جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,131 بازدید, 658 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
سپس گازش را داد و مقابل چشمانم آرام آرام دور شد.
نفسم را با حرص بیرون راندم، دستانم از زور سرما سرخ‌سرخ شده بودند و از سر بی‌حسی توان نگه داشتن بند کیفم را نداشتند. کیفم را زیر بغل زدم و به زور از لابه‌لای رد و پای مردم راهم را پیش گرفتم. پاهایم خیس شده بودند و انگشتان پایم از سرما تیر می‌کشید، آن‌قدر از دست فروزان عصبی بودم که حد و حساب نداشت. برف همچنان با قدرت می‌بارید، هوا رو به غروب می‌رفت. کم‌کم خبری از عابران پیاده نبود و در خیابان‌ها، ماشین‌ها با سختی و به آرامی راه می‌رفتند و پشت هم برای هم بوق می‌زدند. هر ازگاهی یک جنبش خودجوش از مردم بودند که برای هل دادن ماشینی به کمک می‌شتافتند.
بالاخره به چهار راه پهلوی رسیدم سرگردان و خسته و کرخت به دنبال ماشین دربست بودم. راضی بودم هرچه دارم تقدیمش کنم فقط مرا تا خانه برساند. از دور ماشینی را دیدم به زحمت به گام‌هایم شتاب دادم هنوز چند گام جلوتر نرفته بودم که به یک‌باره زیر پایم لغزید و با جیغ بلندی روی برف‌های گل‌آلود جاده غلتیدم، سرتاپایم از گِل و لای خیس شد. فقط همین را کم داشتم! دو نفر زن و مرد برای کمک به سویم شتافتند. به زور زحمت بلندم کردند، بغضی در گلویم باد کرد به سختی خودم را تکاندم استخوان کمرم به درد آمده و نگاه‌ها و نیشخند‌های اطرافیان شرمگینم کرده بود. اشک‌های گرمم پشت هم راه گرفتند. آن‌قدر که هرکسی یک‌جور دلداریم می‌داد، در همین حین اتوبوس لیلاند دوطبقه آبی رنگی سر رسید و همه برای سوار شدن به آن هجوم آوردند برای خودم چاره جز سوار شدن در آن نمی‌دیدم. ناچار با همان وضع گل‌آلود و ریختی نابه‌سامان سوار اتوبوس شدم و تا خود خانه به حالم پنهانی اشک ریختم. به مقصد که رسیدم از اتوبوس پیاده شدم و سلانه‌سلانه و به زحمت و درحالی که استخوان مهره کمرم هم درد می‌کرد به سوی در خانه رفتم. از خیابانِ مقابلِ خانه که می‌گذشتم، چشمم به خودرو کادیلاک آبی روشنی که مقابل در خانه ما پارک شده بود، خشک شد. فقط دعا دعا می‌کردم که او نباشد. بارش برف آهسته‌تر شده بود آرام و با احتیاط پیش رفتم، همین که نزدیکش شدم؛ در ماشین باز شد و حمید از آن پیاده شد. از دیدنش جا خوردم، سرتا پایم را برانداز کرد و درحالی که به زحمت جلوی خنده‌اش را گرفته بود گفت:
-‌ هی فروغ چه بلایی به سرت آمده!
به تندی او را نگریستم و گفتم:
-‌ خب که چی؟ این‌جا کشیک می‌دادی که من برسم و به من ریشخند بزنی؟!
خنده‌اش را قورت داد و با چشمانی که می‌درخشید به من زل زد و گامی پیش آمد و گفت:
-‌ نه فقط نگران بودم انتهای این غرور بی‌حدت به جای خوش نرسد که انگار همین‌طور بوده.
با حرص غریدم:
-‌ لازم نکرده حضرت آقا نگران من باشند. لطفاً از سر راه من کنار بروید!
خنده‌ای ملیح کرد و خودش را کنار کشید و دستش را به علامت تعارف مقابلم گرفت و گفت:
-‌ بفرمائید شاهزاده غرور!
به تندی نگاهش کردم اما برای لحظه‌ای وقتی نگاهم به چشمان گیرا و لبخند جادوی‌اش افتاد گویا از یک بلندی به ناگه سقوط کردم، لحظه‌ای مات آن چشمان گیرا و لبخند جادویش شدم که ته دلم را به یک‌باره فروریخته بود. فریادی که که در سرم می‌تاخت: خودش بود... همان نگاه گیرا و لبخند روی عکس!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
کلید از دستان سردم لغزید و به درون برف فرو رفت، او خم شد و کلیدم را برداشت و به طرف منی که مثل مجسمه منجمد شده بودم گرفت. به خودم آمدم و سر تکان دادم آب دهانم را به سختی قورت دادم بی‌گمان اشتباه می‌دیدم. او لبخند بی‌جانی زد و اشاره به کلید کرد، آن را از دستش قاپیدم. با عجله با قلبی بی‌قرار و غوغایی که در دلم به پا شده بود به سوی در شتافتم اما دستان سردم توان چرخاندن کلید را در درب نداشتند. آن‌قدر بی‌حس و یخ زده بودند و سوز سوز می‌کرند که اشکم برای چرخاندن کلید، درآمده بود. او پیش آمد و گفت:
-‌ اجازه بده، اجازه بده!
نگاهم روی چهره‌‌ی مردانه‌اش قفل شد. نزدیک من شد، کلید را در در چرخاند و در را باز کرد، تا زمانی که در باز شود نگاهم روی او بود، در را به آرامی هل داد و محترمانه اشاره کرد داخل شوم. نگاهمان روی هم قفل شده بود، از جا کنده و داخل شدم که صدایش لرزه بر جانم انداخت:
-‌ فروغ!
ایستادم و دوباره مسحور او شدم، کلید را در انگشتانش بالا گرفت و بعد به سویم پرت کرد. آن را در هوا گرفتم. با لبخندی دل‌نشینی دستی تکان داد و در حین بستن در گفت:
-‌ مواظب باش دوباره سرما نخوری، خداحافظ!
در که بسته شد، تازه از قهقرای درونم آزاد شدم هنوز سرجایم منجمد بودم و به نگاه و لبخندش فکر می‌کردم. دوباره بارش برف تند شده بود و باغ یک دست رخت سفید در تنش کرده بود. سلانه‌سلانه به طرف عمارت رفتم و به نگاه و لبخندش و آن‌چه که در عکس می‌دیدم فکر می‌کردم. هی ته دلم خالی و خالی‌تر می‌شد. به گام‌هایم شتاب دادم باید هرطور شده خودم را به خانه می‌رساندم و دوباره آن عکس را نگاه می‌کردم. امیدوارم هر آن‌چه حس کرده بودم اشتباه باشد. از این فکر خون در پاهایم به جریان افتاد. به عمارت که رسیدم بهجت‌خانم با دیدن ریخت نابه‌سامان من با لحن نیمه‌فریادی گفت:
-‌ وای فروغ خانم این چه ریختی‌ است!
و به دنبال آن فروزان دست به کمر با چهره‌ای طلبکار پیش آمد و سر تاپایم را برانداز کرد و معترض و سرزنش‌گرانه غرید:
- حالت جا آمد فروغ خانم! عاقبت لجبازی و پا در یک کفش کردنت شده این! نگاه ریختش را! انگار تو گودال گِل غلت خورده!
بی‌توجه به آن‌ها کیفم را به زمین انداختم و به سوی طبقه بالا و اتاقم روانه شدم. ذهنم آن‌قدر در پی هدف می‌گشت که صدای غرولندهای فروزان و اعتراض‌های بهجت‌خانم را نمی‌شنید. با عجله پله‌ها را دوتا یکی طی کردم و به اتاقم هجوم بردم. با همان دستان کرخت به زحمت کشو را باز کردم که فروزان و بهجت‌خانم وارد شدند و مرا به صرافت انداختند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
هردو مجبورم کردند که رخت از تن برکنم و به سوی بخاری برای گرم شدن بروم. فروزان یک‌دم غرولند می‌کرد اما مقابل چشمانم نگاه حمید و لبخندش پرده می‌انداخت. گرمای بخاری کم‌کم باعث خارش شدید دست و پایم شد به بهانه آن به اتاقم فرار کردم و به کشوی کمد هجوم بردم قاب عکس را با دستانی لرزان و سوزان بیرون کشیدم و به آن مرد زل زدم. با گام‌های کشیده به طرف تخت رفتم روی آن ولو شدم. از آن‌چه می‌دیدم سرم به دوران افتاده بود. باورم نمی‌شد! بی‌گمان من اشتباه می‌کردم او نمی‌توانست عمورضا باشد... نگاه و لبخند حمید فقط کمی شبیه این عکس بود. من اشتباه کردم. ممکن نبود باعث و بانی این زندگی تاریک و سرد ما برادرشوهر خاله باشد. ممکن نبود به خاطر این مرد، مادرم چشمش را به روی ما و پدر بسته باشد. باور نمی‌کنم عشق سیاه مادرم به این مرد تاوان دردهای کودکی‌مان باشد. یاد نگاه‌های عمورضا در شب نامزدی پسر تاج‌الملوک افتادم و ته دلم فرو‌ریخت. گلویم از حیرت آن خشکیده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و به این اندیشیدم که اگر معشوقه مادرم او باشد چه؟! دوباره ناباورانه به چهره‌اش خیره شدم اما چهره‌اش در میان‌سالی کاملاً تغییر کرده بود شاید فرم چهره‌اش و چشمانش همان بود. نفسم را بیرون راندم و با خود اندیشیدم، این‌طور نمی‌شود، باید او را از نزدیک ببینم یا این‌که به هوای دیدن آلبوم عکس‌های خاله به بهانه‌ای به منزلشان بروم. باید مطمئن شوم که آدمی که به دنبالش هستم اوست.
با دلی چرکین عکس را روی تخت انداختم و در خیالم غرق شدم، حالا که چه؟ گیرم او را هم شناختم، مثلاً قرار است چه کنم؟ تقاص روزهای به هدر رفته و سوخته را از او پس بگیرم که چون معشوقه مادرم بوده؟ اما داستان پشت این عشق چه بود؟ چرا مادرم به اجبار با پدرم ازدواج کرده بود؟ چه باعث شده بود با وجود این عشق سوزان مادر از او بگذرد و زندگی خود و پدر و ما را خاکستر کند؟
تمام شب سوالات بی‌شماری در ذهنم می‌تاختند، من مانده بودم و دنیایی از سوال که نمی‌دانستم از که بپرسم. تمام کسانی که از واقعیت با خبر بودند مهر سکوت بر لب‌هایشان نشانده بودند، مثل خاله، عمو‌رحیم، پدر و کسانی که می‌توانستند حقیقت ماجرا را برملا کنند، مثل مادرم و محترم‌خانم نیز زیر خروارها خاک پوسیده بودند. ناخودآگاه ذهنم به سوی احمدآقا پیش رفت. او سال‌ها بود که در خدمت پدر و ما کار می‌کرد. قطعاً او تمام قصه‌ی مادر را می‌دانست اما هیچ چیز را از ما پیش پدر هم پنهان نمی‌گذاشت، آن‌قدر دهانش پیش پدر لق بود که گزارش لحظه به لحظه آب خوردن‌های ما را در بیرون از منزل پیش پدر گزارش می‌کرد. می‌ترسیدم کنجکاوی مرا به گوش پدر برساند آن وقت کی حوصله‌ی کج خلقی‌های تیمسار را داشت تا ترکه‌ی آلبالویش را در دست بگیرد و نعره‌هایش خانه را بلرزاند. تمام شب را با این فکرها از این غلت به آن غلت شدم تا عاقبت خواب چشمانم را ربود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
فردای آن روز بعد از اتمام کارها در بیمارستان با پریوش به رختکن رفتیم، پریوش زمزمه کرد:
-‌ دیشب صدای تیر و تفنگ یک لحظه نگذاشت چشم روی هم بگذارم.
درحالی که دکمه‌های روپوشم را از هم باز می‌کردم گفتم:
-‌ این معترض‌ها تصور کردن با آتش زدن چندتا لاستیک و چندتا شعار روی دیوار می‌شود یک حکومت را عوض کرد؟
پریوش مکثی کرد و گفت:
-‌ اوضاع کشور نا به سامان است! از وقتی که آیت‌الله خمینی را تبعید کردند انگار مردم بیشتر از قبل دارند تلاش می‌کنند که زیر پای این حکومت را خالی کنند.
پالتویم را به تن کردم و گفتم:
-‌ اصلاً اخبار سیاسی برای من خوش‌آیند نیست، به نظرم مردم بعضی‌ چیزها را عجیب بزرگ می‌کنند. یک چند وقتی بعد از تبعید آب‌ها از آسیاب می‌افتد و مردم درگیر زندگی خودشان می‌شوند. مردم عادی قدرت حکومت پهلوی را ندارند نه توپ و تفنگ دارند و نه سلاح و ابزار جنگی. این شورش‌ها عاقبت شکست می‌خورد.
پریوش دستی به موهای بافته شده‌اش کشید و درحالی که با آن‌ها بازی می‌کرد با نجوای ضعیفی گفت:
-‌ نمی‌دانم.
نگاهم روی چشمان مشکی پرتردیدش قفل شد، انگار که از حرف من خوشش نیامد و آن را جانبداری از حکومت تلقی می‌کرد با این حال اهمیتی نداشت. رو به او گفتم:
-‌ بیا برویم. امروز روز شانسم است و احمدآقا باز با پدرم به مأموریت رفته من باید سری به خانه خاله‌ام بزنم و تا هوا تاریک نشده برگردم.
او شانه بالا انداخت و گفت:
-‌ باشه برویم.
از بیمارستان بیرون آمدیم زمین پوشیده از برف‌های نیمه آب شده بود و آفتاب ظهر سوز هوا را قدری کم کرده بود. تا مسیری با پریوش رفتم و بعد از آن با عجله تاکسی گرفتم و به سمت خانه خاله به راه افتادم. تمام سرم پر شده بود از این‌که چه‌طور به آلبوم خانوادگی خاله دست پیدا کنم. گرچه بارها آن را دیده بودم اما هیچ‌گاه به این توجه نکردم که عکس عمورضا در بین این عکس‌ها هست یا نه! هر چه به مخیله‌ام فشار آوردم چیزی به خاطر نیاوردم بنابراین عزمم را جزم کردم تا امروز به بهانه سر زدن به خاله و سوسن و زبان گرفتن او جواب سؤالم را بگیرم.
بالاخره بعد از دوبار تاکسی گرفتن به خانه خاله رفتم. زنگ در را فشردم، بعد از مدت طولانی در توسط باغبان عمارت خاله از هم گشوده شد و مرا با خوش‌رویی به داخل خانه تعارف نمود. با عجله از حیاط نه چندان بزرگ خاله گذشتم و جلوی در خاله و سوسن را منتظر خود دیدم. خاله با شوق مرا در آغوش فشرد و گفت:
-‌ آخ عزیز خاله چه‌قدر خوب کردی که به من سر زدی. پس فروزان کجاست؟
مکثی کردم و گفتم:
-‌ فروزان از آمدن من خبر ندارد، دل‌تنگ شما شدم گفتم از سر راهم به شما هم سر بزنم و زود به خانه عزیمت کنم. خصوصاً که فکرم پیش سوسن مانده که شنیدم قصد دارد کارگاه دوخت و خیاطی بزند.
سپس چشمکی به سوسن زدم که علارغم دروغم، معنای چشمکم را فهمید و او لبخند شیرینی بر لب نشاند و گفت:
-‌ چه خوب کردی که آمدی فروغ این روزها خیلی دلم می‌خواهد زود به زود هم‌دیگر را ببینیم. کلی حرف ته دلم تلنبار شده است.
خاله دستم را کشید و گفت:
-‌ فروغ‌جان ناهار کشک بادمجان بار گذاشتم باید بمانی. زنگ بزن فروزان هم بیاید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
در حالی که پالتو از تن می‌کندم گفتم:
-‌ نه خاله‌جان شرایط برای آمدن فروزان مساعد نیست می‌ترسم بهجت‌خانم دهان‌لقی کند و پدر ناراحت شود.
خاله رو ترش کرد و گفت:
-‌ آخر مگر چه گناهی کردید؟
شانه خاله را فشردم و گفتم:
-‌ قول می‌دهم این هفته فروزان شما را در شاه‌عبدالعظیم ببینید.
خاله با بی‌میلی گفت:
-‌ گوشه‌ی دلم پیش او می‌ماند چه کنم که شما هم اسیر یک شمر ذی‌الجوشن افتادید.
برخلاف همیشه که حق را به خاله می‌دیدم و تصویر بدی از پدر داشتم این بار از طعنه‌اش دل‌گیر شدم و گفتم:
-‌ بالاخره این هم اخلاق باباست.
دست خاله را گرفتم و به تعارف او روی مبل نشستم. سوسن برای آوردن چای رفت و من صمیمانه دست خاله را فشردم و گفتم:
-‌ راستی چه خبر از کمپانی عمو رحیم؟ آن روز فروزان می‌گفت دارید یک کمپانی ساخت و ساز به راه می‌اندازید.
خاله لبخند محوی زد و گفت:
-‌ آره رحیم و رضا قصد دارند در تهران یک کمپانی ساخت و ساز راه بیاندازند، حمید هم که فارغ‌التحصیل راه و ساختمان هست و چون مدرکش را هم از فرنگ گرفته این پیشنهاد را داده. از اجداد رحیم و رضا هم که زمین زیاد مانده که می‌توانند با آن‌ها ساخت و ساز راه بیاندازند و چند دهانه دکان و خونه برای ساخت و فروش از توش دربیارند.
ابرویی با تعجب بالا انداختم و گفتم:
-‌ خیره انشاءالله! آخر شنیده بودم پسر عمورضا درگیر شغل دولتی شده.
سوسن با سینی‌ چای وارد شد و درحالی که صحبت‌های ما را شنیده بود قبل از خاله لب باز کرد و گفت:
-‌ بله، چند وقتی هست که در یکی از مدارس دبیرستان، معلم شده اما می‌گوید حقوقش خوب نیست تا زمانی که کمپانی به راه بیافتد می‌خواهد آن را ادامه دهد.
خاله استکان چای را مقابلم گذاشت و گفت:
-‌ بگیر فروغ جان بخور کمی گرم شوی.
تشکر کردم و گفتم:
-‌ از عروسی غلام‌حسین‌خان و حمیرا چه خبر؟
خاله خونسرد گفت:
-‌ فعلاً که خبری نیست رحیم هم از این قضیه عاصی است و می‌گوید دختر نباید تا این حد عقد کرده بماند. انگار قصد دارند قبل از عزیمت به شوروی مجلس عروسی بگیرند که آن هم تا عید طول می‌کشد.
جرعه‌ای چای نوشیدم و گفتم:
-‌ بنده خدا عمورحیم حق دارد. حمیرا که غلام‌حسین‌خان را همین‌طوری قورت می‌دهد.
سوسن و خاله خندیدند که سوسن گفت:
-‌ تا عید که چیزی نمانده.
خاله رو به من با مهربانی زل زد و گفت:
-‌ تو چی فروغم؟ درست کی تمام می‌شود؟ این میان کسی خاطرخواهت نشده و تو را خواستگاری نکرده؟
از حرف خاله‌ خنده‌ای به لب راندم و گفتم:
-‌ نه خاله‌جان من مثل سوسن آن‌قدری خواستگار ندارم که پاشنه در را از جا بکنند.
خاله نفسی با ناراحتی بیرون راند و گفت:
-‌ سوسن هم که مرا دق می‌دهد هم‌سن و سال‌های شما دارند دوتا بچه تر و خشک می‌کنند.
نیم نگاهی به سوسن انداختم و خندیدم و گفتم:
-‌ بالاخره بخت ما هم باز می‌شود فعلاً کسی از ترس تیمسار اسم ما را به زبان نیاورده پدر هم می‌داند من زیر بار یک خانواده نظامی نمی‌روم سر همین پاپیچم نمی‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
خاله سری تکان داد و از جا برخاست و گفت:
-‌ بالاخره وقت شوهر کردن‌تان هست، در پائین شهر نمی‌گذارند دختر از سن بلوغش رد شود.
سوسن معترض گفت:
- عزیزجان تو را خدا تمام کن این‌جا که دهات نیست! هنوز چندسالی از تصویب قانون نگذشته که سن ازدواج قانونی دختران را از هجده سالگی اعلام کردند. تو اگر چهارده سالگی هم من را شوهر می‌دادی دادگاه موافقت نمی‌کرد.
خنده‌ای در پاسخ سوسن زدم. خاله سری تکان داد و به سوی آشپزخانه رفت فرصت را غنیمت شمردم و رو به سوسن بی‌مقدمه گفتم:
-‌ خب سوسن چه کردی؟ نامه نوشتی؟
چهره سوسن را غم پُر کرد و قلبم گواه این داد که این مسئله هم خوب پیش نرفته، دستم را گرفت و آهسته گفت:
-‌ اگر عزیزجان بفهمد قبرم را می‌کَند! بیا بریم بالا توی اتاق حرف بزنیم.
مشتاقانه به سوی هدفم بال گشودم. سوسن گفت:
-‌ عزیزجان من با فروغ به اتاقم می‌رویم.
خاله از آشپزخانه گفت:
-‌ باشد، فقط ظرف میوه را هم با خودت ببر.
به همراه سوسن به اتاقش رفتیم. به روی تختش نشستم و نگاهم روی عکس ادی‌فیشر که بالای تختش چسبانده بود افتاد و ناخودآگاه به یاد حمید و چهره‌اش افتادم. حس عجیبی حالم را دگرگون کرد. سوسن به سوی مجله‌ای رفت و از لابه‌لای آن پاکت نامه‌ای بیرون کشید که لکه بزرگ مشکی رنگی روی آن را گرفته بود آن را به دستم داد و با چهره آویزان گفت:
-‌ خودم رویم نشد به او بدهم. هی دست و پایم لرزید حرفم را به او بزنم و نامه را به او بدهم سه روز پیش که خانه ما شام دعوت بودند نامه را نوشتم و حالم را برایش توصیف کردم. پنهانی در جیب پالتویش گذاشتم.
مردد نامه را گرفتم و متحیر گفتم:
-‌ خب چرا الان پیش تو است؟! بالاخره چی شد؟ فهمید حس تو چیست؟
اشک در چشمان سوسن حلقه زد و ناامیدانه روی تخت کنارم ولو شد و گفت:
-‌ نه نفهمیده، قسمت اصلی نامه با جوهر مشکی لکه دار شده.
گیج و منگ پاکت نامه را باز کردم و کلی اکلیل و پولک از لای کاغذ نامه، به دامنم ریخت که همه با جوهر مشکی سیاه شده و زرق و برقشان محو شده بود. از حرکت سوسن خنده‌ام گرفته بود و گفتم:
-‌ وای خدا! این‌ها چیست؟! سوسن مگر بچه دبیرستانی هستی؟ این همه اکلیل و پولک در نامه عاشقانه؟
صدای قاه‌قاه خنده‌ام سبب شد سوسن اشکش را پاک کند و نیمچه لبخندی به لب براند و معترض مشتی به بازویم بزند. نگاهم به لکه بزرگ سیاه رنگی افتاد که وسط کاغذ نامه یک دایره چین دار مشکی چون حفره‌ای ظلمانی شکل داده بود و آن طرف‌تر روی باقی کلمات معلوم، که هنوز با جوهر لکه دار نشده بود هم با خودکار قرمز خط کشیده شده و غلط املایی گرفته شده بود.
کف دستم را به معنای "خاک بر سرت" بالا بردم و گفتم:
-‌ این‌ها چیست؟ چرا ان‌قدر غلط املایی داری؟
نامه را از دستم قاپید و رو به من که می‌خندیدم گفت:
-‌ من که مثل تو و حمید تحصیلات عالیه ندارم. خواستم کمی نامه‌ام ادبی باشه اما بعضی لغت‌ها را اشتباه نوشتم.
خنده‌ی بلندتری کردم و گفتم:
-‌ نامه را خونده و غلط‌های املایی هم گرفته؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
سوسن نفسش را با حرص بیرون داد و به نامه درون دستش مچاله شده بود زل زد و گفت:
-‌ نه فقط کلماتی که جوهری نشده را خوانده. وقتی نامه را گذاشتم در جیب پالتویش، از قضا یک دوات هم در جیب پالتوی حمید بوده و همه چیز را خراب کرده. به من گفت این نامه را انگار تو نوشتی نمی‌دانم راجع به چی حرف زدی چون جوهر دوات در جیبم روی نامه ریخته بود، فقط چندتا کلمه برایت غلط گرفتم. بنشین از روی آن‌ها صدبار بنویس. بعدش هم خنده‌ای کرد و رفت.
دهانم باز مانده بود. ممکن نبود سوسن بدشانسی آورده باشد ته دلم چیزی به ولوله درآمد که قطعاً این جوهر ریختن کار خود ناجنسش است. نامه را از دست سوسن قاپیدم و گفتم:
-‌ ببینم!
با دقت به نامه زل زدم درست هسته اصلی قسمت نامه از جوهر رنگین شده بود. لب گزیدم و دندان با حرص سائیدم که سوسن گفت:
-‌ می‌بینی شانس مرا فروغ؟ اصل جایی که از احساساتم حرف زدم باید جوهر رویش ریخته شده باشد.
خواستم لب بگشایم و سه‌چهارتا لیچار بار آن شیطان کنم اما مراعات حال سوسن را کردم. نفسم را با حرص بیرون راندم و گفتم:
-‌ عیبی ندارد حالا که بدشانس آوردید بهتره راه دیگه‌ای را بروی، برو و مستقیم با خودش حرف بزن!
سوسن با چشمان گرد شده "هین" کشید و گفت:
-‌ چی می‌گویی فروغ؟ تا همین‌جا هم خیلی پا فراتر از گلیمم گذاشتم اگر عزیز و فردین و آقاجون بفهمند گیس‌هایم را می‌تراشند. کدام دختری می‌رود و به یک پسر می‌گوید دوستش دارد. خیلی زشت و وقیح است!
لب فشردم و گفتم:
-‌ خب حالا که نمی‌خواهد نامه بخواند، با زبان حرفت را بزن!
او معترض گفت:
-‌‌ باز حرف خودت را می‌زنی؟ خودت بودی همچین سبک‌سری می‌کردی؟ تا همین‌جا هم عقلم را دست تو دادم چون کور و کَرم! این یکی دیگر ممکن نیست. به گوش عمه حمیرا برسد عین یک دختر سبک‌سر شُهره شهر می‌شوم.
خونسرد گفتم:
-‌ خب خودت نگو بگذار یکی از زبان تو بگوید.
پُفی کرد و گفت:
-‌ مثلاً کی؟
-‌ عمه حمیرا خانومت!
-‌ نه بابا ! این هم راه حل است که تو می‌دهی؟ می‌خواهی بگذارد کف دست آقاجون که دخترت شرم و حیا را قورت داده و آمده پیش من به پسر رضا ابراز محبت می‌کند؟
-‌ وا؟ مگه حمیرا از دل تو خبر ندارد؟! والله تو شمال که خیلی تلاش می‌کرد تو و حمید را به هم برساند.
-‌ عمه یک جورایی دوست دارد حمید از فامیل زن بگیرد. سر همین روی من نظر مثبت دارد و اِلّا خبر از درد من ندارد.
-‌ خب عزیزجون پیش آقاجونت حرف بزند و دوتایی زیر پوستی با حمید حرف بزنند.
-‌ حرف‌ها می‌زنی فروغ؟ خانواده من بروند التماس که بیا دختر ما را بگیر!
-‌ به نظرم همون عمه حمیرا بهتره. بالاخره روی تو نظرش مثبت است.
-‌ آن وقت اگه حمید مرا نخواهد، عمه حیثیتم را جلوی دوست و آشنا به باد می‌دهد.
پُفی کردم و گفتم:
-‌ پس کی؟ بالاخره یک نفر باید پا درمیانی کنه و به او بگوید که سوسن مورد خوبی برای ازدواج است. این‌طوری تکلیف تو هم مشخص می‌شود.
هر دو سکوت کردیم و به فکر فرو رفتیم. کمی بعد نگاه پرتردید سوسن به روی من لغزید و سکوت میانمان را شکست و گفت:
-‌ فقط یک نفر می‌تواند در مورد من با حمید حرف بزند.
متعجب گفتم:
-‌ کی؟
خونسرد گفت:
-‌ تو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
گویا آب سردی به صورتم پاشیدند مثل فنر از جا کنده شدم و گفتم:
-‌ چی؟ من؟ مگر عقلت را از دست دادی سوسن؟
سوسن نیم‌خیز شد و گفت:
-‌ آخر فروغ جز تو هیچ‌کسی از حال زار من خبر ندارد تو بهتر از هرکسی حال من را می‌دانی و بهتر می‌توانی راجع به من با حمید حرف بزنی.
با حرص گفتم:
- چه می‌گویی سوسن! آن بساطی که سر قایق شما داشتیم یادت رفته است؟ می‌خواهی باز من و او را به جان هم بیاندازی؟
-‌ پس فروزان پا درمیانی کند!
-‌ فروزان که هنوز بچه‌است، یه دختر هجده ساله چی از عشق و عاشقی می‌فهمد. تازه حمید حرفش را به شوخی می‌گیرد.
سوسن مقابلم ایستاد و ملتمس دستم را فشرد و گفت:
-‌ پس خودت می‌توانی فروغ! تنها کسی که می‌شود به او امید داشت، خودت هستی.
دستم را از دستش کشیدم و گفتم:
- حرفش را نزن! من حاضر نیستم با آن پسره تخس از خود متشکر دهان به دهان بشوم.
-‌ به خاطر من فروغ!
بغضی کرد و لب برچید و گفت:
-‌ درست است تو من را به عنوان یک دخترخاله می‌بینی ولی من همیشه تو و فروزان را عین خواهر می‌دیدم.
حرفش ترحم مرا برانگیخت، میان دو راهی ماندم. درمانده در دلم نالیدم: آخر این چه خواسته‌ای است سوسن! راضی بودم جان به تو تسلیم کنم اما با او همکلام نشوم. حلقه‌های اشک در چشمان سوسن مرا از موضعم عقب کشید و گفتم:
-‌ چی بگویم که خدا را خوش بیاد! آخه اگر خوب پیش نرود چی؟ اگر باز به جان هم بیافتیم؟!
سوسن اشک چشمش را پاک کرد و گفت:
-‌ پس چه کار کنم؟
پُفی کردم و دست به کمر گذاشتم و گفتم:
-‌ باشد من حرف می‌زنم ولی قولی به من بده!
-‌ چه قولی؟
مردد گفتم:
-‌ اگر که بانی خیر شدم که هیچ، اگر نشد پا پس نکشی یا نمی‌دانم خودت را یک وقت نبازی. من دلم نمی‌خواهد قلبت بشکند اما به قول خاله‌جان عشق اگر با تو یار باشد خانه‌ات گرم و اگر نباشه خاکسترت می‌کند پس تو این‌طوری نباش.
دستم را با اطمینان فشرد و میان بغضش لبخندی به لب راند. او را در آغوشم فشردم و گفتم:
-‌ انشاءالله که خیر است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
کمی او را دلداری دادم که بالاخره این مسئله حل می‌شود. بعد حرف را به سوی کودکی‌هایمان کشاندم و او را مجبور کردم برای یادآوری خاطرات آلبوم عکس خانوادگی را بیاورد. تا او برود و آلبوم را بیاورد در دلم غلغله‌ای به پا شد، سرم پُر شده بود از فکرهای مختلف که مثل چکش بر فرق سرم می‌کوفت: حالا این یکی را کجای دلم بگذارم؟! چه‌طور با حمید راجع به سوسن حرف بزنم؟ از کجا شروع کنم؟ چه‌طور او را ببینم؟ اصلاً چه‌طور با او همکلام شوم؟ همه‌ی این‌ها هیچ، اگر او پسر معشوقه مادرم باشد چه؟ اگر در آلبوم عکس جوانی عمورضا را ببینم و او همان که من می‌خواهم باشد چه؟ هیچی‌هیچی شدم دلال ازدواج! اَه! لعنت به دهانی که بی‌موقع باز شود. باز من نطق کردم اسیر این زبان سرخم شدم. لعنت به تو فروغ چرا این دهان وامانده را نمی‌بندی! الان خوب شد؟ آن سری یادت رفته دخالت کردی و چی به سرت آمد؟ آخر حماقت هم انتها دارد!
در این افکار غرق بودم که سوسن با آلبوم بزرگی مشتاق داخل شد خودم را جمع و جور کردم و او کنارم نشست و گفت:
-‌ یادش بخیر! چند وقت پیش به باغ فرحزاد رفتیم جایت خالی! یاد آن روزها که کودکی و نوجوانی را سپری کردیم افتادم. همان‌جایی که حمید و فردین جیرجیرک روی ما می‌انداختند، یا آن تاب درخت گردو که نوبتی سوار می‌شدیم و تا آسمان اوج می‌گرفتیم و حتی آن استخری که سنگ پرت می‌کردیم و ماهی‌گیری می‌کردیم. آخ که چه‌قدر زود گذشت.
آلبوم را با ولع باز کردم عکس اول، عکس عمورحیم با کلاه شاپو و کت و شلوار بود و بعدش عکس‌هایی از کودکی های فردین و سوسن و بهروز که در عکاس‌خانه انداخته بودند. چندین عکس خانوادگی، خاطرات باغ فرحزاد، حتی عکس مادرم در عکس‌های دسته جمعی خانوادگی بود عکس کودکی‌های حمید هم دیده می‌شد اما هیچ عکسی از عمورضا و همسرش در آن یافت نشد. انگار عکس‌ها فقط برای کودکی‌های ما و زمانی که مادرم زنده بود بودند. متعجب به سوسن گفتم:
-‌ پس چرا عمورضا و مرحوم ثریا این‌جا عکس ندارند؟
سوسن گفت:
-‌ چون عمورضا سال‌ها بود در اصفهان زندگی می‌کرد فقط تابستان‌ها حمید پیش ما می‌آمد. خاطرت هست؟! کل تابستان را با ما می‌گذراند وقتی مدرسه‌ها شروع می‌شد عمورضا و مرحوم زن‌عمو سری به ما می‌زدند و حمید را با خودشان می‌بردند.
گفتم:
-‌ یادم هست که من در کل دوره کودکیم یک یا دوبار عمورضا را دیدم. آن هم وقتی بود که مادرم به باغ فرحزاد نیامده بود و ما هم پیش خانواده عمویت غریبگی می‌کردیم و به خاله می‌گفتیم ما را به خانه برگرداند!
سوسن خندید و گفت:
-‌ عزیزجان می‌گفت عمورضا دشمن زیاد داشت، چند نفر قصد داشتند او را بکشند سر همین زندگیش پنهان بود. خیلی به خانه ما نمی‌آمد این را همین چند وقت پیش فهمیدم.
متعجب گفتم:
-‌ پس آن روز حمیرا وقتی داشت از خانه به گوشی حرف می‌زد منظورش همین بود؟
سوسن لب فشرد و گفتم:
-‌ چه می‌دانم کلاً عمورضا آدم مرموزی است. همیشه سرش در لاک خودش بود و کم حرف می‌زد با این‌که عموی ماست من هنوز هم در حرف زدن با او احساس رودربایستی دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,016
6,615
مدال‌ها
2
ناامیدانه آلبوم را بستم و گفتم:
-‌ عجیب است. شما چی؟ آن سال‌ها مگر به منزل عمویتان نمی‌رفتید؟ مگر می‌شود آدم سری به عمویش نزند. خصوصاً عمورحیم که تا هفت پشت از خانواده‌اش رفت و آمد دارد.
سوسن گفت:
-‌ ما می‌رفتیم اما عمو خیلی به تهران نمی‌آمد. خودش می‌گفت تهران را دوست ندارد. زشت‌ترین شهری است که در آن زندگی کرده. حالا هم به خاطر اصرارهای عمه و آینده حمید از اصفهان دست کشید و دوباره به تهران برگشت.
-‌ حالا خاله نگفت چرا عمورضا دشمن زیاد داشت؟ خبط و خطایی در جوانی نکرده بود؟
-‌ نمی‌دانم! اما سربسته می‌دانم عمورضا در جوانی به خاطر تهمت به زندان افتاد. می‌گفتند حجره‌ی یک نفر را آتش زده است اما عزیز قسم می‌خورد که کار او نبوده و فقط یک عده از خدا بی‌خبر رضا را بیچاره کردند.
لب فشردم و گفتم:
-‌ چه قدر عجیب!
به فکر فرو رفتم اگر عمورضا سال‌ها در تهران نبوده و آن اتفاقات ناگوار برایش افتاده چه‌طور می‌تواند قصه عشقی با مادرم داشته باشد. عجیب است... شاید نگاه‌های حمید قدری شبیه آن مرد بود. شاید من اشتباه کرده بودم.
صدای خاله از پایین پله‌ها افکارم را از هم پاشید که ما را به سوی میز ناهار دعوت می‌کرد. با سری که پر از افکار مختلف بود به سوی میز ناهار رفتیم. جمع ما سه نفره بود و گویا عمورحیم و فردین و بهروز قرار بود در همان ساختمان نیمه کاره غذایشان را بخورند. بعد از ناهار هم بهانه پدر دست از پا دراز تر به سوی خانه روان شدم در حالی که سوسن بار مسئولیت دیگری روی شانه‌ام گذاشته بود که هربار یادش می‌افتادم دلم می‌خواست هزار لعنت نثار خودم می‌کردم.
عصر بود که به خانه رسیدم برخلاف انتظارم پدر در خانه بود و به رادیویش چسبیده و با چهره‌ای غضبناک به اخبار شورش‌های اخیر گوش فرا می‌داد و زیر لب بلند‌بلند زمین و زمان را به ناسزا می‌بست. تا نگاهش به من افتاد سر چرخاند و به جای پاسخ سلامم غرید:
-‌ کجا بودی فروغ؟ احمدآقا به بیمارستان رفته بود گفته بودند سر ظهر کلاست تمام شده!
آب دهانم را قورت دادم، هنوز هم که هنوز است در این سن از ترس غرش‌های پدرم سر جایم خشک می‌شدم و دلهره ته دلم را خالی می‌کرد. با نوای ضعیفی گفتم:
-‌‌ کمی به بازارچه سر زدم تا چندتا وسیله برای اتاقم بخرم برای همین دیر شد.
پدرم به یک‌باره مثل فنر از جا پرید و با چشمان زاغ و قرمزش به من زل زد و صدای فریادش خانه را لرزاند و گفت:
-‌ پس کو وسایلت؟ کو خریدهایت؟
آب دهانم را به زور قورت دادم و دست و پایم به لرز درآمدند، آهسته به دروغ گفتم:
-‌ در... در کیفم گذاشتم می‌خواهید نشان بدهم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین