جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,695 بازدید, 739 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

    رای: 25 89.3%
  • خوب

    رای: 3 10.7%
  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

    رای: 0 0.0%
  • جالب نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    28
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
بقیه هم همنوا با خاله جمع را متقاعد کردند که به بیرون خواهند رفت. خاله رو به من گفت:
-‌ فروغ تو چی؟ حالت به اندازه کافی خوب شده؟
خونسرد برای فرار از حمیرا و حمید گفتم:
-‌ می‌ترسم هوای سرد حالم را بدتر کند ترجیح می‌دهم امروز را هم خانه بمانم.
این حرفم گویا به مذاق حمیرا خوش آمده باشد با بالا دادن ابرویش و لبخند کج تمسخربارش، از تصمیمم استقبال کرد. نگاهم ناخواسته روی حمید لغزید که به من زل زده بود. ناخودآگاه به یاد دیشب افتادم که مقابل پنجره‌ اتاقم ایستاده بود. صدای فروزان افکارم را از هم گسیخت و گفت:
-‌ فروغ بیا برویم! چیزی نمی‌شود.
خونسرد برای فرار از آن‌ها گفتم:
-‌ نه فروزان، حالم به اندازه کافی خوب نشده و اگر بدتر از این بشوم از دانشسرا جا می‌مانم.
سوسن رو به حمید گفت:
-‌ حمید بعد از صبحتنه می‌آیی کمی در ساحل قدم بزنیم.
حمید مکث طولانی کرد ولی قبل از این‌که دهان باز کند حمیرا با اشتیاق گفت:
-‌ چرا که نه! امروز صبح من و غلامحسین‌خان لب دریا بودیم هوا زیاد بد نیست، باد ملایم می‌آمد نگاه به صدای این هیاهوی باد از بیرون نکنید. خیال‌تان راحت، به نظرم که این فرصت را از دست ندهید.
حمید رو به حمیرا غرید:
-‌ عمه‌جان می‌خواهم به غلامحسین‌خان کمک کنم. ماشین کمی نیاز به تعمیر دارد.
سپس به سوسن گفت:
- خاله سوسکه! ماشین کمی نیاز به تعمیر دارد. فردا هم که عازم هستیم باید کمی با آن کلنجار بروم که ما را یک وقتی در راه نگذارد.
سوسن دلگیر لب فشرد و گفت:
-‌ باشد، حرفی نیست.
با تشکری از سر میز بلند شدم و ترجیح دادم به جای بودن در آن جمع مسخره خودم را تا ظهر در اتاقم حبس کنم و با کتاب خواندن وقتم را بگذرانم تا این‌که در جمع به حرف‌های پر افاده حمیرا گوش دهم یا وقتم را با تحلیل روابط بین حمید و سوسن بگذرانم.
تا عصر اتفاقی نیافتاد و هرکس سرش به کار خودش گرم بود فروزان و سوسن به لب دریا رفته بودند و خاله و حمیرا مشغول بارگذاشتن ناهار بودند.
عصر علارغم این‌که شدت وزش باد بیشتر از قبل شده بود زن‌ها بر عقیده خود استوار ماندند و به بازارچه رفتند، خاله قبل از رفتن برای تهیه ماهی تازه از من خواست تا سبزی پلو را بار بگذارم تا او برگردد. برخلاف انتظارم حمید و بهروز و غلامحسین‌خان ماندند و در حیاط مشغول تعمیر خودروی غلامحسین‌خان بودند.
غروب بود که برای گذاشتن سبزی پلو به مطبخ رفتم اما هرچه گشتم صافی برای آب‌کش کردن برنج را نیافتم ناچار تمام کمد دیواری اطراف را گشتم. یادم آمد که خاله گوشزد کرده بود هرچه را نیافتم در انباری انتهای ویلا گذاشته است. ناچار برنج را از سر گاز برداشتم و چراغ گردسوز را برداشتم و از مطبخ بیرون زدم و به سوی حیاط رفتم، باد شدیدی می‌وزید و باران کجی می‌بارید، تمام تلاشم را کردم تا چراغ گردسوز را تا انباری روشن نگه‌ دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
آن سوتر غلاحسین‌خان زیر ماشین فرو رفته بود و مشغول تعمیر چیزی بود و حمید و بهروز هم روی کاپوت ماشین خم شده بودند. بی‌توجه به آن‌ها به سوی انباری رفتم. چفت آهنین انباری را به زحمت باز کردم اما لولاهای زنگ‌زده در نشان از این می‌داد که در خوب کار نمی‌کند. نگاهم به پاره سنگی که در آن حوالی وجود داشت، افتاد و محض احتیاط به منظور این‌که باد خراب‌کاری به بار نیاورد پاره سنگ را میان دو لنگه در قرار دادم و به داخل انباری خزیدم. به زحمت با نور کم‌سوی چراغ گردسوز، کورمال‌کورمال از میان اثاث‌های ته انباری صافی کج و معوجی که روی گنجه چوبی قدیمی قرار داشت را پیدا کردم اما شکل شمایل گنجه قدیمی وسوسه‌ام کرد که به درون آن هم نگاهی بیاندازم. شاید درون آن چیزی بهتر از آن صافی پیدا می‌شد. ظرف‌های روی آن را با زحمت روی زمین گذاشتم که کسی سوت‌زنان داخل انبار شد، سر چرخاندم و حمید را دیدم. از دیدن او در انباری که گویا به دنبال آچار می‌گشت از خیر کنجکاویم گذشتم و ترجیح دادم یک هوا را با او نفس نکشم و هرچه زودتر بروم اما به یک‌باره باد، درِ انباری را با صدای ناهنجاری به هم کوفت جوری که از صدای مهیب آن تکان سختی خوردم و قلبم از سی*ن*ه فروریخت.
انباری در تاریکی مطلق فرو رفت و تنها هاله‌ای از نور ضعیف چراغ گردسوز کمی از آن را روشن کرده بود. با حرص درحالی که دست و پایم از آن صدای مهیب به لرز درآمده بود غرولندکنان چراغ گردسوز را برداشتم و به سوی در رفتم. او همچنان بی‌توجه به من کورمال کورمال در طاقچه‌های هلالی قدیمی دست می‌چرخاند و چیزهایی فرو می‌انداخت تا شاید دستش به آن‌چه که می‌خواهد برسد. صافی و چراغ گردسوز را با یک دستم گرفتم و با دست دیگر دستگیره آهنی در را گرفتم و کشیدم اما در ذره‌ای تکان نخورد. ناچار صافی و چراغ گردسوز را به زمین گذاشتم و با هردو دست دستگیره آهنی را کشیدم اما در سفت و سخت به چارچوبش چسبیده و قفل شده بود. هرچه زور زدم و تلاش کردم فایده‌ای نداشت و او هم فارغ از تلاش من درگیر پیدا کردن وسیله مورد نظرش بود. هرچه کردم که در را باز کنم نشد و هرچه سعی کردم که به او رو نیاندازم هم نشد. چراغ گرد سوز هاله‌ای کم رمقی از نور، را در آن انباری تاریک ایجاد کرده بود و نفت آن رو به پایان بود. با حرص لب به هم فشردم و خطاب به او که مشغول بازرسی آچار درون دستش بود گفتم:
-‌ در را نمی‌توانم باز کنم بیا و این در را باز کن!
نیم‌رخش را متمایل به من کرد و با طعنه گفت:
- مثل این‌که واقعاً باورت شده دختر شاهنشاهی! در دهات شما چیزی به اسم لطفاً و خواهش می‌کنم نیست؟
دندان به هم فشردم و دست‌هایم را مشت کردم و تلاش کردم خونسرد باشم نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و دوباره گفتم:
-‌ در قفل شده! نمی‌توانم بازش کنم.
پوزخندی به لب راند و روی به طرف من برگرداند و گفت:
-‌ بگو لطفاً تا شاید کاری برایت بکنم.
نفس‌هایم را از لابه‌لای دندان‌های به هم فشرده بیرون دادم و گفتم:
-‌ هیچ‌وقت از تو خواهش نمی‌کنم در هر صورت خودت هم باید از این دخمه بیرون بیایی، این گوی و این میدان!
خنده تمسخرباری زد و گفت:
-‌ شما دخترها زور یک پشه هم ندارید اما غرورتان شکم آسمان را هم پاره می‌کند. دختره‌ی متکبر فکر می‌کند دارد به نوکرش دستور می‌دهد آن‌وقت نزد دیگران تسبیح آب می‌کشد و از ادب و آداب حرف می‌زند.
تا سر حد انفجار رسیده بودم اما به هر سختی که شده بود لب فرو بستم و ترجیح دادم در این دخمه تاریک با او کلنجار نروم. او بی‌توجه به من سرگرم کارش بود و من حرص و جوشم را در گلو می‌ریختم عاقبت آچاری را که می‌خواست پیدا کرد و بادی در غبغب انداخت و به طرف در انباری رفت و دستگیره‌ی در را گرفت و با قدرت کشید اما در حتی ذره‌ای تکان نخورد. انگار در کاملاً به چارچوبش چسبیده و یکی شده بود. دوباره زورش را امتحان کرد اما هیچ تاثیری نداشت. نفس‌نفس‌زنان چند لگد به آن زد و دوباره آن را کشید اما نتیجه همان بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
پوزخند تمسخرباری به لب راند و به او که تمام تلاشش را می‌کرد تا در را از جا بکند با کنایه گفتم:
-‌ انگار جهان‌پهلوان هم با زور پفکی‌اش، نتوانست کاری کند!
عرق پیشانیش را پاک کرد و درحالی که نفس‌نفس می‌زد دوباره دستگیره در را کشید و گفت:
-‌ تو هم یک تکانی به خودت بده نمی‌شود که همه کارها را من بکنم.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و گفتم:
-‌ همه کارها؟ شما مصیبت تازه به بار نیاور، مطمئن باش، ما حاجت به شما نمی‌اندازیم!
خسته و بی‌رمق روی در آهنی کشیده شد و گفت:
-‌ در به هم چفت شده و باز نمی‌شود.
از شنیدن این حرف آتش به سرم دوید و خون در چشمانم پر شد گفتم:
-‌ دوباره یک مصیبت تازه؟! خدایا باورم نمی‌شود هر روز این پسره یک مصیبت تازه به سرم می‌آورد از آن روز که پای نحسش به شمال باز شد، بلا نبود که از صدقه سر او به سرم نیاید.
دوباره دستگیره آهنی در را کشید و پفی کرد و غرید:
-‌ عمدی که نبود باد در را بسته! هی می‌گوید مصیبت، مصیبت!
حرفش خونم را به جوش آورد و طلبکار غریدم:
-‌ من سنگی میان دو لنگه این در لعنتی گذاشته بودم، آن سنگ را تو برداشتی و من را در این فلاکت انداختی. من این حرف‌ها حالی‌ام نمی‌شود؛ یالله در را باز کن!
خسته بی‌رمق چشم از من چرخاند گفت:
-‌ من نمی‌توانم در را باز کنم. زورم نمی‌رسد!
-‌ یالله در را باز کن! زود باش!
نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:
-‌ می‌گویم نمی‌توانم، در باز نمی‌شود!
با خشم غریدم:
-‌ باز نمی‌شود یعنی چه؟ چرا این همه بلا و بدبختی را باید به خاطر تو تحمل کنم؟! یالله در را باز کن!
کلافه صدایش را بالا برد و گفت:
-‌ میگم در باز نمی‌شود. چرا نمی‌فهمی؟ در به هم قفل شده از دست من کاری ساخته نیست. اگه خودت می‌توانی، بیا و بازش کن.
لجوجانه و با صدایی رسا گفتم:
-‌ برای چی آن سنگ را از جلوی در برداشتی؟!
پفی کرد و سری به علامت تاسف تکان داد. دوباره با خشم غریدم:
-‌ من حاضر نیستم یک ثانیه دیگر با تو در این دخمه تاریک گیر کنم. همین الان در را باز کن. یالله! تلاش کن! زور بزن! من نمی‌دانم، باید این در را باز کنی!
کلافه پفی کرد و دست به کمر زد و غرید:
-‌ در باز نمی‌شود، به هم قفل شده! من باید چی کار کنم دیگر؟! تمام زورم را زدم می‌بینی که من هم با تو این‌جا گیر کرده‌ام.
منفجر شدم و غریدم:
-‌ چه‌قدر آخه بلا و مصیبت به بخت من می‌آوری؟ چه‌قدر آخر از دست تو من عذاب بکشم. یک بار کاری می‌کنی درون دریا بیافتم، یه بار آب به روی من می‌پاشی، حالا هم من را در این دخمه تاریک اسیر کردی. خدا تو را لعنت کند! تو چرا ان‌قدر مردم آزاری؟ من لابه‌لای این در یه سنگ گذاشته بودم اگه به آن دست نمی‌زدی در به هم چفت نمی‌... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
به میان حرفم آمد و با کلافگی توپید:
-‌ اَه! چقدر غر می‌زنی! کاری‌ است که شده از قصد که نکردم. عین یک مرغ فقط دارد سر من قُدقُد می‌کند، خودت در را باز کن اگه راست می‌گویی!
با خشم بر سرش فریاد زدم:
- تو باید این در را باز کنی چون باعث این بلاها تو هستی و باید تمام زورت را بزنی تا در باز شود. زودباش من را از این مصیبتی که سرم آوردی بیرون بیار!
نفسش را با حرص بیرون داد و با خشم به من زل زد به توجه به او غریدم:
- آخر چه غلطی کردم با این بزمجه به شمال آمدم. کاش قلم پایم می‌شکست و با تو به این‌جا نمی‌آمدم. مثل یک بلا به سرم آوار شدی و هی عذابم می‌... .
هنوز حرفم تمام نشده بود و او از زور خشم و حرص تکانی به خود داد و در پاسخ غرولندهای من دست‌هایش را به طرز مضحکی تکان داد و مقابل چشمان هاج و واج من به دور و اطرافم چرخید و می‌گفت:
-‌ قُدقُد قدا... قُدقُد... قُدقُد قدا... .
منفجر شدم و بر سرش فریاد زدم:
-‌ کاری از دستت برنمی‌آیی مرغ می‌شوی؟
با خشم نزدیکم شد و گفت:
-‌ در باز نمی‌شود!
فریاد زدم:
-‌ باید بازش کنی!
درمانده و با خشم فریاد زد:
-‌ خدایا من به چه زبانی دیگر باید به این دختر بفهمانم که در باز نمی‌شود.
دوباره فریاد زدم:
-‌ در را باز کن!
درحالی که تلاش می‌کرد خودش را کنترل کند، با تمسخر گفت:
-‌ زبان نفهم! در...قُدقُد...باز... قُدقُدقدا...نمی‌شود...قُدقُدقُد! فکر کنم این‌طوری بفهمی!
آن‌قدر عصبانی بودم که خم شدم و صافی را برداشتم و به طرفش هجوم بردم تا زهرچشمی از او بگیرم چند ضربه به او کوفتم او خنده‌کنان جا خالی کرد و جنبید و دستم را گرفت و صافی را از دستم ربود و مرا به عقب هل داد و با حرص گفت:
- در باز نمی‌شود من نمی‌توانم در را‌ باز کنم این را بفهم دختره لجباز! اگه یکبار دیگر بگویی در را باز کن به خدا قسم بلایی بر سرت می‌آورم که مرغ‌های هفت آسمان به حالت گریه کنند.
بغضی در گلویم به اندازه یک پرتغال باد کرد، با نگاهی خیس و خشم‌آلود او را نگریستم. با عصبانیت روی از من گردادند و روی زمین ولو شد. با پاشنه دستم چشمان خیسم را فشردم و به طرف در رفتم و مشت‌هایم را حواله در کردم و فریاد زدم:
- آهای! کسی آن‌جا هست؟ من این‌جا گیر کردم. کسی صدای من را می‌شنود! یکی من را از دست این هیولای احمق نجات بدهد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
از حرفم نیشخندی زد و خونسرد به دیوار آجری تکیه داد و چوب نازکی را گوشه‌ی لبش گذاشت. خصمانه نگاهش کردم و با حرص مشت‌هایم را حواله‌ی در آهنی کردم و بهروز را صدا زدم اما جز سوزش و درد دستانم چیزی عایدم نشد، عاقبت کلافه به در تکیه دادم و پیشانی‌ام را فشردم. او هم همان‌طور که به دیوار تکیه کرده و پا دراز کرده، در سکوتش به روبه‌رو خیره شده بود.
نفسم را با ناراحتی بیرون راندم به یاد برنج آب‌کش نشده افتادم آن هم شد یکی از دغدغه‌هایم! فقط دعا‌ دعا می‌کردم بهروز هرچه زودتر متوجه نبود ما شود.
تنها صدای تق‌‌تق و لرزش سفال‌های شیروانی بود که سکوت سنگین میان من و او را می‌شکست. او تکانی خورد و افکار من از هم پاشید از جا برخاست و به انتهای انباری خزید، نگاهم کنجکاوانه او را دنبال کرد که دست به کمر با دقت به گوشه‌ی سقف که اندکی سوراخ بود نگریست و چند دقیقه همان‌جا متفکر خشک شده و با دقت آن سوراخ را می‌نگریست کمی بعد نگاه برگرفت و بعد دو زانو روی زمین نشست و دست بر خاک مالید.
حیرت‌زده و کنجکاوانه او را نگریستم که کف دست‌های خاکی‌اش را به پیشانی‌اش کشید و بعد مقابل چشمان کنجکاو من قامت راست کرد و تکه آجر شکسته کوچکی را از روی زمین برداشت و قامت نماز بست. مانند صاعقه‌زده‌ها خشک شده بودم. او و نماز؟ هیچ چیزی به اندازه آن‌چه الان مقابل چشمانم می‌دیدم مضحک و غیرقابل باور نبود. آوای خوش نمازش در آن انباری تاریک انعکاس می‌داد. نمازش که تمام شد پوزخند به لب راندم و خنده تمسخرباری زدم که باعث شد او به سوی من چهره برگرداند، سپس با طعنه گفتم:
-‌ تو و نماز؟ خدایا باورم نمی‌شود! کسی که شیطان جلوی پاهایش سجده می‌کند دارد به تو سجده می‌کند.
قهقهه‌ی خنده‌ تمسخربارم دوباره فضای انباری را پر کرد، به دنبال حرفم نیشخندی به لب راند و چیزی نگفت. از روی خاک از جا برخاست تا دوباره روحش را تسلیم آسمان کند. فیتیله چراغ گردسوز داشت به خاموشی می‌گرایید از ترس تنها ماندن با او در تاریکی سراسیمه از جا پریدم تا شاید ابزار یا وسیله‌ای پیدا کنم که بشود به وسیله‌ی آن در را باز کرد. با عجله چراغ گردسوز را برداشتم و به طاقچه‌های هلالی شکل آجری نزدیک کردم، دستی به آن کشیدم و هر آن‌چه که روی آن قرار داشت را زیر و رو کردم، دوباره سرگردان و پریشان سر چرخاندم و نگاهم روی گنجه قدیمی قفل شد. فکری مثل برق از سرم گذشت که شاید درون آن آن‌چه را که می‌خواهم بیابم. با سرعت به طرف آن رفتم چراغ گردسوز را کناری گذاشتم و چفت آهنی آن را حرکت دادم و با دو دستم در چوبی قوس‌دارش را که در کمربندی از فلز نازک قهوه‌ای ساخته شده بود را تکان دادم، صدای ناله‌ی لولا‌های زنگ زده‌اش به هوا برخاست و معلوم بود سال‌هاست که در آن باز نشده بود. چراغ گردسوز را برداشتم تا داخل آن را نگاه کنم. چشمم به لباس سفید و توری که اطرافش مچاله شده بود افتاد. با تعجب آن را نگریستم، به نظر لباس عروس می‌آمد. لباس عروس کهنه‌ای که بوی نفتالین آن مشامم را می‌آزرد، و تور کهنه‌ای که اگر آن را اندکی می‌کشیدم در دستانم تار و پودش از هم می‌گسست. دوباره ته آن را نگریستم چند قاب عکس کهنه درون آن بود و عکس‌های جوانی خاله در کنار عمورحیم را با لباس عروس به تصویر می‌کشید. خاله روی چهارپایه کوچکی در عکاس‌خانه با لباس سفید نشسته و عمورحیم در کنارش ایستاده بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
ابرویی بالا انداختم و دست چرخاندم و این بار دستم قاب عکس دیگری را لمس کرد آن را بیرون کشیدم و در کمال تحیر دختری کم‌سن و سال و نوجوانی را دیدم که کلاه پهلوی بر سر داشت و موهایش را از دو سو بافته و به روی شانه‌هایش انداخته بود و با کت و دامن رسمی که بیشتر به لباس مدرسه می‌خورد در کنار پسر نوجوانی که تازه پشت لبش سبز شده بود، دست در دست هم دیدم، که چهره‌‌های شکفته‌شان را به تصویر کشیده بود. چشمان از حدقه بیرون زده‌ام روی چهره دختر جوان که مادرم بود، میخکوب شده بود. ناباورانه به لبخند روی صورت مادرم زل زدم. چهره‌ی خوشحالش تصویر غریبی از او را برایم به نقش کشیده بود، زن افسرده‌ای که هیچ زمان لبخندش را ندیده بودم در این عکس قدیمی در کنار مرد غریبی که نگاهش آشنا بود و کت و شلواری راه‌راه داشت، دست در دست کنار هم، هریک روی چهارپایه‌های چوبی نشسته و در عکاس‌خانه عکس گرفته بودند. شعله‌ی چراغ گردسوز به خاموشی گرائید و تاریکی سخت و نفس‌گیری تمام انباری را در آغوش کشید. دست‌پاچه سر چرخاندم اما همه چیز در ظلمت وهم‌آوری فرو رفته بود. گلویم خشک شد و تیر می‌کشید. پای لرزانم را به عقب راندم و قاب عکس را به سی*ن*ه فشردم سعی می‌کردم در آن تاریکی مطلق که از تاریکی قبر هم دهشتناک‌تر بود جثه حمید را ببینم اما چیزی دیده نمی‌شد، یک گام لرزان دیگر به عقب راندم و به یک‌باره به چند دیگ و تابه‌ی مسی برخوردم و با صدای مهیب ریزش آن در پشت سرم، روح در تنم به رقص درآمد و به دنبال آن صدای حمید آمد و گفت:
-‌ چه‌خبر است؟! چه شده فروغ؟ به تو چیزی شد؟
از ترس جوابش را ندادم و حتی جرات نکردم جوابش را بدهم صدای گام‌های محکم او ضربان قلبم را بالا برده بود از ترس و با صدای لرزانی گفتم:
-‌ جلو نیا...سمت من نیا!
سکوتی میان ما فاصله افکند و او گفت:
-‌ خیلی خب باشد. از جایت تکان نخور، تاریک است ممکن است به خودت صدمه بزنی.
سپس صدای گام‌هایش نشان از دور شدنم می‌داد، کم‌کم چشمانم به تاریکی عادت کرد اما در آن تاریکی مطلق باز هم چیزی دیده نمی‌شد تنها صدای ساز سفال‌ها با باد بود که سکوت انباری را می‌شکست و هر از گاهی گام‌های او که کورمال کورمال پیش می‌رفت و روی طاقچه‌ها دست می‌کشید. از ترسم کورمال کورمال به دیوار دست می‌کشیدم تا خودم را به کنار در برسانم که محکم به کسی برخوردم و جیغ بلندی کشیدم. به دنبال آن صدای او آمد که سراسیمه گفت:
-‌ نترس فروغ من هستم. نترس!
قلبم تندتند به سی*ن*ه می‌کوفت و گفتم:
-‌ خواهش می‌کنم نزدیک من نشو.
او آهسته گفت:
-‌ خیلی‌خب من به ته انباری می‌روم، می‌خواهم با چکش سقف انباری را خراب کنم.
سپس سایه‌ی تاریکی که به زور دیده می‌شد از کنارم گذاشت. گلویم خشک شده و تیر می‌کشید دوباره با استرسی که ته دلم را می‌شوراند و در درونم غوغا به پا کرده بود کورمال کورمال دست بر دیوار کشیدم و به راهم ادامه دادم. طولی نکشید که صدای ناهنجار تق و تقی روی سقف انباری سکوت را شکست. کم و بیش توانستم جثه تاریک او را ببینم که به زحمت سعی داشت سفال‌ها را از سقف جدا کند. تاریکی شب و صدای باد و باران به وضوح به گوش می‌رسید. اندکی بعد با زحمت خودش را تکان داد، سراسیمه از جا تکان خوردم ترسیدم مرا در این انباری تاریک تنها بگذارد اما از سویی هم غرورم اجازه نمی‌داد که التماسش کنم. دل‌شوره به جانم چنگ انداخت طولی نکشید که چون گربه‌ای چابک خودش را از آن سوراخی که روی سقف کنده بود بالا کشید. بغض در گلویم باد کرد با عجله و دوان‌دوان درحالی که قاب عکس را به سی*ن*ه می‌فشردم به طرف ته انباری رفتم تا خودم را نجات دهم که سرش را از آن سوراخ بیرون آورد و صدایم کرد.
صدایش برای اولین‌بار دلگرمی عجیبی بر دلم پاشید، فکر می‌کردم مرا این‌جا تنها می‌گذارد اما چنین نکرد.
با طنین نرمی گفت:
-‌ فروغ بیا این‌جا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
برای لحظه‌ای که بدون من نرفته بود موجی از دلگرمی قلبم را ربود، با صدای لرزانی گفتم:
-‌ صبر کن الان می‌‌‌‌آیم.
دوباره صدایش طنین‌انداز شد که گفت:
-‌ مواظب باش! تاریک است! یک موقعه دست و پایت را نفله نکنی!
به طرف سوراخ رفتم، و به بالا نگاه کردم، زیر پایم یک دیگ بزرگ مسی سر و ته شده بود. روی آن پا گذاشتم و او دستش را در طلب گرفتن دستم دراز کرد. به زحمت درحالی که دیگ زیر پاهایم می‌لرزید و تعادلم را بر هم می‌زد، دستم را دراز کردم و روی پنجه پا ایستادم. مچ دستم را محکم گرفت و کشید و گفت:
-‌‌ پاهایت را بگذار لابه‌لای آجرها و آرام بالا بیا!
با صدای مرتعشی گفتم:
-‌ تو را به خدا دستم را رها نکنی!
آهسته گفت:
-‌ نه خیالت راحت دستت را محکم گرفتم.
قاب عکس را به دندان گرفتم و به کمک او به زور تلاش کردم تا خودم را بالا بکشم. او دستش را دور کمر حلقه کرد و به سختی مرا بالا کشید. صدای نفس‌نفس زدن‌هایش در میان صدای نفس‌هایم می‌آمیخت. کمکم کرد روی سقف شیروانی بنشینم، باران کجی کم و بیش می‌بارید از لابه‌لای ابرهای تیره ماه نیمی از خود را نشان داده و نور نقره‌فام مهتاب به سختی چهره‌اش را روشن کرده بود. نفس عمیقی کشید و برای لحظه‌ای نگاهمان در هم تلاقی کرد، هنوز دستش دور کمرم حلقه خورده و فاصله میانمان کم بود، آن‌قدر که طنین نفس‌هایش را به وضوح می‌شنیدم. چشمانش در آن تاریکی شب چون گوی مهتاب می‌درخشید. ضربان قلبم بالا و بالاتر رفت. قاب عکس درونم دستم را فشردم و تکانی به خود دادم که او به خودش آمد و دست‌پاچه از من فاصله گرفت و گفت:
-‌ از جایت تکان نخور، من می‌روم ببینم فاصله از سقف تا زمین چه‌قدر است!
از جا به زحمت برخاست و قامت راست کرد و با احتیاط پایش را روی سفال‌های لغزان گذاشت. گاهی پایش روی سفال‌ها لیز می‌خورد و ته دلم را خالی می‌کرد اما با مهارت خودش را نگه می‌داشت. به لبه که رسید دستی تکان داد و گفت:
-‌ حدوداً یک متر فاصله است. زیاد نیست. آرام آرام بیا.
با ترس گفتم:
-‌ من نمی‌توانم.
باران تمام بدنم را خیس و سرد کرده بود و تنم از سرما می‌لرزید. ناچار با زحمت بدنش را کشید و گفت:
-‌ دستم را بگیر!
به زحمت پا تکان دادم و دوباره قاب عکس را به دندان گرفتم و روی سفال‌ها خزیدم. نزدیکش که شدم گفت:
-‌ من می‌پرم پائین بعد نوبت تو است!
آب دهانم را با ترس قورت دادم و به او نگریستم. او با احتیاط از جا برخاست و بعد دل به دریا زد و به روی زمین پرید، غلتی زد و بعد از جا برخاست و اشاره کرد که بپرم. اما ترس مانع از پریدنم شد. صدایم کرد و گفت:
-‌ بپر فروغ آن قدری فاصله نیست.
درحالی که از سرما می‌لرزیدم گفتم:
-‌ نه من می‌ترسم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
هرچه سعی کرد متقاعدم کند، ترس مانعم شد. سری در اطراف چرخاند و رفت، وحشت‌زده فریاد زدم:
- کجا می‌روی؟ من را این‌جا تنها نگذار!
باران شدت گرفت و او را دیدم که خم شد و نردبان چوبی را برداشت و به دیوار تکیه داد و گفت:
-‌ حالا پائین بیا!
نفس راحتی کشیدم به زحمت خودم را به نردبان رساندم و به پائین رفتم. درحالی که دست و دلم می‌لرزید، مقابلش ایستادم و گفتم:
-‌ ممنون!
سرشانه‌های پیراهنش خیس بود تعلل را جایز ندانستم و خواستم به طرف ویلا بروم که مچ دستم را گرفت. منجمد شدم، آهسته زمزمه کرد:
-‌ هی فروغ! صبر کن.
سر برگرداندم و به او نگریستم، چهره مرددش را به زور در تاریکی می‌دیدم. آهسته گفت:
- هنوز هم از من متنفری؟
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و به چهره آشفته‌اش نگریستم و گفتم:
-‌ نباشم؟ نگاه کن چه‌قدر بلا به سرم آوردی!
دستم را رها کرد و نفسش را بیرون راند و گفت:
- نمی‌خواستم این‌ها سرت بیاید. عمدی نبود خودت که می‌دانی!
سری تکان دادم و لب فشردم و بی‌توجه به او درحالی که قاب عکس را به سی*ن*ه می‌فشردم روی برگرداندم و با عجله و شتابان به سوی ویلا رفتم. تا زمانی که به ساختمان شیروانی ویلا برسم، باران کجی تازیانه بر پیکرم می‌زد. از سرما پیکرم می‌لرزید و دندان‌هایم به هم می‌خورد. قاب عکس را به زیر لباسم پنهان کردم و همین‌که در را باز کردم نگاه آشفته و سرگردان همه در وسط سالن به من خیره ماند. خاله زودتر از همه جنبید و با چهره‌ای مملو از نگرانی گفت:
-‌ فروغ‌جان کجا رفته بودی؟ نصفه عمر شدم!
ولوله‌ای در سالن به پا شد و بقیه در فکر حمید بودند. خاله نگران به من نزدیک شد و گفت:
-‌ خدای من! چرا ان‌قدر خیس شدی؟! حمید کجاست؟ او را ندیدی؟
نگاهم به نگاه‌های نگران حمیرا و غلامحسین‌خان و سوسن افتاد که منتظر بودند لب باز کنم. درحالی که می‌لرزیدم گفتم:
-‌ در انباری گیر افتاده بودم.
خاله حیران به صورتش کوبید و گفت:
-‌ وای خدا مرگم بدهد!
سپس رو به فروزان گفت:
-‌ فروزان، بدو و برو یک حوله برای فروغ بیاور تا بیشتر از این سرما نخورده!
حمیرا نگران پیش آمد و با اکراه گفت:
-‌ حمید کجاست؟
از ترس پیش‌داوری‌های جمع لب فرو بستم. آب دهانم را قورت دادم که در باز شد و حمید با موها و سرشانه‌های خیس داخل شد.
نگاه من و حمید سوی هم گشت اما زودتر چشم چرخاندم و با کنایه گفتم:
-‌ خبر ندارم آقازاده‌ی شما کجا بودند. من در انباری گیر کرده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
فروزان با عجله به سویم آمد و درحالی که حوله‌ای در دست داشت گفت:
-‌ بگیر فروغ زود خودت را خشک کن.
همه سوی حمید پر گشودند، حوله را روی سرم انداختم و از خدا خواسته با عجله به سمت اتاق رفتم. دل در دلم نبود که دوباره موشکافانه آن قاب عکس را تماشا کنم و جواب سوالات بی‌شماری که در تمام این مدت مجهول مانده بود را کشف کنم.
صدای خاله بلند شد که رو به من غرید:
-‌ فروغ کجا؟ بیا کنار بخاری زغالی گرم شو تا سرما تو را از پا نیانداخته!
پله‌ها را دوتا یکی پیمودم و سرسری پاسخ دادم:
-‌ می‌روم لباس عوض کنم برمی‌گردم.
قلبم تندتند مشت می‌کوفت، همین که در را به هم کوفتم با عجله به سوی چراغ گردسوز روی طاقچه رفتم. قاب عکس را از زیر لباسم بیرون کشیدم و زیر نور چراغ گردسوز دوباره به آن زل زدم. چشمانم روی چهره‌ی شکفته و خندان مادرم میخکوب بود. در تمام طول دوره‌ی زندگی مادرم هرگز، لبخندی از چهره‌ی او به خاطر نداشتم تنها خاطره‌ی من از او چشمان اشک‌بار و لبخند‌های تلخش بود که چهره‌ی دل‌مُرده‌اش را مقابل چشمانم مجسم می‌کرد.
از صدای باز شدن ناگهانی در قلبم فرو ریخت قاب عکس را پشتم پنهان کردم و برگشتم، فروزان نگران میان دو لنگه در ایستاد و گفت:
-‌ فروغ خوبی؟ چرا لباست را عوض نکردی؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-‌ آره خوبم. داشتم موهایم رو خشک می‌کردم. الان عوض می‌کنم.
فروزان مشکوک به من زل زد و بعد از کمی مکث گفت:
-‌ خاله گفت لباست را عوض کردی بیا کنار بخاری تا کمی گرم بشی.
تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
-‌ باشد تو برو من لباسم را عوض می‌کنم و می‌آیم.
سر تکان داد و رفت. نفس راحتی کشیدم قاب عکس را روی تخت انداختم و زیر پتو پنهان کردم و بعد درحالی که موهایم را با حوله خشک به سوی ساک لباسم رفتم و لباسم را عوض کردم و دوباره با ولع به تخت هجوم بردم. روی آن ولو شدم و قاب عکس را در دستم گرفتم. زیر هاله‌ای کم رمقی از نور چراغ گردسوز دوباره به آن زل زدم. این بار روی چهره‌ی آن پسر جوان که نگاهش ته قلبم را آشوب می‌کرد. مرد جوان با کت و شلواری که تقریباً بر تنش زار می‌زد. زنجیرِ ساعتی از گوشه‌ی جیب جلیقه‌اش پیدا بود. موهایش را مرتب به یک ‌سو رانده و چهره‌اش غرق در خوشحالی بود. کنار مادرم روی چهارپایه چوبی خودش در عکاس‌خانه نشسته بود و دستان مادرم را در دست می‌فشرد در حالی که چهره‌هایشان روبه دوربین لبخند می‌زد و اشتیاقشان را نشان می‌داد. تمام ذهنم آشفته بود که او چه کسی بود؟ نگاهش آشنا و گویا چهره‌اش را بارها و بارها دیده بودم اما نمی‌توانستم به خاطر بیاورم که او را کجا و کی و چه زمان ملاقات کرده بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,097
7,230
مدال‌ها
2
نگاه دلگیرم روی عکس مادرم چرخید و حسی آزار دهنده در وجودم غوغا به پا کرد. زن افسرده‌ای که جز گریه کردن و ماتم گرفتن خاطره‌ای برایم به جا نگذاشته بود، حالا در این قاب عکس سرخوش و مستانه کنار مردی غیر از پدر لبخند می‌زد. زنی که دست از زندگی کشیده بود و همواره مایه سردی خانه بود تا جایی که از عهده بزرگ کردن ما برنمی‌آمد، این‌جا چهره‌ی دیگری را به رخ می‌کشید. خوب یادم هست تنها هنر مادرم بافتن موهای من و فروزان و آه کشیدن بود. در واقع مادر واقعی ما محترم‌خانم بود که ما را بزرگ و ناز و نوازش می‌کرد، حمام می‌برد، غذا می‌داد و قربان صدقه‌مان می‌رفت. قربان‌صدقه‌هایی که هرگز از پس لب‌های بی‌رنگ و روی مادر شنیده نشد. همیشه خیال می‌کردم یک ازدواج زوری و کج خلقی‌ها و بداخلاقی‌های پدر مایه این همه رنجش و بلای زندگیمان شده بود اما حالا با دیدن این عکس دریافتم مردی که درون عکس بود عامل سیه‌روزی زندگی ما و رنج مادر و سیاه‌بخت شدن پدر بود. لباس‌های بلند سیاه مادر در سوگ عشقی بود که در سی*ن*ه می‌پروراند و تا لحظه مرگ هرگز او را از خاطرش نبرد.
پرده‌ی اشک سایه بر نگاهم انداخت، قلبم آشوب شد، از زنی که زمانی او را مظلوم و بلاکش می‌دیدم اما حال می‌دیدم این پدرم بود که رکب خورده بود با این وجود تا به حال از یاد مادر فارغ نشده بود و همواره دردش را با خاکستر کردن توتون‌های سیگارش فریاد می‌زد. در واقع در این زندگی، این پدر بود که با وجود عشقی که به مادر داشت، سوخت و سوخت و خاکستر شد.
مادرم به خاطر این مرد درون قاب عکس، در قلبش را نه فقط به روی پدرم؛ بلکه به روی ما هم باز نکرد. اشک‌هایم فرو ریخت نگاه دلگیر و ناراحتم روی چهره‌ی مادرم ماند و تمام تلخی‌های گذشته را به جانم آویخت و در یک شب باورم را زیر و رو کرد. چرا که بعد از سال‌ها هنوز صدای محترم‌خانم در گوشم زنگ می‌زند که پشت در قفل شده اتاق مادر می‌نالید و التماس می‌کرد تا پدر را کمی دوست داشته باشد.
حالا علت بدگمانی‌های پدرم را می‌فهمیدم و در دلم حق را به او می‌دادم و از مادرم دلخور می‌شدم. پس تمام این مدت راز سر بسته مادر همین مرد بود. هیچ ک.س از ترس وقیح شدن چهره‌ی مادر لب باز نمی‌کرد تا آبرویش را حفظ کند. زنی که با وجود همسر و بچه هرگز یاد و خاطر این مرد را از درونش بیرون نریخت و تا لحظه مرگش در سوگ این عشق ناکام، زندگیش را تمام کرد.
قاب عکس را با تلخی به پشت برگرداندم و در خود مچاله شدم. حالا داشتم علت طفره رفتن خاله و نفرتش از پدرم را می‌دانستم. حالا داستان پشت آه‌های طولانی مادر و کبودی‌های تازیانه‌های پدر بر پیکرش را می‌فهمیدم. نفرتی در قلبم از او و معشوقه‌اش جوشید و دلم را نسبت به آن‌ها چرکین کرد.
با باز شدن در به خود آمدم پتو را روی بدنم کشیدم و قاب عکس را پنهان کردم، خاله نگران داخل شد و گفت:
-‌ فروغ چرا این‌جا خوابیدی؟ حالت خوب نیست مادر؟
نگاهم چندثانیه روی صورت خاله با دلخوری مانده و او در انتظار جواب به من زل زده بود. با ترش‌رویی و بی‌حوصله زیر لب زمزمه کردم:
-‌ من خوبم خاله می‌خواهم کمی استراحت کنم.
خاله نگران پیش آمد و دست روی پیشانیم‌گذاشت و گفت:
-‌ شام نخورده؟ حتی فکرش را هم... .
حرفش را بریدم و بی‌حوصله گفتم:
-‌ نه خیلی خسته‌ هستم؛ در ضمن گرسنه‌ هم نیستم.
خاله که بی‌حوصلگی‌ام را دید با مهربانی پتویم را مرتب کرد و گفت:
-‌ خیلی‌خب استراحت کن، به فروزان می‌گویم ظرف غذات را بیاورد بالا گرسنه‌ات شد چند لقمه بخور دلت را ضعف نگیرد. ماهی بار گذاشتم برنج شفته شده و قابل خوردن نیست، می‌ترسم سر دلت گیر کند، ماهی را با نان بخور.
سپس نگاه مهربانش را به من دوخت و آهسته اتاق را ترک گفت. با چهره‌ای در هم دوباره قاب عکس را از زیر پتو بیرون کشیدم و با زل زدن به چهره‌ی آن مرد تلاش می‌کردم به مخیله‌ام فشار بیاورم که او را کجا دیدم. از بیمارهای درون بیمارستان گرفته تا آشنا و فامیل، را از نظر گذراندم. هرچه هست او را دیده‌ام اما با چهره‌ای تکیده‌تر دیده بودم. شاید روزگار او را هم مثل مادرم شکسته بود که راحت نمی‌توانستم پلی میان چهره‌ی نوجوانی‌اش با میان‌سالی‌اش پیدا کنم.


*****
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین