جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,801 بازدید, 76 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
سری تکون دادم و گفتم:
- حله.
دو ساعت گذشته بود و این سه تا عزیز داغونم کرده بودند با خلاقیتی که داشتن روی صورتم به‌کار می‌بردن. وقتی لباس عروس مشکی رنگی رو آوردن مونده بودم چی بگم. اون لحظه دلم می‌خواست برم و سر رو تن یاسین نذارم که برام لباس عروس مشکی گرفته! آخه مگه من عروس مرده‌ها ام؟ لیندا بعد از خالی کردن ادکلن روی من بدبخت با خوش‌حالی گفت:
- پاشو لیدی! ببین چه جیگری شده مهسا.
مهسا ذوق‌زده گفت:
- مواظب باش آقا داماد نخورتت.
خندیدم و پررویی نثارش کردم. بالاخره بعد دو ساعت نشستن روی صندلی از جام بلند شدم و رفتم روبه‌روی آینه قدی ایستادم. با دیدن خودم با ذوق گفتم:
- چه جیگری شدم.
برگشتم و رو به هر سه نفرشون گفتم:
- عالی شدم! مرسی‌ دختر‌ها.
هر سه سری با لبخند به معنی خواهش می‌کنم تکن دادن، گوشه‌ی لباس عروس مشکی رنگم رو گرفتم و دور خودم چرخیدم. دستی به موهای لختم که باز دورم رها شده بودند کشیدم، با صدای لیندا به سمتش برگشتم.
لیندا: خیلی ناز شدی.
لبخند مهربونی زدم و روبه هر سه نفرشون گفتم:
- لطف دارید.
و دو طرف لباس عروس مشکی رنگم رو گرفتم و تعظیم کوتاهی کردم که هر سه نفرشون زدن زیر خنده و با هم گفتن:
- واو!
لیندا که در حال جمع کردن وسایل بود گفت:
- ما دیگه می‌ریم عروس خانم، با جناب هیولا خوش‌بخت بشی.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هیولا؟
یلدا خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- آقا یاسین.
نیشخندی زدم که دستش رو به حالت نمایشی بالا آورد و شروع داد به تکون دادنش و هم‌زمان با صدایی که سعی می‌کرد مردونه باشه گفت:
رها موهاش رو رنگ نمی‌کنید، ابروهاش باریک نشه. فهمیدید؟ اگه... .
داشت همین‌طور ادامه می‌داد و چهره‌ بامز‌ه و لحن خنده‌دارش بدجور به خنده وادارم می‌کرد. با صدای لیندا که با تحکم اسم یلدا رو صدا زد نگاهش کردم. یلدا با ابرو‌های بالا رفته سوالی نگاهش کرد. لیندا به سمت در اتاق اشاره کرد، من و یلدا و مهسا هر سه به در اتاق نگاه کردیم. یاسین دست به سی*ن*ه و با اخم وحشتناکی توی چهار‌چوب در ایستاه بود. کت و شلوار مشکی رنگی به همراه پیراهن سفید و کفش‌های اسپرت سفید پوشیده بود، و موهای مشکی‌اش رو که قسمت بالاشون رو خاکستری کرده بود رو هم به طور بهم ریخته روی پیشونیش ریخته بود. توی چشم‌های‌ خاکستريش خشم موج می‌زد، با تعجب بهش نگاه می‌کردم که با فریاد بلندی که زد حیرت زده دستم را روی دهنم گذاشتم.
یاسین: گمشید بیرون.
لیندا و مهسا و یلدا با عجله و ترس زود لوازم‌‌هاشون رو جمع کردند و بدون خداحافظی از من زود از اتاق خارج شدند. مثل خودش دست به سی*ن*ه و با اخم بهش نگاه کردم. به سمتم برگشت و با قدم‌های محکم به سمتم اومد، انتظار نداشتم با اون‌ بدبخت‌ها این‌طور رفتار کنه! عصبی شده بودم و کنترل حرف‌هام رو نداشتم:
- چرا وحشی بازی در میاری؟ بد نیست یه‌کم جنبه داشته باشی ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
پوزخندی زد و عصبی توی صورتم خم شد و غرید:
- من، هر موقع، هرکجا هر طور دلم بخواد رفتار می‌کنم. سرت رو از تو*** من بیار بیرون!
با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
- من سرم تو زندگیه خودمه، ولی تو... .
با صدای جمال که از پشت در اجازه ورود می‌خواست، یاسین با نیشخند دستی به پایین موهام کشید و گفت:
- رومخمی!
عقب کشید و خونسرد گفت:
- بیا تو جمال.
جمال سریع وارد اتاق شد، تعظیم کوتاهی کرد و رو به من و یاسین گفت:
- روزتون بخیر، قربان عکاس‌ها منتظر شما هستن.
یاسین سری تکون داد و در حالی که داشت از اتاق خارج می‌شد گفت:
- بیا یاس.
نیم نگاهی به جمال انداختم و بعد گوشه‌های لباسم رو گرفتم و به سمت یاسین رفتم. باهم از اتاق خارج شدیم و به سمت پله‌ها رفتیم. کفش‌های پاشنه بلند مشکی که پوشیده بودم راه رفتن رو کمی برام سخت کرده بود، چون من از اون دسته دختر‌هایی بودم که کفش‌های اسپرت می‌پوشید تا پاشنه بلند و مجلسی. می‌خواستم پام رو روی اولین پله بذارم که یاسین مچ دستم رو گرفت و مانع از حرکت کردنم شد، با تعجب بهش نگاه کردم که به فیلم‌بردار‌هایی که پایین پله‌ها ایستاده بودند و دوربین رو به سمت ما گرفته بودند اشاره کرد و گفت:
- دستم رو بگیر.
مچ دستم رو ول کرد که این بار خودم دستش رو گرفتم و انگشت‌هامون رو توی هم قفل کردیم. شاید فکر کنید چون فیلم‌بردار‌ها داشتن از ما فیلم می‌گرفتن آروم‌آروم و خیلی رمانتیک پله‌ها رو پایین اومدیم، ولی نه! هر دو مثل میگ‌میگ از پله‌ها پایین اومدیم و این به‌خاطر لنگ‌های دراز یاسین بود. یکی نیست بگه داداش ما این‌جا داریم با پاهای کوچیکمون زحمت می‌کشیم، احترام بذار و آروم برو. از پله‌ها که به سبک میگ‌میگ پایین اومدیم دختری که فیلم بردار بود کلمه کات رو گفت و بدو‌بدو به سمت ما اومد. دختره لبخندی به من زد و رو به یاسین که بی‌حوصله و دست به جیب داشت به دختره نگاه می‌کردم،گفت:
- آقای آتش‌زاد لطف کنید با ما بیاید تو اتاقی که آماده کردیم تا چندتا عکس بگیریم، زیاد طول نمی‌کشه.
یاسین نگاهش رو از دختره گرفت و بدون هیچ حرفی به سمت اتاقی که آماده کرده بودن رفت. فیلم‌بردار به من لبخند زد و انگار با لبخندش داشت می‌گفت این چه‌جور شوهریه! آدم از این بهتر نبود. منم نگاهم رو به سقف دوختم و این به این معنی بود که(کار خداست!)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
دختره به سمت اکیپش که کلاً به جز خودش دوتا پسر دیگه بودن رفت؛ من هم سریع به سمت اتاق رفتم. دختر و اون دو تا پسر هم وارد اتاق شدند، یاسین دست به جیب یک گوشه منتظر بود تا دختره بگه چطور بایستیم که عکس بگیره. دختره لبخندی زد و رو به من گفت:
- عزیزم لطفاً شما بیا این‌جا بایست.
بعد رو کرد سمت یاسین و گفت:
- و جناب شما هم جلوی پای خانم‌تون زانو بزنید، هر دو دستش رو بگیرید و با عشق و لبخند بهش نگاه کنید!
یاسین پوکر‌فیس بهش نگاه کرد و گفت:
- دیگه چی؟ امر دیگه‌؟
دختره بدبخت مونده بود چی بگه. لبخند مصنوعی زدم و رو به دختره گفتم:
- خب میشه ما خودممون هرطور می‌خواییم بایستیم؟
دختره سری تکون داد و قبل از اینکه چیزی بگه یاسین رو‌به من گفت:
- میشه.
سری به معنی خوبه تکون دادم و گفتم:
-پس خودت هر طور می‌خوای بگو عکس رو بگیریم.
یاسین چنگی به موهای لختش زد، اون‌ها رو به بالا هدایت کرد و متفکر گفت:
- اوم، باشه.
اولین عکسی که گرفتیم کنار هم ایستاده بودیم و دست هم رو گرفته بودیم ژست ساده اما قشنگی بود. دومین عکسی که گرفته بودیم دست یاسین به حالت نوازش روی موهام بود و من با لبخند بهش نگاه می‌کردم. و اما سومین عکس... . خیلی شیک و مجلسی کنار هم با یک ژست ساده ایستاده بودم تا عکس رو بگیره که رفتم هوا... نه یعنی یاسین بغلم کرد! دیدید گوسفند‌ها رو چطور بلند می‌کنن می‌ندازن رو کول‌شون؟ بله دقیقاً همون‌طور من رو بلند کرد! صدای چیک‌چیک عکس گرفتن که اومد یاسین روی زمین گذاشتم که دستم رو روی قلبم گذاشتم و با قلبی که تند‌تند می‌زد و چشم‌های گرد بهش نگاه کردم! یاسین بدون این‌که نیم نگاهی به من بندازه رو به عکاس‌ها گفت:
- مرخصید! عکس‌ها رو همین امروز برام بفرستید. پول رو از کسی که دم در ایستاده بگیرید(منظورش جمال بود).
پسری که موهای فرفری داشت با لبخند چشمی گفت و بعد همه‌شون با خسته نباشید از اتاق خارج شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
به محض خارج شدن‌شون از اتاق، یاسین به سمتم برگشت و گفت:
- برو تو آشپزخونه و از یکی از خدمتکار‌ها بخواه بهت صبحونه بده.
واقعاً گرسنه‌ام شده بود، از صبح که بیدار شده بودم هیچ چی نخورده بودم! لبخندی زدم و گفتم:
- حله! مرسی.
یاسین: بیست دقیقه دیگه بیا تو سالن اصلی.
لبخندی زدم، بعد گوشه‌های لباسم رو گرفتم و تعظیم کوتاهی کردم :
- فعلاً جناب.
سریع از اتاق خارج شدم و از یه نگهبان‌ خواستم تا آشپزخونه رو بهم نشون بده. وارد آشپزخونه که شدم به یکی از خدمتکار‌ها که در حال چیدن میوه‌ها توی جا میوه‌ای بود، با احترام سلام کردم و ازش خواستم برام صبحونه آماده کنه. کلاً چهار نفر توی آشپز‌خونه بودند و سه نفر بی‌کار بودند و فقط یکی‌شون داشت برای من صبحونه آماده می‌کرد. خب معلومه یک نفر بیشتر این‌جا زندگی نمی‌کنه و واقعاً نیازی به این‌ همه خدمتکار‌ نیست. بعد از نیم ساعتی که صبحونه‌ام رو خوردم. از آشپزخونه خارج شدم و سمت سالن اصلی رفتم. مرد مسنی توی سالن اصلی روی یکی از صندلی‌هایی که به صورت دایره‌ای وسط سالن قرار داشتن نشسته بود و دفتر بزرگ قهوه‌ای رنگی دستش بود. با دیدن من از جاش بلند شد و دستی به کت خاکستری رنگش کشید.
مرد: سلام خانم، من عاقدم.
به طرز عجیبی اولش فکر کردم فامیلیش عاقده ولی بعد که به دفتر بزرگ توی دستش توجه کردم فهمیدم این اون عاقده. سلامی دادم که عاقد نشست سرجاش. به محض این‌که نشست روی صندلی یاسین وارد سالن شد و مجبور شد از دوباره از جاش بلند بشه. یاسین روی صندلی که کنار عاقد قرار داشت نشست و بهم اشاره زد که کنارش بشنیم. گوشه‌های لباسم رو گرفتم تا زیر پام گیر نکنه، به سمتش رفتم و کنارش نشستم، باورم نمی‌شد دارم به زودی با کسی که شناخت کمی ازش‌ دارم ازدواج می‌کنم، اما می‌دونستم چاره‌ای ندارم، بمونم تنها تو این جامعه چی‌کار کنم؟ وقتی پدر و مادری ندارم؟ وقتی اقوامی ندارم؟ وقتی خواهر و برادری ندارم؟ وقتی سقفی بالا سرم ندارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
با ورود آیوار با پیرهن لش مشکی و شلوار جین لبخندی زدم که یاسین از جاش بلند شد و به سمتش رفت. بعد از سلام و احوال پرسی آیوار سمت چپم و یاسین هم سمت راستم نشست، خیره به رو‌به‌روم گفتم:
- عیلک سلام.
عینک آفتابی‌اش رو از روی موهای خرمایی رنگش برداشت و با صدایی که خنده توش موج میزد گفت:
- سلام کوچولوی داداش.
به سمتش برگشتم و اشاره‌ای به خودم کردم و گفتم:
- کوچولو؟
با لبخند شیطونی سری تکون داد و گفت:
- مگه نیستی؟
ابرویی بالا انداختم و با بی‌خیالی گفتم:
- اوم خب در مقابل گودزیلا‌ها آره.
آیوار زیر لب زبون درازی نثارم کرد که با اخم بهش نگاه کردم. با صدای یاسین به سمتش برگشتم که با اخم گفت:
- حواست به عاقد باشه.
با یاد‌آوری این‌که شناسنامه‌م رو از کجا گیر آورده با تعجب رو به یاسین گفتم:
- تو شناس‌نامه من رو از کجا آوردی؟ اون که پیش نادر بود؟
آره! دیگه بهش بابا نمی‌گفتم. خودش گفته بود من براش غریبه‌ ام. یاسین در حالی که نگاهش به رو‌به‌رو بود ریلکس گفت:
- ازش گرفتم.
سری تکون دادم که عاقد شروع به خوندن خطبه کردن. همون بار اول خواستم بله رو بگم که آیوار شیرین بازیش گُل کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
- عروس رفته لباس مشکی بپوشه.
یاسین چشم‌ غره‌ای بهش رفت. عاقد ادامه داد:
- برای بار دوم می‌پرسم، سرکار خانم یاس آتش‌زاد آیا وکیلم جناب آقای یاسین آتش‌زاد را به عقد شما در بیاورم‌.
برگ‌هام کاملاً ریخت! یاسین اسم و فامیلم رو عوض کرده بود! باز آیوار خواست چیزی بگه که سریع گفتم:
- با اجازه‌ی خدا بله.
آیوار پکر گفت:
- یاس جان باید می‌گفتی اجازه داداشم، ولی من مشکلی ندارم. مبارکه!
یاسین نیشخندی زد و گفت:
- داداش تو مشکل داشتی هم مهم نبود.
خندیدم و گفتم:
-این رو راست میگه. ما که مشکل گُشا نیستیم داداش!
با صدای اهم‌اهم عاقد حواس‌مون رو بهش دادیم که بقیه خطبه رو هم خوند و یاسین هم همون‌طور که انتظار داشتید به من بدبخت بله گفت؛ امضاء کردیم و تمام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
دنبال دلیل بودم. دلیلی که بهم بگه چرا من باید با یاسین ازدواج می‌کردم؟ یاسین و عاقد در حال صحبت با هم دیگه بودن و آیوار سرش تا گردن توی گوشیش بود. یاسین که وارد سالن شد از جام بلند شدم. به سمتم اومد، نیم نگاهی به آیوار انداختم و بعد رو به یاسین گفتم:
- میشه حرف بزنیم؟
یاسین متعجب سری تکون داد و گفت:
- می‌شنوم.
به آیوار نگاه کردم و گفتم:
- آخه... .
آیوار پرید وسط حرفم و کلافه گفت:
- باشه من میرم طبقه بالا.
همین‌طور که سرش توی گوشیش بود تند‌تند پله‌ها رو بالا رفت. یاسین دست به جیب و با اخم منتظر بود تا حرف بزنم. سرم رو زیر انداختم و وقتی کلمه‌هام رو جمع و جور کردم حق به جانب گفتم:
- چرا باهام ازدواج کردی؟ عاشق چشم و ابروم که نیستی، دلیلش رو بگو.
یاسین متفکر گفت:
- دلیل من قانع کننده‌ست. تو چرا با من ازدواج کردی؟
با تردید گفتم:
- خب چون پسر عموم هستی و فکر کنم دیگه کسی رو ندارم که بهش اعتماد کنم. دیگه بعد از شنیدن حرف‌های ترانه هیچ چیز برام مهم نبود. کسی که تمام اعضای خانواده‌اش ولش می‌کنن، مگه می‌تونه بعدش تصمیم درستی بگیره؟
پوزخندی زد و گفت:
- پس میگی اینکه با من ازدواج کردی اشتباهه.
با بهت گفتم:
- من منظورم این نبود!
عصبی قدمی نزدیکم شد و گفت:
- اشتباه کردی که با من ازدواج کردی، تو خیلی احمقی که بدون هیچ سوالی حاضر شدی با کسی که یه روزه می‌شناسیش ازدواج کنی.
تا دهن باز کردم که حرفی بزنم، اجازه حرف زدن بهم نداد و گفت:
- هیس،گوش کن. اسمت تو شناسنامه منه چون دختر عمومی، جای این‌که تو چنگ دشمن خانوادگی‌مون در حال زجر کشیدن باشی خونه‌ی من و ... ‌.
توی صورتم خم شد و با حرص گفت:
- پیش منی!
با حیرت بهش نگاه می‌کردم که عقب کشید و بدون توجه به من سریع به سمت پله‌ها رفت. یعنی یاسین به‌خاطر این باهام ازدواج کرده که دشمن‌های خانواده‌مون نیفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
دو روزی از حرف‌های یاسین گذشته بود و بعد از اون تنها دیدارمون سر میز شام بود که مثل سگ پاچه من رو به‌خاطر هر حرفی که می‌زدم می‌گرفت و مثل مته رو اعصابم بود. یه ساعت پیش آیوار اومده بود و من تو حمام بودم. وقتی فهمیدم اومده سریع از حمام بیرون اومدم تا برم پیشش، توی این دو روز همه‌ش با هم تلفنی حرف می‌زدیم و قرار بود امروز بیاد. لرزی از سرمای اتاق به تنم نشست، سریع به سمت کمد لباس‌هام رفتم. شلوار پارچه‌ای سفیدی به همراه مانتو کوتاه سفید جلو باز پوشیدم. موهام رو شونه‌ای زدم و هردو طرف سرم بافتم‌. صندل‌های مشکی رنگم رو پوشیدم و با انداختن شال مشکیم روی گردنم از اتاق خارج شدم. از پله‌ها یکی در میون پایین اومدم و به سمت جمال که مشغول صحبت با عاطفه زن مسنی که یکی از خدمتکار‌ها بود، رفتم. جمال و عاطفه با دیدن من صحبت‌شون رو قطع کردن و بهم سلام دادن. سلامی کردم و رو به جمال گفتم:
- آقا جمال آیوار کجاست؟
جمال به سمت پذیرایی اشاره کرد و گفت:
- ده‌ دقیقه‌ای شده که اومدن.
ازشون دور شدم و به سمت پذیرایی رفتم، با دیدن آیوار که طبق معمول سرش توی گوشیش بود، آروم‌آروم به سمتش قدم برداشتم و به بالای سرش که رسیدم سریع از پشت سرش چنگی به موهاش زدم که آخ بلندی گفت و سریع به سمتم برگشت. با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
- تو آدم نمی‌شی نه؟
خندیدم و گفتم:
- داداش من یه فرشته‌ام.
نگاهی به سر تا پام کرد و گفت:
- بیشتر شبیه شیطانی عشقم.
نیشخندی زدم و گفتم:
- شیطان اصلی طبقه بالاست!
شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- بی‌خیال، باهاش بساز.
کنارش روی صندلی نشستم و گفتم:
- اوم، فیلم ببینیم؟
آیوار سری به نشونه تأیید تکون داد و گفت:
- یاس، نظرت راجع به ترسناک چطوره؟
ذوق‌زده گفتم:
- آره! خیلی وقته ندیدم.
آیوار خندید و گفت:
- حله!
تا دوساعت داشتیم فیلم جنی می‌دیدیم و من مطمئن بودم شب خوابم نمی‌بره. فکر کنم باید از آیوار بخوام شب پیشم بمونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
بعد از اتمام فیلم رفتیم تو آشپزخانه تا شام بخوریم، تو سکوت در حال خوردن شام بودیم و نمی‌دوستم چرا یاسین از اتاقش بیرون نمیاد. امروز از زمانی که بیدار شده بودم تا الان که ساعت هشت شب هست ندیدمش. کم‌کم داشتم فکر می‌کردم چیزیش شده. با صدای عاطفه به خودم اومدم و اول به آیوار که بی‌خیال در حال خوردن غذاش بود و حواسش به من نبود و بعد به عاطفه نگاه کردم.
عاطفه: خانم برای آقا شام ببرم تو اتاق‌شون؟
نگاهی به لازانیای توی ظرف کردم و بی‌حوصله گفتم:
- ببر.
چشمی گفت، سینی رو برداشت و از آشپز‌خونه خارج شد. در حالی که تیکه‌ی دیگه لازانیا توی دهنم می‌ذاشتم گفتم:
- آیوار.
آیوار سوالی بهم نگاه کرد که گفتم:
- شب بمون.
نگاهی بهم انداخت و با چشم‌هایی که خنده توشون موج می‌زد گفت:
- می‌ترسی کوچولو؟ اون‌طور که تو با ذوق گفتی، گفتم خوراکت فیلم ترسناکه.
اخم کردم و گفت:
- برو بابا گفتم تو خونه خودت تنهایی اینجا بمونی. خوبی بهت نیومده‌ ها!
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- باشه می‌مونم.
لبخندی زدم که با صدای داد و فریاد یاسین از طبقه بالا سریع از جام بلند شدم و از آشپز‌خونه خارج شدم. نفهمیدم چطور پله‌ها رو بالا رفتم و به در اتاقش رسیدم. سریع وارد اتاق شدم، عاطفه رو دیدم که با گریه و ترس به یاسین نگاه می‌کرد. یاسین به سمتش خیز برداشت که همون لحظه آیوار به سمت یاسین رفت و شونه‌هاش رو گرفت. یاسین شبیه دیوونه‌های سادیسمی شده بود و عاطفه بدبخت از ترس به خودش می‌لرزید. جمال وارد اتاق شد که آیوار داد زد:
- جمال عاطفه رو بیرون ببر.
جمال سریع عاطفه بدبخت رو از اتاق خارج کرد که یاسین آیوار رو هل داد و عصبی رو به من آیوار داد زد:
- برید بیرون.
آیوار با اخم و دست به سی*ن*ه کنار در اتاق ایستاده بود... . یاسین نگاهی به ما دوتا کرد و گفت
- کر شدید؟ بیرون.
آیوار هوف کلافه‌ای کشید و از اتاق خارج شد‌ و با بهت و ترس به یاسینی که رگ گردنش متورم شده بود و دستش رو روی شکمش گذاشته بود و محکم فشار می‌داد، نگاه می‌کردم. چهره‌ش هر لحظه بیشتر توی هم جمع میشد. انگار مشکل از معده‌‌ش بود. سینی غذا روی زمین افتاده بودو همه ظرف‌ها شکسته بودند. بدون توجه به شیشه خرده‌هایی که روی زمین بودن با ترس به سمت یاسین قدم برداشتم و با لکنت گفتم:
- یاسین تو ح ... حالت بده!
ترسناک نگاهم کرد و نمی‌دونم چی‌شد که سریع به سمت توالت اتاق رفت، در رو محکم به دیوار کوبید، خم شد و شروع کرد به عوق زدن. به سمتش دویدم و با دیدن خون هینی کشیدم و وحشت زده گفتم:
- تو داری خون بالا میاری!
یک دستش رو به دیوار تکیه داده بود و دستش دیگه‌اش رو به محکم به معده‌ش فشار می‌داد، بغض کرده به دهن خونیش نگاه کردم. دستم رو نوازش‌وار روی کمرش کشیدم.
- بیا بریم دکتر تورو خدا!
دهنش رو که شست شیر آب رو باز گذاشت و راست ایستاد. دستم از روی کمرش سر خورد و دستش رو گرفتم، با بغض گفتم:
- بریم دکتر، لطفاً!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
با چشم‌های به خون نشسته‌ش بهم نگاه کرد و با پوزخند تلخی گفت:
- برات مهمم؟
اشک‌هام جاری شدن و با حرص گفتم:
- معلومه که مهمی! حاضر شو بریم دکتر تا حالت باز بد نشده.
همین‌طور که دستش به معده‌ش بود دست من رو محکم توی دستش نگه داشت. از توالت خارج شد، به سمت تخت رفت و دستم رو ول کرد. روی تخت دراز کشید، دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت و با صدای خش‌دارش گفت:
- دکتر نمی‌خواد!
اشک‌هام رو پاک کردم و گفتم:
- پس داروهات کجا اند؟ بگو بیارم‌شون.
بعد چند ثانیه آروم گفت:
- رو میز.
سرم رو دورتادور اتاق چرخوندم و با دیدن میز مشکی رنگ بزرگی که بالای اتاق بود به سمتش رفتم. بعد کمی گشتن بسته قرصی رو پیدا کردم و بطری آبی که روزی میز کنار تخت بود رو برداشتم و به سمت گرفتم و با نگرانی گفتم:
- بیا برات آوردم.
ساعدش رو از روی چشم‌هاش برداشت و دستش رو به سمتم گرفت. سوالی بهش نگاه کردم که با چشم‌های پر جذبه‌ش با بی‌حالی گفت:
- قرص رو بده.
یه دونه قرص از توی بسته‌ش در آوردم و به سمتش گرفتم که انداختش بالا و بدون آب قورتش داد. با تعجب بهش نگاه کردم و داشتم به این فکر می‌کردم که من برای خوردن یک قرص یک پارچ آب نیاز دارم و این همین‌طور می‌ندازه بالا و می‌خوره. با صداش به خودم اومدم.
یاسین: می‌خوام بخوابم. برو بیرون.
اخمی کردم و گفتم:
- می‌مونم.
یاسین دستش رو از روی چشم‌هاش برداشت.
- برو بیرون نمی‌خواد.
با لج بازی ادامه دادم:
- گفتم می‌مونم تا مطمئن بشم حالت خوبه.
نگاه معنی‌داری بهم انداخت و بدون حرف بهم پشت کرد و خوابید. گوشه تختش نشستم و پاهام رو توی شکمم جمع کردم. برام سوال بود که چرا امروز از اتاقش بیرون نیومد و وقتی عاطفه براش شام آورد انقدر عصبانی شد. چرا بهم‌ نگفته بود زخم معده داره؟ وقتی داشت خون بالا می‌آورد قلبم اومده بود توی دهنم و با تموم وجود نگرانش بودم که نکنه چیزیش بشه. گردنم رو کج کردم و به یاسینی نگاه کردم که پشت به من خوابیده بود و شلوار ورزشی سفید و رکابی مشکیه توی تنش دلم رو لرزوند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
با صدای آروم عاطفه سرم رو به سمت در چرخوندم و نگاهش کردم. آروم به سمتم اومد و گفت:
- خانم اجازه می‌دید شیشه‌ها و ظرف‌ها رو جمع کنم؟
نگاهی به یاسین انداختم و گفتم:
- نه عزیزم الان بیدار میشه.
با یادآوری رفتار یاسین با عاطفه با نگاه شرمنده‌ای گفتم:
- بابت رفتار یاسین ببخشید‌!
عاطفه لبخندی زد و گفت:
- نه این چه حرفیه خانم، من نباید اصرار می‌کردم که غذا بخورن. راستی آقا آیوار رفتن گفتن کار مهمی براشون پیش اومده.
لبخندی زدم و گفتم:
- باشه، ممنون.
لبخندی زد و از اتاق خارج شد، حواسش بود و در رو خیلی آروم بست. نیم ساعتی بود که بی‌کار نشسته بودم و داشتم کم‌کم خوابم می‌برد.. با صدای تکون خوردن تخت چشم‌هام رو باز کردم و به سمت یاسین برگشتم. سرفه کوتاهی کرد و برگشت و سمت من خوابید، با دیدن قیافه‌ش لبخندی زدم و داشتم به این فکر می‌کردم که این بشر با مژه‌هاش می‌تونه پرواز کنه. با ذوق از جام بلند شدم و آروم روی تخت رفتم، نگاهم به دستش خورد که روی معده‌اش بود. نگران نگاهش کردم و دستم رو با تردید به سمت موهای مشکی رنگش بردم. عجیب این موها، این چشم‌ها، این لب‌ها و این آدم داره من رو از خود بی‌خود می‌کنه. دستم که به موهاش خورد که تکونی خورد و ترسیده سریع عقب کشیدم، ولی بعد چند ثانیه از دوباره دستم رو به سمت ابروهای مشکیش بردم. آروم انگشت شصتم رو روی ابروش کشیدم و نگاهم به موهای‌ مشکیش بود. تا سرم رو پایین آوردم با دیدن چشم‌های بازش جیغ بلندی زدم که با بهت هینی گفت. روی صورتش خم شده بودم و چشم‌هام رو بسته بودم و جیغ می‌زدم. با تکون خوردنش سریع چشم‌هام رو باز کردم و عقب رفتم که زارت افتادم زمین! اونم با نشیمن‌گاه محترم که داغون شد. لبم رو از درد به دندون گرفتم:
- آخ!
یاسین بهت زده از جاش بلند شد و داد زد:
- چرا اومدی روی من؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین