افتاد و قلبش تیر کشید! پسر کم ‌سن و سال صاحبِ مغازه‌ی خرازی، جلوی درب ایستاده بود و با دیدن سوزان سرش را پایین انداخت و سریع به داخل برگشت! سوزان با افکاری مغشوش با خود اندیشید، (سهیل می‌گفت رضا گفته اون‌ها مال محله‌ی دیگه بودن که زدنش! چرا باید دروغ بگه! اصلاً اگه اون هم نشناستشون، این پسر خرازیه چی؟ اون که همه چی رو دید! حتماً خودشون از ترسشون دارن پنهون می‌کنن که کیا بودن یا شاید هم تهدیدی شدن که حرفی نزنن. خدا کنه هر چیه به گوش سهیل نرسونن که شر درست بشه.)
سوزان که مأمور انتظامات مدرسه بود، بعد از ورود به حیاط مدرسه، تکه دست‌مال سفیدی که بر رویش با ماژیک قرمز نوشته بودند :انتظامات» را دور بازویش با سنجاق قفلی بست و داخل سالن مدرسه شد. با دیدن دو چشم سبز امید مقابل راه پله‌ی طبقه‌ی بالا بند دلش پاره شد!
امید با ورود او مشتاقانه چشمان عجیبش را با لحن آرامی، درون چشمان سوزان ثابت نگه داشت.
- سلام ماه، منتظرت بودم. کلید اتاق ته راهروی بالا رو می‌خوام. کارگرها بیرون منتظرن، وسایل کارشون رو باید اونجا بزارن.
سوزان با ترسی که در نگاهش از نگاه امید داشت، سر پایین بدون این‌که جوابی به او بدهد به‌سمت دفتر مدرسه رفت و به در باز آن چند ضربه زد، وارد شد. به ناظمشان که تنها در دفتر حضور داشت، خانُم کاظمی، سلامی داد. خانُم کاظمی تا او را دید برق شادی در چشمانش درخشید.
- ماه‌رویی، خوب شد زود اومدی، این بنده‌های خدا کارگرها بیرون در کوچیکه‌ی مدرسه منتظرن وسایل کارشون رو‌ داخل بیارن. من برای به‌هم نریختن راهرو اجازه ندادم وسایل و ابزارشون رو فعلاً داخل بیارن که جلوی دست و پای دانش‌آموزها رو در راهرو نگیره. گفتم باید توی اتاق بزرگ ته راهرو‌ بزارن، خانم شماخی کلید اون اتاق رو داشت که هنوز نرسیده. اما مهندس گفتن دیروز مدیر کلید اون اتاق رو به تو داده، درسته؟
سوزان مؤدبانه سری تکان داد.
- بله، خانُم شماخی گفتن کلید رو پیش خودم نگه دارم.
سوزان زیپ کوچک کنار کیف مدرسه‌اش را باز کرد و کلید را در آورد و به‌سمت خانم کاظمی گرفت. خانم کاظمی لبخند رضایت‌آمیزی بر لب نشاند.
- خوبه، پس خودت بدو بالا در رو باز کن؛ همون‌جا بمون. تا بچه‌ها میان و مراسم سر صف اجرا میشه، بگو رفت و آمد توی راهرو رو تمومش کنن.
سوزان دستپاچه دنبال بهانه‌ای برای سرپیچی از فرمان خانم کاظمی می‌گشت‌.
- اما من باید دانش‌آموزها رو صف ببندم.
خانوم کاظمی با مهربانی به وظیفه شناسی سوزان لبخند زد.
- نمی‌خواد دختر قشنگم، امروز کنعانی و فاتحی به این کارها می‌رسن، تو‌ برو‌ بالا حواست به کارگرها باشه، نزار وسیله‌ای رو پخش و پلا سر راه بچه‌ها بزارن.
سوزان باز قلبش ضربان گرفت و مجبوراً چَشمی گفت و از دفتر خارج شد. باز نگاه سنگین امید را روی خودش دید و با استرس کلید را نشانش داد.
- من در اتاق رو باز می‌کنم، بگین کارگرهاتون وسایلشون رو بالا بیارن.
سوزان خواست از کنار امید عبور کند و از پله‌ها بالا برود که امید آرام زمزمه کرد:
- بهونه‌هات رو شنیدم. اما بدون تو نمی‌تونی از من فرار کنی، تلاش بی‌خود نکن!
سوزان پایش روی پله اول خشک شد و با حیرت به چشمان جدی امید نگاه کرد! امید بدون این‌که انعطافی در چهره‌اش نشان دهد، لحن جدی گرفت.
- برو بالا ماه، اما نزدیک من بمونی برای هر دومون بهتره!
سوزان با اضطراب به‌سمت دفتر نگاه کرد، دلش می‌خواست داد بزند و خانم ناظم را صدا کند اما با لحن امری و جدی امید که دوباره تأکید کرد:
- برو بالا!
انگار پاهایش بی‌اراده به‌سمت طبقه‌ی دوم حرکت کردند و از پله‌ها دوان‌دوان بالا رفت. با رسیدن به راهرو‌ی تاریک و خلوت طبقه‌ی بالا، ترس بیشتر در دل سوزان نشست! بدون این‌که پشت سرش را نگاه کند به‌سمت ته راهرو حرکت کرد، صدای قدم‌هایش در خلوتی راهرو‌ی تاریک در سرش می‌پیچید و به درب اتاق که رسید، مشغول باز کردن آن شد. به محض باز شدن درب اتاق، امید پشت سرش ظاهر شد؛ دست جلوی دهان سوزان گذاشت و دست دیگرش را دور بدن او حلقه نمود و با خود او را داخل اتاق برد!
امید درب را بست سوزان را همان‌طور که جلوی دهانش را گرفته بود به پشت درب اتاق چسباند و او را که تقلا می‌کرد و‌ دست و پا میزد، محکم از شانه‌اش نگه داشت و با صدایی آرام گفت:
- نترس، آروم باش، کاریت ندارم!
سوزان از وحشت سست شده بود و دست و پایش را انگار حس نمی‌کرد! امید به چشمان اشک‌آلود او خیره شد.
- گفتم کاریت ندارم، اگه آروم بمونی دستم رو از جلوی دهنت برمی‌دارم.
سوزان در حالی‌که اشک‌هایش می‌ریخت با سر تکان دادن قبول کرد آرام بماند و امید با احتیاط دستش را از جلوی دهان او برداشت و با نگاه جنون‌وارش به چشمان او خیره شد.
- گوش کن ماه، من تا حالا اینقدر میل داشتن چیزی رو توی خودم حس نکرده بودم که میل داشتن چشم‌های تو مثل خوره افتاده به جون من. نمی‌خوام از من بترسی، من اذیتت نمی‌کنم. فقط ازت می‌خوام بزاری من حمایتت کنم و مال من باشی.
سوزان که اصلاً نمی‌توانست درک درستی از حرف‌های امید داشته باشد با لرزی که در چانه‌اش افتاده بود سعی کرد خود را بیشتر نبازد.
- کاری نکن به دفتر بگم، تو حق نداری من رو اذیت کنی و مزاحمم بشی. مجبور شم به پدرم هم‌ میگم قانونی باهات برخورد کنه.
امید به لحن کودکانه‌ی سوزان پوزخندی زد.
- من گفتم نمی‌خوام اذیتت کنم، تو داری تهدیدم می‌کنی؟
سوزان جرأت بیشتری به خودش داد، کمی صدایش را بالا برد.
- این تویی که داری من رو تهدید می‌کنی! من ازت نمی‌ترسم، بدون به پدرم بگم ازت شکایت می‌کنه، زندانیت می‌کنن!
امید این‌بار بلند خندید.
- من الان باید از آقا پلیسه و زندان بترسم؟ تو چی نمی‌ترسی پای پدر و برادرت وسط بیاد، یهو سر به نیست بشن؟
سوزان با تمام ذهن کودکانه‌ای که داشت، انگار با شنیدن تهدید خانواده‌اش به یکباره ترسی کشنده به سرش هجوم آورد و بغض راه گلویش را بست.
- تو خیلی غلط می‌کنی به خونواده‌ی من بخوای آسیبی برسونی!
امید شانه‌ی سوزان را رها کرد و از پشت درب کنار کشیدش، درب را باز کرد در آستانه‌ی آن ایستاد.
- یادت باشه تو این زبون من رو نفهمیدی، پس مجبورم جور دیگه بهت بفهمونم!
امید بدون این‌که پشت سرش را نگاه کند، جدی به‌سمت پله‌ها رفت تا کارگرها را به طبقه‌ی بالا بیاورد. سوزان با دست و پایی لرزان از اتاق ته راهرو بیرون آمد و داخل کلاس کنارش شد. روی نیمکتی نشست تا لرزش پاهایش را آرام کند و سر روی ساعدش بر میزِ نیمکتی که نشسته بود گذاشت و از ترس و شوکی که از رفتار عجیب امید به او وارد شده بود، بلند با گریه به هق‌هق افتاد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۱۰

شاهپور
همراه کارگرها که بیرون درب کوچک مدرسه منتظر بودند با فرمان امید که می‌توانند داخل شوند، وارد مدرسه شدند. شاهپور کارگرها را به طبقه‌ی بالای مدرسه برد تا وسایل و لوازمی که برای لوله‌‌کشی شوفاژها همراه داشتند را با راهنمایی او‌ داخل اتاق ته راهرو بچینند.
شاهپور با حس شنوایی برتری که داشت، متوجه صدای گریه‌ی سوزان از کلاس کنار اتاق ته راهرو شد و با تعجب به امید که قیافه عصبی داشت، نگاه کرد!
- صدای گریه‌ی ماهِ، نه؟
امید جوابی نداد و شاهپور خواست به‌سمت کلاس برود، ناگهان امید خشمگین بازوی او‌ را گرفت و بدن شاهپور را به دیوار کوباند و لحنش جنون‌وار و پُرتهدید شد.
- گریه‌ی اون به تو مربوطی نمی‌شه به‌کارت برس!
شاهپور با حیرت به رفتار جنون‌وار امید مات ماند!
- امید تو‌ حالت خوب نیست! بیا برگردیم خونه.
امید خشم در چشمانش شعله کشید.
- چرا حالم خوب نیست؟ تو نکنه اومدی زمین دکتر هم شدی!
شاهپور نگاهی به ته راهرو که هنوز صدای گریه‌ی سوزان می‌آمد، انداخت. امید را به‌کنار هُل داد و نگران سوزان، قصد داشت به‌سمت کلاس ته راهرو برود.
- چه بلایی سر دخترِ اوردی؟
امید این‌بار عصبانی‌تر، بی‌اختیار مُشتی بر صورت شاهپور زد و با قدرت زیادی او را از شانه‌هایش گرفت و در مقابل بهت کارگرها درون کلاس مقابلش، پرتاب کرد! شاهپور با برخورد محکمِ کمرش به نیمکت‌ها، بر رو‌ی زمین افتاد! امید همچنان با خشم به‌سمت شاهپور رفت که کارگرها هراسان خواستند او را کنار بکشند، امید بی‌تعادل گلوی یکی از آن‌ها را گرفت؛ شاهپور باعجله بلند شد، بر سر امید فریاد زد:
- نه، امید نه، ولش کن!
امید به آستانه درب کلاس که سوزان هراسان از سر و صدای ایجاد شده خودش را رساند، نگاه کرد و با خیره ماندن به نگاه پُر وحشت سوزان، آرام دستش را از دور گلوی کارگر شل کرد و او‌ را رها نمود.
شاهپور مرد کارگر را که به شدت سرفه افتاده بود را کنار کشید و سریع دسته‌ای اسکناس از جیبش در آورد و توی جیب مرد گذاشت.
- تو برو استراحت کن، این هم حقوق چند روزت.
مرد با ترس از قدرت عجیبی که از فشار دست امید حس کرد و تا آستانه‌ی خفه شدن رفته بود به سرعت با سرفه زدن از کلاس بیرون رفت و از آنجا فرار کرد! دیگر کارگرها هم با ترس از خشم امید با فرمان شاهپور که گفت، (سر کارتون برگردین) به سرعت دنبال کارهایشان رفتند.
شاهپور با دلسوزی از دیدن سرخی چشمان اشک‌آلود سوزان که در آستانه‌ی درب کلاس خشکش زده بود و چشم در چشم امید مات مانده بود، نزدیک شد.
- ماه، لطفاً نترس؛ من رو ببین، چیزی نشده. من و مهندس داشتیم باهم شوخی می‌کردیم، کارگرها دخالت کردن. اصلاً چیزی برای ترسیدن نیست.
سوزان که رنگ به چهره نداشت و تمام تنش می‌لرزید با ترس نگاهش را از چشمان پر جنون امید گرفت و به آرامش چشمان آبی شاهپور نگاه کرد. شاهپور لبخند دوستانه‌ای به او زد.
- چرا گریه می‌کردی؟ نکنه مهندس اذیتت کرده؟
سوزان که توان حرف زدن نداشت با بغض سری به علامت نفی تکان داد و آرام با پاهایی لرزان به‌سمت پله‌ها رفت. شاهپور به امید که خشمگین نگاهش می‌کرد، نگریست.
- طلبکار هم هستی، نه؟ می‌خوای باز هم منکر رفتارهای جنون‌آمیزت بشی؟
امید کلافه از کنار شاهپور گذشت.
- به‌کارت برس، گفتم من خوبم.
سوزان مستأصل نمی‌دانست باید چه کار کند! به چه کسی می‌تواند اعتماد کند و حرفی بزند. اصلاً چیزی که او از نگاه و رفتار امید حس می‌کرد را برای چه کسی می‌توانست بازگو کند! خودش هم نمی‌فهمید این چه ترس و وحشتی‌ است که از چشمان او به جانش افتاده!
آرزو‌ که ماجرای پیش آمده بین سوزان و امید را شنیده بود در راه برگشت از مدرسه به خانه، سوزان را که ساکت و خسته دید، لحن شوخی که او را از آن حال و هوا خارج کند به خود گرفت.
- تو امروز واسه تزئین کلاس هم کمکم نکردی، کمرم شکست. راهروها رو هم با فاطمی دست تنها تزئین کردیم. حالا چون ریسه‌ رنگی‌ها رو مهندس خریده بود، نباید کمکیم می‌دادی.
سوزان اینقدر ذهن ساده و خسته‌اش درگیر وحشت از امید شده بود که بدون جوابی به آرزو فقط به راهش ادامه داد. آن دو وارد قنادی دوست پدر سوزان، آقای محرمی شدند و با سلام و احوال پرسی لیستی که مادر آرزو‌ نوشته بود برای پختن کیک را به او دادند و منتظر ماندند تا آماده کند. شاهپور و امید که دورادور دنبال آن‌ دو می‌آمدند با داخل مغازه رفتن آن‌ها ایستادند. شاهپور با لحن شماتت‌باری سعی کرد امید را سرزنش نماید.
- امروز دخترِ رو حسابی ترسوندی، خیلی تو لک رفته. اگه واقعاً می‌خوای توجهش رو جلب کنی باید یه جوری این ترس رو ازش بگیری و بهت بتونه اعتماد کنه.
امید لبخند عجیبی زد و به‌سمت باغچه‌ی بلوار وسط خیابان رفت. شاخه گل سرخی چید و از رو‌ی نرده‌های اطراف باغچه در بلوار پرید به‌سمت مغازه‌ی قنادی رفت و در میان بهت شاهپور با شاخه گل وارد مغازه شد! امید بی‌مقدمه با ورود به مغازه مقابل سوزان ایستاد و شاخه گل را به‌سمت او گرفت!
- معذرت می‌خوام اگه باعث ناراحتی و آزارت شدم.
سوزان حس کرد از وحشت بی‌آبرویی مقابل صاحب مغازه، روح از تنش رفت و با ترس نگاهی به آقای محرمی که دوست پدرش بود انداخت که با دیدن امید و شاخه گلش، دست از آماده سازی وسایل کشید و با بهت به او نگریست! آرزو که متوجه وخامت اوضاع شد، خواست قضیه را ماست‌مالی کند.
- اشکال نداره آقای مهندس تقصیر شما نبود، ما کلید رو باید زودتر می‌دادیم، کارگرها معطل نشن.
آرزو روی به آقای محرمی کرد.
- آقای مهندس دارن برای مدرسه شوفاژکشی می‌کنن.
آقای محرمی با جدیت و اخم به امید نگاهی انداخت.
- آقای مهندس یا هر چی که هستی، این دختر خانم برای عذرخواهی شما نیاز به گل ندارن، بفرمایین بیرون!
امید پوزخند تهدیدآمیزی به مرد زد و شاخه گل را درون جیب مانتوی سوزان فرو کرد و عقب‌عقب در حالی‌که به چشمان مرد با همان نگاه تهدیدآمیزش می‌نگریست و لبخند عجیبی بر لب داشت از مغازه بیرون رفت!
آقای محرمی خشمگین از پشت ویترین مغازه‌اش بیرون آمد و دست بر شانه‌ی سوزان که از وحشت، رنگش عین گچ سفید شده بود و می‌لرزید، گذاشت.
- دخترم حالت خوبه؟ می‌خوای بشینی؟
سوزان با تمام وجود سعی کرد اشک‌هایش نریزد و با خشم گل را از جیبش بیرون کشید، مقابل چشمان امید که از بیرون درب مغازه هنوز نگاهش می‌کرد، گل را در مشتش فشار داد و زمین انداخت با کتانی‌اش روی آن کشید و لِهش کرد!
شاهپور خودش را به امید رساند و آرنج او را که با نگاه پُرتهدیدی مغازه‌دار را نگاه می‌کرد، کشید و برد. آقای محرمی با محبت به سوزان نگریست.
- نگران نباش دخترم، من با پدرت صحبت می‌کنم اگه مزاحمتی برات ایجاد می‌کنن، جلوشون رو می‌گیریم.
سوزان وحشت‌زده، ترس خیسی در نگاهش نشست.
- نه تو رو خدا آقای محرمی به پدرم حرفی نزنین، ازتون خواهش می‌کنم. به خدا مهندس مدرسه‌ست، چیزی بین ما نیست؛ لطفاً... .
آقای محرمی که ترس زیادی در چهره سوزان دید، سعی کرد او‌ را آرام‌تر کند.
- باشه، باشه دخترم، خودت رو ناراحت نکن. من چیزی نمی‌گم. بفرمایین خریدهاتون رو بگیرین. اصلاً هم نگران هیچی نباش.
سوزان غمگین سر پایین انداخت و تشکر کرد. خریدهایشان را حساب کردند و از مغازه بیرون رفتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۱۱


دوازده اردیبهشت مصادف با روز معلم در دبستان المهدی، برای دانش‌آموزان جشن و برنامه‌های پرورشی‌ای تدارک دیده بودند که قرار بود از زنگ دوم در حیاط مدرسه برای آن‌ها اجرا شود و از دانش‌آموزها با شیرینی و ساندیس پذیرایی کنند.
آن روز سر سوزان و آرزو خیلی شلوع بود، باید علاوه بر تدارکات پذیرایی از دانش‌آموزها و معلمان در هنگام جشن، برنامه‌های پرورشی‌ای که هر دو جزو گروه تئاتر و سرود هم بودند را هم اجرا می‌نمودند. همچنین در زنگ اول برای معلم خود خانم سلیمی هم تدارک جشن و دادن هدیه‌اش را دیده بودند که با جمع کردن پول همه‌ی بچه‌های کلاس برای او توانستند یک پلاک طلا بخرند. از همه مهم‌تر کیکی که مادر آرزو پخته بود را نیز باید از خانه‌ی آن‌ها به مدرسه می‌آوردند!
با سر کلاس رفتن دانش‌آموزها و آمدن خانم سلیمی، سوزان و آرزو با خوشحالی تخم مرغی که داخلش را خالی کرده و با گلبرگ‌های گل سرخ و کاغذ رنگی پر نموده بودند را بالای سر او‌ بر سقف کوباندند و خانم سلیمی زیر باران گل و کاغذ رنگی وارد کلاس شد؛ با خوشحالی از ابراز شادی و‌ احساس دانش‌آموزانش از همه تشکر کرد.
دیگر آن زنگ وقت آزادی بود و بچه‌ها کنار معلمشان شروع به شادی و خوش‌گذرانی کردند. سوزان دیس میوه و دیس شیرینی‌های میکادو* را روی میز مقابل معلمشان قرار داد و بشقاب‌ها و چاقوهای یک‌بار مصرفی که خریداری کرده بودند را هم کنار دیس‌ها روی میز گذاشت. فقط می‌ماند کیک که باید از ناظم اجازه می‌گرفتند تا بروند از خانه‌ی آرزو بیاورند.
سوزان و آرزو با کسب اجازه از خانم سلیمی، برگه خروج موقت را نیز از خانم کاظمی، ناظم مدرسه گرفتند و با نشان دادن آن به همسر بابای مدرسه، خانم منافی که مراقب رفت و آمدها از درب کوچک مدرسه بود و علاوه بر آن به عنوان آبدارچی مدرسه برای معلم‌ها چایی و‌ دیگر تدارکات را می‌دید از مدرسه خارج شدند.
آن‌ها با عجله برای آوردن کیکی که مادر آرزو پخته بود به‌سمت خانه‌ی آرزو که محله‌شان دورتر از محله‌ی دبستان و همچنین خانه‌ی سوزان بود، راهی شدند. بین این دو محله یک فضای خلوت و خالی از خانه و سکنه وجود داشت که بیشتر فضای آن را درختان بلند قامت کاجِ برگ سوزنی از دو سمت پوشانده بودند و صدای کلاغ‌هایی که بر فراز درختان خانه داشتند و می‌چرخیدند در سکوت فضای درختی و باغ مانند، حس و حال خوفناکی در دل عابران به‌وجود می‌آورد! به آن فضا خیابان درختی می‌گفتند و برای دانش‌آموزها که مجبور به گذر از آن خیابان بودند، معمولاً جای خلوت و ترسناکی به‌نظر می‌آمد به‌خصوص سرظهر یا عصرها‌.
آرزو و سوزان به خیابان درختی که رسیدند، متوجه شدند بهمن آن‌ها را تعقیب می‌کند! بر سرعت قدم‌هایشان افزودند و تقریباً کل خیابان درختی را باترس و وحشت تا خانه‌ی آرزو، دویدند!
سوزان با گذر از آن خیابان نفس بلندی کشید:
- وای آرزو تو‌ با چه جرأتی هر روز از این خیابون رد میشی؟!
آرزو با ناچاری به پشت سرش نگاهی انداخت.
- چاره چیه؟ مدرسه ابتدایی فقط توی محل شماست، ولی در عوض من یه سال دیگه سختی دارم. بعد فکرش رو بکن برای رفتن به مدرسه راهنمایی و حتی دبیرستان، دیگه این تویی که باید هر روز از این خیابون رد بشی و برای مدرسه به محله‌ی ما بیای!
سوزان هم نگاه آرزو به خیابان درختی پشت سرشان را دنبال کرد و نگرانی در سیمایش نشست.
- راست میگی! اما من تنها جرأت نمی‌کنم از اینجا رفت و آمد کنم.
خانه‌ی آرزو هم دو طبقه بود و سوزان در حیاط خانه ایستاد، آرزو کیک خامه‌کِشی شده‌ی زیبایی را در سینی گردی از مادرش تحویل گرفت و از پله‌ها پایین آمد که آخر پله‌ها در حیاط، سکندری* خورد و سوزان با شتاب زیر بازوهای او را نگه داشت که با کیک نیفتد! سوزان با غیظ کیک را از دست آرزو گرفت.
- بده من بیارم، تو دست و پا چلفتی‌ای!
سوزان با مادر آرزو که از بالای پنجره‌ آن‌ها را می‌نگریست، سلام‌علیکی کرد و با تشکر از او از خانه بیرون آمدند و‌ شروع به نق زدن نمود.
- اگه می‌ذاشتی کیک رو از قنادی بگیریم، لااقل جعبه داشت؛ این الان تا برسیم خامه‌هاش آب میشه.
سوزان نق زدن‌هایش تمام نشده، بی‌خبر از حضور امید که بهمن آمار آن دو را به او داده بود و پشت پیچ کوچه به تلافی رفتار دیروز سوزان و‌ له کردن شاخه گلش به کمین ایستاده بود به سر کوچه رسیدند. امید‌ به محض پیچیدن آن‌ها از سرکوچه‌ به‌سمت چپ پیاده رو، پایش را جلوی پای سوزان گرفت و او با چند سکندری که خیلی سعی کرد نیفتد‌ و کیک را هم از افتادن حفظ کند، چند قدم به جلو پرتاب شد و سرانجام با صورت توی کیک بر زمین افتاد!
آرزو هراسان فریاد کشید و به‌سمت سوزان که صورت و مانتو و مقنعه‌اش کلاً کیک و خامه شده بود، دوید و با نگرانی سعی کرد او را بلند کند.
امید و بهمن به صورت کیکی سوزان و سر و وضع او بلند می‌خندیدند و سوزان در حالی‌که بغض راه گلویش را بسته بود با کمک آرزو بلند شد و این‌بار خشمگین در حالی‌که سعی می‌کرد خامه‌ها را از جلوی دید چشمانش کنار بزند با خشم بر سر آن‌ها فریاد زد:
- خجالت نمی‌کشین خرسمبَک‌ها*. مثلاً مهندسی تو! اندازه یه حیوون هم شعور نداری.
امید و بهمن با شنیدن بد و بیراه سوزان کمی در سکوت او را نگریستند و ناگهان دوباره به چهره‌ی کیکی و عصبی او زیر خنده زدند! سوزان خشمگین مابقی کیک له شده را با لگد به‌سمت آن‌ها پرتاب کرد! بغض کرده در حالی‌که دست و پایش هم درد گرفته بود به کمک آرزو با سر و وضع آشفته از کیک‌مالی شدن، ناچار به‌سوی مدرسه بازگشتند.
در مدرسه، خانم کاظمی با دیدن سر و وضع سوزان متعجب دهانش باز ماند! سوزان با نگاه متحیر ناظمش، بغش ترکید و زیر گریه زد؛ ناچار سریع او را به آبدارخانه بردند. آرزو‌ با هماهنگی قبلی‌ سوزان به خانم ناظم گفت، خود سوزان پایش به سنگی گیر کرده، افتاده! کیک هم از بین رفته.
خانم منافی مقنعه و مانتو سوزان را درآورد، کمک کرد او دست و صورتش را شست و لبخند پر مهری به او‌ زد.
- دختر خوشگلم گریه نکن. اتفاقیِ که افتاده. اصلاً نگران نباش. من الان مانتو و مقنعه‌ت رو می‌شورم؛ تا زنگ آخر توی آفتاب خشکش می‌کنم.
خانم کاظمی هم با مهربانی دستی بر روی موهای پریشان و زیبای سوزان که جذابیتش را بیشتر نموده بود، کشید.
- آره دخترم آروم باش. دیگه گریه نکن، بزار ببینم چی پیدا می‌کنم تنت کنی.
آرزو شتابان ادامه‌ی جمله‌ی خانم کاظمی را گرفت.
- خانم، خودمون کُت و شلوار برای برنامه تئاترِ امروز اوردیم، می‌تونه اون‌ها رو بپوشه؟
خانم کاظمی متفکر سری تکان داد.
- آره فکر خوبیه، فعلاً لباس تئاترت رو بپوش تا این‌ها رو خانم منافی برات بشوره و خشک کنه.
سوزان به نشانه‌ی پذیرفتن با بغض سرش را پایین گرفت و به آرنج خراشیده شده‌اش که از جراحتش خون می‌آمد، نگریست. خانم کاظمی هم از دیدن خونریزی اندک آرنج سوزان دلش ریش شد و ابروانش را درهم کشید.
- من الان برات چسب زخم میارم، نگران نباش.


{پینوشت:
میکادو* شیرینی لایه‌لایه و خوشمزه‌‌ایست که از نان مخصوص میکادو و خمیری مانند حلوا تشکیل می‌شود.


سکندری* خوردن به معنای لغزيدن، سرنگون شدن، پشت پا خوردن یا زدن می‌باشد.


خرسمبَک* به گویش تهرانی به معنای آدم بزرگی که به شوخی یا کنایه به خرس گنده‌ای تشبیه می‌شود یا همان گُنده‌بَک می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۱۲

با به صدا در آمدن زنگ اول مدرسه دانش‌آموزها به حیاط یورش بردند و می‌دانستند امروز تا پایان وقت مدرسه دیگر خبری از درس و مشق نیست و با دیدن میز و صندلی‌هایی که آخر حیاط پشت باغچه، زیر سایه درختان برای معلم‌ها گذاشته شده بود، خیالشان راحت شد که زمان جشن و خوش‌گذرانی‌ است.
مدرسه ابتدایی المهدی تقریباً بنای قدیمی‌ای داشت. از درب بزرگ ورودی، حیاط نسبتاً وسیع دیده میشد. در ضلع سمت راست درب، باغچه‌ی جدول‌کِشی شده‌ای به عرض یک متر سرتاسری تا انتهای این ضلع که روبه‌روی ساختمان مدرسه می‌شد به چشم می‌خورد. بلوک‌های بتونیِ جدول‌های دور باغچه، هر کدام کنار هم به ارتفاع پنجاه سانتی‌متر و عرض سی سانتی‌متر قرار داشتند که یک در میان به رنگ سبز و‌ سپید در آمده و برای دانش‌آموزها محل نشستن مناسبی در زیر سایه درختان بودند.‌ درون باغچه، درختان بیدِمجنون، صنوبر و کاج که با قد بلندشان نشان از قدمت مدرسه می‌دادند، برای زنگ‌های تفریح دانش‌آموزها فضای پر سایه‌ای به‌وجود می‌آوردند.
در انتهای همان ضلع باغچه در راستای درب ورودی، سرویس بهداشتی با هشت اتاقک توالت به سبک ایرانی وجود داشت. چهار تای آن در راستای درب کوچک ورودی سرویس که سه پله می‌خورد، قرار داشت و نورگیرتر بودند و چهار تای دیگر با راهروی کوچکی به‌سمت چپ پیچی می‌خورد و در پشت دیوارِ درب ورودی سرویس در فضای تاریک‌تری قرار داشتند. بین این دو فضای اتاقک‌ها از بیرون، در حیاط مدرسه، فضای آب‌خوری سنگ شده‌ای‌ که یک متری از سطح زمین بلندتر بود ساخته شده بود، شیر آب‌هایی کوتاه دورتادور آن درون دیواره‌ی سنگی آن قرار داشت که آب تصفیه شده از آن‌ها درون جوی سنگی زیرشان، فرو می‌ریخت.
در سمت چپ کنار درب ورودی حیاط، اتاق شش متری کوچکی به عنوان دکه مدرسه وجود داشت که آقای منافی داخل آن بر روی صندلی چرمی قدیمی‌اش استراحت هم می‌کرد! چند خوراکی محدود، علاوه بر ساندویج‌های سرد دست‌ساز خودش و همسرش را هم از پنجره‌ی کوچک آن اتاقک به‌سمت حیاط در زنگ‌های تفریح به دانش‌آموزها به فروش می‌رساند.
کنار اتاقک دکه، بنای مجزایی به چشم‌ می‌خورد که سالن بزرگ نمازخانه‌ی مدرسه بود و درب ورودی آن در انتهای دیوار، به‌سمت نمای مدرسه با دو متر فاصله از پنجره‌های کلاس‌های روبه‌رویش قرار داشت. در پایین دیوارِ بنای بیرونی ساختمان زیر پنجره‌ها سکوهایی سیمانی با ارتفاع نیم متر از زمین به رنگ‌ سبز ساخته شده بودند که برای نشستن دانش‌آموزها در زنگ‌های تفریح فضای زیاد و مناسبی داشتند.
ساختمان مدرسه بافتی قدیمی داشت‌ اما سنگ‌نما شده بود. پنجره‌های کلاس‌های رو به حیاط با حفاظ‌ها و پرده‌هایی از جنس پارچه‌ی جودون* به رنگ سبز، همه در ابعادی منظم چون چشمانی رنگین در چهره‌ی سنگی ساختمان به‌نظر می‌آمدند.
در جلوی ساختمان مدرسه یک میله به ارتفاع ده متر تعبیه شده بود و بر روی آن پرچم جمهوری اسلامی ایران نصب بود. مقابل درب ورودی ساختمان به سالنِ هم‌کف مدرسه، تِراسی به ابعاد بیست متر وجود داشت و سطح آن به اندازه شش پله از سطح حیاط بالاتر آمده بود که همان سکوی اجرای مراسم صبحگاه یا ظهرگاه و اجرای برنامه‌های پروشی میشد. در کنار درب ورودی آهنی سالن با حفاظ میله‌‌ای سبز رنگ مقابل شیشه‌هایش، بنری به مناسبت تبریک روز معلم، نصب شده بود.
سالن طبقه هم‌کف با طول بیست متر و عرض دوازده متر نورگیر خوبی از درب ورودی داشت. پایین دیوارهای سالن و‌ راهروها یک متری سنگ‌ بود و یک متر بعدی بر روی گچ‌ دیوار رنگ سبز خورده بود و مابقی تا سقف کِرمی رنگ شده‌ بودند. کف سالن دارای موزائیک‌هایی قدیمی بود که در اثر گذر زمان و پا خوردگی نسل‌های زیادی از دانش‌آموزها، دیگر سیقل خورده بودند و گاهی حتی بچه‌ها خودشان را روی آن‌ها سُر می‌دادند. بر روی پوشش گچ سقف هم رنگ سپید خورده بود.
در وسط سالن طبقه هم‌کف راه پله قرار داشت و سمت چپ راه پله‌ی طبقه‌ی بالا، چهار پله در همان طبقه‌ی هم‌کف به زیر پله می‌خورد و پایین‌تر می‌رفت که راه ورودی از درب کوچک مدرسه بود و پرده‌ی بزرگ سبز رنگی مقابل پله‌ها آویز شده بود که اگر درب هم باز باشد داخل سالن دیده نشود.
در طبقه‌ی هم‌کف، تقریباً روبه‌روی پله‌های طبقه‌ی دوم، اتاقی بزرگ و سالن مانند بود که همان دفتر مدرسه میشد، همه‌ی معلم‌ها و کادر نظارتی دبستان در آنجا بر روی صندلی‌های اداری چرمی می‌نشستند و‌ میزهای مربع تک کشوی کاری هم مقابلشان قرار داشت.
در سالن ورودی از دو سمت دو راهروی بلند به چشم می‌خورد که در سمت چپ راهرو ده کلاس درس وجود داشت، پنج تا رو به حیاط مدرسه و پنج تا رو به کوچه‌‌ی درب کوچک مدرسه، در سمت راست راهرو تنها از سمت کوچه سه کلاس درس وجود داشت و سمت مقابل کلاس‌ها در ابتدا که اتاق بزرگ مدیر همان دفتر مدرسه بود، کنار دفتر اتاقی کوچک با کمدهای فلزی و چند رخت‌آویز برای گذاشتن وسایل معلم‌ها و آویزان کردن لباس‌های کادر آموزشی در نظر گرفته شده بود. آبدارخانه و سرویس بهداشتی مسئولین و معلمین هم در انتهای همان راهروی سمت راست قرار داشت.
بر روی دیوارهای راهروها کادرهای مستطیلی بزرگی، موکت شده بود تا بتوان موارد انضباطی یا روزنامه دیواری و گاه نقاشی‌های دانش‌آموزان را با سوزن ته‌گرد بر روی آن‌ها نصب کرد و آیین‌نامه انضباطی‌ای روی دیوارهای هر دو راهروی چپ و راست نصب شده بود.
صندوق صدقه پایه‌دار در کنار درب ورودی ساختمان، داخل سالن قرار داشت و همچنین یک کپسول بزرگ قرمز رنگ آتش‌نشانی داخل قفسه‌ای شیشه‌ای بر روی دیوار کنار در ورودی سالن نصب بود و یک بروشور* نسبتاً بزرگ تغذیه و بهداشت روی‌به‌روی کپسول قرمز رنگ بر دیوار قرار داشت. پشت درب‌ آهنی و سبز رنگ ورودی سالن از داخل یک سبد بلند پلاستیکی برای اشیای گمشده به چشم می‌خورد.
برای رفتن به طبقه‌ی دوم مدرسه در وسط سالن، روبه‌روی درب ورودی به ساختمان، ابتدا دوازده پله با سنگ مرمر وجود داشت که به پاگرد اول می‌رسید و سپس با شکستی که دیگر، طبقه‌ی هم‌کف دید نداشت با ده پله به راهروی طبقه‌ی دوم می‌رسید.
با رسیدن به طبقه‌ی دوم با پیچی، هشت پله‌ی دیگر به‌سمت پشت‌بام بالا می‌رفت که زیر این پله‌ها اتاق بزرگی قرار داشت که تصمیم داشتند به عنوان شوفاژخانه، برای قرار گرفتن موتور گرمایشی و شروع لوله‌کشی به شوفاژ‌ها از آن استفاده نمایند.
در طبقه دوم دیگر سالنی وجود نداشت و تنها راهروی بلندی از دو سمت پله‌ها با عرض هشت متر بود که هر سمت راهرو‌ هشت کلاس درس وجود داشت، چهار تا رو به حیاط مدرسه و چهارتای دیگر رو به کوچه‌ای که ورودی درب کوچک مدرسه بود. روی هم شانزده کلاس درس که سال سومی‌ها و چهارمی‌ها و پنجمی‌ها از آن‌ها استفاده می‌نمودند در طبقه‌ی دوم قرار داشت، کلاس‌های سال اولی‌ها و دومی‌ها در طبقه‌ی هم‌کف در نظر گرفته شده بودند.
در عرض آخر هر دو سمت راهرو هم یک اتاق بزرگ قرار داشت، اتاق راهروی سمت راست، اتاقی بود که وسایل اضافی را درونش انتقال دادند و به عنوان انبار استفاده می‌شد و اتاق ته راهرو‌ی سمت چپ، اتاق پرورشی نام داشت.
درون اتاق پرورشی، قفسه‌های فلزی به دیوار نصب شده بود و کتابخانه کوچکی بر روی آن‌ها تشکیل داده بودند، دو میز بزرگ که صندلی‌هایی دور آن‌ها چیده شده بود وسط اتاق قرار داشت، دانش‌آموزها بیشتر برای مطالعه یا کارهای پرورشی و تمرینات سرود و تئاتر به آنجا می‌رفتند.
بعد از خالی شدن کلاس‌ها، آرزو به آبدارخانه آمد و به سوزان که همان‌طور با موهای باز و پریشان روی صندلی زانوانش را در آغوش گرفته و درون خودش کِز کرده بود، پیوست.
- اوه، کشتی‌هات غرق شدن؟ جای من بودی لجن ریخته بودن سر و هیکلت چیکار می‌کردی؟ کیک بود دیگه، خانم منافی لباس‌هات رو شسته تمیز شده؛ یه کم دیگه‌ هم خشک میشه می‌پوشی. عوضش امروز هم از کارهای مدرسه و بدو‌‌بدو برای پذیرایی معافی. پاشو بُق* نکن تا سالن و راهروی پایین خالیه برو بالا توی اتاق پرورشی. معلم‌ها هم حتی توی حیاط نشستن، فعلاً لباس‌های تئاترمون رو بپوش. من با فاطمی وسایل پذیرایی رو‌ می‌بریم روی میزهای معلم‌ها توی حیاط می‌چینیم، بعد میام پیشت.

{پینوشت:
پارچه جودون* با نام‌های دیگری مثل پارچه دون دون یا سوزن سوزنی نیز در بین مشتریان معروف است زیرا بافت این پارچه با منافذی باز و‌ دون دون دیده می‌شود.

تعبیه* به معنای ساختن، آراستن، مهیا کردن و حاضر نمودن می‌باشد.

بروشور* به‌عنوان یک سند تبلیغاتی آموزنده در اغلب شرکت‌ها، سازمان‌ها، فروشگاه‌ها و... یافت می‌شود. بروشورها اسناد تبلیغاتی هستند که علاوه‌بر معرفی شغل مد نظر، نوعی اطلاع‌رسانی درباره وظایف، خدمات و تولیدات آن کسب‌و‌کار به‌حساب می‌آید.

بق کردن* یعنی عبوس شدن، ترش‌رو بودن، چهره درهم کشیدن.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۱۳

سوزان
ناچار بدون مقنعه و مانتو با موهای باز و بلوز شلوار پشت سر آرزو که اول دوباره بررسی کرد که کسی در سالن نباشد و در ورودی سالن را هم بست، دوان‌دوان در حالی‌که گیسوان بلندش که تا زیر گودی کمرش بود در هوا می‌رقصید از پله‌های طبقه‌ی دوم مدرسه بالا رفت و خودش را به اتاق پرورشی رساند. با کلیدی که آرزو به او داده بود، درب را باز کرد، داخل شد و نفس راحتی کشید.
اتاق پرورشی محل تمرین سوزان و آرزو برای تئاتر (اوستا و عبدلی) بود که باید آن روز به مناسبت جشن روز معلم در سکوی مدرسه مقابل دانش‌آموزها اجرا می‌کردند. برای همین لباس‌های تئاترشان را از چند روز قبل آنجا گذاشته بودند.
امید و شاهپور همراه چند کارگر طبق قراری که با مدیر مدرسه گذاشته بودند از درب کوچک‌ مدرسه، وارد سالن هم‌کف شدند تا به خواسته‌ی مدیر در ساعاتی که دانش‌آموزها برای جشن در حیاط حضور دارند و راهروها و کلاس‌ها خالی هستند، آن‌ها به راحتی بتوانند کارهایشان را پیش ببرند.
سوزان کُت زرد و تنگی را که قرار بود برای بازی تئاتر در نقش اوستای عبدلی تنش کند را پوشید و دکمه‌های آن را به زور بست. دنبال گیره‌ سرش بین وسایل کیفش گشت تا بتواند موهای پُرپشت و بلندش را بالای سرش مهار کند و کلاه شابو‌* مردانه‌اش را سرش بگزارد. هر چه گشت گیره‌ی سرش را پیدا نکرد و یادش آمد در آبدارخانه که مقنعه‌اش را درآورد، روی میز گذاشت. همان‌طور با کُت زرد تنگ که یقه بازی هم داشت، کلاه شابو را روی موهای سیاه و پریشانش که دورش ریخته بودند، گذاشت و به سمت پله‌ها رفت. چند پله را آرام پایین آمد تا از روی پاگرد بتواند سرکی بکشد، ببیند اگر در راهروی پایین کسی نیست به آبدارخانه برود و گیره‌ی سرش را بردارد. به محض رفتن پایین از چند پله نرسیده به پاگرد، امید و شاهپور بی‌خبر از حضور او‌ بر روی پله‌ها از دوازده پله‌ی پایینی رسیدند به پاگرد و هر دو با رو در رو شدن با سوزان با آن موهای سیاه و پریشان و کلاه شابو سرش، بهت زده سر جایشان محو‌ زیبایی او میخکوب شدند! سوزان هم وحشت‌زده و هراسان از سر و وضع بدون حجابش، دستپاچه ماند چه کار کند، کجا فرار کند! از ترس زیاد که اصلاً قدرت درست فکر کردن نداشت در مقابل نگاه خیره‌ی امید و شاهپور فقط به فکرش رسید پله‌ها را به بالا برگردد!
سوزان از هُل و وحشت همان ابتدای برگشتنش، پایش به لبه‌ی سنگ پله گیر کرد و با زانو به شدت روی همان پله افتاد و کلاه از سرش بر روی پله‌ها قِل خورد تا جلوی پای امید پایین رفت! سوزان خواست دستش را از دیوار بگیرد عقبی نیفتد اما چون بی‌تعادل شده بود سمت دیوار کشیده شد و ناگهان در کمتر از صدم ثانیه‌ای اتفاق افتاد. گیجگاه‌ او محکم با سنگ پایین دیوار برخورد کرد و در لحظه از هوش رفت، عقبی به سمت پایین پله‌ها پرتاب شد!
امید و شاهپور که شاهد این اتفاق در لحظه‌ای کوتاه بودند، هراسان هر دو سمت او خیز برداشتند و امید خودش را به دیوار چسباند و بدن سوزان را از سقوط نگه داشت و شاهپور هم زانویش را در آخرین لحظه که سر سوزان داشت به پله‌ها برخورد می‌کرد زیر سر او گذاشت و بین زمین و هوا نگهش داشتند!
امید با نگرانی به خونی که از گیجگاه سوزان روی گردن و کُت زردش ریخت و چشمان بسته و بی‌حرکت او نگاه کرد. انگار مغزش قفل شده بود و توان حرکت نداشت! شاهپور صدایش را آهسته‌ نمود تا کارگرها که در حال آوردن ابزار و وسایل داخل سالن بودند تا به طبقه بالا بیاورند، نشنوند.
- امید به خودت بیا چیزی نیست، بی‌هوش شده، باید به بیمارستان ببریمش.
امید نگران نبض سوزان را چک کرد و هراسان با شنیدن صدای پای کارگرها که از پله‌ها داشتند بالا می‌آمدند شاهپور را نگریست.
- نبضش کند می‌زنه، ممکنه دیر بشه، من از همین‌جا می‌برمش بیمارستان. تو بجنب نزار کارگرها بالا بیان.
شاهپور سوزان را در آغوش امید گذاشت و سریع پله‌ها را پایین برگشت تا کارگرها را معطل کند و امید با گذر از تونل ذهنش همراه سوزان غیب شد و مقابل درب ورودی اورژانس بیمارستان تخصصی‌ای ظاهر شد!
امید نگران سوزان را همان‌طور که روی دست داشت و گیسوان پریشان او معلق بین هوا تکان می‌خورد بر تخت اورژانس خواباند و با حالی پریشان بر سر پرسنل اورژانس فریاد زد:
- کمکش کنین، سرش ضربه خورده، عجله کنین.
پرستارها به توصیه پزشک اورژانس سریع سوزان را با تخت چرخ‌دار به بخش مراقبت‌های ویژه آی.سی.یو* منتقل کردند.
امید هم نگران و هراسان کنار تخت او حرکت می‌کرد و با ورود به راهروی آی.سی.یو خواستند مانع حضور او شوند که با کنترل ذهن پرسنل، کنار آن‌ها وارد بخش شد!
دکترها و متخصصین بخش سریع دور سوزان را گرفتند و همان اول با باز کردن پلک‌هایش و چک کردن چشمانش که لخته خون در سپیدی چشمانش دیده میشد، ضربه مغزی شدنش را تشخیص دادند!
- سریع اتاق عمل رو آماده کنین. باید لخته خون رو از سرش خارج کنیم.
دکتر دیگری نبض او را گرفت و سرش را روی قلب سوزان گذاشت.
- ضربان نداره. سی.پی.آر بجنبین!
امید با حالی جنون‌آمیز که توان حرکت هم نداشت گوشه‌ای از بخش که گویی از هُل و عجله پرسنل برای احیای سوزان کسی او را نمی‌دید، تنها کاری که ازش بر می‌آمد این بود که شاهد تقلا و تلاش دکترها باشد.
دستگاه هولتر که مانیتور نشان دهنده ضربان و نبض داشت را به قلب و‌ بدن سوزان و سر انگشتش وصل کردند... امید از پشت هاله‌ی اشک‌هایش به سیگنال صاف مانیتور چشم دوخت و گویی با سرعت درون دنیای داغی کشیده میشد. صداهای اطرافش در ذهنش دورتر و آهسته‌تر شده بود و انگار فیلمی را با دور اسلوموشن* تماشا می‌کرد! فریاد دکتر در سرش کوبیده شد:
- سی.پی.آر... سی.پی.آر... دستگاه شوک الکترونیکی...‌ .
صدای تیز و یکنواخت سیگنال مانیتور تنها صدایی بود که امید می‌شنید و بعد صدای دستگاه شوک روی قفسه سی*ن*ه‌ سوزان چون پُتکی بر سر او کوبیده شد! تکان محکم بدن بی‌جان سوزان در اثر جریان برق در نگاه امید که گویی با حرکت آهسته او‌ را می‌دید که تمام بدنش از روی تخت بلند میشد و با فرود مجدد گیسوان سیاه و بلندش پریشان‌تر اطرافش می‌ریخت، نفس امید را برید! حس کرد دیگر نمی‌تواند تنفس کند و‌ در جهنم داغی در حال ذوب شدن است! قلبش به شدت منقبص شد، پاهایش لرزید، طوری که نتوانست وزن خودش را تحمل کند و با زانو زمین افتاد!
با فریادهای دکتر که می‌خواست فرکانس دستگاه شوک بالاتر برود، تکان‌های سوزان شدیدتر شد و صدای نویز دستگاه هولتر‌ و خط ممتد ضربانی که قلب سوزان دیگر نداشت، بر مانیتور همراه اشک‌های پر درد امید همه و همه درد داغی در وجود او می‌ریخت!
ناگهان امید از پشت هاله اشک‌هایش، برخاستن روح سوزان را از درون جسم بی‌جانش با ناباوری نگریست! روح سوزان گیج و مستأصل از جسمش جدا شد و کنار تخت به جسم بی‌جانش نگریست!
دکتری که به بدن سوزان شوک وارد می‌کرد با تأسف سری تکان داد و به مانیتور خیره شد.
- فایده نداره، بیمار از دست رفته!
سوزان با حالی بین ترس و آسودگی اطرافش را نگریست و ناگهان چشمانش به چشمان سبز و پر اشک امید که با زانو‌ زمین افتاده بود و قلبش از دردی جهنمی در حال ذوب شدن بود، خیره ماند!
پرستار با بغض ملحفه سفید را روی صورت جسم بی‌جان و زیبای سوزان کشید. روح سوزان لبخند تلخی به امید زد و به‌سوی نوری که از سقف اتاق به‌سمتش تابید، نگریست! در تلألو نور روشن و زیبایی پرواز دسته‌ای پروانه طلایی رنگ‌ را دید و مشتاقانه دست‌هایش را با احساس لذتی وصف نشدنی برای گرفتن پروانه‌ها باز کرد و در میان هق‌هق امید که فریاد زد:
- نه، نه... نباید بری، نباید بری... !
سوزان سبک‌بال از زمین بلند شد و به‌سمت نور و پروانه‌ها بالا رفت!

{پینوشت:
کلاه شاپو* در تمام کشورهای غربی به آن فدورا گفته می‌شود، نوعی کلاه لبه‌دار و معمولاً از جنس ماهوت است، گرچه از مواد دیگر مانند چرم یا پارچه نیز ساخته می‌شود.

آی.سی.یو* بخش مراقبت‌های ویژه از بخش‌های تخصصی در بیمارستان است که خدمات مراقبت‌های ویژه پزشکی را به بیماران ارائه می‌دهد.

سی.پی.آر* احیای قلبی ریوی شامل اقداماتی است که برای بازگرداندن اعمال حیاتی دو عضو مهم قلب و ریه در فردی که دچار ایست قلبی و تنفسی شده است با هدف نجات جان فرد و حفظ کیفیت زندگی در او انجام می‌شود.

اسلوموشن*
، حرکت آهسته یا کُندنمایی به افکتی گفته می‌شود که در فیلم‌سازی زمان کندتر می‌شود و حرکت‌ها آهسته‌تر می‌گردند.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۱۴

{پانزده سال قبل... ماوراء، قصر لوسیفر}

لوسیفر با لباس بلند و پر جواهری که بر تن داشت از پله‌های کریستالی قصرش با آرامش و متانت خاص خودش پایین آمد. با وارد شدن به تالار اصلی قصر در حالی‌که دستانش را مشتاقانه از هم باز نمود با رویی گشاده به «نریوس» فرمانروای قبیله‌ی طبیعت که در تالار، انتظار او‌ را می‌کشید، لبخند دوستانه‌ای زد.
- خوش‌ اومدی دوست من، چه عجب یادی از این مرد تنها کردی!
نریوس با تواضع کمی سر خم‌ نمود.
- شما کمتر ما رو یاد می‌کنین وگرنه من و قبیله‌‌م همیشه مشتاق دیدارِ شمائیم.
لوسیفر و نریوس هر دو با رسیدن به‌هم بازوهای یکدیگر را با لبخند دوستانه‌ای فشردند. لوسیفر یک دستش را بر پشت کمر نریوس گذاشت و با دست دیگرش او‌ را به سمت میز کریستالی و عظیم پذیرایی از میهمانان قصرش راهنمایی کرد.
نریوس با دیدن پیشکار لوسیفر، موریس که کنار میز آماده‌ی پذیرایی کردن ایستاده بود، مکثی نمود.
- ترجیح میدم در فضایی خصوصی‌تر باهم گپ بزنیم.
لوسیفر کمی چشمانش را ریز کرد و سری تکان داد، نریوس را به‌سمت اتاق کارش، خارج از تالار اصلی قصر راهنمایی نمود. با بستن درب اتاق و نشستن نریوس بر روی کاناپه‌ی بزرگ و پر جواهری که جزو سرویس راحتی در اتاق کار لوسیفر بود، بر روی میز کریستالی پایه کوتاهی که بین مبلمان پر جواهر قرار داشت، لوسیفر دو جام الماس نشان و بطری گِرد کریستالی‌ای گذاشت و خودش هم رو‌به‌روی او بر مبل راحتی پر جواهر دیگری نشست.
- باید ببخشی وسایل پذیرائی اینجا محدوده. اما اتاق حصار شد و می‌تونیم با خیال راحت حرف بزنیم.
نریوس مرد جوان و زیبارویی بود با چشمانی سبز که در رنگ موها و چهره‌‌اش شکل ثابتی نداشت و با قدرتی که از طبیعت می‌گرفت به هر رنگ و شکلی که از آن می‌توانست الهام بگیرد، تغییر چهره می‌داد! او در اتاق کار لوسیفر این‌بار با موهایی بلند و سبز رنگ و‌ لباسی زیبا و فاخر به رنگ‌ سبز که ذهن را یادآور فصل بهار می‌نمود و با چشمان سبزش هارمونی زیبایی به‌وجود آورده بود، بر کاناپه تکیه زد. لوسیفر که از زمان‌های بسیار دور با او مراوده داشت، دیگر به دیدن چهره‌های رنگارنگ از او عادت نموده و برایش عادی بود او را هر بار به شکل و رنگی ببیند! نریوس جام پر شده را برداشت و جرعه‌ای نوشید.
- شنیدم آمیدان رو‌ به ریاضت‌های جهنمی فرستادی! به نظرت در بازگشت از ریاضتش از پس تصاحب پادشاهی ماوراء با وجود مدعی مثل دِیمن برمیاد؟
لوسیفر مغموم نگاهش را در نقطه‌ای نامعلوم گم کرد.
- اون اصلاً تمایلی برای گرفتن قدرت سلطنت نشون نمی‌ده، این نگرانم کرده. وگرنه جسم اون یه جسم برتره که کاملاً به دِیمن برتری داره و قابلیت تصاحب هر قدرت اَبَر اهریمنی رو داره!
نریوس نگاه نگرانش را درون چشمان تیله‌ای رنگ لوسیفر ثابت نمود.
- امیدِ قبیله‌ی من به این بود، زمانی که ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی در حال شکل‌گیریِ، قدرت سلطنت بر ماوراء به وارث تو رسیده باشه و اینقدر قوی شده باشه که بتونه مقابل اصرار دِیمن برای سلطنت بایسته و رقیب سرسختی براش شده باشه.
لوسیفر با بهت چشمانش را سمت نریوس چرخاند.
- مگه... ؟
لوسیفر حرفش را با یادآوری کُشنده‌ی قبلی تاریکی، بانو سیلویا، تنها زنی که با تمام وجود عاشقش شده بود، ناتمام گذاشت؛ نریوس سری تکان داد.
- بله زمانش نزدیکه! ستاره‌ی کُشنده‌ی دیگه‌ای برای تاریکی در حال شکل‌گیریه. من تونستم بالاخره اَبر خدایان اهریمنی رو در مقابل گرفتن غرامت کشتار قبایل طبیعت و خون‌بهای بانو‌ سیلویا، راضی به آفرینش کُشنده‌ی دیگه‌ای برای تاریکی کنم. سیلویا قربانی خواسته‌ی همین اَبَر خدایان اهریمنی برای نابودی تاریکی شد؛ باید تقاص این نابرابری رو پرداخت کنن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۱۵

لوسیفر
با شنیدن نام سیلویا غم ژرفی درون چشمانش نشست.
- گرفتن غرامت چه فایده‌ای داره، اون رو که دیگه زنده نمی‌کنه.
نریوس امیدوارانه شیشه کریستالی زیبای سبز رنگی را از داخل لباسش بیرون آورد.
- ستاره‌ی این کُشنده هم از همین قدرت طبیعتی که بانو سیلویا گرفته بود، داره شکل می‌گیره. لوسیفر اگه ما بتونیم روح سیلویا رو از تسخیر مورتال(مرگ) خارج کنیم، می‌تونیم دوباره جسم اون رو‌ با این باقی‌مونده‌ی انرژیش احیا کنیم و‌ همین قدرت طبیعت تازه متولد شده رو‌ هم‌ دوباره با جسم سیلویا یکی کنیم تا قدرت بگیره.
لوسیفر چشمانش با دیدن بقایایی از انرژی بانو سیلویا درون شیشه کریستالی، برق و درخشش خاصی گرفت. انگار روزنه امیدی در دلش برای بازگرداندن سیلویا و‌ احیای دوباره‌ی او روشن شد! اما کمی تردید در نگاهش نشست.
- اون مورتال لعنتی از دِیمن فرمان می‌گیره، چطور می‌تونیم راضیش کنیم؟
نریوس متفکر ابرویی بالا داد.
- شاید بشه باهاش معامله‌ای کرد و در قبال دادن ارواح دیگه‌ای، روح‌ بانو سیلویا رو پس بگیریم.
لوسیفر تمایل زیادی برای احیای دوباره‌ی سیلویا سراپایش را در برگرفت.
- مورتال از ترس دِیمن هرگز با من وارد معامله‌ای نمی‌شه. اما تو می‌تونی سعیت رو بکنی، ببین می‌تونی باهاش ملاقاتی داشته باشی. اون خیلی منزویِ و کم پیش میاد از سرزمین ارواح خارج بشه و اکثر اوقات داخل حصارش می‌مونه. اما هر اندازه در قبال دادن روح بانو‌ سیلویا غرامت بخواد، من حاضرم هر ارواحی باشه براش به‌دست بیارم. می‌تونی روی این قول من حساب کنی.
نریوس که از میزان اشتیاق لوسیفر برای بازگرداندن و احیای دوباره سیلویا مطلع بود، سری تکان داد.
- می‌دونم، می‌دونم؛ سعی خودم رو می‌کنم‌. فقط حواست باشه کسی فعلاً نباید از راز تولد کُشنده‌ی دیگه‌ای برای تاریکی مطلع بشه. من از ابر اهریمنان خواستم تا نزدیک نشدن به تکامل ستاره‌ی طالع کُشنده، دیمن اطلاعی پیدا نکنه. این خبر نباید پخش بشه. اگه دِیمن از حالا بفهمه با قدرت جادویی که داره ممکنه از ظهور ستاره‌ی کُشنده‌ش بتونه جلوگیری کنه.
لوسیفر با تأسف سر تکان داد.
- در هر حال باید به اون هم ابلاغ بشه، متأسفانه جنگیدن قدرت نوظهوری به عنوان کُشنده با اهریمن هزاران ساله ناعادلانه‌ست‌!
نریوس کمی امیدواری در لحنش نشان داد.
- من این‌بار با اعتراض به همین نابرابری، قوانین جدیدی برای حفظ بیشتر کُشنده درخواست کردم! اَبَر خدایان اهریمنی با قبول درخواست من از جادوگران آکاریستا خواستن، قوانین سخت‌گیرانه‌ای رو‌ پیش پای دیمن قرار بِدن.
لوسیفر با ناباوری به چشمان نریوس خیره ماند!
- اما دِیمن خودش جزو اون‌هاست!
نریوس نگاهش مرموزتر شد.
- نگران نباش، قرار نیست او‌ن رو در جریان وضع این قوانین قرار بِدن. می‌دونی که همه در ماوراء خواهان نابودی اون تاریکی بد ذات هستن. حتی اَبَر خدایان اهریمنی هم ازش ترس دارن؛ اون‌ها معتقدن دِیمن نصف بیشتر قدرت‌های تاریکش رو پنهان می‌کنه وگرنه به مقام ابرخدایی رسیده و ممکنه بخواد همه خدایان رو هم نابود کنه!
لوسیفر با تنفری که از دِیمن داشت چهره‌اش درهم رفت.
- همین‌طوره. هیچی از اون افعی تاریک بعید نیست! اما با همه قوانینی که ممکنه سر راهش بزارن، فکر می‌کنی برای دِیمن چقدر زمان می‌بره تا کشنده‌ش رو نابود کنه؟ من نمی‌تونم باز هم شاهد مرگ دوباره‌ی بانو سیلویا باشم. ما نباید دوباره این ریسک رو بکنیم و سیلویا رو‌ به عنوان کُشنده در معرض جنگ و حمله‌ی اون افعی قرار بدیم. بهتره جسم دیگه‌ای رو ابتدا برای جنگیدن آماده کنیم، اگه تونست دِیمن رو شکست بده، بعدش قدرت طبیعت رو از اون جسم می‌گیریم و‌ همه تلاش‌مون رو می‌کنیم بانو سیلویا رو مجدد احیا کنیم.
نریوس با نشان دادن موافقتش سر جنباند.
- آره ریسکش برای بانو سیلویا بالاست. اما چه جسمی می‌تونه از این قدرت طبیعت به خوبی برای جنگیدن با دِیمن استفاده کنه؟
لوسیفر هراسان شد.
- نریوس تو نباید بزاری به این راحتی این موقعیت از دست بره. اون کُشنده تنها عاملی که می‌تونه زنده موندنش تاریکی رو از سلطه بر ماوراء دور نگه داره.
نریوس با اندوه اندیشید.
- آره اگه میشد ستاره طالع کُشنده رو از دِیمن پنهون کرد تا قبل قدرت گرفتنش نابودش نکنه، امید بیشتری به نابودی تاریکی بود!
لوسیفر از جا بلند شد و متفکر شروع به قدم زدن نمود. کمی بعد با هیجانی در نگاهش ایستاد.
- اگه بتونیم با کمک‌ جادو و طلسم ستاره‌ی طالع کُشنده رو پنهون کنیم، چی؟
نریوس ناامید آه بلندی کشید.
- اما یکی از شرایط ستاره‌های نشون شده، دست نبردن در تقدیرشونه. اگه طلسم روی ستاره‌ش ببندیم، یعنی در تقدیرش دست بردیم.
لوسیفر سری تکان داد.
- کمی زمان‌ بده با جادوگرم کاتار در این مورد مشورتی کنم؛ می‌دونی این جادوگرها همیشه حقه‌ و جادو‌ جنبلی در آستین دارن که بشه باهاش قوانین دست و پا گیر رو‌ دور زد!
نریوس با نگرانی صدایش آهسته‌تر شد.
- اما نباید فعلاً این موضوع درز پیدا کنه.
لوسیفر هم در تبعیت* از نریوس تن صدایش را پایین آورد.
- خیالت راحت، کاتار هزاران سالِ کنار منه. اون جادوگر قابل اعتمادیِ که خودش هم به خون دِیمن تشنه‌ست. تو دنبال راهی برای معامله با مورتال باش، من هم تمام تلاشم رو می‌کنم تا بتونیم کُشنده رو این‌بار تا نابودی تاریکی زنده نگه داریم.

{پینوشت:
تبعیت* به معنای پیروی، تمکین، اطاعت کردن و پیروی کردن می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۱۶

لوسیفر
بعد از رفتن نریوس جادوگرش کاتار را احضار کرد و کاتار با تعظیم وارد اتاق کار او شد. لوسیفر با هیجان کاتار را دعوت به نشستن نمود.
- قبل حضور تو‌ نریوس اینجا بود و حامل اخبار مهم و امیدوار کننده‌ای بود. انگار تونسته موافقت اَبَر خدایان اهریمنی رو با تولد کُشنده‌ی دیگه‌ای برای تاریکی در مقابل خسارات نابودی سرزمین‌های طبیعت و خون‌بهای بانو سیلویا از کشتار دِیمن بگیره. ستاره‌ی کُشنده‌ی دیگه‌ای برای تاریکی از قدرت طبیعت در حال شکل‌گیریه.
کاتار با آرامشی که همیشه در چهره‌اش حفظ می‌نمود، لبخند رضایت‌آمیزی بر لب نشاند.
- چه‌ خبر مسرت‌بخشی؛ این عالیه!
لوسیفر هم لبانش به رضایت با لبخند کم‌رنگی شکل گرفت.
- بله عالیه. اما به شرط این‌که این‌بار هوشمندانه‌تر از قبل رفتار کنیم و‌ تا قدرت نگرفتن کامل این کُشنده، اجازه ندیم دست دِیمن بهش برسه! از تو خواستم بیای تا بگی آیا با طلسم و جادو راهی هست بشه ستاره‌ی طالع این کُشنده رو پنهان نگه داشت تا توسط دِیمن رصد نشه و قبل قدرت گرفتنش نتونه نابودش کنه؟
کاتار کمی اندیشید.
- تا جایی که من می‌دونم تقدیر ستاره‌های نشون‌دار نباید تغییر کنه. اگه در تقدیر اون‌ها دست برده بشه، قدرتشون رو از دست میدن! اگه جادو یا طلسم روی اون ستاره بزاریم، این تقلب محسوب میشه و هم قدرت اون ستاره از بین میره و هم ممکنه از سمت اَبَر خدایان اهریمنی برای همه‌مون دردسرساز بشه.
لوسیفر خشمی در نگاهش نشست.
- اصلاً چرا وقتی می‌دونن تاریکی با این همه قدرت، شانسی برای زنده موندن کُشنده‌ش نمی‌زاره، این قوانین و قواعد دست و پا گیر رو وضع کردن!
کاتار سعی کرد در مقابل خشم لوسیفر آرامشی به او بدهد.
- بله، شاید بهتر باشه به اَبَر خدایان درخواستی مبنی بر برتری دادن نسبی برای کُشنده بدین، چون مصلماً دِیمن برای حتی خود اَبَر خدایان هم‌ رقیبی سرسخته؛ حالا چه برسه یه طالع نوپا!
لوسیفر تن صدایش هم از خشم لرزید.
- اینجور که نریوس می‌گفت، یه سری قوانین و برتری برای مقاومت بیشتر روی طالع کُشنده قراره وضع بشه و انگار به جادوگرهای انجمن آکاریستا سپردن.
کاتار متعجب ابرویی بالا داد.
- اما خود دِیمن که جزو اون‌هاست!
لوسیفر با بی‌اعتمادی به قول و قرار ابر خدایان سری تکان داد.
- ظاهراً اون قرار نیست چیزی بدونه.
کاتار ناگهان فکری به ذهنش رسید.
- یکی از اون جادوگرها، سال‌ها قبل از شاگردان من بود؛ پیراما یکی از اعضای انجمن آکاریستاست. اجازه‌ بدین در این باب با اون مشورتی کنم. شاید راه حلی پیدا کردیم که بشه قوانین رو‌ دور زد.
لوسیفر برق شادی در چشمانش درخشید.
- حتماً. لطفاً هر کاری لازمه انجام بده. می‌تونی روی دادن قدرت‌های جهنمی به اون جادوگر هم از سمت من حساب کنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
660
13,412
مدال‌ها
2
پارت۱۱۷

کاتار
پنهانی وعده دیداری با جادوگر پیراما در اتاق بزرگ رصد ستارگان در قصر لوسیفر ترتیب داد.
پیراما که علم جادو را از پایه نزد کاتار آموخته بود، ارادت زیادی به استاد خود داشت. کاتار نیز با رویی باز پذیرای پیراما شد.
- می‌دونم اجازه نداری در مورد اسرار انجمن آکاریستا حرفی بزنی. من اما مطلع شدم که اجازه شکل‌گیریِ ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی داده شده و قوانینی برای دست و پا گیریِ دِیمن از کُشتار سریع کُشنده‌ش، قراره توسط انجمن آکاریستا وضع بشه.
پیراما با ادب مقابل استاد خود سری تکان داد.
- اخبار رو خوب دارین! اما اگه قرار باشه این‌طور پخش بشه، حتما‌ً به گوش دِیمن هم می‌رسه!
کاتار اطمینان بیشتری به لحنش داد.
- نیاز نیست نگران باشی، همه خواهان نابودی اون تاریکی پلید هستن. من قصد ندارم در قوانینی که قراره وضع بشه دخالتی کنم یا اصلاً سؤالی بپرسم که مجبور به فاش کردن اسرار انجمنت باشی. ازت فقط یه راهنمایی می‌خوام. می‌دونی ما هم‌ باید به طبیعت کمک کنیم تا بتونه کُشنده رو از قدرت زیاد دِیمن حفظ کنه.
پیراما لبخند دوستانه‌ای زد.
- می‌دونم‌، من به شما اعتماد کامل دارم. بگین چه کاری از من برمیاد؟
کاتار برق رضایت در نگاهش نشست.
- امکانش هست بشه تولد ستاره‌ی کُشنده رو از دِیمن پنهون نگه داشت تا نتونه رصدش کنه و جا و مکانش رو بفهمه؟
پیراما نفس بلندی کشید.
- قوانینی که برای کُشنده‌ها وجود داره اینِ که نباید در طالع اون‌ها دست برد، وگرنه قدرتشون رو از دست میدن!
کاتار سری در تأیید حرف پیراما تکان داد.
- می‌دونم، من هم منظورم تقلب نبود، یه چیزی مثل دور زدن قوانین؟
پیراما عمیق در فکر فرو‌ رفت؛ کمی بعد بلند شد و پشت دستگاه تلسکوپ فوق پیشرفته کاتار رفت، همان‌طور که آسمان را رصد می‌کرد، زمزمه نمود:
- ستاره‌های همزاد! تا به حال تونستین رصدشون کنین؟
کاتار کنجکاو چند قدم به پیراما نزدیک‌تر شد!
- منظورت ستاره‌هایی هستن که هم زمان متولد میشن؟
پیراما از پشت تلسکوپ کنار آمد.
- دقیقاً. اگه در زمان تولد ستاره‌ی کُشنده، ستاره‌ی همزادی متولد بشه به‌ راحتی میشه طلسم پنهون سازی رو روی ستاره‌ی همزاد پیاده کرد و ستاره‌ی کُشنده رو بهش وصل کنیم؛ اینجوری ستاره‌ی کشنده هم‌ همراه اون پنهون میشه، بدون این‌که طلسمی روی طالعش صورت بگیره!
کاتار چشمانش از شعف پیدا شدن راه حلی دودو* زد.
- این که عالیه. اما چطور میشه ستاره‌ی همزادی پیدا کرد؟
پیراما خونسرد سر تا پای استادش را برانداز نمود.
- شما از همون منبع مُوَثَق* روز و ساعت دقیق متولد شدن ستاره‌ی کُشنده‌ی تاریکی رو بپرسین، بهم‌ بگین؛ باقیش با من!

{پینوشت:
دودو* زدن چشم به معنا و کنایه از تکان‌تکان خوردن چشم می‌باشد.

موثق* به معنای
امین، بااعتبار، درست، محرم، مطمئن، معتبر و معتمد می‌باشد.}
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین