- Jul
- 698
- 15,422
- مدالها
- 2
پارت۱۷۸
سوزان با نوازش گونهاش آرام چشمهای سبز و زیبایش را باز کرد؛ بدون حرکت و درکی از محیط پیرامونش به سقف گچبری شدهی بالای سرش چشم دوخت. با شنیدن صدای نفسهای امید کنارش و استشمام بوی عطری که بارها و بارها در مدرسه امید از هر جا عبور میکرد، ردی از آن میماند، تمام اتفاقاتی که از سر صبح از سر گذرانده بود در ذهنش تداعی شد. آرام قطرات اشکش روی گونهاش چکیدن گرفتند! حتی جرأت نگاه کردن به اطراف و دیدن وضعیت خودش را هم نداشت. در ذهن کوچک سوزان کنار یه پسر ساعاتی را گذراندن به معنای بدنامی و رسوایی بیبازگشتی بود!
امید مجنونوار دستش را زیر سرش ستون نمود و مسلطتر به چهرهی مغموم سوزان خیره شد. باز همان حس مالکیت بر او، تمام وجودش را لبریز نمود و با اینکه در دل خیالش از تسخیر روح سوزان راحت بود اما با تمام وجود میل داشتن جسم او را نیز داشت و میدانست جنونی که شاهپور در او میبیند، جنون داشتن روح و جسم سوزان باهم هست؛ نه جنون آزار او!
امید آرام اشک سوزان را از گونهاش که سمت گوش او روان بود، گرفت و روی انگشتش آن را بوسید! چانهی لرزان سوزان را که حس میکرد همهی اندام و جوارحش از ترس فلج شده، گرفت و صورت او را سمت خودش برگرداند. نگاه هر دو با چشمان سبزشان درهم گره خورد. امید با میل خواستن زیادی نفسش سنگین شد و بهسختی آهی بلند کشید و سوزان با ترس و وحشتِ کُشندهای چون پرندهی اسیری با بغض نالید:
- تو رو خدا کاریم نداشته باش.
امید با لحن عاشقانهای توان چشم برداشتن از سوزان را نداشت!
- باز این جنگلها رو بارونی کردی؟ ماه من، اینقدر از من نترس؛ من که به تو آزاری نرسوندم.
سوزان به زحمت سعی کرد با التماس، بتواند کلمات را در دهان خشک از ترسش بچرخاند.
- مهندس، بزار برم. تو رو خدا من رو پیش خونوادهم بیآبرو نکن. بهخدا خودم رو میکشم، خونم گردنت میفته!
امید انگشت اشارهاش را روی لبهای سوزان گذاشت!
- هیس، چی داری میگی؟ چه بیآبرویی ماه؟ ندیدی امروز صبح من از تو پیش مادرت خواستگاری کردم؟
سوزان جرأت بیشتری به خودش داد و اندام خشک شدهاش را تکانی داد و پر غصه، کمی از نزدیکی نگاه امید فاصله گرفت.
- من نمیدونم مامانم چش بود! اما همچنین چیزی توی سن و سال من نشدنیه. مهندس ازت خواهش میکنم من رو به خونهمون برگردون.
امید بر لبهی تخت مغموم پشت به سوزان نشست.
- چرا من رو مهندس صدا میزنی؟ به من امید بگو.
سوزان هم سریع دست و پای بیحسش را جمع کرد و بر بالای تخت نشست و با وحشت تازه خودش را برانداز کرد و دید هنوز همان مانتو و شلوار مدرسه تنش است اما مقنعهاش سرش نبود و موهایش پریشان دورش ریخته بود. کمی خیالش راحتتر شد و درون خودش کز کرد.
- آقا امید من باید برگردم خونه، خواهش میکنم تا خونوادهم نگرانم نشدن، من رو برگردون.
امید از لبهی تخت برخاست.
- ماه، امروز تولد من هم هست. دلم میخواد یه جشن کوچیک دوتایی بگیریم. ترس رو کنار بزار، مطمئن باش اینجا کاملاً در امانی و هیچکس به تو کوچیکترین آسیب و آزاری نمیرسونه. فقط چند ساعت لطفاً تحمل کن تا هر دو کنار هم خاطرهی خوبی از روز تولدمون ثبت کنیم. بعد قول میدم صحیح و سالم بدون اینکه کوچیکترین ناراحتی برات پیش بیاد پیش خونوادهت برگردونمت.
سوزان متعجب به نگاه ملتمسانه امید خیره شد!
- واقعاً امروز به دنیا اومدی؟
امید لبخند غمگینی زد.
- به دنیا رو نمیدونم اما بله، امروز متولد شدم!
سوزان اصلاً متوجه منظور عجیب امید نشد.
- تولدت مبارک باشه اما من باید برگردم.
امید بیتوجه به خواستهی سوزان سمت درب اتاق رفت و روی به او سر چرخاند.
- ماه خوشگلم، تولد تو هم مبارک باشه. حالا من تا بیرونم، یکی از این لباسها رو به سلیقهی خودت بپوش. دوست ندارم با اجبار تنت کنم.
امید در آستانهی درب اتاق هنگام خروج، مجدد مکثی نمود و ناگهان لحن صدایش تغییر کرد و تحکم بیشتری گرفت!
- زیاد زمان نداری. در ضمن بهتره بدونی تو توی یه خونه باغ دور از شهر و هر رفت و آمدی هستی. این رو گفتم بدونی فکرهای بچهگونه رو کنار بزاری، هر چند، جیغ و فریاد هم تا دلت بخواد آزاده!
سوزان وحشتزده از جملهی آخر امید، رفتنش را با بستن درب اتاق، تماشا کرد و با نگاه به پیراهنهای عروسکی در چند رنگ با هراس زمزمه نمود:
- من خوابم؟ اگه این یه خوابه، چرا پس از این کابوس بیدار نمیشم!
forumroman.com
سوزان با نوازش گونهاش آرام چشمهای سبز و زیبایش را باز کرد؛ بدون حرکت و درکی از محیط پیرامونش به سقف گچبری شدهی بالای سرش چشم دوخت. با شنیدن صدای نفسهای امید کنارش و استشمام بوی عطری که بارها و بارها در مدرسه امید از هر جا عبور میکرد، ردی از آن میماند، تمام اتفاقاتی که از سر صبح از سر گذرانده بود در ذهنش تداعی شد. آرام قطرات اشکش روی گونهاش چکیدن گرفتند! حتی جرأت نگاه کردن به اطراف و دیدن وضعیت خودش را هم نداشت. در ذهن کوچک سوزان کنار یه پسر ساعاتی را گذراندن به معنای بدنامی و رسوایی بیبازگشتی بود!
امید مجنونوار دستش را زیر سرش ستون نمود و مسلطتر به چهرهی مغموم سوزان خیره شد. باز همان حس مالکیت بر او، تمام وجودش را لبریز نمود و با اینکه در دل خیالش از تسخیر روح سوزان راحت بود اما با تمام وجود میل داشتن جسم او را نیز داشت و میدانست جنونی که شاهپور در او میبیند، جنون داشتن روح و جسم سوزان باهم هست؛ نه جنون آزار او!
امید آرام اشک سوزان را از گونهاش که سمت گوش او روان بود، گرفت و روی انگشتش آن را بوسید! چانهی لرزان سوزان را که حس میکرد همهی اندام و جوارحش از ترس فلج شده، گرفت و صورت او را سمت خودش برگرداند. نگاه هر دو با چشمان سبزشان درهم گره خورد. امید با میل خواستن زیادی نفسش سنگین شد و بهسختی آهی بلند کشید و سوزان با ترس و وحشتِ کُشندهای چون پرندهی اسیری با بغض نالید:
- تو رو خدا کاریم نداشته باش.
امید با لحن عاشقانهای توان چشم برداشتن از سوزان را نداشت!
- باز این جنگلها رو بارونی کردی؟ ماه من، اینقدر از من نترس؛ من که به تو آزاری نرسوندم.
سوزان به زحمت سعی کرد با التماس، بتواند کلمات را در دهان خشک از ترسش بچرخاند.
- مهندس، بزار برم. تو رو خدا من رو پیش خونوادهم بیآبرو نکن. بهخدا خودم رو میکشم، خونم گردنت میفته!
امید انگشت اشارهاش را روی لبهای سوزان گذاشت!
- هیس، چی داری میگی؟ چه بیآبرویی ماه؟ ندیدی امروز صبح من از تو پیش مادرت خواستگاری کردم؟
سوزان جرأت بیشتری به خودش داد و اندام خشک شدهاش را تکانی داد و پر غصه، کمی از نزدیکی نگاه امید فاصله گرفت.
- من نمیدونم مامانم چش بود! اما همچنین چیزی توی سن و سال من نشدنیه. مهندس ازت خواهش میکنم من رو به خونهمون برگردون.
امید بر لبهی تخت مغموم پشت به سوزان نشست.
- چرا من رو مهندس صدا میزنی؟ به من امید بگو.
سوزان هم سریع دست و پای بیحسش را جمع کرد و بر بالای تخت نشست و با وحشت تازه خودش را برانداز کرد و دید هنوز همان مانتو و شلوار مدرسه تنش است اما مقنعهاش سرش نبود و موهایش پریشان دورش ریخته بود. کمی خیالش راحتتر شد و درون خودش کز کرد.
- آقا امید من باید برگردم خونه، خواهش میکنم تا خونوادهم نگرانم نشدن، من رو برگردون.
امید از لبهی تخت برخاست.
- ماه، امروز تولد من هم هست. دلم میخواد یه جشن کوچیک دوتایی بگیریم. ترس رو کنار بزار، مطمئن باش اینجا کاملاً در امانی و هیچکس به تو کوچیکترین آسیب و آزاری نمیرسونه. فقط چند ساعت لطفاً تحمل کن تا هر دو کنار هم خاطرهی خوبی از روز تولدمون ثبت کنیم. بعد قول میدم صحیح و سالم بدون اینکه کوچیکترین ناراحتی برات پیش بیاد پیش خونوادهت برگردونمت.
سوزان متعجب به نگاه ملتمسانه امید خیره شد!
- واقعاً امروز به دنیا اومدی؟
امید لبخند غمگینی زد.
- به دنیا رو نمیدونم اما بله، امروز متولد شدم!
سوزان اصلاً متوجه منظور عجیب امید نشد.
- تولدت مبارک باشه اما من باید برگردم.
امید بیتوجه به خواستهی سوزان سمت درب اتاق رفت و روی به او سر چرخاند.
- ماه خوشگلم، تولد تو هم مبارک باشه. حالا من تا بیرونم، یکی از این لباسها رو به سلیقهی خودت بپوش. دوست ندارم با اجبار تنت کنم.
امید در آستانهی درب اتاق هنگام خروج، مجدد مکثی نمود و ناگهان لحن صدایش تغییر کرد و تحکم بیشتری گرفت!
- زیاد زمان نداری. در ضمن بهتره بدونی تو توی یه خونه باغ دور از شهر و هر رفت و آمدی هستی. این رو گفتم بدونی فکرهای بچهگونه رو کنار بزاری، هر چند، جیغ و فریاد هم تا دلت بخواد آزاده!
سوزان وحشتزده از جملهی آخر امید، رفتنش را با بستن درب اتاق، تماشا کرد و با نگاه به پیراهنهای عروسکی در چند رنگ با هراس زمزمه نمود:
- من خوابم؟ اگه این یه خوابه، چرا پس از این کابوس بیدار نمیشم!

عکس شخصیت - عکس شخصیتهای رمان در حصار ابلیس/اثر ساناز هموطن/کاربر رمان بوک
🍁تصویر مربوط به پارت ۱۶۹ رمان...🍁

آخرین ویرایش: