- Jun
- 1,016
- 6,615
- مدالها
- 2
سپس گازش را داد و مقابل چشمانم آرام آرام دور شد.
نفسم را با حرص بیرون راندم، دستانم از زور سرما سرخسرخ شده بودند و از سر بیحسی توان نگه داشتن بند کیفم را نداشتند. کیفم را زیر بغل زدم و به زور از لابهلای رد و پای مردم راهم را پیش گرفتم. پاهایم خیس شده بودند و انگشتان پایم از سرما تیر میکشید، آنقدر از دست فروزان عصبی بودم که حد و حساب نداشت. برف همچنان با قدرت میبارید، هوا رو به غروب میرفت. کمکم خبری از عابران پیاده نبود و در خیابانها، ماشینها با سختی و به آرامی راه میرفتند و پشت هم برای هم بوق میزدند. هر ازگاهی یک جنبش خودجوش از مردم بودند که برای هل دادن ماشینی به کمک میشتافتند.
بالاخره به چهار راه پهلوی رسیدم سرگردان و خسته و کرخت به دنبال ماشین دربست بودم. راضی بودم هرچه دارم تقدیمش کنم فقط مرا تا خانه برساند. از دور ماشینی را دیدم به زحمت به گامهایم شتاب دادم هنوز چند گام جلوتر نرفته بودم که به یکباره زیر پایم لغزید و با جیغ بلندی روی برفهای گلآلود جاده غلتیدم، سرتاپایم از گِل و لای خیس شد. فقط همین را کم داشتم! دو نفر زن و مرد برای کمک به سویم شتافتند. به زور زحمت بلندم کردند، بغضی در گلویم باد کرد به سختی خودم را تکاندم استخوان کمرم به درد آمده و نگاهها و نیشخندهای اطرافیان شرمگینم کرده بود. اشکهای گرمم پشت هم راه گرفتند. آنقدر که هرکسی یکجور دلداریم میداد، در همین حین اتوبوس لیلاند دوطبقه آبی رنگی سر رسید و همه برای سوار شدن به آن هجوم آوردند برای خودم چاره جز سوار شدن در آن نمیدیدم. ناچار با همان وضع گلآلود و ریختی نابهسامان سوار اتوبوس شدم و تا خود خانه به حالم پنهانی اشک ریختم. به مقصد که رسیدم از اتوبوس پیاده شدم و سلانهسلانه و به زحمت و درحالی که استخوان مهره کمرم هم درد میکرد به سوی در خانه رفتم. از خیابانِ مقابلِ خانه که میگذشتم، چشمم به خودرو کادیلاک آبی روشنی که مقابل در خانه ما پارک شده بود، خشک شد. فقط دعا دعا میکردم که او نباشد. بارش برف آهستهتر شده بود آرام و با احتیاط پیش رفتم، همین که نزدیکش شدم؛ در ماشین باز شد و حمید از آن پیاده شد. از دیدنش جا خوردم، سرتا پایم را برانداز کرد و درحالی که به زحمت جلوی خندهاش را گرفته بود گفت:
- هی فروغ چه بلایی به سرت آمده!
به تندی او را نگریستم و گفتم:
- خب که چی؟ اینجا کشیک میدادی که من برسم و به من ریشخند بزنی؟!
خندهاش را قورت داد و با چشمانی که میدرخشید به من زل زد و گامی پیش آمد و گفت:
- نه فقط نگران بودم انتهای این غرور بیحدت به جای خوش نرسد که انگار همینطور بوده.
با حرص غریدم:
- لازم نکرده حضرت آقا نگران من باشند. لطفاً از سر راه من کنار بروید!
خندهای ملیح کرد و خودش را کنار کشید و دستش را به علامت تعارف مقابلم گرفت و گفت:
- بفرمائید شاهزاده غرور!
به تندی نگاهش کردم اما برای لحظهای وقتی نگاهم به چشمان گیرا و لبخند جادویاش افتاد گویا از یک بلندی به ناگه سقوط کردم، لحظهای مات آن چشمان گیرا و لبخند جادویش شدم که ته دلم را به یکباره فروریخته بود. فریادی که که در سرم میتاخت: خودش بود... همان نگاه گیرا و لبخند روی عکس!
نفسم را با حرص بیرون راندم، دستانم از زور سرما سرخسرخ شده بودند و از سر بیحسی توان نگه داشتن بند کیفم را نداشتند. کیفم را زیر بغل زدم و به زور از لابهلای رد و پای مردم راهم را پیش گرفتم. پاهایم خیس شده بودند و انگشتان پایم از سرما تیر میکشید، آنقدر از دست فروزان عصبی بودم که حد و حساب نداشت. برف همچنان با قدرت میبارید، هوا رو به غروب میرفت. کمکم خبری از عابران پیاده نبود و در خیابانها، ماشینها با سختی و به آرامی راه میرفتند و پشت هم برای هم بوق میزدند. هر ازگاهی یک جنبش خودجوش از مردم بودند که برای هل دادن ماشینی به کمک میشتافتند.
بالاخره به چهار راه پهلوی رسیدم سرگردان و خسته و کرخت به دنبال ماشین دربست بودم. راضی بودم هرچه دارم تقدیمش کنم فقط مرا تا خانه برساند. از دور ماشینی را دیدم به زحمت به گامهایم شتاب دادم هنوز چند گام جلوتر نرفته بودم که به یکباره زیر پایم لغزید و با جیغ بلندی روی برفهای گلآلود جاده غلتیدم، سرتاپایم از گِل و لای خیس شد. فقط همین را کم داشتم! دو نفر زن و مرد برای کمک به سویم شتافتند. به زور زحمت بلندم کردند، بغضی در گلویم باد کرد به سختی خودم را تکاندم استخوان کمرم به درد آمده و نگاهها و نیشخندهای اطرافیان شرمگینم کرده بود. اشکهای گرمم پشت هم راه گرفتند. آنقدر که هرکسی یکجور دلداریم میداد، در همین حین اتوبوس لیلاند دوطبقه آبی رنگی سر رسید و همه برای سوار شدن به آن هجوم آوردند برای خودم چاره جز سوار شدن در آن نمیدیدم. ناچار با همان وضع گلآلود و ریختی نابهسامان سوار اتوبوس شدم و تا خود خانه به حالم پنهانی اشک ریختم. به مقصد که رسیدم از اتوبوس پیاده شدم و سلانهسلانه و به زحمت و درحالی که استخوان مهره کمرم هم درد میکرد به سوی در خانه رفتم. از خیابانِ مقابلِ خانه که میگذشتم، چشمم به خودرو کادیلاک آبی روشنی که مقابل در خانه ما پارک شده بود، خشک شد. فقط دعا دعا میکردم که او نباشد. بارش برف آهستهتر شده بود آرام و با احتیاط پیش رفتم، همین که نزدیکش شدم؛ در ماشین باز شد و حمید از آن پیاده شد. از دیدنش جا خوردم، سرتا پایم را برانداز کرد و درحالی که به زحمت جلوی خندهاش را گرفته بود گفت:
- هی فروغ چه بلایی به سرت آمده!
به تندی او را نگریستم و گفتم:
- خب که چی؟ اینجا کشیک میدادی که من برسم و به من ریشخند بزنی؟!
خندهاش را قورت داد و با چشمانی که میدرخشید به من زل زد و گامی پیش آمد و گفت:
- نه فقط نگران بودم انتهای این غرور بیحدت به جای خوش نرسد که انگار همینطور بوده.
با حرص غریدم:
- لازم نکرده حضرت آقا نگران من باشند. لطفاً از سر راه من کنار بروید!
خندهای ملیح کرد و خودش را کنار کشید و دستش را به علامت تعارف مقابلم گرفت و گفت:
- بفرمائید شاهزاده غرور!
به تندی نگاهش کردم اما برای لحظهای وقتی نگاهم به چشمان گیرا و لبخند جادویاش افتاد گویا از یک بلندی به ناگه سقوط کردم، لحظهای مات آن چشمان گیرا و لبخند جادویش شدم که ته دلم را به یکباره فروریخته بود. فریادی که که در سرم میتاخت: خودش بود... همان نگاه گیرا و لبخند روی عکس!
آخرین ویرایش: