چمدون صورتی رنگم رو برداشتم و مشغول جمع کردن انواع لباسهای زمستونی و تابستونی شدم. حسابی ذوق داشتم و مطمئن بودم قراره بهم خوشبگذره. لوازم آرایشیهایی که داشتم رو توی کیف کوچیک صورتی رنگم گذاشتم. این آخرین وسیلهای بود که میخواستم. زیپ چمدون رو بستم و توی آینه نگاهی به تیپم انداختم. تیشرت لَش صورتیم که تا روی زانوهام میرسید، آستین کوتاه بود. شلوار جین سفید با کفشهای سفید و شال سفید هم پوشیده بودم.
آرایش زیادی هم نداشتم چون هم مامان مورد عنایت نصحیتهای تکراریش قرارم میداد و هم امیر که اصلاً بهتره نگم. کلاً یک خط چشم و یک رژ جیگری زده بودم. با صدای مامان که مدام اسمم رو صدا میزد چشم از خودم توی آینه گرفتم، نگاهی به دورتادور اتاقم انداختم و زیر لب با صدای بچهگونهای گفتم:
- دلم برات یه ذره میشه اتاق عزیزم!
با صدای خنده ریزی به عقب برگشتم. نیاز روی دیدم که توی چهارچوب در ایستاده بود و دست به سی*ن*ه با لبخند بهم نگاه میکرد. چشم غره ریزی بهش رفتم و چمدونم رو برداشتم. رو به نیاز هول گفتم:
- بریم بریم. دیر شد!
با نیاز از اتاق خارج شدیم و وارد حیاط شدیم. مامان و امیر و بابا کنار در ایستاده بودند تا ما رو بدرقه کنند.
لبخندی زدم و بعد بوسیدن مامان و بابا، از زیر قرآن رد شدم. به نیاز اشاره کردم که بدوبدو پرید بغلم و با بغض و صدای بچگونهش گفت:
- خیلی دوستت دارم، خیلی! به اندازهی یک دنیا! آجی زودی بیا. باشه؟
سرش رو بوسیدم. از خودم جداش کردم و با لبخند مهربونی گفتم:
- من عاشقتم کوچولوی من! زودی میام.
بابا که سوار ماشین شده بود، به من و امیر گفت:
- بریم بچهها!
امیر چمدون من رو ازم گرفت و به همراه چمدون خودش توی صندوق ماشین گذاشت و رفت جلو نشست. منم سریع بوسهای روی گونه مامان کاشتم و سوار ماشین شدم.
آرایش زیادی هم نداشتم چون هم مامان مورد عنایت نصحیتهای تکراریش قرارم میداد و هم امیر که اصلاً بهتره نگم. کلاً یک خط چشم و یک رژ جیگری زده بودم. با صدای مامان که مدام اسمم رو صدا میزد چشم از خودم توی آینه گرفتم، نگاهی به دورتادور اتاقم انداختم و زیر لب با صدای بچهگونهای گفتم:
- دلم برات یه ذره میشه اتاق عزیزم!
با صدای خنده ریزی به عقب برگشتم. نیاز روی دیدم که توی چهارچوب در ایستاده بود و دست به سی*ن*ه با لبخند بهم نگاه میکرد. چشم غره ریزی بهش رفتم و چمدونم رو برداشتم. رو به نیاز هول گفتم:
- بریم بریم. دیر شد!
با نیاز از اتاق خارج شدیم و وارد حیاط شدیم. مامان و امیر و بابا کنار در ایستاده بودند تا ما رو بدرقه کنند.
لبخندی زدم و بعد بوسیدن مامان و بابا، از زیر قرآن رد شدم. به نیاز اشاره کردم که بدوبدو پرید بغلم و با بغض و صدای بچگونهش گفت:
- خیلی دوستت دارم، خیلی! به اندازهی یک دنیا! آجی زودی بیا. باشه؟
سرش رو بوسیدم. از خودم جداش کردم و با لبخند مهربونی گفتم:
- من عاشقتم کوچولوی من! زودی میام.
بابا که سوار ماشین شده بود، به من و امیر گفت:
- بریم بچهها!
امیر چمدون من رو ازم گرفت و به همراه چمدون خودش توی صندوق ماشین گذاشت و رفت جلو نشست. منم سریع بوسهای روی گونه مامان کاشتم و سوار ماشین شدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: