سری تکون دادم و گفتم:
- حله.
دو ساعت گذشته بود و این سه تا عزیز داغونم کرده بودند با خلاقیتی که داشتن روی صورتم بهکار میبردن. وقتی لباس عروس مشکی رنگی رو آوردن مونده بودم چی بگم. اون لحظه دلم میخواست برم و سر رو تن یاسین نذارم که برام لباس عروس مشکی گرفته! آخه مگه من عروس مردهها ام؟ لیندا بعد از خالی کردن ادکلن روی من بدبخت با خوشحالی گفت:
- پاشو لیدی! ببین چه جیگری شده مهسا.
مهسا ذوقزده گفت:
- مواظب باش آقا داماد نخورتت.
خندیدم و پررویی نثارش کردم. بالاخره بعد دو ساعت نشستن روی صندلی از جام بلند شدم و رفتم روبهروی آینه قدی ایستادم. با دیدن خودم با ذوق گفتم:
- چه جیگری شدم.
برگشتم و رو به هر سه نفرشون گفتم:
- عالی شدم! مرسی دخترها.
هر سه سری با لبخند به معنی خواهش میکنم تکن دادن، گوشهی لباس عروس مشکی رنگم رو گرفتم و دور خودم چرخیدم. دستی به موهای لختم که باز دورم رها شده بودند کشیدم، با صدای لیندا به سمتش برگشتم.
لیندا: خیلی ناز شدی.
لبخند مهربونی زدم و روبه هر سه نفرشون گفتم:
- لطف دارید.
و دو طرف لباس عروس مشکی رنگم رو گرفتم و تعظیم کوتاهی کردم که هر سه نفرشون زدن زیر خنده و با هم گفتن:
- واو!
لیندا که در حال جمع کردن وسایل بود گفت:
- ما دیگه میریم عروس خانم، با جناب هیولا خوشبخت بشی.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هیولا؟
یلدا خندهی کوتاهی کرد و گفت:
- آقا یاسین.
نیشخندی زدم که دستش رو به حالت نمایشی بالا آورد و شروع داد به تکون دادنش و همزمان با صدایی که سعی میکرد مردونه باشه گفت:
رها موهاش رو رنگ نمیکنید، ابروهاش باریک نشه. فهمیدید؟ اگه... .
داشت همینطور ادامه میداد و چهره بامزه و لحن خندهدارش بدجور به خنده وادارم میکرد. با صدای لیندا که با تحکم اسم یلدا رو صدا زد نگاهش کردم. یلدا با ابروهای بالا رفته سوالی نگاهش کرد. لیندا به سمت در اتاق اشاره کرد، من و یلدا و مهسا هر سه به در اتاق نگاه کردیم. یاسین دست به سی*ن*ه و با اخم وحشتناکی توی چهارچوب در ایستاه بود. کت و شلوار مشکی رنگی به همراه پیراهن سفید و کفشهای اسپرت سفید پوشیده بود، و موهای مشکیاش رو که قسمت بالاشون رو خاکستری کرده بود رو هم به طور بهم ریخته روی پیشونیش ریخته بود. توی چشمهای خاکستريش خشم موج میزد، با تعجب بهش نگاه میکردم که با فریاد بلندی که زد حیرت زده دستم را روی دهنم گذاشتم.
یاسین: گمشید بیرون.
لیندا و مهسا و یلدا با عجله و ترس زود لوازمهاشون رو جمع کردند و بدون خداحافظی از من زود از اتاق خارج شدند. مثل خودش دست به سی*ن*ه و با اخم بهش نگاه کردم. به سمتم برگشت و با قدمهای محکم به سمتم اومد، انتظار نداشتم با اون بدبختها اینطور رفتار کنه! عصبی شده بودم و کنترل حرفهام رو نداشتم:
- چرا وحشی بازی در میاری؟ بد نیست یهکم جنبه داشته باشی ها!
- حله.
دو ساعت گذشته بود و این سه تا عزیز داغونم کرده بودند با خلاقیتی که داشتن روی صورتم بهکار میبردن. وقتی لباس عروس مشکی رنگی رو آوردن مونده بودم چی بگم. اون لحظه دلم میخواست برم و سر رو تن یاسین نذارم که برام لباس عروس مشکی گرفته! آخه مگه من عروس مردهها ام؟ لیندا بعد از خالی کردن ادکلن روی من بدبخت با خوشحالی گفت:
- پاشو لیدی! ببین چه جیگری شده مهسا.
مهسا ذوقزده گفت:
- مواظب باش آقا داماد نخورتت.
خندیدم و پررویی نثارش کردم. بالاخره بعد دو ساعت نشستن روی صندلی از جام بلند شدم و رفتم روبهروی آینه قدی ایستادم. با دیدن خودم با ذوق گفتم:
- چه جیگری شدم.
برگشتم و رو به هر سه نفرشون گفتم:
- عالی شدم! مرسی دخترها.
هر سه سری با لبخند به معنی خواهش میکنم تکن دادن، گوشهی لباس عروس مشکی رنگم رو گرفتم و دور خودم چرخیدم. دستی به موهای لختم که باز دورم رها شده بودند کشیدم، با صدای لیندا به سمتش برگشتم.
لیندا: خیلی ناز شدی.
لبخند مهربونی زدم و روبه هر سه نفرشون گفتم:
- لطف دارید.
و دو طرف لباس عروس مشکی رنگم رو گرفتم و تعظیم کوتاهی کردم که هر سه نفرشون زدن زیر خنده و با هم گفتن:
- واو!
لیندا که در حال جمع کردن وسایل بود گفت:
- ما دیگه میریم عروس خانم، با جناب هیولا خوشبخت بشی.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هیولا؟
یلدا خندهی کوتاهی کرد و گفت:
- آقا یاسین.
نیشخندی زدم که دستش رو به حالت نمایشی بالا آورد و شروع داد به تکون دادنش و همزمان با صدایی که سعی میکرد مردونه باشه گفت:
رها موهاش رو رنگ نمیکنید، ابروهاش باریک نشه. فهمیدید؟ اگه... .
داشت همینطور ادامه میداد و چهره بامزه و لحن خندهدارش بدجور به خنده وادارم میکرد. با صدای لیندا که با تحکم اسم یلدا رو صدا زد نگاهش کردم. یلدا با ابروهای بالا رفته سوالی نگاهش کرد. لیندا به سمت در اتاق اشاره کرد، من و یلدا و مهسا هر سه به در اتاق نگاه کردیم. یاسین دست به سی*ن*ه و با اخم وحشتناکی توی چهارچوب در ایستاه بود. کت و شلوار مشکی رنگی به همراه پیراهن سفید و کفشهای اسپرت سفید پوشیده بود، و موهای مشکیاش رو که قسمت بالاشون رو خاکستری کرده بود رو هم به طور بهم ریخته روی پیشونیش ریخته بود. توی چشمهای خاکستريش خشم موج میزد، با تعجب بهش نگاه میکردم که با فریاد بلندی که زد حیرت زده دستم را روی دهنم گذاشتم.
یاسین: گمشید بیرون.
لیندا و مهسا و یلدا با عجله و ترس زود لوازمهاشون رو جمع کردند و بدون خداحافظی از من زود از اتاق خارج شدند. مثل خودش دست به سی*ن*ه و با اخم بهش نگاه کردم. به سمتم برگشت و با قدمهای محکم به سمتم اومد، انتظار نداشتم با اون بدبختها اینطور رفتار کنه! عصبی شده بودم و کنترل حرفهام رو نداشتم:
- چرا وحشی بازی در میاری؟ بد نیست یهکم جنبه داشته باشی ها!
آخرین ویرایش توسط مدیر: