جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,457 بازدید, 76 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,321
4,220
مدال‌ها
5
از خواب که بیدار شدم، ساعت دَه صبح بود. شلوارکم رو با یک شلوار اسلش مشکی عوض کردم و به طبقه پایین رفتم. سریع صبحونه‌م رو خوردم و وارد پذیرایی شدم. مثل این‌که هیچ‌کَس خونه نبود. سابقه نداشت بدون گفتن به من همه‌ باهم از خونه بیرون برن. سریع از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. گوشیم رو از روی میز آرایش برداشتم و شماره امیر رو گرفتم، مشغول بود. با نگرانی شماره حیات رو گرفتم، اونم مشغول بود. از استرس ناخون‌هام رو می‌جویدم! روی تخت نشستم و شماره دایی رو گرفتم، این‌ها دیشب رفتارشون مشکوک بود، همه با من یه‌جوری رفتار می‌کردند. معلوم نیست کجا هستن و جواب تلفنم رو هم نمیدن. گوشی رو روی تخت پرت کردم، دایی هم جواب نمی‌داد! با زنگ خوردن گوشیم سریع برش داشتم. آیوار بود.
- بگو آیوار!
آیوار نگران گفت:
- خوبی آرام؟ چیزی شده؟
بغض کردم و با صدایی که موقع بغض بچگونه می‌شد گفتم:
- هیچ‌کَس خونه نیست. جوابم رو نمیدن آیوار.
پوزخندی زد و‌ بی‌خیال گفت:
- اوه! فکر کردم چیزیت شده، رفتن کلانتری.
با بُهت گفتم:
- چی میگی؟ تو از کجا می‌دونی؟
آیوار سرفه کرد و گفت:
- سرما خوردم! صدام خیلی سگی شده نه؟
عصبی با صدای بلندی گفتم:
- من رو نپیچون. بهت میگم تو از کجا می‌دونی؟
آیوار عصبی‌تر از من بلند گفت:
- خب منم دارم به کلانتری میرم. بهشون گفتم تو رو هم بیارن، ناسلامتی‌ نقش اصلی این بازی لعنتی تویی!
قطره اشکی از گوشه چشمم چکید، با صدای آرومی گفتم:
- توروخدا بگو چی‌شده؟ نمی‌فهمم چی میگی.
آیوار: باشه. آماده شو پنج دقیقه دیگه بیرون باش، فعلاً آبجی!
سریع گفتم:
- باش.
گوشی رو قطع کردم و سریع یک شلوار یخی جذب و یک تیشرت بلند صورتی با کتونی‌ها و شال سفیدم پوشیدم. گوشیم رو توی کیف سفید کوچیکم گذاشتم و سریع از ویلا بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,321
4,220
مدال‌ها
5
با دیدن ماشین BMW سفید رنگی که راننده‌اش آیوار بود سریع به سمتش رفتم و در سمت شاگرد رو باز کردم. با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم:
- میشه حرف بزنی؟ جون به لب شدم، بگو لطفاً.
آیوار لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
- وقتی رسیدیم می‌فهمی آبجی جونم.
همراه با حرکت ماشین گفتم:
- خب نمیشه تو الان بگی؟
آیوار: نچ!
شیشه ماشین رو پایین داد و گفت:
- ببین، چیزهایی که قراره بشنوی شاید غیرقابل باور باشه ولی تک‌به‌تک حرف‌هایی که قراره بشنوی واقعیته. می‌دونم که جنبه‌ش رو داری.
با تعجب گفتم:
- جنبه شنیدن چی؟
رو‌به‌روی کلانتری نگه داشت و گفت:
- یه‌کم دیگه می‌فهمی. بریم؟
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم. آیوار که از نگهبان اجازه ورود گرفت و سریع وارد کلانتری شدیم‌. خیلی شلوغ بود. این مکان باعث شده بود دلم بگیره. آیوار روبه‌روی در قهوه‌ای رنگ ایستاد و بعد از زدن چند تقه به در وارد شد. من هم پشت سرش وارد شدم،‌ با حیرت به کسانی که توی کلانتری بودن نگاه کردم. امیر، حیات، دایی، زن‌دایی و خانمی که پشت میز نشسته بود. با ورود ما همه از جا بلند شدن، دایی جلو اومد و با اخم رو به آیوار گفت:
- پسره‌ی احمق آرام رو با اجازه کی آوردی اینجا؟
آیوار پوزخندی زد و با پررویی تمام گفت:
- با اجازه خودم. چیه؟ نکنه انتظار داری بگم با اجازه شما؟ هه!
نتونستم سکوت کنم و عصبی گفتم:
- با داییم درست حرف بزن.
آیوار بدون توجه به من رو به دختری که نمی‌شناختم غرید:
- ترانه بفرست‌شون بییرون.
ترانه با لحن آرومی گفت:
- خیلی خب آیوار.
رو کرد سمت دایی و با لبخند گفت:
- آقای رضایی لطف کنید خودتون با همراه‌هاتون بیرون باشید.
دایی به آیوار نزدیک شد، با حرص و عصبانیتی که تاحالا ازش نشنیده بودم گفت:
- برو خدا رو شکر کن پای پلیس وسطه، وگرنه می‌دونستم باهات چی‌کار کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,321
4,220
مدال‌ها
5
دایی که بیرون رفت حیات و زن دایی و امیر هم بیرون رفتن. ترانه منتظر به آیوار نگاه کرد و گفت:
- چته؟ برو بیرون دیگه!
آیوار دستی به معنی برو بابا تکون داد و بیرون رفت. مات و مبهوت خیره به ترانه بودم تا حداقل اون بگه که جریان چیه. ترانه روی صندلی مهمان نشست، با لبخند به کنارش اشاره کرد و گفت:
ترانه: بیا بشین عزیزم.
مردد به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. موهای طلاییم که فرق وسط‌شون کرده بودم رو پشت گوشم زدم.
- ترانه خانم لطفاً میشه یک توضیح قانع کننده برای این اتفاقات به من بدید؟
ترانه: خیلی خب. من ترانه آتش‌زاد هستم.
- خوشبختم، بعدش؟
ترانه: این داستان، داستان تو هست، بدون هیچ کلمه‌ی اضافه‌ای.
خندیدم و گفتم:
- من که داستان زندگیم رو می‌دونم!
ترانه متعجب گفت:
- می‌دونی؟ یعنی می‌دونی مامان و بابات کی‌ هستن؟
لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
-آره! مامانم نسترن و بابا نادر. چطور؟
ترانه لبخندی زد و گفت:
- لطفاً گوش کن! خب؟
خواستم حرفی بزنم اما نذاشت‌.
ترانه: فقط بذار حرف‌هام رو بگم. باشه؟
- اوهوم.
ترانه: یکی بود، یکی نبود. توی شهر تهران یک دختر زیبا به نام نفس بود. پونزده سالش بود. نفس قصه ما انقدری خوشگل بود که توی اون سن خیلی خاطرخواه داشت، ولی به رسم خانوادگی که نسل به نسل بهش رسیده بود، باید با پسر عموش ازدواج می‌کرد. نفس و فرهاد(پسر عموش) نشون شده‌ی هم بودن. باباهاشون خیلی هم رو دوست داشتن ولی طرز زندگی اون‌ها باهم دیگه خیلی فرق می‌کرد. بابای نفس یک مغازه کفش فروشی توی یکی از پاساژ‌های بالا شهر داشت. ولی بابای فرهاد از اولش تو راه خلاف بود، خلاصه، به اجبار بابا‌هاشون باهم ازدواج کردند. اجبار بود شد عادت، عادت بود شد عشق، اما ته قصه این عشق چیزی نبود جز تاریکی... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,321
4,220
مدال‌ها
5
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- این دو نفر که میگی، یعنی نفس و فرهاد چه نسبتی با من دارن؟
ترانه انگشت‌های کشیده‌اش رو توی هم قفل کرد، نگاهی بهم انداخت و گفت:
- مامان و بابای واقعی تو هستند!
با دهن باز داشتم بهش نگاه می‌کردم. مونده بودم که بخندم یا گریه کنم؟ غیرقابل باورترین حرفی که می‌تونستم بشنوم همین بود، ولی وقتی ترانه دوباره شروع به حرف زدن کرد، فهمیدم این دنیا حالا‌حالاها با من کار داره!
ترانه: ثمره‌ی عشق فرهاد و نفس یک دختر و یک پسر بود، دختری که باباش معتقد بود چون بوی گل یاس میده باید اسمش رو یاس گذاشت و پسری که اون‌قدر شَر و شیطون بود که مامانش اسمش رو آیوار گذاشت.
چشم‌هام سیاهی رفت! قلبم یواش‌یواش خودش رو به قفسه سی*ن*ه‌م می‌کوبید و انگار قصد نداشت راه نفسم رو باز کنه. اینجا دختری نشسته که تمام باور‌هاش با چند جمله کوتاه خراب شد؛ اینجا دختری نشسته با کُلی حیرت و ترس، ترس از آینده‌ای که معلوم نیست چه بلایی سرش بیاره. ترانه شونه‌هام رو ماساژ داد و با نگرانی گفت:
- دختر نفس و فرهاد که انقدر ضعیف نیست، گریه نکن عزیز دلم!
دستم رو روی گونه‌هام کشیدم. اشک‌های مزاحمم رو پس زدم و عصبی لب زدم:
- می‌دونم داری دروغ میگی! چطور انتظار داری این اَراجیف رو باور کنم؟
ترانه سری تکون داد و گفت:
- صبر کن یاس!
با جیغ گفتم:
- اسم من آرامه، آرام!
ترانه به سمتم اومد و گفت:
- من برات مدرک میارم، حله؟
منتظر و با خشم بهش نگاه کردم که ازم دور شد و پشت میزش رفت. از کشو بسته مقوایی شکلی بیرون آورد و روی میز جلوی من انداخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,321
4,220
مدال‌ها
5
ترانه: بعد از اینکه حرف‌‌هام تموم شد بازش کن. مدرکی‌ هست که حرف‌هام رو ثابت می‌کنه.
با حالی خراب بهش نگاه کردم و نالیدم:
- بگو!
ترانه کنارم روی صندلی چرم مشکی رنگ نشست و شروع کرد:
- وقتی آیوار پنج سالش شد تو تازه دو سالت بود. فرهاد، بابات اون‌قدری آدم سنگ‌دلی شده بود که بتونه آدم‌ها رو مثل آب خوردنی از جلوی‌ راهش برداره. فرهاد و گروهش اسلحه به کشورهای مختلف صادر می‌کردن. تو کارش دشمن زیاد داشت و در خطر بود. مخصوصاً وقتی تو و آیوار به‌دنیا اومدید‌. فرهاد نمی‌تونست از مامان‌تون و شماها مراقبت کنه، از طرفی هم نمی‌خواست آسیب ببینید ولی کارش همیشه در اولویتش بود. دشمن‌های فرهاد فهمیده بودن شما کجا زندگی می‌کنید و این یک زنگ خطر بزرگ به فرهاد بود، چون اگه کمی حواسش رو به شما یا کارش نمی‌داد نابود می‌شد. من اون‌موقع یک دختر دوازده ساله بودم، فرهاد داداشم بود. وقتی آیوار دو سالش شد، نفس از فرهاد خواست که برن فرانسه، چون اکثر اوقات فرهاد فرانسه بود و نمی‌تونست برای بچه‌ش وقت بذاره. فرهاد قبول کرد و نفس و آیوار رو به همراه من به فرانسه برد. من و فرهاد یک داداش بزرگ‌تر به اسم آرمان داریم. آرمان زنش رو توی جنگ قدرت، همین زندگی تاریک از دست داد. وقتی به فرانسه رسیدم فرهاد ما رو به عمارت آرمان برد. آرمان تنها یک بچه به اسم یاسین داشت، یاسین یک سال از آیوار بزرگ‌تر بود و بعد مرگ مادرش دایه‌ها از یاسین مراقبت می‌کردند، ولی وقتی نفس اومد فرانسه از آرمان و فرهاد خواست دایه‌ها رو مرخص کنن و گفت خودش از یاسین مراقبت می‌کنه. یک سال اونجا بودیم که تو به‌دنیا اومدی. یه دختر موطلایی با چشم‌های تیله‌ای!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,321
4,220
مدال‌ها
5
ترانه ادامه داد:
- همه خوش بودیم و در آرامش زندگی می‌کردیم. تولد دوسالگی‌ت رو می‌تونم بدترین روز زندگیم نام گذاری کنم یاس! اون عوضی‌ها دزدیدنت، هر شب کابوس می‌دیدم و صدای گریه‌هات سوهان روحم بود. یاسین و آیوار بهونه دختر کوچولوی دوست داشتنی‌مون رو می‌گرفتن و تو نبودی! یاسین نشون شده‌ات بود یاس. دو سال تمام خبری ازت نبود. یاسین تبدیل شده بود به یک بچه پرخاشگر، درست نسخه کپی شده پدرش بود.
ولی آیوار برعکس فرهاد خنده رو و بازیگوش! دوسالی از نبودت گذشته بود که فرهاد سر میز شام گفت پیدات کرده، ولی نتونسته از یتیم خونه بیارتت چون یتیم خونه زیر نظر دشمن‌هاش بود. گفت فراریت داده و تو رو سپرده دست آقا نادر. نادر کسی بود که از بچگی زیر پر و بال پدرمون بزرگ شده بود و ما بیشتر از هرکسی بهش اعتماد داشتیم، نادر زنی به اسم نسترن و پسر کوچیکی داشت که اسمش امیر بود. به نادر کمی پول داده بود تا با زن و بچه‌اش به همراه تو برن ایران، ازش خواست از حال و احوال تو همیشه بهش خبر بده، ولی بعد چند ماه هیچ نشونه‌ای از نادر و تو نبود، یاس بابات یک ایران رو برای دخترش که تو باشی زیر و رو کرد!
اشک‌هام رو پس زدم و خواستم حرفی بزنم که دستش رو به علامت سکوت بالا آورد و گفت:
- و حرف آخر! می‌خوام این رو بدونی که مامانت هر شب به یادته، بابات دل‌تنگ گل یاس‌شه. آیوار همیشه به یاد آجی کوچولوشه! عمه‌ات عذاب وجدان تمام وجودش رو گرفته که چرا حواسش بهت نبود، یاسین تخس‌ ما هم گفته مشکلی با کشیده شدن موهاش توسط تو نداره، عموت هیچ‌وقت نمی‌خواست تو آسیب ببینی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,321
4,220
مدال‌ها
5
لبخند بی‌جونی زدم و با بی‌حالی گفتم:
- عمه جون! می‌دونی من واقعاً نیاز دارم یکی بیاد به جای من برای مشکلاتم گریه کنه و ناراحت باشه چون من دیگه نمی‌تونم... . فکر کنم یه‌کم برای سنم زیاد از حد سخته. حس می‌کنم به علاوه قلبم، ذهنیتم نسبت به همه‌ چی نابود شده!
با دستم به پاکت اشاره کردم و گفتم:
- من این‌رو نمی‌برم.
از جام بلند شدم و از اتاق خارج شدم، خداروشکر هیچ آشنایی نبود که بخوام بهش جواب پس بدم و باهاش حرف بزنم. باید برگردم تهران و باهاشون حرف بزنم. حتی اگه بابای ناتنی‌م باغبون یکی از خونه‌های بابام باشه، باید بفهمم چرا من رو به خانواده واقعیم پس نداد! از کلانتری که بیرون اومدم یادم اومد گوشیم رو روی میز داخل اتاق ترانه جا گذاشتم، ولی حال و حوصله این‌که بخوام برگردم و بیارمش رو نداشتم. با غم نگاهم رو به آسمون دوختم، از اون‌طرف جاده صدای امیر و دایی رو می‌شنیدم ولی اعتنایی نکردم. همون‌طور که سرم رو بالا نگه داشته بودم چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. صدای بوق و گاز دادن ماشین‌ها بدجور روی مغزم خط می‌کشید. اصلاً باید بگم، همه‌ی اتفاقات این دنیا، همه‌ی دوستت دارم‌های این دنیا، همه‌ی آدم‌ها، همه‌ی درخت‌ها و گل‌ها، همه و همه دست به دست هم‌دیگه دادن تا من رو نابود کنند. با چشم‌های بسته و بدون توجه به اطرافم، فریاد می‌زنم:
- خدایا! من اومدم تو این دنیا که چی بگم؟ اومدم چی رو ثابت کنم؟
گلوم سوخت ولی بی‌اعتنا ادامه دادم. الان دیگه هیچ‌ چیز مهم نبود.
- اومدم به این مردم ناسپاست، ثابت کنم من از همه‌شون بدبخت‌ترم؟ مردمی که براشون باکلاس بودن اسم غذاشون، هرچند که اون غذا قسمتی از شکم‌شون رو هم نمی‌گیره مهم تره؟ این مردمی که همیشه ناراضی‌اند؟
با صدای جیغ لاستیک‌های ماشین نزدیک به من، به خودم اومدم. چشم‌هام رو باز کردم و به جمعیت عظیمی که دورم حلقه زده بود نگاه کردم. حیات، دایی،زن‌دایی و امیر هم بین‌شون بودند. پس اون به اصطلاح برادر تنی کجاست؟ با نگاه مرده‌ای به فردی که از داخل بنز مشکی رنگش بیرون اومد نگاه کردم. شلوار جین مشکی‌ و پیراهن لش مشکی با کفش‌های مشکی. لامصب انگار اومده بود فاتحه‌خونی. خشمگین و ترسناک بودن نگاهش، محکم بودن قدم‌هاش و حتی سیلی که بهم زد رنگ نگاهم رو عوض نکرد. با تموم دردی که صورتم داشت صاف ایستادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,321
4,220
مدال‌ها
5
با پوزخند و صدایی که از فریادهام گرفته شده بود، گفتم:
-فازت چیه؟ نکنه تو هم نسبت خاصی باهام داری و خودم خبر ندارم؟
پسره‌ نزدیکم شد و محکم دوتا بازو‌هام رو گرفت،‌ نگاهش شبیه ماه بود. همون‌قدر تاریک و جذاب! می‌تونستم بگم از چشم‌های تیله‌ای من هم تو زیبایی جلو زده بود. با خشم خیره به چشم‌هام بود ولی من نگاهم به موهایی که قسمت جلوشون رو خاکستری کرده بود و بالا داده بود. مونده بودم چرا امیر غیرتی بازی در نمیاره و نمیاد من رو از دست‌ این غول بیابونی آزاد کنه. جماعت بیکار با کنجکاوی و شوق و ذوق در حال ديدن نمایش مسخره زندگی من بودن و من از این زندگی شدیداً بیزارم. سرش رو تو فاصله میلی متری از صورتم آورد و با لحن آرومی گفت:
- می‌دونم از زندگی متنفری ولی منم همین حس رو نسبت زندگی دارم! من یاسینم.
خنده‌ی مسخره‌ای کردم و گفتم:
- بفرما، دیدی آشنا از آب در اومدی.
ازم فاصله گرفت.
یاسین:‌ برو تو ماشین.
با اخم گفتم:
- همین‌جا راحتم، تو برو.
یاسین به زمین خیره شده و یهو محکم مچ دستم رو گرفت، منو به زور به سمت ماشین کشید و در ماشین رو باز کرد. نگاهی به دستم انداختم و گفتم:
- فکر کردم می‌خوای گازش بگیری. آخه... .
ادامه حرفم با فشار محکم دستش روی سرم که وادار به نشستن تو ماشین کرد نصفه موند و زیر لب گفتم:
- وحشی!
یاسین تو صورتم خم شد و غرید:
- در گاله رو ببند!
و محکم در ماشین رو بهم کوبید. از شیشه ماشین به خانواده‌ی دروغ‌گویی که داشتم خیره شدم و براشون بای‌بای کردم. حوصله هیچ‌چیز رو نداشتم، فقط می‌خواستم سریع از دست همه‌شون خلاص بشم و به تهران برگردم ولی مثل اینکه باید بمون و اول ببینم این وحشی چی‌کارم داره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,321
4,220
مدال‌ها
5
در ماشین رو باز کرد و نشست. سریع روشنش کرد و راه افتاد. این وحشی به هرچی و هرکی می‌رسید می‌خواست بهش بگه منم زور دارم! آخه این وضع ماشین روندنه؟ آره. شاید فکر کنید بی‌خیال اتفاقات یه‌کم پیش شدم و ساده گذشتم ولی حس می‌کنم مغزم کم آورده. حدود نیم ساعت بود که داشت به ناکجا آباد می‌رفت و هیچی هم نمی‌گفت. آروم‌آروم پوست لبم رو می‌جویدم و مدام با خودم تکرار می‌کردم:
- همه‌ چیز درست میشه!
تو افکارم غرق بودم که صداش رو شنیدم:
- فردا قراره ازدواج کنیم، مخالفت ازت نمی‌خوام و تو اگه من نخوام حق نداری نفس هم بکشی!
نیم نگاهی بهم انداخت و با اخم خیره به رو‌به‌روش ادامه داد:
- سر پیچی از حرف‌هام مساویه با کشته شدن خانواده‌ت.
پوزخندی زدم و گفتم:
- زیاد تهدید شدم. الان دیگه هیچی برام مهم نیست.
یاسین سری تکون داد و حق به جانب گفت:
- تک‌تک افرادی که امروز تو دادگاه دیدی به علاوه اون باغبون و زنش برات مهمه. اعتراف کن که مهمه وگرنه کَسانی که میگی برات مهم نیست رو ازت می‌گیرم.
لحنش اصلاً شبیه شوخی نبود، ولی نمی‌خواستم هم به حرف‌هاش گوش کنم و هرچی میگه بگم چشم. حس می‌کردم چیزی به جز کسانی که دوست‌شون دارم یا شایدم داشتم ندارم؛ برای همین با غم لب زدم:
- آره همه‌شون برام مهم‌اند، منم به حرفت گوش میدم. از زمانی که یادم میاد مطیع همه بودم.
جلوی در پاساژ بزرگی نگه داشت و گفت:
- از الان به بعد فقط مطیع منی، پیاده شو.
از ماشین پیاده شدم و منتطر موندم تا یاسین هم پیاده بشه. از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد. دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:
- بریم.
نگاهی به دستش کردم. مردد دستم رو توی دستش گذاشتم که محکم دستم رو گرفت. وارد پاساژ شدیم، هم‌قدم با هم راه می‌رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,321
4,220
مدال‌ها
5
یاسین جلوی طلا فروشی بزرگی ایستاد و با کمی مکث به سمتم برگشت. با اخم گفت:
- اون یه تیکه روسری رو یه جور بزن موهات معلوم نشه!
خندیدم و گفتم:
- روسری‌کوچیکه!
یاسین اخمش غلیظ‌تر شد که دست‌پاچه شدم و گفتم:
- الان درستش می‌کنم.
موها‌م رو از قسمت جلو، کامل داخل روسری‌کوچیک گذاشتم و آروم گفتم:
- خوبه؟
یاسین با اخم سر تکون داد. وارد طلا فروشی شدم. گیج و منگ ایستاده بودم که برگشت و با اخم اشاره کرد بیام داخل. یکی نیست بهش بگه انقدر اخم نکن چروک میشی. والا! با مرد مسنی که کت و شلوار خاکستری پوشیده بود و چهره مهربونی داشت سلام و احوال پرسی کرد و بعد حدوداً دقیقه اون مرد نگاهش به من افتاد و گفت:
- معرفی نمی‌کنی یاسین جان؟
یاسین به سمتم برگشت و دستش رو پشت کمرم گذاشت که چشم‌هام گرد شد و با تعجب بهش نگاه کردم، لبخندی به روی مرد زد و گفت:
- نامزدم یاس.
دهنم اندازه غار علی‌صدر باز شده بود. امروز تمام کائنات دست به دست هم داده بودن تا من رو سکته بدن. مرد لبخندی زد و رو به ما با خوش‌حالی گفت:
- به‌به بالاخره از الماس خانواده آتش‌زاد هم رو نمایی شد. خوشبختم خانم!
لبخندی مصنوعی زدم و تنها تونستم بگم:
- ممنون!
یاسین با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
- عزیزم از بین انگشتر‌ها کدوم رو می‌پسندی؟
نگاهی به اطرافم کردم و گیج گفتم:
- با منی؟
یاسین با چشم و ابرو برام خط و نشون کشید و آروم گفت:
- آره نفسم برو ببین کدوم رو می‌خوای.
بهم اشاره زد که برم! نیم نگاهی به عمو انداختم که با دقت رفتار‌های ما رو زیر نظر داشت، به اجبار لبخندی زدم و گفتم:
- باشه.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین