- Jun
- 1,097
- 7,230
- مدالها
- 2
بقیه هم همنوا با خاله جمع را متقاعد کردند که به بیرون خواهند رفت. خاله رو به من گفت:
- فروغ تو چی؟ حالت به اندازه کافی خوب شده؟
خونسرد برای فرار از حمیرا و حمید گفتم:
- میترسم هوای سرد حالم را بدتر کند ترجیح میدهم امروز را هم خانه بمانم.
این حرفم گویا به مذاق حمیرا خوش آمده باشد با بالا دادن ابرویش و لبخند کج تمسخربارش، از تصمیمم استقبال کرد. نگاهم ناخواسته روی حمید لغزید که به من زل زده بود. ناخودآگاه به یاد دیشب افتادم که مقابل پنجره اتاقم ایستاده بود. صدای فروزان افکارم را از هم گسیخت و گفت:
- فروغ بیا برویم! چیزی نمیشود.
خونسرد برای فرار از آنها گفتم:
- نه فروزان، حالم به اندازه کافی خوب نشده و اگر بدتر از این بشوم از دانشسرا جا میمانم.
سوسن رو به حمید گفت:
- حمید بعد از صبحتنه میآیی کمی در ساحل قدم بزنیم.
حمید مکث طولانی کرد ولی قبل از اینکه دهان باز کند حمیرا با اشتیاق گفت:
- چرا که نه! امروز صبح من و غلامحسینخان لب دریا بودیم هوا زیاد بد نیست، باد ملایم میآمد نگاه به صدای این هیاهوی باد از بیرون نکنید. خیالتان راحت، به نظرم که این فرصت را از دست ندهید.
حمید رو به حمیرا غرید:
- عمهجان میخواهم به غلامحسینخان کمک کنم. ماشین کمی نیاز به تعمیر دارد.
سپس به سوسن گفت:
- خاله سوسکه! ماشین کمی نیاز به تعمیر دارد. فردا هم که عازم هستیم باید کمی با آن کلنجار بروم که ما را یک وقتی در راه نگذارد.
سوسن دلگیر لب فشرد و گفت:
- باشد، حرفی نیست.
با تشکری از سر میز بلند شدم و ترجیح دادم به جای بودن در آن جمع مسخره خودم را تا ظهر در اتاقم حبس کنم و با کتاب خواندن وقتم را بگذرانم تا اینکه در جمع به حرفهای پر افاده حمیرا گوش دهم یا وقتم را با تحلیل روابط بین حمید و سوسن بگذرانم.
تا عصر اتفاقی نیافتاد و هرکس سرش به کار خودش گرم بود فروزان و سوسن به لب دریا رفته بودند و خاله و حمیرا مشغول بارگذاشتن ناهار بودند.
عصر علارغم اینکه شدت وزش باد بیشتر از قبل شده بود زنها بر عقیده خود استوار ماندند و به بازارچه رفتند، خاله قبل از رفتن برای تهیه ماهی تازه از من خواست تا سبزی پلو را بار بگذارم تا او برگردد. برخلاف انتظارم حمید و بهروز و غلامحسینخان ماندند و در حیاط مشغول تعمیر خودروی غلامحسینخان بودند.
غروب بود که برای گذاشتن سبزی پلو به مطبخ رفتم اما هرچه گشتم صافی برای آبکش کردن برنج را نیافتم ناچار تمام کمد دیواری اطراف را گشتم. یادم آمد که خاله گوشزد کرده بود هرچه را نیافتم در انباری انتهای ویلا گذاشته است. ناچار برنج را از سر گاز برداشتم و چراغ گردسوز را برداشتم و از مطبخ بیرون زدم و به سوی حیاط رفتم، باد شدیدی میوزید و باران کجی میبارید، تمام تلاشم را کردم تا چراغ گردسوز را تا انباری روشن نگه دارم.
- فروغ تو چی؟ حالت به اندازه کافی خوب شده؟
خونسرد برای فرار از حمیرا و حمید گفتم:
- میترسم هوای سرد حالم را بدتر کند ترجیح میدهم امروز را هم خانه بمانم.
این حرفم گویا به مذاق حمیرا خوش آمده باشد با بالا دادن ابرویش و لبخند کج تمسخربارش، از تصمیمم استقبال کرد. نگاهم ناخواسته روی حمید لغزید که به من زل زده بود. ناخودآگاه به یاد دیشب افتادم که مقابل پنجره اتاقم ایستاده بود. صدای فروزان افکارم را از هم گسیخت و گفت:
- فروغ بیا برویم! چیزی نمیشود.
خونسرد برای فرار از آنها گفتم:
- نه فروزان، حالم به اندازه کافی خوب نشده و اگر بدتر از این بشوم از دانشسرا جا میمانم.
سوسن رو به حمید گفت:
- حمید بعد از صبحتنه میآیی کمی در ساحل قدم بزنیم.
حمید مکث طولانی کرد ولی قبل از اینکه دهان باز کند حمیرا با اشتیاق گفت:
- چرا که نه! امروز صبح من و غلامحسینخان لب دریا بودیم هوا زیاد بد نیست، باد ملایم میآمد نگاه به صدای این هیاهوی باد از بیرون نکنید. خیالتان راحت، به نظرم که این فرصت را از دست ندهید.
حمید رو به حمیرا غرید:
- عمهجان میخواهم به غلامحسینخان کمک کنم. ماشین کمی نیاز به تعمیر دارد.
سپس به سوسن گفت:
- خاله سوسکه! ماشین کمی نیاز به تعمیر دارد. فردا هم که عازم هستیم باید کمی با آن کلنجار بروم که ما را یک وقتی در راه نگذارد.
سوسن دلگیر لب فشرد و گفت:
- باشد، حرفی نیست.
با تشکری از سر میز بلند شدم و ترجیح دادم به جای بودن در آن جمع مسخره خودم را تا ظهر در اتاقم حبس کنم و با کتاب خواندن وقتم را بگذرانم تا اینکه در جمع به حرفهای پر افاده حمیرا گوش دهم یا وقتم را با تحلیل روابط بین حمید و سوسن بگذرانم.
تا عصر اتفاقی نیافتاد و هرکس سرش به کار خودش گرم بود فروزان و سوسن به لب دریا رفته بودند و خاله و حمیرا مشغول بارگذاشتن ناهار بودند.
عصر علارغم اینکه شدت وزش باد بیشتر از قبل شده بود زنها بر عقیده خود استوار ماندند و به بازارچه رفتند، خاله قبل از رفتن برای تهیه ماهی تازه از من خواست تا سبزی پلو را بار بگذارم تا او برگردد. برخلاف انتظارم حمید و بهروز و غلامحسینخان ماندند و در حیاط مشغول تعمیر خودروی غلامحسینخان بودند.
غروب بود که برای گذاشتن سبزی پلو به مطبخ رفتم اما هرچه گشتم صافی برای آبکش کردن برنج را نیافتم ناچار تمام کمد دیواری اطراف را گشتم. یادم آمد که خاله گوشزد کرده بود هرچه را نیافتم در انباری انتهای ویلا گذاشته است. ناچار برنج را از سر گاز برداشتم و چراغ گردسوز را برداشتم و از مطبخ بیرون زدم و به سوی حیاط رفتم، باد شدیدی میوزید و باران کجی میبارید، تمام تلاشم را کردم تا چراغ گردسوز را تا انباری روشن نگه دارم.
آخرین ویرایش: