جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط MAHRO. با نام [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,609 بازدید, 73 پاسخ و 27 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ملعبه(بازیچه مرگ)] اثر «مهسا فرهادی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MAHRO.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط MAHRO.
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
هر سه مرد با جدیت به نقشه‌ای که روی میز چوبی بود نگاه می‌کردند.
از چند ساعت پیش حواسم را جلب آنان کرده بودم. از آن فاصله‌ی دور تشخیص سخت بود؛ اما گمانم می‌کنم آن کاغذ بزرگ روی میز یک نقشه باشد که آن‌قدر درموردش سخن می‌گویند و گاهی نقطه‌ای از نقشه را به هم نشان می‌دهند.
صدایشان را نمی‌شنیدم؛ اما از کلافگی حالت صورتشان می‌توانستم حدس بزنم که در حال حل یک مسئله‌ی بزرگ هستند.
شاید یک مسئله بسیار سخت ذهنشان را مشغول کرده بود که مربوط به هجوم فلوگرس‌ها بود. در یک تصمیم آنی قدم‌هایم را به سوی آنها برداشتم.
می‌دانستم این کار عاقبت خوشی نخواهد داشت، با توجه به تعریف‌هایی که از کینگ و فرانک شنیده بودم، مطمئناً اگر مزاحمشان می‌شدم کارم ساخته بود.
لحظه‌ای مردد شدم و از حرکت ایستادم؛ اما هنوز صدم ثانیه‌ای نگذشته بود که تمام جسارتم را در وجودم جمع کردم و به راهم ادامه دادم.
قدم‌هایم ناخودآگاه شروع به لرزیدن کرده بودند و ترس در وجودم قلیان می‌کرد. نمی‌دانم چرا ترس انقدر بر من سلطه داشت.
مدام با خود می‌گفتم:《 آن‌ها هم انسان هستند》؛ اما نیرویی من را به سمت آنها می‌کشاند.
تعجب‌آورتر از همه، این بود که با وجود تمام ترس‌ها، هنوز با اقتدار به سمت آن‌ها قدم برمی‌داشتم.
طولی نگذشت که خود را در نزدیکی آن‌ها یافتم و صدای سلامی که دادم، حتی پرده‌ی گوش خودم را هم لرزاند.
کینگ و فرانک با همان اخم سرشان را بالا آوردند، نگاهی به من انداختند و بی‌توجه دوباره سرشان را پایین بردند.
از بی‌توجهی آن‌ها حرصم گرفت و تا خواستم حرفی بزنم، ادوارد قدمی به سویم برداشت و گفت:
‌- به‌به سلام، با همه آشنا شدی؟
سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم و در حالی که تمام حواسم به آن نقشه‌ی بزرگ روی میز بود گفتم:
‌- با چند نفری آشنا شدم؛ ولی... .
ادوارد منتطر ادامه‌ی حرفم بود؛ اما من هم‌چنان فکرم درگیر نقشه‌ی روی میز بود و حتی نمی‌دانستم آن 《ولی》را به چه دلیل گفته‌ام.
بی‌توجه به ادوارد قدم دیگری به سمت میز برداشتم و شروع به کنکاش نقشه کردم.
سنگینی نگاه کینگ و فرانک را حس می‌کردم؛ اما تمام ذهنم درگیر حل مسئله‌ای بود.
روی نقشه مکان‌هایی با رنگ قرمز علامت‌گذاری شده بود و مهره‌های چوبی کوچکی نیز بر روی میز به ترتیب چیده شده بودند.
بر روی هر مهره یک حرف نوشته شده بود. ظاهراً هیچ‌ک.س این زبان را نمی‌دانست، چراکه حروف چیده شده بر روی میز کلمه‌ی نا مفهومی را ایجاد نموده بود.
کمی خود را به نزدیک کشیدم و تا خواستم دستم را به سمت مهره‌های چوبی مربعی شکل ببرم، ادوارد مانعم شد و گفت:
‌- ملیسا بهتره مزاحم کار کردن کی... .
هنوز حرفش تمام نشده بود که دست کینگ به نشانه‌ی سکوت بالا آمد و گفت:
‌- یونانی بلدی؟
حتی خودم هم نمی‌دانستم؛ اما بعد دیدن آن مهره‌ها فهمیدم حتی می‌توانم به این زبان صحبت کنم.
سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم.
کینگ کمی خود را عقب کشید و موشکافانه گفت:
‌- از این کلمات چی می‌فهمی؟
نگاهم را به مهره‌ها دوختم و به راحتی کلمات را پشت سر هم ردیف کردم.
خود را عقب کشیدم، کلمه‌ی ساخته شده را با آوای یونانی خواندم و سپس ترجمه‌اش را گفتم:
‌- گودال نور (λάκκο φωτός).
به کینگ چشم دوختم تا حسش را از نگاهش بفهمم؛ اما تنها چیزی که دیدم سردی و بی‌احساسی بود.
سرش را تکان داد، شاید می‌توانستم این را نشانه‌ی تحسین بدانم.
ادوارد پیش آمد و خطاب به کینگ گفت:
‌- گودال نور، گمون کنم اسم یه مکان باید باشه.
کینگ در فکر فرو رفته بود و من فرصت داشتم از نزدیک نگاهش کنم.
به آن چشم‌های خشن، رد پنجه‌هایی که صورتش را ترسناک‌ کرده بود و آن ریش نسبتاً کوتاه و مشکی رنگش که تمام فک محکمش را دربرگرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
هنوز در حال نگاه کردن بودم که صدای فرانک به گوشم رسید.
‌- اگر اسم یک مکان باشه، پس به این معنی که راه خروج پیدا کردیم.
ادوارد با شادی خندید و گفت:
‌- اگه بتونیم قبل خسوف مکانو پیدا کنیم و خارج بشیم عالی میشه.
کینگ باز هم در فکر فرو رفت و پس از چند ثانیه گفت:
‌- ریسکش زیاده، اگر توی جنگل دچار خسوف بشیم کارمون سخت میشه.
کینگ هنوز در حال فکر کردن بود، بار دیگر نگاهی به نقشه انداخت و گفت:
‌- همه باید داخل حلقه‌ی کندو بمونن، این بهترین راه حفاظت از مردمه.
فرانک حرف کینگ را تایید کرد و در ادامه گفت:
‌- ما تمام کندو رو گشتیم، پیدا کردن این مکان زمان می‌بره.
کینگ نقشه را به شکل لوله جمع کرد، نگاهش را به فرانک دوخت و گفت:
‌- با چند نفر می‌ریم دنبال مکان تو و ادوارد داخل حلقه بمونین.
ادوارد اخم کرد و گفت:
‌- نمی‌شه تنها بری، من هم باهات میام.
کینگ بی‌توجه به ادوارد گفت:
‌- من چیزیم نمیشه، از مردم محافظت کنین.
این را گفت و چند قدم از ادوارد فاصله گرفت. هنوز خیلی دور نشده بود که به سوی ما بازگشت و گفت:
‌- هی دختر تو هم بیا.
حرفش را زد و بدون معطلی جمع ما را ترک کرد.
چشم‌هایم از شدت تعجب گشاد شده بود. تا حد امکان ابروهایم را بالا دادم و از پشت به قامتش نگاه کردم که با عجله از جمع دور میشد.
هنوز در حال رفتن بود و حتی نگاهی به پشت سرش نمی‌انداخت تا بفهمد دستورش را انجام داده‌ام یا خیر... .
دندان‌هایم را با حرص بر روی هم فشردم، چگونه می‌توانست آن‌‌قدر سرد و بی‌روح باشد. کسی چه می‌داند، شاید من هم بعد از چهار سال حبس درون مکان این‌چنینی خشک و سرد می‌شدم. هنوز فکرم درگیر کینگ و اخلاق‌های عجیبش بود که صدای ادوارد رشته‌ی افکارم را گسیخت و حواسم را جلب خود کرد:
‌- ملیسا، تو که هنوز این‌جایی؛ مگه کینگ نگفت همراهش بری؟
سرم را تکان دادم و گفت:
‌- آره، آره، الان میرم... .
‌‌دقایقی بعد همراه کینگ و چند مرد قوی هیکل دیگر درون جنگل به دنبال گودال نور می‌گشتیم.
مکانی که حتی نمی‌دانستیم وجود دارد یا خیر. هنوز ساعتی از جست‌وجویمان نگذشته بود که گروه از حرکت ایستاد.
کینگ نقشه را از درون کوله‌اش خارج کرد و نگاهش را به آن دوخت.
طوری کنکاش می‌کرد که گویا اولین باری است که آن نقشه را می‌بیند. خستگی و گرسنگی دیوانه‌ام کرده بود و مدام با خود سخن می‌گفتم: (آخه مردک بز، چرا منو می‌کشونی دنبال خودت؟ من چه بدونم گودال نور کجاست؟ آخه مگه... .)
هنوز در حال حرف زدن در خیالت خود بودم که صدای کینگ توجه‌ام را جلب کرد. یکی از مرد‌ها کنار او ایستاده بود و با توجه بسیار به نقشه می‌گفت:
‌- شاید اگر کمی بیشتر به سمت شرق بریم لابه‌لای تپه‌های یخی غار یا چیزی که شبیه گودال باشه پیدا کنیم.
کینگ اخم‌هایش را بیشتر درهم کشید و چند دقیقه بدون حرف گذشت، مشخص بود که در حال فکر کردن است.
با دستم بر روی خاک نقش می‌کشیدم که صدای کینگ مرا از آن حال و هوا بیرون کشید:
‌- نه، فایده‌ای نداره، من کل این صخره رو گشتم؛ اما اثری از گودال نبود جز همون حفره‌ای که نزدیک مرکزه.
در فکر فرو رفتم و با سردرگمی گفتم:
‌- خب چرا نمی‌ریم سراغ همون حفره؟
کینگ با شنیدن صدای من نگاه بی‌تفاوتی به صورتم کرد و بی‌توجه دوباره نگاهش را به مرد کنار دستش انداخت و گفت:
‌- می‌ریم به سمت جنوب.
دهانم از آن همه بی‌توجهی باز مانده بود و حرص در بند‌بند وجودم می‌جوشید.
چگونه آن‌قدر غُد و خودشیفته است که حتی جواب سوالم را نمی‌دهد؟!
پشت سرشان با حرص قدم برمی‌داشتم و نگاهم فقط لابه‌لای درختان چرخ می‌خورد. شاخه‌ها زیر پاهای مرد قوی هیکلی که جلوتر از من حرکت می‌کرد در حال خرد شدن بود. نگاهی به بازوهای برآمده‌ی مرد کردم، از میان حرف‌هایی که با کینگ می‌زدند نامش را شنیدم و آرام بر زبان جاری ساختم:
‌- نیکولاس.
نامی که بسیار برازنده‌ی او بود. آن دو مرد دیگر به گمانم نام لازم ندارند، چرا که شباهت بسیار زیاد سه مرد با هم می‌تواند همه‌ی آن‌ها را هم نام کند. حداقل از نظر من می‌تواند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
در آن تاریکی شب صداها و حتی سایه‌ها رعب‌آور‌ و وحشتناک به نظر می‌آمدند. چهار مرد قوی هیکل با فاصله‌ی چند متری از من قدم‌های بلندشان را برمی‌داشتند و پاهای نحیف من یارای هم‌پا قدم برداشتن با آن‌ها را نداشت.
صدای جغد سیاه رنگی که بالای شاخه‌ی یک درخت نغمه‌ی وحشت می‌سرایید در وجودم ترس تزریق می‌نمود.
باد مابین شاخه‌ها می‌پیچید و تاریکی در قلمرو کندو در حال حکم‌فرمایی بود.
در میان آن همه تاریکی تیله‌های زرد رنگ براقی نگاه خیره‌اش را بر روی پیکره‌ی لرزانم نگاه داشته بود.
حال فاصله‌ام با گروه بیش از پیش بود.
زبانم قفل بود و نمی‌توانستم صدایشان کنم، شاید به خاطر نادیده گرفته شدن بود که حتی با آن همه ترس، رغبتی به صدا کردن نداشتم.
هر چه پیش می‌رفتیم فاصله بیش از پیش میشد. لحظه‌ای صدای چیزی کنار گوشم زنگ خورد، حواسم کامل از کینگ و بقیه پرت شد و زمانی که بازگشتم دیگر آن‌ها نبودند.
تاریکی همانند مه سیاه رنگ بر روی زمین چیره بود؛ تا این‌که آن لحظه فرا رسید... .
چشم می‌چرخاندم، دوتادورم تنها سیاهی بود. با نگاه می‌جستم تا شاید ردی از هم‌گروهی‌هایم بیابم؛ اما تنها سیاهی بود و سیاهی... .
صدایم در اعماق وجودم زندانی گشته بود، شاید هم می‌ترسیدم با فریاد من آن موجوداتی که تنها وصفشان را شنیده بودم به‌پا خیزند.
بغضی سنگین گلویم را می‌فشرد. شروع به دویدن کردم به سمتی می‌دویدم که آخرین بار آن‌ها را دیده بودم. زیر پاهایم صدای شکستن ریشه‌های خشک بیرون زده از خاک می‌آمد. شاخ‌ و برگ‌های آویزان بر صورت و بدنم سیلی می‌زدند و نگاه‌ درخشان جانوران با هر کوبش پاهایم بر روی زمین،‌ می‌گریختند.
صدای نفس‌های مقطع و ضربان بی‌امان قلبم شبیه ناقوس وحشت در گوشم می‌پیچید.
نمی‌دانم چه قدر دویدم؛ اما زمانی از حرکت ایستادم که لیزش پاهایم را روی سنگ‌ریزه‌ها حس کردم و کشیده شدن پاهایم بر روی زمین گردخاکی غلیظ را در هوا پراکنده کرد.
به مرزی میان جنگل و زمین خاکی رسیدم، لحظه‌ای موقعیتم را درک کردم که لبه‌ی پرتگاه بلندی ایستاده بودم، نفس‌هایم به شماره افتاد و صدای در گلو مانده‌ام منفجر شد.
فریاد بلندم در کوهستان منعکس شد و اشک صورتم را خیس کرد.
حال تنها اِکوی صدای من بود که در میان کوه‌ها می‌پیچید، صدا چندین بار تکرار شد و تکرار شد... .
صدای فریاد آرام‌آرام محو شد و سکوت حاکم گشت. نفس‌هایم درحال منظم شدن بود و فاصله‌ی میان ضربان‌های قلبم بیشتر شده بود؛ اما هنوز هم صدایش را می‌شنیدم.
نگاهم محو تاریکی دره‌ی رو‌به‌رویم بود که باد از پشت سرم شروع به وزیدن کرد.
صدایی شبیه شکسته شدن چوب از پشت سرم شنیدم و با هراس برگشتم.
باد ملایم، مه عجیبی را با خود پیش می‌آورد. غلیظی مه شبیه ابر‌های پنبه‌ای پیش می‌آمدند، زمان زیادی نگذشت که زمین زیر پایم دیگر قابل روئیت نبود. مه از سرازیری گودال پایین می‌رفت و تپش‌های قلبم در آن سکوت تنها صدای حاضر بود.
کمی بعد نسیم شدت گرفت، نور ملایم مهتاب رفته‌رفته محو شد و همان نیمچه نور حاصل از مهتاب شب هم در حال ناپدید گشتن بود.
متعجب شدم، چشم‌های هراسانم بر روی قرص ماه ثابت ماند. نه، این امکان ندارد... .
مگر نه این‌که گفته بودند خسوف فردا شب اتفاق خواهد افتاد؟ پس این سایه‌ی سیاه رنگ چرا کم‌کم روشنایی ماه را خاموش می‌سازد؟
خیلی سریع اتفاق افتاد، دقیقه‌ای نگذشته بود که ماه کاملاً در خلأ تاریکی فرو رفت و ثابت ماند.
در تاریکی محو بودم، حتی توان تکان خوردن از جایم را نداشتم چرا که می‌دانستم دره در نزدیکی من قرار دارد.
پلک‌هایم را بر روی هم قرار دادم. لرزش غریبی در زانوانم پیچید، نفس عمیقی کشیدم و بازدم لرزانم را با صدا بیرون دادم.
هنوز چشمانم بسته بود که ناگهان صدایی در گوشم پیچید. شبیه صدای سوت بود یک ملودی درام و وحشتناک، سوت بلند و کشداری که در پس‌زمینه‌اش صدای کوبش نوک دارکوب بر روی درخت فضا را پر کرده بود.
چشم‌هایم را به آرامی گشودم و متعجب نگاه کردم. جنگل کاملاً قابل روئیت بود، چرا که از درون گودال زیر پایم نور قرمز رنگ ملایمی به اطراف ساطع گشته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
صدا لحظه‌ به‌ لحظه نزدیک‌تر میشد؛ اما صاحب صدا از میان آن مه غلیظ قابل روئیت نبود.
چشمانم را ریز کردم و بادقت به عمق جنگل چشم دوختم.
سرم ناخودآگاه کمی کج شد و قدمی به سمت جلو برداشتم تا شخص مورد نظر در دیدرس نگاهم قرار گیرد.
لرزش غریبی که در میان پاهایم می‌چرخید بر روی نفس‌هایم هم تاثیر گذاشته بود. دست‌های آویزانم را بر روی قلبم گذاشتم و قدمی دیگر هم نزدیک شدم.
به قدم آخر که رسیدم نظرم به سایه‌ی سیاه رنگی جلب شد که از درون مه پیش می‌آمد.
از آن همه تلاش که برای دیدن فرد می‌کردم کلافه شده بودم، نفس عمیقی برای آرام کردن خود کشیدم و درون ذهنم گفتم: (اون کینگه که داره دنبال من می‌گرده.) حتی خودم هم به کذب بودن تفکرم ایمان دارم و زمانی که به یاد ماه‌گرفتگی میُفتم، ترس باری دیگر وجودم را می‌لرزاند.
طولی نکشید که چند سایه دیگر هم کنار آن سایه ظاهر شدند، شاید کمی دورتر از سایه‌‌ی اول... .
خیلی نزدیک شد و من به سختی چهر‌ه‌ی فرد را دیدم.
احساس می‌کردم نگاه متعجبم شبیه نگاه یک قربانی به قاتل خود است، این آخر راه است من مطمئنم که جان سالم به در نخواهم برد.
نگاهم میخ فرد بود و رعشه‌ای که در جانم نفوذ نموده بود توانایی فروپاشاندن وجودم را داشت.
توانایی وصف چهره‌ی آن هیولا را نداشتم؛ تنها سوالی عجیب ذهنم را مشوش ساخته بود. آیا این موجودات انسان بوده‌اند؟! زیرا صورتی شبیه به صورت انسان داشتند؛ اما از نظر جثه حتی از کینگ و فرانک هم تنومندتر بودند.
نفس عمیقی می‌کشم و قدم کوتاهی به عقب برمی‌دارم.
آن‌ها... صورت‌هایی شبیه به صورت انسان دارند، شاید هم روزی انسان بوده‌اند. مرگ را درست در چند قدمی خود می‌بینم و باز هم قدم کوتاهی به عقب برمی‌دارم.
نگاهم را درست به میان چشمانش نگاه می‌دارم، به آن مردمک‌های مشکی رنگ براقی که درشت‌تر از حد معمول است با رگ‌های قرمز رنگی که بر روی سفیدی‌هایش جلوه‌ای ترسناک ایجاد نموده است.
دهانش را کمی باز می‌کند و من باز هم قدم کوتاه و متزلزلی به عقب برمی‌دارم، هنوز مستقیماً نگاه می‌کنم و او به آرامی پیش می‌آید.
از میان دندان‌های تیزش صدایی شبیه به خنده بیرون می‌دهد. دلم می‌خواهد آب دهانم را ببلعم؛ اما گلویم به خشکی یک صحرای سوزان است.
هیولا مشت دستش را باز کرده و ناخن‌های بلند، تیز و سیاه رنگش را در معرض نمایش قرار می‌دهد، گویی که می‌خواهد با این کار ترس بیشتری بر جانم بیاندازد.
نگاه از ناخن‌ها و قامت نیمه خمیده‌اش می‌گیرم، دوباره به پوست کبود رنگ و بدن پر از عضله‌اش چشم می‌دوزم.
هیولا اینک از مرز جنگل عبور نموده و پاهایش را بر روی زمین می‌کشد. هر سه هیولا تقریباً شبیه به هم هستند.
از شدت اضطراب و ترس ضعف می‌کنم. من می‌ترسم، من توان مقابله ندارم، من ضعیف هستم، من... من تنها هستم... .
تمام ذهنم با این کلمات پر شده است و دیگر قالب تهی کرده‌ام، کم‌کم در حال پذیرش مرگ هستم که هیولا تیر خلاص را رها می‌کند.
‌- ترست شبیه مزه‌ی خون برام دل‌پذیره.
چشمانم گشاد می‌شود، او با آن صدایی که ترکیبی از صدای بم و نازک است و گویی از اعماق حلقش بیرون می‌آید، توانایی سخن گفتن دارد!
دیگر توان مقابله با آن حجمه‌ی عظیم از ترس را نداشتم، باری دیگر چشمانم را که از شدت ضعف و ترس نیمه باز شده بود به صورت هیولا که پر از رگ‌های برآمده‌ی آبی رنگ بود دوختم و باز قدمی به عقب برداشتم.
می‌توانستم آن حفره‌ی عمیق را درست پشت سرم حس کنم و این یعنی دو راه برای مرگ پیش رویم است. سقوط یا سلاخی شدن توسط فلوگرس‌ها!
در هر دو صورت مرگ در یک قدمی منی قرار دارد که زبانم بند آمده است، شاید هم قبل از تمام این‌ها ترس مرا بکشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
رخ‌به‌رخم می‌ایستد و دو فلوگرس دیگر با فاصله‌ی کم در دو سوی او ایستاده و نگاه می‌کنند.
خنده‌ی شیطانی و بلندی از اعماق حلقش بیرون می‌دهد، ناخن انگشت اشاره‌اش را از روی گلویم به سمت پایین می‌کشد و خراش دردناکی را روی پوستم ایجاد می‌کند.
آن‌قدر نزدیک شده است که حرارت نفس‌های سوزانش با پوستم برخورد می‌کند. صدای لرزش نفس‌هایم به عیان قابل شنیدن است، آن نیز گویی متوجه این ترس شده است که زبانش را با ولع بر دور لبش می‌کشد، دندان‌های تیزش را در معرض نمایش قرار داده و با همان صدای زمخت می‌گوید:
‌- بازی تو تمومه... .
ترس، توان حلاجی حرفش را از ذهنم سلب نموده است. درست در زمانی که امیدم تماماً ناامید گشته، جرقه‌ای ذهنم را روشن می‌کند.
چهره‌ی لوسی در پس ذهنم نمایان شده و درست قبل از این‌که دندان‌های تیز فلوگرس درون پوست گردنم نفوذ کند با یک حرکت سریع چاقوی ضامن‌دار را درون قلب اون فرو می‌کنم.
هیولا چشمان ترسناکش را گشاد می‌کند، خود را از سر راهش کنار می‌کشم تا راحت به درون اعماق گودال سقوط کند.
تلو‌تلو خورده و صدای فریادش در گوشم زنگ می‌زند؛ اما درست لحظه‌ای که کورسوی امید در قلبم شروع به روشن شدن می‌کند، دردی جان‌فرسا در دستم می‌پیچد.
چاقو در چند متری من افتاده است و خون از روی دستم پایین می‌چکد‌.
چشم به آن دو فلوگرس دیگر می‌دوزم. چهره‌های ترسناک‌شان درون اخم غرق گشته است.
دور تا دورم می‌چرخند، انگشت‌هایشان را از هم باز کرده‌اند و تیزی ناخن‌های مشکی رنگشان را به رخ می‌کشند.
دست زخمیم را با دست سالم می‌فشارم؛ اما خون از بین انگشت‌هایم راه باز کرده و پایین می‌ریزد.
نگاه‌های مملو از هوسشان را دوست ندارم. می‌دانم اگر چاره‌ای نیندیشم طعمه‌ی آنان خواهم شد.
یکی از آن‌ها آرام‌آرام خود را نزدیک کرده و با یک حرکت ناگهانی به سویم حمله‌ور می‌شود.
چنگال‌های بلندش را بالا می‌برد و با ضرب پایین می‌آورد.
من هم به سرعت واکنش نشان داده و از مسیر چنگال‌ها کنار می‌کشم.
کناری می‌ایستم و با ترس نگاهم را بین صورت و چنگال‌های او می‌چرخانم.
آب دهانم را فرو برده و می‌گویم:
‌- از جون ما چی می‌خواید؟
فلوگرس دیگر با عصبانیم نزدیک می‌شود، دندان‌هایش را برای بار هزارم نشانم داده و می‌گوید:
‌- جونتون... ‌.
زبانم در حال بند آمدن است، برای بار آخر نگاهی به فلوگرس انداخته و در خود فرو می‌روم.
هر دو رفته‌رفته نزدیک می‌شوند. آن یکی که هنوز حمله‌ای نکرده، به سمتم هجوم می‌آورد و من را زمین می‌زند؛ اما این‌بار دیگر برای کنار کشیدن دیر شده است.
پوست دست و پهلویم بر اثر سوراخ شدن توسط چنگال‌های هیولا می‌سوزند.
درد امانم را بریده است، این‌بار دندان‌هایش را نشان داده و پوزه‌اش را نزدیک صورتم می‌کند. نگاه دردمندم را از آن فاصله نزدیک به دندان‌های بزرگ و تیزش می‌دوزم.
مایع لزجی از روی دندانش آرام پایین می‌آید. با تهوع سرم را می‌چرخانم تا مایع بر روی صورتم نریزد.
هنوز مه است؛ اما درست در کنار سرم برق شئی را می‌بینم. چاقو دقیقاً کنار سرم افتاده است. دستم را بالا می‌برم تا چاقو را در دست بگیرم که آن یکی هیولا پایش را بر روی دستم می‌گذارد. جیغ بلندی از درد می‌کشم، در این میان حس درد دیگری در شانه‌ام می‌پیچد.
بار دیگر فریاد می‌کشم، فلوگرس دیگر دندان‌هایش را درون شانه‌ام فرو کرده؛ گویا قصد دارد با فشار استخوان شانه‌ام را بشکند.
ثانیه‌هایی بعد دیگر توان جیغ کشیدن نداشتم، دیدگانم تار شده بود و درد در تاروپود وجودم لانه دوانده بود.
درست در لحظه‌ای که مرگ را قبول کرده بودم، صدای شلیک اسلحه در فضا پیچد.
چشم‌هایم نیمه باز بود؛ اما برداشته شدن درد را از شانه‌ام به خوبی حس کردم. صدای کینگ که در گوشم زنگ خورد آرامش وجودم را دربرگرفت. آخرین چیزی که حس کردم برداشته شدن سنگینی جسم فلوگرس از روی بدنم بود و دیگر چیزی نفهمیدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
اصوات نامفهوم در سرم می‌پیچد و گویی پشت پلک‌هایم کوه سنگینی وجود دارد که توان گشودن چشمانم را از من سلب نموده است.
صدای زنانه‌ای کنار گوشم حرف می‌زند و با صدای بلند می‌گوید:
‌- چطور شد نیک؟ چرا مواظبش نبودین؟ نمی‌دونی این تن لش کلید خروجمون از این خراب شده‌ست؟
مغزم بیدار بود؛ اما بدنم از مغزم فرمان‌برداری نمی‌کرد، هر چه‌قدر بیشتر سعی می‌کردم چشم‌هایم را بگشایم کمتر به نتیجه می‌رسیدم.
درد شدیدی از ناحیه کتف احساس می‌نمودم، ولی حتی توان ناله کردن هم نداشتم.
آن‌قدر درد کشیدم و برای بیدار شدن تقلای بی‌ثمر کردم که با خستگی و درد باز به خواب رفتم.
این چندمین بار است که ذهنم از خواب بیدار می‌شود. صداها کمتر شده‌اند، زیر بدنم دیگر سفت نیست به گمانم در اتاق خودم هستم.
درد به قوت قبل پابرجاست، زور می‌زنم تا شاید بتوانم حداقل از آن‌همه درد ناله کنم. فشار سنگینی بر روی سی*ن*ه‌ام حس می‌کنم که اجازه‌ی خروج صدا را نمی‌دهد. می‌خواهم دستم را مشت کنم تا شاید صدا از گلویم خارج شود؛ اما حتی توان این کار را هم ندارم.
و باز به خوابی پر از درد فرو می‌روم... .
صدا می‌آید و من دوباره از خواب بیدار می‌شوم. گرم است، احساس می‌کنم که درون کوره‌ای پر از ذغال‌های سرخ خوابیده‌ام.
صدای آرامش‌بخشی کنار گوشم زنگ خورده و بر روی پیشانی و صورتم خنکای دستمال مرطوبی را حس می‌کنم.
یک صدای دیگر هم هست که آن را می‌شناسم. صدای لوسی که همیشه تحقیر کننده‌ است به گوشم می‌رسد:
‌- چطوره بتی؟ فکر نکنم دووم بیاره، این‌جا دیگه آخر خطمونه هممون گیر افتادیم همش هم به خاطر دست‌وپا چلفتی بودن این دختره.
باز همان صدای آرامش‌بخش که با نگرانی کنار گوشم زمزمه می‌کرد به گوشم رسید:
‌- بس کن لوسی، ممکنه صداتو بشنوه.
صدای پوزخند لوسی در مغزم می‌پیچد و درد شدت می‌یابد.
بغضی شدید در گلویم است که توان خالی کردنش را ندارم و این مسئله بر نفس‌ تنگی‌ام دامن می‌زند.
صدای بسته شدن درب آمده و بعد سکوت بر فضا حاکم می‌گردد.
نمی‌دانم چند وقت گذشته، چند روز یا چند ساعت؛ اما مطمئنم سخت‌ترین لحظات زندگیم بوده است.
دوباره صدای باز شدن درب می‌آید و قدم‌هایی به سمتم پیش می‌آیند.
شخص روی بدنم خم شده است، این را از خش‌خش لباس‌هایش می‌فهمم و زبری پوستی را بر روی پیشانیم حس می‌کنم.
صدای ادوارد در گوشم می‌پیچد:
‌- زخمش عفونت کرده، تبش هم پایین نمیاد. دارو لازم داره.
یعنی اوضاعم آن‌قدر بد است؟ شاید لوسی راست می‌گفت، شاید این آخر راه است و چقدر هم کوتاه...
صدای کینگ را که می‌شنوم تعجب می‌کنم. در این همه مدت اولین باری است که به اتاقم آمده. دلم می‌خواهد تمام تمرکزم را بر روی حرف‌های آن‌ها بگذارم؛ اما درد مانع می‌شود.
‌- چته ادوارد؟ مگه اولین باره که اینجا یکی به خاطر عفونت می‌میره؟
دلم می‌خواهد پوزخند بزنم، بیشتر از این هم از او انتظار نداشتم. او انسان نیست، به گمانم تنها یک موجود یخی است که وظیفه‌ی اداره‌ی کندو را به عهده دارد.
‌- نه، خب راستش این دختر کلید خروجه به خاطر همین...
این‌بار واقعا می‌خواهم پوزخند بزنم، یعنی آن‌قدر از کینگ می‌ترسد که خود را بی‌تفاوت جلوه می‌دهد؟
‌- بسه به اندازه کافی شنیدم، برو از بتی گیاه‌هایی که گفتم آماده کنه رو بگیر بیار.
صدای قدم‌های ادوارد را می‌شنوم که در حال دور شدن است و بعد دوباره سکوت برقرار می‌شود. دیگر تقلایی برای بیدار شدن نمی‌کنم، توجهی به وزنه‌های بر روی سی*ن*ه‌ام هم ندارم که نفس کشیدن را برایم سخت کرده. تنها می‌خواهم زود تمام شود، حال یا با مرگ یا بهبودی... از این وضعیت خسته‌ام، دیگر تحمل درد را ندارم.
تشک تخت بالا و پایین می‌شود، مشخص است کینگ کنارم نشسته است. بار دیگر دستش را بر روی صورتم کشیده و می‌گوید:
‌- چیه دختر جون؟ فکر می‌کنی خیلی سنگ‌دلم؟
صدای پوزخند صدادارش در مغزم می‌پیچد و او ادامه می‌دهد:
‌- فکر می‌کنی دیدن مرگ آدم‌هایی که باهاشون زندگی می‌کنم راحته؟ نه نیست؛ اما من باید محکم باشم. م... من...
باری دیگر نفسش را با صدا بیرون داده و می‌گوید:
‌- تنها دلیلی که باید خودم رو بی‌تفاوت جلوه بدم اینه که همه بفهمن، تنها خودشونن که باید از خودشون دفاع کنن، چون وقتی خسوف بشه همه برای خودشون می‌جنگن.
از کنارم بلند شده و می‌گوید:
‌- اینو بفهم دختر جون که سرنوشتت دست خودته. یا بجنگ و پیروز شو، یا بمیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
بوی گیاه دارویی که کینگ بر روی زخم‌هایم گذاشته بود در مشامم می‌پیچید و مدام حرف‌هایش را به خاطرم می‌آورد.
پس او هم قلب دارد، نمی‌دانم طرز فکرش درست است یا نه؛ اما مطمئنم که او یک نقاب بر چهره دارد که احساساتش را پشت آن مخفی کند.
بر درد کتفم اینک سوزش هم اضافه شده بود، طوری که دیگر توان نداشتم.
حرف‌های کینگ در سرم می‌چرخد. شاید به خاطر تاثیر حرف‌های اوست که من باید نجات پیدا کنم، من باید بجنگم، اگر این‌گونه نشود بر خود ظلم کرده‌ام.
درد رفته‌رفته بیش از پیش می‌شود. لحظات با کندی در حال سپری شدن هستند و تب‌ و لرز امانم را بریده است.
صدای برخورد دندان‌هایم حتی به‌ گوش خودم هم می‌رسد. بتی کل شب کنارم بوده، گواهش هم آن تکه پارچه‌ی نمداری است که تا صبح بر پیشانی و پاهایم نشسته تا نگذارد این تب مهلک بیش از این پیش برود.
بتی حرف می‌زند؛ اما من صدایی جز برخورد دندان‌هایم با هم نمی‌شنوم.
من باید بتوانم، باید چشمانم را باز کنم. صدای کینگ در میان تقلاها برای باز کردن چشمانم در گوشم زنگ می‌خورد. لحظه‌ای نفسم را حبس کرده و گویی زمان از حرکت می‌ایستد. صدای بتی نمی‌آید، دیگر حتی دندان‌هایم هم با هم برخورد نمی‌کند فقط صدای تپش‌های قلبم را می‌شنوم.
با آرامش می‌تپد، تمام حواس و وجودم را بر روی چشم‌هایم متمرکز می‌کنم. حس می‌کنم حتی ابروهایم از فشاری که به چشمانم می‌آورم تا بیدار شوم به سمت بالا متمایل شده است.
و بالاخره باریکه‌ی نوری با مردمک چشمم برخورد می‌کند. تصویر تار است؛ اما می‌دانم آن شخص که با هیجان بالای سرم ایستاده و سر و صدا می‌کند بتی است.
هم اشک دارد هم لبخند و نامم را با صدای بلند صدا می‌زند، طولی نمی‌کشد که افراد زیادی بالای سرم حاضر می‌شوند و همهمه‌ ایجاد می‌کنند.
هر ک.س حرفی می‌زند و من از پشت پلک‌های نیمه بازم تصویر تار آن‌ها را نگاه می‌کنم. گیج و منگ هستم؛ اما کورسوی امید در قلبم شروع به سوختن کرده است.
باورم نمی‌شود که دوباره مغزم توان به حرکت درآوردن اعضای بدنم را دارد.
ساعات به سختی می‌گذرد در بیداری شدت درد هم دو برابر می‌شود و این بسیار دشوار است.
بتی و ادوارد همانند خانواده کنارم هستند و هم‌دردی می‌کنند. چند روز گذشته است، داروهای دست‌ساز کینگ تا حدودی جلوی پیشرفت عفونت را گرفته‌اند؛ اما همین مقدار عفونت هم ممکن است دردسرساز بشود.
روی تخت نشسته بودم و درحال خوردن جوشانده‌ای بودم که بتی برایم آماده کرده بود، ناگهان تقه‌ای به در خورد و قامت ادوارد نمایان شد.
لبخندی به رویم پاشید، کنارم بر روی تخت نشست و گفت:
‌- می‌بینم که خیلی بهتری قهرمان.
دستم را بر روی پارچه‌های سفید رنگی که دور زخمم پیچیده شده می‌گذارم، با درد کمی جا‌به‌جا شده و می‌گویم:
‌- اما هنوز درد داره.
دست آزادم را لمس می‌کند و با همان لبخند همیشگی می‌گوید:
‌- بهتر میشی، نگران نباش و خوب استراحت کن.
دهانم را باز کردم تا تشکر کنم که درب برای دومین بار باز شد، لوسی با همان ژست مخصوص خود پیش آمد و روبه‌روی ما ایستاد، چشمک ریزی به سمت من پرتاب کرد و خطاب به ادوارد گفت:
‌- برای جا‌به‌جا کردن تیرچه‌ها کمک لازم داریم.
ادوارد سرش را به معنای تایید تکان داد و از جایش برخاست و گفت:
‌- شب دوباره برمی‌گردم و بهت سر می‌زنم.
لبخند می‌زنم و چشم‌هایم را بر روی می‌فشارم. درست در حین بیرون رفتن ادوارد و لوسی مسئله‌ای که امروز به خاطر آوردم را بازگو می‌کنم:
‌- من گودال نور دیدم.
لوسی و ادوارد با تعجب ابتدا به هم‌دیگر و سپس به من نگاه می‌کنند. هر دو راه رفته را باز می‌گردند، ادوارد با همان تحیر می‌گوید:
‌- تو الان، چی گفتی؟
دستم را تکیه‌گاه کرده و کمی جابه‌جا می‌شوم. حرفم را برای بار دوم تکرار می‌کنم؛ اما تنها واکنش آن‌ها همان نگاه متحیر است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
کلافه شده و می‌گویم:
‌- چرا ماتتون برده؟
لوسی در حالی که دستانش را بر روی هم قلاب کرده است، می‌گوید:
‌- حتما وقتی بی‌هوش بودی خواب دیدی، کینگ و گروه کل کندو رو گشتن؛ اما چیزی پیدا نکردن.
اخم بر چهره‌ام نشسته و ذهنم در کنار آن گودالی است که به عیان دیدم نور قرمز رنگی از درونش به بیرون تابید.
‌- اما من دیدم، درست همون‌جایی که فلوگرس‌ها بهم حمله کردن؛ چطور کینگ و بقیه وقتی برای نجاتم اومدن، ندیدن؟
لوسی پیش‌تر آمد و گفت:
‌- تو مطمئنی؟
کلافه شدم و تاکیدوار گفتم:
‌- من کاملاً مطمئنم که چی دیدم، نه خواب و رویا بود نه توهم.
ادوارد خطاب به لوسی گفت:
‌- برو به کینگ بگو بیاد.
لوسی با شتاب و به حالت دو از اتاق خارج شد و ادوارد با هیجان شروع به راه رفتن در اتاق کرد.
طولی نکشید که کینگ همراه با لوسی درب اتاق را گشوده و داخل شدند، کینگ در حالی که درون آن تی‌شرت و شلوار مشکی پرجذبه‌تر از پیش به نظر می‌آمد پیش‌تر آمد. کمی به سمتم خم شد و دستش را بر روی دیوار پشت سرم گذاشت و گفت:
‌- وقتی ما رسیدیم دره خاموش بود، خسوف هم تموم شده بود؛ مطمئنی چیزی که دیدی گودال نور بوده؟
از آن فاصله‌ی نزدیک چهره‌اش از همیشه ترسناک‌تر بود. آب دهانم را فرو برده و با سر حرفش را تایید کردم. اخم‌هایش درهم شد و با صدای بلند فریاد کشید:
‌- مگه زبون نداری؟
از ترس تکان شدیدی خورده و با غیض نگاهش کردم. اخم‌های من هم درهم کشیده شد و گفتم:
‌- دارم میگم آره مطمئنم، با هوار کشیدن که مشکلی حل نمی‌شه.
اخم کینگ آرام از هم باز شد، آن‌قدر باز که در نهایت لبخند کجی هم بر صورتش نشست و این بار با صدایی که پایین‌تر آمده بود گفت:
‌- من قبلاً به اون گودال رفتم و چیزی داخلش نبود، تو چطور این ادعا رو می‌کنی؟
اما اخم‌های من هنوز درهم بود، شاید به خاطر این بود که قبلاً آن روی مهربان کینگ را دیده بودم و حال از این رفتارش رنجور شده‌ام. یعنی حتماً باید رو به مرگ باشم تا روی خوش او را ببینم؟!
‌- اگر بشینی برات توضیح میدم.
انگار کمی کلافه شده بود؛ اما در کمال ناباوری اطاعت کرد. دستش را از روی دیوار برداشت، پایین تخت نشست و منتظر ایستاد تا حرفم را بزنم.
لبخند پیروزمندانه‌ای بر لبم نشست و گفتم:
‌- من هم وقتی کنار گودال رسیدم نوری نبود.
صدای پوزخندش اعصابم را خراشید. می‌خواست از جایش برخیزد که با جدیت ادامه‌ی حرفم را بر زبان آوردم:
‌- اما درست زمانی که خسوف شروع شد، گودال هم شروع به درخشیدن کرد.
ادوارد که تا کنون دست به سی*ن*ه کناری ایستاده بود گفت:
‌- ما هیچ‌وقت در زمان خسوف به اونجا سر نزدیم و سعی کردیم همه داخل حلقه‌ی داخلی کندو باشیم. حالا تو می‌خوای بگی، فقط در زمان خسوف باید بریم توی گودال؟ این که خیلی خطرناکه.
کینگ سکوت کرده بود و مشخصاً در افکار خود به سر می‌برد. با درد کمی جا‌به‌جا شده و گفتم:
‌- همه‌ی احتمالات رو باید در نظر بگیریم، تا جایی که من دیدم و بهش فکر کردم، فلوگرس‌ها در شرایط عادی وجود ندارن و تنها وقتی که خسوف شروع میشه سر و کلشون پیدا میشه.
نگاه دیگری به نیم‌رخ کینگ انداختم، هیچ حسی را نمی‌شد از چهره‌اش خواند. حرفم را ادامه دادم:
‌- گودال نور هم درست زمانی روشن میشه که خسوف شروع میشه. شاید کندو داره راهنمایی می‌کنه؛ شاید داره میگه گودال نه تنها راه خروج نیست، بلکه راه ورود هیولاهاست.
همه از حرف من متعجب شدند و چند ثانیه سکوت در اتاق حکم‌فرما شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
ادوارد یک تای ابرویش را بالا برد و گفت:
‌- خب اگر راهی باشه که اون‌ها بتونن وارد بشن، خب ما هم از همون راه خارج می‌شیم دیگه. مشکلش چیه؟!
سریع و بدون فوت وقت گفتم:
‌- نمی‌دونم، شاید هم بشه، من باید به اون‌جا سر بزنم.
ادوارد صورتش درهم شد و گفت:
‌- چطور با این وضع؟ تو نمی‌تونی این همه راه... .
کینگ که تاکنون در سکوت فکر می‌کرد حرف ادوارد را قطع کرد و گفت:
‌- هیچ‌وقت با دقت اون محل رو بازرسی نکردیم، به گروه بگو حاضر بشن، و...
نگاه مرددی به من کرد و پس از چند ثانیه سکوت گفت:
‌- کمکش کنید، با گاری می‌بریمش‌.
ادوارد چشمانش گشاد شد، از چهره‌اش مشخص بود که دلش می‌خواهد مخالفت کند؛ اما نمی‌تواند... .
آرام از جایم برخواستم، توجهی به درد نکردم و کت مشکی رنگم را با کمک بتی تن کردم.
بتی چهره در هم کشید و گفت:
‌- حالا لازم بود بری؟
لبخندی به رویش پاشیدم، از مهربانی آن دخترک نوجوان بغض کرده بودم. بغضم را با آب دهانم فرو برده و در یک حرکت ناگهانی اندام نحیفش را به آغوش کشیدم.
تعجب کرده بود و حرکتی نمی‌کرد. دقایقی بعد از او جدا شده و گفتم:
‌- امیدوارم یه روز بتونم این همه مهربونی رو جبران کنم.
دهانش را باز کرد تا حرفی بزند که دستم را بالا آورده و گفتم:
‌- داره دیر میشه، کمک کن برم بیرون.
دقایقی بعد گروه حاضر بودند تا از حلقه‌ی داخلی کندو بیرون بروند.
با رنج بسیار سوار گاری شدم، با هر تکان گاری درد بدی در بدنم می‌پیچید و مرا تا مرز فریاد پیش می‌برد. دستم را بر روی زخمم گذاشتم و چشم‌هایم را از شدت درد بر روی هم فشردم.
به سختی دوام آوردم تا این که به گودال رسیدیم، گاری دیگر نمی‌توانست نزدیک‌تر بشود و من باید پیاده راه می‌رفتم پاهایم از خواب زیاد ورم کرده و راه رفتن را برایم دشوار نموده است. با کمک ادوارد طناب زخیمی دور کمرم بستیم تا از سقوط ناگهانی جلوگیری کند.
گروه بدون ترس و به کمک طناب پایین می‌رفتند. نگاه دیگری به گودال انداختم، آن‌قدر عمیق است که انتهایش قابل مشاهده نیست. نفسم را با صدا بیرون داده و گفتم:
‌- من آمادم، بریم.
ادوارد سرش را با نارضایتی تکان داد و گفت:
‌- فقط پایین رفتن سخته، موقع بالا اومدن می‌کشمیت بالا فقط باید بتونی تحمل کنی.
به آرامی سرم را تکان دادم و با احتیاط از بلندی پرتگاه پایین رفتم. ادوارد انتهای طنابم را به درختی بسته بود و خود پا به‌ پای من پایین می‌آمد.
دستم را بر روی دیواره‌ی سنگی می‌کشیدم تا برآمدگی‌‌ها را تکیه‌گاه کرده و پایین برم.
لحظه‌ای پایم سر خورد و وزن بدنم بر روی عضله‌ی کتفم افتاد، دردی طاقت‌فرسا در کتفم پیچید که موجب ناله‌ کردنم شد.
ادوارد بلافاصله خود را به من رساند، دستش را دور کمرم حلقه کرده بود و مدام حالم را جویا میشد. مشخص بود که کلافه است؛ اما من بی‌توجه به سوال‌های او فقط از درد ناله می‌کردم.
راه پایین رفتن از دره با هر سختی که بود بالاخره به پایان رسید.
چند دقیقه بر روی تخته سنگی نشستم تا حالم بهتر شود. ادوارد مشک آبی به سمتم گرفت و گفت:
‌- بهتری؟
سرم را برایش تکان داده و با قدردانی نگاهش کردم. ادوارد از کنارم رفت و من فرصت کردم اطراف را نگاهی بیاندازم.
دیوارها همه از جنس سنگ خاکستری رنگ بودند که قندیل‌های بزرگ و کوچک از دیواره‌اش آویزان بود.
شبیه یک سرداب نمور بود که قطرات آب از قندیل‌هایش پایین می‌چکید و سر و صدا ایجاد می‌کرد.
از این پایین آسمان آبی رنگ به زیبایی نمایان بود. در مرکز گودال، گودال نسبتاً عمیق دیگری وجود داشت، درونش پر از آب شفافی بود که به گمانم توسط آن شبنم‌هایی که از دیواره‌ها به درونش سر می‌خوردند پر شده بود.
جز آن گودال پر از آب دیگر چیزی توجه‌ام را جلب نکرد، گروه بر روی در و دیوار به دنبال دکمه و یا شیاری می‌گشتند که توسط آن راه خروج را پیدا کنند. فکر نمی‌کنم با این راه به جایی برسیم. با درد کمی جا‌به‌جا شدم و از جایم برخاستم.
کنار گودال نشستم، دستم را درون آب فرو بردم و خنکای آن را به جان کشیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

MAHRO.

سطح
1
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Oct
1,269
3,170
مدال‌ها
4
به درون آب زل زدم و در فکر فرو رفتم. چیزی درون آب نظرم را جلب کرد و باعث شد خود را بیشتر به سمت آن خم کنم تا بهتر ببینم.
سرم را کج کرده بودم و به آن شئ نگاه می‌کردم که آرام نزدیک میشد. نزدیک و نزدیک و نزدیک‌تر تا این‌که... .
ناگهان از درون آب جسد وحشتناکی بیرون آمد و باعث شد جیغ بلندی بکشم.
توجه همه به من و آن جسم جلب شد. نگاهم بر روی او ثابت مانده بود و قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام بالا و پایین میشد. فِرانک و نیکولاس نعش را از درون آب بیرون کشیدند، همان چاقویی که لوسی به من داده بود درون سی*ن*ه‌اش قرار داشت و استخوان شکسته‌ی پوزه‌اش کاملاً دیده میشد، به گمانم بر اثر سقوط به این وضع درآمده است.
حالم از بوی بد و گوشت‌های کنده شده‌اش بهم خورد و دستم را بر روی دهانم گرفتم. کینگ نگاهی به من انداخت، پوزخند زد و خطاب به نیکولاس گفت:
‌- به گشتن ادامه بدین، قندیل‌ها رو بکشید شاید یکیشون کلید باشه.
ربع ساعتی به گشتن گذشت، من در گوشه‌ای نشسته بودم و نگاهم بر روی جسد فلوگرس ثابت مانده بود.
در افکارم به آن شب لعنتی فکر می‌کردم. شبی که فرشته‌ی مرگ در نزدیک‌ترین حالت به من قرار داشت و منی که از چنگش به سختی گریختم.
در همین افکار بودم که ادوارد با بی‌حوصلگی در یک گوشه نشست و گفت:
‌- لعنت بهش، این‌جا چیزی نیست؛ پس اون مهره‌های لعنتی چی بودن که اون همه دنبالش گشتیم؟
چیزی از چهره‌ی کینگ مشخص نبود؛ اما مطمئناً او هم از این همه جستن و به نتیجه نرسیدن کلافه شده است.
بار دیگر نگاهی به آب انداختم. گروه مهیای رفتن میشد و من هنوز امید داشتم.
دیوار‌ها را از نظر گذارندم، راست می‌گفتند روی دیوار‌ها چیز عجیبی دیده نمی‌شد؛ اما... .
جرقه‌ای در ذهنم زده شد و خطاب به کینگ که در حال بستن طناب به کمربند مخصوصش بود گفتم:
‌- تا حالا داخل آبو گشتین؟
دست کینگ که در حال گره زدن طناب بود از حرکت ایستاد. فرانک چشمانش گشاد شد و به کینگ نگاه کرد.
ادوارد از سوی دیگر با چهره‌ای بشاش به سمت کینگ رفت و گفت:
‌- چطور تا حالا به فکر خودمون نرسیده بود؟
کینگ بدون حرف طناب را از دور کمرش باز کرد و با یک حرکت به درون آب شیرجه زد.
همه متعجب به حرکت کینگ خیره شده بودند و به امواج ایجاد شده نگاه می‌کردند.
با تعجب به گودال آب نگاه می‌کردم که ناگهان احساس گرما کردم و ضربان قلبم بالا رفت. دستم را بر روی قلبم گذاشته و در جایم نشستم. ادوارد اولین نفری بود که متوجه شد و خود را به من رساند. کنارم نشست و شانه‌ام را بررسی کرد.
‌- خوبی؟ چی شد؟ ضربان قلبت بالا رفته؟
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان داده و در حالی که درست نمی‌توانستم فکر کنم، گفتم:
‌- آره... .
دستش را بر روی پیشانیم گذاشت و گفت:
‌- احساس گرما نداری؟
دوباره سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و ادوارد با ناراحتی زمین را نگاه کرد. می‌توانستم بفهمم اتفاق بدی در حال وقوع است.
‌- چی شده این علائم چیه؟
گویی حرف زدن برایش سخت بود، با همان ناراحتی گفت:
‌- عفونت داره وارد جریان خونت میشه، به دارو نیاز داری
آب دهانم را قورت دادم و با تأسف سرم را تکان دادم. به یک‌باره صدای نفس بلندی در فضا پیچید و کینگ سرش را از درون آب بیرون آورد.
نیکولاس و فرانک بلافاصله خود را به کنار او رساندند و احوالش را جویا شدند. سعی می‌کردم به حرف‌هایشان گوش بدهم؛ اما نمی‌توانستم بر روی کلمات تمرکز کنم. شاید از علائم عفونت باشد.
‌- یه چیز‌ شبیه اهرم اون پایین هست، فقط باید بکشیمش؛ اما راهش باریکه من نمی‌تونم رد بشم یکی دیگه باید بره.
هنوز با گیجی نگاهشان می‌کردم که پسر نوجوانی با اندام لاغرش به سمت کینگ رفت و گفت:
‌- شاید. من بتونم رد بشم.
حواسم به آن پسر بود که کینگ با یک حرکت بیرون پرید، در حالی که آب از سر و رویش پایین می‌چکید گفت:
‌- شنا بلدی؟ مطمئنی نفس کم نمیاری؟
نگاه پسر به کینگ شبیه نگاه شاگرد به استادش بود. در حالی که سعی می‌کرد شبیه کینگ جدی باشد گفت:
‌- من همیشه شنا می‌کنم، مطمئنم که می‌تونم.
پسر پیرهنش را از تن خارج کرد و با یک حرکت سریع به داخل آب پرید.
دردم رفته‌رفته شدت می‌یافت، شاید این همه جنب‌و‌جوش برایم خوب نبوده است.
دقایقی گذشته بود که ناگهان صدایی بلند شبیه کشیده شدن سنگ‌ها بر روی هم در فضا پیچید، زمین تکان شدیدی خورد و به سمت پایین حرکت کرد‌.
چشمانم از تعجب گشاد شده بود، شبیه یک آسانسور غول پیکر بود.
پسر نوجوان با ترس بالا آمد و نفسی تازه کرد.
اهرم و گودال هم همراه ما به سمت پایین حرکت می‌کرد، ناگهان دیواره‌ی گودال اتمام یافت و فضای دیگری زیر گودال ایجاد شد.
گویا فضای وسیعی زیر گودال وجود داشته است.
زمین با سر و صدا از حرکت ایستاد.
انگار آن زمینی که ما تا کنون بر روی آن ایستاده بودیم تکه‌ی پازل شکلی از این زمین وسیع بوده است.
محوطه‌ای تاریک و یک‌دست مشکی رنگ که صدای چکیدن آب از دیواره‌ها بر روی زمین سکوت حاکم را شکسته است.
به نظرم هم ترسناک بود و هم ماجراجویانه؛ اما درد مانع میشد که کنکاش کنم.
فرانک مشعل‌ها را به وسیله‌ی فندکش روشن کرد و نور قرمز رنگ حاصل از آن بر فضا حاکم شد.
محوطه‌ی دایره شکلی بود. در همان ابتدا دو قفس غول‌پیکر خالی رو‌به‌روی هم در دو سوی محوطه نظرم را به خود جلب کرد و در ادامه دو درب آهنی غول‌پیکر زنگ‌زده که آن‌ها هم درست رو‌به‌روی هم قرار داشتند.
به سمت یکی از درب‌ها رفتم تا آن را باز کنم؛ اما قفل بود.
ادوارد که تا کنون با تحیر به مکان نگاه می‌کرد پیش آمد، کنارم ایستاد و گفت:
‌- قفله؟
سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم که ناگهان صدای کوبش بلندی بر روی درب آهنی در فضا پیچید.
کینگ با پا به درب آهنی ضربه می‌زد و با هر ضربه در تکان شدیدی می‌خورد.
طولی نکشید که بقیه‌ی گروه هم به کمک کینگ رفتند و با هم به درب ضربه زدند.
با هیجان نزدیک شدم تا ببینم پشت در چیست. آیا واقعا راه خروج را یافته‌ایم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین