- Jun
- 1,020
- 6,623
- مدالها
- 2
از صدای فریاد پدر فروزان سراسیمه پلههای طبقه بالا را دوتا یکی طی کرد و در نیمههای پلهها هراسان با نگاهی مضطرب به ما خشک شد. بهجت خانم هم با دستان کفی در آستانهی آشپزخانه نگران ایستاد پدر که معلوم نبود از کجا توپش پر بود نعره زد:
- خوب گوشهایتان را باز کنید. اگر بشنوم یا ببینم یا حتی نسیمی به گوش من برساند که یکی از اهالی این خانه سرش به تنش زیادی کرده و خام حرفهای یک عده بیسروپای خیابانی شده باشد و قاطی کسانی که شعار مرگ بر شاه و هزار حرف یامفتی که یک عده هیچچیز ندار سر میدهند، شده باشد خودم زنده زنده همینجا میسوزانمش.
از تهدید محکم پدر همه یک لحظه خشک شده بودیم و هیچ ک.س حرکتی نمیکرد. که نعرهاش جسدهای بیجان ما را به لرز درآورد:
- شیرفهم شد؟
همه از ترس جنبیدیم و تایید کردیم. بهجت خانم گفت:
- پناه بر خدا! آقا این حرفها چیست؟ ما عمریست که زیر سایه شما و اعلیحضرت نان میخوریم فروغ و فروزان هم دختران عاقلی هستند. خواهش میکنم انقدر حرص نخورید برای قلبتان ضرر دارد.
پدر فریاد زد:
- خواستم اتمام حجت کنم که تو این راه من به بچه خودم هم رحم ندارم. گول تبلیغات یک مشت گدا زاده را اگر بخورید خودم سر از تن شما جدا میکنم و آویز این دروازه شهر میکنم که همه بفهمند من در این راه با هیچ احدی شوخی ندارم.
از تهدید دهشتناک پدر همگی مو بر تنمان سیخ شده بود آنچنان کلماتش را جدی و با حرص ادا میکرد که هرلحظه این حس بر من مستولی شد که پدر تصور کرده بود دیر آمدن من بر خانه در پی یک توطئه علیه مقدساتش بوده است. سپس نگاه غضب آلودش از روی صورت تک تک ما چرخید و روی صورت من ماند و با همان رگ پیشانی بیرون جسته روی صندلیش ولو شد و گفت:
- همه بلافاصله بعد از تعطیلی در دانشگاه به خانه بر میگردید. هر چیزی هم که احتیاج داشتید وظیفه احمدآقا و پسرش و بهجت خانم هست شیر فهم شد؟
آهسته و با صدای مرتعش گفتم:
- بله.
سپس تکانی به خود دادم و از سالن گذشتم. فروزان تکانی به خود داد و با چهرهای رنگ پریده مردد راه بازگشت را پیش گرفت. تهدید یکباره پدر او را به شدت ترسانده بود. آهسته به طبقه بالا خزیدیم که فروزان به بازویم چنگ زد و آهسته غرید:
- کجا بودی فروغ؟ نکنه از این حماقتها بکنی و قاطی این آدمها بشوی.
کلافه توپیدم:
- این چه خزعبلاتیه؟ معلوم است که نه!
او نفس راحتی کشید و گفت:
- فکر کردم تیمسار چیزی حس کرده که اینطوری خط و نشان میکشد.
- طبق معمول باز از دنده چپ بلند شده است و توپ و تفنگش را به سمت ما نشانه گرفته.
این را گفتم و به اتاقم خزیدم خسته کلافه کیفم را روی تخت پرت کردم و پالتو از تن برکندم. نوای ملایم گوشنوازی از پشت در تراس به گوش میرسید. به سوی در تراس رفتم و علارغم سوز سردی که از بیرون میآمد در را باز کردم تا به نوای مرد ویولونزنی که آن سوی خیابان ایستاده بود و از مردم انتظار مساعدت داشت، گوش دهم.
- خوب گوشهایتان را باز کنید. اگر بشنوم یا ببینم یا حتی نسیمی به گوش من برساند که یکی از اهالی این خانه سرش به تنش زیادی کرده و خام حرفهای یک عده بیسروپای خیابانی شده باشد و قاطی کسانی که شعار مرگ بر شاه و هزار حرف یامفتی که یک عده هیچچیز ندار سر میدهند، شده باشد خودم زنده زنده همینجا میسوزانمش.
از تهدید محکم پدر همه یک لحظه خشک شده بودیم و هیچ ک.س حرکتی نمیکرد. که نعرهاش جسدهای بیجان ما را به لرز درآورد:
- شیرفهم شد؟
همه از ترس جنبیدیم و تایید کردیم. بهجت خانم گفت:
- پناه بر خدا! آقا این حرفها چیست؟ ما عمریست که زیر سایه شما و اعلیحضرت نان میخوریم فروغ و فروزان هم دختران عاقلی هستند. خواهش میکنم انقدر حرص نخورید برای قلبتان ضرر دارد.
پدر فریاد زد:
- خواستم اتمام حجت کنم که تو این راه من به بچه خودم هم رحم ندارم. گول تبلیغات یک مشت گدا زاده را اگر بخورید خودم سر از تن شما جدا میکنم و آویز این دروازه شهر میکنم که همه بفهمند من در این راه با هیچ احدی شوخی ندارم.
از تهدید دهشتناک پدر همگی مو بر تنمان سیخ شده بود آنچنان کلماتش را جدی و با حرص ادا میکرد که هرلحظه این حس بر من مستولی شد که پدر تصور کرده بود دیر آمدن من بر خانه در پی یک توطئه علیه مقدساتش بوده است. سپس نگاه غضب آلودش از روی صورت تک تک ما چرخید و روی صورت من ماند و با همان رگ پیشانی بیرون جسته روی صندلیش ولو شد و گفت:
- همه بلافاصله بعد از تعطیلی در دانشگاه به خانه بر میگردید. هر چیزی هم که احتیاج داشتید وظیفه احمدآقا و پسرش و بهجت خانم هست شیر فهم شد؟
آهسته و با صدای مرتعش گفتم:
- بله.
سپس تکانی به خود دادم و از سالن گذشتم. فروزان تکانی به خود داد و با چهرهای رنگ پریده مردد راه بازگشت را پیش گرفت. تهدید یکباره پدر او را به شدت ترسانده بود. آهسته به طبقه بالا خزیدیم که فروزان به بازویم چنگ زد و آهسته غرید:
- کجا بودی فروغ؟ نکنه از این حماقتها بکنی و قاطی این آدمها بشوی.
کلافه توپیدم:
- این چه خزعبلاتیه؟ معلوم است که نه!
او نفس راحتی کشید و گفت:
- فکر کردم تیمسار چیزی حس کرده که اینطوری خط و نشان میکشد.
- طبق معمول باز از دنده چپ بلند شده است و توپ و تفنگش را به سمت ما نشانه گرفته.
این را گفتم و به اتاقم خزیدم خسته کلافه کیفم را روی تخت پرت کردم و پالتو از تن برکندم. نوای ملایم گوشنوازی از پشت در تراس به گوش میرسید. به سوی در تراس رفتم و علارغم سوز سردی که از بیرون میآمد در را باز کردم تا به نوای مرد ویولونزنی که آن سوی خیابان ایستاده بود و از مردم انتظار مساعدت داشت، گوش دهم.
آخرین ویرایش: