جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ساناز هموطن با نام [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 16,760 بازدید, 312 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [درحصار ابلیس] اثر «ساناز هموطن کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ساناز هموطن
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ساناز هموطن
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۷۸

سوزان
با نوازش گونه‌اش آرام چشم‌های سبز و زیبایش را باز کرد؛ بدون حرکت و درکی از محیط پیرامونش به سقف گچ‌بری شده‌ی بالای سرش چشم دوخت. با شنیدن صدای نفس‌های امید کنارش و استشمام بوی عطری که بارها و بارها در مدرسه امید از هر جا عبور می‌کرد، ردی از آن می‌ماند، تمام اتفاقاتی که از سر صبح از سر گذرانده بود در ذهنش تداعی شد. آرام قطرات اشکش روی گونه‌اش چکیدن گرفتند! حتی جرأت نگاه کردن به اطراف و دیدن وضعیت خودش را هم نداشت. در ذهن کوچک سوزان کنار یه پسر ساعاتی را گذراندن به معنای بدنامی و رسوایی بی‌بازگشتی بود‌!
امید مجنون‌وار دستش را زیر سرش ستون نمود و مسلط‌تر به چهره‌ی مغموم سوزان خیره شد. باز همان حس مالکیت بر او، تمام وجودش را لبریز نمود و با این‌که در دل خیالش از تسخیر روح سوزان راحت بود اما با تمام وجود میل داشتن جسم او را نیز داشت و می‌دانست جنونی که شاهپور در او می‌بیند، جنون داشتن روح و‌ جسم سوزان باهم هست؛ نه جنون آزار او!
امید آرام اشک سوزان را از گونه‌اش که سمت گوش‌ او روان بود، گرفت و روی انگشتش آن را بوسید! چانه‌ی لرزان سوزان را که حس می‌کرد همه‌ی اندام و جوارحش از ترس فلج شده، گرفت و صورت او را سمت خودش برگرداند. نگاه هر دو با چشمان سبزشان درهم گره خورد.‌ امید با میل خواستن زیادی نفسش سنگین شد و به‌سختی آهی بلند کشید و سوزان با ترس و وحشتِ کُشنده‌ای چون پرنده‌ی اسیری با بغض نالید:
- تو رو خدا کاریم نداشته باش.
امید با لحن عاشقانه‌ای توان چشم برداشتن از سوزان را نداشت!
- باز این جنگل‌ها رو بارونی کردی؟ ماه من، اینقدر از من نترس؛ من که به تو آزاری نرسوندم.
سوزان به زحمت سعی کرد با التماس، بتواند کلمات را در دهان خشک از ترسش بچرخاند.
- مهندس، بزار برم. تو رو خدا من رو پیش خونواده‌م بی‌آبرو نکن. به‌خدا خودم رو می‌کشم، خونم گردنت میفته!
امید انگشت اشاره‌اش را روی لب‌های سوزان گذاشت!
- هیس، چی داری میگی؟ چه بی‌آبرویی ماه؟ ندیدی امروز صبح من از تو پیش مادرت خواستگاری کردم؟
سوزان جرأت بیشتری به خودش داد و اندام خشک شده‌اش را تکانی داد و پر غصه، کمی از نزدیکی نگاه امید فاصله گرفت.
- من نمی‌دونم مامانم چش بود! اما همچنین چیزی توی سن و سال من نشدنیه. مهندس ازت خواهش می‌کنم من رو به خونه‌مون برگردون.
امید بر لبه‌ی تخت مغموم پشت به سوزان نشست.
- چرا من رو مهندس صدا می‌زنی؟ به من امید بگو.
سوزان هم‌ سریع دست و پای بی‌حسش را جمع کرد و بر بالای تخت نشست و با وحشت تازه خودش را برانداز کرد و دید هنوز همان مانتو و شلوار مدرسه تنش است اما مقنعه‌اش سرش نبود و موهایش پریشان دورش ریخته بود. کمی خیالش راحت‌تر شد و درون خودش کز کرد.
- آقا امید من باید برگردم خونه، خواهش می‌کنم تا خونواده‌م نگرانم‌ نشدن، من رو برگردون.
امید از لبه‌ی تخت برخاست.
- ماه، امروز تولد من هم هست. دلم می‌خواد یه جشن کوچیک دوتایی بگیریم. ترس رو کنار بزار، مطمئن باش اینجا کاملاً در امانی و هیچکس به تو کوچیک‌ترین آسیب و آزاری نمی‌رسونه. فقط چند ساعت لطفاً تحمل کن تا هر دو‌ کنار هم خاطره‌ی خوبی از روز تولدمون ثبت کنیم. بعد قول میدم صحیح و سالم بدون این‌که کوچیک‌ترین ناراحتی برات پیش بیاد پیش خونواده‌ت برگردونمت.
سوزان متعجب به نگاه ملتمسانه امید خیره شد!
- واقعاً امروز به دنیا اومدی؟
امید لبخند غمگینی زد.
- به دنیا رو نمی‌دونم اما بله، امروز متولد شدم!
سوزان اصلاً متوجه منظور عجیب امید نشد.
- تولدت مبارک باشه اما من باید برگردم.
امید بی‌توجه به خواسته‌ی سوزان سمت درب اتاق رفت و روی به او سر چرخاند.
- ماه خوشگلم، تولد تو هم مبارک باشه. حالا من تا بیرونم، یکی از این لباس‌ها رو به سلیقه‌ی خودت بپوش. دوست ندارم با اجبار تنت کنم.
امید در آستانه‌ی درب اتاق هنگام خروج، مجدد مکثی نمود و ناگهان لحن صدایش تغییر کرد و تحکم بیشتری گرفت!
- زیاد زمان نداری. در ضمن بهتره بدونی تو توی یه خونه باغ دور از شهر و هر رفت و آمدی هستی. این رو گفتم بدونی فکرهای بچه‌گونه رو کنار بزاری، هر چند، جیغ و فریاد هم تا دلت بخواد آزاده!
سوزان وحشت‌زده از جمله‌ی آخر امید، رفتنش را با بستن درب اتاق، تماشا کرد و با نگاه به پیراهن‌های عروسکی در چند رنگ با هراس زمزمه نمود:
- من خوابم؟ اگه این یه خوابه، چرا پس از این کابوس بیدار نمی‌شم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۷۹

سوزان
بعد از خارج شدن امید از اتاق خانه باغ، سعی کرد استرس و تشویش خود را کنترل نماید تا بتواند درست فکر کند. صدای غرش آسمان شوکی به او‌ وارد کرد و تکانی خورد. دستش را روی قلبش گذاشت و توجه‌اش سمت شق‌شق باران بر پنجره‌ی اتاق جلب شد. انگار تا آن ساعت متوجه پنجره‌ای در اتاق نشده بود! با دقت زوایای اتاق را از زیر نظر گذراند.
اتاق مربع بزرگی بود با کف‌پوشی قهوه‌ای، طرح چوب که فرش شش متری زمینه تیره‌ای مقابل تخت چوبی تاج‌دار دو نفره، پهن شده بود. تختی که سوزان از روی آن اطرافش را کنکاش می‌کرد، روبه‌روی درب ورودی اتاق قرار گرفته بود. در سمت چپ تخت، میز آرایشی چوبی ست طرح تخت با آیینه‌ای تاجدار و حاشیه‌هایی طلایی، دیده میشد و بر روی دیوار سمت راست تخت، پنجره‌ای بزرگ قرار داشت که پرده‌‌ی حریری مقابلش آویخته شده بود که والان تیره با حاشیه‌های طلائی از دو سمت، حالت گوشواره‌ای بر روی حریر پرده به چشم می‌خورد. بلندی گوشواره‌های والان به کناره‌های پنجره با میخ تزئینی طلائی به شکل سر شیری غران جمع شده بودند. بر روی میخ طلائی پرده توجه سوزان غیر نوار پرده‌ی طلائی که والان پرده را چون کمربندی جمع کرده بود به مقنعه آویز شده‌اش جلب شد!
سوزان با برانداز پنجره با عجله از جا پرید و از تخت پایین آمد. کتانی‌هایش را هم پایین تخت جفت شده دید! با چشم در اتاق به دنبال کیف مدرسه‌اش هم گشت و آن را هم روی صندلی مقابل میز آرایش یافت. در میان صدای غرش رعد و بارانی که تندتر بر شیشه‌ی پنجره ضرب گرفت، روی نوک انگشتان پا حرکت کرد و پشت پنجره رفت. در همان میان صدای نواختن اُرگ و جازی از پایین برخاست! سوزان با هراس سمت درب نگاه کرد و با سر و صدا و همهمه‌ای که از پایین می‌شنید، حدس زد جشن تولد را با نواختن آهنگ، شروع کرده‌اند و باید میهمان‌های زیادی هم پایین باشند!
سوزان آرام با دقت، پرده‌ی حریر را کنار کشید و اولین چیزی که توجه‌اش را جلب نمود، پنجره‌ی ریلی‌‌ای بود که حفاظی مقابلش نداشت. شاخ و برگ درختان بلندی را در حال رقصیدن زیر خیسی باران تند بهاری مقابل پنجره دید. قفل پنجره را آرام به پایین فشار داد و آن را باز کرد و ریل پنجره را کم‌کم‌ کشید تا بدون صدایی باز شود.
پنجره که کنار رفت باد سردی خیسی قطره‌های درشت باران را بر سر و صورت سوزان پاشید و موهایش را به بازی گرفت. سوزان محتاطانه سرش را از پنجره بیرون برد تا موقعیت خود را بهتر بفهمد.
پنجره در فاصله‌ی زیادی از زمین قرار داشت. کمی بدن خودش را هم بیشتر به بیرون خم کرد و در پایین پنجره، باغی دید پر از درختانی که شکوفه‌های آن‌ها تازه به جوانه‌های میوه‌ تبدیل شده بودند. سوزان فهمید باید در طبقه‌ی دوم خانه باغ باشد و پریدن از پنجره غیر ممکن بود. ناگهان توجه‌اش به نشستن چند گنجشک جلب شد که از خیسی باران به زیر طاق خانه پناه آوردند و لب هره‌ی پنجره‌ی دیگری، جنب پنجره‌ای که سوزان پشت آن بود، نشستن!
سوزان حدس زد آن پنجره باید داخل اتاق کناری باشد، هره‌ی آن پنجره کاملاً چسبیده به لبه‌ی دیوار آجری باغ بود. با خود فکر کرد اگر بتواند بر روی آن هره برود می‌تواند بر لبه‌ی دیوار باغ برود و از آنجا به بیرون باغ بپرد. اما چطوری باید به لب پنجره‌ی دیگر می‌رفت! فاصله‌ی دو پنجره آنقدری بود که می‌دانست با پرش به آن نخواهد رسید و پریدن بر لبه‌ی باریک یک هره هم ریسک بالای افتادن داشت. سرش را که تا نصف بالا تنه بیرون داده بود از پنجره داخل آورد و پنجره را دوباره آرام بست. تصمیم گرفت از اتاق بیرون برود و با توجه به پنجره‌ای که حدس زد مال اتاق کناری باید باشد، وارد آن یکی اتاق شود و از همان پنجره بتواند به لبه‌ی دیوار باغ برود!
با این تصمیم با چشم در اطرافش به دنبال گیره‌ی موهایش گشت و چون آن را نیافت، موهای خیس شده‌اش را با دست پشت سرش گوله کرد و سر گیسوان بلندش را لای گوله‌ی موهایش مهار نمود که پایین نریزند. مقنعه‌اش را هم با عجله از روی میخ پرده برداشت و کج و معوج سرش نمود! خواست کتانی‌های پفکی سیاهش را هم به‌پا کند که فکر کرد با آن‌ها نمی‌تواند دیگر بی‌سر و صدا راه برود. بند هر دو را با سرعت به‌هم‌ گره زد و چون شال گردنی دور گردنش آویز نمود! کیف مدرسه‌اش را هم از بندهای کولی شکلش پشت کمرش انداخت! آرام روی نوک پنجه به پشت درب اتاق رفت. کمی گوشش را به درب چسباند و اینقدر سر و صدای جاز بلند بود که چیزی از پشت آن حس نکرد! به آرامی دستگیره‌ی درب را پایین داد و نفسش از ترس در سی*ن*ه حبس شد. کم‌کم بیشتر درب را گشود و با جرأت بیشتری بیرون را محتاطانه نگریست. راهرویی کف چوبی مقابل خودش با نرده‌های چوبی دید که سر و صدای ارگ و جاز و خنده و همهمه از پایین نرده‌ها شنیده میشد!
سوزان قدمی با ترس بیرون گذاشت و سمت راست و چپ راهروی مقابلش را از زیر نظر گذراند. ظاهراً کسی اطرافش نبود و سمت راستش اتاقی بود که درب آن بسته بود. در سمت چپش نیز با فاصله‌ای دو متری، پله‌هایی پهن و چوبی دید که نرده‌های چوب آن در بالا به همان نرده‌های راهروی مقابل اتاق، وصل می‌شدند.
سوزان به نرمی و پاورچین‌پاورچین سمت اتاقی که درب آن بسته بود رفت؛ آرام دستگیره‌ی آن را پایین داد و با ترس، چشمانش را از لای درب باز شده به داخل اتاق چرخاند و چون کسی درون اتاق نبود به‌سرعت وارد آنجا شد و درب را آهسته بست!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۸۰

سوزان
می‌دانست طبق گفته‌ی امید زمان کمی تا بازگشت او دارد و این‌بار بی‌توجه به زوایای این یکی اتاق، فقط مستقیم پشت پنجره‌ی آن رفت و حتی بدون نگاهی به رنگ کرمی پرده، سریع‌تر اما بی‌صدا پنجره را باز کرد و دیگر به خود مجال فکر کردن نداد. لب پنجره نشست و کم‌کم تمام اندامش را از آن خارج نمود و زیر رگبار بی‌محابای باران، بیرون پنجره لب هره‌ی آن ایستاد! دوباره ریل پنجره را به آرامی از بیرون کشید و بست.
سرما و خیسی باران از روی سنگ هره‌ی پشت پنجره از کف پایش چون پیچکی دور ساق پایش بالا رفت و در کمرش تیر کشید! سوزان نگاهی به خیسی جوراب‌های سفیدش انداخت و می‌دانست ممکن است با آن‌ها سُر بخورد. سریع جورابهایش را در حالی‌که زیر رگبار باران و خشونت باد بی‌تعادل لب هره بود از پا در آورد و همراه مقنعه‌اش که باد بالا می‌آورد و جلوی دیدش را می‌گرفت، درون جیب مانتواش گوله کرد و گذاشت!
سوزان در حالی‌که از پشت خود را به شیشه پنجره چسباند، محتاطانه به بغل حرکت کرد و خود را به نزدیک دیوار عرضی باغ رساند. هره‌ی سی سانتی و سیمانی لبه‌ی دیوار آجری باغ، کمی پایین‌تر از هره‌ی پنجره بود.
سوزان با احتیاط در حالی‌که مانتو بر تنش خیس و سنگین شده بود و کتانی‌هایش دور گردنش و کیفش پشت کمرش، بیشتر سنگینی می‌کردند؛ نشست و به سختی نوک انگشتان پایش را لب هره‌ی دیوار رساند و سعی کرد ابتدا بتواند با یک پا بر روی آن بایستد و در حالی‌که تعادل زیادی نداشت، باقی اندامش را هم سمت لبه‌ی دیوار کشاند و ناگهان تلویی خورد و در حالی‌که داشت از لبه‌ی دیوار به پایین پرتاب میشد، خود را با شکم روی هره‌ی دیوار کوبید و دوطرف دیوار را با درد شکمش در حالی‌که لبهایش را محکم لای دندان‌هایش نگه داشت تا فریاد نکشد، چنگ زد و خود را به حالت دمر روی دیوار نگه داشت!
آسمان همچنان غرش می‌کرد و باران تند بر کمر و تن سوزان سرمای نمناکی می‌داد. اما سوزان بی‌توجه به بدن سردش در حالی‌که تمام اندامش از آدرنالین* بالا می‌لرزید، سعی کرد به درد ضربه‌ی شکمش فائق شود و روی هره نشست، پاهایش را به خارج دیوار باغ آویز کرد و بدون توجه به ارتفاع دیوار و زیر پایش با عجله و وحشتی که داشت به پایین پرید!
سوزان با ضرب درون گودال گِل‌آلود آبی که زیر دیوار آجری باغ جمع شده بود، فرود آمد و درد تمام استخوان پاهایش را در برگرفت! اما فقط فرار از آنجا برایش مهم بود و بی‌توجه به سر و وضع گِل‌آلود و خیس خود با تحمل تمام دردهای استخوانی پا و کمرش، ایستاد! هراسان اطرافش را نگاه کرد، جاده‌ی باریک و خاکی که از خیسی باران گِل‌آلود شده بود را از لای درختان پشت دیوار باغ که بین آن‌ها فرود آمده بود، دید و به‌سمت آن دوید!
به محض این‌که با عجله و دستپاچه از میان شاخ و برگ درختان کوتاه قدتر به سر جاده‌ی باریک کوچه باغ رسید، صدای کشیده شدن لاستیک اتومبیلی بر خیسی و گِل‌آلودی جاده بلند شد و سوزان حس کرد دردی داغ به تمام اندامش هجوم آورد و بعد لحظه‌ی برخوردش با زمین خیس، دیگر درد ساکت شد؛ چیزی حس نکرد!
شاهین بهت زده از پشت رُل اتومبیل آلبالویی رنگش، دوو ریسر ۱۹۹۰ به شهاب که کنارش نشسته بود، نگاهی انداخت و شهاب خونسرد ابرویی بالا داد.
- زدیش!
شاهین با عجله از اتومبیل بیرون پرید و جسم بی‌تکان دختر مدرسه‌ای را دید که دمر با موهایی خیس و پریشان افتاده!
شهاب هم پیاده شد و بالای سر سوزان رفت، او را برگرداند. آسمان خشمگین‌تر غرید و آن دو، تنها صورتی خونین دیدند که پیشانیش شکسته بود و خون شدیدی بیرون می‌ریخت و گویی باران با شدت خود می‌خواست آن را بشوید!
شهاب با چشمان تیزبینش اطرافش را کاوید و متوجه گیجی شاهین شد. سریع دستی بر پیشانی سوزان کشید، شکستگی سرش را با انرژی برتر خود ترمیم نمود تا خون‌ریزی قطع شود! نبض گردن او را چک کرد و انرژی‌ای به قلبش داد؛ سوزان را چون کودکی در آغوش گرفت و به بهت شاهین نگریست.
- چرا معطلی؟ بشین باید از اینجا دورش کنیم!
شهاب، سوزان را پشت اتومبیل خواباند، هر دو سوار شدند. شهاب نگاهی به نمای خانه باغ سفید رنگ امید انداخت.
- همین‌جاست خونه‌ای که لوسیفر آدرس آمیدان رو داد و می‌گفت تحت شکنجه‌ست! سر و صدا رو می‌شنوی؟ به‌نظرت این‌جوری کسی رو شکنجه میدن؟!
شاهین کلافه نگاهی به پشت سرش به صورت خونین سوزان انداخت.
- به جهنم که شکنجه میشه یا نه، این دختر مدرسه‌ای اینجا وسط این ناکجاآباد چیکار می‌کرد! چرا باید از اینجا دورش کنیم؟
شهاب به خونه باغ امید اشاره کرد.
- چون معلومه از دست ابلیسی فرار می‌کرده!
شاهین بهت زده پشت رُل با گیجی به شهاب خیره ماند!
- منظورت آمیدانِ؟
شهاب خشن با عصبانیت، صدایش را بلند کرد.
- آره، مگه ابلیس دیگه‌ای هم می‌شناسی که میل به عروسک بازی داشته باشه؟ بجنب تا بویی نبردند. نمی‌تونی رانندگی کنی من بشینم؟
شاهین دستپاچه خواست جاده‌ی باریک کوچه باغ را دور بزند که شهاب توجه‌اش به کتانی‌های پفکی دخترانه‌ای که از بند گره شده بودند و وسط جاده افتاده بود، جلب شد.
- وایساوایسا!
شهاب سریع مجدد پیاده شد و کتانی‌ها را هم درون اتومبیل انداخت و در حالی‌که شاهین اتومبیل‌اش را در باریکی جاده‌ی کوچه باغ به‌سختی سر و ته می‌کرد، موهای خیسش را تکانی داد.
- احتمالاً این دختر از همین خونه باغ آمیدان در حال فرار بوده، می‌بینی که خونه‌ی دیگه‌ای این اطراف نیست.
شاهین بعد از دور زدن به اتومبیل سرعت داد تا از آنجا دور شوند. از آیینه‌ی خیس کنارش نگاهی به خانه باغ دو طبقه با سنگهای سفید انداخت، نگاهی هم از آیینه‌ی وسط اتومبیل به معصومیت چهره‌ی خونین و موهای خیس و پریشان سوزان نمود و سری با تأسف تکان داد.
- ابلیس پس دنبال سیندرلاست با کفش‌های کتونی!

{پینوشت:
آدرِنالین*، با نام دیگر اپی‌نفرین، یک هورمون و انتقال دهنده‌ی عصبی است. این ماده باعث افزایش ضربان قلب، انقباض عروق و انبساط راه‌های هوایی شده و در بروز واکنش جنگ و گریز سیستم عصبی سمپاتیک مؤثر است. این هورمون معمولاً در مواقعی که فرد هیجان بالا را تجربه می‌کند در بدن ترشح می‌شود
.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۸۱

امید
در میان هیاهو و صدای بلند جاز و ارگ در حالی‌که از پله‌های خانه باغ بالا می‌رفت و به اتاقی که سوزان را تنها گذاشته بود، نزدیک میشد‌ از این‌که هاله‌ی سوزان را حس نمی‌کرد، نگران به قدم‌هایش شتاب بیشتری داد و با حس برتری که داشت، وقتی پشت درب اتاق رسید، دیگر کاملاً مطمئن شد او در اتاق نیست! با شتاب درب اتاق را گشود و همان‌طور که حس کرده بود اتاق را خالی دید! با عجله اتاق دیگر در راهروی طبقه‌ی بالا را هم‌ چک‌ نمود و سرویس بهداشتی هم که در آخر راهرو وجود داشت را هم نگاه کرد، هراسان شاهپور را فرا خواند.
شاهپور که متوجه غیبت سوزان شد با عجله افرادش که برای جشن تولد، آن‌ها را جمع کرده بود را برای جستجو به باغ و کوچه باغ و کل خیابان اصلی پخش نمود.
صدای جاز و ارگ به یک‌باره قطع شد و همه جا را همهمه و تشویش پیدا کردن سوزان که همه می‌دانستند بسیار برای امید ارزشمنده، فرا گرفته بود. شاهپور که می‌دانست الان کنترل امید بسیار دشوار خواهد بود، سریع نزد او برگشت و او را با غمی ژرف پشت پنجره‌ی اتاق ته راهرو دید! پنجره باز بود و صدای باران و رعد با سردی نمناکی فضای اتاق را در بر گرفته بود و باد بی‌رحم با شدت رگبار باران را بر سر و صورت امید، می‌کوبید. شاهپور با احتیاط به او نزدیک شد.
- نگران نباش، نمی‌تونه زیاد دور شده باشه؛ پیداش می‌کنن.
امید لبخند تلخی زد.
- ترس از من براش بیشتر از ترس از این ارتفاع بوده!
شاهپور ناباور به پنجره نزدیک شد.
- می‌خوای بگی از اینجا بیرون رفته؟
امید سر تکان داد.
- راه دیگه مگه بوده؟ پایین میومد که همه‌ی ما می‌دیدیمش.
شاهپور نگران به ارتفاع پنجره تا کف باغ نگاهی انداخت.
- دختره‌ی دیوونه! نکنه اتفاقی براش افتاده باشه.
امید با عصبانیت چشمانش را در چشم‌های شاهپور ثابت کرد.
- خیلی خنده‌داره! تو سردار سپاهی هزاران نفری هستی، خودت تنهایی ده تا لشکر رو حریفی؛ اون‌وقت با این همه افراد تن‌لش، نمی‌تونی از یه خونه باغ حراست کنی. همه رو جمع کردی به بزن برقص؟ نباید دو نفرشون رو‌ بیرون خونه می‌ذاشتی مراقب رفت و آمدها باشن؟
شاهپور با شرمندگی سر پایین انداخت.
- حق با توئه، فکرش رو نمی‌کردم این نیم وجبی همچین جسارتی داشته باشه! اما اون با پای پیاده که نمی‌تونه این کوچه باغ رو‌ بیرون بره، الان افرادم پیداش می‌کنن، نگران نباش.
امید بی‌تفاوت از کنار شاهپور عبور کرد و با احساسی تلخ از ترس سوزان و فرارش، مغموم از اتاق خارج شد و پایین رفت. شاهپور با اندوه از غم سکوت امید با غرش دیگری از آسمان و صدای تندتر شدن باران بر زمین و درختان، پنجره را بست و با اعصابی به‌هم ریخته از شماتت امید، آرنجش را به پنجره گذاشت و پیشانیش را بر ساعدش تکیه داد. همان‌طور که به شق‌شق برخورد باران بر شیشه نگاه می‌کرد از پشت بخار شیشه‌ی پنجره، امید را چون سایه درهم شکسته‌ای در کوچه باغ دید!
می‌دانست امید تنها می‌خواست با جشن تولدی مفصل، دل سوزان را به‌دست بیاورد و برعکس، باعث ترس و وحشت او شده بود و حالا خودش هم نگران، افسرده و غمگین، سر در گریبانِ بارانی بلند سیاهش، دستانش در جیبش در کوچه باغ حیران و سرگردانِ دختری بود که شاهپور اصلاً نمی‌توانست دلیل این همه عشق عجیب امید را به او درک کند!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۸۲

در خانه‌ی ویلایی مشترک شاهین و شهاب که دوبلکس و بسیار مجلل در محله‌ی بالای تهران بود، هر دو بالای سر جسم بیهوش سوزان که او را بر روی تخت شهاب در طبقه‌ی بالا خوابانده بودند در ابتدا با دقت تمام اندام‌های او را چک کردند و می‌دانستند چون او یک انسان ضعیف است باید سریع آسیب‌ دیدگی‌ها را از بین ببرند. استخوان پشت مُچ پا و قوزک پای سوزان دچار شکستگی و مهره‌های کمرش هم ضرب شدیدی دیده بودند، کلیه‌ چپش نیز در اثر برخورد اتومبیل به پهلویش، دچار خونریزی شده بود! شهاب با انرژی برتری که داشت با کمک‌ شاهین همه‌ی آسیب‌هایی که به جسم نحیف سوزان وارد شده بود را ترمیم نمودند و درد را از او گرفتند.
شهاب گیسوان پریشان سوزان را با وسواس از اطرافش جمع کرد و آرام‌آرام بین گیسوان او، روی جمجمعه‌اش را دست می‌کشید تا مطمئن شود، شکستگی جا نمانده باشد که ناگهان با لمس نشان ماه سوزان، گرمایی دستش را فرا گرفت! با کنجکاوی گیسوان سوزان را از روی آن نشان از هم باز کرد و کنار زد تا بهتر کف سر او‌ کنار شقیقه‌اش را ببیند. شاهین هم از کنکاش شهاب بین گیسوان سوزان، کنجکاو او‌ را نگریست!
- چیه! جمجمه‌ش هم شکستگی داره؟
شهاب چشمانش را به نشان برجسته‌ی ماه بر سر سوزان ریز کرد.
- هی، این... !
شاهین که تعجب و بعد سکوت شهاب را دید، کنجکاوتر شد.
- چی! این چی؟
شهاب به نشان ماه سوزان در سرش اشاره کرد تا توجه شاهین را نیز به آن جلب نماید.
- این رو ببین، این نشون رو می‌شناسی؟
شاهین با دقت به محلی از سر سوزان که شهاب موهایش را کنار زده بود، نگاه کرد و‌ آرام روی نشان را لمس کرد. او نیز انرژی آن نشان را از سر سوزان گرفت و در دستش احساس گرما نمود.
- این چیه؟ چه نشونی مگه! تو می‌دونی چیه؟
شهاب سر تکان داد.
- این یکی از ده نشون برتر قدرت طبیعته. اما این یه انسانِ، چرا باید این نشون ماه رو داشته باشه!
شاهین با نگاهی کنجکاوتر چشمان شهاب را کاوید.
- تو از کجا این نشون رو می‌شناسی؟ چی ازش می‌دونی؟
شهاب آرام موهای سوزان را دوباره روی نشان کشید و در حالی‌که گویا در ذهنش ریاضتش را یادآوری می‌کرد، نگاهش را در دوردست ذهنش گم کرد.
- وقتی برای گرفتن قدرت تنفس در لایه‌های زیرین زمین ماوراء راهی شدم، یکی از موانعی که باید همون ابتدا در لایه اولیه از بین می‌بردم اَبَر اهریمنی از طبیعت بود که این نشون در ابعاد خیلی بزرگترش، وسط پیشونیش قرار داشت. ماهِ وسط نشون روی پیشونی اون نور شدیدی ساطع می‌کرد، طوری که تاریکی لایه اولیه رو به‌راحتی می‌شکست و از قدرت تاریکی شمشیر من کم می‌کرد و جنگیدن باهاش خیلی دشوار شده بود. برای مبارزه با اون انرژی زیادی گذاشتم اما به‌محض کُشتنش، تجزیه شد و انرژی و قدرتش با کِشش عجیبی به درون قلب من جذب شد و انگار قدرتی عظیم از انرژی ماه کل وجودم رو گرفت! من با همون انرژی قدرتمند ماه، تونستم مراحل بعدی ریاضت در لایه‌های زیرین‌تر رو پشت سر بزارم. بعد از اون با قدرت ماه به‌راحتی می‌تونستم در تاریک‌ترین لایه‌ها هم اطرافم رو ببینم و تمرکز بالایی در رویارویی با اهریمنان تاریکی داشتم!
شاهین متحیر به معصومیت چهره‌ی سوزان نگریست.
- این دختر شباهتی به اَبَر اهریمنی که تو ازش میگی نداره، اون کاملاً یه انسانه!
شهاب هم در تأیید حرف شاهین سر تکان داد.
- آره اما حتماً توام گرمایی که از نشون سرش گرفتیم‌ رو حس کردی، این هر چیه انرژی فعالی داره؛ یعنی این دختر تحت کنترل انرژی طبیعته!
شاهین متفکر دستی درون موهای پر پشت و خوش‌ رنگش کشید.
- شاید به خاطر این نشونِ که آمیدان دنبالش بوده.
ناگهان با حرف شاهین، شهاب چشمانش را ریز کرد.
- وایسا ببینم، نکنه این دختر که از طبیعت نشون داره، همون کُشنده‌ی تاریکی باشه؟
شاهین به قد و بالای نحیف سوزان نگاهی انداخت و‌ لبخند تمسخرآمیزی بر لبانش نشست!
- این حریف تاریکی میشه؟ خنده داره!
شهاب جدی اخم‌هایش را درهم کشید.
- هیچ هم خنده‌دار نیست، یکم فکر کنی می‌فهمی من و تو رو لوسیفر دنبال نخود سیاه فرستاده. کدوم باند مافیایی؟ اگه این دختر ساکن محله‌ای باشه که آدرسش رو برای حصار کردنش به ما داده، شک نکن این همون مهره‌ی بازی با ارزشی که لوسیفر از ترس تاریکی می‌خواد تو حصار ما نگهش داره.
شاهین که تیزبینی شهاب را باور داشت، بیشتر در فکر فرو رفت.
- پس آمیدان چرا کمکش نکرده؟
شهاب پوزخندی زد.
- کمکش نکرده چون نمی‌خواد تعهدش به دِیمن رو بشکنه. شاید اصلاً این دختر رو اسیر کرده بود، تحویل اون افعی بده.
شاهین با ناباوری سری تکان داد.
- نه، آمیدان درسته از پادشاهی ماوراء شونه خالی می‌کنه اما همچین کاری نمی‌کنه که به دِیمن باج بده.
شهاب نگاهش رنگ بی‌اعتمادی به امید داشت.
- دیگه باجی بیشتر از این که با کنار کشیدن خودش، زمین و میدون رو برای تاختن اون خالی گذاشته؟ بزار دختره رو به‌هوش بیارم خودش گفتنی‌ها رو میگه.
شهاب با گفتن این حرف خواست لباس‌های سوزان را در بیاورد که شاهین دست او را گرفت و جدی در چشمانش خیره شد.
- چیکار داری می‌کنی؟
شهاب متعجب در نگاه جدی شاهین مات ماند!
- نمی‌بینی لباس‌هاش خیس آب و گِل شدن، باید عوض بشن وگرنه اون یه انسان ضعیفه، سرما می‌خوره.
شاهین، شهاب را کنار کشید.
- باور کن حس انسان دوستانه‌ت رو دوست دارم اما بتول خانم عوض می‌کنه.
شهاب پوزخندی زد.
- بی‌خیال جو غیرت برندار، تو چته؟ اینجا میای یه آدم دیگه میشی!
شاهین اخمی کرد.
- چون اینجا وطن مادر منه، یه جورایی وطن من هم هست. مادر من مسلمون بود و این دختر هم بدون شک همین‌طوره؛ اون‌ها اعتقادات خودشون رو دارن و نباید مرد نامحرمی بهشون نزدیک بشه یا دستی بهشون بزنه.
شهاب که انگار حرف‌های شاهین را نمی‌فهمید با دلخوری او‌ را برانداز نمود.
- نامحرم یعنی چی؟ بزار کارم رو بکنم!
شاهین، شهاب را به بیرون اتاق هُل داد.
- نه نمی‌شه، بجنب بیرون بریم. به بتول خانم میگم بیاد لباس‌هاش رو عوض کنه تا سرما نخورده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۸۳

سوزان
با حس لذت بخشی از نرمی جسمی هوشیاریش کم‌کم برمی‌گشت. بدون این‌که چشمانش را باز کند در ذهنش صدای ترمز اتومبیلی بر جاده‌ی گِل‌آلود، بار دیگر پژواک گرفت. آن‌چه از سر گذرانده بود به‌سرعت در ذهن وحشت‌‌زده‌اش مرور شد. حرکت جسمی نرم روی گردن و گونه‌اش دلهره بیشتری به او داد و ناگهان با خیسی لیس زدن زبانی با ترس چشمانش را گشود! از تیزی نور زرد اتاق از بین حصار مژگان بلندش، گویی خرده شیشه‌هایی بران به درون مردمک چشم سبزش فرو رفت! به‌سرعت چشمانش را بست و با خود اندیشید، کجاست و چه بلایی سرش آمده؟
بار دیگر همراه لیس زدن چشمانش، صدای میو ضعیفی مطمئنش کرد، گربه‌ای کنارش او را لیس می‌زند و از آنجایی که سوزان ترسی از گربه‌ها نداشت و بازی با آن‌ها را همیشه دوست داشت به‌جای وحشت حس خوشایندی او را در بر گرفت و با کنجکاوی دیدن گربه‌ای که کنارش حس می‌کرد، دوباره سعی کرد چشمانش را باز کند و در مقابل تیزی نور بیشتر دوام آورد. کم‌کم دو تا چشم آبی گربه ملوس و سفیدی را مقابل صورتش تشخیص داد اما نور و تصویر انگار در چشمانش حرکت داشت و نمی‌توانست صاف و درست ببیند!
بوی تلخ تنباکویی را با عطر عجیبی مخلوط شده حس کرد. لحظاتی فارغ از هر نگرانی و فکر و خیالی غرق در لذت بوی عطر و تنباکو شد و از نرمی گربه ملوس کنارش ناخواسته لبخند کم‌ رنگی بر لبانش نشست!
شهاب که کمی دورتر از تخت سوزان پشت میز کاری محو نگاه کردن به او مشغول پیپ کشیدن بود از لرزش چشمان سوزان و میومیو مارگاریتا فهمید به‌هوش آمده و بی‌صدا همان‌طور که حرکات او را زیر نظر گرفته بود، پیپی را با توتون کاپتان‌بِلک* مرغوب دود می‌کرد. سوزان هم در آن حال گیجی، بوی پیپ شهاب که با عطر لباسی که بر تنش کرده بودند درهم آمیخته بود، مشامش را نوازش می‌داد و حس لذت بخشی در او به وجود آورده بود!
سوزان به خودش جرأت بیشتری داد، سعی کرد چشمانش را به نور اتاق عادت دهد و دنبال سر منشأ عطر توتون چشم چرخاند. شهاب را مقابل تختش بر صندلی نشسته دید که آرنجش را بر میز کارش تکیه داده و با همان دست با لذت مشغول دود کردن پیپی بود!
سوزان بعد از دیدن چهره‌ی ناآشنای شهاب، تمام لذتی که عطر پیپ او را در برگرفته بود، فراموشش شد و هراسان روی تخت نشست و مارگاریتا از حرکت به یک‌باره‌ی او ترسید و کمی از سوزان فاصله گرفت! سوزان خطاب به شهاب با صدایی که از ترس می‌لرزید، پرسید:
- من کجام! تو کی هستی؟ چطوری اینجا اومدم؟
شهاب آرام از صندلی بلند شد، قد و قامت بلند و عضلانی او با چهره جدی و خشنی که داشت، ترس بیشتری بر وجود سوزان نشاند. همان‌طور که پیپ در دست به سوزان نزدیک میشد با لحنی که سعی می‌کرد از خشونت آن کم کند، جواب داد:
- نگران نباش، جای بدی نیستی.
سوزان از نزدیک شدن شهاب بیشتر درون خودش جمع شد.
- لطفاً جلو نیا، همون‌جا بمون!
شهاب بی‌تفاوت به خواسته‌ی سوزان، جلوتر رفت و با دیدن وحشت بیشتر سوزان و جمع شدن او درون هودی* بزرگی که مال شهاب بود و بر تن سوزان کرده بودند، لبخندش را پنهان نمود و کنار او روی تخت نشست. مارگاریتا را از کنار سوزان بغل گرفت و با دقت درون چشمان سبز سوزان که بعد به‌هوش آمدنش تازه می‌دید، خیره شد و پُک کوتاهی به پیپش زد.
- واؤو، چه چشم‌هایی!
سوزان با شرم و ترس به حرکات شهاب چشم دوخته بود و دیدن زاویه‌های چهره‌ی او از نزدیک برایش تازگی داشت و با لباس‌های سیاهی که بر تن داشت، او را شبیه گلادیاتورهای فیلم‌های تاریخی که همیشه ذهنش را درگیر می‌کردند، می‌دید! شهاب هم در حالی‌که محو چشمان سوزان شده بود و هم زمان مارگاریتا را نوازش می‌کرد، بدون این‌که از چشمان سوزان چشم بردارد خطاب به مارگاریتا گفت:
- خانم مارگاریتا این چشم‌ها از چشم‌های توام ملوس‌تره، مگه نه؟
سوزان بی‌اراده از تعریف شهاب از چشم‌هایش، توجه‌اش به چشمان شهاب جلب شد و این‌بار بدون تشویش، چشمانش را به رنگ آبی لاجوردی چشمان شهاب خیره نگه داشت و با لحن کودکانه‌ای چهره‌ی مردانه و خشن شهاب را از زیر نظر گذراند.
- چشم‌های تو هم خیلی قشنگه!
شهاب بهت زده محو چشمان سوزان ماند! گویی تا آن زمان کسی از رنگ چشمانش تعریفی نکرده بود یا جرأتش را نداشت! سوزان از حیرت شهاب از حرفی که ناخواسته زده بود، لبش را گزید و سرش را با شرم پایین گرفت.
- می‌دونم از بپاهای مهندسین. من داشتم از اون خونه باغ مهندس فرار می‌کردم، نمی‌دونم اصلاً چی شد، فکر می‌کنم ماشینی بهم زد!
سوزان با بغض سرش را مجدد بالا گرفت و در حالی‌که اشکش بر روی گونه‌اش روان شد به چشمان مبهوت شهاب خیره ماند.
- درسته؟ من تصادف کردم، نه؟!
شهاب، مارگاریتا را پایین تخت گذاشت و با لحن مهربانی که برای خودش هم غریب بود، سعی کرد ترس و وحشت سوزان را کمتر کند.
- چرا گریه می‌کنی؟ حیف این چشم‌های خوشگلت نیست اشک می‌ریزی! من توی عمرم بپای کسی نبودم و نیستم، خانم کوچولو. آروم باش و بهم بگو اصلاً این مهندس که میگی کیه و با تو چیکار داشت که ازش فرار می‌کردی؟

{پینوشت:
برند کاپتان‌بلک* Captain Black نوعی تنباکو مناسب برای استفاده در پیپ می‌باشد. اغلب توتون‌های پیپ از توتون‌های سیگار ملایم‌تر و مطلوب‌تر هستند، چون تنباکوهای خیلی ریز در پیپ مانع جریان هوا شده و باعث عدم کام گرفتن صحیح می‌شوند. توتون پیپ در شکل‌ها، اندازه‌ها و عطرهای مختلف عرضه می‌شوند.

هودی* از واژه انگلیسی Hoody گرفته شده است. هودی تن‌پوشی آستین بلند با کلاه می‌باشد. این پوشاک و تن‌پوش در واقع یک ژاکت یا سویشرت کلاه‌دار یا چیزی همانند پلیور است. هودی می‌تواند، دارای جیب، زیپ و حتی دکمه باشد. هودی‌ها معمولاً پارچه ضخیمی دارند تا شما را در برابر سرمای هوا حفظ کنند.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۸۴

سوزان
که از لحن مطمئن شهاب ناخواسته به او اعتماد کرده بود از پشت هاله اشک‌هایش به او نگریست و زوایای چهره‌ی جدی‌اش را می‌سنجید که آیا راست می‌گوید یا نه؟ شهاب گره ابروانش را بیشتر کرد و آرام دستش را روی دست سرد سوزان گذاشت و به او مجال ترسیدن نداد و با فشار کمی سعی کرد اطمینان بیشتری به سوزان دهد.
- به من اعتماد کن، خانم کوچولو! من نمی‌زارم تا در حمایت من هستی، کسی بهت آسیبی برسونه. پس بدون ترس برام بگو این مهندس کیه؟ از تو چی می‌خواد؟ از خودت، اسمت، خونواده‌ت حرف بزن! من هر کمکی ازم بربیاد، دریغی ندارم!
ناگهان با باز شدن درب اتاق، شهاب و سوزان ناخواسته هر دو دست‌هایشان را عقب کشیدند و اتصال عجیب و اعتماد بخشی که سوزان از گرمای دست شهاب حس کرده بود، قطع شد!
شاهین با سینی سوپ و آب میوه وارد اتاق شد. سوزان با دیدن پسر زیبا و خوش چهره دیگری که اندکی هم ته چهره‌ی امید را داشت، وحشت زیادی سراپایش را در بر گرفت و تازه به‌خودش توجه کرد و به هودی بزرگی که بر تن داشت، مات ماند.
شاهین با لبخند پر مهری سینی سوپ را کنار سوزان گذاشت.
- سلام، چه دختر خانم زیبایی! خوشحالم که مشکلی برات پیش نیومد. آخه با ماشین من تصادف کردی و متأسفانه من پشت فرمون بودم. حقیقت چنان ناغافل از پشت درخت‌ها به وسط جاده پریدی که با وجود سرعت کم و ترمزی که زدم باز برخوردی با ماشین داشتی. اما خیلی خوشحالم که آسیب جدی ندیدی.
سوزان که تازه از توجه به لباس غریبی که بر تن داشت که چطوری بر تنش کردند، استرس زیادی گرفته بود، بدون این‌که جوابی به شاهین بدهد، نگران و ملتمسانه به چشم‌های شهاب خیره شد.
- من باید قبل اومدن پدرم به خونه برگردم.
شهاب که از نگرانی نگاه سوزان در قبال ترس او احساس مسئولیت بیشتری کرد، نگاه با محبتی به او انداخت.
- خیله خب نگران نباش، بگو مال کجایی؟ باید کجا برگردونیمت؟
سوزان دستپاچه نام محل زندگیش را گفت و شهاب نگاه معنی‌داری به شاهین انداخت. شاهین برای آرام‌تر کردن سوزان از استرسی که گرفته بود، لحن مهربانی به خود گرفت.
- لباس‌های تنت خیس و گِل‌آلود شده بود، خانم سرایدار خونه، لباس‌هات رو تعویض کرد و اون‌ها رو شسته و خشکشون کرده. سوپت رو که خوردی برات میاره، کمکت می‌کنه مجدد بپوشی.
سوزان نفس راحتی کشید و با صدای آرام‌ و شرمگینی تشکر کرد. شاهین با سیاست ادامه داد:
- فضولی نباشه اما حدس می‌زنم از کسی یا چیزی در حال فرار بودی؟درسته؟
شهاب هم ادامه حرف شاهین را گرفت.
- مهندسی که اسمش رو اوردی، همون کسی بود که ازش فرار می‌کردی؟ اون کیه؟ اسمش چیه؟ خونه‌ش کجاست؟
سوزان سر تکان داد و با یادآوری فرارش باز اشک‌هایش چکیدند.
- مهندس هم‌ توی محل ما زندگی می‌کنه، اسمش امید رادمهرِ.
شاهین به یاد اسمی که برای زمین آمیدان انتخاب کرده بودند، افتاد و شهاب پوزخندی به او زد و از سوزان مجدد پرسید:
- چشماش سبزه روباهیِ؟
سوزان جا خورد و داشت در ذهنش سبز روباهی را تحلیل می‌کرد که شاهین چشم غره‌ای به شهاب رفت.
- نمی‌خواد خودت رو ناراحت کنی، جای هیچ نگرانی‌ای هم نیست. بهتره ما‌ هم خودمون رو معرفی کنیم. این‌جور که پیداست من هم شاهین رادمهر پسر عموی امید رادمهر هستم!
شاهین با اشاره به شهاب ادامه داد:
- این هم پسر عمه من و مهندس امید رادمهر، شهاب هستن!
سوزان دلهره‌ای سراپایش را در بر گرفت، اخم‌هایش بیشتر درهم رفتند و ناامیدی وجودش را تسخیر نمود.
- پس شماها رو هم به اون جشن تولد لعنتی دعوت کرده بود که توی اون کوچه باغ با من تصادف کردین؟
شاهین و شهاب با تعجب بهم نگاه کردند و شاهین با لحن اطمینان بخشی که ترس را از سوزان بگیرد، سری به نفی تکان داد.
- نه، دختر خانم! ما به جشنی دعوت نبودیم. بعد از مدت‌ها که خارج از ایران بودیم، آدرس مهندس رو از یه آشنا گرفتیم و‌ تازه داشتیم دنبال خونه باغش می‌گشتیم که با شما تصادف کردیم. حالا این جشن تولد قضیه‌ش چی بوده؟
سوزان نمی‌فهمید چرا هر چه آن‌ها می‌گویند را به‌راحتی می‌توانست بپذیرد و جواب‌گو باشد.
- مهندس می‌خواست برای من و خودش توی اون خونه باغ جشن تولدی بگیره. اما من نمی‌خواستم اونجا تنها، بین اون همه پسر باشم؛ از پنجره‌ی اتاقی که توش بودم فرار کردم، اینقدر عجله داشتم، اصلاً یادم نیست چطوری با ماشین شما تصادف کردم!
شاهین که اندوه سوزان را دید با خوش‌رویی لبخندی بر لب نشاند.
- به‌به، پس امروز روز تولدته؛ تولدت مبارک آهوی فراری!
سوزان از تشبیه شاهین جا خورد و پر غصه تشکر کوتاهی کرد و نگران اطرافش را کاوید.
- الان مهندس می‌دونه من با ماشین شما تصادف کردم و اینجام؟
شاهین با لبخند شیرینی شیطنت بیشتری نشان داد.
- نه آهوی فراری زیبا، اون اصلاً نفهمیده بود توئه ووروجک ازش در حال فرار بودی و بعد هم با ماشین ما برخورد کردی. هنوز نمی‌خوای اسمت رو بگی، نکنه از این‌که آهو صدات کنن خوشت اومده؟ یا شاید هم دنبال فرار دیگه‌ای؟!
سوزان نفس بلندی کشید.
- خدارو شکر که بهش نگفتین. اسم من سوزانِ، قصد فرار ندارم البته اگه تا برگشتنم دیر نشده من رو به خونه‌مون برگردونین. تا الان خونواده‌م حتماً خیلی نگرانم شدن.
شاهین به سیاست جمله سوزان بلند خندید.
- نه فرار نکن آهو جان، اینجا پنجره‌ها همه حفاظ دارند. اصلاً هم نگران نباش، قبل از تاریکی به خونه‌تون می‌رسونیمت. اما اول سوپت رو بخور تا جون بگیری.
شهاب سوپ را از روی سینی برداشت.
- من کمک می‌کنم، بخوری!
شاهین دست روی شانه‌ی شهاب گذاشت.
- بلند شو بریم بیرون، خودش می‌خوره!
شهاب سرش را بالا گرفت و به شاهین که بالای سرش ایستاده بود، نگاه با حرصی انداخت و سوپ را مجدد روی سینی گذاشت. بلند شد و با نگاه پر لذتی به بلوز گشاد سوزان که انگار درونش گم شده بود، لبخندی زد.
- این هودی با همه‌ی گشادیش خیلی بهت میاد!
سوزان مؤذب به خودش نگاه کرد.
- مال شماست؟
شهاب نگاه تحسین برانگیزش را به سراپای سوزان چرخاند.
- مال من بود، الان مال خودته؛ کادوی تولدت!
سوزان ناخواسته درون چشمان پر اشتیاق شهاب خیره ماند و لبخند کم‌ رنگی روی لبانش نشست! نه توانست پیش‌کشی او را رد کند نه قبول نماید و یا حتی تشکری کند؛ تنها سکوت کرد. شاهین جدی شد و بازوی شهاب را گرفت و همراه خود کشید و همان‌طور که او را به بیرون هدایت می‌کرد با اشاره به مارگاریتا گفت:
- این پیشی کوچولو هم خانم مارگاریتا ماست. اگه راحت نیستی، بیرون ببرمش؟
سوزان به چشم‌های مشتاق مارگاریتا نگریست که انگار منتظر جواب سوزان بود! لبخندی بر لب نشاند.
- نه، لطفاً بمونه، خیلی ناز و ملوسه.
مارگاریتا با شنیدن جمله‌ی سوزان، خوشحال مجدد روی تخت پرید و خودش را در بغل سوزان جا کرد و شروع به لیس زدن صورتش نمود. سوزان هم با خنده او را نوازش می‌داد و می‌بوسید! شاهین با احساس رضایت از راحتی سوزان، شهاب را همراه خودش کشید و از اتاق خارج شدند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۸۵

شاهین
در تالار بزرگ و مجلل طبقه‌ی هم‌کف ویلای گران‌قیمتشان، دست به سی*ن*ه مقابل شهاب ایستاد و با لحن بازجویانه‌ای نگاهی به سر تا پای او انداخت.
- تا حالا نشده بود چیزی از اموالت رو با این سخاوت ببخشی!
شاهین بعد از کنایه‌ای که زد، ادای شهاب را در آورد، (مال من بود، حالا مال خودته!) شهاب لبخند کوتاهی زد.
- این‌که توی اون لباس گم شده بود به‌نظرم قشنگ بود!
شاهین چشمانش را به او‌ ریز کرد.
- می‌بینی، اینجا میایم فقط من نیستم که عوض میشم، توام تغییر کردی؛ لبخندت رو خیلی وقت بود ندیده بودم!
شهاب سعی کرد با گره ابروانش ژست خشن خود را از دست ندهد و حرف را عوض کرد.
- لبخند من برای تو همیشه قابل رویت بوده. دیدی بهت گفتم این دختر باید مال همون محله‌ای باشه که لوسیفر ما رو دنبال نخود سیاه فرستاده!
شاهین متفکر چند قدم درون تالار اشرافی با دکوراسیون و مبلمان طلایی، قدم زد.
- آمیدان بالاخره می‌فهمه ما این دختر رو از چنگش دور کردیم، فکر کنم نباید انتظار پیشواز دوستانه‌ای ازش داشته باشیم.
شهاب با غدی نگاهش را خشمگین‌تر به سراپای شاهین پاشید.
- هر برخوردی داشته باشه، مهم نیست. من نمی‌زارم این دختر رو‌ به مسلخ‌گاه دِیمن بفرسته!
شاهین متعجب ایستاد و به چشمان مصمم شهاب نگاه کرد.
- مسلخ‌گاه چیه! چرا این‌قدر زود همیشه آمیدان رو قضاوت می‌کنی؟ نشنیدی گفت می‌خواسته جشن تولد برای دختره بگیره؟
شهاب با جدیت روی خواسته خود پا فشاری کرد.
- قضاوتی توی کار نیست، قصد اون هم مهم نیست. اگه اون دختر به هر دلیلی ازش فرار کرده، یعنی نمی‌خواد آمیدان دور و برش باشه. من هم نمی‌زارم به زور به اون دسترسی پیدا کنه!
شاهین چشمانش از تعجب گرد شد.
- شهاب دیوونه بازی در نیار. این حرف‌های بی‌منطق چیه! من نمی‌خوام دوستیمون با آمیدان به دشمنی بدل بشه.
شهاب با بی‌تفاوتی یقه پیراهن سیاهش را مرتب‌تر کرد.
- من اما دوستی اون برام مهم نیست. مهم اینه من نمی‌زارم تاریکی مجال سلطنت پیدا کنه. آمیدان باید این رو توی سرش فرو کنه تا وقتی من زنده‌ هستم دشمنی بی‌پایانی با دِیمن دارم و هر کاری ازم بربیاد برای نابودیش می‌کنم؛ اون نمی‌تونه صلح‌نامه‌ش رو با دِیمن حفظ کنه. اگه این دختر کُشنده‌ی تاریکی باشه، من حمایتش می‌کنم و نمی‌زارم کوچیک‌ترین آسیبی بهش برسه.
شاهین به جدیت و کینه‌ای که لحن شهاب از تاریکی داشت، متحیر ماند!
- مگه یه شوالیه چند بار می‌تونه جان بر کف بشه؟حالا من و یه روزه به این دختر فروختی؟ مگه تو جان بر کف من نبودی؟!
شهاب پوزخندی زد.
- اگه تو به تخت پادشاهی قبیله‌ی آتش بشینی و با تاریکی بجنگی، من قسم یاد می‌کنم برای همیشه جان بر کفت باقی بمونم. در غیر این صورت این دختر اگه کُشنده‌ی تاریکی باشه با جونم ازش حفاظت می‌کنم تا دِیمن نتونه به‌راحتی کشنده‌ش رو از بین ببره. تصمیم با توئه، می‌خوای عقب وایسی میدون رو برای آمیدان ترسو و تاخت و تاز دِیمن خالی کنی یا دنبال تصاحب تاج و تخت میری؟
شاهین سکوت کرد و شهاب کلافه قدم زد.
- تو زیادی توی روابطت با آمیدان صلح‌طلب و محتاطی! کنار بزنش شاهین، من پشتتم. تاج و تخت رو ازش پس بگیر؛ اون لیاقت این سلطنت و مسئولیت رو نداره. تو الان در اوج قدرت و صلابتی اما اون روی زمین از هر زمانی ضعیف‌تره. با زبون خوش اول ازش درخواست تحویل دادن تاج و جانشینی تو رو می‌کنیم. اگه مقاومت کرد به‌زور تاج رو ازش پس می‌گیریم. اون تاج باید روی سر تو بشینه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۸۶

سوزان
بعد از خوردن سوپش در کنار مارگاریتا که در همان چند ساعت به او وابسته شده بود با نگرانی از تخت پایین آمد تا مُچ پایش را زمین بگذارد و وخامت اوضاع پایش را بسنجد. به‌یاد داشت که بعد پریدن از دیوار باغ، درد و داغی شکستگی استخوان را کاملاً حس کرده بود. اما در کمال تعجب با فشار وزنش بر مُچ پایش، نه دردی حس کرد نه ورمی در آن دید!
با فشار بیشتری بر پاهایش چند قدم در اتاق حرکت کرد و با خوشحالی با خودش فکر کرد، (خدایا شکرت، اگه الان پام می‌شکست به خونه چه جوابی می‌دادم.) با یادآوری رفتن به خانه و روبه‌رو شدن با مادرش، دلش گرفت و هنوز از رفتار او و سپردنش دست مهندس، ناراحت بود! سوزان وسط اتاق ایستاده غرق در افکارش بود که بتول خانم با چند ضربه به درب اتاق، همراه لباس‌های شسته و تمیز شده‌ی او، وارد اتاق شد. سوزان با خوشحالی از دیدن لباس‌های مدرسه‌اش در دستان بتول خانم، لبخند زد و به او سلامی داد.
بتول خانم که زن فربه* و کوتاه قدی بود و صورت گِرد و گوشتی داشت با محبت جواب سلام سوزان را داد.
- بَه‌بَه دختر خوشگلم، خدا رو شکر که سرِحالی و آسیبی بعد تصادفت ندیدی. اون همه خون که من روی مانتوت دیدم، خیلی ترسیدم!
لبخند از لب‌های سوزان محو شد و لحظه‌ی برخوردش با اتومبیل را به‌یاد آورد که با پیشانی به زمین کوبیده شد. ناخواسته دستش را بالا برد و روی پیشانیش دست کشید اما نه جراحتی داشت نه دردی!
بتول خانم که متوجه عکس‌العمل سوزان شد، فهمید او دنبال جراحتی که عامل خون‌ریزی شده باشد، می‌گردد! لبخندی برای اطمینان دادن به او‌ زد.
- حتماً خون از بینیت اومده بوده، خدا رو شکر که صورت ماهت طوری نشده!
سوزان هم از تصوری که بتول خانم به او القا کرد، تشویش را از خودش دور نمود.
- بله خدا رو شکر، خوبم.
بتول خانم با مهربانی لباس‌های فرم مدرسه‌ی سوزان را روی تخت، جدا از لباس‌های زیر مانتواش گذاشت و سمت او چرخید.
- بزار کمکت کنم، بپوشی.
سوزان با شرم و دستپاچگی در خودش جمع شد.
- نه ممنون، خودم می‌تونم بپوشم.
بتول خانم با لبخند به شرم دخترانه‌ی سوزان، سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت تا او لباس‌هایش را بپوشد.
سوزان که از تنها ماندن مطمئن شد، اتاق شهاب را بار دیگر با دقت از زیر نظر گذراند و از دکوراسیون و وسایل گران‌قیمت اتاق فهمید آن‌ها باید وضع مالی خوبی داشته باشند. وسایل چوبی اتاق همه از چوب مرغوب گردو بودند و مبلمان نیم ست شیک سلطنتی با همان چوب گردو، کنج اتاق خودنمایی می‌کرد. آیینه قدی بلندی هم روبه‌روی تخت بلند و تاج‌دارش بر دیوار نصب بود که توجه سوزان به دو شمشیر واقعی و با ابهت بر بالای دیوار آیینه که به شکل ضربدر بر روی هم نصب شده بودند، جلب شد. دسته‌های سیاه و تیغه‌های فولادین آن‌ها به نظرش واقعی‌تر از شمشیرهای دکوری آمدند و با خود اندیشید با هیبت درشت و با جذبه‌ی شهاب، چقدر این شمشیرها بر کمر او می‌آید و از تصور خود لبخندی بر لبانش نشست. با لذت یقه‌ی هودی تنش را بالا آورد و عمیق عطر آن را بو کشید و با خود اندیشید، (حیف باید در بیارمش اما محاله این عطر رو فراموش کنم.)
سوزان ناچار هودی بزرگی که تا نزدیک زانوهایش پایین آمده بود را از تن خارج نمود و جلوی آیینه‌ی قدی کنار تخت، اندام بدون پوشش خودش را وارسی نمود تا مطمئن شود جراحتی بر نداشته!
دِیمن در اتاق کار خود پشت گوی رصدش، پاهایش را بر روی هم‌ بالای میز بزرگ و قطور چوبی انداخته بود و همان‌طور که سیگاری دود می‌کرد با دقت حرکات سوزان را زیر نظر گرفته بود!
دِیمن با پیدا کردن گیره‌‌ی‌ فلزی گیسوان سوزان در کنار کانال فاضلاب که هاله‌ی او را داشت با علم جادویش، توانسته بود با استفاده از جادوی ردیابی، سوزان را رصد کند و لحظه‌ای از رصدش غافل نشده بود!
جادوی ردیابی این‌گونه فعال میشد که اگر شیئی از شخصی در دسترس جادوگری قرار می‌گرفت که متعلق به خود آن شخص بود و هاله او را در بر داشت با خواندن وِردی بر آن و استفاده از هاله‌ی موجود از شخص در آن شیء، میشد مکان و جای آن را پیدا کرد و با وصل کردنش به وسیله‌ی رَمل و اُسطرلاب به گوی رصد، می‌توانست او را داخل آن گوی ببیند!
سوزان موهای سیاه و بلندش را جلوی آیینه با وسواس از اطراف شانه‌های برهنه‌اش جمع کرد و سعی داشت با پیچاندن بلندی گیسوانش، آن‌ها را پشت سرش، داخل گِره موهایش مهار کند تا راحت‌تر لباس‌هایش را تن کند.
دِیمن از برانداز کردن اندام تازه بلوغ شده‌ی سوزان، بی‌اراده تپش قلبش بالا رفت و بار دیگر گرمای عجیبی را در وجودش حس کرد! سیگار بین لبانش خشک شد و با دقت به احوال عجیب خودش، عصبی، سیگار را از بین لب‌هایش برداشت و با حرص به گوشه‌ای از اتاقش پرتاب کرد. دستپاچه جامی برای خودش پر کرد و سعی نمود جلوی کنجکاوی خود را از نگاه کردن به گوی بگیرد و با نوشیدن سرگرم شود!
بار دیگر بیهوده بودن تلاش سوزان برای مهار گیسوانش و ریختن آبشار سیاهی بر سفیدی شانه‌هایش، بند دل دِیمن را پاره کرد!
میل لمس گیسوان سیاه سوزان در او شعله‌ کشید! هرگز خودش را چنین مستأصل در خواستن چیزی ندیده بود! گویی جنگی بین سیاهی گیسوان سوزان و سپیدی تنش درگرفته بود که دِیمن برای اولین بار نمی‌توانست در سیاهی سپاه تارتار گیسوان او بر این سپیدی دل‌فریب یکه تازی کند و خود را پیروز بداند!
ناگهان از ناتوانی خود در این جنگ با خشم جام کریستالی را با محتویاتش به دیوار کوبید و تمام وسایل روی میز را همراه گوی رصد با فریاد خشمناکی از یک سمت میز بر زمین ریخت!
فِرانک که داخل تالار قصر مشغول کمک دادن به جیسون برای اداره امور قصر بود از شنیدن صدای خُرد شدن وسایل اتاق کار دِیمن، سراسیمه با چند ضربه به درب وارد اتاق شد و از آشفتگی وسایل ریخته و شکسته و نفس‌نفس زدن دِیمن از خشم، مبهوت او را نگریست!
دِیمن با دیدن فِرانک بدون این‌که خودش هم علت آن را بداند، سریع خم شد، گوی رصد را که هنوز چون دوربینی سوزان و حرکات او را نشان می‌داد را از زمین برداشت و با حرکت دستش، انرژی به آن داد و از ادامه‌ی نمایش، متوقفش نمود!
فِرانک با تیزبینی فهمید با ورود او دِیمن گوی را غیر فعال نمود تا او نفهمد چه چیز را رصد می‌کرده که باعث خشم ناگهانیش شده بود. فِرانک نزدیک دِیمن شد و با نگرانی دست بر شانه‌اش گذاشت.
- چی اعصابت رو به‌هم ریخته؟ حالت خوبه؟
دِیمن از احوال پرسی فِرانک درد تیز و عجیبی را در قلب خود حس کرد که انگار تازه به آن دقت نمود! بهت زده از تجربه‌ی درد بعد از سالیان سال، فقط درون چشمان عسلی رنگِ نگران فِرانک، خیره ماند!

{پینوشت:
فربه* به معنای پُرگوشت، چاق، عظیم، سنگین و نیرومند می‌باشد
.}
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
منتقد کتاب آزمایشی
منتقد کتاب آزمایشی
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
698
15,422
مدال‌ها
2
پارت۱۸۷

سوزان
کلافه از جدال با گیسوان سیاهش که هر چه سعی می‌کرد بدون گیره سری آن‌ها را مهار کند، باز از لای گِره موهایش پایین می‌ریختند با شنیدن صدای حرکت مارگاریتا از روی تخت، سمت او نگریست و بلافاصله که سمت آیینه نگاهش را برگرداند، رد شدن تصویر سایه‌ مانندی را از درون آیینه دید!
گویی قلبش از وحشت از جا کنده شد و سریع پشت سرش را نگاهی انداخت. جز مارگاریتا که با سرعت از تخت پایین پرید و رد شد، کسی را آنجا ندید! ترس لزجی سراپایش را در بر گرفت و از جمع کردن موهایش پشیمان شد. سریع لباس‌هایش را بر تن نمود و در ذهنش سعی می‌کرد به خودش بقبولاند که تصویر سایه‌واری که در آیینه دید، خطای دید او بوده!
فِرانک بازوی دِیمن را گرفت و او را روی مبل چرمی اتاقش نشاند. جام خونی برایش پر کرد و دستش داد، خودش هم مقابلش نشست و موشکافانه به او خیره شد!
دِیمن درد قلبش را پنهان نمود و جرعه‌ای از جام را نوشید؛ صورتش را از سردی خون با حالی چندش‌وار جمع کرد.
- این زهرماری چیه! خون گرم بیار.
فِرانک با لحن مسخره‌ای کمی سر خم کرد.
- چَشم، امری باشه؟
دِیمن خشمگین نگاهش کرد.
- چیه عین برج زهرمار جلوی من نشستی! نکنه از من طلب داری؟
فِرانک پوزخندی زد.
- آره، خیلی ازت طلب دارم!
دِیمن جدی‌تر شد.
- مثلاً؟
فِرانک نگاهش رنگ عاشقانه‌ای گرفت.
- قلبم، عمرم، وجودم، زندگیم، همه چیزم در گرو این چشم‌های وحشی و لعنتی توئه!
دِیمن کلافه از نگاه فِرانک سر چرخاند.
- شاهین و هانوفل روی زمین هستن.
فِرانک بی‌تفاوت لب‌هایش را پایین کشید.
- بهترِ تو. چرا باید از دور بودن اون‌ ابلیس‌های آتشین از ماوراء، نگران باشی؟
دِیمن عصبانی صدایش را بلند کرد.
- چون دقیقاً الان کنار کُشنده‌ی تاریکی وایسادن؛ می‌فهمی؟ اون‌ها فهمیدن جا و مکان کُشنده‌ی تاریکی کجاست و بی‌خود روی زمین نرفتن. اون دو تا ابلیس لعنتی می‌خوان با حمایت اون کُشنده، تاریکی رو نابود کنن!
فِرانک گره ابروانش را بیشتر درهم فرو برد.
- صبر کن ببینم، اینجا نشستی داری زمین رو رصد می‌کنی! واقعاً کار مهم‌تری نداری؟
دِیمن با لحن سرزنش‌گرانه‌ای به فِرانک توپید.
- مثلاً چه کار مهم‌تری؟ حالا دشمن‌های ما سِلاح کشتن تاریکی رو هم در دست دارن!
فِرانک سری با خونسردی تکان داد.
- تو خودت هم می‌دونی مرگی نداری؛ تاریکی بی‌انتهاست و پایانی نداره! بی‌خیال، تازه کُشنده‌ی تاریکی الان کُشنده‌ی تو دیگه نیست. مگه نمی‌خواستی میکا این وسط به عنوان پادشاه تاریکی، قربونی حملات طبیعت و درخواست‌هاشون برای کُشنده‌ش بشه؟ پس الان دلیل خشمت چیه! بزار میکا رو نابود کنن، تازه راه رو براشون هموارتر هم بکن. تاریکی تو که تمومی نداره. در قبال مرگ میکا تاج و تخت دوباره مال خودت میشه!
دِیمن با این‌که می‌دانست حق با فِرانک است اما نمی‌فهمید چرا از نزدیکی شاهین و هانوفل به آن دختر، اینقدر خشمناک شده! بدون این‌که به فِرانک جوابی بدهد، سیگاری از جعبه‌ی روی میز برداشت و بین لب‌هایش گذاشت. چند ثانیه‌ای در سکوت به چشمان فِرانک خیره شد و ناگهان با پا لگدی به سی*ن*ه‌ی او که مقابلش نشسته بود، کوبید.
- روشن کن!
فِرانک عصبانی با دست پای دِیمن را گرفت و محکم کشید، او را از روی مبل به زمین کوبید و بلند شد.
- تو لعنتی خودت هم نمی‌دونی چه مرگته! در ضمن من برای بچه‌های تخس و بهونه‌گیر آتیش ندارم؛ برو از قبیله‌ی آتیش که یواشکی رصدشون می‌کنی، بگیر!
دِیمن خشمگین از بین مبل و میز وسط، خودش را بر روی مبل بالا کشید و با حرص سیگار بین لبانش را بر صورت فِرانک کوبید.
- گم شو بیرون، از جلوی چشمم فقط دور شو!
فِرانک بلند خندید و به جای دور شدن، سیگاری از جعبه‌ی سیگار دِیمن برداشت، بین لب‌هایش گذاشت و با فندکی که از جیبش در آورد، روشنش نمود و پُک عمیقی زد؛ دودش را به صورت دِیمن فوت کرد و سمت درب اتاق رفت.
- عجب سیگاری، خیلی می‌چسبه. بین اسباب اثاثیه خُرد شده‌ی روی زمین رو خوب بگردی، حتماً فندکت رو پیدا می‌کنی!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین