جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Dijor با نام [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,846 بازدید, 76 پاسخ و 14 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان پاستیکریا] اثر « اسماء براتیان کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع Dijor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Dijor
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
چمدون صورتی رنگم رو برداشتم و مشغول جمع کردن انواع لباس‌های زمستونی و تابستونی شدم. حسابی ذوق داشتم و مطمئن بودم قراره بهم خوش‌بگذره. لوازم آرایشی‌هایی که داشتم رو توی کیف کوچیک صورتی رنگم گذاشتم. این آخرین وسیله‌ای بود که می‌خواستم. زیپ چمدون رو بستم و توی آینه نگاهی به تیپم انداختم. تیشرت لَش صورتیم که تا روی زانو‌هام می‌رسید، آستین کوتاه بود. شلوار جین سفید با کفش‌های سفید و شال سفید هم پوشیده بودم.
آرایش زیادی هم نداشتم چون هم مامان مورد عنایت نصحیت‌های تکراری‌ش قرارم می‌داد و هم امیر که اصلاً بهتره نگم. کلاً یک خط‌ چشم و یک رژ جیگری زده بودم. با صدای مامان که مدام اسمم رو صدا می‌زد چشم از خودم توی آینه گرفتم، نگاهی به دورتادور اتاقم انداختم و زیر لب با صدای بچه‌‌گونه‌ای گفتم:
- دلم برات یه ذره میشه اتاق عزیزم!
با صدای خنده ریزی به عقب برگشتم. نیاز روی دیدم که توی چهار‌چوب در ایستاده بود و دست به سی*ن*ه با لبخند بهم نگاه می‌کرد. چشم غره‌ ریزی بهش رفتم و چمدونم رو برداشتم. رو به نیاز هول گفتم:
- بریم‌ بریم. دیر شد!
با نیاز از اتاق خارج شدیم و وارد حیاط شدیم. مامان و امیر و بابا کنار در ایستاده بودند تا ما رو بدرقه کنند.
لبخندی زدم و بعد بوسیدن مامان و بابا، از زیر قرآن رد شدم. به نیاز اشاره کردم که بدو‌بدو پرید بغلم و با بغض و صدای بچگونه‌ش گفت:
- خیلی دوستت دارم، خیلی! به اندازه‌ی یک دنیا! آجی زودی بیا. باشه؟
سرش رو بوسیدم. از خودم جداش کردم و با لبخند مهربونی گفتم:
- من عاشقتم کوچولوی من! زودی میام.
بابا که سوار ماشین شده بود، به من و امیر گفت:
- بریم بچه‌ها!
امیر چمدون من رو ازم گرفت و به همراه چمدون خودش توی صندوق ماشین گذاشت و رفت جلو نشست. منم سریع بوسه‌ای روی گونه مامان کاشتم و سوار ماشین شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
***
از سالن بزرگ که رد شدیم با صدای آشنایی به سمت صدای برگشتم، با دیدن حیات که یک دسته‌گل بنفش و آبی توی دستش بود و با نیش باز بهم زل زده بود، خنده تو گلویی کردم و دست‌هام رو باز کردم. حیات با ذوق نگاهی بهم انداخت و دوید سمتم... . تو فاصله‌ی دو قدمی از من بود که پیچید و دسته گل رو توی بغل امیر انداخت امیر هول زده دست‌هاش رو بالا آورد و دسته‌گل رو گرفت. حیات با لبخند برگشت به سمتم و گفت:
- خب کجا بودیم؟!
پوکر فیس نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- بغل، بوس، کتک!
حیات متفکر سری تکون داد و خواست بیاد سمتم که امیر بین هردومون قرار گرفت و مچ دست من و حیات رو گرفت. نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- اول چمدون‌ها رو بگیریم، سوار ماشین بشیم، بعد بغل کنیم!
حیات با نیشخند رو به امیر گفت:
- جناب! بغل کنیم نه، من و آرام هم‌ديگه رو بغل کنیم!
امیر نگاه‌ معناداری به حیات انداخت و غرید:
- سریع بریم.
سری به علامت باشه تکون دادم و دست در دست حیات به سمت قسمتی رفتیم که باید چمدون‌ها رو تحویل می‌گرفتیم. بعد از تحویل گرفتن چمدون‌ها از فرودگاه بیرون اومدیم و دنبال ماشین دایی (بابای حیات) گشتیم.‌ با صدای بوق ممتد ماشینی هر سه به سمت صدا برگشتیم. حیات سریع گفت:
- سوار شید. بابامه!
هر سه نفر سوار شدیم و به دایی سلام کردیم. امیر و دایی مشغول صحبت بودن و حیات سرش تا گردن توی گوشیش بود. منم با لذت هوای آزاد رو تنفس می‌کردم و از پنجره ماشین به ساختمون‌ها، برج‌ها و خیابون‌های شمال نگاه می‌کردم. حدود یک ساعتی توی راه بودیم که بالاخره به خونه دایی رسیدیم. یه خونه ویلایی توی یکی از محله‌های بالا شهر بود. ماشین رو داخل باغ گذاشتیم و چهار نفری به داخل ساختمون رفتیم. زن‌دایی با ظاهری آراسته و تمیز به سمتمون اومد و با لبخند شیطونی گفت:
زن‌دایی: به‌به! ستارگان سهیل، پارسال دوست امسال آشنا!
امیر خندید و گفت:
- زن‌داییه عزیز‌تر از جونم اونی که باید گِله کنه ما هستیم! یادتونه که، شما مارو گذاشتید تهران اومدید شمال.
دایی پس گردنی آرومی به امیر زد و با خنده گفت:
- تو کی زبون باز کردی لاک پشت؟!
امیر تو گلو خندید و گفت:
- به لطف خدا الان از هر برون‌گرایی برون‌گرا‌ترم!
حیات ریز خندید.
- بگو به جون نی‌نی!
همه با دهن باز نگاهش کردیم که حق به جانب گفت:
- خب آرام توی گوشی امیر نی‌نی ذخیره شده.
متفکر سری تکون دادم.
زن‌دایی: بیاید بریم یه چایی یا قهوه بخوریم، همین طور سرپا این‌جا ایستادید، تازه هم اومدید.
دایی هم سری تکون داد و گفت:
- آره‌آره بریم تو بچه‌ها!
همه پشت سر دایی به سمت پذیرایی رفتیم. زن‌دایی و حیات رفته بودند تا میوه بیارن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
از این‌که به شمال اومدم خیلی حس خوبی داشتم. این شهر، عجیب برای من آشناست! انگار مدتی از عمرم رو این‌جا سپری کردم. این شهر برای من بوی خاطره میده. با ورود زن‌دایی و حیات زن دایی شروع به تعارف کردن میوه‌ها کرد. حیات اومد و کنارم روی صندلی تک نفره‌ نشست، خودش رو به سمت من کشید و گفت:
- چه‌خبرها خوشگل خانم؟
چشمکی بهش زدم و با نیشخند گفتم:
- خبر‌ها پیش شماست.
حیات ابرویی بالا انداخت و آروم گفت:
- چطور اون‌وقت؟
- خوشت میاد.
حیات گیج و منگ گفت:
- از چی؟
نگاهی به امیر کردم که گرم صحبت با دایی و زن‌دایی بود، تو چشم‌هاش با شیطنت نگاه کردم و گفتم:
- از اون پسر جذاب لعنتی! خان داداش خودم، خوشت میاد.
حیات سریع عقب گرد کرد و سرش رو با اخم به معنی نه تکون داد. ریز خندیدم و لب زدم:
- تو ازش خوشت میاد.
حیات بی‌توجه به حرف من رو به امیر گفت:
- امیر. تو و آرام بیاید اتاق‌هاتون رو بهتون نشون بدم، برید یکم استراحت کنید.
امیر سری تکون داد و گفت:
- اوهوم بریم.
از جاش بلند شد که دایی و زن‌دایی هم بلند شدند و من هم به تبعیت از اون‌ها از جام بلند شدم. به حیات نزدیک شدم و دم گوشش پچ زدم:
- ای شیطون دلت براش تنگ شده بهونه اتاق رو آوردی؟
حیات ازم فاصله گرفت و دستش رو نشون داد.
- عزیزم این چیه؟
با تعجب ساختگی نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- عزیزم مگه نمی‌دونی؟ به این میگن دست!
حیات سری تکان داد و گفت:
- پس در گاراژ رو ببند تا با این برات نبستم.
خندیدم و گفتم:
- این نه و دست. بعدم مگه داداشم می‌ذاره رو من دست بلند کنی؟
حیات نیم نگاهی به امیر کرد و مطمئن گفت:
- می‌ذاره.
- آمازونی.
حیات خواست چیزی بگه که دایی گفت:
- بانو‌ها میشه ما رو هم از موضوع بحثتون مطلع کنید؟
حیات خندید.
- نه.
سریع گفتم:
- قاطع!
زن دایی با تعجب گفت:
- چی آرام جان؟
- نه رو قاطع کردم.
دایی سری از روی تأسف تکان داد و گفت:
- بسه‌بسه! برید تا بیشتر از این به عقل شما دوتا شک نکردم.
من و حیات خواستیم حرفی بزنیم که دایی سریع گفت:
- سکوت.
برگشت و رو به زن دایی گفت:
- بریم پری جانم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
من و حیات هر دو باهم گفتیم:
- ای‌جان چه عاشقانه!
زن دایی لبخندی به روی دایی زد.
- خب، من و احمد توی یک شرکت کار می‌کنیم و توی مدتی که نیستیم حیات پیشتون هست.
دایی هم سری تکون داد و گفت:
- تایم کاری‌مون از هشت صبح تا هشت شبه.
امیر دست‌هاش رو تو جیب شلوارش کرد.
امیر: حله، مشکلی نیست!
دایی لبخندی زد و گفت:
- پس ما می‌ریم، دخترم هوای مهمون‌هامون رو داشته باش!
حیات لبخندی زد و گفت:
- چشم. به سلامت.
زن دایی و دایی که رفتن حیات اتاق‌هامون که طبقه بالا بودن رو نشون‌مون داد و من از شدت خستگی بعد تعویض لباس‌هام خوابیدم.
***
یک ماه بعد
توی خلسه فرو رفته بودم که با حس قطع شدن آهنگ چشم‌هام رو باز کردم و به عقب برگشتم. حیات هدفون رو به امیر داد و لبخندی زد.
حیات: چیزی شده عشقم؟
لب‌هام رو جمع کردم مظلوم بهش نگاه کردم و گفتم:
- اهوم!
امیر هدفون رو دستم داد.
امیر: غمگین گوش میدی چرا؟ بگو چی‌شده که آرام من رفته تو خودش این چند روزه؟
سریع گفتم:
- مامان و بابا!
حیات نشست و دستم رو کشید که منم کنارش نشستم، امیر جلوی پاهام زانو زد.
- چی؟
مظلوم نگاهش کردم و گفتم:
- دلم براشون این‌قدر شده.
و با دو انگشتم مقدار کمی رو نشون دادم. امیر تک خنده‌ای کرد و گفت:
- واقعاً؟ من رو بگو گفتم عاشق شدی!
چشم غره‌ای بهش رفتم و غریدم:
- امیر من می‌خوام برم تهران.
حیات نیشگون از بازوم گرفت که ازش فاصله گرفتم و گفتم:
- چته وحشی؟ سوراخ کردی بازوم رو با این نیشگون گرفتنت.
حیات از جاش بلند شد و گفت:
- عزیزم تو حداقل‌ تا پنج ماه دیگه این‌جا پیش خودمی، باشه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
سرم رو بالا آوردم و گفتم:
- من میگم نره تو میگی بدوش؟ عزیز من، من دلم واسه ننه و بابام تنگ شده. مفهومه؟
حیات چشم‌هاش رو ریز کرد و به من خیره شد.
- امیر این خواهرت دلش کتک می‌خواد، نه؟
امیر دست به سی*ن*ه نگاهی به من انداخت و بعد با عشق به حیات خیره شد. خواست حرفی بزنه که گوشی‌اش زنگ خورد و کمی از ما فاصله گرفت جواب داد.
به حیات اشاره کردم بشینه.
- حیات اسکول شدی؟ من دارم این حرف‌ها رو می‌زنم که امیر به فکر کارش باشه، ناسلامتی شما می‌خواید ازدواج کنید و این هنوز سربازی نرفته. مامان هم همه‌ش زنگ می‌زنه میگه امیر رو راضی کنم بیاد بره سربازی. می‌دونی که اگه نره مأمور میاد می‌اندازتش تو گونی‌ ها!
نفسی گرفتم و گفتم:
-راضیش کن جان من!
حیات متفکر چشم از زمین گرفت و رو به من گفت:
- چطور می‌اندازنش تو گونی‌ها یا گونیا؟! گونیا که مال اندازه... .
بین حرفش پریدم وعصبی گفتم:
- گونی، می‌فهمی؟ گونی! می‌اندازنش تو گونی!
حیات لبش رو گاز گرفت و گفت:
- چرا به من میگی***؟خجالت بکش!
با چشم‌های درشت شده بهش نگاه کردم و تازه فهمیدم این همه سیاه بازی برای اینه که امیر شمال بمونه.
از جام بلند شدم. امیر که هنوز در حال صحبت با گوشی بود رو هول دادم و رو به حیات گفتم:
- برید بیرون ببینم، یالا!
حیات قیافه‌اش رو معصوم کرد و گفت:
- من که چیزی نگفتم این‌طور داغ کردی!
همون لحظه امیر گوشیش رو قطع کرد.
- خواهر من، من نمی‌رم تهران. برنمی‌گردم، تا حیات رو عقد کنم. بعدش تو منو هرجا دوست داشتی ببر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
چشم غره‌ای بهشون رفتم و گفتم:
- محو شید!
امیر شونه‌ای با بی‌خیالی بالا انداخت - بای!
حیات: بعد بیا پایین بریم پذیرایی کنیم.
سری تکون دادم که هر دو از اتاق خارج شدند. نفس راحتی کشیدم و در بالکن رو بستم. در کمدم رو باز کردم و نگاهی به لباس‌های داخلش انداختم. از بین لباس‌ها یک شلوار شش جیب سبز لجنی با یک تیشرت بلند مشکی برداشتم. موهای طلاییم رو شونه زدم، بلندتر شده بودن و تا آخر کمرم رسیده بودن. موهام رو از دو طرف بافتم و روسری کوچک صورتی رنگم رو هم پوشیدم. نگاهی به خودم توی آینه میز آرایشم انداختم و با برداشتن گوشیم از روی تختم از اتاق خارج شدم. از پله‌های مارپیچی پایین اومدم، نیم نگاهی به جمعیت زیادی که توی سالن خونه دایی بود انداختم و وارد آشپزخونه شدم. حیات روی صندلی میز ناهارخوری نشسته بود و در حال چیدن خرماها توی دیس شیشه‌ای بود. زن دایی با یک سینی خالی وارد آشپزخونه شد و با لبخند گفت:
- به‌به! خوبی عشق زن دایی؟
خندیدم و گفتم:
- اره جیگر عالیم!
حیات چشم غره‌ای به من رفت و رو به مامانش گفت:
- ببین چه زبون بازیه مارمولک! بعد عمه اسم اینو گذاشته آرام. باید می‌ذاشت طوفان.
زن دایی خندید و گفت:
- ببند دخترم!
از حرف زدن با زن دایی هیچ‌وقت خسته نمی‌شدم، خیلی زن خفنی بود!
امشب روضه شهادت امام حسین رو داریم. امروز آخرین روزی هست که روضه می‌گیریم. زن دایی در یخچال رو باز کرد و گفت:
- آرام بیا این شربت رو ببر به مهمون‌‌ها تعارف کن.
سری تکون دادم و گفتم:
- حله، لیوان‌ها کجان؟
زن دایی در حالی که از آشپز‌خونه خارج می‌شد گفت:
- رو میز.
لیوان‌های یک‌بار مصرف رو از روی میز برداشتم و پارچ به دست از آشپز‌‌خونه خارج شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
***
دست به کمر و با اخم‌های درهم وارد آشپزخونه شدم، هیچ‌کَس به‌جز من توی آشپزخونه نبود. کمرم شکست از بس که خم شدم و این مهمون‌ها آروم‌آروم و با ناز شربت گرفتن! ده دقیقه‌ای روی صندلی نشسته بودم و از کمر درد می‌نالیدم که با فکری که به سرم زد کلاً کمر دردم یادم رفت. گوشیم رو موقع تعارف کردن شربت روی میز گذاشته بودم. برداشتم و توی جیب شلوار شش جیبم گذاشتم و بیرون زدم. این‌که میگم بیرون زدم منظورم اینه کلا از ویلا بیرون زدم! ویلایی که ما داخلش بودیم حدوداً ده دقیقه تا دریا فاصله داشت و من از اون‌موقع که اومده بودم شمال دو روزی یک بار این‌جا می‌‌اومدم. از هوای آلوده‌ی تهران خسته شده بودم. روی تخته سنگ بزرگی نشستم و به موج‌های آروم دریا خیره شدم. دست‌هام رو زیر چونه‌م زدم و به دریا خیره شدم.‌ یه دقیقه‌ها و ساعت‌هایی هست حالت خوبه، اصلاً هیچی نشده، فقط یهو دلت میگیره... بی دلیل! تو میخوای علت این حالت رو پیدا کنی ولی هیچی پیدا نمی‌کنی، این لحظه خیلی بده... . می‌دونی، وقتی دلیل حال بدت رو می‌دونی می‌تونی یک کاری کنی، ولی وقتی دلیلی براش نداشته باشی هیچ کاری از دستت بر نمیاد. تلخ‌ترین قسمت داستان اونجاست که خودت نتونی واسه خودت کاری کنی. خودت نتونی خودت رو درک کنی، خیلی لحظه بدی هست و تو این لحظه خیلی ناگهانی یک ندا تو وجودت میگه من هستم. من پیشت هستم، من تو غم و شادی‌های تو باهات هستم، من درکت می‌کنم. در واقع گاهی اوقات ما حالمون بده مغز‌مون می‌دونه ولی نمی‌خواد به روی قلب‌مون بیاره. به این لحظه میگن لحظه‌ای که نیاز به خدا داری. من امسال آدم‌های زیادی رو از دست دادم، پسری که حقیقتاً اسمش رو یادم نیست و خواهرش، دختری که ادعا می‌کرد دوستمه. این سه نفر اومدن تو زندگیم که بهم بگن آرام نباش، درسته اسمت آرامه ولی آرام نباش. غرق تو افکارم بودم که با حس دست کسی روی شونه‌م سریع از جام بلند شدم. با دیدن پسری که با نیش باز بهم زل زده بود، وحشت‌زده جیغ کشیدم و قدمی به عقب رفتم که زیر پاهام خالی شد!
- یا حضرت عباس... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
منتظر افتادن بودم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. آروم چشم‌هام رو باز کردم که باز قیافه همون پسره رو دیدم. این‌دفعه با اخم بهم نگاه می‌کرد و تیشرتم رو محکم توی چنگش گرفته بود تا نیفتم و کتلت نشم! آب دهنم رو پر سروصدا قورت دادم و نگاهم رو از چشم‌های دریایی رنگش گرفتم. الحق که یه تیکه جواهر بود! جلل خالق این چه پدیده‌ایه؟ سعی کردم به خوشگلی فکر نکنم و گفتم:
- می‌خوای تا صبح این‌جور نگهم داری؟ اوکی فهمیدم خیلی زورت زیاده. ول کن!
پسره تو گلو خندید و گفت:
_ ولت کنم که میفتی فسقلی!
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- یه جور ولم کن نیفتم.
لبخندی زد و سری تکون داد. تیشرتم رو کشید، تونستم تعادلم رو حفظ کنم و صاف ایستادم. دستی به تیشرت که چروک شده بود کشیدم و آروم گفتم:
- ممنون. البته تقصیر تو بود چون ترسوندیم.
پسر: اوهوم، حق باشماست آرام جون.
با شنیدن اسمم سرم رو سریع بالا آوردم و گفتم:
- چی گفتی؟
دست‌هاش رو تو جیب شلوار جین مشکی رنگش کرد و گفت:
- منم آیوارم، خوشبختم!
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و گفتم:
- داداش اسکلی؟ اسم من رو از کجا می‌دونی تو؟
پسره که خودش رو آیوار معرفی کرده بود لبخندی زد.
- نه!
به خودش اشاره کرد و گفت:
- به این خوش‌تیپ می‌خوره اُسکل باشه؟
هوفی کشیدم و گفتم:
- چرا می‌پیچونی؟ میگم اسم من رو از کجا می‌دونی؟
پوکر فیس نگاهم کرد و گفت:
- شل مغز! داشتی با خودت بلندبلند حرف می‌زدی شنیدم.
بدجور ضایع شده بودم ولی تا اونجایی که یادمه من بلندبلند حرف نمی‌زدم. نیم نگاهش بهش انداختم و با گفتن «باشه‌» از کنارش گذشتم، چند قدمی نرفته بودم که گفت:
- کجا میری؟
بهش محل نذاشتم که گفت:
- با توام! یه دقیقه واستا.
ایستادم، برگشتم سمتش و گفتم:
- هان؟
آیوار: میشه شماره‌ت رو داشته باشم؟
چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- دیگه چی؟ خیلی پررویی! تو فکر کردی... .
آیوار: چته تخته گاز گرفتی؟ یه ثانیه بذار حرف بزنم.
منتظر بهش نگاه کردم که گفت:
آیوار: من ویلای کناری شما زندگی می‌کنم. می‌خوام فقط مثل داداش و آبجی باهم باشیم.
دست به کمر ایستادم و گفتم:
- بگو!
آیوار: چی بگم؟
گوشیم رو نشونش دادم و گفتم:
- شماره‌ت رو بگو!
آیوار: آها.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
سرم رو از توی گوشیم در آوردم و گفتم:
- اوکیه. ذخیره شد، من رفتم.
آیوار لبخند مهربونی زد و گفت:
- خیلی چاکرم! خداحافظ.
ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:
- بای‌‌بای.
گوشیم رو توی جیب شلوارم گذاشتم و سریع به سمت ویلا حرکت کردم. به در ویلا که رسیدم امیر رو دیدم، رو‌به‌روی در ورودی داشت با دایی حرف می‌زد. سریع به سمت‌شون رفتم و خواستم چیزی بگم که امیر کلافه گفت:
- برو تو آرام.
متعجب، بعد انداختن نیم نگاهی به دایی که سرش پایین بود، وارد ویلا شدم. همه‌ی مهمون‌ها رفته بودند و زن‌دایی و حیات در حال جمع و جور کردن خونه بودند.
- سلام به عشق‌های من!
حیات سینی ظرف‌ها و لیوان‌های خالی رو روی میز کوچیکی که کنار کاناپه بود گذاشت و به سمتم اومد. غمگین نگاهم کرد، دست‌هام رو گرفت و با صدای گرفته‌ای گفت:
- فکر کنم خیلی خسته‌ای، آره؟
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم:
- اوهوم.
حیات سری تکون داد و گفت:
- پس برو بخواب عزیزم.
نگاهی به خونه انداختم و گفتم:
- تو جمع و جور کردن خونه کمکتون کنم بعد میرم.
حیات: نه‌ نه! تو برو استراحت کن.
- خیلی خب.
رو کردم سمت زن دایی و گفتم:
- شب خوش زن دایی جونم.
زن دایی لبخندی بهم زد که مصنوعی بودنش رو کاملاً حس کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Dijor

سطح
2
 
کاربر رمان بوک
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
1,332
4,200
مدال‌ها
5
از پله‌ها بالا رفتم، طبقه بالا که شامل پنج اتاق بود و اولین اتاق نصیب من شده بود. لباس‌هام رو با یک تاپ و شلوارک صورتی عوض کردم. روی تاپم عکس یه خرس با کلمه عشق به انگلیسی نوشته شده بود. عاشق این تاپ و شلوارکم هستم. لامپ اتاقم رو خاموش کردم و ریسه‌های رنگی که بالا‌ی تختم و دوتادور اتاق به طور خیلی شیکی تزئین شده بودند رو روشن کردم. روی تختم دراز کشیدم و سراغ گوشیم رفتم. حدود نیم ساعت در حال گشتن تو پیج خواننده‌ها و بازیگر‌ها بودم که یادم اومد آیوار شماره‌ش رو بهم داده. این به این معنیه که می‌تونم تا صبح باهاش چت کنم، البته اگه آنلاین باشه.
بهش پیام دادم:
- چطوری داداش؟
خوش‌بختانه آنلاین بود و سریع جواب داد:
- هی بد نیستم، منتظر بودم پیام بدی. چه‌ خبر آبجی خانم؟
لحظه‌ای فکر کردم شاید این پسر هم مثل نازنین یا بنیامین باشه. شایدم می‌خواد گولم بزنه! شاید... . نمی‌دونم چه حسی بود اما فقط دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم. من به این پسر حس خیلی خوبی دارم. تایپ کردم:
- انتظار داری چه خبری بهت بدم داداش؟
آیوار: عام، بی‌خیال. بازی کنیم؟
-آره، حوصله‌م خیلی سر رفته.
تا ساعت دو در حال بازی جرئت و حقیقت با آیوار بودم، راجع به خانواده‌م گفتم و وقتی ازش خواستم راجع به خانواده‌اش بگه گفت وقتی صمیمی شدیم بهم میگه. دور آخر جرئت و حقیقت‌مون، آیوار جرئت داده بود که باهاش بیرون برم. طوری باهام رفتار کرده بود که بتونم تو این چند ساعتی که باهاش حرف زده بودم بهش اعتماد کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین