- Oct
- 1,269
- 3,170
- مدالها
- 4
هر سه مرد با جدیت به نقشهای که روی میز چوبی بود نگاه میکردند.
از چند ساعت پیش حواسم را جلب آنان کرده بودم. از آن فاصلهی دور تشخیص سخت بود؛ اما گمانم میکنم آن کاغذ بزرگ روی میز یک نقشه باشد که آنقدر درموردش سخن میگویند و گاهی نقطهای از نقشه را به هم نشان میدهند.
صدایشان را نمیشنیدم؛ اما از کلافگی حالت صورتشان میتوانستم حدس بزنم که در حال حل یک مسئلهی بزرگ هستند.
شاید یک مسئله بسیار سخت ذهنشان را مشغول کرده بود که مربوط به هجوم فلوگرسها بود. در یک تصمیم آنی قدمهایم را به سوی آنها برداشتم.
میدانستم این کار عاقبت خوشی نخواهد داشت، با توجه به تعریفهایی که از کینگ و فرانک شنیده بودم، مطمئناً اگر مزاحمشان میشدم کارم ساخته بود.
لحظهای مردد شدم و از حرکت ایستادم؛ اما هنوز صدم ثانیهای نگذشته بود که تمام جسارتم را در وجودم جمع کردم و به راهم ادامه دادم.
قدمهایم ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرده بودند و ترس در وجودم قلیان میکرد. نمیدانم چرا ترس انقدر بر من سلطه داشت.
مدام با خود میگفتم:《 آنها هم انسان هستند》؛ اما نیرویی من را به سمت آنها میکشاند.
تعجبآورتر از همه، این بود که با وجود تمام ترسها، هنوز با اقتدار به سمت آنها قدم برمیداشتم.
طولی نگذشت که خود را در نزدیکی آنها یافتم و صدای سلامی که دادم، حتی پردهی گوش خودم را هم لرزاند.
کینگ و فرانک با همان اخم سرشان را بالا آوردند، نگاهی به من انداختند و بیتوجه دوباره سرشان را پایین بردند.
از بیتوجهی آنها حرصم گرفت و تا خواستم حرفی بزنم، ادوارد قدمی به سویم برداشت و گفت:
- بهبه سلام، با همه آشنا شدی؟
سرم را به نشانهی بله تکان دادم و در حالی که تمام حواسم به آن نقشهی بزرگ روی میز بود گفتم:
- با چند نفری آشنا شدم؛ ولی... .
ادوارد منتطر ادامهی حرفم بود؛ اما من همچنان فکرم درگیر نقشهی روی میز بود و حتی نمیدانستم آن 《ولی》را به چه دلیل گفتهام.
بیتوجه به ادوارد قدم دیگری به سمت میز برداشتم و شروع به کنکاش نقشه کردم.
سنگینی نگاه کینگ و فرانک را حس میکردم؛ اما تمام ذهنم درگیر حل مسئلهای بود.
روی نقشه مکانهایی با رنگ قرمز علامتگذاری شده بود و مهرههای چوبی کوچکی نیز بر روی میز به ترتیب چیده شده بودند.
بر روی هر مهره یک حرف نوشته شده بود. ظاهراً هیچک.س این زبان را نمیدانست، چراکه حروف چیده شده بر روی میز کلمهی نا مفهومی را ایجاد نموده بود.
کمی خود را به نزدیک کشیدم و تا خواستم دستم را به سمت مهرههای چوبی مربعی شکل ببرم، ادوارد مانعم شد و گفت:
- ملیسا بهتره مزاحم کار کردن کی... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که دست کینگ به نشانهی سکوت بالا آمد و گفت:
- یونانی بلدی؟
حتی خودم هم نمیدانستم؛ اما بعد دیدن آن مهرهها فهمیدم حتی میتوانم به این زبان صحبت کنم.
سرم را به نشانهی بله تکان دادم.
کینگ کمی خود را عقب کشید و موشکافانه گفت:
- از این کلمات چی میفهمی؟
نگاهم را به مهرهها دوختم و به راحتی کلمات را پشت سر هم ردیف کردم.
خود را عقب کشیدم، کلمهی ساخته شده را با آوای یونانی خواندم و سپس ترجمهاش را گفتم:
- گودال نور (λάκκο φωτός).
به کینگ چشم دوختم تا حسش را از نگاهش بفهمم؛ اما تنها چیزی که دیدم سردی و بیاحساسی بود.
سرش را تکان داد، شاید میتوانستم این را نشانهی تحسین بدانم.
ادوارد پیش آمد و خطاب به کینگ گفت:
- گودال نور، گمون کنم اسم یه مکان باید باشه.
کینگ در فکر فرو رفته بود و من فرصت داشتم از نزدیک نگاهش کنم.
به آن چشمهای خشن، رد پنجههایی که صورتش را ترسناک کرده بود و آن ریش نسبتاً کوتاه و مشکی رنگش که تمام فک محکمش را دربرگرفته بود.
از چند ساعت پیش حواسم را جلب آنان کرده بودم. از آن فاصلهی دور تشخیص سخت بود؛ اما گمانم میکنم آن کاغذ بزرگ روی میز یک نقشه باشد که آنقدر درموردش سخن میگویند و گاهی نقطهای از نقشه را به هم نشان میدهند.
صدایشان را نمیشنیدم؛ اما از کلافگی حالت صورتشان میتوانستم حدس بزنم که در حال حل یک مسئلهی بزرگ هستند.
شاید یک مسئله بسیار سخت ذهنشان را مشغول کرده بود که مربوط به هجوم فلوگرسها بود. در یک تصمیم آنی قدمهایم را به سوی آنها برداشتم.
میدانستم این کار عاقبت خوشی نخواهد داشت، با توجه به تعریفهایی که از کینگ و فرانک شنیده بودم، مطمئناً اگر مزاحمشان میشدم کارم ساخته بود.
لحظهای مردد شدم و از حرکت ایستادم؛ اما هنوز صدم ثانیهای نگذشته بود که تمام جسارتم را در وجودم جمع کردم و به راهم ادامه دادم.
قدمهایم ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرده بودند و ترس در وجودم قلیان میکرد. نمیدانم چرا ترس انقدر بر من سلطه داشت.
مدام با خود میگفتم:《 آنها هم انسان هستند》؛ اما نیرویی من را به سمت آنها میکشاند.
تعجبآورتر از همه، این بود که با وجود تمام ترسها، هنوز با اقتدار به سمت آنها قدم برمیداشتم.
طولی نگذشت که خود را در نزدیکی آنها یافتم و صدای سلامی که دادم، حتی پردهی گوش خودم را هم لرزاند.
کینگ و فرانک با همان اخم سرشان را بالا آوردند، نگاهی به من انداختند و بیتوجه دوباره سرشان را پایین بردند.
از بیتوجهی آنها حرصم گرفت و تا خواستم حرفی بزنم، ادوارد قدمی به سویم برداشت و گفت:
- بهبه سلام، با همه آشنا شدی؟
سرم را به نشانهی بله تکان دادم و در حالی که تمام حواسم به آن نقشهی بزرگ روی میز بود گفتم:
- با چند نفری آشنا شدم؛ ولی... .
ادوارد منتطر ادامهی حرفم بود؛ اما من همچنان فکرم درگیر نقشهی روی میز بود و حتی نمیدانستم آن 《ولی》را به چه دلیل گفتهام.
بیتوجه به ادوارد قدم دیگری به سمت میز برداشتم و شروع به کنکاش نقشه کردم.
سنگینی نگاه کینگ و فرانک را حس میکردم؛ اما تمام ذهنم درگیر حل مسئلهای بود.
روی نقشه مکانهایی با رنگ قرمز علامتگذاری شده بود و مهرههای چوبی کوچکی نیز بر روی میز به ترتیب چیده شده بودند.
بر روی هر مهره یک حرف نوشته شده بود. ظاهراً هیچک.س این زبان را نمیدانست، چراکه حروف چیده شده بر روی میز کلمهی نا مفهومی را ایجاد نموده بود.
کمی خود را به نزدیک کشیدم و تا خواستم دستم را به سمت مهرههای چوبی مربعی شکل ببرم، ادوارد مانعم شد و گفت:
- ملیسا بهتره مزاحم کار کردن کی... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که دست کینگ به نشانهی سکوت بالا آمد و گفت:
- یونانی بلدی؟
حتی خودم هم نمیدانستم؛ اما بعد دیدن آن مهرهها فهمیدم حتی میتوانم به این زبان صحبت کنم.
سرم را به نشانهی بله تکان دادم.
کینگ کمی خود را عقب کشید و موشکافانه گفت:
- از این کلمات چی میفهمی؟
نگاهم را به مهرهها دوختم و به راحتی کلمات را پشت سر هم ردیف کردم.
خود را عقب کشیدم، کلمهی ساخته شده را با آوای یونانی خواندم و سپس ترجمهاش را گفتم:
- گودال نور (λάκκο φωτός).
به کینگ چشم دوختم تا حسش را از نگاهش بفهمم؛ اما تنها چیزی که دیدم سردی و بیاحساسی بود.
سرش را تکان داد، شاید میتوانستم این را نشانهی تحسین بدانم.
ادوارد پیش آمد و خطاب به کینگ گفت:
- گودال نور، گمون کنم اسم یه مکان باید باشه.
کینگ در فکر فرو رفته بود و من فرصت داشتم از نزدیک نگاهش کنم.
به آن چشمهای خشن، رد پنجههایی که صورتش را ترسناک کرده بود و آن ریش نسبتاً کوتاه و مشکی رنگش که تمام فک محکمش را دربرگرفته بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: